مثلاً بازی | پيمان هوشمندزاده

حالا مثلاً همین چند وقت پیش هاست. اما مثلاً نمی دانم که چند وقت. مثلاً این خانه همان خانه است و این جعبه خالی که هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چه چیزهایی ریخته ام توش، تلویزیون. و این قوطی آبجو همان کنترلی که خرد شده بود و تکه تکه هایش را با چسب چسباندم. کنترل را بر می دارم و انگشتم را روی آرم آبجو فشار می دهم تا جعبه روشن شود.

منتظر می مانم که تصویر بیاید. حالاها باید آمده باشد. صدا را باید کم کنم. کم می کنم. دکمه کانال کنارش بود، باید جایی همین جاها باشد. چند بار پشت هم فشارش می دهم تا بیاید روی شبکه اول. اخبار است که دوست ندارم. حالا دکمه بالایی را می زنم و همینطور یکی یکی جلو می روم. اگر همه را دیده باشم حتماً بر می گردم روی کانال ورزش، صدایش را زیاد می کنم و خوب دقت می کنم تا بفهمم چه خبر است. مثلاً برگشتم، مثلاً فهمیدم، مثلاً برنامه ایست که دوست ندارم. باید صدایش را قطع کنم، تا جایی که یادم است دکمه اش این بالاها بود. به فرض اینجا، انگشتم را بالای قوطی فشار می دهم و یکدفعه سکوت می شود.

جوری لم می دهم روی کیسه خواب که انگار همان مبلی ست که روبروی تلویزیون بود. کاپشنم را می کشم جلو، مچاله می کنم و می چپانم زیر دستم، مثلاً همان ناز بالشی ست که همیشه می گذاشتی گوشه مبل. و اصلاً به روی خودم نمی آورم که آرنجم را درست روی قفل زیپ کاپشنم گذاشته ام. فقط جوری که انگار همه چیز مرتب است به این آپارتمان خالی که فقط با نور چراغهای شهر روشن شده نگاه می کنم که مثلا همان خانه است و توی هال نشسته ام. توی هال نشسته ام ولی لیست چیزهایی را که باید برای اینجا بخرم جلو می کشم و کورمال کورمال زیر همه شان « لامپ » را اضافه می کنم.

باید خودم را بزنم عقب. قوطی را برمی دارم و می زنم.

صبر می کنم و بعد جایی خودم را نگه می دارم که حدس می زنم درست است. ولی باز باید عقب تر بروم. روی تصویر می روم که زیاد نرفته باشم.

یک تکه گوشت را از روی میز بر می دارم. بعد با همان تکه گوشت عقب عقب می روم تا آشپزخانه. قبل از آنکه برسم در یخچال باز می شود. گوشتی را که در اصل دارم بر می دارم، می گذارم سر جایش. در را می بندم و باز همانطور عقب عقب برمی گردم به هال. کنترل از روی مبل خودش می پرد توی دستم و تلویزیون خاموش می شود.

هال- پذیرایی

گوشت را گذاشته ام بیرون تا یخش آب شود. چراغها را خاموش کرده ام و لم داده ام روی کاناپه. یک چشمم به گوشت است و یک چشمم به تلویزیون. دو تا بالش هم چپانده ام زیر دستم. چیزکی هم جور کرده ام که اگر سردم شد، که نمی شود، بکشم روی دوشم. یک کاسه پسته هم گذاشته ام روی میز، کنار گوشت. این طرف گوشت هم لیوانم را جا داده ام. یکی از شمع هایش را روشن کرده ام گذاشته ام کنج دیوار و توی این سرما تمرگیده ام جلوی تلویزیون. الان دو روزی می شود که همسایه ها دعواشان شده. شوفاژها را قطع کرده اند. انگار یکنفر پول شارژش را نداده. نمی دانم کدامشان، شاید این بالایی ها باشند. آدمهای بی خودی هستند. دو برج پیش هم سر پول آب جنجال کردند.اصلا خوش ندارم توی این چیزها دخالت کنم. به من چه؟ من که پولم را داده ام.

انگشتم را فشار می دهم روی گوشت، هنوز یخ است. حتی پلاستیکش هم جدا نمی شود. یک بسته چهار نفری ست که فقط نصفش را درست می کنم. همین که کمی خودش را ول کند باقیش را بر می گردانم توی فریزر.

همه چیز مرتب است ولی نمی دانم چرا به نظرم می آید یک چیزی کم آورده ام، تخمه نیست؛ نه، تخمه نیست. چرا امشب بند کرده ام به این کانال؟ چرا چراغها را روشن نمی کنم؟ چراغها که خاموش اند تازه می فهمی تلویزیون چقدر نور دارد. تصویرش که عوض می شود کلی نور جا به جا می شود.

دزد گیر یکنفر وق وق می کند. وقتی ماشینت لابه لای چند تا ماشین درست حسابی باشد، خوبیش این است که کسی سراغ ماشین تو نمی رود. مگر اینکه احمق باشد. دزدها هم آدمهای احمقی نیستند.

با انگشت گوشت را فشار می دهم. هنوز سفت است.

نباید کسی را الکی بکشم. حتی یک تیر هم نباید خطا کنم. همه چیز باید حساب شده باشد. وگرنه حتماً جایی گیر می افتم. اسلحه را عوض می کنم و همانطور سینه خیز دوباره خودم را می رسانم لب پشت بام. ساعت را چک می کنم و یکبار دیگر با دوربین همه جا را نگاه می کنم، بالای همه پشت بامها را می پایم. همه سوراخ سنبه هایی را که فکر می کنم باید کسی قایم شده باشد، می بینم. و وقتی خیالم راحت می شود، ساعت را نگاه می کنم، طبق برنامه باید بیست ثانیه دیگر با یک چمدان مشکی از در ساختمان بیاید بیرون. و بعد، فقط دو دقیقه وقت دارم که از اینجا بروم. نوک اسلحه را تکیه می دهم به قوطی آبجو که تکانش کم شود. کمی جابجا می شوم و قنداقش را خوب می چسبانم به کتفم. با دوربین روی اسلحه، در ساختمان را نگاه می کنم. خیلی دور است. باید دقت بیشتری داشته باشم. پیاده رو شلوغی ست. تصویر را بزرگ تر می کنم. حالا در ساختمان کل دایره دوربین را پر کرده. همین حالا باید بیاید. می آید؛ می زنم ولی تیرم خطا می رود. زنیکه لابه لای جمعیت گم می شود. می گردم و پیدایش می کنم. اصلاً متوجه تیری که زده ام نشده، جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی می ایستد. می خواهم دوباره شلیک کنم که در مغازه را باز می کند و می رود تو. منتظر می مانم.

عقب تر. برو عقب تر.

در چمدان را باز می کند و یکدفعه می ایستد. لباسها دانه دانه از توی چمدان می پرند بیرون و می آیند توی دستش و مرتب می روند توی کمد. من نشسته ام روی تخت و سیگار نصفه ام آرام آرام کامل می شود. چمدان را که بر می دارد با دست اشاره ای هم به من می کند و بعد همانطور با چمدان تند تند عقب عقب می رود آنطرف اتاق و چمدان را می چپاند زیر تخت و بعد خیلی سریع می ایستد. منی که نشسته بودم بلند می شوم و نگاهش می کنم. عقب عقب از آنطرف تخت می آید اینطرف و من از اتاق می روم بیرون و همانطور عقب عقب می نشینم روی صندلی فیروزخان.

فیروزخان

فیروزخان یک مانیتور شانزده اینچ صفحه تخت است و یک کی بورد بی نظیر، با کلیدهای نرمی که هیچوقت گم شان نمی کنم. و یک سری خرده ریز که چندان به فیروز بودنش ربطی ندارد. تقریباً با هیچ چیزی عاطفی برخورد نمی کند و اصلا برایش مهم نیست که این سی  وششمین دستی ست که می بازی. بعد از این همه وقت باز هم من برایش یک پسورد معمولی هستم، فقط CG347  را می شناسد و بس. با این حال ارتباط خوبی بینمان هست. شطرنج را تا مرحله ششم می بازد. ولی یک مرحله بالاتر حریف ندارد. شاید فقط یک بار در مرحله هفتم برده باشمش. بازیهای جنگی را عالی بازی می کند. البته زرنگی های خودش را هم دارد، اما کاری از دست ما بر نمی آید. مثلاً هیچوقت نفرش را زودتر از تو انتخاب نمی کند یا اینکه هیچوقت تیرهایش تمام نمی شود.

روشنش می کنم تا  Windowsاش جا بیفتد.

اگر همه چیز برعکس شود چه؟ اگر همه چیز برگردد عقب؟ اگر یکنفر از یک جایی، کنترل دنیا دستش باشد و یکدفعه هوس کند همه چیز را ببرد عقب، چه افتضاحی می شود. همه قوانین جهان عوض می شود. همه مغزهایشان برعکس کار می کند. همه زبانشان برعکس می شود. بابا « آب آب » می شود، مادر « ردام » و حتی شاید نان هم همان « نان » نماند. و همه همینطور که جوان و جوانتر می شدند همه چیزهایی را که می دانستند، همه کلمه ها همه درس هایی را که یاد گرفته بودند فراموش می کردند. آنقدر فراموش می کردند تا جایی که دیگر هیچ چیزی یادشان نمی آمد.

چه کارت حافظه عجیبی باید داشته باشد. چه کارت گرافیک معرکه ای. چه وضعی می شد. برعکس زندگی می کردیم و همینطور عقب عقب سر می کردیم تا جایی که از دنیا برویم. ولی این دفعه برعکس بود. مردن مان این جوری می شد که وقتی مادرهایمان می فهمیدند که وقتش رسیده خودشان با پای خودشان عقب عقب می رفتند بیمارستان و روی تخت جراحی دراز می کشیدند تا بچه ها بیایند و بروند توی شکم شان. آن هم جوری که درست نه ماه طول می کشید تا دقیقاً همه چیز را فراموش کنند.

 

 

خواب   خواب   خواب

درست وسط اتوبان ماشینم به پت پت می افتد و هر دومان می فهمیم چرا. آرام آرام می گیرم کنار و گوشه ای می ایستم.

: خوبه حالا گفتم بنزین بزن.

کنار اتوبان ایستاده ام. یک دبه چهار لیتری دستم است و دائم تکانش می دهم تا از یکنفر بنزین بگیرم. ماشین قبلی ام را دارم که آمپر بنزینش خراب بود. نشسته بود توی ماشین و غر می زد. از اینکه مدام بنزین تمام می کنم همیشه عصبی می شود.

: نگفتم؟ گفتم یا نه؟

بیرون بودم اما جوری شده بود که صدایش را می شنیدم. یادم نیست کجا بودیم یا کجا می خواستیم برویم ولی می دانم که عجله داشتیم. سوز سردی می آمد. لباس نو سفیدی تنم بود که خیلی نگران بودم نکند کثیف شود. به گمانم داشتیم مهمانی می رفتیم اما نمی دانم چرا خارج از شهر بودیم.

بالاخره یکنفر ایستاد. دویدم سمتش. از این تعمیرکارهای سیار بود. بدون آنکه حرفی بزنیم دبه ام را پر کرد و رفت. از دور دبه پر از بنزین را با خوشحالی نشانش دادم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، فقط همانطور عصبی نگاه می کرد.

سویچ را از جیبم در آوردم که در باک را باز کنم ولی هرچه گشتم کلید باک نبود. همه کلیدها بودند اما کلید باک نبود. هرچه گشتم پیدا نشد. توی ماشین نشسته بود اما از همانجا، نمی دانم چطور، بدون آنکه مرا ببیند فهمید که کلید را گم کرده ام.

حالا مثلاً اینجایی که نشسته ام آنجاست. و این پنجره آن دیواری که رویش آینه وصل کردم. همان دیواری که سوراخ نمی شد، همانی که هرچه میخ می کوبیدم کج می شد.

اگر اینجا آنجا بود، من از همین جا که نشسته ام تو را از توی آینه می دیدم ولی تو نمی دانستی، یا می دانستی و به روی خودت نمی آوردی. مثلاً دارم از توی آینه می بینم. مثلاً آن گوشه همان جایی ست که فیروزخان را گذاشته بودیم. تو آنجایی، جلو فیروزخان. من اینجا، روی مبل جلو تلویزیون. تو توی یکی از این سایتهای هندی هستی، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری … .

حمام – دستشویی

برای ریش زدن باید وقت گذاشت. اگر قرار به هول هولکی زدن باشد، نباشد بهتر است. به خدا اینهایی که صبح زود ریش می زنند نابغه اند، باید همه شان را از دم رییس جمهور کرد. البته صورت با صورت فرق می کند، ریش با ریش فرق می کند. اما اگر همه شرایط هم درست بود من یکی صبح زود بلند نمی شدم ریش بتراشم.

بعد از این همه وقت تازه یاد گرفته ام چطور از این خمیر ریش ها استفاده کنم. مسخره است، بعضی وقتها از بعضی چیزهای خودم خجالت می کشم.

آب را باز می کنم و منتظر می مانم تا داغ شود. صورتم را می گیرم زیرش، سمت راست را بیشتر. همینطور که نگه داشته ام به سوراخ راه آب نگاه می کنم. یک چیز خیلی کوچکی گیر کرده است به پیچش و هی تکان می خورد ولی پایین نمی رود. با انگشت ردش می کنم تا راحت شود.

شیر را می بندم. تیغ را نصف می کنم و یک چوب کبریت می گذارم رویش که انحنا ندهد. همیشه درست همین لحظه فکر می کنم این کار را از کی یاد گرفته ام ولی یادم نمی آید.

فرچه را برمی دارم و همه صورتم را با خمیر سفید می کنم. احساس گانگستری به آدم دست می دهد. تیغ را می آورم زیر گونه ام و لابه لای کف ها یک منهای بزرگ روی صورتم درست می کنم. بعد می روم سراغ آنطرف، این دفعه یک بعلاوه می کشم. مثل یک معادله دو مجهولی شده، گوش بعلاوه دماغ منهای  گوش. تازه این در صورتی است که گوشها کاملاً برابر باشند، که نیستند. پس باید سه مجهولی باشد. با این حال باید از این معادله بگذرم. کف صورتم خشک می شود. هر دو را ول می کنم و تیغ را آب می کشم. می گذارمش روی خط ریشم. جایش را با فرورفتگی گوشم تنظیم می کنم. گوش چپ و راستم درست روبروی هم نیست. این را تا وقتی ریش در نیاورده بودم نمی دانستم. بعد که فهمیدم چقدر در موردش فکر کردم. فکر می کردم هیچ چیزی مثل گوش این قدر شبیه راز نیست.

تیغ را زیر آب گرم می گیرم تا شسته شود. بعد از کنار دماغم شروع می کنم. درست کنار دماغم یک خال درشت دارم. مثل یک میخ که کوبیده شده باشد توی صورت آدم. همیشه می ترسم نکند یک وقت بلایی سرش بیاورم.

این آخرهای کار همیشه سخت تر می شود. یا تیغ کند می شود یا چوب کبریت خم برمی دارد. باید مواظب باشم.

: هی پسر! آروم تر.

هنوز پایش را بیرون نگذاشته که می زنم. همچین می زنم که دوباره پرت می شود توی مغازه. تیر به کتفش خورد پس هنوز زنده است اما وقت نیست. اسلحه را بر می دارم و می دوم. هنوز وقت دارم، هنوز دیر نشده. اگر توی آسانسور گیر نیفتم تمام است. چند طبقه ای را از پله می روم و بعد منتظر آسانسور می مانم. آسانسور از بالا می آید یعنی اگر آمده باشند رفته اند بالا. می پرم تو. از آنطرف، در که باز شود یک راست از ساختمان می روم بیرون. سوار تاکسی که بشوم دیگر تمام است. سوار می شوم.

برو، بازم برو عقب. اگر دبه دستت باشد یعنی همینجاست.

در آسانسور باز می شود و من عقب عقب می روم تو. دبه دستم است، پس همینجاهاست. همان اوایلی بودکه گیاه خوار شده بود. کلی پول داده بودم از شهرستان برایم روغن محلی بیاورند. درش را که باز کرد شروع شد. اول که قیافه اش چفت و چیل شد، بعد بند کرد به بهداشتی نبودنش و بعد یک خروار ایراد دیگر که اصلاً توی مخم نمی رفت.

گفتم: بذار باشه من باهاش نیمرو می زنم.

گفت: من که لب نمی زنم.

می خواستم بگم: حالا کی گفته تو بخوری؟

گفتم: یه کم بخوری خوشت میاد.

گفت: امکان نداره.

می خواستم بگم: بدرک.

گفتم: بوش که بلند بشه هوس می کنی.

گفت: چی میگی بابا، بوی گند می ده.

می خواستم بگم: اصلاً ریدن توش، منم می خورم.

گفتم: سخت نگیر، روغن روغنه دیگه.

گفت: می گم بهداشتی نیست.

می خواستم بگم: از کی تا حالا آزمایشگاه شدی؟

گفتم: عوضش بخوری یه کم جون می گیری.

گفت: گفتم که، من نمی خورم.

می خواستم بگم: خب بهتر.

از دهنم پرید: خب بهتر.

خواب سبک

این را دقیق یادم است، چه در خواب و چه در بیداری، جلوی فیروز خان نشسته بودم و دنبال چیزی می گشتم. حتی یادم است که توی رختخواب هم بهش فکر می کردم. آخر سر گفتم شاید پاکش کرده باشم. این را گفتم که حداقل با خیال راحت بخوابم ولی توی خواب فهمیدم چیزی را هم توی خواب فراموش کرده ام ولی باز هم نمی دانستم  چیست.

شاید چیزی را جایی جا گذاشته بودم. یا شاید توی یکی از خوابهای قبلی، کسی پیغامی داده بود که به کس دیگری برسانم که نرسانده بودم. یا چیزی دیده بودم و قرار بوده برای کسی که توی خواب های بعدیم می آید تعریف کنم که خب هنوز نیامده بود. ولی هر چه بود مسلم بود یک جای کار می لنگد یا قرار است که بلنگد.

فیروزخان داشت یک آهنگ بند تنبانی پخش می کرد که اصلاً وقتش نبود. همینطور که توی فیروزخان می گشتم یکدفعه چشمم به چیزی خورد که گم شده بود. چند بار نگاه کردم که حتماً خودش باشد. مطمئن که شدم فیروزخان را همانطور روشن ول کردم و بدو بدو آمدم بالای سر خودم که خواب بود. زدم روی شانه خودم که بیدار شود. بیدار نشد. محکمتر تکانش دادم.

صبح زود بود. چشمم را که باز کردم تازه فهمیدم فیروزخان توی خواب روشن مانده ولی دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. باید همانطور روشن می ماند تا فردا شب. بلند شدم و رفتم سراغش. روشنش کردم و صاف رفتم سراغ چیزی که گم شده بود. همان جایی بود که توی خواب دیده بودم. دوباره نگاه کردم که نکند یک وقت اشتباه کرده باشم. خیالم که راحت شد خاموشش کردم و رفتم توی آشپزخانه.  کتری را گذاشتم روی گاز و همانطور که کنار گاز ایستاده بودم، فکر می کردم یعنی می شود آدم چیزی را که توی خواب گم کرده توی بیداری پیدا کند؟

آشپزخانه

کتری را نباید اینطوری گذاشت روی گاز، دسته اش می سوزد. یا باید بیاید اینطرف یا دسته اش را بیندازی آنطرف. از فیروزخان بیا بیرون. روشن ماند که ماند، شب خاموشش می کنی. حواست را جمع کن که خرابکاری نکنی. چه خبر شده؟ گاز را چقدر زیاد می کنی. کمش کن، خب معلوم است کتری می سوزد. کمتر، بازم کمتر. اگر می خواهی بروی نانوایی از این هم باید کمتر باشد وگرنه تا برگردی کتری سوخته. نه، از خیر نانوایی بگذر. زیادش کن، زیادتر. نترس همینجا بالای سرش هستی. یک تکه نان از فریزر بیار بیرون و شرش را بکن. آب کتری را کم کن که زود جوش بیاید، بجنب، فس فس نکن، باز دیر می رسی.

یک بسته چای هندی را اگر با یک بسته چای ایرانی قاتی کرده بودی اولاً یک پیمانه کافی بود دوماً زودی دم می کشید. این بدبخت، بقالی سر نبش گفت ولی گوش نکردی. فکر کردی می خواهد جنسش را قالب کند.

حواست کجاست؟ تا همینجا بس است. احتیاج نیست تا خرخره پرش کنی. قوری را جوری بگذار روی کتری که نوکش گیر کند به اینجا، اینطوری. درست است، گیر کرد، اینقدر نگاه نکن. گیر کرد، نگاه نکن، بجنب، برو لباس بپوش.

اگر یکدفعه همه چیز درست مثل همین بازی بهم می ریخت و تو همینطور که توی مرحله اول بودی، می رفتی مرحله هفتم و یکدفعه وصل می شدی به پنجم و همینطور بی خود و بی جهت همه مرحله ها قاتی می شد باید چه کار می کردیم؟ اگر زمان خودش با دست خودش می شکست و بعد یادش می رفت که تکه هایش چطور بوده اند چه افتضاحی می شد. مردم همینطور که داشتند توی خیابان راه می رفتند یکدفعه پیر می شدند و چند لحظه بعد دوباره جوان می شدند. نه اینکه همه با هم پیر شوند و همه با هم جوان، جوری که هر کسی ساز خودش را بزند و با بقیه کاری نداشته باشد. فکرش را بکن یکدفعه توی یک مهمانی همه همانطور که با هم حرف می زنند و بله بله می گویند یکی شان پیر می شد و صدایش می لرزید، آن یکی بچه می شد و می شاشید به خودش. پشت بندش می مرد. بقیه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نم نم شام را می کشیدند و پشت میز  می نشستد و شروع می کردند به بحث های سیاسی. و بعد همانطور که خیلی عادی بچه و پیر و جوان می شدند غذای آنکه مرده بود را روی گاز نگه می داشتند تا وقتی زنده شد غذایش سرد نشده باشد. مرد حتماً از اینکه مردن همسر مرحومش طولانی شده از صاحب خانه معذرت می خواست و بقیه جوری نشان می دادند که یعنی اصلاً چیز مهمی نیست. و تازه گند کار وقتی در می آمد که بر می گشتند خانه و شوهر بدبخت باید تمام لحظات مردن زن را تکه تکه برایش تعریف می کرد که نکند چیزی را از دست داده باشد.

حالا مثلاً توی این سکوت طولانی که یواش یواش یک سوت مداوم هم سخت ترش می کند قرار است آهنگی پخش شود که دوست دارم.

آن جعبه پیتزا که افتاده آن گوشه ضبط است و همین قوطی کنترل ضبط. به فرض همان CD توی جعبه است. اگر اینطور بود صاف می رفتم روی آهنگ هفتم.

مثلاً این سوتی که توی گوشم است همان آهنگ است. صدایش را زیاد می کنم. اگر صدایش را زیاد کرده باشم، تو حتماً سریع پیدایت می شود و وسط هال می ایستی. یعنی که ناراحتی. یعنی که من انقدر احمقم که نمی فهمم نباید صدا را زیاد کنم. یعنی که الان وقتش نیست. یعنی که من به اندازه یک گوسفند حالیم نمی شود و یعنی خیلی چیزهای دیگر. و بعد می روی و صدایش را آنقدر کم می کنی که اصلاً شنیده نشود. حالا مثلاً این ظرفشویی، وسط هال است. تو ایستاده ای آن وسط و مشغول همان « یعنی ها » هستی تا خوب برایم جا بیفتد. حالا صدا را کم می کنی و من همانطور که می روی توی اتاق خواب نگاهت می کنم. باید ناراحت شده باشم، اگر شده باشم لج می کنم و کلاً خاموشش می کنم. مثلاً این شوفاژ، در اتاق است. شوفاژ را می گیری و محکم می بندی. حالا مثلاً صدای بسته شدن شوفاژ توی خانه می پیچد.

حالا مثلاً این سوت همان سکوتی است که همیشه بعد از این جریان شروع می شد. حالا مثلاً سکوت است. فقط سکوت است ولی سوت نیست.

اتاق خواب

دکمه های شلوارم شل شده اند. دکمه های پیرهنم شل شده اند. نمی دانم چرا یکدفعه همه چیز اینطوری شد. روی تخت نشسته ام و توی قوطی دنبال نخ همرنگ می گردم.صدای یخچال شده سوهان روحم، صدایش حتی تا اینجا هم می آید. چرا قبلاً نمی شنیدم. تا وقتی موتورش کار می کند منتظرم خاموش شود. خاموش که می شود دل شوره روشن شدنش را دارم.

خاموش می شود.

یعنی همه را از اول بدوزم؟ باید بدوزم. این بالایی وضعش از بقیه بدتر است. یکی از آن وسطی ها هم که کلاً افتاده. کلی توی دکمه ها گشتم تا یکی پیدا کنم که بگی نگی شبیه اش باشد.هیچوقت شلوار دکمه دار نمی خریدم، اشتباه کردم. برای آدمی مثل من که همیشه دقیقه نود به داد خودش می رسد خریدن همچین مزخرفی عین شکنجه می ماند.

روشن می شود.

سر نخ را تر می کنم. از سوراخ سوزن رد می کنم. آخرش را گره می زنم. دکمه را روی جای خودش دقیق تنظیم می کنم. سوزن را از اینطرف پارچه فرو می کنم ولی از آنطرف، سوراخ دکمه را گیر نمی آورم. دوباره امتحان می کنم. سوزن را می اندازم جایی که روی تن دکمه لیز بخورد. لیز می خورد و صاف از توی سوراخ رد می شود. نخ را کامل می کشم. از اینطرف راحت می روم و از آنطرف هم راحت می آیم. باز از اینطرف می روم. آنطرف گیر می کند، فرو می کنم توی پارچه. همان کلک قبلی را می زنم. لیز می خورد و می آید بیرون. دوباره از اینطرف می روم و از آنطرف می آیم. دوباره می روم، دوباره می آیم، دوباره می روم، آنقدر می روم تا خوب سفت شود.

خاموش می شود.

خواب چپ

خواب دیدم كه خوابيده ام. ولی جوری بود که خودم را می دیدم که خوابیده. آن بالا درست گوشه اتاق چسبیده بودم به سقف و خودم را نگاه می کردم. یکی از کنترل ها هم دستم بود ولی می دانستم که باتری ندارد. از آنطرف، آن پایین لحاف چهل تکه ای را کشیده بودم روی خودم که همینطور نسل به نسل به ما رسیده بود.

خیلی آهسته آمدی توی اتاق. پشت سرت در را بستی. از آن بالا می دیدم که با چاقو بزرگه می روی بالای سرم. دسته چاقو را دو دستی گرفته بودی. و من كه خودم را توی رختخواب خواب می دیدم نمی توانستم خودم را بيدار كنم. بعد آمدی بالای سرم. لحاف را کنار زدی. چاقو را بردی بالای سرت. کمی مکث کردی و بعد یکدفعه چاقو را آوردی پایین و درست توی ستون فقراتم فرو کردی. آرام آرام رفتی عقب و ایستادی تا جان کندنم را از دور تماشا کنی. حتی زحمت بيرون كشيدن چاقو را هم به خودت ندادی. دسته اش همينطور بيرون مانده بود و آرام آرام خون نم پس می داد به همين تی شرتی كه برايم خريده ای. خیلی عجیب بود که اصلاً احساس درد نداشتم. فقط برگشتم و نگاهت کردم. حتی باورم نمی شد كه دارم می ميرم. همیشه فکر می کردم توی این لحظه های آخر آدم به چیزهای خیلی اساسی ای فکر می کند. ولی اینطور نبود. همانطور که داشتم تو را نگاه می کردم، دو چیز کاملاً متفاوت به فکرم رسید. و در یک لحظه داشتم به جفتش فکر می کردم.

خيلي مسخره است كه درست توي همان لحظه اي كه برگشتم و نگاهت کردم به خودم گفتم: کاریه که شده. تحمل کن. فقط حواست باشه دستت رو زنت بلند نشه .

این را فکر می کردم ولی چیزی نگفتم. چیزی که گفتم کمی برای خودم هم عجیب است. درست مثل فیلم های هندی نیم چرخی زدم و همانطور که چاقو توی تنم بود و تی شرتم از بین می رفت گفتم: فیروزخان… فیروزخان… یادت باشه فیروزخان رو خاموش کنی.

برو جلو. جلوتر، خیلی جلوتر.

تو بدو بدو از حمام می آیی بیرون. حوله را پیچیده ای به خودت. سریع می روی توی اتاق. نشسته ام روی مبل. تند تند تخمه می شکنم. کانال عوض می کنم. از اتاق می آیی. بالای سر من می ایستی. و همینطور دستهایت را تکان می دهی. من هم همانطور که کنترل دستم است دستم را تکان می دهم. دهنت خیلی سریع باز و بسته می شود. چند قدمی می روی ولی باز بر می گردی. دست من باز هم دارد سریع تکان تکان می خورد. کنترل را از دستم می گیری. اول به تلویزیون اشاره می کنی و بعد وقتی که می خواهی فیروزخان را که دورتر است نشان بدهی کنترل را پرت می کنی به سمتش که می خورد به دیوار و پخش می شود روی زمین.

سر تا پا لباسم را عوض می کنم. مستخدم را همانطور دست و پا بسته می کشم توی حمام. روی دهانش چسب می زنم. در را می بندم و می آیم بیرون. بمب را می چسبانم زیر میزی که قرار است شام شان را ببرم. راه می افتم. اتاقهای هتل را یکی یکی رد می کنم. از پیچ راهرو که می گذرم دو تا نگهبان را می بینم که ته راهرو ایستاده اند، درست مثل دفعه قبل. غذا را چک می کنند ولی زیر میز را نگاه نمی کنند. می روم تو. هیچوقت به اینجا نرسیده بودم. زن انتهای سالن بزرگی، پشت میزی نشسته و ظاهراً مشغول فال گرفتن است. دو نفر دیگر هم توی اتاق هستند که یکی شان می آید جلو که میز را ببرد. میز را تحویل می دهم و بر می گردم. از راهرو رد می شوم و می روم توی همان اتاق 347. دوباره لباس خودم را می پوشم. توی حمام را نگاه می کنم. مستخدم هنوز دارد دست و پا می زند. خیالم راحت می شود. بر می گردم. می توانم از همینجا بمب را منفجر کنم اما نمی کنم. صبر می کنم تا از هتل بروم بیرون. دم در هتل که می رسم تاکسی ایستاده. سوار می شوم. راه که می افتد کنترل را در می آورم و دکمه را می زنم.

می روم مرحله بعدی. پایین صفحه، فیروزخان دوتا جون را نشان می دهد.

حالا مثلاً خیلی وقت پیش هاست. همان اوایل که توی خانه سیگار می کشیدم. مثلاً این قوطی کنسرو، زیر سیگاری. سیگارم را روشن می کنم و کبریت را می اندازم توی قوطی کنسرو. پک می زنم. بلند می شوم. می روم بطرف بالکن. مثلاً بالکن کنار همان پنجره است. قدم که می زنم صدای پایم می پیچد. در را باز می کنم و می روم بیرون. از این بالا، لابه لای چراغها شهر دنبال آنجا می گردم. باید جایی حدود آن رشته چراغها باشد. کمی نزدیک به وسطهایش، یا شاید کمی این طرفتر. هنوز کلیدهایش توی جیبم است. ممکن است یکی از همان سه چهار تا باشد،به فرض یکی از آنها.

با دست آرام می زنم روی شانه ام. مثلاً تو پشت سرم ایستادی. مثلاً دست، دست تو بود و تو زدی روی شانه ام. بر می گردم و با دست دیگرم، دستی را که دست تو بود می گیرم. می کشمت بطرف خودم. حالا من مثلاً تو هستم که دارم تو را بغل می کنم. حالا مثلاً تو را بغل کرده ام.

اگر سه تا « جون » اضافه داشتم چه کار می کردم؟ همه را با هم استفاده می کردم یا اینکه چند تایی را می گذاشتم برای روز مبادا؟  نه، حتماً هر سه را با هم می خواستم. اینطور بهتر می شد. یکدفعه به همه کارهایم می رسیدم. روز مبادا کجا بود!

اول از همه یکی را می فرستادم سر کار که مخم گرفتار پول و شرکت و حسابهایش نشود. بعد هم می گفتم آقا تو بیست و چهار ساعته اینجا باش که کلاً دیر نکنی. حتی یک روز هم مرخصی نمی گرفتم تا از دستم کلافه شوند. چقدر برای این چندرغاز باید نگران بود؟ چقدر باید به هزار نفر جواب پس داد؟ آره یکی را می کاشتم پای این جریان و خیال خودم را راحت می کردم

بعدی را می فرستادم آن خانه که بهانه دست کسی نداده باشم. کارش هم فقط این می شد که ریخت و پاش های آنجا را ردیف کند. برود توی صف بانک، این قبض لجن تلفن، این قبض کثافت آب و برق را درست سر وقت، همچین بریزد به حساب که همه کف کنند. غذا درست کند، ظرفها را بشوید، لباسها را اتو بکشد. فردا صبح اول وقت با همسایه ها برنامه رب گرفتن بگذارد. بدون هیچ نگرانی ای پنج ساعت برود توی صف نانوایی با پیر مردها گپ بزند، از خمیرگیر ایراد بگیرد. برنج آبکش کند. کباب کوبیده سیخ کند و هزار تا کار دیگر.

فقط اگر یک جون، فقط یک جون اضافه داشتم چه کارها که نمی کردم. همین دوتا، ببین همین دوتا چقدر کار آدم را جلو می اندازد. وای به وقتی که سومی هم اضافه شود.

آن یکی را می آوردم همینجا کنار خودم. مخش را فرمت می کردم و بعد می گفتم: خب حالا ببین، ببین و کف کن.

به این می گویند آب. آب یک چیز شل و ولی است که نباید به آن دست بزنی. اگر دست بزنی برق می گیردت. سگ یا به عبارتی همان برق، چیزیست که اصلا شل نیست، مثل سنگ می ماند و می گذارندش لای در و پنجره که جلوی سوز را بگیرد.

« در » همین شوفاژ است و سنگ یک چیز خیلی خیلی عجیبی است که کلاً کسی نمی داند برای چی آمده ولی  مردم از آن میخ می گیرند. بعد خال کنار دماغم را نشانش می دادم و می گفتم: ببین، به این میگن میخ. می گفتم: دماغم که شل شد بغلش میخ کوبیدم.

بعد حتماً می گفت: خب چرا به آب که اینهمه شله کسی میخ نمی زنه که سفت بشه؟

و اگر این را می گفت مطمئن می شدم که مخش هنوز فرمت نشده.  ولی نمی گفت. مطمئنم که نمی گفت.

فیروزخان توی خواب روشن مانده بود و بیشتر از یک ماه می شد که من خوابش را ندیده بودم. این جریان هیچ ربطی به باقی قضایا ندارد. این که من آنجا نیستم دلیل نمی شود که خوابش را نبینم، دلیل نمی شود که نگرانش نشوم. فیروزخان هنوز روشن است و من حتماً توی یکی از همین شبها مثل آب خوردن خوابش را می بینم و می روم می نشینم روی صندلیش، بعد یکبار دیگر همه رکوردهایم را چک می کنم. همه را کپی می کنم و یک گوشه ای نگه می دارم و وقتی خیالم راحت شد فیروزخان را خاموش می کنم و با خیال راحت بر می گردم اینجا. خدا را چه دیدی شاید چند وقتی بعد رکوردهای بهتری زدم.

تا اینجای کار را خوب رفته ام، اما خودش را پیدا نمی کنم. همه خانه را گشته ام، حتی توی حمام و دستشویی. نیست، ولی باید باشد. وقتی آمدم بود. می روم توی اتاق خواب. در کمد را باز می کنم. یک در کوچک دیگر هم دارد. می روم توی کمد. در کوچک را باز می کنم. ته آن کمد یک در دیگر هم هست. باز می کنم. فضای خیلی کوچکی شده. باید زن لاغر و باریکی باشد. از در آخر هم رد می شوم. توی دالان سیمانی ای می افتم که آخرش به راهرو باریکی وصل می شود. انتهای راهرو یک آسانسور کوچک هست. می روم بطرفش. دکمه را می زنم. در باز می شود. زن ایستاده. شلیک می کند. خون می پاشد روی صفحه فیروزخان. دست و پا می زنم. دست و پا می زنم. دست و پا می زنم.