سه شعر | حسن عالی زاده

۱
در سرسرای بیمارستان
یک دختر دوچرخه سوار
بی اعتنا به جیغ پرستار بخش
پا می‌زند سبکبار.
پاها: پرنده‌های سپید
موها: پرنده‌های سیاه
و چشم‌ها: مورب
وقتی که باد می‌وزد
شلوارکش بنفش و کشی است
و یک خراش نازک قرمز
بر ساق چپ
نه! ساق راست

۲

 بيوقتی
 

گم می شود هر آنچه در اين خانه
فی الفور جای گمشده را جـن پر میکند.
مرئی که نيست جـن
جـن يک فضای کوچک خالی ست
در يک فضای کوچک خالی
تا آن فضای کوچک خالی٬خالیست
جـنی موقتی
از ناگهان به حرف می افتد
و حرف او
دقت که می کنی
خود يک فضای کوچک خالی
در يک فضای کوچک خالیست
تا آن فضای کوچک خالی٬خالیست.
گفتم.نگفتم؟
گفتم:
گم می شود هرآنچه در اين خانه.

۳

آن جا که برف منظره را ساده می کند.

شب سفید
ملافه های سفید
سفید می زند از دور کاج ها
علف سفید و نک بام ها سفید
نمرده ای
نه بی خودی حشره خواب دیده است
سیاه شد حشره ، نه سیاه بود
سیاه بود و به خوابی سیاه می دید
شب سفید
ملافه های سفید
شبی
دهان ترا مرگ ناگهان بوسید
و بال های سفیدش
نمرده ای ! حشره مرده است
شب سفید
ترا خواب دیده بود که دیده ست