بازگشت آناهیتا | محمد کلباسی

دریافت کتاب: | سرباز کوچک، محمد کلباسی |

من مرگ را می‌شناسم. مرگ را، وقتی گیاه چسب بر دیوار خانه‌ای در این بن‌بست می‌میرد. بر تنه‌ی خشک دیوار، مرگ که می‌رسد، گیاه چسب خاک می‌شود و برگ‌هایش سبک با باد می‌رومحمد کلباسی ند. باد سرخ آن بالا چرخ می‌زند و از تنه‌ی مرده‌ی گیاه دود برمی‌خیزد.
مرگ حضوری‌ است صریح و قاطع بر نبض دیواری ته کوچه‌ی بن‌بست. باریکه‌جوی سیمانی در طول کوچه خشکیده و جیوه‌ی گرماسنج در لوله‌ی باریک شیشه‌ای سیاه می‌زند و بی‌حرکت.
آب نیست و ته‌مانده‌ی زندگی ته کوچه‌ی بن‌بست، آخرین نفس‌ها را می‌کشد. تلفن که زنگ می‌زند، ساکنان کوچه، گوشی را برداشته و برنداشته، می‌شنوند که صدایی از آن سوی خط می‌گوید: «جوی سیمانی کور شده‌ است و دیگر رنگ آب نخواهد دید.»
دکترپیر، در آخرین خانه‌‌ی کوچه‌ی بن‌بست، می‌پرسد: « از کی؟» و صدای آن‌سوی خط مدتی خاموش می‌ماند …بعد کشیده و بی‌رمق تکرار می‌کند:‌ »مدت‌هاست… مدت‌هاست، جوی سیمانی کور شده است…»و باز صدای آن‌سوی خط زیر و بم می‌شود.
دکتر پیر که سال‌هاست خانه‌نشین است، گوشی را به دهن می‌چسباند و می‌گوید:«خبر دارید دخترم بعد از این همه سال برمی‌گردد؟» اما هیچ‌کس آن‌سوی خط تلفن نیست تا حرف دکتر پیر را بشنود یا جدی بگیرد. مدتی است خط تلفن قطع و وصل می‌شود.
گرما و خاک از بام قدیمی کاهگلی لوله می‌شود و پایین می سُرد. باد سرخ، برفراز خانه‌ها هوهو می‌کند. دکتر پیر صندلی‌اش را روبه‌روی سرنوشت گیاه چسب می‌گذارد و عرق می‌ریزد.
تلفن باز زنگ می‌زند و از دکتر درباره‌ی آمدن دخترش می‌پرسد. دکتر گوشی را به دهن‌اش می‌چسباند و می‌نالد: «طفلک اگر بیاید از بی‌آبی و این هوای گند بیمار می‌شود.»
کسی که آن سوی سیم است می‌خندد و دکتر پیر گوشی را دور می‌گیرد و می‌گوید:‌ »شنیده‌اید رادیو چه گفته؟»صدای خنده‌ی درهم چند نفر از پشت خط می‌آید. دکتر گویی با خود می‌گوید: «هوا سنگین است و خشک و داغ و آلودگی حد ندارد.گوینده‌ی رادیو گفته بیماران از خانه خارج نشوند و آن‌ها که ناچارند از خانه خارج شوند، چتر بردارند و ماسک بزنند. کودکان بهتر است اصلا بیرون نروند…صحیح؟! نه؟!»پیرمرد حس می‌کند ارتباط قطع شده، گوشی را می‌گذارد. بوی قیر داغ و زباله‌ی گندیده‌ی دل‌به‌هم‌زن کوچه و خیابان‌های شهر را گرفته است و مردمی که در هرم آفتاب سفید عبور می‌کنند، زیر سایه‌ی چترها پنهان شده‌اند.
دکتر صبح روز بعد باز شماره‌ی شهرداری محل را می‌گیرد و، بدون آن‌که نام مخاطبش را بشنود، می‌گوید:«آقا، من باید خانه‌ام را تمیز کنم و این خاک سیاه را، که همه‌جا نشسته، بشویم.» صدا از آن‌سوی خط می‌گوید: «دخترتان می‌آید؟»
دکتر پیر می‌گوید: « بله…بله…تلگرافش رسیده. عن‌قریب خودش هم می‌رسد.»
از آن‌سوی خط، صداهایی به گوش دکتر می‌رسد که اصلا مفهوم نیست. صداها با خنده می‌‌آمیزد. دکتر با حیرت به گوشی نگاه می‌کند و به جایی، که معلوم نیست کجاست، خیره می‌ماند. آن‌ها، که آن‌طرف خط تلفن هستند، ادای حرف زدن پیرمرد را درمی‌آورند. صدایی می‌گوید:« دکتر، از دستت روده‌بر شدیم امروز… به‌خدا ما را از خنده کشتی.» دکتر با دست لرزان گوشی را می‌گذارد.
فردای آن روز، پزشک پیر، لباس می‌پوشد و پیاده عصازنان به شهرداری منطقه می‌رود و مستقیم خود را به اتاق شهردار منطقه می‌رساند، و به مح ورود عصا را به میز شهردار می‌کوبد و با خشم می‌گوید: « چرا نمی‌خندید تا با همین عصا سرتان را خرد کنم؟» شهردار دستپاچه از جا بلند می‌شود و می‌ایستد و دکتر پیر را دعوت به نشستن و آرامش می‌کند.
کارمندان شهرداری که دیروز از خنده روده‌بر شده بودند، پشت در اتاق شهردار جمع می‌شوند…فکر می‌کنند اگر فی الواقع پیرمرد با عصا به فرق شهردار بکوبد چه می‌شود؟ همه ناگاه سکوت می‌کنند و هیچ‌کس دیگر جرات خنده ندارد. حیرت‌زده به‌هم نگاه می‌کنند و می‌پرسند راستی چرا خانه‌ی دکتر پیر آب ندارد؟ وقتی از شکاف در رنگ پریده‌ی شهردار منطقه را می‌بینند می‌دوند و برای دکتر آب، چایی و بیسکوییت می‌برند. یکی از آن‌ها مبل راحتی را پیش می‌کشد و مرد پیر را با موی سفید خاکی و چشم‌های خشک بر آن مبل می‌نشاند. دو سه نفر پنکه می‌آورند و می‌خواهند دکتر کت سفیدش را درآورد تا خنک شود. یکی از کارمندان می‌گوید: «استدعا می‌کنم کت‌تان را به من بدهید تا آویزان کنم، چون گرما تحمل ناپذیر است.»
دکتر به چهره‌ها خیره نگاه می‌کند. دیگر اثری از خنده و تمسخر در حرکات آن‌ها نیست. دکتر پیر کت و عصایش را می‌دهد تا آویزان کنند. کارمندان شلواربند قدیمی دکتر را می‌بینند که به شکل ضربدر از شانه و سینه‌اش گذشته است، بعد پیراهن او را با شوق تماشا می‌کنند که از پارچه‌ی حریر سفید است و به سیاق پیراهن‌های قدیم، آهار دار.
کارمندان شهرداری هر طور شده ماهوت‌پاک‌کنی پیدا می‌کنند و کلمه‌ی “خر” را، که وقت ورود پیرمرد بر پشت کتش با گچ سرخ نوشته‌اند پاک می‌کنند. وضعیت توضیح‌ناپذیر است. مثل وقتی است که دستور از مقامات بالا- شهرداری کل- می‌رسد و آن‌ها ناگزیر، با جدیت تمام، مشغول کار می‌شوند.
از روزی که دکتر پیر عصا زنان به ساختمان کوچک شهرداری منطقه رفته چند روز می‌گذرد. در این چند روز، کارمندان صبح تا شام کار می‌کنند. چنان که سعی و جدیت غریب آن‌ها اهالی کوچه‌ی پرت افتاده‌ را حیران می‌کند. هیچ‌کس توقع آن همه عرق‌ریزی ندارد. کار عجیب کارگران شهرداری پاک کردن لجن خشکیده و خس و خاشاک چند ساله است که جوی سیمانی قدیمی را کور کرده است. همان‌طور که آن‌ها مسیر را قدم به قدم پاک می‌کنند، دکتر پیر روبه‌روی سرنوشت گیاه چسب، بر صندلی لهستانی، نشسته چشم انتظار آب… او صدای بیل و کلنگ و کندن و بردن لای و لجن خشکیده‌ی سالیان را می‌شنود و زیر لب آهسته ذکر می‌گوید.
صبح روز پنجم، دکتر ناگاه صدای غریبی می‌شنود. صدای کف زدن ممتد کارگران شهرداری را از نزدیک می‌شنود و یکی از آن میان، دوستان را به یک چهچهه‌ی زیبا مهمان می‌کند. مساعی آن‌ها به نتیجه می‌رسد و جوی سیمانی کور پس از سال‌ها سرانجام باز می‌شود. دکتر پیر، که به سرنوشت گیاه چسب خیره مانده، می‌بیند که گیاه پشت پرده‌ی غلیظ دود، به رغم بیماری سخت، به‌سختی نفس نفس می‌زند.
در گرگ و میش روز هفتم، وقتی گرد نقره‌ای در هوای سحر پراکنده ‌می‌شود، گیاه دست‌های خشکیده‌اش را ناگهان تکان می‌دهد و بادی برگ‌های مرده را می‌برد. صدای مکینه‌ی آب را ساکنان کوچه، پس از احساس بوی آب، می‌شنوند. همه چیز به رویا شبیه استو معلوم نیست حشره‌ها، آب‌دزدک‌ها، سنجاقک‌ها و وزغ‌ها را در آن لحظه‌های نقره‌ای چه کسی خبر کرده. خطی سفید، کف‌آلود طول کوچه‌ی قدیمی را مارپیچ‌وار طی می‌کند. خط آوازخوان آب، در چشم دکتر پیر که از خانه، رنگ پریده، بیرون زده و بر عصا تکیه داده، به رنگین کمان شبیه است.
وقتی آب بر تن خاک مرده دست می‌کشد؛ همه چیز در کوچه‌ی قدیمی ناگاه جان می‌گیرد. انگار حتا سنگ و سیمان فریاد سر می‌دهند که احدی تا آن‌روز نشنیده. دکتر پیر می‌بیند گیاه چسب بلند نفس می‌کشد. آب خاک سیاه را می‌شوید و موزاییک‌های کوچه پاکیزه و شفاف می‌شوند. نسیمی خنک می‌وزد و آفتاب، که تا دیروز سرخ بود و داغ، سبک می‌شود و دلپذیر. اهالی، ناباورانه، از خانه بیرون می‌ریزند و به خط نقره‌ای آب خیره می‌شوند. یکی می‌گوید: «آری حقیقت دارد…» در آن صبح آفتابی که بوی آب همه‌جا را پر می‌کند، چشم‌های تر دکتر ناگهان در دوردست، آن‌جا که آفتاب صبح خطی است سفید و براق، او را می‌‌بیند که می‌آید. با همان لباس نقره‌ای درخشانش، مثل همیشه زیباست و روشن. دو ابرویش کمانی و لب‌هایش سرخ سرخ. دختر دکتر، وقتی آب صاف می‌شود و شفاف و ریگ‌های ته جوی برق می‌زند، با چمدان کوچکش، ناگاه سر می‌رسد.
از کنار جوی سیمانی، که آب در آن غل‌غل می‌کند، می گذرد و با قدم‌های کوتاه و ریز از میان نگاه حیرت‌زده‌ی ساکنان کوچه عبور می‌کن. مردم یک‌صدا دست به دعا بر‌میدارند. یکی می‌گوید: «دختر دکتر مثل آب تازه، پاک و زیباست.» پیرمرد به خانه می‌دود و حیران ونفس‌زنان مقابل آیینه نگاهی به خود می‌کند و به شتاب پیش‌باز دخترش از خانه بیرون می‌آید.
زمزمه‌وار با خود می‌گوید: «بوی او بوی آب است و باران.» دست بر پیشانی، خیره در روشنی آب او را می‌بیند که می‌آید، پا به پای آب: «چه خوب آمدی، دخترم! همراه آب. پس از سال‌ها خشکی و تشنگی… این آناهیتای من است که می‌آید؛ آمدنت مبارک، دختر!»
پیرمرد سرش را به دیوار می‌گذارد و اشک بر خطوط عمیق چهره‌اش می‌دود.