رضا قاسمی ـ سرژ برینگلف- گارون گارون

این قطعه که بر روی یکی از آهنگ های بلوچی است یکی از قطعات یک آلبوم 50 دقیقه ایست که رضا قاسمی و سرژ برینگلف در سال 1991 بطور مشترک کار کرده اند. این آلبوم هیچگاه منتشر نشد به دلیل آنکه برای سی دی شدن باید یکی دو قطعه دیگر هم به آن اضافه می شد تا مدت زمان آن برسد به 60 دقیقه اما به دلیل مشغله های رضا قاسمی هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشد.

شب هزارویکُم | بهرام بیضایی

خِرد تا به زنان می‌رسد، نامش “مَکر” می‌شود و مَکر تا به مردان می‌رسد نام “عقل” می‌گیرد. درخواست توجه به زنان که می‌رسد، نامش “حسادت” می‌شود و حسادت تا به مردان می‌رسد، می‌شود “غیرت”.

| شب هزارویکُم | بهرام بیضایی |

*شب هزارویکُم کتابی است با سه نمایشنامهٔ تک‌پرده‌ایِ هم‌نامِ پی‌درپی، یا سه پرده از یک نمایش بلند، از بهرام بیضایی.
‫در نمایشِ نخست، نمونه‌ی پیشین و گمشدهٔ افسانه‌ی ضحاک (اژدهاک) بازسازی شده است؛ داستانِ گفته‌نشده‌ی شاه ضحاک و همسرانش شهرناز و ارنواز؛ که نویسنده فکر می‌کند سرچشمه‌ی اصلی داستان پایه‌ای و بنیادین کتاب نابود شدهٔ هزار افسان است. نمایش دوم داستانِ گفته نشده‌ی مترجم گمنامی است که هزارافسان را از پارسی به عربی برگرداند و نام آن الف لیله و لیله کرد؛ کتابی که قرن‌ها بعد در بازگرداندنِ دوباره به پارسی، نامِ هزارویک شب گرفت. و نمایش سوم نیز که زمانش به روزگار ما نزدیک‌تر است، داستان گفته نشده‌ی سرانجامِ زنی است که هزارویک شب را خوانده‌است.*

بهرام بیضایی (زادهٔ ۵ دیِ ۱۳۱۷) نویسنده و کارگردانِ ایرانیِ فیلم و نمایش است. از کارهای دیگرش می‌شود تدوینِ فیلم، تهیهٔ فیلم، مقاله‌نویسی، ترجمهٔ چند نمایشنامه، نگارشِ یکی دو داستان و چند شعر و انبوهی پژوهشِ تاریخی و ادبی و استادی در دانشگاه را برشمرد. بیضایی از فیلم‌سازانِ صاحب سبک و معتبر و از نویسندگان و اندیشمندانِ برجستهٔ نمایش و ادبیاتِ نوینِ فارسی به‌شمار می‌رود. بعضی از نمایشنامه‌هایش به زبان‌های دیگری ترجمه و در آسیا و اروپا و آمریکای شمالی چاپ و اجرا شده‌است. دَه فیلمِ بلند و چهار فیلمِ کوتاه و کمابیش هفتاد کتاب و نمایش‌هایی بَر صحنه‌های شهرهای مختلف ایران و گاه غیر از ایران از سالِ ۱۳۴۱ به بعد کارنامهٔ هنریِ بیضایی را تشکیل می‌دهد. بسیاری از اهلِ نظر نمایشنامه و فیلمِ مرگ یزدگرد را شاهکارِ او دانسته‌اند.

بیضایی در تهران در خانواده‌ای اهلِ فرهنگ و ادب به دنیا آمد. در کودکی اغلب از مدرسه می‌گریخت و در سینه کلوب فیلم تماشا می‌کرد. سالِ ۱۳۳۰، با خودکشیِ صادق هدایت، با کار و سرگذشتِ هدایت آشنا شد و از او تأثیر گرفت. سالیانی بعد از آن از دانشجوییِ ادبیات فارسی دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران کناره‌گرفت؛ ولی حاصلِ پژوهش‌هایش را به صورتِ کتابِ نمایش در ایران منتشر کرد، که یگانه تاریخنامهٔ مهمِّ نمایشِ ایرانی شد. هم‌زمان به نمایشنامه‌نویسی گرایید، آن هم با بهره گرفتن از شیوه‌های تعزیه که نیاکانش در آران برپا می‌کردند. بیشترِ نخستین نمایشنامه‌هایش – مانندِ پهلوان اکبر می‌میرد – با نمایشِ گروهِ هنرِ ملّی کامیابی یافت؛ هرچند گاهی چپی‌ها و گاهی راستی‌ها کارش را سخت نکوهیدند. سالِ ۱۳۴۴ با منیراعظم رامین‌فر ازدواج کرد. بیضایی در اوایلِ دههٔ ۱۳۴۰ عضوِ گروهِ طُرفه و از هنگامِ تشکیلِ کانون نویسندگان ایران از بنیان‌گذارانش و، از جمله به همین خاطر، آماجِ بدگمانیِ ساواک بود. او سالِ ۱۳۵۷ از کانون کناره‌گرفت. دههٔ ۱۳۵۰ را به استادی در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران و نیز فیلم‌سازی گذرانید. سالِ ۱۳۵۸، پس از ده سالی که نمایشی اجرا نکرده بود، مرگ یزدگرد را بر صحنه بُرد؛ که در ۱۳۶۰، سالِ اخراجِ دوباره‌اش این بار از کرسی استادیِ دانشگاه تهران، فیلم هم شد. پس از نمایشِ مرگ یزدگرد تا هجده سال امکانِ کارِ تئاتری نیافت، هرچند با پیگیری فراوان توانست چند فیلم بسازد. سالِ ۱۳۷۱، که چند سالی از جدایی از همسرش می‌گذشت، با مژده شمسایی ازدواج کرد. از سالِ ۱۳۷۶ دوباره کارِ تئاتر دست داد و بیضایی به شوقِ نمایش از اقامتِ کوتاهش در استراسبورگ دست شُست و تا ۱۳۸۶ به تفاریق توانست برای چند نمایش و فیلم و کتاب پروانه بگیرد، هرچند گاه نمایشی از صحنه پایین کشیده شد، فیلمی دچار سانسور شد یا کتابی در محاقِ توقیف ماند. سالِ ۱۳۸۹ به استادیِ دانشگاه استنفورد به آمریکا رفت. این هجرت دیرانجام‌ترین اقامتِ بیضایی دور از ایران بوده. او در آمریکا نیز پُرکار بوده و، غیر از تدریس، به نوشتن و نمایش پرداخته‌است.

بیضایی با نویسندگانی چون اکبر رادی و فیلم‌سازانی چون ناصر تقوایی و دیگرانی در دگرگونی نمایش و سینما در ایران نقشِ مهمّی داشته‌است. او بارها در رأی‌گیری از منقّدان سینمایی ایرانی برترین کارگردان تاریخ سینمای ایران شناخته شده. باشو، غریبه‌ی کوچک، که اغلب برترین فیلمِ تاریخ سینمای ایران شناخته شده، و سگ‌کُشی، که پرفروش‌ترین فیلم سالِ ۱۳۸۰ ایران شد، دو تا از برجسته‌ترین فیلم‌های بیضایی است. بعضی از مورّخانِ سینما سرآغازِ کارِ فیلم‌سازانی از نسلِ بیضایی و تقوایی و علی حاتمی را سرآغازِ فصلِ جدیدِ سینمای ایران دانسته‌اند که «موج نو» نامیده‌اند؛ و فیلم‌های دههٔ ۱۳۵۰ بیضایی مانند غریبه و مه و کلاغ را در این جریان سینمایی گنجانیده‌اند. در تئاتر نیز اغلب او را مهم‌ترین نمایشنامه‌نویسِ تاریخِ ادبیات فارسی گفته‌اند که، با نمایشنامه‌هایی چون هشتمین سفر سندباد و ندبه و نمایش‌هایی چون مرگ یزدگرد و افرا، گونهٔ نمایشنامه را در زبان فارسی استوار کرده و نمایش را به پایه‌ای جدّی‌تر رسانید و کمک کرد تا روزگارِ زرّینِ دههٔ ۱۳۴۰ در نمایشِ ایران به حصول پیوست. بیضایی فقط فیلمنامه‌های خود را به فیلم درآورده و – به استثنای بانو آئویی و با وجود میل به نمایش کارهایی از سه‌آمی موتوکیو و اکبر رادی و ویلیام شکسپیر – همواره نمایشنامه‌های خود را به نمایش درآورده است. او تهیه‌کننده و تدوین‌گر و طرّاح و کارگردانِ بیشترِ کارهای نمایشیِ خود بوده‌است. تأثیرِ بیضایی را بر اندیشه و هنرِ آزاد در ایران چشمگیر شمرده و او را همتای بزرگانِ فرهنگ و ادبیات فارسی، و بیش از همه فردوسی، دانسته‌اند.

دریافت کتاب | تاریخ سری سلطان در آبسکون، ترجمۀ بهرام بیضایی |

دریافت کتاب | بهرام بیضایی، جدال با جهل، گفتگو: نوشابه امیری |

خلاصه داستان ‘همنوايی شبانه ارکستر چوبها’ | رضا قاسمی

روی جلد کتاب “همنوايی شبانه ارکستر چوبها”

| اولين کتاب رمان رضا قاسمی در سال ۱۹۹۶ انتشار يافت. |
حوادث اصلی داستان در بالاترين طبقه يک ساختمان قديمی در مرکز شهر پاريس می گذرد. در دوازده اتاق زير شيروانی طبقه ششم عده ای ايرانی و فرانسوی زندگی می کنند.
از ايرانی ها چهار نفر نقش برجسته تری دارند: راوی داستان، پيش از اين با نويسندگی و موسيقی سروکار داشته، اما به دليل ناکامی در اين هنرها، حالا به کار نقاشی ساختمان روی آورده. او روزها خواب است و شبها را بيشتر به کشيدن پرتره سپری می کند. او ابتدا با همسرش در اينجا زندگی می کرده، اما پس از فوت زن اينک تنهاست. رعنا زن جوانی است که از چند هفته پيش به او پناه آورده است.
رعنا، زنی تنها و سرگردان است و نيازمند حمايت مردان. تا کنون در ازای مهربانی ها و فداکاری هايش از مردان به ندرت پاسخ شايسته ای دريافت کرده است. در آغاز داستان نزد راوی زندگی می کند، اما سپس به سيد می پيوندد.
سيد الکساندر، از پيش از انقلاب در فرانسه اقامت داشته و زندگی تازه ای در اين کشور آغاز کرده است. او هم نام خود را تغيير داده و هم خود را ايتاليايی جازده است! اينک همسر فرانسوی دارد، اما جدا از او در دو اتاق طبقه ششم زندگی می کند. پيش از اين به کارهای مختلفی دست زده و حالا از راه فروش گليم های ايرانی زندگی خود را می گذراند.
پروفت، به معنای پيامبر، آخرين کسی است که به ساکنان طبقه می پيوندد. جوانی مرموز، قوی هيکل و شرور است با عقايد درهم برهم لاهوتی.
 علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هرازگاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها نمودی هستند از دو فرشته عالم اموات، يعنی نکير و منکر
يک زن و شوهر پير فرانسوی موجر ساختمان هستند که همراه سگ بزرگشان در طبقه چهارم ساختمان زندگی می کنند و اتاق های زير شيروانی را، بيشتر از روی نوع دوستی، به آدمهای آسمان جل اجاره داده اند. آنها رابطه زيادی با مستاجران ندارند. برقراری ارتباط با آنها دشوار است: مرد گوشش سنگين است و زن به بيماری فراموشی دچار است!
علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هر از گاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها می توانند نمودی باشند از دو فرشته مأمور “تفتيش عقايد” در عالم اموات يعنی نکير و منکر: اولی در هيئتی شبيه به شخصيت فاوست، قهرمان معروف يک فيلم سينمايی کلاسيک (۱۹۲۶) ساخته فيلمساز آلمانی مورناو، و ديگری در هيکلی مشابه بازيگر غول پيکری که در فيلم معروف “ديوانه ای از قفس پريد” ساخته ميلوس فورمن، نقش ياغی سرخ پوست را در آسايشگاه ايفا می کرد.
داستان در پنج فصل تنظيم شده است. سير حوادث اما تسلسل مرتبی ندارد و پس و پيش می رود. به عبارت ديگر توالی زمانی درهم شکسته و در سراسر پنج فصل رمان پراکنده است.
فصل اول:
مستأجران طبقه ششم همزيستی کمابيش آرامی دارند. اما اين آرامش با ورود پروفت به هم می ريزد. او طی يک حمله، که انگيزه واقعی آن به درستی روشن نيست، با چاقو به سيد حمله می کند. راوی که با سيد دوستی نزديک دارد، در ماجرا دخالت می کند. چندی بعد او که خود را از جانب پروفت در خطر می بيند، برای شکايت از دست او شتابان به سراغ زوج پير مالک ساختمان می رود در طبقه چهارم. اما مثل هميشه با سگ وقيح و غول پيکر آنها روبرو می شود.
راوی مدام با دو فرشته عجيب روبرو می شود که او را به خاطر خلافهای موهوم يا واقعی که در زندگی مرتکب شده، از جمله تأليف رمانی تحت عنوان “همنوايی شبانه ارکستر چوبها” بازجويی می کنند!
در اين فصل نسبتا کوتاه خواننده تقريبا با همه شخصيت های اصلی رمان آشنا می شود.
فصل دوم:
با چاقوکشی پروفت، ترس و نگرانی طبقه را فرا گرفته است. راوی ديگر هرگز احساس امنيت نمی کند: “نوک چاقوی پروفت گرچه خونی را بر زمين نريخته بود، اما چيزی را شکسته بود که ترميم ناپذير بود: ديواری را که حريم امنيت ما بود.”
در توضيح اين هراس است که با ريشه های اضطراب در خاطرات راوی و در ناخودآگاه او آشنا می شويم: برش هايی از گذشته های دور و کودکی راوی، خلجان های روانی، اضطرابها و آشفتگی های روحی او.
راوی مايل است بيشتر با پروفت آشنا شود، هرچند که همچنان از او وحشت دارد. در ذهن او اين بدگمانی شکل می گيرد که شايد پروفت مأموری باشد که برای از ميان برداشتن افراد بی ايمانی مانند او به خارج از کشور اعزام شده است.
راوی از رعنا، که در خانه او جا خوش کرده، خسته شده است و سرانجام به او اخطار می دهد که برای خود مسکن ديگری پيدا کند.
فصل سوم:
راوی که قصد دارد از شر رعنا راحت شود، تدبيری می انديشد تا او با سيد رابطه برقرار کند. سيد هم ديگر در طبقه ششم احساس امنيت نمی کند، زيرا “نوک چاقوی پروفت هيچ نقطه امنی باقی نگذاشته بود”. او به خانه همسرش نقل مکان می کند، و چند روز بعد رعنا را نيز با خود می برد.
راوی درمی يابد که بيشتر همسايه های او، برای پنهان کردن گذشته خود، بيش از يک نام دارند، اين “کشف” او را بيشتر مضطرب می کند.
 روابط ميان مستاجران با تنش دم افزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره است. خاطرات تلخ و دلهره آور، بر وحشت او دامن می زند.
همنوايی
در همين زمان در طبقه ششم وقايعی اتفاق می افتد که بر پريشانی او می افزايد و زندگی او را به شدت مختل می کند: حرکات تهديدآميز پروفت نشان می دهد که قصد کشتن او را دارد. همسايه فرانسوی او بنديکت در راهروی طبقه از بام تا شام مشغول نجاری است! همسايه ديگر مشغول بنايی است و همسايه سوم مشغول سماع و ذکرگويی! اين نا آرامی ها خورد و خواب را بر راوی حرام می کند.
در همين زمان در طبقه ششم يک جبهه بندی پنهانی شکل می گيرد ميان سيد و پروفت. سيد، با اينکه ديگر در دو اتاق خود زندگی نمی کند، همچنان آرزوی طرد مستأجران و تصرف طبقه را در سر می پروراند. در برابر او پروفت، سعی می کند مستأجران را به پيروی از آئين خود جلب کند.
فصل چهارم:
روابط ميان مستاجران با تنش روزافزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره شده است. خاطرات تلخ و ماليخوليايی، در کنار وقايعی مانند خودکشی معشوق يکی از مستاجران، بر وحشت او دامن می زند.
فصل پنجم:
از ميان مستاجران کسانی که راوی رابطه بهتری با آنها داشت، خانه را ترک کرده اند. او حس می کند که پروفت و پيروانش حلقه محاصره را بر گرد او کاملا تنگ کرده اند. راوی در ادامه عملی که در فصل اول رمان آغاز شده است، برای شکايت از تهديدهای مرگبار پروفت، به سراغ صاحبخانه در طبقه چهارم می رود، اما نمی تواند از هراس خود چيزی بگويد. در بازگشت می بيند که پروفت بالای پله ها چاقو به دست منتظر اوست.
راوی به قتل رسيده، اما همچنان نقل می گويد و گزارش می دهد که قاتل او يعنی پروفت را دستگير کرده اند. مستاجران ديگر هم هر يک به نحوی از ساختمان پراکنده می شوند، و راه برای نقشه های سيد باز می شود که به چيزی جز تصرف طبقه ششم نمی انديشد. آخرين رويداد رمان که همانا مرگ پيرمرد موجر است، از زبان سگ او نقل می شود، که گويی روح راوی در جسم او حلول کرده است.

بخش نخست رمان چاه بابل | رضا قاسمی

متن کامل رمان چاه بابل

بخشی‌ از رمان ‘چاه بابل’ که توسط نشر باران در سال ۱۹۹۸ در سوئد چاپ شده است:

پاره‌ی يکم
شمايل سرگردان فليسيا

۱

از جمله دلايلی که برای اثبات تناسخ می ‌آورند يکی اين است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌ خوريم که نمی ‌شناسيم و با اين حال چهره‌ شان به طرز غريبی آشناست؛ طوری که بی ‌وقفه از خود می‌پرسيم: “کجا ممکن است ديده باشم ‌اش؟”

مندو هم چشمش که به فليسيا افتاد از خودش همين را پرسيد. بی‌ گمان اگر کسی از معتقدان به تناسخ کنار دستش بود، می‌گفت: “در زندگی پيشين!” کسی که کنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم که کاسه ‌سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اينهمه، ديری نگذشت که مندو به ياد آورد فليسيا را دو قرن پيش ديده است؛ در روسيه، در کاخ تزار الکساندر! اما تا به اين ماجرا برسيم ابتدا بايد از شمايل سرگردان فليسيا بگوييم؛ شمايلی رنگ و روغن که شاهکاری مسلم بود و کار استادی زبردست و، با اينهمه، به هر خانه ‌ای می‌رفت جايش در پستو بود يا انباری؛ طوری که حالا سطح تابلو را لايه‌های متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زيرشيروانی تا خاک‌های نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل “ف. و. ژ.”. فکر نکنيد ميخ کنده می‌ شد يا، بر اثر اتفاقی بيرون از دايره‌ فهم، شمايل خودش راه می ‌افتاد و از ديوار پايين می ‌آمد (حالا ديوارهايی می ‌سازند که ميخ در آن فرو نمی ‌رود يا اگر برود ديگر درنمی ‌آيد). نه. چيزی در خود شمايل بود که بيننده‌ مجذوب را وامی ‌داشت دست به جيب ببرد، دسته چک ‌اش را بيرون بياورد، با رغبت ‌ترين امضای همه‌ عمرش را بيندازد پای آن و فليسيای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر يکی دو روز بعد فليسيا را از ديوار برميداشت و به پستو می ‌برد و بعد طوری رفتار می‌ کرد که انگار چيزی ديده است که نبايست می ديده (يا حالا که ديده، انگار عهد بسته است که شتر ديده، نديده) گناهش گردن کس ديگری‌ست.

درست است که کمال اين اواخر معتقد شده بود اثر هنری بايد آرامش را از مخاطبش سلب کند، و شمايل‌هايی هم که می‌کشيد غالباْ از کسانی بود که چشم ‌شان چپ بود (يا اگر هم نبود، باز، چشم‌شان را چپ می‌کشيد)، اما چشم فليسيا چپ نبود. البته، گمان نکنيد کمال مردم آزاری داشت يا در آن روزگار وانفسا که آرامش حکم کيميا را داشت بخل به خرج می‌داد و چشم ديدن همان مختصر آرامشی را نداشت که بعضی ‌ها سعی می‌کردند داشته باشند، يا داشتند بی‌ آنکه سعی کرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سريشی پيدا شود که اين اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمی‌چسبد. آخر، مردم تابلو را می‌خرند که وقتی به ديوار می‌زنند خانه را قابل سکونت کند؛ نه تبديل به مکانی که…

منتقدين تحسينش می ‌کردند. نمايشگاه‌ها برايش سر و دست می ‌شکستند، اما کسی نمی‌ خريد. و کمال بيچاره ناچار می‌شد پول همان مختصر عرقش را از راه کشيدن آگهی برای انواع مشروبات الکلی فراهم کند؛ يا از راه کشيدن طرح برای جعبه قرص‌های آرام‌ بخش:

ـ نظرتان راجع به طرح اين جعبه چيست؟
ـ مرده شورش ببرد، دکان ما را تخته کرده است.
ـ می‌دانيد کار کيست؟
ـ اگر می دانستم…!
ـ اگر کسی که همين را کشيده بهترش را برای شما بکشد؟…
ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شيطان قلمش را چرخانده.
ـ می شود! قيمتش را بپردازيد، می شود!
ـ شما!؟…

و کمال بهترش را برای او می‌کشيد. اينطور بود که ناچار می ‌شد دائم با خودش رقابت کند و خويشتن را شکست بدهد تا بتواند به هر قيمتی که شده تابلوهايش را بکشد؛ تابلوهايی که بيننده را درگير کند و واداردش هی سر بگرداند به طرف ديوار. هی خيره شود به شمايل. و بعد…

۲

در آن هنگام، يعنی دو قرن پيش، مندو مندو نبود. ايلچی مخصوص شاه بود و نامش “ابوالحسن”. کيابيايی داشت و مثل حالا نبود که لخت باشد. صبح زود که نوکر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت: “نوکر خاصه”، ايلچی که از دو روز پيش با دلهره انتظار می ‌کشيد سر را از پنجره بيرون کرد و، به ديدن درشکه‌ی مخصوص، سرمايی گزنده تيره‌ی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم که به آب داده بود می‌دانست. نگاهی به شيشه‌های رنگی پنجره کرد و نگاهی به افق خونين که پرتو کم رنگی از آن حالا برگ‌های پيچ امين‌الدوله‌ی لب ديوار باغ را به رنگ عقيق درآورده بود. آهی کشيد و به افسوس زير لب ناليد: “تو هيچ وقت آدم نميشوی! پس، چشمت کور، بکش!”

 

 

دومين رمان رضا قاسمی هنوز در ايران منتشر نشده است

همينطور که با فليسيا دست می‌داد، از يادآوری آن صبح پاييزی، لرزه ‌ای خفيف احشايش را جا به جا کرد. دامنه‌ی اين ارتعاش که به گردن رسيد، سر به لرزه ای پنهان چند بار به راست و چپ حرکت کرد.

کسی که کنار دستش بود نادر بود که به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت. لرزش سيبک گلويش را که ديد به لبخندی پرشيطنت دهان گشود: “فليسيا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر که نوار را شنيده است بی صبرانه منتظر است.”

مندو که از همان لحظه‌ی ورود، به شنيدن سروصدای بچه‌ها، برای هزارمين بار خود را لعنت کرده بود که چرا باز پا به اين خانه نهاده است، چشمان فليسيا را که ديد فراموش کرد چه چيزی در اين خانه عذابش می‌داد؛ چشمانی به زلالی عمق درياچه‌ ای نامسکون که دو الماس بی‌ طاقت در آن شنا می‌ کرد.

می‌خواست، بنا به عادت، فروتنی کند و بگويد: “باز اسباب رسوايی فراهم کردی؟” اما چيزی در اعماق آن درياچه بود که نمی‌گذاشت. گفت: “برای تعطيلات آمده‌ايد؟”

نه. آمده بود بماند.

ـ اينجا کسی را داريد؟ خواهری، برادری…

سکونی سحرآميز اعماق درياچه را مسخر کرد. سيبک مندو به رعشه‌يی پنهان لرزيد.

فليسيا سيگاری روشن کرد: “نه، من تنها بچه‌ی مادرم هستم.”

تنها بچه‌ی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ يعنی خانواده‌ ای نداشت؟ مندو، هنوز نيامده، داشت همه‌ی جيک و پيک او را بيرون می کشيد.

“آن لور” از داخل آشپزخانه جيغ کشيد: “مندو!”

مندو انديشيد: “تند رفته‌ام!” و از جا برخاست. نرسيده به آشپزخانه، پايش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانکاه تا کشاله‌ی رانش بالا آمد. خم شد. زير پايش سرباز آهنی کوچکی بود که لابد به “شارل” تعلق داشت يا شايد هم “مينو”. گيتا که هنوز شيرخواره بود.

سرباز آهنی را گوشه‌يی انداخت و زير لب غريد: “خواهر و مادر هرچه…” بچه؟ يا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن‌ لور که نان‌پيچ‌ها را توی تابه زير و رو می‌کرد به طرف او برگشت: “ببين شارل چه می گويد!” و همينطور که قاشق چوبی چربی را که دستش بود کنار می‌گرفت، با او روبوسی کرد. شارل که موهای طلايی ‌اش را به پاهای کت و کلفت مادر می‌ماليد، حالا داشت وسط پاهای او را طلا می‌زد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بکشد که تازه متوجه‌ لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: “بازهم!” و در همين حال با انگشت به شکم، يا لباس آن لور (شايد هم هر دو) اشاره کرد.

آن لور با کرشمه‌ ای دخترانه که تناسب چندانی با پايين تنه‌ی از قواره افتاده ‌اش نداشت، گفت: “نه!” و همينطور که اين “نه” ی پر طول و تفصيل را می‌کشيد برگشت و به کمک قاشق شروع کرد به برداشتن نان‌پيچ‌های سرخ شده از داخل تابه: “به تو چه مربوط است؟! ببين شارل چه می گويد.”

با چرخيدن آن لور به طرف اجاق، شارل که راه پيش به رويش بسته شده بود، حالا طلاها را به کپل‌های مادر می‌ماليد. انبوه چربی ‌هايی که با هر حرکت سر شارل بالا و پايين می‌رفت از چشم مندو پنهان نماند. فکر کرد: “به من چه مربوط است؟ همه‌ی مکافاتش مال من است!”

روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشه‌يی از دست‌ها گذشت و مثل تيری که بنشيند به تنه‌ی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست و چپ چرخاند و گفت: “خب، من آمده‌ام ببينم شارل چه می ‌گويد. تا بعد بگويم که چقدر دوستش دارم و وقتی نمی‌ بينمش چقدر دلم برايش تنگ می‌شود.”

شارل از طرز حرف زدن مندو خنده ‌اش گرفت. کوه چربی را رها کرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع کرد به نوازش طلاها: “خب چه می‌خواستی بگويی؟”

چشمان شارل به رنگ چشمان فليسيا بود. اما در اعماق اين درياچه هزار ماهی‌ پريشان بود. يک لحظه همه‌ی ماهی‌ ها رو به مندو ايستادند و کلماتی مبهم و جويده فاصله‌ی ميان دهان شارل و گوش مندو را طی کرد.

رو کرد به آن لور و گفت: “چه می‌گويد؟ من فرانسه‌ام…”

آن لور نان‌پيچ ديگری توی تابه گذاشت: “دفعه‌ی پيش به او قول داده‌ ای اين بار که می ‌آيی برايش آواز بخوانی.”

در کدام لحظه‌ خريت چينن قول احمقانه‌ ای داده بود؟ مگر نه عهد کرده بود ديگر لب از لب باز نکند؟ اما نه، امروز روز ديگری بود. بايد همه‌ اين اتفاقات را به فال نيک می‌گرفت و، با دلی قرص از ياری بخت، آن آخرين حربه را به کار می‌انداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دريدن پرده‌های پنهان بود. حکايت اول بود؛ حکايت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چيز. پس آسان نبود. چيزی را از درون می کاست. چيزی که هيچگاه برگشت نداشت. پس بايد خرج چيزی می‌شد که ارزش داشت. اينطور بود که نمی‌خواند، اما وقتی می ‌خواند پا به دايره‌ی سحر می‌نهاد؛ افسون می‌کرد و از افسونيان هر که را ميلش بود به ريسمان نامريی می‌کشيد و با خود می‌برد. اما نه! به هيچ قيمتی نبايد لب از لب باز می‌کرد!

ميلی سوزان او را به سمت سالن پذيرايی می‌کشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن درياچه‌ی نامسکون. در همه‌ی عمر، اين نخستين بار بود پرده‌ ای چنين پنهان را نشان او می‌دادند. دستی به موهای شارل کشيد و برخاست: “باشد. اما بعد از شام؛ که همه‌ سروصداها بخوابد. و به يک شرط: به شرط آنکه وقتی آواز تمام شد تو هم بگويی چه کار می‌کنی که اين قدر پسر خوبی هستی. باشد؟”
آن لور حيرت‌زده به طرف او برگشت: “واقعا؟”

وقتی از صفحه‌ کلید کامپیوترت پروانه پر بکشد | پادکست

رضا قاسمی، نویسنده‌ی شناخته شده و خالق آثاری چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها“، این روزها دارد آخرین قصه خود را در فیس‌بوک منتشر می‌کند. او با ما از دغدغه‌های نویسنده‌ای می‌گوید که در زمانه فیس‌بوک می‌زید و می‌نویسد.

https://35anj.net/wp-content/uploads/2011/11/hhggfttyyyy20-300x84.jpg

اگر نویسنده باشید چه چیزی بهتر از این‌که برایتان بسته‌ای پسته از ایران سوغات بیاورند و با باز کردن در آن ده بیست تایی پروانه به بیرون پر بزند؟ این نقطه شروع داستان اخیر رضا قاسمی، نویسنده شناخته شده ایرانی ساکن پاریس است که دارد داستان خود را بخش بخش و پس از نگارش هر بخش بر فیس‌بوک منتشر می‌کند. او مثل بسیاری از ما با مفاهیمی چون لایک و کامنت و به اشتراک‌گذاری در فیس‌بوک آشناست.
قصه‌اش هم روایت آدم تنهایی‌ست که قفل شده به اینترنت است و برای هر چیزی سراغ موتور جستجوگر گوگل می‌رود. خوش‌نشینی ِ دغدغه‌های تکنولوژیک مدرن در قصه قاسمی، جز یادآوری کارنامه کاری نویسنده، نشان از شناخت او از دنیای اینترنت و زندگی آدم‌ها در سایه آن دارد. او خواننده خود را در نگارش قصه‌اش شریک کرده‌ است.
خواننده‌ی عجول دنیای اینترنت را که شاید با استتوس‌خوانی بیش‌تر از رمان‌خوانی انس داشته باشد، کشانده به دنیای شخصیت اول قصه‌اش، آدمی که از زیر «دکمه اف ۱۲ صفحه‌کلید» کامپیوترش پروانه پر می‌زند. آدمی که شاید تفاوتش با ما، دیگر کاربران اینترنت، در این باشد که فضای آپارتمان او در تسلط پروانه‌هاست.
با این‌همه رضا قاسمی از اشتراک‌گذاری بخش‌های کتابش توسط دیگر کاربران فیس‌بوک چندان خوشحال نیست، چرا که می‌گوید نویسنده برای رسیدن به متن نهایی بارها نسخه‌های اولیه را بازنگری و ویرایش می‌کند: «دلم می‌خواهد متنی که می ماند آن متن نهایی‌ باشد، دلم می‌خواهد نسخه‌های چرک‌نویس‌ام باقی نمانند. اما در فیس‌بوک امکانش نیست، نسخه اولیه متن پخش می‌شود و همیشه باقی می‌ماند.»

رضا قاسمی نویسنده کتاب‌هایی چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها”، “چاه بابل”، “وردی که بره‌ها می‌خوانند” است. او نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و از اهالی موسیقی نیز است. با رضا قاسمی درباره تجربه‌اش از انتشار کتاب در فیس‌بوک گفت‌وگو کرده‌ایم.

مریم میرزا
تحریریه: فرید وحیدی
(سرچشمه گرفته از وب سایت دویچه وله)

| پرتگاه | رضا قاسمی |

 ايستادم. لبه‌ی هر چيز بُرنده. لبه ی هر چيز باز به پرتگاهی پُر از چيزهای بُرنده. ايستادم. هر چيز بُرنده ايستاده. از خود خم شدم. ايستادم روی بريدگی های خويش. ايستادم روی پرتگاه های خويش. و تکيه دادم بيرحمانه به برندگی های خويش. آفتاب نبود؛ نه ستاره نه ماه. شبنم های تاريک روی تيغِ برگ ها. آنجا زنی بود. آنجا زنی با گريه های خويش تاريکی را می بريد. آنجا گريه ای خيانت می کرد. آنجا کسی تف می کرد. با تمام بريدگی هايم کسی مرا تف می کرد. آنجا دامنی افتاده روی تاريکی. آنجا پدری تف می کند به زندگی خويش. آنجا راه می بريدم به تاريکی. کسی تاريکی را قطعه قطعه می کرد. کسی به تاريکی من تف می کرد. کسی مرا تف کرد به انتهای تاريکی. دامنت را بپوش. با بريدگی هايم برهنه ترم. بر لبه ی پرتگاه تاريک ترم. با هر چيز تيز، با لبه ی برنده ی هر چيز تيز راه می بُرم به تاريکی. دامنت را بپوش. قيمت هر چيز در تاريکی ارزانتر. صدايم نکن. بگذار بترسم. بر لبه ی اين همه بريدگی تنهاتر. قيمت ترس در  انتهای تاريکی است. دامنت را بپوش. در روز برهنه تری تا به تاريکی. تو با دشنه زاده شدی، من با بريدگی. تمام شيشه های شکسته، تمام شيشه های نوک تيز راه می زنند بر من. آنجا کسی گريه می کند. دامنش را می پوشد و گريه می کند. مردی کنار شلوارش ايستاده. ترس روی لبه ی چاقو ايستاده. تاريکی از زيپ شلوار بالا می رود. من از پرتگاه پايين می روم. من از شيشه های لب تيز پايين می روم . آنجا کسی می خندد. دامن از خنده بالا می رود. زيپ از خنده بالا می رود.

تاريکی پرت می شود.

ته پرتگاه پر از  بريدگی های تهِ هر چيز.

صدايم را نمی شنويد.

| چتر و گربه و ديوار باريك | رضا قاسمی |

 

چرا می‌نويسم؟
متن حاضر پاسخی است به اين سؤال

چاپ اول، مجله آرش، شماره ۶۵ ـ سال ۱۳۷۶

برگرفته از سایت دوات

 

هرگز آرزو نکرده بودم نویسنده شوم. همه چیز با یك ساعت مچی‌ی وست‌اندواچ شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: «چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟»
من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌كند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرد بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
آن روز درس تازه‌ای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌كردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌كردیم یا از چیزی كم می‌كردیم یا به چیزی اضافه می‌كردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این می‌كردیم؟ اما نوشتن «انشاء» چیز تازه‌ای بود.
پدر گفت: «این كه چیزی نیست.»
راست می‌گفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بیشتر نخوانده بود اما هم او بود كه برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر كرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش(پدر بفهمی نفهمی توده‌ای بود). هم او بود كه با مكاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پای برق را؛ حمام‌ بهداشتی و كلانتری را؛ تلفن را. این را همه می‌دانستند. اما پدر كار دیگری هم كرده بود كه جز من هیچ‌كس دیگری نمی‌دانست،. پدر نمی‌دانست كه روزی من آن كشوی سحرآمیز را كه قلمرو ممنوعه‌ی او بود، بازكرده‌ام و، میان اشیاء مرموزی كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابی كه در صفحه‌ی اولش وصیت كرده بود: «هیچ یك از فرزندانم حق ندارد تا زمانی كه در قید حیات هستم این كتاب را بخواند.»
برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید می‌گذاشتند جلووم و به من تكلیف می‌كردند از روی آن بنویسم. و این كاری بود كه، به‌واقع، در تمام موارد زندگی می‌كردیم. گفتم: «آخر چطور؟ باید چیزی باشد كه از روی آن بنویسم!»
گفت: «از روی فكر خودت بنویس.»
با حیرت نگاه كردم به او. اول بار بود كه اهمیت داده می‌شد به فكر من.
گفت: «موضوع انشاء چیست؟»
گفتم: «فایده‌ی گاو.»
گفت: «خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایده‌ای كه دارد، یكی یكی بنویس.»
بی‌آنكه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید می‌نوشتم آخر، به عمرم گاو ندیده بودم من. همه‌اش لوله‌های نفت بود و ماشین و كشتی و اسباب و آلات صنعتی.
وقتی گفت «گاو به ما شیر می‌دهد» حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همه‌ی هشت بچه‌ای كه بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبی‌یی فراهم می‌كرد كه رویش به انگلیسی نوشته شده بود Milk Klim. شكل این قوطی هم هیچ شباهتی نداشت نه به پستان‌های گاو، نه به پستان‌های مادرم.
اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ی موضوعی كه هیچ شناختی نداشتم از آن. و تازه چقدر؟ یك صفحه‌ی تمام. و حالا همه‌ی آن چیزی كه من درباره‌ی گاو می‌دانستم به یك خط هم نمی‌رسید. نمی‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگی كدامیك از حیوانات روستایشان را دیده بود كه دلش به حالم سوخت. دفتر را برداشت، صفحه‌ای از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.
در سكوت خیره شدم به گره ابروان؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روی كاغذ می‌لغزید و هر بار كه به آخر سطر می‌رسید با قاطعیت و اطمینان كمی پایین می‌سرید. صدای خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود كه جنس آن را نمی‌شناختم. در چهره‌ی پدر حالت خدایی را می‌دیدم كه از هیچ، چیزی را خلق می‌كرد. یك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همین‌ها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت كرد بخوان.»
كلاس در سكوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی كه من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی كه دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم می‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامی دست كرد و از جیبش یک ساعت وست‌اند‌واچ بیرون آورد و گفت: «این هم جایزه‌ی انشای بسیار زیبایی كه نوشته‌ای.» بعد رو كرد به كلاس: «تشویقش كنید!»
بیهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر، قیمت یك ساعت وست‌اندواچ ده‌ها برابر قیمت یك چتر بود كه همه‌ی دوران كودكی در آرزویش بودم و هرگز كسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگی‌ام را، هنوز باز نكرده، توفانی مهیب از دستم ربود، كوبید به تیر چراغ برق، و لاشه‌ی درهم شكسته‌اش را چنان با خود برد كه گویی هنوز هم در جایی از این جهان دارد می‌بردش.
آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی كه برای سال‌ها متانت شخصیتش الگوی رفتار و زندگی‌ام بود. تا آن روز شوم كه تصویرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.
آه ای ساعت وست‌اند‌واچ! تو مسیر زندگی مرا عوض كردی. واداشتی‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشای هفته‌ی بعد باشم. واداشتی‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفته‌ی بعد كار بكنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، كه ا گوشه‌ای چتری بیرون یباورد و جایزه بدهد به من.
از جایزه خبری نشد دیگر. اما هر بار كه باران می‌آمد و من خیس آب به مدرسه می‌رسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی می‌اندیشیدم که چتری باشد برای لكنت حضورم.
یك روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌یچ چیزی با معلم گفت و كاغذی را به دستش داد. هیچ‌گاه از پچپچه بوی خوشی نمی‌آید. چیزی را در هوا منتشر می‌كند كه ذاتِ ناامنی است.
معلم صدایم كرد. حفره‌ای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و را افتادیم. از راهرو كه پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قا اریب در، چهره‌ی چند نفر دیگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌های بالاتر؛ همگ رنگ‌پریده؛ لرزان. چیزی مرا به این صف ترس‌خورده و پریشان گره می‌زد. برای یك آن، حضورشان مرا بیرون كشید از تنهایی در برابر مصیبتی كه نمی‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.
به دفتر مدیر وارد شدم. سكوتی سنگین همانجا دم در میخكوبم كرد. مدیر بی‌هیچ كلامی نگاهم كرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا كه عینكی دودی روی عضلات یخ‌زده‌ی صورتی سنگی سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز می‌دهد به سكوت كسی كه تو را احضار كرده است سرنوشت شومی است كه برایت رقم زده است. این سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از كلاس‌های بالاتر، به صف لرزان ما پیوست. عاقبت، آن صورت سنگی به سخن درآمد از پشت عینك دودی: «راه بیفتید!»
به كجا می‌رفتیم؟ می‌رفتیم؟ چه پرسش ابلهانه‌ای! هر كسی می‌رود لابد می‌داند به كجا. ترسِِ از «مكان» هنگامی لگام می‌گسلد كه ترا ببرند. به كجا می‌بردندمان؟
خیابانی اصلی شهر را به دو قسمت می‌كرد: یك سو خانه‌های كارگران بود و سوی دیگر، با فاصله‌ای به پهنای یك میدان، خانه‌های كارمندان. ماشین لندروری كه ما را می‌برد پیچید به سوی منطقه‌ی سرسبز كارمندان. چنگ می‌زدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم می‌گذشت مگر اندكی روشنا بتابانم به سرنوشتی كه پنهان بود. چهره‌ی پدر را می‌دیدم كه هفته‌ای بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ی كوچكی از روشنا افتاد روی روزنامه‌ای كه پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو ستونِ دست‌ها؛ و دست‌ها ستونِ پیشانی. كسی جرئت نمی‌كرد سوال بکند از پدر. دزدیده از گوشه‌ی چشم نگاه كردم. تیتر درشت روزنامه‌ی كیهان زیر نگاه خیره‌ی پدر له می‌شد: «عاملان قتل منصور دستگیر شدند.» یادم آمد به شبی كه پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچه‌ای، می‌گریست تا خود صبح و به هق‌هق دم می‌گرفت بی‌وقفه: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
چه اتفاقی افتاده بود؟‌ از چه چیزی توبه می‌كرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را می‌دانم كه از فردای آن روز عكسی روی دیوار اتاق‌مان ظاهر شد كه زیرش نوشته شده بود: «مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیت‌الله العظمی روح‌الله الموسوی الخمینی». ب ظهور این عكس، آن پدری كه ما بچه‌ها را به هوا می‌انداخت، توی هوا بغل می‌کرد می‌خندید و تصنیف «گل پری جون» را می‌خواند، برای همیشه از خانه‌ ما رفت و به جای او مرد عبوسی آمد كه به ما امر و نهی می‌كرد؛ ته‌ریشی داشت، تسبیح می‌انداخت و به هر خانه‌ای كه پا می‌نهاد، پیش از هر چیز، دستور می‌داد رادیویشان را خاموش كنند.
ماشین پیچید به سمت خیابانی كه می‌شناختم و در انتهاش خانه‌ای بود كه از آن فقط ب پچپچه سخن می‌رفت. بی‌اختیار برگشتم به سمت بغل دستی كه از من سه سالی بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.
ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ی سرسبز جلو عمارت ساواك با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمه‌تاریك راهروی ورودی‌ی عمارت.
هیچ شادی آنقدر بزرگ نبود كه شادی‌ی دیدن معلم انشاء وقتی كه هدایت‌مان كردند ب اتاقی كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبری نبود اما معلم انشاء آرام و باوقا نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی كنار میز. پس این معلم مهربان، این خدای زندگی‌ام آمده بود تا چتر حمایتش را بگستراند روی سر «انشاء نویس نابغه‌ای» كه كوچك‌ترین فرد این صف رنگ‌پریدگانِ لرزان بود.
از سر صف شروع شد. ایستاده بودیم به ترتیب قد و من در تهِ صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌های ملتهب صورت‌ها برمی‌خاست وقتی دست سنگین و ورزیده‌ی سرهنگ فرود می‌آمد: «چلقوزهای احمق گُه، كی گفته بود پاتونو بذارین تو مسجد؟»
وقتی پوست صورت من گُر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایه‌گستر خفت و تنهایی‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاه‌رنگ، كنار میز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شیشه‌ای تهی بود از هر شفاعتی. یك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران كرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود، خندیده بود اما برق دندانی از طلا نبود. یا بود و فقط در همین لحظه باید آن را می‌دیدم؛ مثل نقطه‌ای مشتعل بر پایان هستی یك خدا.
روضه‌خوانان نوجوانی كه در شب‌های ضربت خوردن حضرت علی، به شیوه‌ای نمایشی، چراغ‌های مسجد را خاموش می‌كردند و انشاهایشان را در تاریكی زیر گنبدها سرمی‌دادند، با همان یك سیلی آزاد شدند و تعهد كردند دیگر از این غلط‌ها نكنند. اما سیلی بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آید.
تابستان‌ها، گرما و شرجی بیداد می‌كرد. زن‌ها در حیاط می‌خوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردی‌شان را بیرون خانه‌ها علم می‌كردند؛ به واقع در كوچه می‌خوابیدند. میان ردیف خانه‌ها بیابان بود؛ فضای باز بی‌آب و علفی كه اگر گرما به نهایت می‌رسید تخت‌ها را می‌كشاند به وسط این بیابان. صبح‌ها، اگر مه بود، همین طور كه قالب یخ بر دوش می‌رفتی، از این جماعت خفتگان در بیابان، فقط تكه‌ای دست می‌دیدی، سری، یا تكه‌ای از پا كه بیرون زده بود از سپیدی مه و ملافه‌ها. به كابوس می‌مانست. باید چند سالی می‌گذشت، آتش جنگی شعله می‌گرفت، تا باز همان سرها، پاها و دست‌ها را ببینی، تكه‌تكه، غرقه در خون، میان سپیدی كفن‌ها. اما هنوز خیلی مانده بود تا برسیم به سال‌های كفن.
در یك نیمه‌شب تابستان كه گرما و شرجی همه چیز حتا نور مهتاب را خیس عرق كرده بود، این معلم انشاء از كوچه‌مان می‌گذشت. چند سالی بود ندیده بودمش. درست‌تر بگویم، احتراز می‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه دید جلو آمد. هر دو در وضعی بلاتكلیف بودیم. نشست بر لبه‌ی تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبیرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستین كار من در مجله‌ی خوشه چاپ شده بود و این در شهرستان كوچكی مثل بندرماهشهر صدا می‌كرد. وقتی گفت نمایشنامه‌ی مرا خوانده، گفتم: «این نتیجه‌ی ساعت وست‌اند‌واچ شماست.»
سكوت مرموزی كرد. ذرات ملتهب آشفتگی، مثل شرجی و نور مهتاب، خیمه زده بود در اطراف. چیزی روی قلبم سنگینی می‌كرد. حال كسی را داشتم جفا دیده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشایمان را به جای آنكه در مسجد بخوانیم در مجله‌ می‌نویسیم. امیدواریم دیگر برای این یكی سیلی‌مان نزنید.»
گفت: «منظورت را نمی‌فهمم.»
گفتم: «دوران مدرسه برای بچه‌ها دوران عجیبی است. آدم از بعضی معلم‌ها می‌ترسد، از بعضی نفرت پیدا می‌كند، و به بعضی عشق می‌ورزد. من به شما ارادت عجیبی داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببینم.»
گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكی نیستم.»
«به جده‌ام …»! چه فلاكت غریبی بود در این كلمات. دیگر هیچ چیزی از این خدا كاغذی سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه می‌كردید؟»
گفت: «جناب سرهنگ همشهری ماست. رفته بودم سری بزنم.»
فایده‌ای نداشت. چرا باید بیش از این ویرانش می‌كردم؟ كه از او اعتراف بگیرم؟ و مگر این همان كاری نبودكه ساواك با دیگران می‌كرد؟ سعی كردم سر و ته قضیه را هم بیاورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچی ممنون.»
در پرتو نور مهتاب، یك آن، همان برقی را در چشمانش دیدم كه آن روز پس از خواندن انشاء دیده بودم. اما چیز شومی در فضا بود كه می‌رفت همه‌ی ذرات مهتاب را از جنس خود بكند.
برخاست و همین‌طور كه با من دست می‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خریده بود. خواسته بود وقتی انشاء تمام شد به عنوان جایزه بدهم به تو!»
معلم انشاء از خم كوچه پیچید و گم شد در غبار شرجی و شب. و من، ویران از ضربه‌ای كه فرود آمده بود، روی تخت دراز كشیدم. یعنی می‌دانست آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟
خیره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضای تاریك میان ستارگان، چیزی ویران شده بود برخاستم. خیره شدم به انتهای كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجی و شب گم شده بود. چه فرقی می‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاری مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پیش گم شده بود. نگاه كردم به بیابان؛ به پرهیب ترس‌آور تختخواب‌هایی كه شرجی و دمِ هوا رانده بودشان تا دوردستِ تاریكی؛ نگاه كردم به سپیدی‌ی ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگانی كه به بقایای قتل‌عامی مهیب شباهت داشت.
دوباره دراز كشیدم روی تخت و خیره شدم به آسمان. یادم آمد به شبی كه از یك غیبت چند روزه‌ی پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوی سحرآمیز. همین كه بازش می‌كردی عطری گیج‌كننده به مشام می‌رسید. هر چیز كه آنجا بود رمز و رازی داشت كه برای كشفش باید سال‌ها می‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جوانی‌ او بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم‌اش. برش داشتم. تا صبح می‌خواندم و می‌گریستم. همه‌اش شرح رویاهایی كه خاكستر شده بودند. مثل همین رویای نویسنده شدنش. برای تحقق این رویا تا آنجا پیش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تایپ بكنند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافی‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپی كنده بودند روی جلد گالینگور.
چهل و پنج سال پیش، در شهرستانی دور افتاده كه نه چاپخانه‌ای داشت، نه كتابخانه‌ای، نه كتابفروش و نه كتابخوانی، پدر در كشو میزش كتابی چاپ شده داشت، كتابی در تیراژ یك نسخه.
نویسنده شدن من حاصل یك تبانی بود؛ حاصل توطئه‌ی پدری كه برای نویسنده شدن محتاج توطئه‌ی كسی نبود. اما این مردی كه همه‌ی زندگی‌اش در طنینی آخرالزمانی گذشت، بزرگ‌ترین شكست زندگی‌اش نه ناكامی خودش در نویسندگی، كه نویسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جوانی كرده بود؛ به وقت لامذهبی. و رویایش وقتی متحقق شده بود كه بزرگ‌ترین آرزویش دیگر نه نویسنده شدن من، كه دیدن من بود در «لباس روحانیت». وقتی دید حریف نمی‌شود،‌ گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»
یك سال تمام بازی‌اش دادم. گمان می‌كرد پزشكی ثبت‌نام كرده‌ام. شبی كه فهمید تئات می‌خوانم، تا صبح می‌گریست. می‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بیچاره نمی‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولین مشق‌های موسیقی‌اش را آغاز خواهد كرد!
حالا من می‌نویسم بدون هیچ رویایی. می‌نویسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ پدر رقم زده است. علیه این سرنوشت شوم به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بیست سالگی نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابی می‌خواندم، نه كلمه‌ای می‌نوشتم. سه سال تمام تلویزیون را تا برفك‌هایش، و روزنامه‌ی كیهان را تا آگهی‌های ترحیم‌اش نگاه می‌كردم. تا آن شب شوم زمستانی كه دستی نامریی گریبانم را گرفت و از رختخواب بیرونم كشید.
نیمه‌های شب بود. دراز كشیده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌های شهوانی‌ی د گربه خوابم را ضایع كرده بود. در‌ آن هنگام گمان می‌كردم این ضجه‌ها شهوانی است سال‌ها باید می‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتی روی دیواری باریك به هم می‌رسند بای یكی برگردد تا راه باز بشود برای دیگری. و چون هیچ‌یك كوتاه نمی‌آید این كشاك آنقدر ادامه پیدا می‌كند تا سرانجام زور یكی بچربد به دیگری.
آن دست نامریی دست كدام‌یك از گربه‌های درونم بود؟
قلم را برداشتم. اغراق نمی‌كنم اگر بگویم حال كسی را داشتم كه با پس‌گردنی نشاند باشندش پشت میز. نمایشنامه‌ی «نامه‌های بدون تاریخ …» حاصل این پس‌گردنی بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روی دیواری باریك مقابل هم درآمدند. از آن پس علیه این سرنوشت تحمیلی، به شكل‌های دیگری تمرد كردم. شقه‌شقه كردم خودم را كارگردانی تئاتر، نوازندگی، آهنگسازی … تا حد زیادی هم موثر بود. كمتر از ه نویسنده‌ی هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالی است كه تسلیم سرنوشتم شده‌ام.
اگر ترس زائیده‌ی ناآگاهی به چیزهایی است كه در اطراف‌مان می‌گذرد، باید بگوی «نوشتن» تنها چتری است كه زیر آن احساس ایمنی می‌كنم؛ چتری كه زیر آن واقعیت‌ها خودشان را برهنه می‌كنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت وست‌اند‌واچ و آن كتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بی‌هیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانه‌ی ذوق و ابتكار پدری بود مراقب وضع درسی‌ی فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ی استعدادی بود كه اگر محیط مناسبی می‌داشت نویسنده‌ای می‌شد شاید بزرگ.) تنها در لحظه‌ی نوشتن همین سطرهاست كه میان آن دو چیز مجزا، یعنی كتاب و ساعت، ارتباطی كشف می‌كنم كه راه می‌برد مرا به درك واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهره‌آور؛ اینكه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصه‌ی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی كه در آن برنده و بازنده هر دو یك نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است كه میان آن همه چیز كه گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده، شاید، همین چتری باشد كه حالا زیر سایه‌اش احساس ایمنی می‌كنم. برای من، نوشتن یعنی همین.


پاريس ـ 1996