گزيده ای از ‘درخت گلابی’ ، داستانی از مجموعه ‘جايی ديگر’ | گلی ترقی

دریافت کتاب: | جایی دیگر، گلی ترقی |

 
 
روی جلد کتاب جايی ديگر
استاد دانشگاه و نويسنده و توده ای سابق که روزگار جوانی را پشت سر گذاشته و از هيچ کارش طرفی نبسته، به باغ دوماوندش رفته است تا در خلوت جان پرور باغ، کتاب خود را بنويسد. فصل بهار است. همه درختان باغ شکوفه داده اند بجز درخت گلابی که نماد ديگری از ارباب (نويسنده ) است. باغبان پير که هزار زحمت برای درخت کشيده از اين امر عصبانی است و از ارباب ياری می خواهد اما نويسنده حواسش جايی ديگر است. می خواهد بالاخره سر پيری چيزی بنويسد، چيزی بزايد، اما وضع او درست شبيه درخت گلابی است که ديگر نمی تواند شکوفه دهد. باغبان پير، چند بار خواسته با ارباب صحبت کند و موفق نشده، همچنان که چند بار با درخت گلابی صحبت کرده و نتوانسته او را به گل بنشاند. کدخدا را به ياری می خواند تا به کمک وی با ارباب گفتگو کنند. پاره ای که انتخاب شده اين بخش از داستان است:

باغ بچگی، دماوند کودکی، محو و رنگ باخته، مثل تصويری خيالی، آرام آرام، از انتهای ذهن مکدر و غبار گرفته ام، پديدار می شود. پشت درختانی سبز پسر بچه ای لاغر ايستاده و نزديک به او، روی پتويی چهارخانه، دختری جوان نشسته و کتاب می خواند.

“ما معتقديم که بايد درخت گلابی را گوشمالی داد.”

پسر بچه خيره به دختر جوان است. صدای تاپ تاپ قلب عاشقش ته گوشم می پيچد. پشت پلکهايم سايه ها و صورت ها، مثل عکس های افتاده روی هم، به هم می آويزند. چهره هايی مخدوش، نيمه آشنا، از پيش نظرم می گذرند.

باغبان، نگاه خواب آلود و سکوت مرا به نشانه رضا گرفته است. چند قدمی جلو می آيد. دست هايش را به هم می مالد. خم می شود و دو سه ورق کاغذ افتاده روی زمين را جمع می کند. می گذارد روی ميز پای ديوار. نوشته های ارباب مهم است. بسيار مهم است.

تابستان آخر؟

باقی حرف هايش نمی شنوم. دستی نامريی به کنج و کنار خاموش قلبم تلنگر می زند. خاطره هايی محو و مغشوش ته سرم می چرخند. هزار هزار فرسخ از اين تابستان آخر دور هستم. يک ابديت. کسی پشت پلکهايم می دود. کسی آوازی را ته گوشم زمزمه می کند. ته مانده خوابی قديمی – تکه پاره – پراکنده – لا به لای پلکهايم می نشيند. تابستان آخر!

اين “آخر” متعلق به حياتی پيشين است و به زمانی ديگر اشاره می کند، زمانی رفته از ياد. غايب، گذشته، مثل شکسته های ظروف زير خاکی، تکه تکه، کنار هم قرار می گيرد و صورت هايی مخدوش، رنگين، سفيد سياه، خواب گرفته، از پيش نظرم می گذرند.

آدم هايی را می بينم که توی ايوان، دور سفره غذا، روی زمين نشسته اند. صورت ها غبار گرفته و نامشخص اند. دهان هايی بی صدا باز و بسته می شوند. سری خم شده. دستی تکه نانی را در کاسه ماست فرو برده. مه ای غليظ روی باغ و اجسام نشسته است. مه فراموشی. تنها يک چهره است که زنده و واضح و ملموس خودش را به رخ من می کشد. نگاهم می کند. از انتهای تاريکی، از ته آن ورطه دور، آهسته پيش می آيد و در دو قدمی من ثابت می ماند. قلبم از حس يک دلتنگی غريب به درد می آيد. صدايی شيرين ته گوشم زمزمه می کند.

کدخدا خطاب به من حرف می زند. نگاهش می کنم و نگاهم بی تفاوت از حاشيه صورت او عبور می کند، روی دستهايش می نشيند و دوباره به صورت او باز می گردد. يک لحظه، نامطمئن و مردد، روی چشم های او می لغزد و بعد متحير – حتا ذوق زده – به او خيره می ماند.

“خاطرتان هست آن سال …”

“نه. کدام سال؟”

“سال آخر بود. رفته بوديد سر درخت گردو. قايم شده بوديد. هر چه صدا می زديم جواب نمی داديد. ماشاء الله پسر بچه شيطانی بوديد.”

“چرا. يادم می آيد. چه سيلی محکمی از پدرم خوردم.”

“نزديک بود من را از سر درخت معلق کنيد. هی می رفتيد بالاتر. شاخه زير پای من شکست …”

من اين کدخدای ريش سفيد را می شناسم. يادم می آيد. آن زمان، کدخدا نبود. اين شکلی هم نبود. گذر سالها کسی ديگر از او ساخته است ( و از من؟ ). آب رفته. مچاله شده و از هيبت دهاتی و اندام جنگلی اش اثر نمانده است. بچه که بودم ازش حساب می بردم. چشم و ابرو و ريش و پيراهنش سياه بود و صدای دو رگه و ترسناکش سگ های بيابان را به عوعو می انداخت. باغبان باغ دماوند و فرمانروای مطلق تمام درختان ده بود.

گذشت زمان موجودی سفيد از او ساخته است، موجودی پنبه ای، پف کرده، با ريشی نقره ای و موهايی تو خالی و پوک، شبيه به کپه ای از برف. چشم بی رنگ و پر آبش، مثل تيله ای شيشه ای زير نور زردی که نيمی از صورتش را پوشانده، پر از نقش و نگارهای محو و سايه روشن های قديمی است و در عمق شفاف آن ته مانده رنگين خاطره های گذشته موج می زند.

پلک های مرطوبش را با فشاری خواب آلود از هم باز می کند و من از خلال آن شکاف باريک، آن دورها، روزهای آشنا و تابستان های روشن کودکی ام را، جسته گريخته، چون خوابی ناتمام و مکرر باز می بينم. نگاه ممتد و پر حرف کدخدای ريش سفيد، مثل نفسی بلند، گرد و غبار روحم را می زدايد و صداهای باغ دماوند، پرنده های شب، همهمه های گنگ روستايی، خش خش خواب آور علف های بلند و ذکر يکنواخت مرغ حق روی درخت بيد، همراه با ريزش دلپذير آب قنات توی آبگير بزرگ باغ و خنده های شيرين آن تک چهره – آن صورت دوست داشتنی، در گوش و سرم می چرخد.

دماوند بچگی، با کوه سفيد و گندمزار های طلايی اش، اغوا کننده تر از رختخواب گرم و تنبل کودکی، مرا در خود فرو می کشد و دقيقه های مجذوب و خاطره های مضطرب عشق – اولين عشق – مثل اشباحی برخاسته از خوابی هزار ساله، هوشيار و حاضر، به هم می آويزند و توی تن محترم و موقر و مشروط من – تن خسته و پيرم پای کوبی می کنند.

از کتاب جايی ديگر، درخت گلابی، صفحه ۱۳۲ تا ۱۳۵