صدای ماه می‌شنوم | رضا زاهد

صدای ماه می‌شنوم

صدای ماه می‌شنوم

رگی سپید و به هذیان

که نامهای شگفت از گلوی پنهانش

دراز و دور فرا می رسند

زمانی از قبور و دمی از صور

ولیک دشمن نیزارم

همین که سایه بر ابرانِ خویش می دارم

سیاه می کند از صوت دامنی که ندانی

رمیده ابر غریبم – چه ابر پنهانی

ولی ستاره یی دارم

که چون نسیم از کمرش نافه می گشود

که مرگ بر نَفَسم می بُرید مروارید

به سایه گاهِ دلم می شکست و می بارید

همیشه در اشاره ی ابرویش

جماد و جانوز افسون بود

رگی سپید به پهلو داشت

به برجهای گران چون مسافران می رفت

سوادِ بُرجهای جهان خون بود

صدای صور می شنوم

سایه یی که می سوزند

در انتظار گلویش صبر

به خوابهای ساحری که نهان بودیم

شفا به زهرهای مهم می داد

به منزلی که کوس در نَفَسش سرد می شد و می مُرد

چه چهره یی فراز ابرِ مُهیّا می بُرد

نمی توانمش که بیابم

چرا که دشمنِ دیدارم

همین که سایه بر ابرانِ خویش بُگمارم

گذشته از میان دو انگشت – بدرِ بینایی

زبانِ سنگ هم بِسُراید

عجب ستاره ی زیبایی.

………………………

من نیز ماه جلگه یی بودم

من نیز ماهِ جلگه یی بودم

آهوی کوچکی صدایم می کرد

شبها که صبر در جگرم می سوخت

آن سایه در میان دو ابرویش بود

چشمی به چهره ی قمرم می دوخت

یکروز فاش شد دَمی از سایه

آن ماه مُرد و من آهو ماندم

صبرم به جلگه ی نامحرمی هنوز

ای شب به دیدگان خود مرا بسوز .

……………………

می دانی اکنون

می دانی اکنون – که از درِ آهم

چون ماه کز درِ الماس می رود

می نگری باد را – خادمِ اندوه

مرغی که بر حوالیِ بیراه می دود

بگذارد ابر بگذرد این سایه ی خراب

چونان که سایه یی از سایه روی آب

طوفان کُنی و گرنه هلاک آورند

بر دیده بانِ منظر ِ این سایه

بر برجهای مخفی و مجهولم

بر این هزار سایه ی همسایه

بیداری – در گذارِ تو بیدارم

چون خواب با خطوط تو پهلو زند

مانا که ماه پنهان را

پیوسته از در دیدارم

بیداری در گذارِ تو بیدارم.