| نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری | احمد آرام |

۱
چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»
صدا عوض می‌شود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلز‌وار دارد به گونه‌ای که سطح بلورین را تکان می‌دهد و می‌لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته‌ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده‌ای یک کمد دیواری دیده می‌شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی و یک جفت کفش ورنی، به رنگ قهوه‌ای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم می‌خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا می‌کند، انگار می‌خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره‌ها توی بالکنی باز می‌شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی از آن‌ها گاوی سیاه بسته‌اند که مدام ماغ می‌کشد. پنجره‌ی دیگر، رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه‌های دو‌طبقه است. اغلب این خانه‌ها پنجره‌هایشان را بسته‌اند. شاید تک و توکی از پنجره‌ها باز باشد. ولی به جناب‌عالی هیچ ربطی ندارد که کدام‌شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی. هر پنجره‌ای ممکن است تو را گمراه کند.»
بار دیگر صدا عوض می‌شود. این صدا می‌لرزد. لرزش صدا از ترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکر می‌کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می‌شود. سطح بلورین، که حالا نازک‌تر شده است، هیبت تکان دهنده‌ای از او را به نمایش می‌گذارد. به خودم می‌گفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده و تو می‌توانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است. نمی‌توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می‌توانند با تو ارتباط برقرار کنند. احتمالاً یک نفر با تو تماس می‌گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان می‌گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می‌دهی که ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی می‌روی و او را ملاقات می‌کنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم می‌زنی تا یک وسیله‌ی نقلیه، مثلاً یک بنز سیاه قدیمی، که گازوئیل سوز است، تو را سوار کند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام می‌شود. حتا هوا هم تکان نمی‌خورد تا بوی بدن‌هایشان به دماغم برسد. آن‌ها یکهو غیب می‌شوند. روی تخت می‌نشینم. چیزی توی مخم صدا می‌کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقه‌‌اش را می‌شنوم. سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محو می‌شود و من ابتدا اشیاء را می‌بینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی‌ام کامل می‌شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می‌آورم که در واپسین روز، عطسه کرد و انرژی‌هایش را بیرون ریخت.
۲
«چشم‌هاش را به زور باز کردم. انگار پلک‌هاش را بهم دوخته بودند. مردمک‌ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت‌ها بگذرد تا کم‌کم بینایی به چشم‌ها برگردد. قبل از آنکه بینایی‌اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم می‌شود: «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده‌ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید می‌کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه‌ای ندارد. تمام مسیر روزانه‌اش را با اتوبوس خط واحد می‌رود و می‌آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینکه در خانه‌ای با زیربنای چهل‌و‌پنج متر مربع زندگی می‌کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آن‌ها تعلق ندارد زجر می‌کشد. شوهرش یک روز تصمیم می‌گیرد کار دومی برای خودش دست و پا کند. او برای پیدا کردن کار به همه‌جا سر می‌زند اما موفق نمی‌شود تا اینکه یک پاکت به دستش می‌رسد. از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می‌شود. آن را که می‌گشاید چشمش به یک نشانی می‌افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک‌هایش می‌لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای ما را می‌شنید هر چهار نفرمان لبخند می‌زدیم، این چیزی بود که می‌خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می‌بایست از آن کت و شلوار و کلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند، که همه‌ی این‌ها توی کمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی‌زد. بیشتر به خانه‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کرد. آخرین روزی که سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفر در پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاکتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می‌گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را باز کرد. آن مرد رهگذر کنجکاو می‌شد و می‌خواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمی‌شود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می‌چرخید و کاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می‌برد و به دقت کلمات را از نظر می‌گذراند. مرد رهگذر که ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (که بعدها فهمیدیم می‌بایست نامه را به دست او می‌دادیم) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود.» در آن جمع کسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده‌ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده‌ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنها به من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاو سهل‌الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی‌شناختم و عکسش را هم هیچ‌جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، اما یک دلْ دو‌ دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم که هر دوی شما خواسته‌ای مشترک دارید، و عجبا که خصوصیت‌هایتان هم یکی است، علیرغم آن که از نظر فیزیکی تفاوت‌هایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگر برود و در خانه‌اش منتظر بماند نامه‌ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس کمتر نصیب کسی می‌شود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیت مکانی را برای او روشن کردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره‌ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می‌شود. و او از آنجا می‌تواند چند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل‌ها یک گاو سیاه بسته‌اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل‌ها نظر بیندازد، بعد می‌تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می‌کشد، و آخر سر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره‌های دیگری که رو به خیابان باز می‌شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی که او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار می‌گیرد، درباره‌اش اطلاعات بهتری بدست می‌آوریم: این مرد خصوصیت‌های جالبی دارد، انسان سخت کوشی است که کمتر می‌خوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پی‌گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می‌کند. تارهای صوتی‌اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می‌کنند که او از ته گلو حرف می‌زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (که البته ما باور می‌کنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقه‌مند است (که این خبر ما را خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، که قادراست حداقل یک نفر را از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمی‌تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز را باید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می‌خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می‌کرد و تلو‌تلو می‌خورد (که باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیاده‌رو افتاد (آنچه که ما می‌خواستیم). وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم‌های مضطرب به رهگذران نگاه می‌کرد. ما فهمیدیم که او با روحیه‌ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می‌خواهد گریه کند. آن‌ها شتابان او را روی یک صندلی چوبی کهنه می‌نشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم‌های گاو سیاهی قرار داشت که یکی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت می‌کند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه می‌زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می‌نشاندند حالش روبراه می‌شد. این عضو محترم از مرد می‌خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماغ می‌کشد و تا آنجایی که می‌تواند چشمان درشت سیاهش را می‌دراند و به صورت مرد نزدیک می‌کند. مرد در یک چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارق‌العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدت‌هاست مردان خواب‌ز‌ده را کشان‌کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی‌کرد که این گاو سهل‌الوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه‌ پرونده است.»
۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچکس کاری به کار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل کرده‌اند و نمی‌دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر در به درون اتاق می‌فرستد. طبق دستور، هر روز کت و شلوار خاکستری را می‌پوشم و انتظار می‌کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته‌ام و روبروی تلفن، روی کاناپه‌ای کهنه که فنرهایش در رفته، می‌نشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری کلنجار می‌روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی‌شوم. هر وقت خسته‌ام به طرف پنجره می‌روم تا از بالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریایی چشم می‌دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی‌شود، دریایی مفرغی که رنگ‌های زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته‌کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می‌روم و یک خیابان خواب‌زده کهنه را می‌بینم که خانه‌های دو طبقه‌اش مانند دیوارهای قلعه‌ای بلند و تاریک، در دو طرف خیابان دراز شده‌اند. درست است، همه پنجره‌ها بسته است جز دو پنجره که پرده‌های تیره‌ای دارند و هر از گاهی تکان می‌خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می‌پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور می‌کنم. وقتی که از انتظار کشیدن خسته می‌شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ می‌خوانم:
«نرم بودن ریش: نرم‌تر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه‌ی ریش‌تراشی به آن دفعه‌ی ریش‌تراشی با همان کف‌هایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم‌تر بودن پوست اگر در جاهای دور‌دست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی‌ سر‌و‌صدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوش‌تر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سر‌و‌صداهای صبحگاهی، با آن دلهره‌ها وآشفتگی‌ها، با آن تلق‌تلق قابلمه‌ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می‌زند، با آن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می‌کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می‌کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می‌شنوم. بلند می‌شوم و پشت در می‌ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره‌ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می‌کنم سپس خم می‌شوم و از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. دکمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساق‌های کشیده، کفش‌های پاشنه سه‌سانتیِ نوک باریک‌اش را می‌رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه کوچکِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید می‌کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ کوتاهش دیده می‌شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش را نمی‌دهم. سیگاری می‌گیراند و به ته راهرو نگاه می‌کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می‌کشد. انگار متوجه می‌شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. بالاخره جلو می‌آید و لب‌هایش را به سوراخ کلید می‌چسباند. چشمم را عقب می‌‌کشم. دود سیگار را با یک فوت قوی از سوراخ کلید وارد اتاق می‌کند. بعد نوک کفشش را به در می‌کوبد. صدای تقه‌هایش مرا می‌ترساند. به خودم می‌گویم همه این‌ها علامت است. بر اعصابم مسلط می‌شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در می‌یابد که صدایم برایش ناآشنا است، عصبی می‌شود و می‌گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده‌ام!»
صدای خفه‌ی پاهاش روی موکت راهرو به گوش می‌رسد و از در اتاق دور می‌شود. در این هنگام تلفن زنگ می‌زند. می‌پرم طرف گوشی. تا آنجایی که می‌شود گوشی را به گوشم فشارمی‌دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه‌ای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می‌گوید:
ـ «از حالا اسم شما “مینوتورِ* خاکستریِ 1125″ است.»
صدا قطع می‌شود. کلاه کپی را روی سرم می‌گذارم و عینک دودی را هم به چشم می‌زنم. به طرف دستگیره در می‌روم. آن را که می‌چرخانم با شگفتی در می‌یابم که در باز است.
بوی نایِ موکت کهنه‌ی توی راهرو، زیردماغم می‌خورد.کمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم که ناپدید شده است، او را با همان نشانه‌هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می‌گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم، کسی در را باز نکرد، می‌بایست علامت می‌دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم. صدایی که از ته گلو بیرون می‌زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فکر می‌کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می‌کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم‌چرانی می‌کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «51» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق می‌گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت و شلوار خاکستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریک، عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده‌ام گرفت. طوری قدم بر می‌داشت که انگار می‌ترسید کسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی که می‌خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم‌های درشت و دماغ معمولی‌اش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یک ماه خانه نشین بودم. آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ 1125» برای تو پاکتی می‌آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب، من هم سال‌ها بود که دنبال یک شغل دوم می‌گشتم. یک‌بار آن پاکت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانه‌ام را ترک نکردم. قسم می‌خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب کردم. می‌گویند پای چپش هم، شبیه من، می‌لنگیده. قسم می‌خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگر کسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی‌ها معتقدند که من خودم را شبیه او گریم کرده‌ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید و توی اتاق قدم می‌زد، من از پشت پرده‌ی آن سوی خیابان به او نگاه می‌کردم. مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. هر روز این کارها را در اتاقش تکرار می‌کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدم‌های روشن‌دل راه می‌رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. و از اینکه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی از نخل‌ها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می‌کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت و شق‌ و ‌رق هم راه می‌رفت. ولی این یکی، برعکس، ابروهای بهم پیوسته‌اش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بی‌ریختی هم وسط صورتش دیده می‌شد. شبیه عرب‌ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می‌لنگید. همین‌که او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته‌ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری‌ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان‌های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی‌و‌پنج دقیقه پیدایش می‌شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می‌لنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می‌خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع‌آور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که او را بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه‌اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه‌ای بودکه قبلاً در ایستگاه اتوبوس‌های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او می‌توانست به مدت یک سال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره‌مند شود. کله‌ام سوت کشید. در خانه‌اش که باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری که آن طرف‌ترکنار جوی آب قرار داشت کمین کردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانه‌اش. در این حین من متوجه شدم که او می‌لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه‌ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می‌گرفتم و در نقش آدم‌های خل‌و‌چل بازی می‌کردم. با یک چشم بهم زدن، طبق نشانه‌هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل او گریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یک‌دست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه “افق آبی”. گاو سهل الوصول.» به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده‌ام. در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچک‌ترین اشتباه نقش کس دیگری را بازی کنم. به خودم می‌گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آن‌ها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل‌هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ 1126». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هر روز عصر روی پلکان جلوی خانه‌اش می‌نشست و به عبور اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد. وقتی که او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»
۶
همه ما توی انبار سوله‌ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می‌شدیم، با کت و شلوار خاکستری، عینک دودی، کلاه کِپی و کفش‌های ورنی قهوه‌ای. نام هرکدام از ما«مینوتورِ خاکستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
درکمال خونسردی دهن‌دره می‌کردیم و با چشمان خواب‌آلود لبخند می‌زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم‌هایشان را به شکل مضحکی تکان می‌دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت که روشن و خاموش می‌شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاو را با رنگ‌های مختلف به نمایش می‌گذاشت. همه‌ی ما، یعنی بیست نفر آدمی که در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه‌هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم‌ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره برده‌ایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان می‌بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته‌ایم از آزمون مشکل و طاقت‌فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقش‌آفرینی و ارائه‌ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام‌العمر ایفا کنم و از دو درصد از سود شرکت بهره‌مند شوم، البته به مدت یک‌سال. مردان کوتوله‌ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره‌ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند که مرتبأ عطسه می‌کردند و لبخند می‌زدند. یک نفر از کوتوله‌ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می‌کشید رفت و زیپ زیر شکم او را باز کرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آن‌ها مأموریت سه ماهه‌ی خود را با سربلندی پشت‌سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم. یک گروه ارکستر که نمی‌دانم ناگهان از کجا پیدای‌شان شد با سازهای ضربه‌ای و بادی، آهنگ‌های تحریک‌آمیزی می‌نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم‌هایشان دیده می‌‌شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می‌بایست عصرها به درون پوست گاوها می‌رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می‌کردیم. هفته‌های اول تمرین‌های سخت و طاقت فرسایی را پشت‌سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طناب‌هایی را که از گردن ما آویخته بودند به دست آدم‌هایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابان‌ها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلق‌های شفافِ چشمِ گاو به خیابان‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می‌دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست‌هاشان پاکت‌های نامه دیده می‌شد. آن‌ها با کنجکاوی به دنبال نشانی‌ها می‌گشتند. من می‌دانستم که نام هر کدام از آن‌ها «مینوتورِ خاکستری» است. شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ درباره آینده‌اش حرف می‌زد. من سر در‌نمی‌آوردم که به چه چیزی آینده می‌گوید اما همان‌قدر می‌دانستم که با آن سن و سالی که دارد دیگر آینده‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شود. خیلی طول کشید تا بعدها فهمید که آینده‌اش دارد در پوست گاوی ادامه می‌یابد که در مسیر روزانه‌اش همه ما را پیر می‌کرد. یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی‌اش شبیه یک برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیست‌وپنج دقیقه و سی‌و‌سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته‌ی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را می‌پرستد. و همان روز وقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده‌ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم. یک ستاره‌شناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد کردن ستارگان و نقشه‌های جغرافیایی قرون وسطا علاقه‌مند شدم. پسر او ژاک، در تحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده‌ای می‌توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه کرد.» من هم برای اینکه از او عقب نمانم برایش قسمت‌هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می‌داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش‌بخش است، گرچه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدیم زباله‌ها را بو کنیم و به مقدار متنابهی از آن‌ها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه های‌مان» شب‌ها هم توی همین پوست بویناک می‌خوابیدیم و حتا حاضر شدیم که کار روزانه‌مان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را می‌گذراند. در کارت‌شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می‌داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را که هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ کشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شکل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش می‌کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا کند. «ددال» توانست هزارتویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می‌گذاشت برای ابد گم می‌شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک‌ترین هزارتو رها کرد. من در راه‌روهای پیچ‌در‌پیچ می‌دویدم و ماغ می‌کشیدم. هرچه می‌دویدم به نور نمی‌رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره‌ای در تاریک‌‌روشن هزار تو تکان می‌خورد، او به قصد کشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می‌شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی که ضربه‌های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می‌خواندیم و سهمیه غذای‌مان را با رغبت زیاد میل می‌کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی‌مان را از یاد برده‌ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده‌هامان دیگر به ملاقات ما نمی‌آیند و کاملاً ما را فراموش کرده‌اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حال‌شان می‌شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ‌هایمان می‌پیچید و خسارت به بار می‌آورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاه‌‌گداری برای‌مان نامه می‌فرستادند. ما نامه‌ها را تند‌تند می‌خواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامه‌های پر احساس را می‌جویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آن‌ها را قورت می‌دادیم. کم‌کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست داده‌ایم. همه با هم تصمیم گرفتیم که دیگر به نامه‌ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده‌هایمان نداشتیم. آن روزها همسران‌مان می‌گفتند که تُن صدای‌تان عوض شده و به جای دهن‌دره، ماغ می‌کشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم.
شب‌ها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم‌های اکشن می‌نشستیم و لذت می‌بردیم، آخر قهرمان همه‌ی این فیلم‌ها حیوانات عظیم الجثه‌ای بودند که نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آن‌ها مثل ما حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها می‌کردند و ما انک‌اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آن‌ها بیشتر آشنا می‌شدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و کنده نمی‌شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان‌هایم عین دندان‌های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه‌ام در چانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماغ می‌کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می‌چرخید و اصوات دلپذیر را بیرون می‌فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندان‌ها، همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب‌آوری داشت. زمانی که گاو‌های واقعی را صدا می‌زدیم آن‌ها دوان‌دوان به طرف ما می‌آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما می‌مالیدند و اظهار عشق می‌کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگر یکی از ما بر اثر کهولت فوت می‌کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می‌شد و ما هم کلی گریه می‌کردیم. برای آن‌هایی که پیر و از کار افتاده می‌شدند راه حل مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ، با کمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانه‌های بهداشتی و پیشرفته می‌فرستادند تا با گیوتین‌های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آن‌که ذره‌ای درد بکشند. من با خودم حساب کردم که می‌توانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی می‌کردم در این مدت، به عنوان یک گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می‌دیدم که رنگ خیابان‌ها و خانه‌ها عوض شده است. مردی که مرا به جلو می‌کشید با خیزران به گردنم می‌زد و فکر می‌کرد که دارم آن تو چرت می‌زنم. از سر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، زن و بچه دو ساله‌ام را دیدم که شتابان به جلو ‌فتند. ماغ کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه‌اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می‌توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده‌ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می‌زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آن‌ها از ما عکس‌های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم. احساس کردم که ناتوان شده‌ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان‌ها ماغ کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می‌گفتم: «تو دیگر پیر شده‌ای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه‌ای بردند که بسیار تاریک و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می‌زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاخ خانه‌ی سنتی آورده شده‌ام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی که شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می‌داد. نمی‌توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار می‌کشید و سوت می‌زد. روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده‌اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه‌ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره‌ام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. کله‌ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را با نیم تنه چرمی پاک کرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه می‌کردم که چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه می‌کردند و از قلابی که از سقف آویخته بود، ور می‌کشیدند. وقتی که ماغ کشیدم، قصاب به من خیره شد. چشم‌هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت‌های زبرش پلک چشم‌هام را باز کند ولی موفق نمی‌شد. من صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنیدم که زور می‌زد و می‌گفت:
ـ «عادت می‌کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای…»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..» ■

* مینوتور: نام موجود عجیبی بود که بدن انسان و سر گاو داشت.

| رضا فرخ فال | آه استانبول |

از راست به چپ: 
کیوان مهجور، یونس تراکمه، رضا فرخ فال، زنده یاد محمد حقوقی (شاعر)، مهندس حسین امانت، رضاشیروانی

چشم‌هایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته‌های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار می‌کردم. جمله ها را می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره نوشتم، یک لحظه که سر را از روی کاغذ برمی‌دارم، زنی را می‌بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره به رسم این روزها که از برابر اتاقم گذشت.
عینکم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقه‌هایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگ‌هایچشم آرام گیرند. چشم‌ها از همان ساعات اول روز  با من راه نمی‌آمدند. از بی‌خوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود .سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشمم را می‌زد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیره کننده تابستان نبود که یک فصل تمام راسته کتابفروشی‌ها را می‌گداخت و خلوت می‌کرد.
صدای باز شدن در اتاق و خنده پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فکر کرده بودم که باز هم یکی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده و دوباره مشغول کار خود شده بودم. متن جامعه شناسی خوب پیش نمی‌رفت. پسرک پادو آمده بود و گفته بود، “آقا شما را می‌خواهد.” و پیرمرد، در میان ابر بنفش رنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی کرده بود که “ارباب، یا به قول امروزی‌ها ویراستار ما!…” و به دنبال این حرف، یکی از آن خنده‌های بلند و کشدارش را سر داده بود که تنها می‌توانست از سینه آدم‌های هم نسل او بیرون بیاید. پوشه زرد رنگی روی میزش بود و همچنان که به پیپش پک می‌زد، به آن زن گفته بود، “این را برایت بگویم که درآوردن یک کتاب این روزها مثل درافتادن با یک حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا در می‌آید که خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من که یک ناشرم…” و این  تکیه کلام همیشگی‌اش بود. وقتی که زن پرسیده بود، “شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه کار شما هست؟” من با خود زمزمه کرده بودم که او دیگر کیست و پیرمرد، انگار که بخواهد به سؤال مشکل و حزن‌آوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: “نه، نه مثل ترجمه رمان یا کتاب‌های تاریخی… چاپ شعر این روزها اشکالات زیادی دارد.” پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش می‌شد و ناچار صحبتش را قطع می‌کرد و آن را آتش می‌زد. یک هفته‌ای بیشتر نبود که سیگار را ترک کرده بود و به تفنن پیپ می‌کشید هنگام خداحافظی زن را تا سر پله ها بدرقه کرده بود.


آن روزها همه جور آدمی به دفتر انتشاراتی می‌آمد. از مغازه کتابفروشی در طبقه همکف نشانی دفتر را می‌پرسدند و بالا می‌آمدند. گاهی فضلی آدم‌های پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا می‌فرستاد. می‌توانست همان جا توی مغازه دست به سرشان کند. استعدادهای جوان و دور افتاده‌ای هم بودند که کارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان می‌فرستادند. پیرمرد همه این کارها را به من حواله می‌داد که بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌داد، با انگشت مرا نشانه می‌گرفت و می‌گفت: “نه، نه… اشتباه نکن، من که یک ناشرم این را به تو می‌گویم که همیشه بهترین استعدادها رادرست همان جاهایی می‌توانی پیدا کنی که هیچ به فکرش نبوده‌ای…” دروغ می‌گفت. می‌دانستم که تا به حال حتی یک صفحه را هم بی‌توصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نکرده است. اما بادی به غبغبش می‌انداخت و همچنان که به تکه‌ای از آسمان بی‌رنگ راسته کتابفروشی‌ها در قاب چرک پنجره نگاه می‌کرد، می‌گفت: “توی این حرفه گاهی وقت‌ها هم هست که نباید ترسید. باید جرأت داشت و انتخاب کرد و در یک کلام، باید توپ زد!”
کار روی متن جامعه شناسی خوب پیش نمی‌رفت. کارهای دیگری هم بود. آن مرد موقر و آراسته، آقای مهریاری، هم هرازگاهی می آمد که ممنوع الخروج بود و در شصت و پنج سالگی شعرهایی را از زبان فرانسه ترجمه کرده بود. پیرمرد، مدیر انتشاراتی، می گفت که فرانسه و انگلیسی را عالی می‌داند. من از بوی ادوکلن گران‌قیمت این مرد واقعاً سرمست می‌شدم، اما نمی‌توانستم درباره ترجمه‌هایش به او چه بگویم. عصرها پیش از رفتن به خانه، به فضلی در مغازه کتابفروشی سرمی‌زدم، فضلی همیشه تخمه آفتابگردان، ‌کشمشی، چیزی توی بساطش داشت که یک مشت آن را روی پیشخان می‌ریخت و با هم گپ می‌زدیم. شب که خسته و کوفته به خانه می‌رسیدم زیر دوش آب سرد می‌رفتم و چشمانم را می‌بستم. با خود می‌گفتم که به صدای بارانی یکریز و بی‌انتها گوش می‌دهم و جریان آب انگار لاشه واژه‌ها را نه از ذهنم که حتی از روی پوستم می‌شست و با خود می‌برد. شب اگر جایی نمی‌رفتم (و کجا می‌توانستم بروم؟) دوباره پشت میزم می‌نشستم. کارهای ناتمام خودم را برای این وقت شب گذاشته بودم. نزدیکی‌های ساعت دوازده که سر از روی کاغذهایم بر‌می‌داشتم، مغزم دیگر کار نمی‌کرد. از جا بر می خاستم و با کتابی در دست تلو تلو خوران به رختخواب می‌رفتم و همیشه به یاد گفته آن نقاش معاصر انگلیسی می‌افتادم که “از رنج هنر است که ما بار دیگر در آن می‌آساییم.” اما ذهن خواب‌آلود  و ناامیدم آن را تحریف می‌کرد و هذیان‌وار بر زبانم می‌آمد که از رنج هنر است که ما از پا درمی‌آییم و بار دیگر به خواب می‌رویم…
پیرمرد گفته بود: “عجب پس او این همه مدت اینجا بوده است؟” آرام آرام به پیپ پک می‌زد و به آسمان بی‌رنگ راسته کتابفروشی‌ها در قاب پنجره خیره مانده بود. انگار داشت با خودش حرف می‌زد، “…همه می‌روند همه دارند از اینجا می‌روند.” از این حرف او تعجبی نکرده بودم. پیرمرد حرف خود را دنبال گرفته بود که “زن زیبایی بود. هنوز هم زیباست. من او را از خیلی وقت پیش، از وقتی دخترکی بیست و سه چهار ساله بود، می‌شناختم… این رمان را او ترجمه کرده است.” پوشه زرد رنگ روی میز را به طرف من سُر داده بود، “پیش از رفتنش می‌آید اینجا که جواب ما را بشنود، فکر می‌کنم کار جالبی باشد.” به صفحات پوشه نگاهی انداخته بودم. دویست صفحه‌ای می‌شد با خط ریز زنانه. اصل کتاب هم بود. پیرمرد گفته بود: “زن با استعدادی بود. یک وقتی نقاشی می‌کرد، چندتایی نمایشگاه هم گذاشت. فکر می‌کنم شعرهایی هم چاپ کرد، اما عجیب است که این زن هیچ چیز را در زندگی خودش جدی نگرفت. آن وقت‌ها مشتاقان زیادی داشت. فکر نمی‌کنم اسمش را شنیده باشی. به سن و سالت قد نمی‌دهد.”
 روزها، نیم ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار از دفتر بیرون می‌رفتم. اگر نمی‌خواستم در غذای فضلی که هر روز با قابلمه‌ای کوچک از خانه می‌آورد شریک شوم، به کافه هواگیم می‌رفتم. هواگیم ارمنی را از سال‌ها پیش می‌شناختم. از جلو کتابفروشی‌ها می-‌گذشتم. سر اولین تقاطع به طرف دیگر خیابان می‌رفتم. همیشه در آن وقت روز از در باز سینمایی سر راهم هوایی سرد و عفن توی صورتم می‌زد که نفسم را تنگ می‌کرد. به خیابان فرعی که می‌پیچیدم، نگاهم به نوشته‌های سفیدرنگ روی شیشه یک مغازه لباسشویی می‌افتاد: از آلبوم انواع مدلهای پلیسه دیدن نمایید. چند قدم بالاتر، در پیاده رو آن سوی خیابان، زیر چتری از شاخ و برگ یک درخت نارون، کافه هواگیم بود. پوشه زردرنگ ترجمه را با اصل کتاب همان روز با خود برده بودم که سر ناهار به آن نگاهی بیندازم.


در کافه، سر میز نزدیک پنجره نشستم. پوشه را با دقت روی میز کنار دستم گذاشتم. آن دو دانشجوی سابق هنرهای تزیینی هم آمده بودند که حالا در تعطیلی دانشگاه‌ها که به درازا کشیده بود، کم کم داشتند به سی سالگی خود می‌رسیدند. سال‌های اول انقلاب با دانشجوهای دیگری، دختر و پسر، اینجا می‌آمدند، غذاهای خلقی می‌خوردند و بحث و جدل سیاسی می‌کردند. اما حالا تنها بازماندگان آن جمع بودند. یکی از آنها، همان که ریش‌بزی خرمایی رنگی داشت، غذایش تمام شده بود و با یک چوب کبریت داشت دندان‌هایش را خلال می‌کرد. نگاه آشنایی به من انداخت. عادتشان بود که سر غذا حرف‌های حکیمانه‌ای با هم می‌زدند و غذایشان که تمام می‌شد ساکت به من چشم می‌دوختند. گاهی که حال و حوصله‌ای داشتم نگاهشان را بی‌جواب نمی‌گذاشتم، اما نگاهم را نمی‌توانستند تاب بیاورند و زود سرشان را پایین می‌انداختند. تا هواگیم غذا را بیاورد، سیگاری آتش زدم و لای پوشه را که انگار حاوی دستنوشته کمیاب و گرانقیمتی بود باز کردم. در صفحه‌ای که اتفاقی آمده بود خواندم، “کشتی به آب‌های آرام و گرم مدیترانه نزدیک می‌شد، شفاف‌ترین آب‌های دنیا…” جمله آغاز یک فصل بود و بعد خواندم که “…او چشم به دیوارهای سفید اتاقک کشتی گشود، اما با یادآوری اتفاقات شب پیش در جای خود غلتی زد و بار دیگر خواب لذتبخش صبحگاهی او را در خود فرو برد.” دستم به طرف جیب پیراهن رفت که مداد را در بیاورم و همان جا ضمیر منفصل “او” را از سر جمله حذف کنم. اما فکر کردم که برای این کارهای جزئی وقت زیادی هست.
همچنان که لقمه‌های غذا را با جرعه‌های آب خنک فرو می‌دادم، به اصل کتاب نگاهی انداختم. نویسنده‌اش را نمی‌شناختم. به نظرم از آن کتاب‌هایی آمد که به قطع جیبی و با جلدهای رنگارنگ در فروشگاه هتل‌ها یا فرودگاه‌ها می‌فروشند. نام کتاب را آن زن “بازی‌های دو گانه” ترجمه کرده بود. تاریخ چاپ کتاب 1980 ومحل انتشارش نیویورک، بود. با خود گفتم که پس کتاب را از دکه‌های اینجا نخریده است. مدت‌ها بود که دکه‌های شهر فقط ته مانده کتاب‌های بنجل فرنگی را می‌فروختند که همه پیش از سال 1979 منتشر شده بودند. به یاد یکی از کلمات قصار پیرمرد، مدیر انشاراتی، افتادم که می‌گفت، “همیشه نصف کار یک مترجم انتخاب کردن است!” پیرمرد با حرف‌هایش حتی هنگام غذا خوردن هم مرا راحت نمی‌گذاشت. کتاب را با تردید بستم و سیگاری آتش زدم. غذایم تمام شده بود. همچنان که از پشت شیشه منظره خیابان را در آفتاب بعدازظهر تماشا می‌کردم، به یاد آن زن افتادم، زنی که هیچ چیز را در زندگی‌اش جدی نگرفته بود و حالا به صرافت ترجمه افتاده بود. عجیب بود که صورت او را به یاد نمی‌آوردم. تنها به یاد می‌آوردم که چشم‌هایش رنگ روشنی داشت. اما آبی بود یا خاکستری؟ سال‌ها می شد، و شاید از سی سالگی ام، که این نوع فراموشی مرا غافلگیر نکرده بود.
با همه کنجکاویم اما خواندن ترجمه را به تأخیر می‌انداختم. سرانجام پوشه زردرنگ را با اصل کتاب به خانه بردم و یکی دو شب تا دیر وقت آن را در رختخواب خواندم. ناباوریم با تورق اصل کتاب و پس از خواندن سی چهل صفحه از متن ترجمه به ناامیدی بدل شد. ترجمه‌ای بود خشک و ناشیانه و حتی با اشتباهاتی فاحش. شخصیت اصلی رمان مردی بود میانسال، متخصص در تاریخ هنر بیزانس که برای ادامه تحقیقات خود با کشتی از آمریکا به اروپا سفر می‌کرد. در کشتی، یک گروه هنری مجار و در میان اعضای آن گروه، دخترکی جوان، کنجکاوی او را بر می‌انگیخت. این استاد تاریخ هنر تا پیش از آشنایی با دخترک کاری نداشت جز آنکه روزها بر عرشه و یا شب ها در نوشگاه کشتی میخوارگی کند و خاطرات آزار دهنده‌ای را از زندگی زناشویی (زنش او را ترک کرده بود)، روابطش با معشوقه هایش و جنگ و دعواهایش با مقامات علمی دانشگاه به یاد آورد. در بهترین سال‌های عمر، آدم دائم‌الخمر شکاک بدبینی شده بود که هر آن خواننده انتظار می‌کشید خودش را در امواج خروشان اقیانوس پرتاب کند و یا شبی دیروقت با خوردن یک دوجین قرص خواب‌آور به زندگیش پایان دهد. اما آشنایی با دخترک مجار که اصلیتی کولی داشت به عشقی آتشین و همخوابگی می‌انجامید. سوءظن افراد گروه هنری، که یکی دو نفر مأمور مخفی هم در میانشان بود، برانگیخته می‌شد. قتل مرموزی در کشتی اتفاق می‌افتاد. یکی از رقصندگان مرد گروه که نزدیک ترین دوست دخترک بود، ظاهراً با قطع رگ‌های دستش در اتاقک کشتی خودکشی می‌کرد.  کشتی در بندری در یونان لنگر می‌انداخت و استاد تاریخ هنر و دخترک معشوقه‌اش به استانبول می‌گریختند.
ماجراهای آن کتاب در آن شهر تاریخی مرا به خود جلب کرده بود و اعتراف می‌کنم که صفحات آخر ترجمه را نمی‌توانستم زمین بگذارم. قهرمان کتاب در آن شهر دو عشق واقعی زندگی‌اش، هنر بیزانس و دخترک مجار، را یکجا و با هم داشت و به جای رفتن به آمریکا ترجیح می‌داد برای همیشه در استانبول ماندگار شود، اما این خوشبختی چندان به دراز نمی‌کشید. یک روز صبح که در هتل از خواب بیدار می‌شد، دخترک او را ترک کرده بود. آیا دخترک را مأموران مخفی کشورش ربوده بودند یا آنکه دخترک معاشقه با او را وسیله‌ای کرده بود تا با کمک و پول یک آمریکایی از کشورش بگریزد؟ این پرسش‌ها همه بی پاسخ می‌ماند و قهرمان کتاب تنها می‌توانست در آن بندر کهنسال دل شکسته و بدبین‌تر از پیش با رفتن به میخانه‌ها و کتابخانه‌ها و نوشتن و بازنوشتن برگه‌هایش همه چیز را به دست فراموشی بسپارد. تنها چیزی که از دخترک برای او به جا مانده بود یک جفت جوراب سبز رنگ در یکی از کشوهای کمد لباس بود. آیا دخترک به عمد آن جوراب ها را با خود نبرده بود؟ آیا آن قدر برای رفتن شتاب داشته که این جفت جوراب را جا گذاشته بود؟ (و این سنگدلانه‌ترین جواب مسئله بود)، و یا آنکه خشونت مأمورانی که برای دیدن او آمده بودند چشم آنها را کور کرده بود؟ معمای غم انگیزی بود.
شبی که بالاخره کتاب را تمام کردم، چشم‌هایم از نگاه کردن به آن خط ریز زنانه سیاهی می‌رفت. با خود گفتم که آن زن، با انتخاب چنین کتابی برای ترجمه، آن هم در این روزها، واقعاً چه فکر می‌کرده است؟ رمانی بود که همه کلیشه‌ها و چاشنی‌های لازم را برای کتابی پر فروش و یا حتی فیلمی پر فروش داشت: هیجان، رمانس، سکس و موش و گربه بازی‌های مأموران مخفی یک کشور وابسته به بلوک شرق با قهرمانی آمریکایی. اما اگر در نوع خود شاهکاری هم بود چاپ آن امکان نداشت. چراغ را خاموش کردم و پیش از آنکه خواب پلک هایم را سنگین کند، قیافه پیرمرد، مدیر انتشاراتی را، پس از آنکه نظرم را درباره ترجمه این کتاب می‌شنید، برای خود مجسم کردم. اعتماد کردن به خاطره‌های آدم‌های هم‌نسل او همیشه دلسرد کننده بود. درتنهایی و تاریکی اتاق قاه قاه به خنده افتادم.
از پسرک پادو سراغ مدیر را گرفتم. صبح اول وقت آمده بود. پاکت سیگار را برداشتم و رفتم که تا کار از کار نگذشته تکلیف آن ترجمه را روشن کنم. همان آقای مهریاری با ترجمه شعرهای فرانسوی که به جانم انداخته بود برای تلف کردن ساعت‌ها وقت من کافی بود. با تلنگری به در اتاق مدیر به اتاقش داخل شدم، اما آقای مهریاری آنجا بود. پسرک این را به من نگفته بود. با ورودم به اتاق، صحبت آنها را قطع کرده بودم. پیرمرد حتماً داشت برای مهریاری از مشکلات نشر یا اوضاع سیاسی حرف می‌زد. وانمود کردم که دنبال کبریت آمده‌ام. با لبخند پوزش خواهانه بر لب با آقای مهریاری دست دادم. مدیر یک قوطی کبریت نو به من داد. ناشیانه و با ولع به پیپش پک می‌زد و همچنان که از اتاق بیرون می‌آمدم، شنیدم که به آقای مهریاری می‌گفت، “این درست همان وضع شیئ است در غیر ماوضع له!” یکی از آن عبارات عربی بود که فضل فروشانه گاهی در بحث می‌پراند.


تازه گرم کارروی متن جامعه شناسی شده بودم که آقای مهریاری یکراست از اتاق مدیر سر وقت من آمد. آمد و با بوی سرمست کننده ادوکلنش رو به رویم نشست. گفت: “خب، کار ما در چه وضعی است؟” تارهای بلند موهای جو گندمی‌اش را با دقت تا پشت سر خواب داده بود. چهره استخوانی محکم و لب‌های به هم فشرده‌ای داشت. با آنکه هوا هنوز سرد نشده بود، کت جناغی قهوه‌ای رنگی پوشیده بود. دفتر ترجمه‌های او را از کشو میز بیرون آوردم. شعرها را با قلم خودنویس و جوهر آبی پاکنویس کرده بود. مدیر می‌گفت، “هر بار که نگاهم به خط زیبای این مرد می‌افتد واقعاً از ته دل افسوس می‌خورم. باید راه حلی پیدا کرد.” و برای مجاب کردن من تأکید کرده بود، “هیچ چیز از اول کامل نیست.”
آقای مهریاری گفت: “دلم می خواهد حرف آخر را از شما بشنوم. من باید چه کار کنم؟”       
انتظار نداشتم به این زودی‌ها کارمان به حرف آخر بکشد. به او جواب دادم، “همان طور که به شما گفته بودم، من خواندن ادبیات معاصر را به شما توصیه می‌کنم.” جواب داد: “من هم به شما عرض کرده بودم که خیلی هم با کار شعرای جدید بیگانه نیستم…” خواستم بپرسم که شعر چه کسانی را خوانده است، اما حرفم را فروخوردم. شک نداشتم که جواب بی‌ربطی خواهد داد. آقای مهریاری عاشق سفرنامه‌ها، کتاب‌های روان شناسی و داستان پلیسی بود و همه را هم به زبان اصلی می‌خواند. گفتم: “مقصودم ادبیات به طور کلی است، شعر، رمان… می‌دانید، زبان فارسی ظرفیت‌های تازه‌ای برای بیان شاعرانه پیدا کرده، فوت و فن‌های کلامی، واژه‌های تازه…” آقای مهریاری سکوت کرده بود، اما من حرفم را دنبال گرفتم که “ترجمه شما، اگر فرض بگیریم سی چهل سال پیش به فارسی درمی‌آمد، خب در زمان خودش، ترجمه خوبی هم بود…” آقای مهریاری نگذاشت که حرفم را تمام کنم، گفت: “پس به نظر شما این این ترجمه به صورت فعلی مناسب چاپ نیست؟” گفتم: “به کار بیشتری احتیاج دارد. شاید ناشر دیگری به همین صورت هم از شما قبول کند و چاپش کند، اما حیف است، واقعاً حیف است.” آقای مهریاری بار دیگر در سکوت فرو رفت. خاکستر سیگارش را که در زیر سیگاری روی میز می‌تکاند، نگاهم به ساعت رولکس طلایش افتاد. برق ماتی داشت که به سرخی می‌زد. سکوتش کم کم داشت مرا کلافه می‌کرد. اما سرانجام گفت،”خب، دست کم می‌توانم این دفتر را به همین صورت به دوستانم بدهم که بخوانند.” لبخندی زد و ادامه داد، “شاید هم به یک نفر هدیه دادم.” من ناچار در جواب او گفتم: “فکر بدی نیست.” دفتر و کتاب‌هایش را از روی میز برداشت. با خونسردی آنها را در یک پاکت بزرگ که به او دادم گذاشت. خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. چه کار دیگری برای او از دست من برمی‌آمد؟
از جا برخاستم و کنار پنجره رفتم. آنجا رو برویم بر دیوار پیاده‌رو آن سوی خیابان صورت‌هایی را خام‌دستانه با رنگ‌هایی تند نقاشی کرده بودند با شعاری به این مضمون که به هنگام هجوم همه جانبه دشمن همه باید همچون کل یکپارچه‌ای بپاخیزیم. هر بار نگاهم به آن کلمات می‌افتاد، در خود احساس بی‌پناهی می‌کردم. حوصله وررفتن با متن جامعه‌شناسی را نداشتم. در اتاق شروع به قدم‌زدن کردم. بوی ادوکلن آقای مهریاری هنوز می‌آمد. از دست او خلاص شده بودم. اما حال کسی را داشتم که انگار با دست خودش سر یک حیوان کمیاب را گوش تا گوش بریده است. آقای مهریاری عاشق شکار هم بود.
پسرک پادو آمد و گفت: “اقا، با شما کار دارد.”
به اتاق مدیر که وارد شدم پرسید،”ها؟ با مهریاری کارت به کجا کشید؟” نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با یکی از کنایه‌های فضل فروشانه خاص خودش جواب دادم که “قضیه اصحاب کهف را که شنیده‌ای؟” قاه قاه به خنده افتاد و گفت: “می‌دانستم، می‌دانستم…” پیپ‌اش را روشن کرد و با قیافه‌ای جدی گفت: “تا یادم نرفته بگویم که آن خانوم دوست من، ما را فردا عصر ساعت پنج به خانه‌اش دعوت کرده. امکان دارد که من کمی دیرتر بیایم. اما خواهش می‌کنم شما حتماً سر وقت بروید.” همیشه هر وقت می‌خواست مطلبی را جدی با من در میان بگذارد ضمیر “شما” به کار می‌برد. پرسید: “ترجمه را که خوانده‌ای؟” گفتم: “نه، تمامش نکرده ام. چند فصلی هنوز مانده…” به او دروغ گفته بودم.
آن روز حتی یک صفحه هم نتوانستم متن جامعه‌شناسی را جلوتر ببرم. از دفتر که بیرون آمدم، دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم و فکر کردم سراغ فضلی در کتابفروشی بروم. با اینکه هوا هنوز روشن بود، اما فضلی همه چراغ‌های کتابفروشی را روشن کرده بود. با دست به ویترین معازه اشاره کرد و گفت: “نگاه کن، عین برهوت!” یک مشت کشمش را روی پیشخان ریخت. از پستو استکانی چای داغ و پر رنگ آورد. گفت: “سابق سر شب تازه اول فروش ما بود…” صورت چاقش با آن پیشانی بلند زیر نور چراغ‌ها می‌درخشید. نه انگار که یک روز تمام و سال‌های زیادی را از صبح تا شب پشت آن پیشخان کتابفروشی گذرانده بود. قیافه‌اش با پانزده سال پیش که او را دیده بودم هیچ فرقی نداشت. تنها موهای کوتاه و مجعدش در جلو سر ریخته بود. نمونه‌های چاپی را با نظم و دقت کنار دستش روی پیشخان چیده بود. غلط گیری و صفحه‌بندی کتاب‌ها را فضلی می‌کرد. چشم‌هایش برای غلط‌‌ گیری حرف نداشت.
گفت: “توی این راسته من آخرین نفرم که در مغازه را پایین می‌کشم.” جرعه‌ای از چای نوشیدم و گفتم: “این نشان می‌دهد که کتابفروش با وجدانی هستی.”
گفت: “آن وقت‌ها، در مغازه را که می‌بستیم، تازه اول شب بود. حالا یک ساعت دیگر توی این خیابان‌ها آدم وحشتش می‌گیرد.”   
گفتم: “آدم گنده‌ای مثل تو چرا باید وحشتش بگیرد؟”
گفت: “یعنی تو وحشتت نمی‌گیره؟ من که دست خودم نیست. توی خانه هم که هستم مثل مرغ سرکنده‌ام. سر شب باید یک جایی رفت. هیچ جا هم که آدم نرود باید یک جاهایی باشد و آدم بداند که باز هستند. آن وقت توی خانه هم که باشی دلت آرام و قرار می گیرد. من که این طوری هستم.”
گفتم: “من این روزها آن قدر کار دارم که شب دلم می خواهد یکراست بروم خانه و تخت بگیرم بخوابم.”        
گفت: “نه، من نمی‌تونم. از سر شب می‌شینم پای این رادیوها و اخبار گوش می‌کنم. بعد هم با ایستگاه‌های عربی ورمی‌رم.”
گفتم: “فضلی جان، این کارها فایده‌ای نداره. توی جات دراز بکش، چشم‌هات را ببند و با خودت فکر کن که چه جاهایی الان توی این دنیا باز است.”     
کشمش‌ها را تند و با صدا می‌جوید. گفت: “این چیزها از سن و سال من گذشته، مرد! از سن و سال تو هم گذشته…”          
از این حرف او به خنده افتادم. پشت شیشه‌های نورانی کتابفروشی، اشباح سر به توی عابران در تاریکی شتابان می گذشتند. چند بار وسوسه شدم که صحبت را با فضلی به آن زن بکشانم. فضلی همه آدم‌های هنری و ادبی شهر را با اسم و رسم و از نزدیک می‌شناخت. حتی نعش‌های فراموش شده ادبی را هم می‌شناخت. اما احساس می‌کردم که تنها یک اشاره کافی است تا مشتم جلو این کتابفروش کهنه کار باز شود. از مغازه که بیرون آمدم، فکر کردم تا خانه پیاده بروم. پیاده‌روی برای حالم خوب بود. پشت سرم صدای فضلی را می‌شنیدم که بلند بلند می‌گفت: “یک شب باید بیایی خانه ما، زنم هر غذایی خواستی برایت می‌پزد، خودم هر بساطی خواستی برایت جور می‌کنم…”
شب بی‌خوابی به سرم زده بود. فصلنامه‌ها و ماهنامه‌های ادبی را که برایم باقی مانده بود، ورق می‌زدم. چند دوره آنها را در بی‌پولی وحشتناک سال پس از انقلاب به فضلی داده بودم که آنها را جلد کرد و با قیمت خیلی خوب برایم فروخت. هیچ نشانی از آن زن و شعرهایش در آنها نبود. می‌دانستم که نیست. صفحات‌شان بوی کاغد کهنه کاهی می‌داد. پوشه زرد رنگ ترجمه را برداشتم و به رختخواب رفتم. به یاد فضلی افتادم که حالا، ساعتی پس از نیمه شب، با رادیو موج کوتاهش که به لاله گوش چسبانده بود، در حال شنیدن موسیقی (از یک ایستگاه عربی) به خواب رفته بود. برای آخرین بار به تکه‌هایی از ترجمه بازی‌های دوگانه نگاهی انداختم. رمانی بود که حتی خواننده خرده‌گیری مثل مرا هم سرگرم می‌کرد. اما آیا من بیشتر شیفته زمینه ماجراهای آن نشده بودم؟ و آیا دلیل این شیفتگی سوارکردن تخیلات خودم بر یک داستان پیش پا افتاده جاسوسی ـ عشقی نبود؟ به یاد آوردم که حتی در نازلترین آثار ادبی هم در نهایت می‌توان استعاره‌ای یا مضمونی به کهنگی خود ادبیات پیدا کرد. چراغ را خاموش کردم که بخوابم. اما خواب به چشمانم نمی‌آمد. در حالتی میان خواب و بیداری چشم‌انداز بندری را می‌دیدم، در شب، با روشنی چراغ‌هایش در آب، و بی‌اختیار بر زبانم آمد که آنجا، در نزدیکی دریا، هیچ سرنوشتی محتوم نیست. خودم را می‌دیدم که پشت میز کارم در دفتر انتشاراتی نشسته‌ام و ساعت‌هاست که با آن زن بر سر یک جمله کلنجار می‌روم. نمی‌توانستم او را مجاب کنم و بدتر اینکه احساس می‌کردم همه آنچه درباره نوشتن یک سطر درست و روشن می‌دانم چه اندک است، چه بیهوده است… زن از روی صندلی برخاسته بود و با تمسخر مرا نگاه می‌کرد. چشم هایش هیچ رنگی نداشت.
بیست دقیقه‌ای از ساعت پنج گذشته بود که زنگ در ساختمان را فشار دادم. از پله‌ها بالا رفتم، در طبقه سوم، میزبان در آستانه یکی از درها، شماره دوازده، به استقابلم آمده بود. باور نمی‌کردم این همان زنی است که چهره‌اش را از یاد برده بودم. چهره‌اش عجیب آشنا می‌نمود. انگار در گذشته بارها او را دیده بودم. با صمیمیتی که برایم نامنتظر بود، به من خوشامد گفت و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
“همه‌اش فکر می‌کردم که راه را گم کرده باشید.”  
در جوابش گفتم که از اتفاق نشانی سراستی بوده است و با احتیاط روی یک مبل نشستم. نفس راحتی کشیدم. می‌دانست مدیر دیرتر می‌آید و گفت: “من ترجیح می‌دادم شماها را برای شام دعوت کنم. اما با این وضع آشفته من در اینجا، پیش از رفتن…” نگذاشتم که حرفش تمام بشود و از او تشکر کردم. در فرصتی که به آشپزخانه رفته بود، به دور و بر خودم نگاهی انداختم. آپارتمان کوچکی بود با دیوارهای لخت سفید و پنجره های دلباز و حال و هوای همه خانه‌هایی را داشت که صاحبشان ناگهان از آن دل می‌کند و قصد رفتن دارد: قفسه‌های خالی کتاب و کارتن‌ها، ‌لایه‌ای غبار نامرئی که روی همه اسباب‌ها و خرده ریزهای جا به جا شده نشسته بود و آنها را از جلا انداخته بود. بر دیوار رو برویم، جای دو تابلو بزرگ به چشم می‌خورد که آنها را پشت در بسته‌بندی کرده بودند. به نظر می‌آمد که مبل‌ها را صاحبخانه برای پذیرایی از ما موقتاً مرتب کرده است. روی میز، در گلدانی سفالین، یک دسته گل داودی زردرنگ گذاشته بود. با خود فکر کردم که این خانه و اشیای آن در موقعیتی دیگر چه مکان خیال انگیزی می‌توانست باشد.
میزبان می‌گفت که خانه را با همه اثاث آن، حتی ظرف‌های آشپزخانه، به زوجی از آشنایانش اجاره داده است. با دو فنجان قهوه از آشپزخانه بازگشته بود. می‌گفت با این کار خودش را از شر سر و کله‌زدن با سمسارها راحت کرده است. اما هنوز کارهایی مانده بود. خرده ریزهای شخصی را بایست جمع و جور می‌کرد یا دور می‌ریخت. کتاب‌ها و نقاشی‌هایی بود که نمی‌توانست از آنها دل بکند. آنها را با خود می‌برد. سیگاری آتش زد و گفت: “من همیشه از اسباب کشی متنفر بوده‌ام. حتی فکر کارهایی که در این مدت کرده‌ام یا باید در این یکی دو روز آخر بکنم، حالم را به هم می‌زند. همین یک دلیل کافی بود که دراین سالها هیچ وقت به فکر رفتن نیفتم. حالا هم نمی‌دانم… به نظرم همه چیز، موقتی است. رفتن به هر جا هم که باشد موقتی است، اما انگار که دیگر چاره‌ای نیست.” پاکت سیگار را روی میز گذاشت و در برابر من نشست.
“خب حالا شما حرف بزنید. شما بگویید که چه می‌کنید؟” 
سیگار را لای دو انگشتش به گوشه دهان برد و لبخند زد. در جوابش گفتم: “هیچ کار بخصوصی نمی‌کنم…” و به دنبال این حرف فشرده و سرسری درباره کارهای دفتر انتشاراتی با او صحبت کردم. گفت که مدیرانتشاراتی از من تعریف زیادی کرده است. بلافاصله در جوابش گفتم که او عادت دارد درباره همه چیز غلو کند. با صدای بلند خندید و گفت: “بله، من او را خوب می‌شناسم. سال‌هاست که می‌شناسمش. اما فکر نمی‌کنم درباره شما غلو کرده باشد. نه اصلاً این طور نیست.” هنگام صحبت، هرازگاهی نگاهش به یکی از اشیای اتاق می‌افتاد و روی آن درنگ می‌کرد. آیا بی‌اختیار به فکرکارهایی می‌افتاد که بایست تا پیش رفتن انجام می‌داد یا این عادت او بود که با اعتماد به نفس کامل نیم‌رخ زیبایش را با آن کوژ مختصر استخوان بینی نشان دهد؟ یک بار که در این حالت سر برگرداند و خیره نگاهم کرد، به وضوح در چشم‌هایش رنگشان را می‌دیدم که رنگ خاکستری بود و هم می‌توانست طیفی از رنگ را از کبود تا آبی در شفافیت گویای مردمک‌ها بازتاباند. با خود گفتم که هرچه بوده از همین چشم‌ها بوده است. نگاهش روح داشت. اجزای دیگر صورت را می‌شد به آسانی نادیده گرفت، حتی آن چند تار سفید را که در لابه‌لای بافه‌ای از مو از روی پیشانی کوچک و رنگ پریده‌اش کنار رفته بود. آن تارهای سفید مو را پنهان نکرده بود. من در آن لحظه تنها می‌توانستم طرحی از صورتش را که حالا آشکار و ملموس می‌دیدم برای همیشه به خاطر بسپارم. صورتش هیچ سن و سالی را نشان نمی‌داد. دست لرزانم به طرف فنجان روی میزرفت و آخرین جرعه قهوه را نوشیدم. سرد و تلخ بود. میزبان سرانجام سکوت را شکست. گفت: “رمان را خواندید؟” و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بماند از جا برخاست و به طرف دیگر اتاق رفت. صفحه‌ای را با دقت پاک کرد و آن را روی گرامافون گذاشت و لبخندزنان به طرف من بازگشت. یک کوارتت سازهای زهی بود و من به یاد آوردم که مدت‌ها بود موسیقی گوش نکرده بودم. گفتم: “بله، خوانده‌ام.”
سیگار دیگری آتش زد. به من هم تعارف کرد و با اشتیاق گفت، “خب، می‌دانم که حتماً ترجمه من اشکالاتی دارد، اما رمان به نظر شما چطور بود؟” جواب‌هایی را آماده داشتم، اما با تمجمج گفتم: “…من یک بار از اول تا آخر متن ترجمه را خوانده‌ام و حتی تکه‌هایی از آن را چند بار …نویسنده‌اش را نمی‌شناسم.” وانمود می‌کرد که سراپا گوش در برابرم نشسته است. ادامه دادم که “حالا که فکر می‌کنم می‌بینم که توصیف عینی نویسنده از مکان‌های داستان، یا بهتر است بگویم محیط داستان، برای من کشش زیادی داشت…” دورخیزی برای یک بحث فاضلانه بود و لحظه‌ای احساس کردم که در نقش ادیب جوانی ظاهر شده‌ام که برای دخترکی هم سن و سال داد سخن داده است. اما ناچار حرفم را دنبال گرفتم که “مثلاً برای من توصیف شب‌های اقیانوس و آن نوشگاه کشتی با مشتری‌های عجیب و غریبش خیلی جالب بود. البته این می‌تواند فقط سلیقه شخصی باشد. راستش سال‌هاست، از زمان کودکی‌ام، که من آرزوی سفر با یک کشتی را داشته‌ام… سوای اینها، شهر استانبول که زمینه بخش مهمی از وقایع داستان است…”       
حرفم را قطع کرد و گفت، “آه بله، خود من هم اول بار که رمان را خواندم، همین احساس را داشتم.” 
گفتم: “این رمان مرا به یاد فیلمی می‌اندازد. اسمش را یادم نیست. فناناپذیر، مرگ ناپذیر از آلن رب گریه… ماجراهای آن فیلم هم در استانبول می‌گذشت. فیلم سیاه و سفید بسیار زیبایی بود.”        
چهره‌اش یکباره غرق در شگفتی و لبخند شد. گفت، “شما هم آن فیلم را دیده‌اید؟”
یاد آوری آن فیلم موهبتی بود. می‌توانستم تا آمدن پیرمرد به آن گریز بزنم و از نظر دادن درباره رمان ترجمه او طفره بروم.
 گفتم: “سال ها پیش، در یک انجمن فیلم دانشجویی … بادیدن این فیلم بود که فهمیدم شهر استانبول عجب شهر زیبایی است.”
 گفت: “من هم آن فیلم را دیده‌ام، در پاریس. استانبول را هم دیده‌ام و حالا سر راهم آنجا چند روزی می‌مانم.”
 از جا بلند شد. به آشپزخانه رفت و بار دیگر با دو فنجان قهوه داغ و عطرناک به اتاق پذیرایی برگشت. گفت: “من در استانبول جایتان را خالی می‌کنم.” از او تشکر کردم و گفتم، “البته نمی‌دانم که اگر آن فیلم را حالا ببینم چه احساسی خواهم داشت. بعضی فیلم‌ها هست که نباید دوباره دید. بهتر است خاطره آن دست‌نخورده برای آدم باقی بماند.” همچنان که به جایی در اتاق نگاه می‌کرد، گفت، “با نظر شما کاملاً موافقم. بعضی جاها و بعضی آدم‌ها را هم…” گفتم: “بله، مثلاً همین شهر استانبول… شاید حالا با بودن هموطنان آواره ما در آنجا چندان جای دلپذیری برای سیر و سیاحت نباشد، اما به هر حال یک بندر همیشه یک بندر است و بودن دریایی آزاد در فاصله چند قدمی همیشه به آدم قوت قلب می‌دهد.”
خودم را به دست منطق پیش بینی ناپذیر گفتگو داده بودم. هر چه باداباد. هوا تاریک شده بود. میزبانم چراغ‌ها را روشن کرد و شال بنفش رنگی روی شانه‌هایش انداخت. گفت: “آه، مدت‌ها بود که دلم هوای یک گپ‌زدن حسابی را کرده بود. این روزها هر چه شنیده‌ام همه‌اش مزخرفات سیاسی بوده و اینکه بالاخره کی همه چیز از هم می‌پاشد…” زنگ در به صدا درآمد و مدیر با دسته‌ای گل رز وارد شد. بهترین لباس‌هایش را پوشیده بود. با پیش‌درآمدی از خنده‌هایش برای میزبان توضیح داد که “….من آدم آداب‌دانی نیستم. مدت‌ها در خیابان‌ها سرگردان بودم تا اینکه بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و این دسته گل را خریدم. به عقلم نمی‌رسید که برای تو چه باید بکنم. من پیر شده‌ام و راستش دیگر تحمل وداع ندارم. فکر کردم که اصلاً موضوع رفتنت را فراموش کنم.”
میزبان گلهای رُز را در گلدانی که از آشپزخانه آورد جا داد و آنها را روی میز تحریر کوچکی نزدیک پنجره گذاشت.
مدیر گفت: “این طور که پیداست بحث گرمی داشته‌اید.” زن در جوابش گفت: “بله، من و این آقا متوجه شدیم که سلیقه‌هایمان با هم خیلی جور است.” مدیر نگاه ماتی به من انداخت و نشست. وقتی با من دست می‌داد، متوجه شدم که با احتیاط دستم را فشار داده است. به شدت سر حال به نظر می‌رسید. جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. پیپ را آتش زد و با یک صدای “هوم” فروخورده به نشانه رضایت کامل دود را از سینه بیرون داد. گفت: “این آقا، همین دیروز یکی از دوستان من را بکلی ناامید کرد.” میزبان کنجکاوانه سر برگرداند و به من نگاهی انداخت. لبخند زد. پیرمرد گفت، “فکرش را بکن یک آدم تقریباً هم سن و سال من در این دوران وانفسا به فکر ترجمه می‌افتد. یک روز هم بلند می‌شود و به دفتر ما می‌آید با یک دفتر از شعرهای سمبولیست‌های فرانسوی یا، به قول این آقایان، نمادگرایان….” پیرمرد به من اشاره کرد و قاه قاه خندید. چشم‌هایش برق موذیانه‌ای می‌زد و در میان پیله‌های آویخته‌اش به صورت خطی آبناک درآمده بود. به من نگاه نمی‌کرد.
پیرمرد در جای خودش لم داد و گفت: “من و این جوان مدت‌هاست که با هم سر کلمات تازه که خودمانیم، اغلب هم من‌درآوردی و نامفهوم هستند، جر و بحث داریم.” آهی کشید و ادامه داد، “خب شاید من پیر شده‌ام و محافظه‌کار، اما من هم به هر حال معتقدم که زبان ما تغییرات زیادی کرده… و این را هم می‌دانم که اصولاً ترجمه شعر امری است محال!” در پاسخش گفتم: “این حکمی کلی است، استثناهایی هم دارد.” مدیر گفت: “بله، بله، البته ، و به نظر من کار یک مترجم وارد هم درست پیدا کردن همان استثناهاست.” لحظه‌ای سکوت کرد. به پیپ خاموش با صدا پک می‌زد. خطاب به میزبان گفت: “اما برای من جالب این بود که آن آدم بخصوص در این روزها به فکر ترجمه شعر افتاده بود. شعرها را دادم به این آقا که بخواند و نظر بدهد. آن وقت می‌دانی چه نظر داد؟ آمد پیش من و گفت که فلانی، قضیه اصحاب کهف را شنیده‌ای؟” پیرمرد دوباره قاه قاه خنده‌اش را سر داد. میزبان گفت: “به نظر من، این طور برخوردهای صریح با یک کار خلاقه خیلی هم خوب است.” آنچنان با سادگی و اطمینان این حرف را بر زبان آورده بود که من دلم یکباره فروریخت. پیرمرد بلافاصله حرف او را دنبال گرفت که “قبول دارم. حرف کاملاً درستی است. آن دوست ما البته آدم با فرهنگ و کتابخوانده‌ای است، این درست، اما در جریان کار نبوده است. مهم این است که آدم در جریان کار باشد. من در هر حال با نظر این جناب ویراستار موافقم. برای آن آدم کاری نمی‌شد کرد. آن شعرها غیر قابل چاپ بود و برای من که یک ناشرم…”   
احساس کردم که رجز خوانی‌های حرفه‌ای پیرمرد شروع شده است. در لحظه‌ای مناسب به بهانه تورق کتاب‌هایی که کف اتاق پذیرایی روی هم تلنبار شده بود، از جا برخاستم. کتاب ها درست همان‌هایی بود که آدم انتظار داشت در آن خانه پیدا کند: رمان، شعر، چند متن کهن عرفانی خوانده و ناخوانده و کتاب‌های نفیس نقاشی. چندتایی کتاب راهنمای گلکاری در آپارتمان هم بود و یک جزوه کوچک خودآموز یوگا برای پرورش روح و جسم با عکس‌های رنگی. آن شب قرار شد که مدیر، کتاب‌های نقاشی را بفروشد و پولش را به هر طریقی که صلاح می‌داند برای میزبان حواله کند. به تماشای آنها مشغول شدم. میزبان از جا برخاست و صفحه دیگری را، باز هم یک کوارتت سازهای زهی، روی گرامافون گذاشت. به خواهش من بود. با صدای بلند خطاب به پیرمرد گفت: “می‌بینی که ما با هم چقدر هم سلیقه هستیم؟” و لحظه‌ای در برابر گل‌های رز ایستاد. سرش را خم کرد و آنها را بویید و گفت، “من عاشق عطر رز هستم، هم هست و هم نیست…” پیرمرد را بایست با خاطرات گذشته‌اش تنها می‌گذاشتم. بار دیگر که زن کنار او نشست، پیرمرد به پدری می‌مانست که با دختر جوانش گفتگوی خودمانی و سربسته‌ای دارد.


روی میز تحریر سیاه رنگ تنها یک کیف چرمی زنانه بود با بسته‌ای کلید و ته سیگارهایی که توی جاسیگاری له شده بودند. سرم بی‌اختیار خم شد تا من هم آن گل‌های رز پیرمرد را بو کرده باشم و در آن حال نگاهم به نقاشی‌هایی افتاد که در قاب‌های کوچک چوبی بر دیوار نصب شده بودند.  کارهایی با آبرنگ از طبیعت بود. صدای میزبان را شنیدم که گفت: “به آن نقاشی‌ها نگاه نکنید. مال خیلی وقت پیش است. هنوز فرصت نکرده‌ام آنها را بردارم.” آنجا یک عکس دسته جمعی هم بود. آرایش موها و لباس‌ها نشان می‌داد که دست کم بیست سالی پیش گرفته شده است. چهره آن زن را در میان چهره‌های دیگر شناختم. با خود فکر کردم که او چه تجسم کاملی بوده است از همه آن زیبایی روشنفکرانه‌ای که در بیست و پنج سالگی آدم می‌توانست برای خود تخیل کند: دخترکی با گونه‌های استخوانی و موهای کوتاه که بلوز گشاد چهارخانه‌ای را روی شلوار جین انداخته بود و ناگهان برای همه خیال‌پردازی‌های معصومانه خودم در آن سال‌ها دلم گرفت. در قاب دیگری، تک چهره سیاه و سفید مردی دیده می شد که در کمال زیبایی مردانه حالت قربانی ساده و فراموش شده‌ای را داشت.
در میان صدای نرم و پر طنین ویولن‌ها جسته و گریخته حرف‌های پیرمرد را می‌شنیدم که می‌گفت: “با همه اینها من ناامید نیستم…” او هیچ وقت ناامید نبود. آدم‌هایی مثل او انگار صد سالی را خوش و دانسته زندگی می‌کردند. می‌گفت، “درست در یک چنین اوضاع و احوالی است که چهره‌های تازه‌ای از راه می‌رسند، نویسنده‌های تازه، مترجم‌ها و ناشران تازه نفس… چه اشکالی دارد، بگذار این جوان‌ها ما را از میدان بیرون کنند.” بار دیگر که سر میز نشستم، پیرمرد دیگر آن قدرها هم امیدوار نبود. می‌گفت، “چه می‌دانم، بیشتر به یک مسابقه نفس می‌ماند، همه نفس‌هایمان را توی سینه حبس کرده‌ایم. آن وقت، یکی زودتر یکی دیرتر نفسش می‌بُرد. فقط همین. به هیچ‌کس هم نمی‌شود خرده‌ای گرفت. اما برای آدمی مثل من، رفتن از اینجا یعنی شروع یک زندگی تازه که خیلی دیر است.” زن گفت: “خود من هم هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی مجبور شوم برای همیشه از اینجا بروم. اما اینجا روز به روز آدم تنهاتر می‌شود. سال پیش مادرم مرد. برادرهایم هیچ کدام اینجا نیستند و دوستان نزدیکم هم همه رفته‌اند. حتی کسانی را که آدم سال تا سال نمی‌بیند، فقط، اسمی هستند توی دفترچه تلفن یا روی زنگ در همسایه که هر روز نگاهت به آن می‌افتد. آن وقت یک روز بالاخره مجبور می‌شوی آن اسم را از توی دفترچه تلفن خط بزنی یا می‌بینی که آن اسم آشنا از روی زنگ در پاک شده… یک قطره است، اما انگار به اقیانوسی از تنهایی می‌ریزد.” و به دنبال این حرف از جا برخاست و در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت، گفت، “اما دیگر حرفش را هم نزنیم. شرایط به اندازه کافی غم‌انگیز است.” سه فنجان قهوه روی میز گذاشت. آخرین فنجان‌های قهوه بود که می‌نوشیدیم. پاکت سیگارم تمام شده بود. برای تغییر ذائقه، پیپ پیرمرد را گرفته بودم و می‌کشیدم. میزبان گفت: “حالا بگویید و دلم می‌خواهد صریح بگویید کتابی را که من ترجمه کرده‌ام چطور است؟ قابل چاپ هست؟ چیز به درد بخوری هست؟” پیرمرد سرش را پایین انداخته بود. می‌دانستم که با شنیدن این حرف نفسش را در سینه حبس کرده است. در جواب سؤالی که از من شده بود، تنها گفتم، “عالی است، خانم، عالی است!” پیرمرد آشکارا نفس راحتی کشید. چشم‌هایش برق می‌زد و دوباره به حرف افتاده بود.
هنگام خداحافظی، میزبان برای بدرقه ما از پله‌ها پایین آمده بود. در نور چراغ‌های شورلت کهنه پیرمرد که عقب عقب می‌رفت، زن تنهایی را می‌دیدم که در انتهای کوچه‌ای مشجر جلو در ساختمان ایستاده بود. سگی از پشت دیوار خانه‌ای پارس می‌کرد. پیرمرد خیابان فرعی را با سرعت پشت سر گذاشت و در بزرگراهی پیچید که از میان تپه‌های تاریک به طرف شهر می‌رفت. مرا تا خانه می‌رساند. شعری را زیر لب با خود زمزمه می‌کرد و من کلماتی از آن را می‌شنیدم. باد خنک شب پاییز از پنجره باز ماشین توی صورتم می‌خورد.


گاهی روزها هست که نه تنها چشم‌ها که ذهن تیز با آدم راه نمی‌آید. از همان ساعات اول صبح خواب‌آلود است، پراکنده است. دوباره پشت میز نشستم. آن پوشه زردرنگ روی میز بود. مدادها را از پیش تراشیده بودم. با خود گفتم که تنها مگر با کار کردن روی متن دشوار جامعه‌شناسی است که می‌توانم ذهنم را جمع و جور کنم. اما تلاش بیهوده‌ای بود. سیگاری که در دست داشتم به ته رسیده و خاکستر شده بود. سیگار دیگری روشن کردم. می‌دانستم که زیاده روی است. شب پیش نزدیکی‌های صبح در خواب کلماتی را به یاد آورده بودم که موزون و سیال در کنار هم می‌نشست و شکل مصراع شعری را به خود می‌گرفت: چشم‌هایی که همچون زنجره‌ای خود را به رنگ پیرامونشان در می‌آوردند… در بیداری چه تشبیه پوک و دور از ذهنی بود.
پسرک پادو آمد و گفت: “آقا تلفن کرد و گفت تا بعدازظهر نمی‌آید.”
نیم ساعتی از ظهر گذشته، مثل همیشه به کافه هواگیم رفتم. سرجای خود کنار پنجره نشستم. این لعنتی، این هواگیم هم، چند شاخه گل داودی زرد را در لیوانی آب روی پیشخان گذاشته بود. دانشجوهای سابق هنرهای تزئینی پیش از من غذایشان را شروع کرده بودند. قیافه‌هایشان روز به روز چرکمرده و ژولیده‌تر می‌شد. یکی از آنها همان که ریش بزی خرمایی‌رنگی داشت، به رفیقش گفت، “جداً بگویم، دوست عزیز که امروز حالم عجیب عالی است.” و رفیقش به او جواب داد: “حق دارید، دوست عزیز، واقعاً که حالی دارد…” من لقمه غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. بی‌طعم بود و انگار پس از یک بیماری طولانی لب به غذا می‌زدم. در آفتاب بعدازظهر پاییز که از پشت شیشه‌ها به درون کافه می‌تابید، در صندلی خود فرورفته بودم. انگار هر لحظه امکان داشت که آن زن از پشت شیشه‌ها بگذرد و مرا تنها در حالی که لقمه غذایی را به دهان فرو برده بودم (و چه حرکت لغوی می‌نمود!) غافلگیر کند.
ساعتی در خیابان پرسه زدم و بار دیگر که به دفتر بازگشتم و پشت میز نشستم، به خود تلقین کردم که گاهی کار کردن عین فراموشی است. اما متن جامعه‌شناسی با جمله‌های دراز و پیچ در پیچش یک صفحه هم جلو نمی‌رفت. در همان صفحات اول اعتمادم را به مترجم آن از دست داده بودم و ناچار هر جمله را با متن اصلی مقابله می‌کردم. از سروصدای توی راهرو متوجه شدم که مدیر آمده است. مثل همیشه به پسرک پادو امر و نهی می‌کرد. مرا که دید، برخلاف رسم و عادتی که میان ما بود، با من دست داد. به پسرک گفت که چای بیاورد و رو به من کرد و گفت، «تا این آدم کار یاد بگیرد، جان من به لب می‌رسد.»
با هم به دفتر او رفتیم. بی‌هیچ مقدمه‌ای موضوع ترجمه آن زن را پیش کشیدم. پیرمرد پیپش را آتش زد و دود را با سرفه‌ای از سینه بیرون داد و پرسید، “آها …اسم کتاب چی بود؟”
“بازی‌های دوگانه. ” 
از جا بلند شد و کنار پنجره رفت. بیرون را نگاه می‌کرد، آن چنان که انگار عبور آشنایی را از عرض خیابان زیر نظر گرفته باشد. از استکانی چای که پسرک آورد ، جرعه‌ای نوشیدم و با تردید گفتم: “فکر نمی‌کنم قابل چاپ باشد، جاهایی دارد که…”
“خب، آنجاها را حذف کن، جرح و تعدیلش کن.”
“اشکال فقط آنجاها نیست. خود رمان یک رمان جاسوسی ـ عشقی بازاری است.”        
پیرمرد سرش را برگرداند و گفت: “پس بایگانی‌اش می‌کنیم.” شاید تعجب و سؤال را در صورتم خوانده بود که به طرف من آمد، و بی‌آنکه در چشم‌هایم نگاه کند، به حرفش ادامه داد که “مهم فقط یک کار نیست. کار آدم‌ها تک تک ممکن است اشتباهاتی داشته باشد، ناقص باشد، اما آدم‌ها وقتی که در جریان کار قرار بگیرند، خود به خود اشتباهاتشان را تصحیح می‌کنند. مهم کل این جریان است و اینکه باید تداوم داشته باشد. ما نباید آن دوست مشترکمان را ناامید می‌کردیم. تنها در این صورت است که او به فکر ادامه کار می‌افتد. بگذار فکر کند که ترجمه‌اش را چاپ می‌کنیم.”
“اما آخر…”
“اما آخر چی؟”
“اگر روزی برگشت یا نامه نوشت و سراغ کتابش را گرفت، آن وقت چی؟”     
پیرمرد بالای سر من ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: “خوشم می‌آید. از این روحیه تو خوشم می‌آید که دست آخر همه چیز این قدر برایت جدی است. اما یادت باشد که توی این حرفه هر حرفی آدم می‌زند که لزوماَ نباید به آن عمل کند…”     
احساس کردم که هنوز چیزهایی هست که از این پیرمرد لعنتی باید یاد بگیرم.


سرم را که از روی متن جامعه‌شناسی برداشتم، دیگر غروب شده بود. از دفتر بیرون رفتم. حوصله سر زدن به فضلی را نداشتم و حوصله رفتن به خانه را هم نداشتم. از روی جوی خشک و لجن‌گرفته پیاده رو پریدم و قدم بر آسفالت خیایان گذاشتم. به پشت سر که نگاهی انداختم، فضلی را نه در یک کتابفروشی در وسط شهر که انگار در دکه‌ای با تنها چراغ روشن بر کناره بیابانی تاریک و درندشت تنها گذاشته بودم. ته رنگ سرخ مرده‌ای در آسمان غروب دیده می‌شد، اما پیاده‌روها، تک درخت‌های خشک و سوخته و دیوارها و شعارها در تاریکی دود آلودی فرو رفته بودند. ماشین‌ها پر صدا و با چراغ‌های روشن از جلو پایم می‌گذشتند. آنجا ایستاده بودم و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. آن زن فردا در تاریک و روشن هوا برای پرواز به فرودگاه می‌رفت. در استانبول چند روزی توقف داشت. شب پیش، در آخرین لحظه، گفته بود که از آنجا کارت پستالی را به نشانی کتابفروشی برای من می‌فرستد. من روزهای دیگری را روی آن متن جامعه‌شناسی کار می‌کردم. ظهرهای دیگری را در کافه هواگیم ناهار می‌خوردم و عصرهای دیگری را سراغ فضلی می‌رفتم و با هم گپ می‌زدیم و گاهی در خیابان‌های سوت و کور شهر تا خانه قدم می‌زدم. به یاد آوردم که زمانی در جایی خوانده بودم نادان کسی که بخواهد رؤیاهای یک دوره عمر را به دوره دیگر ببرد و با خود گفتم که پس نادان‌تر آن کسی است که بخواهد رؤیاهای زمانه‌ای را به زمانه دیگر ببرد. احساس کردم که روح خبیث پیرمرد، مدیر انتشاراتی، با آن کلمات قصارش، به مرور زمان در من حلول کرده است. به راه افتادم و همچنان که نفس تنگ شده‌ام را از سینه بیرون می‌دادم، بی‌اختیار بر زبانم آمد که آه، ای بعیدالعهد… اینها دیگر خود کلمات کهنه و متروک پیرمرد بود.

نشسته از چپ: محمود نیکبخت، یونس تراکمه، کیوان مهجور، رضا فرخ فال، نفر نشسته در پایین نرده؛ رضا شیروانی

| زیر درخت لیل | هوشنگ گلشیری |

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهکده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله‌کشی کنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانال‌های عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یکی داستان هم می‌نویسد.
حالا شاعر لیل شده‌ است.
من داستان‌نویسم، اما این‌که می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.
شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم می‌نوشت که چه شد که ما را دید، همین طورها می‌نوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. کنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.
یکی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فکر می‌کند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر می‌کنم پوسته‌ی خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است که خواب می‌بیند، مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده ‌است.
خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخک‌هاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یک‌دفعه فکر کردم نکند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسه‌ای که ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌کرد که باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعدخودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشود.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟
– همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
با خندید، همان طور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش می‌کرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر می‌کند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا….؟» یا «حالا که دیگر….؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌کند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.
بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بی‌تلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هرکس از عشق‌هاش گفت، تجربه‌های دور و یا بهتر زخم‌های ناسوری که حالا دیگر زیر پوست بودند و چرک و خونی نداشتند، اما اگر به جایی می‌گرفتند داد آدم را در می‌آوردند.
فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم که می‌روم قدم بزنم. با تاکسی تا نزدیک یکی از کانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را می‌شد به دست حتی لمس کرد. رستوران بسته بود. بقیه‌ی لیل‌ها پشت خانه‌های ده بود. فکر می‌کردم که اگر با دخترخاله‌اش هم ازدواج کرده بود، باز بهتر بود می‌آمد و زیر یکی از این درخت‌ها می‌نشست. 
زیر یکی از درخت‌ها نشستم. به غیر از مجموعه‌ی ریشه‌هایی که در خاک داشت، یکی دو ریشه هم گره در گره مثل کنده‌ی زانو یا دست مشت کرده‌ای که زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.
حالا که این را می‌نویسم می‌دانم که میوه‌ی لیل چرا سرخِ جگری است. برای همین هم می‌نویسم تا اگر کسی گرفتار رفته‌هاست، پیش از آنکه زخم به چرک بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایه‌ی لیلی برساند.
محمدعلی، فکر می‌کنم، زیاد ماند که حالا فقط لیل می‌بیند و لیل می‌نویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا کم‌کم ریه‌هام را پر کند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی کربنی که درخت‌ها از غروب تا طلوع افتاب پس می‌دهند، بلکه از همه‌ی قصه‌هایی که از قرن‌ها پیش معلق زیر درخت مانده‌بود:
زنی بود که می‌خواست صورت و دو دست غوطه‌ور در آب مردش را فراموش کند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده‌بود. غواصی را دیدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه‌ی مختار دوید که این‌هم شیربهای دخترتان. ناخدایی که سر پیری عاشق کنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده‌بود که صدای خلخال هاش نمی‌گذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم که زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمده‌ام جهیزیه‌‌ی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه کنم که بار دلم پیش نوه ی عمو است که حالا فقط صدایش را از تلفن می‌شنوم؟» دختری هم می‌خواست که لیل کمکش کند تا یاد صورت پدرش را که در قاب کفن دیده بود از ذهنش پاک کند، که شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه می‌کنی.» زنی هم بود که خواهر خوانده‌اش هر شب به خوابش می‌آمد که: «مگر نگفتی که مردها صفت ندارند؟» جانبازی بود که ناله‌ی دوست زخمیش نمی‌گذاشت بخوابد. پزشکیاری بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الکل.
سنگین بود، گفتم: لیل، رحم کن! من نمی‌توانم. این‌ها را نمی‌شود نوشت.
نرمه بادیوزید و هوا را جابه‌جا کرد. باز هم دیدم، پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم یکی‌یکی گفتم. به یاد می‌آوردم و می‌گفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبک شده‌ام. آدم‌ها را باید بخشید، حتی آن‌ که از پس هر پنج شش شلاق تکه ی آینه‌ای شکسته را به دامن پیراهنش پاک می‌کرد، بعد هم خم می‌شد جلو دهان قربانی می‌گرفت که ببیند هنوز نفس می‌کشد یا نه.
حالا من دیگر به صلح با جهان رسیده‌ام. همه‌ی گوشه و کنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیل‌های کوچک و بزرگ آراسته‌ام. حالا در سه کنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یک درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود که از گذشته‌ام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یک ساعتی فقط صدای دریا می‌آمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم‌تختی. یادم هست که صبح که بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته‌بود. حالا گاهی روزها هم با یادم می‌آید. سنگین است با بار همه‌ی آن رفته‌ها، قصه‌ی همه‌ی مسافرانی که پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشسته‌اند. گاهی هم دست دور گردنم می‌اندازد. ترد است و میوی‌ گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم کشاند. خفه‌ام می‌کند، می‌دانم. با این همه سبک شده‌ام. بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشیدم. آدم زمین نیست که بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بکشد.
حالا بار همه‌ی تلخی‌های من زیر یکی از آن لیل‌های کیش است. دیگر خودش می‌داند. می‌تواند بر هرکس که بخواهد سایه بیاندازد، ساعت‌ها به قصه‌ی هر کس که بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.
وقتی بلند شدم دیدم که مرتضی همان روبرو بر پشته‌ی خاک کانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش کردم، گفت: «دیدید آقا، من چه می‌کشیدم؟» 
نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ می‌کند.
گفتم: شرمنده‌ام، مرتضی.
گفت: دشمنتان شرمنده باشد.
و هر دو خندیدیم.
تا جلو رستوران همپاش رفتم. همه‌اش از صاحب رستوران برایم گفت، از زن‌هایی که در همین محل داشت و یکی دو تای دیگر که توی این یا آن بندر. من هم گفتم که فردا می‌رویم.
گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد.
در رستوران را که باز می‌کرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاک‌پشت و کوسه کبابی می‌دهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.
با نوک جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاک را جمع می‌کرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت که می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یک رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یک بعداز نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود که من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.
بی‌سر و صدا ساک‌هامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید که برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌کند. گفتم: چی شده؟
خندید، همان‌طور که مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران می‌بینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار می‌کرد. می‌گفت: بعضی کلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می‌نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: می‌فهمی که. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.
ومن فکر می‌کنم گاهی می نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته‌بود و یادش نبود که سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.