| سيگار آخر شايد هم اول | سپیده شاملو |

خدا پيشاني بلندش را خاراند. نگاهي كرد به سيلنسو سيتوره نودونو كه تا چند لحظه پيش روي زمين زندگي مي كرد و همه به ش مي گفتند سوسن. فرشته سمت راست كه از  ۲۵هزار سال پيش قرار بود تمام كارهاي نيك را بنويسد سرش را انداخته بود پايين و دفتر سيلنسو سيتوره نودونو را گذاشته بود روي ميز خدا. خدا براي بار دوم دفتر را ورق زد. جز چند خانه و رودخانه كه فرشته سمت راست از سر بيكاري توي دفتر نقاشي كرده بود، همه ي برگهاي دفتر سفيد بودند. خدا روش را برگرداند طرف فرشته سمت چپ. او هم ۲۵ هزار سال بود كه كارهاي نه نيك و نه چندان نيك را در دو ستون مرتب توي دفترها يادداشت مي كرد. دفتر سيلنسو را گذاشت روي ميز. خدا دفتر را باز كرد. برگها همه سفيد بودند بي هيچ نقطه اي حتي. خدا با خودش فكر كرد اين فرشته سمت چپ حوصله و تمركزش روي كار  بيشتر است. روي يك برگ كوچك چند خط كشيد, كه بعداً اين موضوع را در رتبه و پايه ي فرشته سمت چپ لحاظ كند و فكر كرد يعني اصلاً حوصله ش سر نمي رود؟ بهشت كه زني بود باريك، سفيد رو، با مويي سياه كه بلند بود قد موي سفيدخدا  دست كرد و حلقه گل نارنجي روي موهاش را صاف كرد. جهنم ، مرد غول پيكر سياه با شاخهاي بزرگ كه قد موهاي خدا بودند و پيچ خورده بودندتا نزديكي هاي زمين ، زنجير سنگين دور كمرش را جا به جا كرد. سوسن سابق يعني همان سيلنسو سيتوره نودونو رنگش پريده بود و دستهاش كمي مي لرزيد.  خدا روش را برگرداند جايي كه هيچ چيز نبود و تا خدا نگاه كرد مردي كتاب  به دست آنجا ايستاده بود. مرد جلو رفت. خدا به صندلي جلو ميزش نگاه كرد و مرد نشست. خدا به دفترها اشاره كرد و مرد دفترهاي سفيد را ورق زد. از بالاي عينك نگاهي به سيلنسو انداخت و سرش را تكان داد.

–         پس چه كار مي كردي؟

سيلنسو فهميد طرف صحبت مرد است گفت:  متوجه نشدم.

انگار صدا گلوش را مي خراشيد و بيرون مي آمد.

–         پس توي زمين چه كار مي كردي؟

–         توي زمين؟

–         روي زمين چه كار مي كردي؟

سيلنسو به خدا نگاه كرد، سرش را انداخت پايين، زير لب گفت: نمي دانم.

خدا خميازه كشيد.گفت: بلاخره بايد توي تبصره ها براي اين مورد چيزي در نظر گرفته باشيم.

– خير قربان.

خدا دستش را گرفت جلوي دهانش، چشمهاي رنگ عسلش خمار شده بود. اتگشتر الماس ظريفش را دور انگشت مياني دست راستش چرخاند، به ناخنهاي مرتب و زيباي خود نگاه كرد و گفت : بعداً رسيدگي مي كنيم. بخاري نارنجي از گوشه دامن بلند و سفيد خدا بلند شد، بخار چرخيد و شد زني كه موهاي نارنجي ش چسبيده بودند  كف سرش. ناخنهاي بلند و نارنجي ش شدند قيچي و زن  موهاي سفيد خدا را  نوازش كرد.

گوركن پير به گوركن جوان گفت: به موقع تموم شد. چه برفي.

و هردو بيل ها شان را انداختند روي شانه و رفتند سمت ساختمان.

خدا كه بيدار شد، سيگاري آتش زد و روي تختخوابش لم داد. كبريت را پرت كرد و ماه روشن شد. بهشت نگاهش كرد و گفت:خب گاهي پيش مي ياد. يادت نيست اولها ناندرتال ساخته بوديش؟ يك حلقه رو برداشتي و همه چي درست شد حالا هم يك تبصره يا  يك حلقه اضافه كن و خلاص!!

نشست كنار خدا و سيگار را از دستش گرفت.

خدا همين طور كه ديوار اتاق خوابش را نگاه مي كرد گفت: فكر نمي كني فرشته ها  اشتباه كرده باشند؟

بهشت  شانه ش را  انداخت بالا و گفت : توي اين 25 هزار سال كه اشتباه نكرده بودند. نمي دانم.  به هر حال من حاضرم قبولش كنم.

خدا نگاه كرد به چشمهاي سياه و درشت بهشت و لبخند زد. بهشت گلهاي نارنجي روي سرش را مرتب كرد، تعظيمي كرد و ديگر نبود.

خداسري تكان داد و  ديوار اتاقش  را تماشا كرد. فرشته هاي گچ بري شده روي ديوار تكان مي خوردند . آرام آرام شدند بخاري آبي رنگ و كنار رفتند. پشت فرشتگان زني پنهان شده بود انگار. زن درد مي كشيد و  دانه هاي درشت عرق روي لبهاش نشسته بودند. بچه اي افتاد توي دستهاي زن ديگري . بند ناف را بريدند . زني كه مادربود، شد بخاري آبي و رفت پيش فرشته هاي گچي. دختر توي تختخواب شيرخوارگاه بود.چشمهاش درشت بودند ، شبيه چشمهاي مادرش وقتي درد مي كشيد و خيره بودند به نقاشي آويزان  به ديوار كه از پشت ميله هاي تخت راه راه مي ديدش. دريايي آبي. گريه؟ نه. او از گرسنگي هم گريه نمي كرد. قد كشيده بود.  توي شير خوارگاه كار مي كرد.   ديگران با هم دعوا مي كردند، او جارو مي كشيد. با هم پچ پچ مي كردند و مي خنديدند ،او انگار هيچ چيز نمي بيند و هيچ چيز نمي شنود. اما  او كه نه كور بود و نه كر.  ۲۳ سال زميني گذشته بود، او از آن شيرخوارگاه بيرون نرفته بود، نه با مردي حرف زده بود و نه مردي را لمس. ايضاً هيچ زني را هم. هيچ وقت به هيچ بچه اي كه توي تخت شيرخوارگاه بود لبخندي نزده بود. هيچوقت با هيچ كدام بازي نكرده بود. لعنتي، اين ديگر چه بود كه خلق كرديم!

بعد هم يك روز از پله هاي همان شيرخوارگاه ليز خورد، سرش خورد به نرده و مرد. اما مثل مادرش بخاري آبي نشد و نرفت پيش فرشته هاي گچي. ماند روي ديوار بدون هيچ آه و ناله اي. خدا از بالاي تخت كتاب را برداشت و دوباره ورق زد. دفترهاي سيلنسو را هم دوباره نگاه كرد. شايد، شايد، شايد…

خدا راه افتاد برود سر كار- امروز مي خواست پياده روي كند-  همين طور كه افكارسيلنسيو را مي شنود.

صداي افكار سيلنسيو موسيقي ملايمي بود كه خدا را ياد هيچ چيز نمي انداخت جز يك بركه. بركه اي كه خدا ميليونها سال پيش كنار آن مي نشست و عكس خودش را تماشا مي كرد. موسيقي سيلنسو تا چند سال فقط همين  بود و بعد كلمات جايگزين آن شدند.

“خشم ويران مي كند”

و اين كلمات را درست وقتي در ذهنش گفته بود كه دو همكارش به جان هم افتاده بودند و او در سكوت جارو مي كشيد.

“هستي چرخان است”

و اين كلمات را درست وقتي در ذهنش گفته بود كه كودكي پيش چشم همه جان داد و دايه اش بي تابي مي كرد.

فرد خود را از دست مده.”

و اين كلمات را درست وقتي گفته بود كه يكي از دايه ها در تاريكي شب اشك مي ريخت و نام همكار مردش را زير لب زمزمه مي كرد.

خدا بلند آه كشيد .

گوركن جوان در خواب دور خود غلتيد و باد پنجره اتاقش را به هم كوبيد.

خدا رفت توي دفتر كارش. بهشت، جهنم و دادستان را احضار كرد.سيلنسو سيتوره نودونو را هم خواست. سيلنسو را نشاندند روي صندلي گوشه اتاق و بقيه دور ميز كنفرانس جمع شدند.

خدا گفت: موضوع جديدي است.  مي خواهم همه در اين مورد نظر بدهيد. اول شما بگوييد دادستان.

مرد كتاب به دست نگاهي به سيلنسو انداخت، عينكش را جا به جا كرد و گفت: به هر حال اين مورد ، تازه است. شايد بهتر باشد بيشتر بررسي شود. به نظر من بد نيست مدتي به جهنم برود، حتي اگر شده براي عبرت بقيه و البته بايد فكري كرد و اين نوع مجازات را به شكلي به گوش بقيه آدمها هم رساند. نمي دانم قربان،  اما از آنجا كه در سوابقش  كار نيكي ثبت نشده ، من شخصاً او را لايق بهشت نمي دانم.

سيلنسو انگشت هاي لرزانش را در دهان گذاشت و گاز گرفت. انگشت هاي پاهاش تير كشيده بود و ناخن ها سياه شده بودند. صورتش سفيد بود .

بهشت ناخن هاي بلند و سرخش را نگاه كرد و گفت: اگر اجازه بدهيد…

خدا سرش را تكان داد. بهشت چشمهاي خمار و سياهش را به خدا دوخت و گفت: من حاضرم اين زن را قبول كنم چون به هيچ كار بدي دست نزده . همين هم  براي من كافي است.

دادستان گفت: نه خانم ، اين موضوع لازم است نه كافي.

خدا گفت: يادتان هست كه ما به بخشش نزديك تريم .

دادستان سرش را به نشانه اطاعت پايين آورد. خون توي صورت سيلنسو دويد. فشار دندانها روي انگشت هاي دستش كمتر شد. و توانست پايش را كمي جمع و جورتر كند.

جهنم چشمهاي سرخ و درشتش را به بهشت دوخت و گفت: حالتون چطوره؟

خدا آه كشيد. پنجره اتاق گوركن دوباره به هم كوبيده شد.

جهنم گفت: چطور است همگي به لحظاتي از زندگي  اين آدميزاد نگاه كنيم. انگشتش را سوي ديوار گرفت. همه جا تاريك شد و ديوار روبرو تصوير سيلنسو را نشان داد كه آرام مشغول جارو كشيدن است.

خدا گوشه ناخن هاي كشيده و بلند دست راستش را مي جويد.  تصوير كلوزآپ صورت سيلنسو را نشان داد. تصوير روي صورت متوقف شد. صداي ذهن سيلنسو سيتوره نودونو بلند و رسا شنيده شد: خشم ويران مي كند.

جهنم روي پاهاش چرخيد و به صورت بهشت خيره شد: كلمات سفيدي هستند. نه؟

جهنم با سرعت پشتش را به بهشت كرد و انگشتش را  سوي ديوار گرفت. تصوير دو مرد را نشان مي داد با سر و صورت خونين. دو تا از دندان هاي يكي از آنها توي دستش بود و آن يكي دستش را گذاشته بود روي شكم  و دور خود مي پيچيد. تصوير كلوزآپ صورت خونين آنها را نشان داد. جهنم سرش را انداخت پايين، زير چشم صورت سرخ خدا را نگاه كرد، سرش را تكان داد و گفت: اين همه خون شما را ناراحت نمي كند؟ اين صورت زخمي احساس شما را خراش نمي دهد، خانم بهشت؟ حتماً بايد بمب هيروشيما باشد تا داد و بيداد كنيد؟ اين آدميزاد – برگشت و انگشتش را گرفت سوي سيلنسو – مي توانست ، دقت كنيد  مي توانست با همان افكاري كه در ذهنش نشخوار مي كرد اين صحنه خونين را به صلح و آشتي تبديل كند. حداقل اين كه چشمهاي گوساله وارش مي توانست كمي جمع شوند و رقت قلبش را نشان دهند؟ نه؟ حداقل اين كه مي شد دستهاش كمي بلرزند از اين همه سياهي.

سيلنسو از شدت گرما عرق مي ريخت و كم مانده بود بيهوش شود. فرشته سمت راست آرام فوتش كرد. جهنم سرش را كج كرد فرشته سمت راست را نگاه كرد و زير لب گفت : فساد اداري تا كجا پيشرفت كرده…!!!

خدا با خودكارش بازي مي كرد. جهنم نشست روي صندلي خودش. آرام و شمرده گفت: اين آدميزاد به اندازه كافي پليد است. من منتظرش هستم و برايش برنامه هاي خاصي هم دارم. مي دانم چه كار بايد كرد.

همه ساكت بودند و انگار صداي تند نفس هاي سيلنسو حواس كسي را پرت نمي كرد. خدا سرفه كرد: اما يادت باشد كه هميشه حرفها و افكار حتي پاك هم مي توانند پليدي بسازند. كيس آن آقاي كانت را يادت هست؟ يا آن مخترع ؟ اسمش چه بود؟

دادستان گفت: اينشتين. دانشمند بود.

خدا گفت : بله. چرا نپذيريم گاهي سكوت  خودِ  نيكي است.

جهنم بلند خنديد. رعد و برق شد و گوركن جوان از خواب پريد. پنجره را بست. جهنم گفت: شما قربان هميشه كمي تقلب مي كنيد. بهتر نيست ضعف مخلوق عزيزتان را بپذيريد، بي تقلب؟

سيلنسو سيتوره نودونو مي لرزيد. خدا گفت: خيلي خب. اين موضوع كه موضوع جديدي است تبصره جديدي هم لازم دارد. به جز اين مورد از او چه داري؟

جهنم چشمك زد و گفت: همين هم كافي است.

خدا به سيلنسو گفت تا بلند شود. فرشته هاي سمت راست و سمت چپ زير شانه هاش را گرفته بودند و كمكش كردند تا نزديك ميز خدا برود.

خدا گفت: بهترين زندگي، بهترين لذات ، بهترين نعمات، همان افكار سابق، ولي شور گفتن و زباني بيگانه با همه ي آدمها.

به فرشتگان سمت چپ و راست نگاه كرد. آهي كشيد و  گفت: برش گردانيد.

فرشتگان او را در جسمش گذاشتند. اما هيچكدام نفهميدند كه بلافاصله خدا  او را برگرداند به جايي كه تنها خودش بلد بود. اتاقي كه با يك دگمه مخفي به آن وارد مي شد. سيلنسو گيج شده بود، وقتي ديد به جاي گور، يا حتي به جاي زمين، يا به جاي اين كه در شكم مادري رفته باشد،در اتاقي است به روشنايي خورشيد، به سفيدي موهاي خدا و هواي بهار.

خدا به بهشت و جهنم و دادستان گفت : امروز ديگر مسئله خاصي نيست.

و پيش از آن كه هيچ كدام حرفي بزنند رفته بود. خدا دگمه مخفي را فشار داد و  رفت داخل اتاق. قبلاً هيچ كس را به اين اتاق راه نداده بود. در حقيقت اين اتاق را براي خلوت خودش ساخته بود و حتي بهشت هم از وجود آن خبر نداشت. خدا آرام در مخفي را بست. سيلنسو نشسته بود گوشه اتاق روي يك كاناپه سفيد كه گلهاي ريز نارنجي داشت. لباسي سفيد تنش بود و چشمهاش مي درخشيد. از جاش بلند شد. خواست پيش پاي خدا زانو بزند، خدا دستش را گرفت و او را كنار خود نشاند روي كاناپه. گفت: به من بگو چرا؟

سيلنسو سرش را انداخت پايين. تمام قدرتش را جمع كرد و گفت: نمي دانم.

–                                 از چي مي ترسيدي؟

–                                 نمي دانم.

خدا دست هاي لرزان سيلنسو را توي دستهاش گرفت.

سيلنسو به چشمهاي درشت و عسلي خدا خيره شد. چشمهاي خدا خيس شده بود. از صداي باران ، گوركن جوان بيدار شد. ساعتش را نگاه كرد . هنوز وقت داشت بخوابد. پتوي زبرش را دورش پيچيد، پاهاش را جمع كرد توي شكمش و دوباره چشمهاش را بست.

خدا بلند شده بود و توي اتاق راه مي رفت. سيلنسو گفت: چرا من آورده ايد اينجا؟

خدا ايستاد روبروي او سرش را تكان داد، لبهاش را كشيد بالا و گفت: نمي دانم.

و خنديد. آن قدر خنديد تا اشك از چشمهاي عسلش راه افتاد .

از صداي رعد و برق گوركن جوان از جاش پريد. انگار سگ گوركن پير – كه با نوه اش توي ساختمان روبرويي زندگي مي كرد – چيزي ديده بود كه اينطور پارس مي كرد و مي غريد.  بلند شد چراغ اتاق را روشن كرد و از پشت پنجره سگ را ديد كه خوابيده و مثل گرگ زوزه مي كشد. چقدر خوابش مي آمد. پارچ آب را برداشت و سركشيد. خودش را ولو كرد توي رختخواب. يادش ماند چراغ را خاموش كند.

خدا سيگارش را روشن كرد. به سيلنسو گفت: تو دوست داري چه جور جايي زندگي كني؟

سيلنسو سرخ شد. خدا گفت: زمين جاي عجيبي شده.

آه كشيد. گفت: راستش آسمان هم همين طور.

بعد سيگارش را خاموش نكرده پرت كرد و خورشيد روشن شد.

سگ گوركن پير هنوز زوزه مي كشيد. گوركن جوان از نور خورشيد دوباره بيدارشد. چشمهاش را ماليد. گفت: لعنت، عجب سگ شبي بود.

و نگاه كرد به ساعت ديواري كه با  ميخي كهنه كوبانده بود به ديوار. ساعت چهار بود. نشست توي رختخواب. زانوهاش را گرفت توي دستش و خيره شد به سگ كه خوابيده بود زمين،دستهاش را گذاشته بود زير پوزه ش و زوزه مي كشيد.

دست سيلنسو در دست خدا بود كه جهنم گفت: همان روز كه اين موجود خاكي را آفريدي مي دانستم جز بدبختي هيچ چيز ديگري برايت ندارد.

زنجير دور كمرش را محكم كرد.

–                                 به من بگو اين آدميزاد چه ارزشي دارد كه به خاطرش دروغ …

صورت خدا سرخ شده بود. روي پيشاني ش خطهاي عميقي افتاده بود.

جهنم نشست. چشمهاش را به خدا دوخت.

–                          –     نه. فكر مي كني من حاضرم به خاطر اين آدميزاد احمق، بروم و توي كائنات داد بزنم كه دروغ گفته اي؟

خدا خنديد. گوركن جوان براي اولين بار توي عمرش ديد رعد و برق  پورنور تر از  خورشيد و بلند تر از صداي اذان مسجد مي زند و باران مي بارد و خورشيد داغ داغ مي تابد. بلند شد نشست كنار پنجره.

دست سيلنسو هنوز توي دست خدا بود و زل زده بود به چشمهاي سرخ جهنم كه حالا سرخ تر هم شده بود.جهنم لرزيد. سرش را انداخت پايين. گفت: من مرخص مي شوم قربان.  خدا خنديد. گفت: صبر كن. كارت دارم. وقتش است چيزي را به خاطر بياوري. يك موضوع ساده و كوچك را و آن اين كه خدا من هستم.

گوركن جوان زمين لرزه را حس كرد ولي او هم مثل تمام آدمهاي ديگر ناگهان بيهوش شد و هرگز نفهميد زمين و آسمان و خورشيد و ماه و همه كهكشان ها- كه هنوز هيچ آدمي بهش فكر هم نكرده بود – و خلاصه همه چي كوچك شدند و شدند  اندازه يك گردو. گوركن جوان نديد ولي سيلنسو كه دستش هنوز توي دست خدا بود ديد كه بهشت و جهنم و فرشته سمت راست و فرشته سمت چپ و دادستان و همه ي بخار هاي آبي وخلاصه همه چي دودي شدند سفيد و اطراف گردو را پوشاندند و گردو شد يك سيگار و خدا سيگار را روشن كرد، كشيد و خنديد.

نه آسمان بود نه زمين. خدا بود و سيلنسو. خدا موهاي بلند سيلنسو را نوازش كرد و رفت. صداش از دور آمد كه : اگر حوصله ت سر رفت برات جفتي مي آفرينم.