دانلود ‘و خدایان دوشنبه‌ها می خندند’ نخستین رمان همجنسگرایان ایرانی

“جوانک با ترس و اضطراب، در حالیکه دستتانش از سرما و (شاید!) هم از وحشت به لرزه افتاده‌اند، به آهستگی لباس‌هایش را می‌کند. مرد جوان نیز به تندی لخت می‌شود … در یک لحظه به جوانک حمله می‌برد و چون ماری به او می‌پیچد.”

این جملات رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند” نوشته رضا خوش‌بین خوش‌نظر، صحنه‌ای از آمیزش جنسی بهرام، شخصیت اصلی رمان را با یک مرد جوان که همکلاسی بزرگتر از خود است، توصیف می‌کند که در ازای دریافت پول است. 

این رمان که در سال ۱۳۷۴، دقیقا ۲۵ سال پیش منتشر شد، داستان زندگی در میانه فقر، خشونت، تجاوز و قتل است و همانطور که در رمان آورده شده، “فریاد” علیه شرایطی است که بودن یا نبودن در آن یکی است و “لذت” و “تعفن” با هم آمیخته‌اند.

کتاب را دانلود کنید

داستان و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند چیست؟

“ای کاش هیچگاه به دنیا نیامده بودم. بودن یا نبودنم یکی است. آه! دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم در این سکوت شب، فریاد بکشم.”

رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌میرند” درباره کودکی و جوانی فردی به نام “بهرام مرادی” است که داستان را نیز خود او روایت می‌کند.

رمان با رفتن بهرام به یک مهمانخانه برای نوشتن ادامه خاطراتش آغاز می‌شود، در حالی که راوی ساعاتی پیش از آن، زن خود و فاسقش را کشته و کودک نوزادش را هم زنده به گور کرده است.

با یادآوری گذشته و کودکی بهرام، خواننده متوجه می‌شود که او حاصل عشق مادرش به برادرشوهر خود اوست. ماجرایی که با سررسیدن همسر مادر یعنی عموی راوی، فاش می‌شود و به قتل پدر راوی می‌انجامد. از آن زمان به بعد تا جوانی راوی، عمویش که راننده کامیون است، هربار به خانه می‌آید او و مادرش را به باد کتک می‌گیرد. 

بهرام اما بیشتر اوقات خود را با دو دوستش حسن (چاقه) و فرهاد (سیاهه) می‌گذراند. این سه با دزدی‌های کوچک کودکانه دل‌خوش‌اند: 

“- راستی باباپیره لواشک‌های باحالی آورده. بریم؟

پسرک – ما که پول نداریم.

سیاهه – بابا تو چقدر خری! کی خواست بخره. مثل اون روزی می‌کنیم دیگه.

و ناگهان هر سه، بلند و از ته دل می‌خندند.”

دوستی خالصانه و ساده “پسرک”، “چاقه” و “سیاهه” با پاگذاشتن به دوره نوجوانی، (“پسرک” تبدیل به “جوانک” می‌شود) رنگ می‌بازد و چهره‌ای دیگر به خود می‌گیرد. حسن مذهبی و بسیجی می‌شود و فرهاد، بی‌دین. و همین مایه منازعه همیشگی آن دو است.

بهرام از لحاظ فکری ظاهرا شبیه هیچ‌کدام از دو دوستش نیست: “عجب گیری کردیم آ. اینجا شدیم توپ فوتبال. اون یکی حرفهای عارفانه می‌زنه، ما رو می‌بره مسجد. این یکی میگه بریم دختربازی. دیگه دارم دیوونه می‌شم.”

با این حال، او در دام همکلاسی بزرگتر از خود می‌افتد و تن به رابطه جنسی با او می‌دهد. اما پس از مدتی، بهرام عاشق دختری به نام ماندانا می‌شود که به همراه مادرش به تازگی به محله آنها آمده‌اند و توجه جوان‌های محله، از جمله بهرام و فرهاد را جلب کرده است. 

همین هم سبب می‌شود که بهرام یک روز به خانه مرد جوان برود و او را بکشد. بهرام، هرچند می‌توانسته به جای این کار فقط به رابطه با او پایان دهد اما راه قتل را برمی‌گزیند: “او چندان هم بد نبود، ولی چه باید می‌کردم؟ دیگر من نیز چون او معتاد شده بودم. اگر عشق ماندانا نبود او را نمی‌کشتم. ماندانا بود که او را کشت.” 

در همین روزها، حسن هم بی‌خبر و بدون اطلاع خانواده به جبهه می‌رود و از آن پس، هر از گاه نامه‌هایی برای بهرام می‌فرستد. 

در آخرین نامه‌اش برای او می‌نویسد: “احتمالا فردا شب برای عملیاتی خواهیم رفت. من و دوستانم باید مین‌ها راخنثی کنیم. احتمال زنده بودنم بسیار کم است. بین خودمان باشد، خودم می‌دانم که فردا زنده نیستم. دوستانم نیز می‌دانند. اینجا همه‌اش شور است و صفا. بچه‌ها خود را آماده کرده‌اند. فردا خود را معطر خواهیم کرد و با بوی خوش به سوی معبودمان خواهیم شتافت… من در آسمان خدا را می‌بینم. تو نیز اگر شک داری بیا و ببین.”

در نامه‌نگاری‌های بهرام و حسن، راوی از قتل‌هایی که هر دو مرتکب می‌شوند می‌نویسد: “دنیاست دیگر. تو آنجا عراقی‌ها را می‌کشی و من اینجا هر کسی را که گیرم بیاید. راستی می‌خواهی روی یک قاتل حساب کنی؟”

بعد از مدتی، راوی که سالهاست از پدر و در واقع عمویش کتک می‌خورد و شاهد آزار و شکنجه مادرش هم است، یکبار با او که تازه از سفر برگشته گلاویز می‌شود و چون زورش بر او غالب نمی‌شود، شبانه او را می کشد و جسدش را در باغچه حیاط، زیر درخت چنار چال می‌کند.

بهرام، مدتی بعد با ماندانا ازدواج می‌کند. چند ساعت پیش از ازدواج‌شان راوی یا همان بهرام خبر کشته شدن حسن (چاقه) در جبهه را می‌شنود و بلافاصله به ماندانا پیشنهاد ازدواج می‌دهد و باعث تعجب او می‌شود: “تو چه جوری می‌خوای همون روزی که بهترین دوستت شهید شده ازدواج کنی؟ مگه همین چند دقیقه پیش نبود که داشتی زار زار گریه می‌کردی؟”

بهرام و ماندانا همان روز ازدواج می‌کنند و بلافاصله بچه‌دار می‌شوند؛ پسری که نامش سیاوش است. یک شب بهرام که سالها پیش از کسی درباره ماندانا و روابطش با مردان دیگر چیزهایی شنیده، وقتی سرزده می‌رسد همسرش را در آغوش دوست قدیمی‌اش فرهاد می‌بیند. بهرام هم مثل عمویش عمل می‌کند. فرهاد را می کشد و بچه را هم در پای همان درخت، زیر خاک می‌گذارد.

خشونت و فلاکت در رمان “و خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند” از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود: “آه! بیچاره پسرک! آه بیچاره جوانک! آه بیچاره پدر!”