زنجير | بهرام صادقی

پيش از ظهر، در يكی از سه شنبه‌های ماه آبان، اين آگهی در سراسر شهرستان ما به ديوارها الصاق شد : « تيمارستان دولتی به علت تراكم تيماران از اين پس تيمار ديگری قبول نخواهد كرد و به اطلاع می‌رساند كه طبق دستور مستقيم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هيچگونه توصيه و تشبثی نيز پذيرفته نخواهد شد . مقتضی است كليه‌ی اهالی غيور و شرافتمند اين شهرستان مفاد آگهی فوق را در نظر گرفته و به تيماران محترم هم تذكر بدهند .»
ولی بعد از ظهر همان روز دو تن از اهالی « غيور و شرافتمند » شهرستان كه سابقه‌ی ناراحتی‌های مادی و ارثی و معنوی و لاحقه‌ی مشكلات خانوادگی داشتند ديوانه شدند ، اگرچه منظره‌ی اين دو حادثه در هر يك از خانواده‌های آن‌ها ــ خانواده‌های آقای « وحدانی » و خانم « شيرين خانم » ــ متفاوت بود .
آقاي وحدانی تا ظهر سالم بود . مثل هميشه از خيابان گردی خسته و كوفته برگشت و به سلام دختران و پسران و زن وفادار مهربانش جواب گفت و به اتاق مخصوص خودش رفت . نيم ساعت بعد كلفت پيرشان را صدا زد، مدتی با او آهسته سخن گفت و بعد اجازه‌اش داد كه از اتاق بيرون برود. وقتی كلفت بيرون آمد ورقه‌هائی در دست داشت كه مأمور بود هر كدام را به يكی از ساكنان خانه بدهد .
زن آقای وحدانی يكی از ورقه‌ها را گرفت و چون كوره سوادی بيش نداشت متوجه فرزندانش شد. دو پسر او همچنين سه دخترش هنوز در تعجب بودند. اما بالاخره زمانی رسيد كه تصميم گرفتند متن ورقه‌ها را كه به صورت متحدالمآل تنظيم شده بود بخوانند . پسر بزرگتر، فرزند ارشد خانواده، يكی از ورقه‌ها را كه مارك تجارتخانه‌ی سابق پدرش بالای آن چاپ شده بود در دست گرفت و ديگران چشم به دهان او دوختند :

« مدت‌هاست كه من ورشكسته شده‌ام. اين را می‌دانيد، اما چرا ؟ جواب مرا بدهيد! ده سال است كه حيثيت و آبرو و زندگی خودم را از دست داده‌ام. چه كسی خيال می‌كرد روزی تجارتخانه‌ی من با آن دستگاه وسيع و مرتب از بين برود؟ صادق تر و امين تر از من كجا سراغ داريد ؟ سال‌ها زحمت كشيدم، مثل سگ جان كندم، وقتی جوان بودم بخورنخور كردم، خودم را از هر لذتی محروم كردم تا به حق و انصاف شايسته‌ی ترقی شدم. زن و بچه‌هايم را از بدبختی نجات دادم . من كه روزی آدم بدبختی بيش نبودم و در خانه‌ی پدرم گرسنگ‌ی می‌خوردم در سايه‌ی سواد و معلومات متوسط و فعاليت بی اندازه‌ام به جائی رسيدم كه با بزرگ ترين تاجران پايتخت مشغول رقابت شدم. هوش و استعداد خدادادم باعث شد كه از هر حادثه‌ی كوچكی به نفع تجارت خود استفاده ببرم. خلاصه در عرض دو سه سال ثروتم چند برابر شد، پولم از پارو بالا رفت، شما را وارد يك زندگی مجلل و بی دردسر كردم. ولی به من بگوئيد چرا ورشكسته شدم؟ برويد از دولت، از اتاق بازرگانی، از وزير دارائی و از رئيس جمهور آلمان بپرسيد آيا سزای يك عمر فعاليت و كوشش صادقانه همين است ؟ من در اين مدت ده سال بيكاری هميشه در باره‌ی علت بيچارگيم فكر می‌كردم. آيا در استعداد و هوش و ميزان فعاليتم خللی وارد آمده بود ؟ هرگز، ابداْ ابداْ. همه چيز ديگر برای من اثر معكوس داشت : شب خوابيدم واجب الحج بودم صبح بيدار شدم واجب الزكوة بودم؛ خانه‌هايم را فروختند و به طلبكارها دادند؛ اجناسم را ضبط كردند؛ پول‌هايم را گرفتند و هركس به من تبريك می‌گفت كه به زندان نيفتاده‌ام . حالا من به تنگ آمده‌ام. من كار می‌خواهم! به من كار بدهيد! من پير شده‌ام، زنم پير شده‌است، و شما بچه‌های بی گناه صورت خودتان را با سيلی سرخ نگاه می‌داريد. ديگر بيشتر از اين ممكن نيست تصميم گرفته‌ام تا سرحد امكان بكوشم و با صدای بلند شرح دردها و بيچارگی‌هايم را برای همه بگويم. مخصوصاْ بايد با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا ملاقات كنم. برای اين كار به يك بلندگوی چوبی احتياج دارم كه در حضور آنها فرياد بزنم. دلم می‌خواهد همه بدانند كه من از امروز صدای رسائی پيدا كرده‌ام .

« امضاء ــ وحدانی »

معهذا در لحظات اول نگرانی و تشويش فوق العاده ای به كسی دست نداد ، هر چند كه ملاقات با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا كمی به نظر حماقت آميز می آمد و صدای رسا چيزی بود كه در وجود آقای وحدانی سابقه نداشت .
در ساعت يك و ربع بعد از ظهر نگرانی و تشويش در دل اعضاء خانواده به حد كمال رسيده بود ، چون از اطاق آقای وحدانی صداهای ناهنجاری بيرون می آمد . آقای وحدانی به شيوه ی زورخانه ها اشعاری از شاهنامه ی فردوسی را به وضوح و رسائی تمام می خواند و به آهنگ آن بر سينی نقره ای بزرگی كه از دوران توانگری اش باقی مانده بود می كوفت .
ديگر صبر جايز نبود و از آنجا كه در اين شهرستان بيمارستان امراض روحی و طبيب متخصص وجود نداشت تصميم براين قرار گرفت كه هر چه زودتر پدر را به دارالمجانين برسانند . شهر دورافتاده ی ما در تمام آن منطقه ی وسيع، يا به زبان اداری در تمام آن استان، تنها شهری بود كه از موهبت وجود دارالمجانين برخوردار بود. حتی مركز استان هم چنين چيزی نداشت و در پايتخت هم تازه شروع به ايجاد آن كرده بودند . شهردار ما، هميشه از اين امتياز بر خود مي باليد، هرچند كه گاهی نيز دريغ و افسوس مي خورد كه چرا در اين شهرستان ساكت و اسرارآميز كه در بيابانی فراخ تنها مانده است و فرسنگ ها با شهرهای شاد و پرجنب و جوش و آبادی های سالم و پرنشاط فاصله دارد زندگی می كند . روزنامه های مركز ، شهر ما و نواحی اطرافش را منطقه ی نفرين شده نام گذاشته بودند و گاه به گاه در صفحات خود از بلاهت و سفاهت ساكنان اين منطقه داستان ها می آوردند .
شايد چنين باشد . زيرا تازه تيمارستان ما هم مثل ساير تيمارستان ها نبود و هيچ يك از اصول علمی و عملی متداول در آن رعايت نمی شد و حتي معلوم نبود كه اداره ی بهداری تا چه اندازه بر آن نظارت دارد . در حقيقت اين تيمارستان عظيم و مرموز را دسته ای اداره مي كردند كه هيچوقت ديده نمی شدند و در اجتماعات شهر شركتی نداشتند . شايعه اي كه هرچند وقت يكبار پراكنده مي شد و در شهر و بيابان و ده كوره ها نفوذ مي كرد چنين مي گفت كه رئيس تيمارستان يك پزشك مجاز پير و قديمی است و چند پزشكيار و پرستار قديمی تر زير دستش كار مي كنند . مسائل ديگر، از قبيل اينكه آيا اين تيمارستان ملی است و يا دولتی و چند ديوانه دارد و بودجه اش چيست و جز آنها، چيزهائی بود كه سال ها در بوته ی ابهام و گنگي مانده و به همين جهت عادی و بی اهميت شده بود .
خانواده ی آقای وحدانی تصميم خود را اجرا كردند . از آن طرف خانواده ی خانم شيرين خانم هم با نيم ساعت تأخير به در تيمارستان رسيد .
تيمارستان ما كه در دورترين و ويرانه ترين محلات شهر قرار دارد ، در واقع بيشتر به يك قلعه ی نظامی شبيه است . در بزرگ تيمارستان هميشه بسته است و درخت های كهنسال و عظيم چنار دورادورش را احاطه كرده اند .
خانواده ی آقای وحدانی كه از تأثير شوم و كرخ كننده ی ضربه ی اول بيرون آمده بود تازه پشت در بسته ی تيمارستان به بررسی اوضاع مي پرداخت . پسر بزرگ مخالف بود و پيشنهاد مي كرد پدر را به پايتخت برسانند و در يك آسايشگاه خصوصي بخوابانند . مادر و دخترها با ذكر ارقام و شواهد اين عمل را غيرممكن مي دانستند ، زيرا چنان پولی در بساط نبود كه بتوان دست به چنين كاری زد ، و آقای وحدانی كه سينی نقره را در خانه جا گذاشته بود به نحو رقت آوری بر شكم خود می زد و همچنان آواز حماسی می خواند .
همراهان شيرين خانم كه در گوشهی دوری، با احتياط و سوءظن، ايستاده بودند هم از اينكه با دسته ی ديگری رو به رو مي شدند و هم از اطلاع بر مضمون قاطع و تلخ آگهی جديد كه بر در تيمارستان زده بود، يكه خوردند، همان يكه ای كه خانواده ی آقای وحدانی به نوبه ی خود در دقايق نخست خورده بود . اين همراهان بی شمار زنان و دخترانی بودند در سنين مختلف : پيرزنان خميده قد كه به نظر لقمه ای بيش نمی آمدند و زنان جاافتاده ی چاق و دخترانی جوان و زيبا كه چشم های سياه و شيطان داشتند . حتي يك مرد همراه آنها نبود .
خانوادهی وحدانی يكباره ولی نعمت خود را فراموش كرد و محو تماشای اين زن شد . آيا لازم است بگوئيم كه تمام آنها لباس ها و چادرهای مشكي پوشيده و ابروهايشان را وسمه كشيده و به گردن ها و دست هايشان حلقه های طلا بسته بودند ؟ زن آقای وحدانی در دل گفت : « با يك خانواده ی قديمی و مذهبی سر و كار داريم .»
شيرين خانم روی يكی از سكوهای وسيع تيمارستان ، رو به روی آقای وحدانی نشست ، و پيش از آنكه دستمالش را به گوشه ای پرتاب كند فرياد كشيد :
ــ من گاوم! آقای محترم، با شما هستم! شما تعجب نمی كنيد؟ من گاوم، می فهميد؟
آقاي وحداني كه سرگرم كار خود بود ناگهان ساكت شد و به او نگاه كرد :
ــ چرا، چرا، تعجب مي كنم . تا به حال گاو اينجوری نديده بودم .
شيرين خانم برخاست و با خنده ای به سوی همراهانش رفت . ديگر گوئي راضي شده بود : سرانجام يك نفر در اين دنيا واقعيت وجود او را دريافته و مهمتر از آن تعجب هم كرده بود !
آقاي وحداني روي سكوي تيمارستان ، بار ديگر مشغول آوازه خواني شد ، اما اين بار آهسته تر و با احتياط ، و گاهي هم دزدانه به شيرين خانم كه اينك در انبوه زنان همراهش مخلوط و قاطي شده بود نگاه مي كرد .
از كنار تيمارستان ، پشت رديف درخت هاي چنار ، جاده اي تا زمين هاي باير و بي آب و علف خارج شهر كشيده مي شد . اين جاده در آن بعد از ظهر همچنان وسيع و خشك و خالي بود و اكنون ديده مي شد كه دسته هاي گوسفند و بز كه به قصد كشتار به شهر هدايت مي شدند ، براي استراحت پيش از مرگ ، روي پستي و بلندي هاي صحراي اطراف آرميده اند . بزها سياه بودند و تنگ هم در چند خط متقاطع لميده بودند و دهان و ريش كوتاهشان را آهسته مي جنباندند : از دور مثل دسته هاي گرسنه و بي رمق زائراني به نظر مي آمدند كه در انتظار طاعون و وبا و از ترس آن به هم چسبيده باشند و زير لب اوراد و دعاهاي بي ثمر بخوانند .
به زودي سخنان شيرين خانم به مراحل شرم آور و باريكي كشيد : گاو جاي خود را به خوك و اسب و پس از آن به انسان داد ، انساني كه جزئيات عمل مقاربت و خاطرات خود را از اين بابت مو به مو شرح مي داد . دختران جوان سياه چشم كه بيش از اندازه به پسران آقاي وحداني خنديده بودند از خجالت سرخ شدند و زن هاي پير گوش هايشان را تيزتر كردند كه كلمه اي را نشنيده نگذارند . ده ها بار در آهنين و بزرگ تيمارستان ، با كوبه ي وحشتناكش ، بدون جواب زده شده بود . گذشته از آن ، جنجال زنان جاافتاده كه به مناسبت نفوذ و شهرت خانوادگيشان براي خود حقوقي قائل بودند و سخنان تحكم آميز پسران آقاي وحداني كه با حرارت و ايمان درباره ي آزادي هاي رواني و حقوق فردي و مسئوليت گردانندگان تيمارستان به زبان مي آمد ، نشان مي داد كه صدور اعلاميه ي شهرداري به هيچ وجه مؤثر نبوده است و گوش كسي به دستورهاي مؤكد آن بدهكار نيست .
شيرين خانم به نظر زن لندهور چهل ساله اي مي آمد كه قدي دراز و چشم هائي دريده و بي حيا داشت و حضورش در ميان آن زنان سياهپوش كه هركدام از ظرافت و تناسب مذهبي زنانه اي برخوردار بودند عجيب و خيال انگيز مي نمود . شيرين خانم باز روي سكو نشسته بود و با حال آشفته تري داستان هاي تمام نشدني خود را درباره ي آلات تناسلي و اعمال جنسي بيان مي كرد . خانواده ي آقاي وحداني و همراهان شيرين خانم كه در فرصتي غير از اين شايد محال بود با هم دوست و آشنا بشوند ، به علت بدبختي مشترك ( اين حدس ماست ) مريضان خود را تنها گذاشته و زير چنار فرتوت و سايه افكني دور هم جمع شده بودند تا درد دل كنند .
زني تعريف مي كرد كه شيرين خانم پسرجواني داشت كه او را از دل و جان مي پرستيد و دختري هم داشت كه هنوز شوهر نداده بود . شوهر شيرين خانم سال ها پيش او را طلاق داد و زن هاي ديگري گرفت ، پسرش را به سربازي بردند و در يكي از جنگ هاي ميهني شربت شهادت نوشيد ، دخترش هم پس از اين كه شوهر كرد سرطان گرفت ، اما سر زا مرد .
دختري گفت كه شيرين خانم از اول عمرش وسواسي بود و شب ها مي ترسيد كه مبادا به نيش مار گرفتار شود و گاهي هم خيال مي كرد در رستوراني نشسته است و چلوكباب مي خورد ، اما افسوس كه كباب ها، آن كباب هاي سفت و ترس آور ، هيچوقت تمام نمي شود و هميشه مثل رشته اي از بشقاب بيرون مي آيد و به دهان او فرو مي رود .
دختر ديگري كه دست هاي چاق و سفيدي داشت كه حلقه هاي طلا بر مچ هايش فرو رفته و بر آنها طوق انداخته بود از اينكه شيرين خانم اهل مطالعه بود و كتاب هاي زيادي مي خواند و اين اواخر شعرهاي عاشقانه مي گفت به تفصيل سخن راند . دختر زيبا فرصت يافته بود كه دست ها و سر و سينه ي خود را به خوبي نشان بدهد .

آقاي وحداني و شيرين خانم ، دور از خانواده هايشان ، بر سكوها تكيه داده بودند و صدايشان به علت خستگي دورگه و آهسته شده بود . اكنون با دقت به يكديگر نگاه مي كردند . خانواده ها از اينكه اهل شهر تاكنون از واقعه بوئي نبرده اند و آبرويشان تا اين دم محفوظ مانده است و غريبه اي نيست كه به تماشاي بيماران آمده باشد خوشحال بودند . درعين حال يك فكر مزاحم عذابشان مي داد : آيا ممكن بود ، حتي اگر در تيمارستان جا به اندازه ي كافي وجود مي داشت ، كه اين دو موجود را در آن واحد پذيرفت و معالجه كرد ؟
معالجه كرد ؟ و مگر معالجه اي هم وجود دارد ؟

سرانجام در ساعت چهار بعد از ظهر در بزرگ و افسانه اي تيمارستان با سر و صداي زياد و گرد و غباري كه به هوا پراكند باز شد ، انگار قرن ها بود كه كسي اين در را نگشوده بود . پيرمرد موقر و فربهي كه روپوش سفيد پوشيده بود اندكي از لاي در بيرون آمد . همه ساكت شدند و چند قدم عقب رفتند . بي شك پيرمرد چاق سفيدپوش ، زن هاي سياه پوشيده را كلاغاني انگاشت كه از حضور او ترسيده و پا پس كشيده باشند . لبخند زد . پسر بزرگ آقاي وحداني جلو رفت و گفت :
ــ آقاي دكتر !
« دكتر » گفت :
ــ بله ، مي بينم . ولي مگر آگهي شهرداري را نخوانده ايد ؟ بي جهت اين جار و جنجال را راه انداخته ايد . ما حتي براي ديوانه هاي خيلي خطرناك و زنجيري هم جايي نداريم . شايد تعجب كنيد اگر بگويم كه براي خودمان هم محلي وجود ندارد .
ــ با وجود اين ما متعلق به اين شهر هستيم . عوارض داده ايم ، به شما احترام مي گذاريم . از آن گذشته خانواده هاي ما چنان سابقه و آبروئي دارند كه نمي خواهند جز شما و تشكيلات شما كسي از رازشان سر در بياورد .
ــ اينها را مي توانيد به مقامات مربوطه تذكر بدهيد .
ــ ما نمي توانيم بيماران خود را به مركز ببريم ، وسع اين كار را نداريم . از آن گذشته ، حق خود را مي خواهيم . همه چيز بايد متعلق به عموم باشد ، حتي تيمارستان .
ــ چند نفرند ؟
در اين وقت آقاي وحداني خودش را از دست زن و كلفتش نجات داد و به جلو پريد و با صداي گوشخراشي آوازش را بر سر و روي دكتر ريخت :
ــ ورشكستگي و بيكاري … اين مال زندگي ما است . قاعدگي و رختخواب … اين هم مال آن خانم ها است . و به شيرين خانم و همراهانش اشاره كرد .
دكتر بيش از پيش خود را پشت در مخفي كرد :
ــ مريض شما خيلي حالش بد است . بايد فكري بكنيم .
شيرين خانم دست آقاي وحداني را در دست گرفت و به گريه افتاد . كلاغ ها خندان كمي جلوتر آمدند . دكتر گفت :
ــ آنها را مي بريم معاينه مي كنيم ، و نتيجه اش را به شما مي گوئيم . شايد سرپائي معالجه شان كنيم .
يكي از زن ها گفت :
ــ ولي ما بايد بدانيم كه تكليفشان چيست . شايد آنها را نگاه داشتيد ، آن وقت چه به سرشان مي آيد ؟ هيچ كس كه از ته و توي كارهاي شما خبر ندارد …
ــ اينجا يك تيمارستان است ، مي خواهيد چه خبري باشد ؟
ــ آخر هيچكس از آن بيرون نيامده است ، معلوم نيست غذايشان چيست ، دوايشان چيست ، و با آنها چطور معامله مي شود . مگر خودتان نشنيده ايد كه مي گويند اينجا شما ديوانه ها را مي كشيد ، روغنشان را مي گيريد و يا به دارشان مي زنيد ؟
چشم هاي دكتر برق زد :
ــ ما اينجا فداكاري مي كنيم ، اما چه مي شود كرد ، هميشه درباره ي دارالمجانين از اين حرف ها مي زنند .
دختر جواني گفت :
ــ اگر راست مي گوئيد چرا در را باز نمي كنيد ؟ چرا ما را راه نمي دهيد ؟
ــ آه ، اين ديگر كار وزارت بهداري است نه كار شماها … شما بايد قبل از هر كار شوهر كنيد .
پسر كوچك آقاي وحداني گفت :
ــ شما حتي خبري هم به خانواده ي مريض ها نمي دهيد . آن وقت ما حق نداريم مشكوك بشويم ؟
ــ هر كس حق دارد هر چيز كه مي خواهد بشود . اما ما كه دستگاه وسيعي نداريم و تازه … يك ديوانه چه خبري دارد كه بدهيم ؟ حالا بگذريم كه شما امروزي هستيد و آنها را مريض مي ناميد !
ــ ولي مطمئن باشيد كه با آدم هاي بي سر و پائي طرف نيستيد : اينها كس و كار دارند ، و دنبال مريض هايشان خواهند آمد . البته شوخي مي كنم ، اما آقاي دكتر ، صلاح نيست كه به دارشان بزنيد !
ــ آه ، چند روز كه بگذرد فراموششان مي كنيد ، و آنها هم براي خودشان مي پوسند يا ، بنده هم شوخي مي كنم ، حلق آويز مي شوند .
در همين لحظات اول ، خستگي بر همه چيره شده بود . خيلي خوب ، فايده ي اين مباحثات بي نتيجه و احمقانه چيست ؟ بهتر نيست آنها را تحويل بدهيم و خودمان هرچه زودتر دنبال كارمان برويم ؟ آخر روغن آقاي وحداني و شيرين خانم چه ارزشي دارد كه اين همه گفتگو بشود و آدم در بلاتكليفي بماند ؟
آقاي دكتر ناگهان ناپديد شد . دربان تنومند تيمارستان كه انگار در جاي او سبز شده بود بيرون آمد و آقاي وحداني و شيرين خانم را به درون برد . خانواده ها با نگاه آخرين خود آنها را دنبال كردند . در بزرگ تاريخي بر روي پاشنه ي خود چرخيد و صداي دلخراشي كرد و باز گرد و غبار از لا به لاي آن به هوا برخاست . در همين فاصله ي كوتاه كه در نيمه باز بود ، زن آقاي وحداني بيد مجنون بزرگي را كه بر روي حوضي بي انتها پريشان شده بود و يكي دو نيمكت سبز رنگ و مجسمه ي سنگي شيري را كه مي خنديد ديده بود .
اكنون غروب نزديك مي شد و باد ملايمي بوي آشپزخانه ي تيمارستان را به اطراف مي پراكند . صاحب گله ي بزها و گوسفندها به آرامي و محزوني ني مي نواخت . يك ساعت بعد ، يعني همان وقت كه ساعت قديمي شهر در ميدان فلكه پنج بار به صدا در مي آمد ، بار ديگر در باز شد . اين بار دربان تنومند خود را در پشت آهن در پنهان كرده بود و دكتري هم در ميان نبود . همه خيال كردند كه در خود به خود به وسيله اي نامرئي باز شده است . يك رديف شمشاد كوچك و باز هم حوض آب و چند نيمكت سبز رنگ و زن ژوليده ي آشفته موئي كه نيمه برهنه بود و به درختي تكيه داده بود كه دست هايش با زنجيري سياه به دور آن بسته شده بود چيزهايي بودند كه از زاويه اي ديگر به چشم زن آقاي وحداني خوردند .
دربان با صداي خشكي گفت :
ــ آنها را معاينه كردند . حالشان وخيم است . چاره اي نيست غير از اين كه قبولشان كنيم .
زن هاي سياه پوش و خانواده ي آقاي وحداني شادمانه جستند و موفقيت خودشان را به هم تبريك گفتند . پسر بزرگ آقاي وحداني گفت :
ــ لازم نيست چيزي برايشان بياوريم ؟ لباسي ، غذائي ؟ نبايد نوشته اي امضاء كنيم ؟ تشريفاتي ندارد ؟
ــ نه .
در بسته شد . خانواده ها آه بلندي از روي رضايت و شادي كشيدند : لااقل از آبروريزي و نگاه هاي كنجكاو همسايه ها و مخارج كمرشكن و پرستاري ديوانه هاي زنجيري نجات يافته بودند . اما ديگر با هم رابطه اي نداشتند ، چون … شايد در بدبختي اشتراك نداشتند ( اين حدس ماست ) و لذا از هم جدا شدند . نگاه پسران آقاي وحداني ، در اين دم آخر ، كه خانواده ها به هم خداحافظ مي گفتند ، با نگاه سياه و شيطان دو دختر چاق و زيبا درهم آميخت و كمي متوقف ماند : عهد و قرارشان را با هم مستحكم كردند .
آفتاب بر سر بام ها بود و نشئه ي اسرارآميزي در فضا موج مي زد . چند تن از مردم شهر از كنار تيمارستان مي گذشتند . آنها نگاه هاي تند و پرسوءظني به اين دو گروه انداختند . صداي ني خاموش شده بود . در صحراي اطراف ، دسته هاي گوسفند و بز پراكنده شده و در پي خود غباري مبهم و بي شكل باقي گذاشته بودند . صاحبانشان آنها را به سوي سرنوشت خونينشان مي بردند .
هرچه خانواده ها ، در راه هاي جداگانه شان از تيمارستان دورتر مي شدند به نظر مي رسيد كه آن بناي عظيم به جاي كوچك شدن و محدود شدن بزرگتر و نامحدود مي شود . خانواده ي آقاي وحداني زودتر به خانه رسيدند و زندگي يكنواخت و ملال انگيزشان را آغاز كردند . تنها در روح دو پسر خانواده ، نقطه ي اميدي ، مثل چراغي ، كورسو مي زد .
همراهان شيرين خانم مدت زيادتري مجبور بودند كه در كوچه هاي تنگ و باريك و درهم شهر راه بروند . خانه هايشان دور دور بود . آنها چادرهاي مشكي خود را سخت به سر پيچيده و تنها يك چشم خود را بيرون گذاشته بودند . در خم كوچه اي به دسته اي برخوردند كه تابوتي بر دوش داشتند و به گورستان مي رفتند . زن هاي سياهپوش به كناري ايستادند و در دل فاتحه خواندند . پس از آن همچنان در ميان غبار غروب كوچه ها به راه خود ادامه دادند .

ما تنها در سال هاي بعد بود كه جسته و گريخته چيزهائي شنيديم ، آن هم شايعاتي كه از خود شهر سرچشمه مي گرفت و به آبادي ها و دهات اطراف مي رفت و سراسر منطقه ي نفرين شده را مي پيمود و باز به كوچه هاي تنگ و خالي شهر برمي گشت و شب هنگام زير سقف هاي ضربي و لاي كرسي ها بازگو مي شد : پسران آقاي وحداني با دو دختر از خانواده اي مذهبي عروسي كرده و به پايتخت رفته بودند ، مادر و كلفت پيرشان را هم همراه برده بودند ؛ خواهرها هركدام در شهري به خانه ي شوهر رفته و فرزندانشان را بزرگ مي كردند . مي گفتند كه آقاي وحداني در تيمارستان با شيرين خانم ازدواج كرده است و هر دو بهبود يافته اند . مي گفتند در اين سال هاي دراز هيچ كس سراغي از آنها نگرفته و به ديدارشان نرفته است . كسي در پايتخت از پسر بزرگ آقاي وحداني خبر مرگ پدر او را در دارالمجانين شنيده بود كه علتش ظاهراْ ذات الريه و ضعف قواي جسماني بوده است . و جز اينها … و جز اينها …
شايعه ي ديگري هم مي گفت كه در يك صبح غم انگيز و كدر پائيزي كه همه جا خاكستري رنگ بوده ، در پشت عمارات تيمارستان ، در همان محوطه ي شومي كه از بيدها و چنارها و شمشادهاي تو در تو محصور شده است ، و بعد از آن ديوار بلند و كنگره دار دارالمجانين است كه صحراهاي اطراف را از تيمارستان جدا مي كند ، آقاي وحداني و شيرين خانم را به دار زده اند و نعش آنها را نيز همانجا چال كرده اند .
اين آخري البته ممكن است درست نباشد ، يا دست كم اغراق باشد ، اما آنچه درست است اين است كه تاكنون هيچ كس اعتراضي به تيمارستان نكرده است و خواستار بررسي واقعه و يا كسب اطلاعاتي از چگونگي مرگ اين دو بيمار و يا بيماران ديگر و اصولاْ اوضاع داخلي اين قلعه ي قديمي محصور و دورافتاده نشده است .
شايد حق با نويسندگان جرايد و مجلات مركز باشد ، شايد هم اين كار وظيفه ي آنها باشد …

آدرس: شهر ‌« ت » ، خيابان انشاد، خانه‌ی شماره‌ی۵۵۵ | بهرام صادقی

آتشكان

كريم آتشكان . سي ساله ، قد متوسط ، چشم ها ميشي . چشم ها ميشي ، قد متوسط ، وزن متوسط ، زيبايي متوسط . همه چيز متوسط . فقط چشم ها ميشي . اما يك چيز متأسفانه از متوسط هم پايين تر : خريدن كفش .

آقاي آتشكان كفش هايش را فقط از مغازه هايي مي خرد كه معمولاْ همراه كفش چيزي هم اضافه مي دهند ؛ مثلاْ جوراب و يا هر دو هفته يك بار قرعه مي كشند و به برندگان ، ديگ زودپز چوبي و يا كارد و چنگال پلاستيكي هديه مي كنند . اما آقاي آتشكان جوراب ها را پس مي دهد ؛ جوراب نمي پوشد . و چون مجرد است و تصميم دارد مجرد هم بماند و براي ديگ و كارد و چنگال مورد مصرفي نمي شناسد باز هم تصميم گرفته است كه هر وقت برنده شد آنها را هم پس بدهد .

مي ماند خود كفش ها . آنها يا خيلي تنگ هستند و يا خيلي گشاد و دوستان آقاي آتشكان عادت كرده اند كه آقاي آتشكان را در ساعات اداري هميشه مشغول و گرفتار ببينند . پاي لختش را بيرون مي آورد و به آن كه ديگر قلمبه سلمبه شده و از ميخچه و زگيل پوشيده است وازلين مي مالد . گاهي هم يك جعبه پودر تالك را روي آن خالي مي كند و فضاي اتاق را ناگهان غباري سفيد مي پوشاند و آقاي محسني كه حساسيت دارد به عطسه مي افتد . آقاي آتشكان دستمالش را در هوا تكان مي دهد ، ولي براي آقاي محسني ديگر دير شده است . آن وقت همه شروع مي كنند به شمردن عطسه هاي آقاي محسني …

آقاي آتشكان را كجا مي توان پيدا كرد ؟ اين خود سؤالي است . در اداره ؟ گمان نكنم . هيچ كس هنوز درست نمي داند كه اداره ي او كجاست و چيست و يا ، مهم تر از همه ، اين كه واقعاْ اداره اي در كار هست يا نه . در خانه ؟ شما بياييد خودتان امتحان كنيد . شب يا روز ، صبح يا عصر ، تعطيل يا غير تعطيل ، هر وقت خواستيد ، به درِ خانه ي او برويد و زنگ بزنيد . همين حالا ، پيش پاي شما رفته اند بيرون . بقال سر كوچه او را ديده است كه لنگ لنگان ، مثل اين كه در گِل و لاي ، دور مي شود . گاه مي ايستد و گاه به جايي تكيه مي دهد .

پس چه بايد كرد ؟ تكليف من كه مي خواهم او را ببينم چيست ؟ اين مشكل را من به طريق خود حل كرده ام ؛ يك منطق ساده و عملي ، آدمي را كه كفش تنگ يا گشاد بپوشد ، مخصوصاْ اگر پنبه در پاشنه ها و پنجه ي كفش تپانده باشد ، و گشاد گشاد راه برود كجا غير از صف اتوبوس مي توان پيدا كرد ؟

او را در انتهاي صف پيدا كردم . روي يك پا ايستاده بود و پاي ديگرش را مثل پاندول تكان مي داد . دستمالش را در مشت مي فشرد و دستش را آهسته به آنجا كه « پشت » ، نام محترمانه ي خود را از دست مي دهد تا نام محرمانه اي به خود بگيرد مي ماليد . نمي دانم چه مي كرد . شايد بازي .

كت و شلوار خوش دوختي پوشيده بود كه كاملاْ بر اندامش برازنده بود . كراوات سفيدي بسته بود كه جا به جا لكه هاي درشت قرمز داشت . انگار همين الان صاحبش خون دماغ شده است .

من رفتم جلوتر . صف ناآرام بود و مثل مار بي حالي به خود مي پيچيد . از رو به رو ، دختر سياه چرده اي مي خواست از عرض خيابان بگذرد . همين چند لحظه پيش بود كه او را ديدم كه در خيابان « صنيعي » پيش مي آمد . كمي سر چهارراه و بعد به خيابان « انشاد » پيچيد . اين جور شايع بود كه صف ها در خيابان انشاد باريك تر و كم دوام ترند . از دور اتوبوس دو طبقه اي را مي ديدم كه تلوتلو مي خورد و نزديك مي شد ، مثل مستي كه مي خواهد به هر قيمت خودش را به خانه اش برساند . به آنجا كه اعتراض و فرياد در انتظار اوست و زنش پرخاش جو كنار جوي ايستاده است .

دختر سياه چرده از كنار من گذشت . عينك درشت سياهي زده بود و دست هاي پرمويي داشت .

پيش از آن كه به خود بيايم و بتوانم به آقاي آتشكان برسم ماشين صف دراز كج و معوج را بلعيده بود . مثل شعبده بازي كه نوار بلند كاغذ رنگي را مي مكد تا بعد ناگهان گنجشكي از دهان خود بيرون بيندازد .

چيزي روي آسفالت برق مي زد . من نگاه كردم . اتوبوس ، يك لنگه كفش آقاي آتشكان را مثل تفاله اي بيرون انداخته بود .

بهروز سليم احمدآبادي

خودش هم نمي داند چرا احمدآبادي . در شهر « الف » به دنيا آمده است ؛ اما نيامده است ، او را به دنيا آورده اند . اول گفتند خيلي بزرگ است و اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد . پس چه بايد كرد ؟ از دست ماما كه كاري برنمي آمد . رفتند متخصص را خبر كردند .

متخصص ، دكتري بود كه تازه از انگلستان آمده بود و خودش را هم به سختي به دنيا آورده بودند . اول سرفه ي خشك و بي صدايي كرد كه خيال مي كرد دليل بر تشخص است ، به خصوص كه به حجم غبغبش هم افزوده مي شد و بعد به دقت زن را معاينه كرد . دستور داد خط كش و گونيا آوردند كه قطر و طول و عرض شكم را اندازه بگيرد و بعد باز سرفه كرد و باد به غبغبش انداخت . همه منتظر بودند .

ــ اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد .

ناچار شوهر زن را صدا زدند . او ناآرام و بي صبر ، در راه رو قدم مي زد و گاه ميان راه مي ايستاد و به دوردست خيره مي شد . دوردست ديوار سرد و خشك و خاكستري رنگي بود كه يك پرستار زشت و باتجربه روي آن انگشتش را به دهان گذاشته بود .

شوهر زن را به اتاق راهنمايي كردند . خودش احساس كرد كه دارند هلش مي دهند . او كه در اين لحظه كلاهش را به دست گرفته بود و آن را مي چرخاند بي اختيار به همه تعظيم كرد . چشم هايش دو دو مي زد .

ــ ببينيد ، آقاي سليم ، موقعيت خيلي نااميدانه است ( مدت مديدي از اقامت مجدد آقاي دكتر در ايران نمي گذشت ) شكم اول است ؟

با حوصله توضيح دادند كه مقصود از شكم اول چيست .

ــ بله قربان ، زن اول هم هست .

دكتر متخصص حيرت زده سرش را بلند كرد و كوشيد سرفه كند . اما نتوانست فقط بر حجم غبغبش افزوده شد .

ــ دو تا زن داريد ؟

ــ نه خير قربان ، همين يكي . از كجا اين طور خيال كرديد ؟

دكتر كينه توزانه به او خيره شد و جواب نداد .

ــ حالا بايد چكار كنيم ؟

ــ بالاخره بايد همه دست به دست هم بدهيم و با فورسپس يا سزارين و يا به وسيله ي ديگري بچه را بيرون بياوريم .

آقاي سليم ناگهان كلاهش را به سر گذاشت و به جمع دكترها و ماماها و پرستاران رو كرد :

ــ دستم به دامنتان ! يعني با زور ؟ مي فرماييد او را بايد بيرون كشيد ؟

دكتر باز سرفه كرد ، اما اين بار بر حجم غبغبش افزوده نشد . با حيرت دست به چانه اش كشيد و خشك و رسمي و كمي هم با عصبانيت گفت : نه ! سه بار گفت : نه !

فورسپس گذاشتند ، كسي نيامد . چند مانور زايماني مختلف انجام دادند ، فقط زن فرياد مي كشيد . دست آخر شكمش را پاره كردند و همه با پوزهاي بسته و دستكش هاي نايلوني دورادور تخت او ايستادند . كم كم شروع كردند به وول خوردن . مثل بالرين هاي ناشي ، آهسته و سنگين دور تخت مي چرخيدند . آقاي سليم از پشت شيشه ي نيمه مات با چشم هاي وحشت زده مي ديد كه انگار در ميان مه و غبار ، هيكلي نامأنوس و سفيدپوش چيز بي شكلي را گرفته اند و آن را به طرف خود مي كشند ، يا از دست هم مي قاپند ، يا به هم تعارف مي كنند .

اگر آقاي سليم زياد به سينما مي رفت و از موج نو سر در مي آورد ، مي فهميد كه چشم هايش دارد وقايع آوانگاردي را با حركت كند ضبط مي كند .

كجا بوديم ؟ اين كه بهروز سليم احمدآبادي قد بلندي دارد و موهايش خاكستري است و متولد شهر « الف » است ، اما در شهر « ب » بزرگ شده و در شهر « پ » درس خوانده و اكنون در شهر « ت » زندگي ميكند .

اغلب براي كار به شهر « ث » مي رود و هميشه سر راهش دو شب در شهر « ج » مي ماند ، به اين اميد كه بالاخره يك شب به آنجا برود دنبال عيش ، و تا صبح عرق بخورد و در خيابان ها راه بيفتد و عربده بكشد و آواز كوچه باغي ( آقاي سليم كوچه باغي بد نمي خواند ) بخواند و دست آخر ببرندش كلانتري و ازش تعهد بگيرند … اين رؤياي زندگي اوست ، اما حتي در شهر « ج » هم كه فرسنگ ها با شهر « ت » فاصله دارد ، از زنش مي ترسد . مي ترسد كه ناگهان وسط كار در كلانتري يا خم يك كوچه يا ته يك بن بست ( دخترهاي شهر « ج » اغلب در كوچه هاي بن بست قرار دارند ) سر برسد . زنش مرض رواني دارد .

هر سال ، آقاي احمدآبادي تابستان ها بچه ها را برمي دارد و به شهر « چ » مي برد . زنش با آنها نمي آيد و در شهر خودشان مي ماند . زنش از مسافرت مي ترسد ، فوبي دارد .

وقتي در ماشين نشستند كه به خانه برگردند و اتوبوس به راه افتاد ، بچه ها ( كه ديگر بچه نيستند ) نق نق را شروع مي كنند . كادو نخريديم ، كنار دريا نرفتيم ، رقص نكرديم ، ماشين نداريم ، ويلا نداريم … همه اش با فعل نفي شروع مي شود .

اتوبوس ، ميان راه از شهر « ح » مي گذرد . مي ايستد كه هر كس خواست برود سوهان و مرباي شقاقل بخرد . مرباي شقاقل براي كمر خوب است ، كمر را سفت مي كند . ولي چه فايده ؟ سوهان ها توي دهان آب مي شود ، براي دندان مصنوعي خوب است . درست . ولي چه فايده ؟ كه برود بيفتد روي آن … روي آن … برويم پايين ، چيزي براي مامان بخريم . طفلكي مامان ! تنها توي آن خانه ي لعنتي … ديگر عقش مي نشيند ، شما برويد . فقط مواظب باشيد دير نكنيد . آقا ! مگر شما پياده نمي شويد ؟ اينجا شهر « ح » است . مي دانم ، فقط اجازه بدهيد بخوابم . لااقل اينجا كمي بخوابم …

شهر « ح » را هم پشت سر مي گذارند .

تلق … تلق … تلق ! بچه ها بزرگ شده اند و مي خواهند بروند دانشگاه ( كنكور ) و خارجه ( پول ) و شوهر مي خواهند و هوشنگ سليم احمدآبادي تازگي ها يك گرل فرند پيدا كرده است ( منيژه ) و پول توجيبي مي خواهد ، بيش تر مي خواهد ، و مي خواهند دوتايي فرار كنند …

رسيديم . رسيديم به شهر « ت » . پياده شويد !

لابد در شهر « خ » هم خواهد مرد .

كريم

شهرام كريم . سي و پنج ساله . قد … چشم ها … وزن … رنگ موها … تحصيلات … قد ، چشم ها ، وزن ، رنگ موها ، تحصيلات .

محتويات جيب هاي آقاي كريم :

1- پاشنه كش

دراز و زرد رنگ .

واقعاْ اين درست است كه جد بزرگ آقاي كريم اين پاشنه كش را از عشق آباد خريده بوده كه به حاجي صمد هديه بدهد ؟ اين مسأله تا به امروز حل نشده است و آقاي كريم كه به كتاب هاي پليسي علاقه ي فراواني دارد ، يك روز تصميم گرفت اين راز را با توسل به شيوه هاي كارآگاهي … ( ولي قرار ما اين نيست كه جمله پردازي كنيم .)

مادر ! چيزي يادت مي آيد ؟ خوب ، يك چيزهايي . پدرت خدابيامرز وقتي ده ساله بود و شاگرد پدرش بود يك روز مي رود توي پستوي دكان و آنجا قباي پدرش را مي بيند كه گوشه اي مچاله شده است . دست مي كند تو جيب قبا و اين پاشنه كش را پيدا مي كند . آن را برمي دارد ، بهتر بگويم مي دزدد . بعد كتك مفصلي هم مي خورد ، با تعليمي . ولي مادر ! من خيال مي كردم ( كجا شنيده بودم ؟ ) كه پاشنه كش مال جد مادري من است . پدر من ؟ يعني مي گويي پدر من پاشنه كش داشته باشد ؟ …

مادر به گريه افتاد و هيچ كدام از شيوه هاي معمول كارآگاهي نتوانست معلوم كند كه بالاخره جد مادري شهرام پاشنه كش را از عشق آباد خريده است يا جد پدريش . اما يك نكته مسلم بود ؛ جد بزرگ او وقتي از عشق آباد برمي گردد در خانه اش سور مي دهد . ابول جارچي از صبح زود با دهل و نقاره در كوچه هاي ده راه مي افتد و جار مي زند . پسرش ، پابرهنه و با چشم هاي تراخمي ، دنبالش مي دود . انبوه مگس ها دور سر كچلش هاله اي از صدا ساخته اند كه به نظر مي آيد مثل هاله ي سرهاي قديسين ابدي باشد .

خانه ي بزرگ جد بزرگ پر مي شود . سبيل به سبيل . همه چهارزانو نشسته اند و بفهمي نفهمي يكديگر را محترمانه هل مي دهند . معلوم نيست با اين فضاي كم ، تكليف كسي كه باد در دلش بپيچد چيست . به هر حال هر كس راه حل خودش را دارد . سبيل به سبيل . چاي و شيريني و ميوه و قليان . تازه وارد ، همه با هم بلند مي شوند . دولا و راست مي شوند و مي نشينند . ياالله ! باز بلند مي شوند . تازه وارد مي گويد : ياالله ، مي نشيند . صداي قليان . خوب مي فرموديد ! بله ، هنوز سوار نشده بوديم كه … الله اكبر ! چه قيامتي ، چه محشري ! جد بزرگ رويش را به حاج صمد مي كند و مي گويد :

ــ حاجي برايتان چيزي آورده ام .

حاجي پاشنه كش را مي گيرد ، اما تشكر نمي كند . پاشنه كش دست به دست مي گردد . طلا است ؟ نه ، آب طلا است . ولي باور كنيد بعينه كه طلا است ! بفرماييد حاجي مبارك باشد !

حاجي صمد پاشنه كش را مي گيرد ، آن را كمي سبك سنگين مي كند و بعد هل مي دهد در جيب آرخالقش . همان وقت است يا كمي بعد يا جلوتر از آن كه جد بزرگ تفنگش را نشانه مي رود و جمعيت ناگهان به خود مي آيد ؟ جد بزرگ روي مخده نيم خيز شده و دستش را گذاشته است روي متكاي بزرگ قرمز رنگ و حاج صمد با چشم هاي متعجب و بي حركت روي قالي ولو شده است .

جد بزرگ آهسته تفنگش را مي گذارد كنار دستش . آنها كه نزديك تر نشسته اند شنيده اند كه مي گويد : « خون حاج صمد زياد هم قرمز نيست ، همين را مي خواستم بفهمم . »

ولي مادر ، تكليف پاشنه كش چه مي شود ؟ چه طور دوباره به دست ما مي افتد ؟ خوب مي گويند پسر حاج صمد آن را به يك درويش غريبه مي فروشد ، غريبه و ديوانه و درويش … آه ! آه ! آه !

شهرام كلافه شده بود . قلبش به تندي مي زد . فرياد بلندي كشيد و همه ي كتاب هايش را ( اول پليسي ها را ) به هم ريخت و روي آنها لگد زد و بعد گوشه اي نشست و سرش را ميان دست هايش گرفت ، آن را مثل هندوانه ي نارس فشار داد … مادرش بي سر و صدا گريه مي كرد .

شهرام تا چند روز با هيچ كس حرف نمي زد ، اما بعدها اغلب فراموش مي كرد كه حتي پاشنه كش زرد درازي هم در جيب دارد .

2- شانه

شهرام اين شانه ي بزرگ دانه درشت آبي رنگ را كه معمولاْ زن هاي تازه به دوران رسيده ي دهاتي به دست مي گيرند در جيب بغلش مي گذاشت ( راست يا چپ ؟ ) . جيب بغلش باد مي كرد و سرِ شانه از آن بيرون مي زد و شهرام هميشه مواظب بود كه دولا نشود يا كتش را در نياورد يا حركت تندي نكند ، شانه مي افتد .

آن روز كه با « او » قرار داشت بعد از ظهر بود . نيم ساعت زودتر به كافه رفت . پنكه ي سقفي ، خسته و بي ميل دور خود مي چرخيد ، مثل رقاصه ي نيمه خوابي كه هنوز مجبور است براي تنها مشتري مست آخر شب برقصد . كافه نيمه تاريك بود …

چه ميل داريد ؟ چه بگويد ، حالا چه كنم ، تجربه … تجربه … اين همان چيزي است كه لازم است و همان چيزي است كه من ندارم . تجربه در ديدار ، در قرار گذاشتن ، و در ادامه ي دوستي …

بار اول بود كه با يك « او » آشنا شده بود ؛ در يك مهماني غم انگيز و سوت و كور ، و بر حسب تصادف كسي اشتباهاْ « او » را معرفي كرده بود . و اولين بار بود كه طبق معمول قرار كافه اي گذاشته بودند .

اما بعد از اين ؟ كتاب هاي پليسي كمكي نمي كردند . گارسون كافه گوشه اي چرت مي زد و صندلي ها در سكوت و خلوت بعد از ظهر خستگي در مي كردند . صندلي شهرام گاه صدا مي كرد ، صدايي زير و كشيده شبيه به اعتراض كسي كه نمي داند چرا بر خلاف همكارانش باز هم بايد بار را تحمل كند و گاه در سكوت كامل فرو مي رفت ، سكوت كسي كه بالاخره تسليم مي شود .

شهرام نيم خيز شد كه به ساعت ديواري كافه نگاه كند . ناگهان شانه ي دراز دانه درشت آبي رنگ روي موزاييك ها افتاد و غلتيد و درنگ صدا كرد . گارسون از خواب پر رؤيايش پريد . با خشم به شهرام نگاه كرد … آخر كسي تازه دست به جيب برده بود كه به او انعام بدهد !

بايد آن را بردارم و در جيب بگذارم و به گارسون بگويم كه آماده باشد . تا او نيامده است آن را بردارم . بگويم آماده باشد كه هر وقت او آمد ديگر چرت نزند . بعد شايد او را به سينما دعوت كنم و اگر او قبول نكند و اگر بخواهد كه بيايد اتاقم را ببيند و اگر او بپرسد كه در ماه چقدر حقوق دارم و اگر او بخواهد كه برويم برقصيم و اگر ناگهان او چشم هايش را در چشم هايم بدراند و بگويد براي چه با من قرار گذاشتي و اگر او بخواهد كه برايش توضيح بدهم كه نسبت به او چه احساسي داريم و اگر او … او … او … عو … عو … عو … عوعوعوعوعو …

3- جعبه

جعبه يا قوطي . در جيب راست بغل ( يا چپ ؟ ) .

شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد ، مدتي هيچ كار نمي كرد .

مي بينيد كه اين عبارت را مي توان به سه جزء تقسيم كرد و هر جزء را توضيح داد : جعبه را باز مي كرد . اما نه به همين سادگي و شايد هم به همين سادگي .

اگر به خاطر بازكردن جعبه نبود كه شهرام هيچ وقت صبح سحر بيدار نمي شد و از جا نمي جست و صورتش را هيچ وقت با آن دقت نمي شست و سجاده اي را كه ديگران براي نماز پهن مي كنند با صفاي يك زاهد بر روي گلهاي قالي نمي گسترد و لب پنجره نمي رفت كه يك دم چشم ها را ببندد ، از خود بي خود شود و نفس عميق بكشد و برنمي گشت و كنار سجاده ي قديمي كه از مادرش به يادگار مانده بود زانو نمي زد و ابلهانه به جعبه ي كوچك بي قواره خيره نمي شد و بعد از آن شاخه هاي سبز عود را نمي سوزاند و دو شمع گچي عبيرآگين را كه در شمعدان هاي بلند نقره ( يادگار پدرش ؟ ) بق زده و خودشان را كثيف كرده بودند نمي افروخت و دستش را به آرامي و ملايمت بر روي جعبه نمي لغزاند و با دست ديگر چشم هايش را كه به سوز افتاده بود فشار نمي داد و منتظر آن صدا نمي ماند .

صدايي نامحسوس برخاست و در جعبه باز شد .

شهرام آن را از كنار سجاده برداشت و از روي قالي بلند شد .

روي تختخوابش دراز مي كشيد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد و روي تختخوابش دراز مي كشيد .

انگار موسيقي ملايمي مي خواست اتاق را پُر كند . يك موسيقي تند و گنگ ، شيرين و خاموش ، پرطنين و بي صدا . از كجا مي آمد ، از سقف ، از كنار در ، از آن گوشه ، توي آن سوراخ كه شب پيش موش ها در آن ضيافتي داشتند ، يا از اتاق بغلي ، از دهان بي دندان پيرمرد همسايه و يا از ريشه هاي جاروي رفتگري كه سرفه مي كرد و فحش مي داد و اخ و تف به زمين مي انداخت و مي روفت ، و مي روفت و مي روفت . و يا از همهمه ي خفه ي شهر و يا از غرش ناگهاني و سمج موتور خسته ي ماشين باري كهنه اي كه هر نيمه شب آن را كنار خيابان مي گذاشتند و راننده اش از بيابان ها مي آمد … ملايم ، ملايم و همراه با قطره هاي اشكي در چشم هايش كه هيچ وقت فرو نمي ريخت . گاهي شهرام فكر مي كرد نكند چشم هايش مرضي دارد كه نمي تواند گريه بسازد .

آن وقت جعبه را مي گذاشت روي شكمش و بار ديگر ابلهانه به آن خيره مي شد . توي آن را مرتب و منظم مي كرد و درش را مي بست . درق ! بعد از آنها خواهش مي كرد كه بيايند تو و بنشينند .

… بعضي روزها يكي يكي مي آمدند . مي رقصيدند ، شكلك در مي آوردند و بعد مي رفتند . بعضي روزها ديگر نمي رفتند و بعضي روزها اصلاْ نمي آمدند .

اگر نمي رفتند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . بايد با آنها سر و كله بزند ، كلنجار برود ، به خودش بپيچد و با هر كدام گلاويز شود . غروب ، پيرزن همسايه در اتاق را مي زد و برايش چاي مي آورد و در و پنجره ها را باز مي كرد و شمعدان ها را مي گذاشت روي كمد و آب مي آورد كه او صورتش كه عرق كرده بود و دهانش را كه كف كرده بود بشويد . بعد شهرام تشكر مي كرد و از خانه مي رفت بيرون .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .

| خواب خون | بهرام صادقی |

 

و این را هم ناگفته نگذارم که ژ… عقیده داشت که عاقبت کوتاه‌ترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی‌آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه‌هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشم‌های ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لب‌هایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.
شاید اینطور باشد و من خودم که هستم؟ من همیشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئی‌ام می‌خورم و هر چند که رستوران‌های ارزان قیمت روبروی دانشگاه غذاهای گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجیح می‌دهم که مدت‌ها دم دکان نانوائی کوچه‌مان بایستم و به زن‌ها و بچه‌ها نگاه کنم و به حرکات چست و چالاک شاطر و پادو و ترازو خیره شوم. اما می‌دانید؟ بیش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغری توجهم را جلب می‌کند که همیشه ساکت و خاموش گوشه‌ای کز کرده است، یا در تاریکی‌ها کنار تنور و یا پشت جوال‌های آرد و گندم و یا در دالان بی‌سر و تهی که در انتهای دکان دهان باز کرده است و معلوم نیست از کجا سردرمی‌آورد (مثل زخمی وسیع و بی خون است) و آن مرد درازقد گاهی بر آن می‌نشیند، اما اغلب دور و بر تنور می‌پلکد و ادای کسی را در می‌آورد که می‌خواهد گرم بشود…
اما همیشه هم اینطور نیست که او را ببینم، زیرا ناگهان غیبش می‌زند و یا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف می‌زند و بعد از نانوائی بیرون می‌آید و تا ته کوچه می‌رود و از آنجا به کوچه دست چپی می‌پیچد و این برای من از همه شگفت‌انگیزتر است که در روزهائی که به علت کنجکاوی شدید و وسوسه‌ای نامفهوم درس و ناهار و همه چیزم را رها کرده‌ام و منتظر او در گوشه‌ای ایستاده‌ام، دیده‌ام که از کوچه دست راستی سردرآورده است و عجیب این است که این هردو کوچه بن بست‌اند. بله، واقعاً بن بست‌اند.
تا اینکه یک روز، و هنوز ژ را ندیده بودم، ترازودار مرا تقریباً غافلگیر کرد. روبروی او ایستاده بودم. “شما تنهائید؟ خیلی جوان هستید…” (پشت سر من پیرزنی می‌کوشید خودش را به جلو برساند.) و یا اینکه: “شما جوانید؟ خیلی تنها هستید…” ترازودار گفت: “به نوبت است خانم… این آقا زودتر از شما آمده‌اند.” من گفتم که عیبی ندارد و عجله‌ای ندارم و پیرزن گویا تشکر کرد. حالا دیگر می‌توانستم به پیشخوان تکیه بدهم و با ترازوی زردرنگ بزرگ که آهسته بالا و پائین می‌رفت بازی کنم. “شما درس می‌خوانید؟ درست است؟” چون نمی‌دانستم درست است یا نیست ساکت ماندم. “من هم تا شش ریاضی خوانده‌ام.” من بهت‌زده به ترازودار نگاه کردم، تقریباً بطور غریزی حدس زده بودم که او انتظار چنین عکس‌العملی را دارد. اما او همچنان منتظر بود. “انگلیسی هم بلدید؟” “نه، نه، فرصت نداشتم درست یاد بگیرم، اگر کار نمی‌کردم…” من از روی رضایت آه کشیدم. “خیلی خوب، همین است، و الا تا بحال استخدام شده بودید.” و آن‌وقت ناگهان دکان خیلی شلوغ شد و من دیگر تنوانستم با ترازو بازی کنم و ترازودار گفت که اسمش محمود است و من گفتم متشکرم و همان‌طوریکه یک دسته بزرگ نان میان من و او حائل می‌شد با انگشتش به ته دکان اشاره کرد و در میان همهمه مردم گویا گفت که می‌توانم بروم و از نزدیک او را به خوبی ببینم.
من بی‌صرافتی نیمی از نانم را خورده بودم و وقتی درست به قیافه او دقیق شدم دیدم که چشم‌هایش مثل شیشه شفاف است و هردم به نقطه‌ای خیره می‌شود و قدش هم آنقدرها که گمان می‌کردم بلند نیست. روی یک بسته کتاب نشسته بود، کیف پولش را باز کرده بود، اسکناس‌هایش را با دقت می‌شمرد، تا می‌کرد، در آن می‌گذاشت و باز بیرون می‌آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خمیرگیر دستش را در کیسه آرد فرو برد و بیرون آورد و مثل دیوانه‌ای به طرف من آمد. من عطسه کردم و طعم خمیر در دهانم بود و سرفه امانم نمی‌داد و موهایم سفید شده بود. ترازودار فریاد زد: “چه کار کردی؟” من نانم را مچاله کردم و به صورت خمیرگیر زدم و از دکان بیرون دویدم. پایم به بسته کتاب‌ها خورد و مرد بلندقد به زمین در غلتید و پول‌هایش درفضا می‌چرخید. بچه‌ها به دنبالم افتاده بودند…
پس از آن بار دیگر هم ژ را دیدم. اما چرا نپرسیدم؟ من باید بدانم، باید بدانم، من باید از ترازودار بپرسم که چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، باید بدانم؟ چرا؟ خیلی خوب، خانه من هم در آن کوچه بود، در انتهای کوچه بود و برای اینکه راه کمتری بروم و زودتر برسم ناچار بودم که از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان… و اجبار من در این بود که میل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائی که مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم می‌خورد و باران و برفی که به هم آمیخته بود و مه مزاحمی که برایم تنگی نفس به ارمغان می‌آورد نجات بدهم. در اتاق کوچک و مرطوب و سردم که در طبقه اول یک خانه قدیمی قرارداشت اگرچه هیچ مادر یا زن یا گربه و یا تختخواب فنرداری انتظارم را نمی‌کشید اما دست کم می‌توانستم بخاری علاالدین‌م را روشن کنم و آنرا مثل بچه‌ای در دامن بگیرم تا گرم شوم.
و در آن لحظه گذرا بود که ژ را باز دیدم، و هنوز مطمئن نیستم که حقیقتاً او را دیده باشم، زیرا مه غلیظ بود و در کوچه ما بیش از یک چراغ برق نمی‌سوخت که آنهم کورسو می‌زد و من احساس کردم که چراغ اتاق ژ نیز خاموش است و تنها نور محو و ملایمی گویا از اتاق همسایه روبرویش و یا شاید از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فکر کردم که ممکن است این‌همه وهمی بیش نبوده است و یا بازی مه مرا در آن شتابی که داشتم و در آن بوران و خلوت و سکوت کوچه‌ها به این خیال انداخته باشد که ژ را دیده‌ام و حتی او را چنان دیده‌ام که دماغ و لب‌هایش را به شیشه چسبانده است.
وقتی به خانه رسیدم هنوز دست‌هایم نمی توانستند کبریت را روشن کنند. آنوقت آن‌ها را به هم مالیدم و چراغ علاالدین که روشن شد خودم را سرزنش و مسخره کردم که خیال کرده‌ام ژ را دیده‌ام زیرا چه دلیلی داشت که ژ همیشه اینطور بیرون را نگاه کند و آن‌هم درست وقتی که من از روبروی خانه‌اش رد می‌شوم؟ چه کسی یا چه چیزی را می‌خواست محکوم کند و یا از کجا انتظار کمک یا نگاهی آشنا داشت؟ و کار من هم که برنامه معینی نداشت که فرض کنم او وقت آمد و رفت مرا حساب کرده است و می‌داند.
آیا این تصادف محض بود یا همانطور که محمود در یک شب عرق‌خوری درباره مرد بلندقدش می‌گفت تقدیر و سرنوشت کور بود؟ و محمود دیگر چرا درباره مرد بلندقدش از این حرف‌ها می‌زد؟ و ژ… و ژ… چشم‌های ملتهب و اندکی ترسانش را به من خیره کرده است مثل غریقی که دیگر به غرق شدن خود اطمینان دارد و اگر به کسی نگاه می‌کند برای طلب کمک نیست و یا برای درخواست دعا و بلکه برای این است که او را شاید، اگر باری لحظه‌ای هم شده، از بی‌اعتنائی بازدارد که مگر پایان دردناک او را بنگرد. وای… آن چشم‌های ترسناک و ملتمس و آن نگاه سوزان که از پشت ابهام شیشه می‌آمد و تازه او که با من آشنا نیست و نمی‌شناسدم…
روز بعد که می‌خواستم برای صبحانه‌ام نان و پنیر بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پلیس را در دکان نانوائی دیدم. هرگز وحشت و نفرت و شادی و جذبه آن لحظه را از یاد نخواهم برد. نمی‌دانم چرا نیمه شب چنین حالی را درنیافته بودم و فقط خستگی بر سراسر تن و ذهنم دست یافته بود و با خود گفته بودم: “خیلی خوب، فایده‌اش چیست؟ این هم خون…” این هم خون مرد بلندقد که بر لباسش و روی ریگ‌های سردی که از تن نان‌ها به خاک ریخته بود دلمه بسته و خشکیده بود. او خود به رو به زمین افتاده بود و دست‌هایش از دو طرف گشوده بود. فرقش شکافته بود و افسر جوان پلیس می‌گفت: “معلوم نیست با تبر یا چیز دیگری…” و او همه کارگران نانوائی را موقتاً توقیف کرده بود، هرچند که مسلم شده بود شب جز مقتول کسی در دکان نخوابیده است. شاگردک گوژپشت و آبله‌روی مغازه زوزه می‌کشید. محمود را قبلاً به کلانتری برده بودند و اکنون دیگران را بسوی ماشین پلیس هل می‌دادند. من برای خمیرگیر شکلک درآوردم و توی دلش پخ کردم و او به بالا جست و بچه‌ها همه خندیدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان که گویا جز من کسی را در میان انبوه زنان چادری و پیرمردان و بچه‌های پابرهنه و مردان ژنده‌پوش لایق هم صحبتی ندیده بود گفت که او هم مرد بلندقد را یکی دوبار دیده بوده است. “باید اینطور می‌شد، شما موافق نیستید؟” و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشیانه مرا نگاه کرد و من سر به زیرانداختم “ولی ما قاتل را می‌گیریم.” و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. “وظیفه ما این است.”
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم، اما در عوض ژ را دیدم که از بقالی سر کوچه‌مان بیرون آمد. بطرف او کشیده شدم. سیگار خریده بود و اکنون خمیازه می‌کشید. رو در روی هم ایستادیم. برای نخستین بار بود که به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شیرین بود اما من دانستم که نگاه او است که در لبخندش نشسته است و دستش را پیش آورد و دست مرا به گرمی فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس کردم که مرا هم با خود بسوی دریا می‌برد و دستم را به سختی بسوی خود کشیدم و به انتهای کوچه گریختم. از ترس عرق می‌ریختم. “این کوچه دررو ندارد، آقا! نمی‌بینید؟” آه! گدای کور لعنتی! و بسوی کوچه دست چپ دویدم. ته کوچه پیرمردی با حیرت به من نگاه می‌کرد. او را همین الان در میان جمعیت دیده بودم. “شما که اهل همین کوچه هستید، نمی‌دانستید؟” من آرام برگشتم و به سر کوچه رسیدم و نگاه کردم: ژ رفته بود.
آیا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال دیگر مثل محمود تحصیل کرده نبود و وقتی پرسیدم که از ژ چه می‌داند اول عبوس شد و بعد خندید و با لب‌هایش گفت “نمیدانم” و دست آخر سر جنباند و برایم تعریف کرد که ژ چه چیزهای نامربوطی می‌گوید و می‌خواهد یک قصه خیلی کوتاه بنویسد و من گفتم: “آها، پس نویسنده است!” و پسر بقال که روی کتاب فیزیکش خم شده بود بی‌آنکه سر بلند کند مثل اینکه به من جواب داد: “نه بابا، نه آنطور که شما خیال می‌کنید. دلش اینطور می‌خواهد… و تازه، گمان نمی‌کنی او هیچ کاره باشد؟” و رویش را به پدرش کرد.
من سیگارم را روشن کردم و اندیشیدم که تا کنون صدای ژ را نشنیده‌ام و باز برگشتم و از بقال پرسیدم که آیا می‌تواند ترتیب ملاقات من و ژ را بدهد که گفت نمی‌تواند و پسرش این بار سربلند کرد و رو در رو به چشم‌های من نگاه کرد: “شما که قبلاً با هم روبرو شده اید…” و من درماندم.

* * *
او را دیگر ندیدم، اما داستانش را خواندم. چیز فوق العاده‌ای نداشت و زیاد هم کوتاه نبود و شاید هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل کرده بود و حتی شاید آنچه در این صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته‌اند به مراتب هم کوتاه‌تر و هم داستانی‌تر باشد. اگرچه چاپ عکس او خراب شده است و درست چیزی از صورتش معلوم نیست، اما من حتم دارم که او خود ژ است، خود ژ است، او را می‌گویم، او را که از پشت تماشاچی‌ها سرک کشیده است و انگار باز هم خیره به من نگاه می‌کند. و این عکس را چه موقع از او برداشته‌اند؟ و من که آن روز عکاس و خبرنگار ندیدم، تنها نگاه او را دیدم و این همان نگاه خیره شیطانی است که روزها و شب‌ها مرا عذاب می‌داده است. وقتی به خانه برمی‌گشته‌ام، وقتی از خانه بیرون می‌آمده‌ام، وقتی درس می‌خوانده‌ام، وقتی که می‌خواسته‌ام به خواب بروم. و آیا هنوز فرصتی هست که باز هم از خود بپرسم، بپرسم که چرا در این محله لعنتی خانه گرفتم و چرا برای اینکه زودتر به خانه برسم راهم را کج کردم و از زیر خانه او رد شدم؟ همان ژنده‌پوش‌ها و همان زن‌های چادر به سر و همان کارمندان ادارات با بچه‌های قد و نیمقدشان اکنون کوچه را پر کرده‌اند، حتی محمود هم در این میان برای خودش جائی دست و پا کرده است… می‌دانم، خود من زمانی همین حال را داشته‌ام، همیشه تماشای اعدامی‌ها یا آن‌ها که قرار است اعدام بشوند و مقتول‌ها و آن‌ها که در دست پلیس گرفتار شده‌اند و تبهکاران لذت بخش بوده است، اما این‌ها دیگر چه لذتی می‌برند؟ مگر ژ را نمی‌شناخته‌اند و اکنون که ژ را فقط می‌خواهند در آمبولانس بگذارند “او را در حالی که به قصد خودکشی با تیغ رگ‌های خود را بریده بود دستگیر کردند.” بله او را دستگیر کردند و من می‌دانم، زیرا خون خودم را خوب می‌شناسم، به همان اندازه که خون مرد بلندقد را که از خودم دورش کردم می‌شناسم و “بنظر می‌رسد که خیلی زود به قتل مرد ناشناسی که در نانوائی کشته شده بود اعتراف کند.” آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه می‌شناسند، او همه‌جا هست، امروز دیگر در همه‌جا می‌توان دیدش. پشت میز کافه‌ها، در اداره، در مدرسه، در خیابان، در خانه‌های گوناگون او راه می‌رود، پول‌هایش را می‌شمرد و لبخند می‌زند و می‌رقصد و عرق می‌ریزد و شب با زنش نقشه‌های فردا را می‌کشد. بله من می‌دانم، اعتراف می‌کند، همه چیز را اعتراف می‌کند، اما دیگر خسته و دلزده است و می‌داند که بیهوده دشنه را فرود آورده است. “پلیس در تحقیقات بعدی به این نتیجه رسید که قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است.” و با این‌همه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف کمی آسوده خواهد بود و فقط منم که نطفه وحشت آن شب سیاه و دردناک را همیشه در خود خواهم داشت تا روزی به جهان بیاورمش…
یک روز؟ زمانی به این بلندی؟ اکنون صدای وحشت را در خود می‌شنیدم و وقتی می‌خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پلیس هفت تیرش را بسویم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوی محمود فریاد زدم: “ببین… ببین… ناچار بود، او ناچار بود…” و محمود دست‌هایش را درهم قفل کرد و آه کشید. “ببین… او که با تو دوست نبود، تو هم با او کاری نداشتی… نه؟ محمود، بگو! نه؟” و افسر مؤدب مرا به سختی هل داد و من دست‌های خون آلودم را نومیدانه بلند کردم و این بار صدایم به ناله شبیه بود. “من مجبور بودم انتخاب کنم…” و پاسبانی در آمبولانس را به رویم بست. “مجبور بودی فرار هم بکنی؟ می‌خواستی خون را بخوابانی…؟” و پیرزنی از میان دندان‌هایش گوئی نفرین می‌کرد و من دیدم که محمود چیزی می‌گوید اما نشنیدم که چه می‌گوید. “دیدی آخر گیر افتادی…” و این را پیرزن گفت.
و در زندان بود که روزنامه را خواندم: “آن مرد به این محله آمده بود تا از گرمای نانوائی در این شب‌های سرد زمستان استفاده کند و گرم شود آن‌وقت در یک شب طوفانی این عنصر جنایتکار او را…” و من حیرت کرده بودم که خونش چقدر سرد و چندش‌آور است.
معهذا کوتاه‌ترین حکایت دنیا را من خواهم نوشت، و اشتباه نکنید، کوتاه‌ترین حکایت دنیای خودم را. در زندان یا در بیمارستان و یا در زیر چوبه‌ی دار، و همان لحظاتی که بخار از نان‌های تازه برمی‌خیزد و مادرها تکه‌ای از نانی را که خریده‌اند به دهان بچه‌شان می‌گذارند و این همه چیزهای خوب در همان کوچه من جریان دارد و همان لحظاتی که آفتاب جای مه را گرفته است. این است که من از شما قلم و کاغذ نخواسته‌ام، می‌دانید که نویسنده نیستم و نمی‌دانم چگونه باید داستان نوشت. “اورا کشان کشان از خانه بیرون آوردند، همه اهل محل نفرینش می‌کردند اما عده‌ای نیز بر جوانی‌اش افسوس می‌خوردند. افسر پلیس همچنان هفت تیرش را به سوی او گرفته بود. پیرمردی می‌گفت آخر او که دیگر نمی‌تواند فرار کند و با این کارها فقط بچه‌ها می‌ترسند. افسر پلیس جواب داد: من فقط وظیفه‌ام را انجام می‌دهم، اما خودتان قضاوت کنید، با این عناصر نمی‌توان به نرمی رفتار کرد، ببینید با خودشان چه می‌کنند، چه رسد به دیگران. و او را که دست‌هایش باندپیچی شده و خون خشک همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد.” و من فقط به یک دشنه دیگر احتیاج دارم، گفته‌ام که نمی‌دانم چگونه باید داستانم را بنویسم و آیا من اشتباه کرده‌ام؟ پس اکنون سخنم را اصلاح می‌کنم. بدانید من در همان لحظات آفتابی که شما عکسی را که بد چاپ شده است نگاه می‌کنید و گزارش خبرنگار جنائی روزنامه را می‌خوانید و لبخند می‌زنید و بر موهای بور یا سیاه بچه‌تان دست می‌کشید و صدای گربه‌ها را می‌شنوید من داستانی کوتاه ولی غم‌انگیز خواهم نوشت. این دومی را هم اکنون اضافه کرده‌ام و ژ دیگر از آن چیزی نمی‌داند و نباید بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذارید، بگذارید در شب‌های سرد مه‌آلود، در هوای تاریک و روشن و در زیر ضربه باد و باران دماغ و لب‌هایش را روی شیشه سرد بچسباند، بگذارید از طبقه سوم به کوچه نگاه بکند، بگذارید مثل روحی در اتاق همیشه تاریک خودش بپلکد، نان بخورد، راه برود، سیگار بکشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زیر اتاقش، از این کوچه دراز لعنتی رد نشوید، از این کوچه‌ای که خانه من در انتهای آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائی‌اش می‌خوابند. می‌دانید، هیچ چیز واقعاً وحشتناک و حتی غم انگیز نیست، غیر از نگاهی که از پشت شیشه چشم می‌اندازد و به ناچار آدم را به قعر آب‌ها فرامی‌خواند و این نگاه گوئی طنابی است که به انتهایش وزنه‌ای سربی آویخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتکلیفی که در آن چشم‌ها نهفته است و آن ناگهانی بودن همه این چیزها…
این‌ها را شاید من در قصه کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آنرا بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آن‌وقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود و یک فرد انسانی دیگر هم چشم‌ها و نگاه ژ را دیده است.