گزارش این علف بی‌رنگ به همراه تو این گونه‌ست | هوشنگ چالنگی

هوشنگ چالنگی (زاده ۱۳۲۰ خورشیدی در مسجد سلیمان)، شاعر معاصر اهل ایران است. او در کنار شاعرانی چون احمدرضا احمدی، بهرام اردبیلی، مجید فروتن، پرویز اسلامپور و بیژن الهی «شعر موج نو» و در ادامهٔ آن «شعر دیگر» را پایه‌گذاری کردند.

چالنگی نخستین بار توسط «احمد شاملو» در مجلهٔ خوشه به جامعهٔ ادبی ایران معرفی شد. اما چالنگی پس از تقابل با شعر شاملو به جرگهٔ شعر دیگر پیوست و این باعث شد شعر او دچار تغییرات نحوی زبان شده و تمامیت معماری آن را تحت تأثیر قرار گیرد.

دوران تحولات اجتماعی جامعهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ شعر او را نیز تحت تأثیر قرار داد و او را به سکوت کشاند. چالنگی در آن دوره نسبت به دوران جوانی‌اش کار خاصی ننوشت.

حفظ ریتم و آهنگ درونی شعر از طریق دقت و ظرافت در همنشینی واژگان، یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های اشعار هوشنگ چالنگی است؛ اشعاری که در آن‌ها زبان در عین سادگی و نزدیکی به نثر، از آهنگی درونی پیروی می‌کند و نرم و آهسته پیش می‌رود؛ گرچه در پشت این آهستگی انگار حادثه‌ای در حال رخ دادن است؛ حادثه‌ای فشرده‌شده در تصویرهای آهنگین اشعار و گاه تصویرهای شاعر، سخت با طبیعت می‌آمیزند و از دل طبیعت سر برمی‌کنند.

در شعرهای چالنگی نوعی معماری تصویری وجود دارد که معنا را در متن شعرها به تعویق می‌اندازد که باعث از بین رفتن مشخصه‌های تک‌معنایی واژگان می‌شود. با این وجود، زمان در آثار جدیدتر وی به معنای فرصت و امکان نیست بلکه نوعی تعویق و بازآفرینی معنا و فضاست، در حالی‌که تا پیش از این، این نوع رفتارهای شعری را بیشتر در آثار یدالله رؤیایی و بهرام اردبیلی شاهد بوده‌ایم

چالنگی در مورد رابطهٔ مدرنیسم و شعر معتقد است شیوهٔ شعر طوری است که مدرنیسم مورد علاقهٔ ما شاید در آن اتفاق نیفتد و در لایه‌های درونی شعر حضور کلی پیدا نکند. مدرنیسم باید در همان خوانش اول توسط مخاطب حس شود؛ با این وجود به باور چالنگی در بسیاری از کارها این ویژگی دیده نمی‌شود.

چالنگی در مورد شعر دیگر معتقد است شعر ناب یعنی مردم کشورش و معتقد است مخاطبان شعر در بهترین نقطهٔ شناسایی شعر قرار دارند و در این میان مخاطب متبحر و باهوش می‌تواند در تعیین تکلیف وضعیت شعر حضور تأثیرگذار داشته باشد.

چالنگی اشرافیت فرهنگی–فلسفی را در شعر محکوم می‌کند و معتقد است: «اگر شعر فقط یک تأویل فلسفی داشته باشد، نمی‌تواند موجودیت پیدا کند.»


چالنگی گرچه مدتی بعد از فعالیت در مجلهٔ خوشه به جرگهٔ اعضای شعر دیگر و شعر موج نو پیوست اما حضور قاطع احمد شاملو و تأثیر او را کتمان نمی‌کرد. او معتقد بود شاملو مهم‌ترین شاعر تاریخ ادبیات ایران است، به‌طوری‌که می‌توان شعر فارسی را به دورهٔ پیش و پس از شاملو تقسیم کرد. چالنگی معتقد است شاملو به‌تنهایی نوعی مشروطه در مشروطهٔ شعر فارسی است. با این وجود، چالنگی مدرنیسم شعر دیگر را بیشتر دوست داشت.

احمد شاملو نیز هوشنگ چالنگی را آبروی شعر فارسی می‌دانست. همچنین بسیاری از منتقدان چالنگی را بهترین شاعر شعر ناب خوانده‌اند. چالنگی گرچه تا مدت‌ها دفتر شعری منتشر نکرد اما همواره در شعر معاصر ایران حضوری تأثیرگذار داشته‌است.

او از تأثیر نیما یوشیج بر شعر خود و شاعران شعر دیگر نیز می‌گوید:

در رابطه با شعر نیما می‌توانم بگویم شعر دیگری‌ها از آنان بودند که به‌شدت شعر نیما را دوست می‌داشتند. اکثر دوستان شعر دیگر به‌خصوص بیژن الهی و بهرام اردبیلی بهترین‌های نیما را از حفظ بودند و بر سر بعضی واژه‌ها و دیگر مسایل مربوط به شعر او گفتگو داشتند. من خود نیز کارهایی از نیما را که هنوز در حفظ دارم مربوط به زمان‌هایی است که هنوز ۳۰ساله نشده بودم. زمانی که ۱۷–۱۸ساله بودم بیشتر اشعاری را که لحن حماسی مثل «آی آدم‌ها» یا «ول کنید اسب مرا» داشتند دوست می‌داشتم و بعدها به سوی اشعاری که عمق و شاعرانگی بسیار بیشتری داشتند جذب شدم مثل «به شب آویخته مرغ شباویز» یا «چوک و چوک گم کرده راهش»…


هوشنگ چالنگی که از اعضای اصلی حلقهٔ شعر دیگر بود، در دههٔ ۱۳۴۰ کارهای خود را در قالب دو جلد کتاب «شعر دیگر» همراه دیگر شاعران این گروه منتشر کرد. چالنگی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای انتشار هیچ کتابی اقدام نکرد و انتشار کتابی مستقل از خود را، تا چهل سال پس از سرودن مشهورترین شعرهایش، یعنی تا سال ۱۳۸۳ که «زنگولهٔ تنبل» به چاپ رسید، عقب انداخت. این کتاب در نشر سالی به چاپ رسید.

پس از این کتاب، چالنگی کتاب آبی ملحوظ را در سال ۱۳۸۷ با همان ناشر منتشر کرد. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۸۴ مجوز نشر را دریافت کرده بود اما با تأخیری سه‌ساله و با اضافه شدن شعرهایی به آن در چند مرحله به چاپ رسید. یک کتاب دیگر چالنگی نیز که تاکنون در بازار نشر دیده نشده و به احتمال بسیار زیاد اصولاً به چاپ نرسیده، با عنوان «نزدیک با ستارهٔ مهجور»، در سال ۱۳۸۱ از سوی انتشارات صمد اهواز تا مرحلهٔ فهرست‌نویسی پیش رفته‌است. همچنین نشر سالی، در سال ۱۳۸۰، نخستین بار کتابی از چالنگی را با عنوان «آن‌جا که می‌ایستی» تا مرحلهٔ فهرست‌نویسی پیش برد. به نظر می‌رسد این کتاب، شکل اولیهٔ همان کتاب «زنگوله تنبل» باشد که سه سال بعد، در سال ۱۳۸۳، با افزوده‌ها و نامی جدید از سوی همین نشر به چاپ رسید.

آن‌جا که می‌ایستی، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۰
نزدیک با ستارهٔ مهجور، اهواز: انتشارات صمد، ۱۳۸۱
زنگولهٔ تنبل، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۳
آبی ملحوظ، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۷
گزینهٔ اشعار، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۹۱

از مهم‌ترین مقالاتی که تاکنون به شعر چالنگی پرداخته‌اند، می‌توان به این‌ها اشاره کرد:

ت‍ب‍ی‍ی‍ن‍ی ک‍وت‍اه ب‍ر ش‍ع‍ره‍ای ه‍وش‍ن‍گ چ‍ال‍ن‍گ‍ی، منوچهر آتشی. مجلهٔ کارنامه، ش۳۶، (ش‍ه‍ری‍ور ۱۳۸۲): ص۱۰۹–۱۱۰.
چشم‌بستن در کشف ستاره، هوشیار انصاری‌فر. روزنامهٔ شرق، ۲ مرداد ۱۳۸۶، ص۲۸.
برهٔ پرهیاهوی زنگولهٔ تنبل: مروری بر اشعار هوشنگ چالنگی، رامین یوسفی. روزنامهٔ اعتماد ملی، ۲۹ فروردین ۱۳۸۷: ص۱۰.
اتفاق غنیمت، هرمز علی‌پور. روزنامهٔ شرق، ۱۴ مرداد ۱۳۸۶، ص۱۵.
ن‍ف‍س‌ک‍ش‍ی‍دن ب‍ا ده‍ان پ‍ل‍ن‍گ: دربارهٔ مجموعه شعر زنگولهٔ تنبل، غلام‌رضا صراف. کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش۶۳ (دی ۱۳۸۱): ص۱۰۸–۱۱۱.
داس‍ت‍ان دو ن‍س‍ل، امید روحانی. روزنامهٔ همشهری، (۱۴ اس‍ف‍ن‍د ۱۳۸۱): ص۱۷.

الف 
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست 
اگر این شب ست 
اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم 
سیاهی ی تنها خود تویی 
بهین شب تنها که خود می سازی و 
آبها که در پای تو می خسبند 
رنگ می گیرد.

ب
نمی گذارمت که بنشینی که درختانت بینند 
چون از میانه بگذاری و راز درمیان باشی 
وانکوت که به یاد آرد خود تویی 
نا گشوده ی ایام 
و ماه بی رفتار 
گاه که نمی گذاریم که بنشینم

پ
و به گاه که بر تو هایل شود 
گر ازو پرسی 
به دیدگان سربین 
با تو سخن می دارد 
و می گذارد که نسیم قلب تو واکند 
میان این همه روز

شعرهای هوشنگ چالنگی

هرمز علیپور و هوشنگ چالنگی

گوش بخوابان و ببین

گوش بخوابان و ببین
گرگ صله یی ست بارانی

اکنون که با نهادهای خوف
و جهات ِشکاف
صدای مرغابیان را نزدیک کرده ام
اکنون که با غروب و غول آمیخته ام و پاهایم
نوشیدن ِاخگر و سقوط را آغاز کرده اند
میراث هایم
آخرین ستاره را نشانه می روند

دیگر تن به خواب بسپار
که کلمه ی هوشربا را یافته ام.

***

دیگر نمی خندند

دیگر نمی خندند در این آتش ِ مرگ زده
جز موران ِ سپید

نه ملکوت ِ یخ
کلیدش را می گوید
نه وقت ِ برخاستن
هیچ مویرگ شیهه می آموزد
نه اسپند در خون می پزد
نه پارچه ی سپید گلو دارد

و وقتی دیوانه می شوم
و گندم را می گویم
بعد از من گام بردارد
به من می گوید
بخواب
بخواب ای کودک
روی زبان ِ این اژدها.

***

شب می آید

شب می آید
با دست هایی که
همدیگر را عاشقند
شب می آید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگی ست

ساده تر از همیشه بگریز
و گریه کن
بجوی
ستاره ای را که مهربان تر
حلق آویز کند
که برای جدایی از این ماه
باید بهانه داشت.

***

تبسمی که فراموش می کنم

تبسمی که فراموش می کنم
در این فجر که گره یی ست
ریخته
دور من

می دوم و استخوانهایم
هیاهوی ماه را عبور می دهند

جنگل می سوزد
تنها برای نامگذاری ی یک عطر

ماه  ماه
سنجاب ِ خیس ِ مُرده
جلد بیندازیم
ما دو سپیدترین دیوانه.

***

هرگز اینگونه

هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده

می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
ود نمی دیدش

پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی

ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد

هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.

***

معبد برنجین

کودکان ِ چرکپا
برمی گزینند بوهایی از سگان
سر ِ تاریک ناله هایی به هر سو دارد
ای باد بِدَم که تمام نسوخته اند

کودکان می دوند
اما نمی کوبند زنگ های چرکین را
با یک پستان ِ خویش
کودکان می دوند
به من نمی نگرند  نمی مویند
اما شمع های خویش به من می دهند
تا ببینم که می گریم.

***

گاوها

با تو رسیدم و
چه کوچک بودم به نگاهت
ای شبنم ِ پاسداران
خوش آویخته بودی بر من
نَفَسی را که هزار بار برکشیدم و
هزار بار مهتاب بود
و گاوها
که دیگر خوابها بودند آویخته به درختان
همین سایه ها ترکه شان می زدند
آنگاه می افروختند و انتهای خویش را
لذیذ و خواب آلود می نگریستند
و به غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاینده
دوستی را به دنبال می کشیدند
و از مُرده
ستاره یی می شناختند بی دهان
آری گاوها
نشانه بودند
که می گرییم و باز ادامه می دهیم

***

آن جا كه مي‌ايستی

آيا آن جا كه می‌ايستی
حكايت جانهايی‌ست
كه در انتظار نوبت خويشند
تا گُر گيرند؟

آيا آن جا كه می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
كه گلوی مردگان را
می‌جويند و باز پس نمی‌دهند؟

كمانداران و آبزيان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ريگ كه فرود می‌آيند
صداي مرا می‌شنوند
كه نمی‌خواستم بميرم.

***


در اين مکان

در اين مكان ِ ستارگان خاموش
چون مردگان كه تصويرهاى بهشت به جيب دارند
اين لحظه كه را دوست مى داريد
اى چشم هاى من كه صداى جهان را مى شنويد
چون به ترك ِ خورشيد بگويم
برآبها كه فرشتگان به سوگ مى روند
خواهم ايستاد تا به ژنده هايم نگاه كنند
جامه ها كه در خوابگاه خورشيد به تن كرده ايم
و بوسه ها چه غم انگيزند در برج هاى دور
اما اين دست هاى كيست
كه برعلف هاى خاموش
به هاله هاى غريب آراسته ست.

***


صبح که بلرزد

صبح که بلرزد
در گوش ها و جامه‌دانی کهنه
من پُُر خواهم بود
از چشم‌های خواب آلود
و خواهم دانست
با اولين گام
ماه را با خود دشمن کنم

با درختی که خواب‌ها ديد و کسش تعبير نکرد
به دريايی که ساعتی از شب
دندان افعی‌ست
صبح خواهد مرد
در گوش‌ها و جامه‌دانی کهنه

| برگرفته از « زنگوله ی تنبل » تنها دفتر شعر منتشر شده از هوشنگ چالنگی . تهران،  نشر سالی |

***

| دو شعر برای بهرام اردبيلی |

صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب اين ابريشم!
که از “اوفيليا ”
جز دهانی سرود خوان نمانده است

در آن دم که دست لرزان بر سينه داری
اين منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام

آواز روستائی است که شقيقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستين خونين تو
سنگ را از کف من می پراند!

با قلبی ديگر بيا
ای پشيمان
ای پشيمان!
تا زخم هايم را به تو باز نمايم
– من که، اينک!
از شيارهای تازيانه قوم تو
پيراهنی کبود به تن دارم –

ای که دست لرزان بر سينه نهاده ای

بنگر !
اينک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به ميدان می آورم.

***

شب چره

اکنون
خاموش ترين زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خويش
که هجاها را بياد نمی‌آورد
می‌رانم

می رانم

از بهار چيزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگريزم

هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است

ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اينک! از ابر ها بيبن
– چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-

بر کدامين رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد

در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامين تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم

اينک شيهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.