عاشق لیدی چترلی

عاشق بانو چترلی (انگلیسی: Lady Chatterley’s Lover) رمانی از دی. اچ. لارنس است که چاپ اول آن به سال ۱۹۲۸ برمی‌گردد. نسخهٔ اول این رمان به طور مخفیانه و زیرزمینی با کمک جوزپه اوریولی در فلورانس ایتالیا به چاپ رسید. هم‌چنین در سال ۱۹۲۹ نسخه‌ای مخفیانه از این رمان توسط نشر ماندارکِ اینکی استفنسن در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفت. انتشار نسخهٔ کامل و بدون سانسور این رمان تا سال ۱۹۶۰ در ایالات متحدهٔ آمریکا و بریتانیا ممنوع بود. عاشق بانو چترلی که یک اثر کلاسیک انقلابی است، خیلی زود به دلیل محتوای داستان که بیان روابط جسمی میان مردی از طبقه کارگر و زنی از طبقات بالا و مرفه است، توصیف صریح و بی‌پردهٔ صحنه‌های جنسی و از استفاده از واژگان قبیح و مبتذل به شهرتی جنجال‌برانگیز رسید.

گفته می‌شود داستان برگرفته از وقایع رخ‌داده در زندگی شخصی و رنجور لارنس است و مضامین کتاب از نگاه او به زادگاهش، ایستوود ناتینگهام‌شایرر الهام گرفته‌است. برخی از منتقدان بر این باورند که الهام‌بخش لارنس در خلق قهرمان رمانش، لیدی چترلی، لیدی اوتولاین مرل بوده‌است. عاشق لیدی چترلی که در ۳ نسخهٔ متفاوت چاپ شده‌است، آخرین و مشهورترین رمان لارنس است.

داستان
عاشق لیدی چترلی روایت زندگی زنی جوان و متأهل به نام کنستانس (لیدی چترلی) است که همسر اشراف‌زاده‌اش، کلیفورد چترلی، در اثر جنگ قطع نخاع می‌شود. ناتوانی جنسی و سردی احساس کلیفورد نسبت به کنستانس (کانی) دیوار فاصله میان این زوج را بالا می‌برد. کانی که امیال جنسیش را سرکوب شده می‌بیند، دلباختهٔ شکاربان شوهرش که مردی از طبقات پایین است، الیور ملورز، می‌شود. در انتهای رمان کنستانس همسرش را ترک می‌کند تا روابط عاشقانهٔ جدیدی را با ملورز از سر گیرد. تفاوت سطح اجتماعی میان کنستانس و ملورز که بن‌مایهٔ اصلی رمان است در واقع نمود سلطهٔ نابرابر طبقهٔ نخبه و بالادست بر طبقهٔ کارگر در جامعه است.

دادگاه رفع قباحت رمان
در سال ۱۹۶۰ نسخهٔ کامل رمان توسط کتاب‌های پنگوئن در بریتانیا منتشر شد. قانون نشریات مستهجن ۱۹۵۹ بریتانیا مدیران پنگوئن را به اتهام ترویج مسائل قبیح به دادگاه کشاند. قانون ۱۹۵۹ این امتیاز را به ناشران می‌داد که در صورت اثبات شاهکار ادبی بودن اثر، از اتهام رهایی یابد. دفاعیات مدیران پنگوئن و تصدیق شاهکار ادبی بودن عاشق لیدی چترلی از سوی منتقدان ادبی برجسته و آکادمیکی نظیر ای. ام. فورستر، هلن گاردنر، ریموند ویلیامز، ریچارد هاگرت و نورمن سنت جان استواس کارساز شد و دادگاه در ۲ نوامبر ۱۹۶۰ رأی بر بی‌گناهی پنگوئن داد. پیروزی پنگوئن در دادگاه سبب رفع ممنوعیت چاپ و توزیع رمان و آغاز نقطهٔ عطفی در آزادی بیان و نشر بریتانیا بود.

پنگوئن دومین چاپ این رمان را در سال ۱۹۶۱ منتشر کرد. ابتدای کتاب حاوی یادداشتی تقدیمی از طرف ناشر است که این‌چنین نوشته شده: «به خاطر چاپ این رمان، انتشارات پنگوئن به موجب قانون ۱۹۵۹ نشریات مستهجن بریتانیا در اُلد بیلی لندن از ۲۰ اکتبر تا ۲ نوامبر ۱۹۶۰ تحت تعقیب قرار گرفت. این چاپ تقدیم می‌شود به ۱۲ عضو هیئت منصفه، ۳ زن و ۹ مردی که حکم به بی‌گناهی پنگوئن دادند و بدین ترتیب سبب شدند آخرین رمان دی.اچ. لارنس، برای اولین بار در بریتانیا مجوز انتشار بگیرد.»

ریسمان تو پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی: تو، معلق، می‌روی. | عباس نعلبندیان |


گفتم: با یاد درد تو به خاب می‌روم و با یاد درد تو خاب می‌بینم و با یاد درد تو برمی‌خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم‌کم از نگرم محو می‌شود. آن‌گونه که گویی می‌پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می‌شود و کوچک می‌شود و می‌رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر «رنج» باقی نمی‌ماند.

عباس نعلبندیان (زاده۱۳۲۶–درگذشته ۸ خرداد ۱۳۶۸) نویسنده و مترجم پیشرو ایرانی بود. او را در جشن هنر شیراز ستوده بودند و جایزه‌های فراوان گرفته بود. پس از انقلاب و با تعطیلی کارگاه نمایش چندی به زندان افتاد و پس از آزادی بیکار و خانه‌نشین شد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.


نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ در سنگلجِ تهران زاده شد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش در فصل تابستان به کمک پدرش در دکه روزنامه فروشی واقع در خیابان فردوسی پایین‌تر از فروشگاه فردوسی می‌رفت و بیشتر وقت خود را به مطالعه در دکه می‌گذراند. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد، و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت و در آن‌جا با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرخ‌تاش و محمود استادمحمد هم‌درس شد. دورهٔ شش‌سالهٔ دبیرستان را نتوانست به پایان برساند و سرانجام در سال ششم متوسطه بدون گرفتن دیپلم دبیرستان را رها کرد. او پس از آشنایی با افرادی چون محمد آستیم که دیگران او را استاد نعلبندیان تلقی می‌کردند و محمود استادمحمد و رفت‌وآمد به محافل هنری آن دوره مانند کافه فیروز در ۱۸ سالگی شروع به نوشتن کرد.


اولین داستانش در دهه ۴۰ به همت رضا سیدحسینی در مجله «جهان نو» منتشر شد. با نگارش نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگواره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند» جایزه اول مسابقه نمایشنامه نویسی نسل جوان را از آن خود کرد. این نمایش همان سال در جشن هنر شیراز نیز جوایز متعددی را نصیب خود کرد و نویسنده را به شهرت رساند، در بیانیهٔ هیئت داوران ذکر شده بود: «جایزهٔ دوم به مبلغ پنجاه هزار ریال به نمایشنامهٔ “پژوهشی …” اثر آقای عباس نعلبندیان که نوجوان روزنامه فروشی است و اثر او به عنوان شاهکاری از یک نابغه، از طرف چهار تن از داوران وزارت فرهنگ و هنر اعلام شد [اهدا می‌شود.] او تاکنون پایش به داخل هیچ تالار نمایشی نرسیده‌است .» پژوهشی ژرف وسترگ… بعد از آن در سال ۴۷ در تالار انجمن فرهنگی ایران و امریکا به کارگردانی آربی آوانسیان به نمایش عمومی درآمد.
او با شکوه نجم‌آبادی ازدواج کرد و بعد از مدتی از او جدا شد. مدتی هم با فهیمه آموزنده زندگی کرد. او فرزندی ندارد. برادرش محمد یوسفی و برادر زاده‌ها و خواهر زاده‌ها تنها بازماندگان او می‌باشند.

کارگاه نمایش
عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقی‌ماند. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران، کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که ۴ ماه را در زندان گذراند. آسیب روحی این ۴ ماه، به همراه انزواء و محدودیت‌های حضور در عرصهٔ تئاتر او را خانه نشین کرد. ابتدا در منزلش در خیابان جمهوری خیابان سی تیر ساکن بود اما پس از مصادره منزلش به خانه پدریش واقع در خیابان پیروزی میدان بروجردی رفت در تنگدستی روزگار گذراند و با انگشت شماری از دوستان معاشرت داشت.

مرگ
نعلبندیان در اول خرداد سال ۱۳۶۸ در سن ۴۲ سالگی با خوردن قرص خودکشی کرد در زمان مرگ صدای خود را ضبط کرد و آخرین سخنان را بر زبان جاری کرد. جسدش را چند روز بعد یافتند، و در هشتم خرداد به خاک سپرده شد. او در قطعه ۱۰۹ ردیف ۹۶ شماره ۵۰ بهشت زهرا تهران آرمیده‌است و بر سنگ مزارش نوشته “در این غربت قریب عطر تو را از کدامین طوفان باید خاست”.

سبک
نعلبندیان در آثار خود بیشتر به مفاهیمی مثل شهوت، رستگاری، مرگ و عشق‌های نامتعارف می‌پرداخت و شخصیت‌های آثار او، اغلب مردم فرودست جامعه بودند. آثار وی ادبیات صریحی دارند و در آن‌ها با بی پروایی از کلمات رکیک و زبان کوچه و بازار (برای نشان دادن قشر فرودست جامعه) استفاده شده‌اند نعلبندیان املاء خاص خود را داشت (تلا. خاهش. خاهر- سدا – سندلی – خاست و…)

نعلبندیان در گفتگویی که اردیبهشت سال ۵۰ در مجله «تماشا» چاپ شد، گفت:

«اصولاً من تئاتر را به آن صورت نمی‌شناسم و آمدنم به این حوزه کاملاً تصادفی بود. یعنی وقتی نمایشنامه «پژوهشی ژرف وسترگ» را می‌نوشتم به این فکر نمی‌کردم که چیزی است، که کسی بخواهد بخواند یا اینکه اجرا شود. تا وقتیکه این نمایش برنده جایزه شد. حتی دو سه نفری هم که پیشتر از آن این کار را خوانده بودند، نظر چندان موافقی نسبت به آن نداشتند.»

…….

من زار می زنم و باران تمام دنیا از دیده می بارم. آن ها، سرد و بی اعتنا و خشن، تابوت را به تندی، و با تهلیل های پیاپی، پیش می برند. کسی دست مرا گرفته است و من می دوم. دانه های برف، آغشته به رنگ سپید بی رحم و پیچیده در حریر گزنده ی باد به صورتم می خورد. به صورت کوچکم. به دست هایم. به دست های کوچکم


ریسمان تو پاره می شود. تو معلق می شوی: تو، معلق، می روی. آن خنجر را، آن ظناب را، آن زهر را بردار. از سپیدی روز و از سیاهی شب، فرار کن. به شفق فکر کن: به پگاه، به صبح کاذب. به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوارهای سرخ. یادت هست؟


ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. بر دست هایش خ های سیاه است: پاهایش از آن او نیستند: خود را بر زمین می کشد. ابرویش شکافته. سرش شکسته. انگشتان بی ناخنش با چنان رازی درآمیخته اند و اندامش آن چنان در هم مختصر شده که مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ.
ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. لب هایش خشک است


شاید می خواهد گریه ام بگیرد اما غمگین تر از آنم


یک جفت لب شهوی. مقدار زیادی حرف که به زحمت نگهشان می دارم تا بیرون نریزند. آهن هایی که شب ها وقت خواب، روی چشمم می گذارمشان تا بخوابم


شتابان، در چمدانم را می بندم و راه می افتم. ولی نه. باید هرچه تندتر دور شوم. غبار سبزی که همه چیز را پوشانده، به نرمی، به نرمی، به نرمی، برمی خیزد و به درون برگ ها می رود: برگ ها سبز می شوند. شهر سیاه می شود. شهر سیاه تر می شود. برگ ها تبسم کنان از من دور می شوند و من، همچنان می دوم


چقدر همه چیز سرد است. چقدر از همه چیز فاصله دارم. چنگ به هیچ چیز نمی توانم بزنم. دراز می کشیم. نمی دانم چکار باید بکنم. به خواب می روم


نبض نامرئی زندگی دنگ، دنگ، دنگ، دنگ می کوبد. خطی است که از میان رگ و پی و خون و گوشت ، از میان آسفالت خیابان و سبزینه ی گیاه، از میان انجیره های خشک و تکه های ابر، از میان صافی گریه و سیاهی، می گذرد. احساس دلتنگی می کنم. بغض گلویم را می گیرد


جاده، بی پایان است و من هرچه فکر می کنم که از کجا می آییم و به کجا می رویم، چیزی به یادم نمی آید: آیا از دست کسی می گریزم؟ از شهری می گریزم؟ به شهری می روم؟ به مغزم فشار می آورم. دو سوی جاده را نگاه می کنم که شاید نشانه ای پیدا کنم، یا فرسنگ شماری، هیچ نیست


در میان آن رنگ غریب و سکوت کامل و زمین نرم، بر رویش می افتم. او دست هایش را به دور من حلقه می کند و صدای خون…
آیا این نفخه ی مجشم و شیرین و ازلی مرگ است که به تلخی بر من می وزد؟


کمی ساکت می مانیم بعد می گویم:
چه کار داری؟
هیچ نمی گوید. می گویم:
پیر و شکسته شده ایو خط های پیشانی ات
هیچ نمی گوید. می گویم:
کمی قوز کرده ای. سنگین تر راه می روی و آرام تر حرف می زنی
با دست، خطب در فضا می کشد و هیچ نمی گوید. می گویم:
مرا می ترسانی
هیچ نمی گوید. می گویم:
آن غروبی که رفتی و در گوری تازه کنده شده خوابیدی، یادت هست؟
گونه ام را نوازش می کند و محزون، لبخند می زند. یادم می آید که دم مرگ هم همین کار را کرد. می خندم. خندیدم. خطی در فضا کشیدم و خندیدم و در گور خوابیدم


مرگ در آسمان می ایستد. مرگ در آسمان ایستاده است. از یکی از ترک های زمین، دست آشنایی به سوی من بیرون می آید و صدای آشنایی می گوید:
برایم ترانه ای بخوان، برادر
من به شکاف زمین سرازیر می شوم و او از آسمان فرود می آید


نگاهم کرد. غم تمام دل های جهان و تمام کائنات، از این دو چشم مخمور، به بیرون روزنه داشت


چه خوب است که بمیرم تا بدانم مرگ چیست. آن وقت رازی را خواهم دانست که هیچ زنده ای نمی داند. چه راز گرانی! چه راز شگفتی! رازی که مردگان به هیچ روی از آن سخن نمی گویند. اگر بمیرم، اگر بمیرم…
خورشید دور می شود.
سرم درد می کند.


لیلا! در این غربت غریب، چنگ به کدام ریسمان باید زد؟ گرد کدام خورشید باید گشت؟ به صلای کدام نسیم باید رفت؟ عطر تو را از کدام توفان باید خواست؟


« دست خودت بود »
دست خودم بود؟ خودم این رویا – این کابوس – را به خواب خواستم؟ خودم خواستم که از این پس خشمم را فریاد کنم؟ خودم خواستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانه ام – بر خانه مان – فرو افتد؟ خودم خواستم که جامه ام را به آتش بشویم؟ خودم خواسنم؟ خودم آن تیر نشان شده ا خواستم: آن آیینه ای را که به آهی خرد می شود؟ خواب. خودم خواستم که تو را، لیلا، لیلا، لیلا، لیلا، به باد بفروشم؟
او داشت می رفت. آفتاب تکه تکه در فضا می پراکند. در صدا می کرد و بوی عفنی به درون می آمد. به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو می رود. لبانش را نمی توانستم ببینم. می خواست گریه ام بگیرد، اما غمگین تر از آن بودم.
گفتم:
« نرو »


دست هایی که در میان هریک خنجری کوچک نهفته است


چه شباهت غریببی. این دو شکل – مدرسه و گورستان – چگونه بر هم منطبق می شوند؟ چگونه راس هایشان بر یکدیگر می افتد؟ در گور از کدام دانش سخن است؟


گویی شهر در بزرگی داشت که یک باره به رویم بسته بودندش


مادربزرگم یک فرسنگ آن سوتر، در گورستان کنار امام زاده عبدالله خوابیده است. چه رشکس می برم به این همسایگان آرام


وقتی از جلوی من می گذرد، برای دمی دوزخ نگاهش در چشمانم می افروزد و می رود


کسی با سه میخ کوچک، یک آیینه ی شکسته ی جیبی را به دیوار کوبیده. آیینه، بی صاحب و تنها و شکسته و کثیف، بر دیوار مانده است. خودم را می کشانم به کنار آیینه.
لیلا آنجاست


لیلا آنجاست. در آینه کوچک شکسته ی زندان موقت. خودم را نزدیکتر می کشانم. او، با چشمانی که مرا نمی بینند، به من نگاه می کند. چشمانم تر می شود و پلک هایم تند تند به هم می خورد
«شاید بمیرد. می میرد. تمام شب در آن نشیه ی سفید. تمام شب در خیابان ها. او در خانه خواب است. نه، نیست. معرفت. بنفش. بنفش کمرنگ. بنفش تیره»
آیینه، خالی می شود
آیینه می شکند


به سوی شب راه می روم


تا شب راه می روم و سرانجام، به شب می رسم. به لیلا


پیراهن خونینش دل دل می زند و من هوای پرواز دارم


گفتم: با یاد درد تو به خواب می روم و با یاد درد تو خواب می بینم و با یاد درد تو برمی خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و می رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر « رنج » باقی نمی ماند


چهره اش به مهتابی در پس ابرهای عمق زمستان می ماند


شاید در دل گریه می کند. شاید پیش از این با گریه ی خود خلوت کرده بود که من آمدم


خیال می کنم که سایه ای از درون او بیرون می آید و در تاریکی سترگ اتاق، به آسمانه می چسبد


با دست خطی در فضا می کشد و هیچ نمی گوید


چشمانم را به آهن ها می بندم تا ابلیس برود
من رفته ام
به مادر بگو گاهی برایم گریه کند. من اینجا پوسیده ام و کسی نمی داند. چهل سال است


لیلا:
دیگر می روم. خودت که می دانی. هستی مگر چیست؟ ساکت. شب امشب چقدر ساکت است.برق رفته است و کوچه تاریک است. باد لامپی را که بر سر آن تیر دوردست است،،تکان می دهد. و سایه ها. فکر می کنم سرماخورده باشم. سرفه می کنم. این کار را نکن. هیچ نگو. هرچه بگویی به گریه می افتم. از صبح تا به حال دارم گریه می کنم. غروب که خودم را در آیینه دیدم. ترسیدم. با گونه های پف کرده و چشمان سرخ. آن پیرزن تکیده ی خمیده ی سپید موی عصا در دست، یادت هست؟
من گفتم: اگر مثل او بشوم از خانه بیرون نخواهم رفت.. تو گفتی.. چه گفتی؟ من گریه کردم. تو دست بر گونه ام کشیدی و انگشتانت خیس شد. کدام راز؟… نه، زیاد سنگین نیست. خودم می برمش . آنوقت یک بار که تو نباشی می آیم و بقیه اش را می برم. تقسیم وحشتناکی است. مثل بریدن یک دل است. یک کارد تیز می خواهد. یک کارد خیلی تیز می خواهد. سیگار تمام شده. بله. فرقی نمی کند. می کشم.
این سرما، از کدام منفذ، از کدام روزنه ی در، به خانه ی ما آمد؟
…این شب، این تیرگی ناگزیر، چگونه آفتاب را – آن هفت رنگ خوش را/ خوش را / ربود
یکدفعه هق هق می گیردم. حتی نفس های بلند هم دوای دردم نیست و اشک
آنچه که گمان می کردم رفته، به آرامی باز می آید
هیچ نگو
درد
و تسلیم آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت. سپید سپید. گیجی. رخوت. رخوت مدام. آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت


با انگشتانم پوست پیشانی ام را می فشارم. خطهای موازی در هم می روند و از هم بیرون می آیند


چهره ی ترسان من در آیینه، به آرامی به آرامی به آرامی به آرامی شسته می شود. توفان می شود. در آیینه توفان می شود. اغتشاش نامعقول رنگ ها و بعدها، حجم ها، میزان ها، اندازه ها،
و آرامی
مادرم در آیینه است


شناسنامه ام را می گیرم و چمدانم را بر می دارم و راه می افتم. با خود فکر می کنم چه شیرین است که در جای به جای و نقطه به نقطه ی این دنیا، آدم هایی باشند – بی سخن، محزون، آرام – که با چمدانی در دست و بار عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی به فنا نزدیکتر شوند


اشک می بارد و لب، می خندد


به گریه ام می اندازد. نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد. گویی تکه ای از پاییز، تکه ای از پاییز، تکه ای از آسمان پر ابر یک روزپاییزی، به مهربانی، در این اتاق سرخ فرود می آید. پاییز، با رنگ خاکستری ابرها، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند، با رگبارهای مدام، با خورشید گهگاه و با غم ناگزیر و گریه ای سنگین، در این اتاق فرود می آید.
به پاییز می گریم


لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر خزان یک روح پژمرده ای. تو مستی خنده و خمار خموش چشمانی. تو شور شرابیو تو سرمای دردناک و کشنده ی زمستان یک جسم برهنه ای. تو شلاغ سوزنده ی سوزی بر بدن تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه پر غم خاموش مه آلود. تو ارمغان مرگی. تو لبخند شیرین مرگی که روبند از چهره برمی دارد و پرمهر می گوید: سلام


دوباره باید بروم جایی و ناهار بخورم. دلم می گیرد. یاد تمام آن آدم هایی می افتم که این سرور ساده ی احمقانه را دارند که برای ناهار، به خانه ای بروند.
خانه ای و آغوشی. و هردو گرم شاید. و من اینقدر سرد، سرد، سرد، سرد.
من از سرما می لرزم


پدر! کاش کودک من بودی تا قطره های زلال اشک را از گونه های زرد پژمرده ات دور می کردم


نگاهم می کند. نه مهری و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:
کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهر چشمانت و لبخند لبانت چه کسی را سلام می گوید؟
او می رود
فریاد می زنم: سنگ سرد شبها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟
او رفته است


خدایا! اگر من از آبی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از بادی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از آتشی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از خاکی ام پس چرا به آن بازنمی گردم؟ آه، ای ابرهای تدگذر! ای تمامی جوی هایی که سبک به راه خویش می روید، ای ستیغ های بلند که چون میخ های زمین بر جای نشسته اید، ای شادی دل ها! این گرم مدامی که در رگ های من می دود چاره کنید! دَوا
ران جانم را چاره کنید! اگر از آبی ام، اگر از خاکی ام، اگر از آتشی ام و اگر از بادی ام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بی نهایت! ای سرسبزی درختان! ای غایت درد! ای امید بی فرجام! آیا من سایه ایم که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟ آیا من چکره ایم که باید در دل دریا یی فرود آیم؟ پس دریای من کجاست؟ این دژخیم سرمست زمان،بر من نمی نگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشسته ام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره


بر جای می مانم و به تصویر حیرت زده ی خود در آینه خیره می شوم. زمان درازی بود که خود را در آینه ندیده بودم. زمان درازی بود که آینه تصویر مرا به من نمی داد، بلکه فقط تصویر دیگران را به من نشان می داد. تصویر دیگری را. تکان نمی توانم بخورم. به نگرم می آید که اگر کوچکترین تلاشی برای برخاستن بکنم، اندامم خواهد شکست و بر زمین خواهد ریخت. پاره خواهد شد. و همچنان به چهره ی پر حیرت خویش، خیره مانده ام. این، منم، تصویر مبهوت آینه، منقیض می شود. گویی دهانم می خواهد به گفتن کلامی یا کلمه ای باز شود. چشمانم تنگ می شود و فشاری خط های چهره ام را در هم می کشد. صوتی نامفهوم، همچون صیحه، یا نفس راحتی، یا آهی پر افسوس از دهانم بیرون می آید. وتی بلند و کشیده مثل: ف.. ف… آیینه به آنی در هم می شکند و بند من از هم می گسلد


می گویم کاش گنجشکی آزاد بودم که شادی ام را سنگ تیر و کمان پسرکی کوچک به مرگ بدل می کرد

…..


آثار
نمایشنامه
پژوهشی ژرف و سترگ در سنگ‌واره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند (۱۳۴۷، انتشارات سازمان جشن هنر)
اگر فاوست یک‌کم معرفت به‌خرج داده‌بود (۱۳۴۸، انتشارات کارگاه نمایش)
صندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم (۱۳۴۹، انتشارات کارگاه نمایش)
ناگهان هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله (۱۳۵۰، انتشارات کارگاه نمایش)
قصه غریب سفر شاد شین شنگول به‌دیار آدم‌کشان و امردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
داستان‌هایی از بارش مهر و مرگ؛ یک پنج‌گانه (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
هرامسا ۷۰۵٬۷۰۹ (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
داود و اوریا (۱۳۹۸، دفترهای تئاتر نیلا، دفتر شانزدهم، ویژه عباس نعلبندیان)
قصه‌ها
هفت تا نه و نیم (۱۳۴۶، در مجله جهان نو)
ص‌ص‌م از مرگ تا مرگ (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
ترجمه‌ها
یک قطعه برای گفتن-فریاد کمک-معلم من پای من/پیتر هانتکه (۱۳۵۱)
پرومتئوس در بند/اشیل (۱۳۵۱)
طلبکارها/استریندبرگ (۱۳۵۱)

دانلود ‘و خدایان دوشنبه‌ها می خندند’ نخستین رمان همجنسگرایان ایرانی

“جوانک با ترس و اضطراب، در حالیکه دستتانش از سرما و (شاید!) هم از وحشت به لرزه افتاده‌اند، به آهستگی لباس‌هایش را می‌کند. مرد جوان نیز به تندی لخت می‌شود … در یک لحظه به جوانک حمله می‌برد و چون ماری به او می‌پیچد.”

این جملات رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند” نوشته رضا خوش‌بین خوش‌نظر، صحنه‌ای از آمیزش جنسی بهرام، شخصیت اصلی رمان را با یک مرد جوان که همکلاسی بزرگتر از خود است، توصیف می‌کند که در ازای دریافت پول است. 

این رمان که در سال ۱۳۷۴، دقیقا ۲۵ سال پیش منتشر شد، داستان زندگی در میانه فقر، خشونت، تجاوز و قتل است و همانطور که در رمان آورده شده، “فریاد” علیه شرایطی است که بودن یا نبودن در آن یکی است و “لذت” و “تعفن” با هم آمیخته‌اند.

کتاب را دانلود کنید

داستان و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند چیست؟

“ای کاش هیچگاه به دنیا نیامده بودم. بودن یا نبودنم یکی است. آه! دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم در این سکوت شب، فریاد بکشم.”

رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌میرند” درباره کودکی و جوانی فردی به نام “بهرام مرادی” است که داستان را نیز خود او روایت می‌کند.

رمان با رفتن بهرام به یک مهمانخانه برای نوشتن ادامه خاطراتش آغاز می‌شود، در حالی که راوی ساعاتی پیش از آن، زن خود و فاسقش را کشته و کودک نوزادش را هم زنده به گور کرده است.

با یادآوری گذشته و کودکی بهرام، خواننده متوجه می‌شود که او حاصل عشق مادرش به برادرشوهر خود اوست. ماجرایی که با سررسیدن همسر مادر یعنی عموی راوی، فاش می‌شود و به قتل پدر راوی می‌انجامد. از آن زمان به بعد تا جوانی راوی، عمویش که راننده کامیون است، هربار به خانه می‌آید او و مادرش را به باد کتک می‌گیرد. 

بهرام اما بیشتر اوقات خود را با دو دوستش حسن (چاقه) و فرهاد (سیاهه) می‌گذراند. این سه با دزدی‌های کوچک کودکانه دل‌خوش‌اند: 

“- راستی باباپیره لواشک‌های باحالی آورده. بریم؟

پسرک – ما که پول نداریم.

سیاهه – بابا تو چقدر خری! کی خواست بخره. مثل اون روزی می‌کنیم دیگه.

و ناگهان هر سه، بلند و از ته دل می‌خندند.”

دوستی خالصانه و ساده “پسرک”، “چاقه” و “سیاهه” با پاگذاشتن به دوره نوجوانی، (“پسرک” تبدیل به “جوانک” می‌شود) رنگ می‌بازد و چهره‌ای دیگر به خود می‌گیرد. حسن مذهبی و بسیجی می‌شود و فرهاد، بی‌دین. و همین مایه منازعه همیشگی آن دو است.

بهرام از لحاظ فکری ظاهرا شبیه هیچ‌کدام از دو دوستش نیست: “عجب گیری کردیم آ. اینجا شدیم توپ فوتبال. اون یکی حرفهای عارفانه می‌زنه، ما رو می‌بره مسجد. این یکی میگه بریم دختربازی. دیگه دارم دیوونه می‌شم.”

با این حال، او در دام همکلاسی بزرگتر از خود می‌افتد و تن به رابطه جنسی با او می‌دهد. اما پس از مدتی، بهرام عاشق دختری به نام ماندانا می‌شود که به همراه مادرش به تازگی به محله آنها آمده‌اند و توجه جوان‌های محله، از جمله بهرام و فرهاد را جلب کرده است. 

همین هم سبب می‌شود که بهرام یک روز به خانه مرد جوان برود و او را بکشد. بهرام، هرچند می‌توانسته به جای این کار فقط به رابطه با او پایان دهد اما راه قتل را برمی‌گزیند: “او چندان هم بد نبود، ولی چه باید می‌کردم؟ دیگر من نیز چون او معتاد شده بودم. اگر عشق ماندانا نبود او را نمی‌کشتم. ماندانا بود که او را کشت.” 

در همین روزها، حسن هم بی‌خبر و بدون اطلاع خانواده به جبهه می‌رود و از آن پس، هر از گاه نامه‌هایی برای بهرام می‌فرستد. 

در آخرین نامه‌اش برای او می‌نویسد: “احتمالا فردا شب برای عملیاتی خواهیم رفت. من و دوستانم باید مین‌ها راخنثی کنیم. احتمال زنده بودنم بسیار کم است. بین خودمان باشد، خودم می‌دانم که فردا زنده نیستم. دوستانم نیز می‌دانند. اینجا همه‌اش شور است و صفا. بچه‌ها خود را آماده کرده‌اند. فردا خود را معطر خواهیم کرد و با بوی خوش به سوی معبودمان خواهیم شتافت… من در آسمان خدا را می‌بینم. تو نیز اگر شک داری بیا و ببین.”

در نامه‌نگاری‌های بهرام و حسن، راوی از قتل‌هایی که هر دو مرتکب می‌شوند می‌نویسد: “دنیاست دیگر. تو آنجا عراقی‌ها را می‌کشی و من اینجا هر کسی را که گیرم بیاید. راستی می‌خواهی روی یک قاتل حساب کنی؟”

بعد از مدتی، راوی که سالهاست از پدر و در واقع عمویش کتک می‌خورد و شاهد آزار و شکنجه مادرش هم است، یکبار با او که تازه از سفر برگشته گلاویز می‌شود و چون زورش بر او غالب نمی‌شود، شبانه او را می کشد و جسدش را در باغچه حیاط، زیر درخت چنار چال می‌کند.

بهرام، مدتی بعد با ماندانا ازدواج می‌کند. چند ساعت پیش از ازدواج‌شان راوی یا همان بهرام خبر کشته شدن حسن (چاقه) در جبهه را می‌شنود و بلافاصله به ماندانا پیشنهاد ازدواج می‌دهد و باعث تعجب او می‌شود: “تو چه جوری می‌خوای همون روزی که بهترین دوستت شهید شده ازدواج کنی؟ مگه همین چند دقیقه پیش نبود که داشتی زار زار گریه می‌کردی؟”

بهرام و ماندانا همان روز ازدواج می‌کنند و بلافاصله بچه‌دار می‌شوند؛ پسری که نامش سیاوش است. یک شب بهرام که سالها پیش از کسی درباره ماندانا و روابطش با مردان دیگر چیزهایی شنیده، وقتی سرزده می‌رسد همسرش را در آغوش دوست قدیمی‌اش فرهاد می‌بیند. بهرام هم مثل عمویش عمل می‌کند. فرهاد را می کشد و بچه را هم در پای همان درخت، زیر خاک می‌گذارد.

خشونت و فلاکت در رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند” از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود: “آه! بیچاره پسرک! آه بیچاره جوانک! آه بیچاره پدر!”

قطعات بعید | آنتونن آرتو

مترجم: پیمان غلامی و ایمان گنجی

فهرست: یادداشت ترجمه / قطعاتی از عصب‌ سنج / یادداشت ها / ناف برزخ / قطعاتی از مکاشفات تازه هستی / ون گوگ، او که جامعه خودکشی اش کرد / متون منثور / هجده ثانیه، یک فیلمنامه / دو شعر / یادداشت ها / نامه به پیر لوئب

صفحه دانلود کتاب

از متن کتاب: رعشه‌ها چه از آنِ بدن باشند چه از آنِ جان، لرزه‌نگاری انسانی وجود ندارد تا کسی را به دیدنم توانا سازد، تا نه به برق صاعقه‌ی ذهنم، که به ارزیابیِ دقیق‌ترِ رنجم دست یابد. سرتاسر معرفتِ علمی بشر، این معرفتِ اتفاقی، برتر از معرفتِ مستقیمی که می‌توانم از هستی‌ام داشته باشم نیست. من‌ام تنها قاضیِ آنچه درونم است. و قبلا به شما گفته‌ام: نه اثر، نه زبان، نه کلمه، نه ذهن، هیچ چیز. هیچ مگر یک عصب‌سنجِ عالی. نوعی توقف‌گاهِ درک‌نشدنی در ذهن درست در میانه‌ی همه‌چیز. و انتظار نداشته باشید تا این همه‌چیز را بنامم، تا به شما بگویم به چند بخش تقسیم می‌شود؛ انتظار نداشته باشید تا وزنِ آن را به شما بگویم، تصور نکنید که می‌توانید مرا به بحث راجع به آن وادارید. رنج می‌برم، چون ذهن در زندگی نیست و زندگی هم ذهن نیست؛ از ذهن در مقام اندام رنج می‌برم، از ذهن در مقام مفسر، از ذهن در مقام مرعوبگرِ چیزها، که آن‌ها را به ورود به ذهن وامی‌دارد. همه‌ی این صفحات همچون تکه‌های یخ در ذهنم شناورند. آزادیِ مطلقم را بر من ببخشید. سر باز می‌زنم از هرگونه تمایزگذاری میان هر یک از لحظاتِ خودم. هیچ ساختاری را در ذهن به رسمیت نمی‌شناسم

پايان دادن به حكمِ خداوند | آنتونن آرتو

پايان دادن به حكمِ خداوند را آنتونن آرتو در سال ۱۹۴۶ پس از نه سال بستری شدن و مراقبت درمانی در آسایشگاه، برای اجرایی رادیویی نوشت . اجرایی که پخش آن ممنوع اعلام شد. با وجود ضعف جسمی در این سال های آخر عمر خود هر روز برای نظارت بر ضبط این اثر و ساخت افکت های صوتی آن به پاریس رفت و آمد داشت . موضوع و طرز بیان اثر چندان به شیوه ی شاعرانه به معنای متعارف آن نوشته نشده چراکه او به شعرش نیز همچون دیگر فرم های بیانی اش به منزله ی یک “تئاتر شقاوت” می نگریست . این متن اعتراضی که از شیوه ی اجرایی اش جدایی ناپذیر است ، نه تنها نقدی کوبنده نسبت به مذهب را پیش می کشد ، بلکه نگاه علمی ، عقلانی و کارشناسانه ی روزگار ، که وی در زمان خود ، امریکا را نماد آن می دانست ، به چالش می کشد . او انسان را پدیده ای زاده ی این نگاه “علمی” و “عقلانی” دانسته وبه طرزی که یادآور نیچه است ، خواستار فراروی از فرم انسانی ست . با تشریح بدن او و بازسازی اش همچون یک “بدن بدون اندام”.

دریافت پايان دادن به حكمِ خداوند

دست‌مایه‌ها | آلیس مونرو

آلیس مونرو | به فارسی‌ی: مرضیه ستوده

نوشته‌های هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریه‌های ادبی می‌بینم. مجله را باز نمی‌کنم. خدا را شکر، سال‌های سال است من اصلا مجله های ادبی، نمی‌خوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشی‌ها می‌بینم و اعلام برنامه‌ی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون درباره‌ی جایگاه رمان یا ملی‌گرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر می‌کنم، واقعا مردم راه می‌افتند و می‌روند؟ مردمی که می‌توانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را می‌کشانند تا محوطه‌ی دانشگاه و بعد می‌گردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف می‌نشینند، گوش می‌دهند به یک مشت آدم‌های عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافاده‌ای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاه‌ها و انجمن‌های ادبی، زندگی کرده‌اند و زن ها در پناهشان گرفته‌اند. مردم می‌روند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. می‌روند تا بشنوند که آن‌ها، یک نویسنده را سقط می‌کنند و از دیگری تجلیل. می‌روند تا ببینند آن‌ها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من می‌گویم، مردم – منظورم زن‌هاست زن‌های میان‌سال مثل من، باید گوش به زنگ سئوال‌ها و جواب‌های هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خنده‌دار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همه‌اش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زن‌ها هم به همچنین، خیال می‌کنند این مردها دارای قدرتی اثیری‌اند، بعد هم عاشق‌شان می‌شوند. زن‌های نویسنده‌های آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آن‌ها رفته‌اند خرید یا دارند تمیزکاری می‌کنند. این زن‌ها، همه‌ی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آن‌ها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که می‌آیند خانه، شیشه‌های آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسان‌هایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ای اند که همه‌ی همٌ و غم‌شان برای واژه‌هایی است که ازشان می‌زند بیرون.

زن‌هایی که در این جمع ادبی نشسته‌اند، شوهرانشان مهندس‌اند یا دکتر یا بازرگان. می‌شناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آن‌ها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آورده‌اند، بعضی هم خجالت‌زده می‌آیند، می‌نشینند به امید دریافتی و تغییری. همه‌ی تحقیرهایی را هم که از آن بالا می‌شوند به جان می‌خرند. اصلا معتقدند که حق‌شان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفش‌های گران‌قیمتشان.

من خودم با یک مهندس ازدواج کرده‌ام. اسم‌اش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح می‌دهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دوره‌ی جنگ در آن‌جا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر می‌شود؟ آخر آدم چطور زبان مادری‌اش را فراموش می‌کند. اوایل فکر می‌کردم این‌طور وانمود می‌کند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربه‌هاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف می‌کرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمی‌کنم. او بگوید، من باور نمی‌کنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر می‌کردم اصلا رومانیایی نیست، دغل می‌کند.

این‌ها مال قبل از ازدواج‌مان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک می‌نشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را می‌گذاشت و می‌رفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت می‌کرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زن‌اش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را می‌گویم. این زن‌اش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچه‌اش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوم‌اش زندگی می‌کرد. خب در این شرایط، یک مرد نمی‌تواند به همه‌چیز و همه‌کس برسد.

گابریل بعضی شب‌ها می‌ماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت می‌شد روی آن می‌خوابیدیم. وقتی خوابش می‌برد، نگاهش می‌کردم می‌گفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همه‌ی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمی‌آورد و با لهجه حرف می‌زند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورت‌اش، تمام منحنی است و پلک‌هاش یک جور خوبی قوس دارد و چشم‌هاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروک‌های صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بی‌شکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم می‌دانم، گابریل را نمی‌توانم توصیف کنم. اندام‌اش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمی‌توانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب می‌توانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همه‌ی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوان‌هایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت می‌کرد، هماهنگ با کاری که می‌خواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقت‌ها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفی‌اش کنم، دوستم گفت خیلی آتشی‌مزاج است.

آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل می‌گفت آدمی است که از زندگی لذت می‌برد. نمی‌گفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، می‌گفت می‌برد. من کلافه می‌شدم. از این‌جور اظهارنظرها که مردم درباره‌ی خودشان می‌کنند و به اصطلاح خودشان را بیان می‌کنند خوشم نمی‌آید. یعنی باور نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن‌ها در خفا، ناخشنود و بی‌قرارند. ولی به نظر می‌آید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادری‌اش را فراموش کرده. مگر می‌شود؟ بار اول که با من عشق‌بازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درمانده‌گی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچ‌وقت شعری در باره‌ی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولی‌اند که من قبلا نمی‌شناختمشان.

مدت ها فکر می‌کردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من می‌خواستمش؟ اگر می‌آمد و می‌گفت من دانشجوی رشته‌ی مهندسی هم‌دوره‌ی تو هستم، من عاشقش می‌شدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز می‌کند؟ مثلا لهجه‌ی رومانیایی یا آن که پلک‌هایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟

با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش می‌افتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچ‌وقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی می‌دهد تا من در آسایش باشم.

گابریل بود که کتاب‌های هوگو را پیدا کرد. ما تو کتاب‌فروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتاب‌ها، سری بود و گران‌قیمت. اسم هوگو پشت کتاب‌ها بود. تعجب کردم چطور کتاب‌های هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار می‌کرده؟ او هیچ‌وقت داستان نمی‌خواند. حرفه‌ی هوگو برای گابریل جالب بود، همان‌طور که حرفه‌ی یک شعبده‌باز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفه‌ی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا می‌کرد. گابریل، مجذوب آدم‌هایی می‌شود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام می‌گذارند.

گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.

به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعی‌ات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.

کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست می‌کرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان می‌خورد، یک روز نان و کره، یک روز سیب‌زمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پله‌ها می‌دود به طرف اتاقش، در را هم می‌کوبد به هم.

گفت: به نظر چاق می‌آد تو که همیشه می‌گفتی خیلی لاغر بود.

و کتاب را برگرداند. همه‌ی توجه به پدرش، درباره‌ی ژن‌های موروثی است، که چه چیزش به پدرش می‌رود یا نمی‌رود. می‌پرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زن‌های فامیلش سینه‌هاشان بزرگ بود؟

گفتم: آن وقت که من می‌شناختمش لاغر بود. چه می‌دانم از آن وقت تا حالا…

هوگو چاق به نظر می‌آید، بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر می‌خواندم، تقریبا همین شکلی مجسم می‌شد جلو چشم‌هام. من از پیش می‌دانستم با گذشت زمان و زندگی‌ای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشم‌هاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد می‌خندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین می‌خندد. دندان‌هایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. می‌گفت از دندان‌پزشکی متنفر است. می‌گفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ می‌گوید. مثل دروغ‌های دیگرش یا موضوع را بزرگ می‌کند. قدیم‌ها هوگو که می‌خواست عکس بیندازد، کجکی می‌خندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد می‌خندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. هم‌زمان، هم افسرده است هم شاد. نویسنده‌ای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمه‌ی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچ‌وقت عرق‌گیر نمی‌پوشید. خودت می‌شویی هوگو؟ دندان‌هایت را چی؟ دهان‌ات هنوز بو می‌دهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی می‌کنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کرده‌ای هی تلفن می‌زنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسنده‌ها این‌طورند دیگر، با بقیه‌ی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچه‌های این دوره  زمانه پر رو شده‌اند. از بس که زیادی لی‌لی به لالاشان گذاشته‌اند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه می‌کنم، اشباع از کلیشه. من فکر می‌کنم، آدم به میان‌سالی که می‌رسد، تغییر می‌کند. غباری روی آدم می‌نشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل می‌دهد. در داستان، در حرفه‌ی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرق‌گیرش را نگاه کن! ببین درباره‌اش چه نوشته‌اند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکرده‌ی بیشه‌های شمال انتاریوست. و در کارخانه‌های چوب‌بری سرکارگر اره‌کشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیم‌کش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایه‌های شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی می‌کند»
همان زن‌اش که شاگردش بود. این‌طور که معلوم است، همه‌ی بچه‌ها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مری‌فرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانه‌اش کرد. حالا دروغ‌ها را نگاه کن. دروغ‌های شاخدار. «او در کوهپایه‌های شمال ونکوور زندگی می‌کند.» انگار می‌خواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی می‌کند و من شرط می‌بندم که او در یک خانه‌ی معمولی و راحت زندگی می‌کند و با کوه و جنگل هم فرسنگ‌ها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمی‌نویسند؟ یک جوری می‌نویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر می‌شود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسنده‌ی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» می‌کرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌه‌کش بوده یا پشت پیشخوان می‌نشسته، اما می‌دانم که سیم‌کش نبود. هوگو دکل سیم‌های تلفن را رنگ می‌زد. البته از هفته‌ی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ می‌کرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب می‌شد. همان تابستان که هر دو درس‌مان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خسته‌کننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخم‌بندی تا می‌کردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلی‌ام را بنویسم فکر نمی‌کنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخم‌بندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقه‌های امتحانی کلاس دوازده را نمره می‌داد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر اره‌کشی باشد. چه عیب‌اش بود، خب می‌نوشت «کمک‌معلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچ‌وقت سرکارگر نبود. در کارخانه‌ی عمویش کار می‌کرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که می‌کرد، الوارها را روی هم می‌گذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبی‌راه می‌گفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه می‌افتاد می‌رفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش می‌برد. پشه‌ها بیچاره‌اش می‌کردند. اما باز هم می‌ماند و صفحه می‌گذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو می‌زدم، دوتایی با هم می‌خواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبول‌تر و بهتر از اره‌کش و سیم‌کش است. تازه از فعالیت‌هایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافه‌ات نه‌تنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا می‌نوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوه‌های Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیت‌های نوشتاری و نمایشنامه‌نویسی، تدریس می‌کند. بهتر بود سرت را می‌تراشیدی، ریش‌ات را می‌تراشیدی، عرق‌چین سرت می‌گذاشتی، بهتر بود اصلا خفه می‌شدی هوگو. هوگو خفه.

سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل می‌نشستیم. یک ساختمان سیمانی غم‌گرفته بود که وقتی باران می‌آمد بدتر می‌شد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگ‌های جیغی. اتاق‌خواب‌ها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما می‌خواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ می‌تواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو می‌گفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی می‌آمد خانه‌مان، مستراح را نشانش می‌داد می‌گفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش می‌گفت، ساختم. ما خیلی عبارت‌ها را با هم می‌ساختیم. دو تایی اسم صاحب‌خانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای این‌که  تنها باری که او را دیدیم رخت و لباس‌اش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز می‌کرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره می‌کرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمی‌دانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمه‌ای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر می‌کردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایه‌آمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.

داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی می‌کرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش می‌گرفت. می‌گفت باید برود خانه‌ی این و آن، بچه‌های مردم را نگه دارد تا بتواند کرایه‌اش را بدهد. می‌گفت: من که نمی‌توانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیه‌اش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مى‌گفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم می‌گویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچ‌وقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتاده‌گی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف می‌کنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گله‌اش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.

داتی می‌گفت بیا پایین. می‌رفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله می‌شدم و حیرت می‌کردم. گرچه غم‌انگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافه‌ها که آماده‌اند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زن‌هایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند. اتاق‌هایش پر از اثاثیه‌ی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوق‌های پر که آت آشغال از آن‌ها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلی‌ها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش می‌نشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایه‌ی چراغ چینی بود و حباب از پارچه‌ی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشه‌خانه ها ست. من می‌خواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر می‌خواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحم‌اش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم می‌خواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامه‌ی منظوم کار می‌کند.

یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه می‌کرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمی‌بافت، فکر می‌کردم لابد آشنا یا فامیل است. می‌گفت رفته بودم خانه‌ی مادرم، لباس‌هایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همان‌طور که توضیح می‌داد و می‌خندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.

به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همه‌اش سعی می‌کنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفته‌ی بعد می‌پاییدم ببینم آن مرد می‌آید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکی‌شان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت می‌رفتند. هوگو دیگر نمی‌توانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشه‌های خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتاب‌ها دیده بود، می‌گفت باز زندگی دارد از هنر تقلید می‌کند. همان‌وقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف می‌زدیم. می‌ایستادند پشت پرده، منتظر نگاه می‌کردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. می‌گفتند نه بابا، ما که باور نمی‌کنیم. ما می‌گفتیم خودش است. آن‌ها می‌گفتند این که پاک آدم را ناامید می‌کند. لباس سکسی هم می‌پوشد؟ ما می‌گفتیم چقدر ساده‌اید. همه‌ی فاحشه‌ها که پر و پولک ازشان نمی‌ریزد. همه ساکت می‌شدند هیس هیس می‌کردند که پیانو زدن و آواز خواندن‌اش را بشنوند. برای خودش می‌خواند. بلند. البته خارج می‌خواند. صداش را ول می‌کرد همان‌طور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر می‌کنند که تنها هستند، می‌خوانند. داتی می‌خواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمی‌توانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس می‌گفت فاحشه‌ها باید سرودهای روحانی بخوانند. می‌گفتیم خب باشد یادش می‌دهیم. می‌گفت چقدر شما فضول و بی‌رحم‌اید.
مری‌فرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهره‌ای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغه‌ی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو می‌گفت وقتی نگاهش می‌کنم بی‌اختیار یاد واژه‌ی محروم می‌افتم. با این حال، خیال می‌کرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر می‌کردم مناسب‌ترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم می‌مانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه می‌کند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.

پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار می‌کرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامه‌اش کار می‌کرد. می‌نشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار می‌کرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی می‌زد و می‌خواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کله‌اش را می‌کرد تو صورت من با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمی کنترل شده می‌گفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». می‌گفتم من هیچ‌وقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین می‌ترسم بزنم شل و پل‌اش کنم.» می‌گفتم خب‌خب چشم‌هاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زنده‌ام و نفس می‌کشم و ببخشید برای باقی قضایا.

البته همیشه می‌رفتم پایین در می‌زدم، از داتی خواهش می‌کردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گفتم می‌نویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار می‌کند. کلمه‌ی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانه‌ی ما. داتی هر بار معذرت خواهی می‌کرد. از هوگو می‌ترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام می‌گذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش می‌رفت. باز می‌زد و می‌خواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره می‌کرد. حامله بودم، همه‌اش دلم می‌خواست یک چیزی بخورم. ماتم‌زده می‌نشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا می‌خوردم. هوگو فکر می‌کرد که دنیا به نوشتن او خصومت می‌ورزد. نه تنها کره‌ی زمین و همه‌ی ساکنانش، بلکه همه‌ی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس می‌کرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بی‌ثمر بماند. و من، کسی که وظفیه‌اش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بی‌عرضه‌گی بود یا خودم هم می‌خواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. این‌که با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. توانایی‌اش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر می‌کردم نویسنده‌ها، انسان‌هایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از این‌ها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر می‌کردم دیوانه است. سر شام عنق می‌نشست. رنگش هم پریده بود. یک هو می‌پرید پشت ماشین تحریر، همان‌جا خشک‌اش می‌زد. من می‌رفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم می‌افتاد می‌پرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر می‌دانستم و می‌گفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت می‌پرید تمام گل و گردن‌ام را ملچ ملچ، ماچ می‌کرد. بعدها دیگر نمی‌گفتم ولی اذیت‌اش می‌کردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات می‌دهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را می‌توانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق می‌شوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره می‌دانم. من همین‌ام. می‌دانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».

بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمی‌آوردیم و هم دیگر را مسخره می‌کردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتاب‌ها را با هم بازی می‌کردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردن‌ها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در می‌آوردیم. به هم یک چیزهایی می‌گفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها می‌گذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانه‌دار را یاد آوری می‌کرد. من هم هی دود سیگارم را پف می‌کردم تو صورت‌اش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه می‌کردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه می‌رفتیم. شانه‌های یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امان‌مان را بریده بود.

یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پت‌پت می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبا هم‌سطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار می‌کرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همه‌ی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همین‌طور است. همه‌ی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمی‌توانست بخوابد. می‌گفت پت پت تلمبه نمی‌گذارد شب‌ها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر می‌شد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییه‌ی برق که هر ماه ما باید می‌پرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی می‌کرد و نفع‌اش به داتی می‌رسید. هوگو می‌گفت باید با داتی حرف بزنم. می‌گفتم می‌دانی که داتی نمی‌تواند پول برق بدهد. هوگو می‌گفت داتی دروغ سرهم سوار می‌کند. می‌گفتم خفه هوگو. هوگو خفه.

من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمی‌رفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی می‌گفت دیگر نمی‌رفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری می‌کردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستان‌مان بودم.

هوگو می‌گفت پس باید به صاحب‌خانه تلفن بزنم. می‌گفتم خب بزن . می‌گفت هزارتا کار دارم تو بزن. راست‌اش ما هر دو می‌ترسیدیم و گوشت تن‌مان می‌لرزید از این‌که باصاحب‌خانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویق‌هایی که می‌کند و مزخرف‌هایی که می‌بافد ما را دست پاچه می‌کند و حرف‌مان به جایی نمی‌رسد.

نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت می‌بارید بیدار شدم. داشتم فکر می‌کردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمی‌کنه صداش نمی‌آد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره می‌باره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموش‌اش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یک‌بر خوابیده بود و داشت به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمی‌تونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمی‌تونم تحمل کنم، یه هفته‌ست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمی‌داره »
« صبح دو باره روشن‌اش می‌کنم. از چند ساعت طوری نمی‌شه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل می‌آد »
« نه. نمی‌آد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمی‌آد بارون می‌آد »

چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح می‌رم »
« باید همین الانه روشن‌اش کنی »
« خب نمی‌کنم »
« پس من می‌کنم »
« نه. تو نمی‌کنی »
« چرا من روشن‌اش می‌کنم »

ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب می‌گیره زندگی‌اش از بین می‌ره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچ‌طور نمی‌شه بگیر بخواب »

هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواس‌اش بود ببیند که من می‌روم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن می‌شود یا نه. خب بعدش چه‌طور می‌شد؟ هوگو که نمی‌توانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچ‌وقت من را نزده بود. مگر من اول می‌زدم‌اش. لابد باز می‌رفت خاموش می‌کرد. خب من دوباره می‌رفتم روشن می‌کردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر می‌توانست طول بکشد؟ لابد جلویم را می‌گرفت بعد من تقلا می‌کردم. لابد فحش می‌داد و قهر می‌کرد و می‌رفت. ولی در آن سیل کجا می‌توانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور می‌شد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو می‌رفتم روی کاناپه می‌خوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام می‌داد. زنی که با قدرت می‌خواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمی‌آورم. من که نمی‌دانم تلمبه چه‌طور روشن می‌شود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچ‌طور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو می‌ترسم دلم می‌خواست یک طوری بشود. می‌خواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت می‌کرد. داتی بالای پله‌های زیرزمین ایستاده بود با مشت می‌کوبید به در:
« باورت نمی‌شه مگر با چشم‌های خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همه‌جا را سیل برداشته. نمی‌دونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه می‌فهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشک‌ام می‌کرد. وای همه جا را سیل برداشته »

سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمی‌رسید. بعضی جاها می‌شد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همه‌جا خیس بود. پایه‌ی پیانو، میز و صندلی‌ها و زیر صندوق‌ها نم برداشته بود و از گوشه‌ی روتختی هم آب می‌چکید. بعضی از کاشی‌ها لق شده بود و کفپوش‌ها هم لچٌ ِ آب بود.

من فوری لباس پوشیدم، پوتین‌های هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را می‌روفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانه‌ی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پله‌ها نشسته بود من را نگاه می‌کرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش می‌گفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود می‌فهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمی‌داند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر می‌داند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر می‌کرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همه‌ی بدبختی‌ها سر او می‌آید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب می‌شه. من هیچ‌وقت فال نمی‌گیرم. به این دخترک‌ها که فال می‌گیرند می‌گم خودم می‌دونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتاب‌خانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالی‌ات نیست که چی کار کردی. حتی کله‌ات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور می‌کردم. من باید می‌نشستم ور دل این زن بیچاره و به حرف‌هاش گوش می‌کردم »
« خب می‌خواستی تو گوش‌هات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من می‌گم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی می‌کنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمی‌تونم حرف بزنم. اصلا چی می‌خوای به من بگی »
« من فقط می‌خوام حالی‌ات کنم »
« خب حالی‌ام شد. اما من هنوز می‌گم امروز صبح بود »
« تو حالی‌ات نیست هوگو .هیچ‌وقت حالی‌ات نبوده »
« تو بزرگش می‌کنی همه چی را آب و تاب می‌دی- دراماتیزه می‌کنی »
« من!؟ دراماتیزه می‌کنم! »

ما شانس‌مان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشی‌ها لق و کاغذدیواری‌ها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همان‌جا تو پانسیون زندگی می‌کرد و آن جا را می‌گرداند. زیرزمین بوی نا می‌داد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از این‌که کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانه‌ی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او می‌گفتم تو حالی‌ات نیست، او به من می‌گفت تو چی می‌خواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آن‌قدر هیاهو راه انداختی. راست‌اش خودم هم تعجب می‌کنم. همان‌طور که گفتم می‌توانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقع‌بین، یک همسر، همان‌طور که مری فرانسیس بود. و حتما این سال‌ها که دوام آورد، همین‌طور بوده. یا می‌توانستم به داتی راست‌اش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن این‌گونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود می‌توانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیده‌ی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دست‌اش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم می‌خواست چنگ بزنم کله‌اش را بشکافم، افکار و دیدگاه‌های خودم را بریزم تو کله‌ی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیف‌النفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غم‌گرفته‌ی ساختمان شهرداری، دوتایی آن‌قدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.

آن شب کتاب‌های هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه، تاریخ درس می‌دهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمی‌گردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتاب‌های هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.

داستان درباره‌ی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگاره‌های اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادت‌های داتی که من فراموش‌ام شده بود:

وقتی آدم داشت حرف می‌زد، دهانش باز می‌ماند رو به دهان آدم. گوش می‌کرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمه‌ی جمله را از دهان آدم می‌کشید بیرون و تکرار می‌کرد. وای آدم چندشش می‌شد. عجله داشت می‌خواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند. 

هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟

البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. می‌توانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف می‌درخشد. حبابی که هوگو همه‌ی عمرش سعی می‌کرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون می‌کند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بی‌دریغ. بخششی ظریف که به چشم نمی‌آید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی می‌کنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام می‌گذارم. خسته نباشی هوگو.

گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همان‌طور که شام می‌پختم به نامه فکر می‌کردم. وقتی شام می‌خوردم حتی وقتی با گابریل و با بچه‌ها حرف می‌زدم، فکر می‌کردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافته‌ام ما سهیم‌ایم. ما هنوز در خاطرات‌مان با هم‌ایم. و همه‌ی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لق‌لق می‌خورد، برای او گنجینه‌ای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین می‌خواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.

سر شام، همان‌طور که به همسرم نگاه می‌کردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه می‌روند. همان‌طور که می‌خواهند با معیارهای خودشان تصمیم می‌گیرند. به هر چه بخواهند اهمیت می‌دهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید می‌گیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیت‌هاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمی‌روند و یا فکر می‌کنند که نمی‌روند. من که نمی‌توانم آن‌ها را مقصٌر بدانم. لابد آن‌ها این طوری می‌توانند سر کنند.

بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامه‌ام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمی‌شد، حک می‌شد:

«هوگو این کافی نیست. تو فکر می‌کنی هست. اما نیست. اشتباه می‌کنی هوگو…»

مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آن‌ها را مقصٌر می‌دانم.

گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپه‌ی کاغذها نشسته‌ام . شاید دلش می‌خواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالت‌های شوربختی و پریشانی مرا می‌شناسد، درک می‌کند و احترام می‌گذارد. حتی فهمید وانمود می‌کنم که غمگین‌ام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار مانده‌ام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.

آندره بروتون | زیبائی متشنج خواهد بود یا وجود نخواهد داشت.

آندره بروتون در سال ۱۹۶۰

«چقدر وحشتناک! می‌بینی در میان درخت‌ها چه خبر است؟ باد و آبی، بادِ آبی. فقط یکبار دیگر هم دیده ام که این باد آبی از میان درخت‌ها گذشت. از آنجا دیدم، از یک پنجره‌‌ی هتل آنری چهارم، و دوستم، آن دومی که صحبتش را باهات کردم، می‌خواست برود.

صدائی هم می‌آمد که می‌گفت: تو خواهی مرد، تو خواهی مرد. من نمی‌خواستم بمیرم اما چه سرگیجه‌ای گرفته بودم… حتما اگر نگهم نداشته بود می‌افتادم.»


آندره بروتون (به فرانسوی: André Breton) (زادهٔ ۱۸۹۶ – درگذشتهٔ ۱۹۶۶) شاعر، نویسنده، پیشگام و نظریه‌پرداز فراواقع‌گرا (سورئالیست) فرانسوی بود.


آندره بروتون در ۱۹ فوریه ۱۸۹۶ در تنشبره (نورماندی) فرانسه به دنیا آمد و دوران کودکی را در بریتانی گذراند. پدرش در گذشته پلیس بود و بعد کسب و کار کوچکی راه انداخت، مادرش نیز خیاط زنانه‌دوز بود. در کودکی به همراه خانواده به حومهٔ پاریس نقل مکان کردند و آندره در آن‌جا به مدرسه رفت، با الهام از سمبولیست‌ها آغاز به سرودن شعر کرد. وی پس از اتمام دوره متوسطه تحصیل در رشتهٔ پزشکی را آغاز کرد.
در سال ۱۹۱۵ برتون روانپزشک به خدمت نظام در رستهٔ بهداری فراخوانده شد، در آن ایام بود که نظریه‌های فروید را کشف کرد و به درمان بیماران روانی پرداخت. این فعالیت نظرات او را دربارهٔ ذهن و ناخودآگاه شکل بخشید. کمی بعد با ژاک واشه، هنرمند نامتعارف و اسرارآمیز آشنا شد و واشه او را به سنجش دوبارهٔ عقایدش دربارهٔ ادبیات و هنر واداشت. در سال ۱۹۱۹ و پس از مرگ اسرارآمیز واشه، برتون متن خودبه‌خودی میدان‌های مغناطیسی را (با همکاری فیلیپ سوپو) نوشت و به جنبش دادا علاقه‌مند شد. در سال ۱۹۲۰ که رهبر جنبش دادا، تریستان تزارا، به پاریس آمد، برتون مشتاقانه به فعالیت‌های پرشور و شر این جنبش پای گذاشت.

پنجره مردی را دو تکه کرده است.

جنبش فراواقع‌گرایی
برتون در سال ۱۹۲۱ با سیمون کان ازدواج کرد و ساکن آپارتمانی در خیابان فونتن شد. او تا آخر عمر در همین آپارتمان زندگی کرد. در سال ۱۹۲۴ برتون که از جنبش دادا جدا شده بود، جنبش فراواقع‌گرایی را بنیاد نهاد و بیانیهٔ فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. این جنبش که ویژگی عمده‌اش توجه به رؤیا و فعالیت خودبه‌خودی ذهن بود، توجه افراد زیادی را جلب می‌کند. کسانی چون لویی آراگون و پل الوار (نزدیک‌ترین دوستان برتون)، روبر دسنوس، ماکس ارنست، آنتونن آرتو، ژاک پره‌ور، ایو تانگی، بنجامین پرت، ریمون کنو، میشل لیریس، آندره ماسون و من ری اعضای اولیهٔ آن هستند. برتون در سال ۱۹۲۶ با نادیا آشنا شد، او را می‌توان الهام‌بخش معروفترین آثار شاعر دانست. در همان سال به هوای تأثیر نهادن بر فضای اجتماعی و سیاسی، رابطه‌ای پرتلاطم با حزب کمونیست را آغاز کرد و برای مدتی کوتاه، در سال ۱۹۲۷ به آن حزب ملحق شد.
در حوالی سال ۱۹۲۹ به خاطر باورهای سیاسی برتون، بسیاری از فراواقع‌گرایان از این جنبش اخراج شدند. در همین سال او متن آتشین بیانیهٔ دوم فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. بسیاری از اعضای اخراجی جنبش نیز متن تند و تیزی با عنوان جنازه علیه برتون انتشار دادند. درهمین سال بروتون از همسرش سیمون جدا شد. سالوادور دالی، لوییس بونوئل، رنه شار و آلبرتو جاکومتی به فراواقع‌گرایی پیوستند. هر چند برتون برای نزدیکی به حزب کمونیست (که اکنون سخت استالینیست شده) قدم پیش گذاشت، این حزب همچنان به فراواقع‌گرایی بدگمان بود. در بهار سال ۱۹۳۲، آن‌گاه که آراگون جنبش فراواقع‌گرایی را به هوای عضویت در حزب کمونیست ترک کرد، رابطهٔ برتون با حزب خراب‌تر شد.

«قبلاً دو یا سه بار اینجا دیده بودمش. هربار هم یک لرزش توصیف ناپذیر آمدنش را اعلام می‌کرد که از هر جفت شانه به جفت بعدی منتقل می‌شد تا از در کافه به شانه‌های من می‌رسید. این لرزش برای من، چه خود زندگی آن را ایجاد کند چه هنر، همیشه نشان از حضور زیبائی داشته است.»


در سال ۱۹۳۴ بروتون با ژاکلین لامبا آشنا شد و با او ازدواج کرد. این زن الهام بخش کتاب عشق جنون‌آسا است و از برتون صاحب دختری می‌شود. بروتون، بعد از آنکه از سخنرانی در کنگرهٔ نویسندگان برای دفاع از فرهنگ محروم شد، سرانجام از حزب کمونیست جدا شد. او هر چند تا پایان عمر در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشت، لیکن دشمن سرسخت استالینیسم بود و از نخستین کسانی بود که در فرانسه، محاکمات رسوای مسکو را محکوم کرد. در سال ۱۹۳۸ به مکزیک سفر کرد و در آنجا انقلابی تبعیدی لئون تروتسکی را ملاقات کرد و با همکاری او متن بیانیهٔ «برای هنر مستقل انقلابی» را نوشت.

«آن جا آن پنجره را می‌بینی؟ مثل پنجره‌های دیگر سیاه است. حالا خوب نگاه کن. یک دقیقه‌‌ی دیگر روشن می‌شود و بعد قرمز خواهد شد.» یک دقیقه می‌گذرد و پنجره روشن می‌شود. در واقع پشت پنجره پرده‌‌ی قرمز وجود دارد.

جنگ جهانی دوم
پس از بازگشت به فرانسه به منظور تشکیل سازمان تروتسکیستی فدراسیون بین‌المللی هنر مستقل شروع به فعالیت کرد. اما شروع جنگ برنامهٔ او را ناتمام گذاشت. بعد از شکست فرانسه برتون، در هراس از خفقان و سرکوب حکومت ویشی همراه خانواده‌اش اروپا را ترک کرد. بروتون به نیویورک پناه برد و در آنجا فعالیت‌های گوناگون فراواقع‌گرایانه را با تبعیدیان دیگر، از جمله ارنست، ماسون، کلود لوی-استروس. مارسل دوشان، سامان داد. در همین ایام است که از ژاکلین جدا شد و با’الیسا بیندهوف ازدواج کرد.

تصویر وهم آلودی که این را به من می‌گفت، مال آن دو کلمه نبود، بلکه مال یکی از مقطع‌های گرد هیزم‌ها بود، که به طرز ساده‌ای در دسته‌های چند تائی بر نمای دکان نقش شده اند.

پس از جنگ
بروتون در سال ۱۹۴۶ با همسرش به فرانسه بازگشت و کوشید دیگر بار با دوستان گذشته‌اش پیوند برقرار کند، اما بسیاری از آنان گرفتار وابستگی‌هایی متضاد (از جمله به استالینیسم، مثل آراگون و الوار) بودند و به این ترتیب در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ تنها شماری اندک از فراواقع‌گرایان پیش از جنگ همچنان در گروه باقی مانده بودند.
در سال ۱۹۵۱ «ماجرای کاروژ» که بسیاری فراواقع‌گرایان بر جامانده را از گروه دور کرد، سبب جدایی بیشتر برتون از هم نسلان خود شد. در سال ۱۹۵۲ متن گفتگوهای بروتون با آندره پارینو به صورت رادیویی پخش و منتشر شد. در این ایام همکاری کوتاه‌مدتی میان فراواقع‌گرایان با آنارشیست‌ها اتفاق می‌افتد و آخرین کتاب عمدهٔ برتون به نام کلید دشت‌ها نیز منتشر می‌شود. در دهه‌های ۱۹۵۰ – ۱۹۶۰ برتون در حالی که شماری از زنان و مردان جوان به دور او جمع شدند همچنان رهبری جنبش سازمان‌یافتهٔ فراواقع‌گرایی را در دست داشت.
آندره بروتون سرانجام در ۲۸ سپتامبر ۱۹۶۶ در پاریس چشم از جهان فرو می‌بندد.

کی هستی تو؟ «من روح سرگردان هستم.»



نادیا (به فرانسوی: Nadja) یکی از مشهودترین کارهای جنبش سورئالیستی فرانسه‌است که دومین رمان منتشر شده آندره برتون محسوب می‌شود. این رمان در سال ۱۹۲۸ منشتر شده‌است. این رمان با یک سؤال شروع می‌شود «من کی هستم؟» این رمان براساس تعاملاتی که برتون با یک زن جوان به نام نادیا در طی ده روز داشته‌است و از این لحاظ به نوعی یک شبه خودنگاری از ارتباط برتون با یکی از بیماران روانی پیر ژانت محسوب می‌شود. ساختاری غیر خطی کتاب در بعضی از قسمتها شامل اشاراتی به بعضی از دیگر هنرمندان سورئال پاریس مثل لوئی آراگون و در این لحاظ به واقعیت میل می‌کند. آخرین خط کتاب شامل عنوانی برای کنسرت فلوت پیر بلوز است

پیامبر اسلام یک پدوفیل بود!

پدوفیل یک نوع بیماری است، و این نوع بیمارها میل جنسی به کودکان و خردسالان دارد.

پدوفیلی به شکل دقیق، به صورت “تخیلات مکرر، شدید و تحریک‌ کننده و یا رفتارهای مرتبط با فعالیت جنسی نسبت به یک کودک یا کودکان نابالغ -عموما ۱۳ سال یا کمتر- در یک دوره حداقل شش ماهه” تعریف می ‌شود. برخی از پدوفیل ها فقط جذب دختران می شوند و برخی دیگر فقط به پسران تمایل دارند.

به گفته مونتگمری وات، عایشه تنها همسر باکره محمد بوده‌است و هنگام ازدواجش با محمد (در ۶۲۳/۱ م) ۹ سال سن داشت. به گفتهٔ عصما افسردین بیشتر منابع نوشته‌اند که عایشه هنگام عروسی ۹ یا ۱۰ سال داشت. بر اساس تاریخ‌نگاری ابن خلکان، عایشه هنگام عقد ۹ سال سن و هنگام عروسی ۱۲ سال سن داشت. این گزارش توسط هشام بن عروه بوده که ابن سعد آن را ثبت کرده‌است. داستان‌هایی وجود دارد که عایشه بعد از آغاز زندگی با محمد با دوستانِ دخترش و عروسکانش بازی می‌کرد. عصما افسردین می‌گوید که ازدواج با بچه‌ها کار غیرعرفی در آن زمان در شبه جزیره عربستان و دیگر مکان‌ها نبوده و این یک نوع قرارداد بین خانواده‌های برجسته برای اهداف سیاسی بوده‌است. چراکه عایشه دختر ابوبکر، یکی از صحابه نزدیک و معتمد محمد از زمان آغاز پیامبری‌اش بوده‌است. این وصلت دستاوردهای سیاسی مهمی برای محمد داشت.

به عقیده دنیس اسپیلبرگ کم‌سن جلوه دادن عایشه هنگام ازدواج در منابع برای تأکید بر باکره بودن وی صورت گرفته‌است. زیرا این باکره بودن دارای اهمیت زیادی برای حکومت خلفای عباسی بوده تا به وسیله آن مقام عایشه را بالابرده و تأییدی برای نقطه‌نظرشان در قضیه جانشینی محمد باشد.

محبوبیت عایشه نزد محمد
دلربایی ذاتی عایشه جایگاهش را در مهر و علاقه محمد تثبیت کرد، به‌طوری‌که پس از ازدواج‌های پیاپی محمد از این جایگاه کاسته نشد. به نظر می‌رسد او هم در زمان کودکی و هم در زمانی که زن جوانی بود، زیبا بود و به عنوان زن محبوب محمد باقی ماند، با وجود ازدواج‌های متعددی که محمد با زن‌های زیباروی دیگر انجام داده بود. بر طبق بسیاری از منابع، عایشه پس از خدیجه محبوب‌ترین همسر محمد بوده‌است.

تعجب نکنید پیامبر اسلام با یک کودک ۹ ساله ازدواج کرده بود و با وی تماس جنسی بر قرار می کرد! این جا تعدادی از روایات در این مورد جمع آوری شده اند.

ﺷﺒﯽ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺭﺍﻧﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﮐﻦ، ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ
ﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﮐردم، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭼﺎﻧﻪ ﻭ
ﺳﯿﻨﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺭﺍﻧﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺳﻨﻦ ﺍﺑﻮ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﮐﺘﺎﺏ1ﺷﻤﺎﺭﻩ0270

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﺧﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﭘﻮﺷﯿﻨﻪ7ﮐﺘﺎﺏ71
ﺷﻤﺎﺭﻩ660

ﻫﺮﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺁﺏ ﻣﻨﯽ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﯼ
ﺟﺎﻣﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎ
ﻧﺎﺧﻨﻬﺎﯾﻢ ﻣﯿﺘﺮﺍﺷﯿﺪﻡ)ﺗﺎ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﺩ.(
ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﮐﺘﺎﺏ2ﺷﻤﺎﺭﻩ572

ﻫﺮﮔﺎﻩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ
ﮐﻨﺪ،ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﮐﻪ آﺯﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﻢ،
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﭘﻮﺷﯿﻨﻪ1ﮐﺘﺎﺏ6ﺷﻤﺎﺭﻩ
299

منقول است از عایشه مادر مومنان: پیامبر اسلام وقتی با من ازدواج کرد که من شش یا هفت ساله بودم. وقتی ما به مدینه آمدیم، چند زن آمدند، همسر ابوبکر وقتی من در حال تاب بازی بودم پیش من آمد، مرا بردند، آماده و آرایشم کردند، بعد مرا نزد پیامبر خدا بردند، و او وقتی من ۹ ساله بودم با من سکس کرد. او مرا جلوی در نگه داشت و من از خنده در حال ترکیدن بودم.

منبع صحیح بخاری

دانلود کتاب‌های گابریل گارسیا مارکز

بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۴ با ترجمه «صد سال تنهایی»، نویسنده بزرگ آمریکای لاتین گابریل گارسیا مارکِز را به کتاب خوانان ایرانی معرفی کرد. این کتاب با استقبال زیادی روبرو شد و نویسنده آن در ایران به محبوبیت فراوان رسید.

تقریباً تمام آثار داستانی مارکز به فارسی ترجمه و منتشر شده‌است، و بیشتر آن‌ها بیش از یک بار. برخی از داستان‌های او مانند رمان «عشق در سالهای وبا» با سانسور به بازار آمده و صحنه‌های اروتیک آن حذف شده‌است. خوانندگان ایرانی آثار مارکز را دنبال می‌کنند و برخی نویسندگان به تأثیر از سبک «رئالیسم جادویی» منسوب به او کتاب می‌نویسند.

آخرین کتاب‌های مارکز در حوزه رمان «روسپی‌های غمزده من» (باز هم با حذف برخی از صحنه‌ها) و خودزندگی‌نامهٔ او به عنوان «زیستن برای نوشتن» آخرین کارهایی هستند که از مارکز در ایران منتشر شده‌اند. کتاب «گزارش یک آدم‌ربایی» (۱۹۹۶) نیز در ایران کاملاً شناخته شده‌است، به ویژه از زمانی که میرحسین موسوی، از رهبران اصلی «جنبش سبز»، درونمایه آن را برگردانی واقعی از سرگذشت خود و همفکران خود دانست.

کتاب مارکز را کالبدشکافی نظام‌های وحشت و ترور دانسته‌اند. وصف کامل رژیم‌هایی که زندگی و حرمت شهروندان را به هیچ می‌گیرند. مارکز رنج و درد قربانیان دیکتاتوری را شرح می‌دهد، با این دریغ و افسوس که او، این قوی‌ترین قلم جهان، «نمی‌تواند روی کاغذ حتی سایه‌ای کمرنگ از وحشتی را مجسم کند که قربانیان متحمل می‌شوند».

پاییز پدرسالار 
محمدرضا راه ور
یا
تلخکامی برای سه خوابگرد
ترجمۀ کاوه باسمنجی
زنی که هر روز راس ساعت 6 می آمد
ترجمۀ نیکتا تیموری
شخصیت های گمشده
ترجمۀ محمدرضا راه ور
صد سال تنهایی
ترجمۀ بهمن فرزانه
عشق در زمان وبا
ترجمۀ بهمن فرزانه
کارگاه سناریو 
چگونه یک سناریو نوشته می شود
ترجمۀ محمدرضا راه ور
کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
ترجمۀ اسماعیل قهرمانی پور
گزارش یک آدم ربایی
فیلمنامه
ترجمۀ کیومرث پارسای
یادداشت های پنج ساله
ترجمۀ بهمن فرزانه

نامه‌ی محصص به سپهری

جناب سپهری،

قربان تو،… شنیدم که تو هم دررفتی… خیلی خوشحال شدم و صادقانه آرزو دارم که برنگردی. طوری پیش نیاید که مجبور به بازگشت شوی. امیدوارم که خوش و خرم باشی. همین‌طور جناب عصار که یک روز جمعه به اتفاق‌ش و کاظمی به فیلم «جادوگر شهر زمرد» که در سینمای تاج نمایش می‌دادند رفتم و تنها خاطره‌ای است که از ایشان دارم.
… چه بنویسم؟ مسائل زیادند ولی فکر می‌کردم از کجا شروع کنم، برای تو که از آن خراب‌شده دررفتی چه چیزی خوشایندی زیادتری خواهد داشت؟
امروز سفارت ما را خواست و وقتی به آن‌جا رفتم دیدم اولین موضوع برای نامه‌ی تو پیدا شده. خبر مهم این‌که Biennale تهران تشکیل می‌گردد. من که از این خبر شاخ درآوردم. نمی‌دانم حالت تو از شنیدن آن چه خواهد بود و حتماً برای تو نیز «آیین‌نامه»(!) خواهند فرستاد. مسخره است. کشوری که حتا یک طبقه‌ی بورژوایی روشنفکر ندارد Biennale تشکیل می‌دهد. کشوری که با طبقه‌ی هنرمندش مانند طبقه‌ی «نجس‌ها» که در هندوستان وجود داشته رفتار می‌کنند حالا می‌خواهد: «… راه توسعه و پیشرفت هنر ملی (!) نقاشی، مجسمه‌سازی و طراحی را هموارتر…» کند. به‌هرحال، سهراب خان، بدان و آگاه باش که برای «نجس‌ها» فکر کرده‌اند. برای آن‌ها «به‌سعی هنرهای زیبای کشور، هر دو سال یک بار مقارن تشکیل Biennale جهانی (ونیز) یک نمایشگاه ملی در تهران تشکیل می‌دهند.» و «ماده‌ی۴ – Biennale تهران به نقاشان، مجسمه‌سازان و طراحان مدرنیست اختصاص دارد.» توجه فرمودید جناب سپهری که دنیا روی آبادانی دارد. چون مطمئن‌م که «آیین‌نامه» به‌تو و سایر جنابان آقایان خواهد رسید، به‌این‌جهت لازم نمی‌بینم که تزیین روی جلد «آیین‌نامه» را که محصولی از محصولات «گالری استتیک» است بریده و برایت بفرستم، فقط باید عرض کنم که دست‌کمی از طرح «ماه‌پیشونی» تو که در روی جلد «تآتر «زیارت شد، ندارد. گمان می‌کنم که خودت از آن کاری که کردی راضی نباشی.
به هر حال، نمایشگاهی که با آن طرح روی جلد شروع شود خدا می‌داند چه‌گونه ختم خواهد شد و احتیاج به خدا ندارد؛ چون بنده و جنابعالی خوب واردیم.
کسانی از هنر مدرن دم می‌زنند که تاکنون نه از «مدرن» و نه از قدیم چیزی نفهمیده و انتظار نمی‌رود که بفهمند. گمان می‌کنم که برای ما «نجس‌ها» همین طرف‌ها بهتر باشد.

رم به تهران، ۱۲ دسامبر ۱۹۶۳
……………………………….


سهراب عزیز،

نامه‌ات رسید و بهتر گفته‌ باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامه‌ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به‌آدم دست می‌دهد. گمان می‌کنم که نامه‌ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‌ای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدن‌ست می‌کند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان می‌کنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانه‌ات را رها کن، خانواده‌ات را رها کن. علائق‌ات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‌ها، قشنگ‌تر، لذت‌بخش‌تر و رنج‌آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‌آورد و زمان روی هر چیز پرده می‌کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواه‌ناخواه به‌دنیا آمده‌ایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان می‌کنم که شکلی دیگر داشت آن‌چه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمی‌خورد. به‌هر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفه‌ی آدمی می‌دانم. ممکن است در این جریان به بی‌حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بی‌حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‌کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

سهراب عزیز، مسائل خیلی زیادند و حرف نزدن درباره‌شان بهتر. هرکس دیدی خاص دارد و بر آنان که کورند حرجی نیست. توصیه‌ی دوستانه‌ی من به تو این است که مقاومت کنی، تا آن‌جا که می‌توانی و آدم می‌تواند. در ماه مارس و آوریل، برای مدت پانزده روز نمایش از کارهایم ترتیب دادم. هیچ کاری نفروختم. کلکسیونیست‌ها گفتند که خارجی است و معلوم نیست که کارش را در رم دنبال خواهد کرد یا نه. هر جا باشیم باید چوب آن خراب‌شده را بخوریم! وضعیت دنیا نیز خنده‌آور است! از نظر انتقاد و روزنامه، موفقیت من جالب‌توجه بود؛ خیلی چیز نوشتند، رادیو نیز صحبت کرد. از نظر خودم به‌هیچ نمی‌ارزد، ولی از نظر موقعیت اجتماعی قابل ملاحظه است.
از پاریس معلوم است که چندان دل خوشی نداری. تعجب می‌کنم که آیا این شهر بزرگ هیچ‌چیز ندارد که تو را نگهدارد؟ نمی‌دانم در خیال خودت – در موقع حرکت – چه ساخته بودی که در پاریس پیدا نکردی؟ خیال نکن. بچه‌هایی که این‌جا هستند، راه می‌روند و به رم و ایتالیا و ایتالیایی فحش می‌دهند. هیچ‌کس نیست از این‌ها بپرسد: بابا خوش‌تان نمی‌آید، کسی شما را زنجیر نکرده است.
هرجای دنیا گوشه‌ای پیدا می‌شود که شخص را جلب کند. مهم این است که باید زندگی کرد، در لحظات زندگی کرد، این اصل مطلب است.
فردا جشن دو هزار و هفتصد و نمی‌دانم چندمین سال رم است، هر دقیقه که می‌گذرد گرد وغبار سنت‌ها زیادتر می‌شود. ولی خیال نکن در این‌جا خر داغ می‌کنند، اما هرچه باشد، من این‌جا را با تمام سختی و ناراحتی‌هایش بر آن خراب‌شده ترجیح می‌دهم…
سهراب عزیزم، امیدوارم که با هم رابطه‌ی نامه‌ای مرتبی داشته باشیم. من اطمینان می‌دهم که دیگر این‌قدر جواب نامه‌ات را به تأخیر نخواهم انداخت. این دفعه به‌علت گرفتاری‌ها بود. از احوال خودت برایم بنویس. امیدوارم که آرامش و سلامت داشته باشی و در کارهایت موفق باشی.

بهمن محصص
۵۸/۴/۲۰
……………………………….

سهراب جان سلام،

چه‌طوری؟ نامه‌ات حالا رسید. من هم فوراً جواب می‌دهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم به‌پنجره می‌چسبد، هیچ‌چیز لذت‌بخش‌تر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هرچند هر یک از ما جایی قلاب‌سنگ شده‌ایم، ولی برقراری روابط لااقل می‌تواند تا اندازه‌ای جبران این دوری‌ها باشد. در دنیایی که آخرین مدل‌اش داد وناله درباره‌ی «نبود روابط» و «عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و توـــ که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم ـــ ساکت بمانیم. دنیا از «نبود امکان رابطه» داد می‌زند، چرا که حرفی ندارد. مسلم‌ است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به‌جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمی‌ماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی می‌کرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـــ و هر چیز دیگر چون او ـــ مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه می‌خواهی بسازی؟ به او می‌خواهی چه بگویی؟ زمانی ایکارو به طرف خورشید رفت و هم‌چنین کیکاووس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت و یا پر نداشت تا بسوزد. سُر و مر و گنده برگشت. ولی حرف من این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آن‌چه به‌فکرش رسیده بود، این بود که «حزب به من فکر می‌کند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانه‌ای برای او ساخته شود. پس علی می‌ماند و حوض‌اش. عجب! چه می‌گویم؟! معلوم است که دل‌ام پُر بود. بس کنم.
با تو کاری داشتم. این بود که از آقای هوسپیان خواهش کردم که آدرس مرا به تو بدهد. حالا از آن کار و به‌ناچار آن خواهش برای انجام آن صرف‌نظر کردم ولی در عوض این نفع عایدم شد که نامه‌ی تو رسید و باب گفت‌وگو باز شد. این فکر تو که: «شاید تو نمی‌خواستی…» غلط است. از من خبری نشد چرا که با توجه به خلق و خوی تو فکر می‌کردم، زبان … گیر کرده و به نامه‌ام جواب نخواهی داد. خوشحال‌ام که فکرم غلط بود.
راجع به … و حلق‌آویز کردن تابلوی من نوشته بودی. هیچ جای تعجب نیست. آدمیزاده‌یی چون او که موسیقی را از گوشه‌ی چشم می‌شنود، لابد باید تابلو را از پشت گوش ببیند. هیچ بدم نمی‌آید که این حرف‌م را به او بگویی. و گذشته از این، معلوم می‌شود که تابلو ارزش یک میخ اضافی را نیز ندارد. آخر چه می‌خواهی؟ قاب نقره که نیست. یک متر پارچه است و … مثقال رنگ!
متشکرم که با کوشش تو جسد تابلو از دار مجازات پایین آورده شد. باز هم بگو برای دوستان‌ت کاری انجام نمی‌دهی.

نمی‌دانم راجع به تصمیم‌ت درباره‌ی مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر به‌عنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر می‌خواهی چه در این‌جا، چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمی‌کنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفه‌کننده است. سگ صاحب‌اش را نمی‌شناسد. لابد می‌گویی: پس چرا تو در آن‌جا زندگی می‌کنی؟ اگر این پولی را که من در این‌جا به دست می‌آورم، می‌توانستم در ایران کسب کنم، همان‌جا می‌ماندم. دیگر اروپا آن چشمه‌ی زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر می‌شود. طوفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آن‌چه گفتم نظر شخص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار می‌فروشی؟ بچه‌هایی که می‌شناسم در چه حال‌اند؟ مخصوصاً تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.
نامه‌ام را ختم می‌کنم چرا که تو حالا شروع به جرقاب شدن می‌کنی که بعله: دیشب نخوابیدی، که حال‌ات خوب نیست، که داری غروب می‌کنی.
بسیار خوشحال خواهم شد که روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آن‌چه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بی‌حد زیاد بی‌فایده نباشد.

سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت. منتظر خبری و اثری.
قربان تو
بهمن محصص
تهران، ۴ سپتامبر ۱۹۵۸

……………………………….

جناب جرقاب!

چهار روز است که به این خراب‌شده آمدیم. نه آدرس تو را می‌دانم، نه خبری از تو دارم.

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم، گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به آن محفل فضل می‌زنید. روی این اصل، دیشب رنج را بر خود هموار نمودم (برای دیدن روی کج و معوج‌ات) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد. به‌هرحال، این نامه را با پست شهری برای برادرت می‌فرستم، به‌محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بی‌کاری.

قربان تو

بهمن محصص

از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰