| با گارد باز | حسین سناپور |

سرخی دست‌‌کش‌هات با این تندی که پیش چشم‌هام می‌روند و می‌آیند، مثل سنجاقک جوانی می‌مانند که یک دم از بال‌‌زدن توی صورت زمخت من دست برنمی‌دارند. پشت بال‌بال زدن‌شان چشم‌های تو را نگاه می‌کنم که پر زور و مطمئن، به چپ و راست می‌روی و نمی‌گذاری سنجاقک‌ات آرام بگیرد. اما می‌بینی که؛ من فقط سرم به عقب می‌رود و برمی‌گردد، و پاهام یک قدم هم عقب نمی‌نشینند، همان‌طور که پیش از این و پیش‌ترها ننشستند؛ و دست‌کش‌هات هر وقت که روی صورت‌ام می‌آیند، پوست و گوشت و استخوان‌ام را فقط چغرتر می‌کنند. این غیظ چشم‌هات و این بی‌تابی جوان پاهات را دوست دارم؛ و این مشت‌هات را که بالا و پایین صورت‌ام فرو می‌‌روند و در می‌آیند. همین چیزهاست که ما را به هم مربوط می‌کند، که کم هم نیست. اما من کاری به‌شان ندارم. اصل این است که تو این‌جا، روبه‌رو و حریف من هستی، و من نمی‌توانستم بی‌تو این‌جا باشم. برای همین تو را و مشت‌هات را دوست دارم. بزن! سرت را خوب توی شانه و بازوهات قایم می‌کنی. آره، صورت‌ام، صورت‌ام. یاد‌گرفتی که بی‎خود زورت را برای ستون سنگی تن‌ام حرام نکنی و توی همین چند دور اول خودت را خسته نکنی. ولی چه فایده؟ چپ، چپ، هوک راست! درس‌هات را بلدی. می‌دانی چه‌طور حریف را باید با دست چپ گول زد و ضربه‌‌ی کاری را از راست زد. شنیدی از این آپرکات‌ات چه آهی از همه بلند شد؟ آپرکات‌ات از آن‌هاست که همه تا چند وقتی یادشان می‌ماند. می‌گویند فلانی را یادت هست؟ همان که آپرکات‌اش وقتی نشست زیر فک طرف، مثل توپ صدا کرد؟ اما نباید برمی‌گشتی و آن سایه‌ها را که جز هورا کشیدن و شرط‌بندی کردن کاری بلد نیستند، نگاه می‌کردی. این یعنی که داری برای خوش‌آمد و بدآمد و کیف آن‌ها بازی می‌کنی. آره، طرف‌دارهای تو خیلی خوش‌شان آمد و حالا دارند با گلوهای جوان‌شان هوراهای سقف هواکن می‌کشند، تا بیش‎تر گول‌ات بزنند و ناکارشدن‌ات را جلو بیندازند. می‌دانم که طرف‌دارهای من هم دارند هوار می‌کشند. لازم نیست این را ببینم؛ صداهاشان برای‌ام آشنا است. می‌دانم که از سرسختی و عقب‌ننشستن من کیف می‌کنند. اما من تره هم برای‌شان خرد نمی‌کنم. حالا اگر راست راستی مرا می‌زدی زمین ـ گیرم شدنی بود ـ می‌دانی طرف‌دارهای من چه کار باهات می‌کردند؟ توی یک چشم برهم زدن جد و آبادت را می‌آوردند جلو چشم‌ات. آخر این‌ها سال‌‌ها است که برای من هوار می‌کشند، سال‌ها است عادت کرده‌اند مرا توی رینگ ببینند. دیگر از بیش‎ترشان گذشته که جاشان را عوض کنند. گرچه چند تایی هم هستند که تا آخر بازی از سر دل‌سوزی هم شده، می‌آیند آن طرف. هر چی هم بیش‎تر طول بکشد بیش‎تر می‎آیند. اما من به بود و نبود طرف‎دار و تماشاچی کاری ندارم. از همان وقت که حریفی بوده، من این‌جا هستم؛ تا وقتی هم که حریفی مانده باشد، می‌مانم. این‌طور که پیش می‌رود شاید روزی برسد که دیگر پاهام از جاشان تکان نخورند و پوست و گوشت‌ام چنان سخت شوند که نتوانند خون یا هوا به خودشان بکشند یا عرق پس بدهند. و من آن‌وقت مثل ستونی از سنگ همین وسط می‌ایستم تا برا‌ی‌ام گل بپاشند یا به‌ام به جای مشت سنگ بزنند؛ که توفیری هم البته نمی‌کند، و آن وقت هم چیزی را حس نمی‌کنم، همین‌طور که حالا حس نمی‌کنم که مشت‌ات خوش نشست زیر گونه‌ی چپ‌ام و داری این‌‌طور خیره نگاه‌اش می‌کنی، که پاره‌گی یا کبودی را به خیال‌ات ببینی. یعنی پیداست پاک ناغافل و نادانسته پریده‌یی وسط رینگ. بقیه هم اغلب همین‌طور مثل تو بختکی پریدند وسط. و من دیگر به این عادت کرده‌ام و سعی نمی‌کنم بفهمم چی توی سرتان می‌افتد که این‌‌طور بی‌حساب خودتان را می‌اندازید وسط. اما گاهی هم شده، گرچه فقط چند دفعه‌یی، که حریف انگار پاش که می‌آید کف رینگ، همه چیز را می‌داند. این را از چشم‌ها، که از اول تا آخر یک جور می‌مانند، همین‌طور از پا گذاشتن و برداشتن، که تا آخر نه بی‌خود به خودشان فشار می‌آرند، نه به لرزه می‌افتند، می‌فهمم. این‎طور وقت‎ها راستش حسابی به کار خودم شک می‎کنم. می‎فهمم که چیزی گره خورده توی بازوهات و توی سینه‎ات سخت شده. می‎فهمم تا چیزی را خرد نکنی از دست بازوت خلاص نمی‌شوی. می‌فهمم تا سینه‌ات را نشکافی، نمی‌توانی نفس راحت بکشی، اما چرای‌اش را نمی‌فهمم. این طناب‌ها از اول این طور ریش‌ریش نبود، این دیرک‌ها هم این‌طور پر از پوست و خون نبود. همه چیز تر و تازه بود، مثل گوشت و پوست‌ من، مثل تک و توک هوراهایی که حالا از توی تماشاچی‌ها در‌می‌آید. این قدر بو و صداهای جورواجور جمع نشده بود این وسط. می‌شد راحت‌تر نفس کشید و بازی کرد. همه هم با دل‌شان و برای دل‌شان بازی می‌کردند. از پیش هزار جور نقشه نمی‌کشیدند و کینه‌یی نداشتند وقتی می‌آمدند وسط. حالا گرچه آن‌طور نیست، اما بازی هم نمی‌شود نکرد. من که کاری به‌تر از این بلد نیستم. اصلا کاری ندارم که بکنم. بازی می‌کنم، چون باید بازی کنم؛ چون توی رینگ هستم و حریف جلوم هست؛ یعنی حالا تو، که با پاهای سر حال و جوان‌ات خوب رقص می‌کنی و ضربدر و ستاره و دایره می‌‌کشی (این هم از آن چیزهاست که تا یک چند وقتی تو را توی یاد این تماشاچی‌ها نگه می‌‌دارد)، دست‌هات هم خیلی قبراق‌اند. اما اگر این‌ها هم نبود، از چشم‌هات هم می‌توانستم بفهمم که چه‌‌قدر جوانی. با این که یک جا بند نمی‌شوی و پشت هر مشتی که ول می‌کنی، جا عوض می‌کنی، اما باز می‌توانم توی چشم‌هات خوب نگاه کنم و ببینم که بردن چه‌قدر برای‌ات شیرین است و باختن چه‌‌قدر تلخ، یعنی که چه‌‌قدر جوانی. اما با تمام این‌ها بی‌خودی با این ورجه ورجه‌هات می‌خواهی خودت را دور نگه‌داری و ضربه‌ بزنی. من با کندی و سنگینی سایه‌وارم به‎ات نزدیک، می‌شوم، آن‌‌قدر که دیگر به وقت‌اش چیزی جز من توی چشم‌هات نمی‌ماند. فعلا می‌آیم جلو و این تن سنگین را هر طوری هست راه می‌اندازم و می‌گذارم‌اش جلوت. دیگر حمله نمی‌کنی! تازه دور یازدهم است، اما تن‌ات از عرق خیس شده. دیگر گارد بازم وادار به حمله‌ات نمی‌کند. اما با چند تا مشت‌پرانی ساخته‌گی من، دوباره شروع می‌کنی. دیگر فکرت خوب کار نمی‌کند، نمی‌توانی درس‌هات را خوب روی صورت‌ام پیاده کنی. دیگر داری کم‌کم می‌آیی جلو مشت من. ولی نه هنوز، که می‌توانی برقصی و خودت را به موقع جمع و جور کنی و مشت‌هات را برای چند لحظه هم که شده، سنجاقک کنی. بازوهای مرا نگاه کن! مثل تنه‌های دو تا درخت، که از وسط تا خورده باشند، دو طرف تن‌ام، همان‌طور مثل اول، آماده‌اند. صورت‌ام هم هنوز مال توست. آهان، چشم‌ام بسته شد و باز شد. فقط همین. بازم صورت‌ام را می‌گذارم جلوت، و بازوم را نگه می‌دارم برای موقعی که وقت‌اش برسد و خودت بیایی جلو مشت‌ام. دوباره سنجاقک‌ات با‌‌ل‌بال زد، این دفعه فقط و فقط از عصبانیت که خوب توی چشم‌هات پیداست. دور هیجدهم است و تو کم‌کم به باختن فکر می‌کنی. کم‌کم قبول می‌کنی که زیاد هم سخت نیست. اما هنوز باورت نمی‌شود که مرا با این همه چربی و پی که روی شکم و سینه و گردن‌ام هست، نتوانی بیندازی. انگار داری چشم بسته می‌زنی. داری از حرص لب‌هات را جمع می‌کنی و کج می‌کنی، می‌خواهی گازشان بگیری. لب‌هات بزرگ و خوشگل‌اند. حیف که این دست‌کش‌های سیاه باید ازشان بوس بگیرند. مژه‌هات هم کشیده و بلند است. از این حرص خوردن‌ات هم پیداست که طاقت باختن نداری. وگرنه چرا آن‌قدر مشت نمی‌زنی که دیگر نه مشتی برای‌ات بماند و نه بازویی؟ وقتی که تمام مشت‌هات را زده باشی، دیگر فرقی نمی‌کند که برده باشی یا نه. این‌که دارد می‌ریزد روی گونه و لب‌هام خون نیست. تحمل‌اش آسان بود اگر بود. این به خاطر آن لحظه‌یی است که دارد می‌رسد، و من مجبورم آن چیزی را که دوست ندارم، ببینم. مجبورم ببینم که دست‌کش‌های سرد و سیاه با پوست و گوشت و خون و غرور و زیبایی چه کار می‌کنند. دارد می‌‌ریزد روی لب‌هام. دوباره بزن تا پاک بشود. دور چندم شده که دیگر مشت‌هات را حس نمی‌کنم؟ حالا چه فرقی می‌کند از بی حسی صورت خودم باشد، یا از خسته‌گی بازوهای تو؟ دور بیست و سوم، بیست و چهارم، بیست و پنجم. دیگر برای من هم راه رفتن مشکل شده، اما تو هم کارت ساخته است. توی چشم‌هام خیره شدی. بالاخره داری آن چیزی را که باید می‌دیدی، می‌بینی، می‌دانستم وقت‌اش که برسد، خوب که شلتاق کردی و دیگر نمایشی نماند که بدهی، به فکر می‌افتی به این که جلوت ایستاده‌ هم نگاه کنی، نه از سر سیری، که از روی شک، از روی حیرت، از روی فلاکت. که بفهمی چرا! می‌دانم که این را به‌ات یاد نداده‌اند، و تو هم هر چه فحش بلدی نثارشان می‌کنی؛ اما تقصیر آن‌ها نیست. نمی‌توانستند این چیزها را یادت بدهند. می‌دانستند، اما ازشان برنمی‌آمد. این را فقط باید می‌آمدی این جا تا یاد می‌گرفتی. چندتای این هم اگر سن داشتی، باز یاد نمی‌گرفتی. فقط من که عمرم با عمر این رینگ یکی شده، می‌توانم بیرون از این برد و باخت بایستم. و حالا فهمیدی که برای من باختن هیچ معنایی ندارد، همان‌طور که بردن هیچ معنایی ندارد. من از برد و باخت گذشته‌ام، و این چیزی است که تو نمی‌فهمی و برای همین هم می‌بازی. حالا می‌توانی بفهمی چرا با گارد باز بازی می‌کنم، و چرا به هر چی بیرون از این چهار‌گوش طناب‌پیچ می‌گذرد کاری ندارم. می‌‌دانم که دلت می‌‌خواست این‌ها یک جوری می‌شکافتند و تو می‌توانستی بیرون از این چهارگوش باشی. اما نمی‌شود، و تو این را حالا پذیرفتی، حالا که گاردت باز شد. دیگر نمی‌بندی‌اش. لب‌ها و فک‌ات مثل سرب سنگین شد و تو فقط این را حس می‌کنی و نه چیزی را که دارد زیر پوست‌ات جمع می‌‌‌شود، و نه لرزش لب‌‌هات را. دیگر فقط ادای بازی و مشت زدن را درمی‌آوری. چشم‌ات تار شد و حس می‌کنی که انگار تمام این طناب‌ها و دیرک‌ها و هوارها دارد فرو می‌‌رود توی سرت. پوست گونه‌هات شروع کرده به پریدن، و تو حالا حسابی سنگین شدی و دل‌ات نمی‌خواهد قدم از قدم برداری. دیگر می‌خواهی بازی تمام شود و خلاص شوی. من هم منتظرت نمی‌‌گذارم. تمام سرت تکه‌ای سرب شد. اما دردی حس نمی‌کنی، حتا وقتی کمرت به خاک می‌چسبد و تمام رینگ را می‌لرزاند. دیگر آه خفه‌ی تماشاچی‌ها را هم می‌شنوی، که تنها کاری است که از روی ادا نکرده‌اند. حالا توی سرت، هر چه که می‌دانی، هر چه که دیدی و هر چه که شناختی، همه و همه‌اش درهم شده و هیچ کس هم نمی‌تواند جداشان کند، تا آن چیزی که به‌اش فکر می‌گویند، فرصت کند و کاری بکند. این‌طوری به‌تر است، چون آن تنها چیزی را که حالا توی تن‌ات وجود دارد نمی‌فهمی؛ یعنی موج مذاب بی‌برگشتی را که بی‌جهت به‌اش درد می‌گویند، اما در حقیقت احساس مرگ است و فلاکت و این‌که همه چیز دروغ است. چند تایی آمدند بالای سرت. من از رینگ بیرون نمی‌روم. اما تا نبینم‌ات، پشت به تو می‌کنم. چه‌طور می‌توانم تماشا کنم که دل خودم کف رینگ بال‌‌بال بزند؟