خودم را مثل ویتنام در زمان جنگ احساس می‌کنم.

شانزدهم ژانویه ۱۹۳۳ سوزان سانتاگ، رمان نویس، پرچمدار روشنفکری و چهره فرهنگی به دنیا آمد. با انتشار کتاب هایی همچون «علیه تفسیر» (۱۹۶۶) و «درباره عکاسی» (۱۹۷۷) پایگاه خود را به عنوان جستارنویسی مستحکم کرد که وسعت دغدغه اش از فرهنگ فرادست شروع و به فرهنگ فرودست می رسد. او در زمانه ای به این فرهنگ ها پرداخت که هنوز صاحب نظران ناتوان از پرداختن به چنین مسائل گسترده ای بودند. سانتاگ درباره حوزه هایی همچون فیلم، عکاسی، ادبیات نوشته بود و شور و شوقش را به نویسندگان اروپایی منتقل کرد و در معرفی آثار آنها به خواننده امریکایی از هیچ کمکی دریغ نکرد.

سانتاگ در نوشته هایش به عکاسی، فرهنگ و رسانه، ایدز و بیماری، مسائل حقوق بشری، کمونیسم و ایدئولوژی های چپ گرایانه می پرداخت. جستارها و سخنرانی هایش بحث برانگیز بود اما از او با عنوان «یکی از تاثیرگذارترین منتقدان نسلش» یاد می شود. او علاوه بر نوشتن به مناطق جنگی از جمله ویتنام و سارایوو سفر کرد.طی چهار دهه فعالیت ، مخاطبانش به دو دسته تقسیم شدند اما کمتر کسی پیدا می شد که نسبت به سانتاگ بی توجه باشد. روزنامه نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ و هنگام اعلام خبر درگذشت او ۴۱ صفت منتقدان را که برای توصیف فعالیت های سانتاگ طی ۷۱ سال به کار برده اند، ردیف کرد: «اصیل، تقلیدی، خامدست، کارکشته، صمیمی، سرد، فروتن، پوپولیست، پاک دین، تجملی، صادق، خودنما، تارک دنیا، عیاش، چپ گرا، راست گرا، ژرف اندیش، سطحی، متعهد، ضعیف، دگم، دمدمی، روشن بین، درک نشدنی، برهان آور، دلسردکننده، پرحرارت، وارد و غیره.»

در متن پیش رو بریده هایی از توصیه های سانتاگ درباره نویسندگی را می خوانید که خبرنگار وب سایت «Literary Hub» از میان کتاب ها، جستارها، سخنرانی ها و مصاحبه های او با نشریات انتخاب کرده است.

نویسنده از چه چیزهایی تشکیل می شود

نویسنده باید چهار نفر باشد:

۱. شیفته و دلمشغول

۲. سبک مغز

۳. صاحب سبک

۴. منتقد

یک. مواد را تهیه کرده؛ دو. بگذارید به منصه ظهور برسند؛ سه. سلیقه و ذائقه؛ چهار. هوشمندی.

نویسنده ای بزرگ تمامی این چهار ویژگی را دارد اما با وجود این می توانید با یک یا دو مورد هم نویسنده خوبی باشید؛ این ویژگی ها مهم ترین ها هستند.

از کتاب «احیا شدن؛ خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷-۱۹۶۳» نوشتن به مثابه خودبیانگری

نوشتن فعلی رازآمیز است. باید در مراحل مختلف ادراک و انجام باشد، در حالت گوش بزنگی و هوشیاری شدید و در حالت ساده لوحی و نادانی، اگرچه شاید این [موارد] در مورد هر نوع هنری کاربرد داشته باشد و شاید بیشتر در مورد نوشتن صدق کند، چون نویسنده- برخلاف نقاش یا آهنگساز- در مدیومی کار می کند که در تمام وقت و طی زندگی فرد در بیداری، ذهن او را به استخدام خود در می آورد. کافکا می گوید: «گفت وگو از اهمیت، جدیت و حقیقت هر چیزی که به آن فکر می کنم، می کاهد.» حدس می زنم اغلب نویسنده ها به گفت وگو، به آنچه در کاربردهای معمول زبان جاری است، بدگمان هستند. آدم ها به اشکال مختلف با این مقوله روبه رو می شوند. برخی به ندرت کلامی از دهان شان درمی آید. دیگرانی هستند که بازی اختفا و اقرار راه می اندازند، مثل من و بدون شک دست تان می اندازند. نویسنده می تواند به روش های مختلف [داستان را] فاش کند. برای تک تک خودآشکارسازی ها یک روش خودپنهان سازی وجود دارد. یک عمر تعهد به نوشتن دربردارنده متوازن سازی این نیازهای ناسازگار می شود. اما فکر می کنم نمونه نوشتن به مثابه ابراز خود خیلی زمخت است. اگر فکر کنم وقتی دارم می نویسم کاری که می کنم ابراز خودم است، ماشین تحریرم را دور می اندازم. ابراز خود قابلیت لذت ندارد. نوشتن فعالیت پیچیده تری است.

بخشی از مصاحبه با جفری موویس در باب یافتن پایگاه در ادبیات معاصر

خوشبختانه من از آن دست نویسنده هایی که یک دست و محزون می نویسند و خصوصیت جدانشدنی ادبیات معاصرند، جدا هستم. نمی خواهم بیگانگی ام را ابراز کنم. این چیزی نیست که احساس می کنم. به اشکال مختلف درگیر شدن پرشور علاقه مندم.

مصاحبه لزلی گریس با سوزان سانتاگ در سال ۱۹۹۲ در باب خود

من «من» کوچک، هوشیار و به شدت عاقل است. نویسنده های خوب خودپرستی شان را تا مرز بی شعوری فریاد می زنند. من و منتقدان عاقل عمل او را تصحیح می کنیم اما شعور آنها انگلی روی قوه خلاقه نبوغ است.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳در باب اینکه چگونه یک نویسنده می تواند به دو شکل مختلف قلم بزند

نویسنده یا بیرونی است (هومر و تولستوی) یا درونی (کافکا) . جهان یا دیوانگی. هومر+ تولستوی شبیه نقاشی فیگوراتیو هستند، می کوشند جهانی را با حسن نیت والا، ورای داوری بازنمایی کنند یا دیوانگی شان را بیرون بریزند. دسته اول فراتر از شاهکارند. قطعا من در دسته دوم نویسنده ها جای می گیرم.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳ اتفاقی که باعث شد دست به قلم شود

خواندن آنچه به ندرت به موضوعی که در حال نوشتنش هستم، مربوط می شود یا امید به نوشتن. تاریخ هنر، تاریخ معماری، موسیقی شناسی، کتاب های دانشگاهی رشته های مختلف و البته شعر خوانده ام. در قلم به دست گرفتن و شروع نوشتن، نوعی طفره روی و گریز وجود دارد؛ طفره روی از این منظر که می خواستم بخوانم و موسیقی گوش بدهم که از یک طرف پرانرژی ام می کردند و از یک طرف ناآرام. ناآرام به این دلیل که وقتی نمی نوشتم، احساس گناه می کردم.

بخشی از مصاحبه سانتاگ با پاریس ریویو کاربردهای نویسنده برای جهان

یکی از وظایف ادبیات تنظیم پرسش ها و گزاره های مخالف پارسایان حاکم است و حتی وقتی هنر معترض نیست، انواع هنرها به سوی خودرایی سوق پیدا می کنند. ادبیات، گفت وگوست؛ واکنشی است. شاید بتوان ادبیات را به مثابه تاریخ واکنش انسانی به آنچه زنده و آنچه رو به موت است در حین اینکه فرهنگ ها شکل می گیرند و با یکدیگر تعامل می کنند، توصیف کرد.

نویسنده می تواند کاری انجام دهد که با کلیشه های جدایی ما، تفاوت های ما مبارزه کند- چراکه نویسنده ها، سازنده هستند و نه فقط انتقال دهنده اساطیر. ادبیات نه تنها اساطیر بلکه ضداساطیر را ارایه می کند مثل زندگی که ضدتجربه را در اختیارمان می گذارد- تجربه هایی که ثابت می کنند آنچه فکر می کردید فکر می کنید، یا احساس می کردید یا باور داشتید، اشتباه است.

به گمانم نویسنده کسی است که به جهان توجه می کند. به این معنی که سعی در فهمیدن، دریافت، برقراری ارتباط با شرارت هایی که بشر توانایی انجامش را دارد، کند و این فهم او را تباه نکند.

از متن سخنرانی سانتاگ پس از دریافت جایزه صلح کتاب فروشان آلمان در سال ۲۰۰۳ درباره نوشتن از خود

نوشتن نوشتاری که عمدتا درباره خودم است به نظرم مسیر غیرمستقیمی است به آنچه می خواهم درباره اش بنویسم. سیر تکاملی ام به عنوان نویسنده در جهت آزادی بیشتر «من» و استفاده بیشتر از تجربه شخصی ام بوده است، اما هرگز متقاعد نشده ام که ذائقه هایم، خوشبختی و بداقبالی هایم، مشخصه سرمشق شدن را دارا هستند. زندگی ام پایتخت من است؛ پایتخت تخیلاتم. دوست دارم مستعمره ام باشد.

بخشی از مصاحبه با جفری موویس هنر به مثابه رستگاری

از نظر من ادبیات نداست حتی یک نوع رستگاری. من را به تشکیلاتی مرتبط می کند که قدمتش به بیش از ۲۰۰۰ سال می رسد. ما از گذشته چه داریم؟ هنر و تفکر. چیزهایی که ماندگارند. اینها چیزهایی هستند که همچنان مردم را تغذیه می کنند و به آنها ایده های بهتری می دهند. حالتی بهتر از احساسات یک فرد یا به سادگی ایده سکوت یک فرد که اجازه می دهد، فرد فکر کند یا احساس کند که از نظر من هر دو یکی هستند.

بخشی از مصاحبه با لزلی گریس ۱۹۹۲ چگونه نویسنده باشیم

شوریدگی است… باید در آن غرق شوید. مردم مدام برایم می نویسند یا نزدیکم می شوند تا بپرسند: «اگر بخواهم نویسنده باشم باید چه کار کنم؟» می گویم خب، واقعا می خواهی نویسنده باشی؟ نویسنده شدن چیزی نیست که «بخواهی» باشی؛ در واقع چیزی است که نمی توانی جلویش را بگیری و باید در آن غرق شده باشی.

البته در غیر این صورت خیلی هم خوب است که آدم مشغول نوشتن شود؛ همان طور که خوب است، نقاشی کنید یا سازی بنوازید و چرا مردم نباید این کارها را بکنند؟ دلم می سوزد که فقط نویسنده ها می توانند، بنویسند. چرا مردم نمی توانند چنین چیزی را به عنوان فعالیت هنری به آن بپردازند؟… اما اگر بخواهید زندگی تان را وقف نویسنده بودن کنید، بارز است که این عمل برده کردن خود است. هم برده هستید و هم ارباب؛ کاری که ممارست می خواهد.

بخشی از گفته های سانتاگ در nd Street y۹۲ در سال ۱۹۹۲

مهم نیست چه روزی یا چه ماهی از سال است، غیرممکن است به روزنامه نگاهی بیندازید بی آن که در هر خط به ترسناک ترین رد پاها از ضلالت بشری برنخورید… هر روزنامه ای، از اولین خط تا به آخر مزخرفی نیست جز سلسله ای از ترس ها، جنگ ها، جنایات، دزدی ها، هرزگی ها، و شکنجه ها؛ چیزی که حاصل عملکردهای شیطانی سردمداران، ملل و مردم است؛ یک عیاشی کامل برای پیش بردن قساوت جهانی! و با این پیش غذای نفرت انگیز، هر شهروندی روزانه صبحانه اش را فرو می دهد.

عکاسی و نویسندگی در گفت‌وگو با سوزان سانتاگ

جفری موویس: در یکی از مقالات اخیرتان درباره‌ی عکاسی، در بررسی کتاب نیویورک، نوشته‌اید که «هیچ اثر ادبی تخیلی‌ای نمی‌تواند از همان اصالتی برخوردار شود که یک اثر مستند»، و از «بدگمانی بی‌پروای آمریکایی‌ها نسبت به هرآن‌چه ادبی به نظر برسد» حرف زده‌اید. فکر می‌کنید ادبیات تخیلی در حال ناپدید شدن است؟ کلام مکتوب در حال ناپدید شدن است؟

سوزان سانتاگ: مشکلِ «اعتبار» داستان‌نویسان را به شدت پریشان کرده. خیلی از آن‌ها احساس راحتی نمی‌کنند که رسماً «داستان» بنویسند، و سعی می‌کنند به داستان‌شان خصلتِ ناداستان (nonfiction) بدهند. نمونه‌ی اخیر این ماجرا زندگی من به عنوان یک آدم نوشته‌ی فیلیپ راث است، کتابی که شامل سه داستان بلند می‌شود: دو داستان اول فرضاً نوشته‌ی راوی اول‌شخصِ داستانِ سوم‌اند. این که متن مستندی مبتنی بر شخصیت و تجربه‌ی نویسنده بیش از یک داستانِ ابداعی دارای اصالت و اعتبار جلوه کند احتمالاً پدیده‌ای است که بیش از هرکجای دیگر در آمریکا رواج دارد، و این از سیطره‌ی رویکردهای روان‌شناختی به همه‌چیز خبر می‌دهد. دوستانی دارم که به من می‌گویند تنها آثاری از داستان‌نویسان که واقعاً برای آن‌ها جذاب به نظر می‌رسد نامه‌ها و خاطرات این نویسنده‌ها است.

موویوس: فکر می‌کنید دلیل‌اش این است که آدم‌ها احساس نیاز می‌کنند تا با گذشته آشنا شوند ــ گذشته‌ی خودشان یا گذشته‌ی دیگران؟

سانتاگ: من فکر می‌کنم دلیل‌اش بیشتر ارتباط نداشتن آن‌ها با گذشته است تا علاقه‌مند بودن به گذشته. خیلی‌ها عقیده ندارند که آدم می‌تواند شرحی از احوال دنیا و جامعه ارائه کند، بلکه فقط می‌تواند شرح حال خودش را بنویسد ــ بگوید «از دید من این‌طور بود.» تصور می‌کنند که کاری که نویسنده می‌کند گواهی دادن، اگر نه شهادت دادن، است و کتابی که می‌نویسید به این مربوط می‌شود که دنیا را چه‌طور می‌بینید و چه‌طور از خودتان مایه می‌گذارید. داستان قرار است «واقعی» باشد. مثل عکس‌ها.

موویوس: کتاب‌های «نیکوکار» و «جعبه‌ی مرگ» خودزندگی‌نگارانه نیستند.

سانتاگ: در این دو رمان من، محتوای ابداعی مجاب‌کننده‌تر از محتوای خودزندگی‌نگارانه است. بعضی از داستان‌های اخیرم، مثل «برنامه‌ای برای سفر به چین» که آوریل ۱۹۷۳ در ماهنامه‌ی آتلانتیک منتشر شده، از زندگی خودم مایه می‌گیرند. اما منظور من این نبود که بگویم علاقه به اظهارات مستند یا اعترافات شخصی، چه واقعی و چه ساختگی، اصل و اساسی است که به خوانندگان و همچنین نویسندگان بلندپرواز انگیزه می‌دهد. علاقه به آینده‌بینی، یا پیش‌گویی، هم دست کم به همان اندازه اهمیت دارد. اما این علاقه بر این هم صحه می‌گذارد که گذشته‌ی تاریخیِ واقعی عمدتاً غیرواقعی است. بعضی از رمان‌هایی که در گذشته می‌گذرند، مثل آثار توماس پینچون، واقعاً آثاری از جنس داستان‌های عملی-تخیلی‌اند.

موویوس: تقابلی که بین نویسندگان خودزندگی‌نگار و داستان‌نویسان علمی-تخیلی برقرار می‌کنید مرا به یاد عباراتی در یکی از مقاله‌هایتان در «بررسی کتاب نیویورک» می‌اندازد، آن‌جا که می‌نویسید بعضی از عکاسان خودشان را به عنوان دانشمند می‌شناسانند و بعضی به عنوان اخلاق‌گرا. دانشمندان «موجودیِ عالَم را ارائه می‌کنند»، حال آن که اخلاق‌گرایان «بر موارد دشوار متمرکز می‌شوند.» فکر می‌کنید، در بحث کنونی، عکاسان اخلاق‌گرا بر چه مواردی باید تمرکز کنند؟

سانتاگ: اکراه دارم از این که درباره‌ی کاری که آدم‌ها باید بکنند اظهارات تجویزی بکنم، چون به این امید دارم که همیشه درگیر انبوهی از انواع کارها باشند. کانون توجه عکاس به عنوان انسان اخلاق‌گرا جنگ، فقر، بلایای طبیعی، و حوادث و سوانح بوده ــ فساد و فاجعه. وقتی فتوژورنالیست‌ها گزارش می‌دهند که «هیچ‌چیزی برای عکس گرفتن نبود»، این معمولاً یعنی که هیچ‌چیز هولناکی نبوده که از آن عکس بگیرند.

موویوس: و دانشمندان؟

سانتاگ: گمان می‌کنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که می‌گوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید می‌تواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیبایی‌ای که می‌تواند در هرکجا وجود داشته باشد، اما تصور می‌شود به خصوص در چیزهای تصادفی و پیش‌پاافتاده حضور دارد. عکاسی دو مفهوم «زیبا» و «جذاب» را با هم ترکیب می‌کند. این یک جور زیبانماییِ کل دنیا است.

ترحم احساسی سست است. باید به کنش تبدیل شود وگرنه می خشکد. و اما سوال این است که با این احساسات خروشان چه کنیم؟ با این آگاهی که منتقل شده است؟ اگر کسی فکر کند که از دست «ما» هیچ کاری بر نمی آید، آن «ما» که هستند؟، و «آن ها» هیچ کاری نمی توانند بکنند، و آن «آن ها» کیستند؟، و آن موقع است که سرخورده، بی اعتنا و منفی باف می شویم.

موویوس: چه شد که تصمیم گرفتید درباره‌ی عکاسی بنویسید؟

گمان می‌کنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که می‌گوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید می‌تواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیبایی‌ای که می‌تواند در هرکجا وجود داشته باشد.

سانتاگ: چون تجربه‌ی دل‌بستگی افراطی به عکس‌ها را داشتم. و چون عملاً تمام مسائل مهم زیبایی‌شاختی، اخلاقی، و سیاسی – نفس مسئله‌ی «مدرنیته» و سلیقه‌ی «مدرنیستی» – در تاریخ نسبتاً مختصر عکاسی مطرح می‌شوند. ویلیام کی. آوینز دوربین عکاسی را مهم‌ترین اختراع از زمان دستگاه چاپ خوانده. به لحاظ تحول و تکامل حساسیت و ذائقه، شاید اختراع دوربین عکاسی اهمیت بیشتری هم داشته است. البته انواع استفاده‌هایی که از عکاسی در فرهنگ ما می‌شود، در جامعه‌ی مصرفی، این‌ها هستند که عکاسی را این‌قدر جذاب و این‌قدر پرنفوذ می‌کنند. در جمهوری خلق چین، نوع نگاه مردم «عکاسانه» نیست. چینی‌ها هم، مثل ما، از همدیگر و از مکان‌های مشهور و یادمان‌ها عکس می‌گیرند. اما متحیر می‌شوند که می‌بینند خارجی‌ها برای عکس گرفتن از درِ کهنه و داغان و رنگ‌ورورفته‌ی یک خانه‌ی روستایی خیز بر می‌دارند. چینی‌ها هیچ ایده‌ای از چیزهای «خوش‌عکس» ندارند. برداشت‌شان از عکاسی استفاده از آن به عنوان روشی برای به خود تخصیص دادن و تغییر دادن واقعیت (تکه تکه کردن آن) نیست، روشی که نفس وجود موضوعات نامناسب یا ناقابل را نفی می‌کند. آن‌طور که آگهی تبلیغاتی فعلی برای دوربین پولاروید اس‌ایکس-۷۰ می‌گوید، این دوربینی است که «نمی‌گذارد دست بردارید. هرجا که نگاه کنید، ناگهان عکسی می‌بینید.»

موویوس: عکاسی چه‌طور دنیا را تغییر می‌دهد؟

سانتاگ: با بخشیدن حجم عظیمی از تجربه به ما که «معمولاً» تجربه‌ی خود ما نیست. و با آفرینش مجموعه‌ای از تجربه‌ها که بسیار جهت‌دار و ایدئولوژیک است. در عین حال که به نظر می‌رسد هیچ‌چیزی وجود ندارد که عکاسی نتواند آن را سازمایه‌ی خود کند، آن‌چه قابل عکاسی نباشد از اهمیت‌اش کاسته خواهد شد. ایده‌ی مالرو درباره‌ی «موزه‌ی بی‌درودیوار» ایده‌ای درباره‌ی پیامدهای عکاسی است: شیوه‌ی نگریستن ما به نقاشی‌ها و مجسمه‌ها را حالا عکس‌ها معین می‌کنند. نه فقط دنیای هنر و تاریخ هنر را اصولاً از طریق عکس‌ها می‌شناسیم، بلکه به شیوه‌ای آن‌ها را می‌شناسیم که پیش از این کسی نمی‌توانست بشناسد. چند ماه پیش، من برای اولین بار به اُرویه‌تو [در ایتالیا] رفته بودم، و آن‌جا ساعت‌ها مشغول تماشای نمای کلیسای جامع شدم؛ اما تازه یک هفته بعد که کتابی درباره‌ی آن کلیسا خریدم واقعاً آن را ــ به معنای امروزیِ دیدن ــ دیدم. عکس‌ها [ی آن کتاب] به من این امکان را دادند که به شیوه‌ای کلیسای «واقعی» را ببینم که با مشاهده‌ی مستقیم و عینی احتمالاً امکان نداشت.

آگاهی از عذابی که شمار برگزیده ای از جنگ ها در «جاهای دیگر» موجب شده اند، چیزی ساختگی است. اصولا قشقرقی که دوربین ها راه می اندازند، به سرعت جرقه می زند، تعداد بیشماری از مردم پخشش می کنند و چند صباحی بعد هم کم کم ناپدید می شود.

موویوس: این نشان می‌دهد عکاسی چه‌طور این توان را پیدا می‌کند که به واقع شیوه‌ی نگرشِ کاملاً نوینی خلق کند.

سانتاگ: عکس‌ها آثار هنری را به اقلام اطلاع‌رسانی مبدل می‌کنند. و این کار را با هم‌ارزسازیِ جزئیات و کلیات انجام می‌دهند. در اُرویه‌تو که بودم، با دور ایستادن می‌توانستم کل نما را ببینم، اما آن‌وقت جزئیات را نمی‌توانستم ببینم. بعد، می‌توانستم بروم نزدیک و جزئیات هرچیزی را که ارتفاع‌اش تقریباً از دو و نیم متر بیشتر نبود مشاهده کنم، اما به هیچ شیوه‌ای نمی‌توانستم کلیت را تماماً از دایره‌ی دیدم حذف کنم. دوربین عکاسی جایگاه برتری به تکه‌ها و قطعه‌ها می‌بخشد. همان‌طور که مالرو اشاره می‌کند، عکس می‌تواند تکه‌ای از یک مجسمه (سر، دست) را به نمایش بگذارد که به خودی خود عالی به نظر می‌رسد، و آن عکس می‌تواند به همراه عکسی از شیء دیگری چاپ شود که ممکن است ده بار از آن بزرگ‌تر باشد اما، در قالب کتاب، همان اندازه فضا را اشغال می‌کند. به این ترتیب، عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازه‌ها را از بین می‌برد.

عکاسی پیامدهای عجیبی هم برای درک ما از زمان دارد. در تاریخ بشر، تا پیش از اختراع عکاسی، آدم‌ها هرگز تصوری از این نداشتند که در کودکی چه شکل و شمایلی داشته‌اند. پولدارها سفارش پرتره کشیدن از بچه‌هایشان را می‌دادند، اما قواعد و قراردادهای پرتره‌سازی از دوران رنسانس تا قرن نوزدهم سراسر مقید به تصورات طبقاتی بود و تصور قابل اتکایی از این به آدم‌ها نمی‌داد که در کودکی چه قیافه‌ای داشته‌اند.

موویوس: گاهی اوقات ممکن بود آن پرتره شامل سر شما روی بدن یک نفر دیگر باشد.

سانتاگ: بله. و اکثریت عظیمی از مردم، آن‌ها که وسع‌شان به سفارش دادن پرتره نمی‌رسید، هیچ مدرکی از این نداشتند که در کودکی چه قیافه‌ای داشته‌اند. امروزه، همه‌ی ما عکس‌هایی داریم و می‌توانیم خودمان را در شش سالگی ببینیم؛ چهره‌های ما پیشاپیش از این خبر می‌دهند که قرار است به چه شکلی در آیند. اطلاعات مشابهی درباره‌ی پدر و مادر و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان هم داریم. و تلخی شدیدی هم در این عکس‌ها هست؛ این‌ها به شما می‌فهمانند که آن آدم‌ها هم زمانی واقعاً کودک بوده‌اند. این که بتوانیم هم کودکی خودمان و هم کودکی پدر و مادرمان را ببینیم از تجربه‌های مختص زمانه‌ی ما است. دوربین عکاسی آدم‌ها را در رابطه‌ای تازه و، اساساً تأثرانگیز، با خودشان، ظاهر فیزیکی‌شان، گذر عمرشان، و میرایی‌شان قرار می‌دهد. این نوعی از تأثر است که پیش از این هرگز وجود نداشته است.

موویوس: اما این حرفی که می‌زنید به نوعی ناقض این ایده است که عکاسی ما را از رخدادهای تاریخی دور می‌کند. امروز صبح در ستونی که آنتونی لوییس در «نیویورک تایمز» نوشته به نقل قولی از الکساندر وودساید برخوردم و آن را یادداشت کردم، کسی که متخصص مطالعات چینی-ویتنامی در دانشگاه هاروارد است. ووساید می‌گوید: «ویتنام احتمالاً یکی از ناب‌ترین نمونه‌های جامعه‌ی وابسته به تاریخ، جامعه‌ی تاریخ‌زده، در دنیای معاصر است … آمریکا احتمالاً ناب‌ترین نمونه‌ی جامعه‌ای است که پیوسته تلاش می‌کند تاریخ را از میان بردارد، از تاریخی اندیشیدن احتراز کند، و پویایی را مترادف فراموشیِ تعمدی بیانگارد.» به نظرم رسید که شما هم، در مقاله‌هایتان، در مورد آمریکا تصریح می‌کنید که ما از ریشه برکنده‌ایم – گذشته‌مان در اختیار ما نیست. شاید این گرایش ما به حفظ عکس‌ها به عنوان مدارکِ تصویری انگیزشی جبران‌گرانه داشته باشد.

عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازه‌ها را از بین می‌برد.

سانتاگ: تضاد بین آمریکا و ویتنام از این نمی‌توانست بارزتر باشد. من در سفر به هانوی، کتاب کوچکی که بعد از سفر اول‌ام به ویتنام شمالی در سال ۱۹۶۸ نوشتم، شرح داده‌ام که چه‌طور از تمایل ویتنامی‌ها به ربط دادن موضوعات به تاریخ و انجام مقایسه‌های تاریخی متعجب شده بودم – هرقدر هم که این ربط دادن‌ها و مقایسه‌ها ممکن است به نظر ما خام یا ساده‌انگارانه باشند. وقت حرف زدن درباره‌ی تهاجم آمریکایی‌ها، ویتنامی‌ها به کارهایی اشاره می‌کنند که فرانسوی‌ها کرده بودند، یا اتفاقاتی که در طول هزاران سال تهاجم چینی‌ها افتاده بود. ویتنامی‌ها جایگاه خودشان را در یک پیوستار تاریخی می‌بینند. و این پیوستار دربردارنده‌ی تکرارها است. آمریکایی‌ها، اگر هم اصلاً به گذشته فکر کنند، علاقه‌ای به تکرار ندارند. رخدادهای عظیم تاریخی مثل «انقلاب آمریکا»، «جنگ داخلی»، و «رکود»، را رخدادهای یکتا، برجسته، و گسسته می‌بینند. این رابطه و رویکرد متفاوتی به تجربه است: هیچ درکی از تکرار در آن وجود ندارد. درک آمریکایی‌ها از تاریخ کاملاً خطی است – تا آن‌جا که اصلاً چنین درکی داشته باشند.

موویوس: و نقش عکس‌ها در این میان چه می‌تواند باشد؟

سانتاگ: رابطه‌ی اصلی آمریکایی‌ها با گذشته بر این اساس استوار می‌شود که حجم زیادی از آن را با خود حمل نکنند. گذشته مانع از اقدام کردن می‌شود، نیرو و انرژی را هرز می‌برد. گذشته باری به دوش ما است چون خوش‌بینی ما را تعدیل می‌کند یا در تضاد با آن قرار می‌گیرد. اگر عکس‌ها موجد پیوند ما [آمریکایی‌ها] با گذشته شوند، چنین پیوندی بسیار نامرسوم، شکننده، و احساساتی است. پیش از نابودیِ چیزی، از آن عکس می‌گیرید. و آن عکس به وجودِ پسامرگیِ آن چیز مبدل می‌شود.

موویوس: چرا فکر می‌کنید آمریکایی‌ها احساس می‌کنند که گذشته باری به دوش آن‌ها است؟

سانتاگ: چون آمریکا، برخلاف ویتنام، یک کشور «واقعی» نیست، یک کشور ساختگی و محصولِ اراده است، یک فراکشور. اکثر آمریکایی‌ها فرزندان یا فرزندانِ فرزندانِ مهاجران‌اند، مهاجرانی که تصمیم‌شان برای آمدن به این سرزمین، در بدو امر، تا حد زیادی به این دلیل بود که بیش از این گرفتارِ گذشته نمانند. اگر هم پیوند خود را با کشور و فرهنگ زادگاه‌شان حفظ می‌کردند، رویکردشان به شدت گزینشی بود. انگیزه‌ی اصلی‌شان فراموش کردن بود. یک بار از مادر پدرم (هفت ساله که بودم، مرد) پرسیدم از کجا آمده است. گفت: «اروپا.» در همان شش سالگی هم می‌دانستم این جواب خیلی خوبی نیست. گفتم: «از کجا، مامان‌بزرگ؟» بی‌حوصله، تکرار کرد: «اروپا.» به همین خاطر، تا همین امروز هم نمی‌دانم پدر و مادر پدرم از کدام کشور به آمریکا آمدند. اما عکس‌هایی از آن‌ها دارم، که برای من عزیز هستند، مثل نشان‌های اسرارآمیزی از همه‌ی چیزهایی که من درباره‌ی آن‌ها نمی‌دانم.

موویوس: شما از این حرف می‌زنید که عکس‌ها برش‌های اثرگذار، قابل کنترل، گسسته، و دقیقی از زمان‌اند. فکر می‌کنید یک نمای واحد را بهتر و کامل‌تر از تصاویر متحرک در خاطرمان حفظ می‌کنیم؟

سانتاگ: بله.

موویوس: چرا فکر می‌کنید ما تک‌عکس‌ها را بهتر به خاطر می‌سپاریم؟

سانتاگ: به نظر من، این به سرشت حافظه‌ی تصویری ما مربوط می‌شود. فقط این نیست که عکس‌ها بهتر از تصاویر متحرک در خاطر من می‌مانند. این هم هست که آن‌چه از یک فیلم در خاطر من می‌ماند گلچینی از نماها است. می‌توانم ماجرا، سطرهایی از دیالوگ‌ها، و ضرباهنگ اثر را هم به خاطر بیاورم. اما آن‌چه من به لحاظ بصری به خاطر می‌آورم لحظات برگزیده‌ای است که، عملاً، آن‌ها را به نماهای ثابت تقلیل داده‌ام. در مورد زندگی خود ما هم قضیه از همین قرار است. هر خاطره‌ای که از کودکی داریم، یا از هر دوره‌ای که متعلق به گذشته‌ی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوه‌ی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.

در زمانه ای زندگی می کنیم که در آن، تراژدی، نه یک گونه ی هنری بلکه گونه ای از تاریخ است.

موویوس: شما «عکاسانه» نگاه می‌کنید؟

سانتاگ: البته.

موویوس: عکس هم می‌گیرید؟

سانتاگ: من دوربین عکاسی ندارم. عاشق عکس‌ام، اما نمی‌خواهم خودم عکس بگیرم.

موویوس: چرا؟

سانتاگ: چون ممکن است واقعاً گرفتارش شوم.

موویوس: این اتفاق ناخوشایندی است؟ اگر این‌طور شود، یعنی از نویسنده بودن دست کشیده‌اید و آدم دیگری شده‌اید؟

سانتاگ: من فکر می‌کنم رویکرد عکاس به دنیا با شیوه‌ی نگریستن و نوع نگاه نویسنده [به دنیا] رقابت دارد.

موویوس: چه تفاوتی با هم دارند؟

هر خاطره‌ای که از کودکی داریم، یا از هر دوره‌ای که متعلق به گذشته‌ی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوه‌ی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.

سانتاگ: نویسنده‌ها مسائل بیشتری دارند. نویسنده دشوار می‌تواند با این پندار کار کند که هرچیزی می‌تواند جالب و جذاب باشد. خیلی آدم‌ها زندگی‌شان را طوری تجربه می‌کنند که انگار دوربین عکاسی دارند. اما در عین حال که زندگی‌شان را می‌بینند، نمی‌توانند آن را به زبان بیاورند و بیان کنند. وقتی از یک اتفاق جالب گزارش می‌دهند، بیان‌شان اغلب دچار لکنت می‌شود، می‌گویند «ای کاش دوربین عکاسی‌ام همراه‌ام بود.» مهارت‌های روایت‌گری به طور کلی دچار افت شده، و حالا دیگر آدم‌های کمی هستند که داستان‌گوی خوبی باشند.

موویوس: فکر می‌کنید چنین افتی تصادفاً با ظهور عکاسی مقارن شده، یا این که رابطه‌ی علت و معلولی مستقیمی بین آن‌ها وجود دارد؟

سانتاگ: روایت یک روالِ خطی است. اما عکاسی ضدخطی است. مردم حالا درک بسیار پیشرفته‌تری از روند و گذار دارند، اما دیگر متوجه این نمی‌شوند که آغاز و میانه و پایان به چه معنی است. پایان‌ها و پایان دادن‌ها بی‌اعتبار شده‌اند. هر روایتی، مثل هر روان‌درمانی، بالقوه خاتمه‌ناپذیر به نظر می‌رسد. به همین دلیل، هر پایانی هم دل‌بخواهی به نظر می‌رسد و به امری خودآگاهانه مبدل می‌شود، و نوع فهم و دریافتی که با آن احساس راحتی می‌کنیم این است که با چیزها به عنوان برش یا بخشی از یک چیز بزرگ‌تر، و بالقوه بی‌نهایت، برخورد کنیم. فکر می‌کنم این نوع ادراک به همان فقدان درک تاریخی مربوط می‌شود که پیش‌تر از آن حرف می‌زدیم. این جهان‌بینیِ به شدت شخصی و ذهنیِ اکثر آدم‌ها مرا متحیر و دل‌سرد می‌کند، این که همه‌چیز را به دغدغه‌ها و درگیری‌های شخصی خودشان تقلیل می‌دهند. اما شاید این هم یک پدیده‌ی اختصاصاً آمریکایی باشد.

موویوس: به علاوه، این همه به نوعی با این نکته ارتباط پیدا می‌کند که در داستان‌هایتان اصولاً از اتکا کردن به تجربه‌های شخصی خودتان اکراه دارید.

سانتاگ: از دید من، این که اغلب از خودم بنویسم راه کم‌وبیش ناسرراستی برای رسیدن به همان چیزی است که می‌خواهم در آن باره بنویسم. با این که سیر تحول من به عنوان یک نویسنده به سمت احساس راحتیِ بیشتر برای نوشتن از «من» و بهره‌برداریِ بیشتر از تجربه‌های شخصی خودم بوده، هرگز به این باور نرسیده‌ام که سلایق من و خوشی‌ها و ناخوشی‌های من خصلتی مشخصاً الگویی و مثال‌زدنی، به هر شکل و شیوه، دارند. زندگی من پایتخت من است، پایتخت تخیل‌ام. اما دوست دارم در قلمروهای دیگر اقامت کنم.

موویوس: وقتی می‌نویسید، ذهن‌تان درگیر همین مسائل است.

سانتاگ: وقتی می‌نویسم، اصلاً نه. وقتی درباره‌ی نوشتن حرف می‌زنم، چرا. نوشتن کار اسرارآمیزی است. آدم باید در سطوح متفاوتی از ادراک و اجرا قرار بگیرد، در نهایتِ هشیاری و آگاهی و در اوج ساده‌اندیشی و نادانی. شاید این نکته در مورد همه‌ی هنرها مصداق داشته باشد، اما در مورد نویسندگی بیشتر به‌جا به نظر می‌رسد، چون نویسنده – برخلاف نقاش یا آهنگ‌ساز – با رسانه‌ای سر و کار دارد که تمام مدت، سرتاسر دوران بیداری‌اش، سرگرم کار کردن با آن است. کافکا گفته بود: «حرف زدن با آدم‌ها هرچه را که به آن فکر می‌کنم از اهمیت، جدیت، و حقیقت تهی می‌کند.» حدس می‌زنم اکثر نویسنده‌ها به حرف زدن با آدم‌ها بدبین‌اند، به هرچه با استفاده‌های عادی از زبان بیان می‌شود. آدم‌ها به شیوه‌های مختلفی با این مسئله مقابله می‌کنند. بعضی‌ها اصلاً به ندرت حرف می‌زنند. بعضی دیگر سرگرمِ بازیِ اقرار و اختفا می‌شوند، مثل من که – بی‌شک – دارم الان با شما بازی می‌کنم. خیلی نمی‌شود دست به افشا زد. چون در ازای هر خودافشاگری باید یک خودپنهان‌گری هم در کار باشد. همه‌ی عمر به نوشتن پرداختن متضمنِ ایجاد توازنی بین این دو ضرورتِ ناهمساز است. اما من واقعاً فکر می‌کنم الگوی «نوشتن به عنوان خود را ابراز کردن» بیش از اندازه ناپخته است. من اگر فکر کنم کاری که وقت نوشتن دارم می‌کنم ابراز کردن خودم است، ماشین تحریرم را می‌اندازم دور. این‌طوری نمی‌شود سر کرد و ادامه داد. نوشتن کاری بسیار پیچیده‌تر از این‌ها است.

موویوس: و این ما را به همان نگاه دوپهلوی شما به عکاسی بر نمی‌گرداند؟ کاری که شما شیفته‌اش هستید، اما به نظرتان به طرز خطرناکی آسان و ساده است.

سانتاگ: من فکر نمی‌کنم مسئله‌ی عکاسی این است که بیش از اندازه ساده و آسان است، بلکه این است که عکاسی یک نوع نگاهِ بیش از اندازه آمرانه است. معادله‌ای که بین «حاضر» بودن و «غایب» بودن برقرار می‌کند، وقتی به عنوان یک نگرش عمومیت پیدا می‌کند، رویکرد سهل و آسان‌یابی است – و الان در فرهنگ ما چنین نگرشی عمومیت پیدا کرده. اما من با سادگی، به معنای دقیق کلمه، مخالفتی ندارم. مراوده‌ی دیالکتیکی‌ای بین سادگی و پیچیدگی وجود دارد، مثل مبادله‌ی دیالکتیکی‌ای که بین خودافشاگری و خودپنهان‌گری وجود دارد. حقیقتِ اول این است که هر موقعیتی به شدت پیچیده است و هرچیزی که آدم به آن فکر می‌کند در نتیجه پیچیده‌تر هم می‌شود. اشتباه عمده‌ای که آدم‌ها وقت فکر کردن به یک چیز (چه یک واقعه‌ی تاریخی باشد و چه رخدادی در زندگی شخصی خودشان) مرتکب می‌شوند این است که شدت پیچیده بودن موقعیت را مد نظر نمی‌گیرند. حقیقت دوم این است که آدم نمی‌تواند تمام پیچیدگی‌هایی را که متصور می‌شود تاب بیاورد، و برای این که عاقلانه، آبرومندانه، اثرگذارانه، و دل‌سوزانه رفتار کند، به حد زیادی از ساده‌سازی نیاز دارد. به همین خاطر، مواقعی هست که آدم باید ادراک پیچیده‌ای را که پیدا کرده فراموش کند، سرکوب کند و از آن فراتر برود.

 نویسندگان بزرگ، یا شوهرند یا معشوق. برخی نویسندگان فضایل استوار یک شوهر را به ما عرضه می کنند: قابل اتکا، فهیم، سخی، برازنده. در سوی دیگر نویسندگانی قرار دارند که در آن ها، قابلیت های یک معشوق را ستایش می کنیم، قابلیت هایی که از طبیعت و مزاج برمی آیند تا فضیلت اخلاقی. زن ها به شکلی عجیب، ویژگی هایی چون بی ثباتی، خودخواهی، غیرقابل اتکا بودن، و خشونت را که در مورد شوهر هرگز با آن ها کنار نمی آیند، در معشوق خود می پذیرند، به شرط آن که در عوض نوعی هیجان و فوران احساسی شدید را تجربه کنند. به همین سیاق، خوانندگان نیز با فهم ناپذیری، وسواسی بودن، حقایق دردناک، دروغ، یا دستور زبان بد کنار می آیند، اگر در عوض نویسنده امکان چشیدن عواطفی کمیاب و احساساتی خطرناک را در اختیارشان قرار دهد. و همان طور که در زندگی، وجود شوهر و معشوق هر دو ضروری است، در هنر نیز چنین است. باعث تأسف است که ناگزیر باشیم میان آن ها دست به انتخاب بزنیم.

بالاترین اُرگاسم مرگ است.

مارکی دوساد در قصر کنده (Conde palace) در پاریس متولد شد پدرش “جان باپ تیست فرانسیس جوزف دوساد” و مادرش “النور دوکامرون” بودند. او در ابتدای امر به وسیله ی عمویش” ابه دوساد” و بعدها نزد “Jesuit lycee” تعلیم یافت و بعد از گذراندن این دوره های آموزشی به ارتش پیوست و در جنگ هفت ساله شرکت نمود. در سال ۱۷۶۳ در بازگشت از جنگ از دختر یکی از قضات و اشراف فرانسه خواستگاری نمود که پدر دختر درخواست او را نپذیرفت و دختر بزرگتر خود را به او پیشنهاد نمود که “رنه پلاگی دومونتریل” نام داشت و حاصل ازدواجش با ساد دو پسر و یک دختر شد. پس از این ازدواج که چندان باب میل او نبود در سال ۱۷۶۶ تئاتر خصوصی اش را در قصر خود در منطقه ی لاکوسته (Lacoste) در پروونس تاسیس نمود. او در سال ۱۷۶۷ پدرش را از دست داد.

عناوین و میراث:

مردان خاندان دوساد به طور متناوب از عناوین “مارکی” و “کومته” استفاده می کردند. پدر بزرگ دوساد، گاسپار فرانسی دوساد اولین شخصی بود که از عنوان مارکی استفاده کرد او بعضا از عنوان دوساد استفاده میکرد اما در اوراق رسمی شناسایی به عنوان مارکی دومازان شناخته میشد. خانواده ی دوساد از نجبا و اشراف قدیمی بودند و بنابراین خودسرانه و متکبرانه عناوین اصیل و باشکوه را بدون اجازه ی رسمی به کار می بردند.

نواده ی قرن بیستمی ساد، “ژاویر دوساد” اولین شخصی بود که از نام خانوادگی دفاع کرده و سعی در بازنشر عقاید بحث برانگیز و جنجالی ساد نمود. تا سال ۱۹۴۸ یعنی ۱۳۴ سال پس از مرگ ساد آثارش ناشناخته باقی ماننده بودند چراکه یا در مرحله ی چاپ متوقف شدند یا آنهایی که چاپ شده بودند جمع آوری و نابود شدند. ژاویر زمانی که صندوق حاوی روزنوشته ها،نامه ها، نسخ خطی، کتابها و اسناد قانونی ساد را یافت همه را در اختیار تذکره نویسی به نام “گیلبرت لیلی” قرار داد تا نام ساد را زنده نماید . او موفق شد در بین سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۰ آثار ساد را تجدید چاپ نماید . بر طبق اسناد کتابشناسانه، نام خانوادگی دوساد شامل کتب خطی و اسناد زیادی می شود که بخشی از آن در دانشگاهها و کتابخانه های خاص نگهداری می شوند و بخشی دیگر تعمدا یا سهوا در طول ۸ قرن از بین رفته اند.

شایعات، رسواییها، زندان:

ساد با نوعی هرزگی رسوایی آور، غیرقابل تصور و افتضاح فاحشه های جوان زیادی را برای اعمال شنیع و سکسی در قصر خود (lacoste) به کارمیگرفت. همچنین او متهم به کفرگویی و توهین به مقدسات نیز بوده است، در حقیقت استنباط من از شخصیت ساد ” یک تهاجم همه جانبه به هرچیزی که مقدس جلوه میکرد و حرمت داشت” می باشد.

از جمله رفتارهای عجیب او عشـقبازی با خواهرزنش است که او نیز در همان قصر سکونت داشت! اولین رفتار مذهب ستیزانه ی دوساد در یکشنبه ی عیدپاک ۱۷۶۸ علنی شد، زمانی که در این روز مقدس به زنی به نام “رز کلر” تـجاورز نمود؛ در فـاحشه بودن یا نبودن این زن مناقشات و روایات فراوان است که به نظر من در توجیح رفتار غیر اخلاقی ساد در یک روز مقدس نقش چندانی ندارد، این اتفاق زمانی رخداد که او این زن را به قصر ییلاقی خود دعوت نمود و در آنجا او را حبس نموده مجبور به تحمل شکنجه های سـکـسی و جسمی نمود. این زن با فرار از پنجره ی طبقه ی دوم قصر!! این راز را برملا ساخت؛ مادر زن ساد با مطلع شدن از این حادثه نامه ای به مقامات جهت محاکمه ی دوساد نوشت که این نامه بعدها محدودیتها و مشکلات فراوانی برای ساد به وجود آورد. پیش از این حادثه و در آغاز ۱۷۶۳ساد عموما در حوالی پاریس زندگی میکرد، فـاحشه های زیادی از بدرفتاریهای او به پلیس شکایت برده بودند که ساد شرح این وقایع و شیوه ی گریز از پلیسها را با تمام جزئیاتش در روز نوشته هایش آورده ، در هر صورت او در این مدت تحت نظارت پلیس بود و زندانها و بازداشتهای کوتاه مدتی را متحمل شده بود که نهایتا در سال ۱۷۶۸ به قصر خودش “لاکوسته” تبعید شد.

شایان ذکر است یک داستان ضمنی جالب مربوط به سال ۱۷۷۲ وجود دارد که راجع به مسمومیت غیر کشنده ی فاحشه ها به وسیله ی داروهای محرک جنسی (Spanish fly)و نهایتا تجـاوز به آنهاست است؛ این حادثه به دوساد و لاتور-(خدمتکار دوساد)- نسبت داده شد و منجر به فرار این دو نفر به همراه خواهر زن دوساد به ایتالیا شد!!!

دو ساد و لاتور که در پایان سال ۱۷۷۳در منطقه ی نظامی Mio lans تحت نظر بودند بعد از چهار ماه موفق به فرار شدند. ساد بعد از این فرار به لاکوسته بازمی گردد و مجددا به همسرش می پیوندد که با سکوتش و پناه دادن به او شریک جرم پیامدهای رفتار ساد به حساب می آمد.

دو ساد یک گروه از جوانا را در قصرش به استخدام درآورد که تعداد زیادی آنها به سبب رفتارها و سورفتارهای جنسی دوساد از او شکایت کرده و ترک خدمت نمودند و ساد مجددا مجبور به فرار به ایتالیا شد.

او در مدت سفر به ایتالیا کتاب “Voyage d’ Italia”را به رشته ی تحریر درآورد که هیچگاه ترجمه نشده است. در سال ۱۷۷۶او مجددا به لاکوسته بازگشت و تعداد زیادی مستخدم زن جوان را به خدمت گرفت که مثل همیشه تعداد زیادی از آنها مجبور به فرار شدند!!! در سال ۱۷۷۷ پدر یکی از این مستخدمان فراری جهت اعاده ی حیثیت دخترش به قصر او آمد و تلاش کرد با شلیک گلوله ای دوساد را بکشد که ناموفق ماند.

در این سال حکم مرگ او از طرف دادگاه فرانسه صادر شد اما او با نیرنگ “ملاقات با مادر بیمارش” که چندی پیش از دنیا رفته بود!!! موفق به دریافت حکم استیناف شد و همچنان به عنوانی زندانی تحت پیگرد باقی ماند، در این مدت او چندین تلاش نا موفق برای فرار داشته است که هربار مجددا دستگیر و به زتدان برگردانده شد.

در این ایام نوشتن را ازسر گرفت و با یک زندانی دیگر به نام De Mira beauآشنا شد که او تخصص در نوشتن داستانهای سـکسی داشت(Erotic). با اینکه این دو ایده هایشان را به اشتراک میگذاشتند اما به شدت از هم بیزار بودند!!! در سال ۱۷۸۴ زندان وینسنس تعطیل شد و ساد به باسیل انقال یافت . در دوم جولای ۱۷۸۹ او از پنجره ی سلولش خطاب به جماعتی که مقابل زندان جهت حمایت از زندانیان سیاسی تجمع کرده بودند، فریاد زد «آنها در حال قتل عام زندانیان هستند»!!! که این امر سبب به وجو آمدن آشوب و هیاهو در بین مردم شد. دو روز بعد او به تیمارستان چارنتون انتقال یافت . نکته ی جالب این است که جریان شورش های باسیل که بانی اش ساد بود یکی از علل از تحرکات “انقلاب فرانسه” شد که در ۱۴جولای به سرانجام رسید. در این ایام او در اثنای تدوین مهمترین اثر ادبی اش ” ۱۲۰روز در سودوم” بودکه دستنوشته هایش در حین انتقالش بین زندانها و تیمارستان ناپدید شد اما او بدون ذره ای ناامیدی به نوشتن و بازنویسی ادامه میداد.

در سال ۱۷۹۰بعد از شکل گیری مجلس و انقلاب فرانسه حکم محکومیت اونیز مانند بسیاری از زندانیان لغو شد و او از زندان آزاد شد؛ اما همسرش بلافاصله از او طلاق گرفت. در دوره ی کوتاه آزادی بعد از انقلاب فرانسه درسال ۱۷۹۰کتب زیادی را با نام مستعار منتشر نمود. در این دوران او بازیگری به نام ماری را ملاقات نمود که مادر یک پسر ۶ساله بودو همسرش او را رها کرده بود؛ ماری تا پایان عمر ساد را همراهی نمود و شایان ذکر است ساد از این زمان تا پایان عمربسیار چاق و بیمار بود.

پس از مورد عنایت قرار گرفتن از جانب دولت انقلاب او به شدت سعی در نزدیک کردن خود با معیارهای جدید داشت، به همین جهت از جمهوری دفاع میکرد و خود را “شهروند ساد”! می نامیدو بدون توجه به سابقه ی اشرافی و آریستوکراتی اش در پی کسب موقعیتهای رسمی جدید بود.

با توجه به تخریب و غارت قصر لاکوسته توسط مردم هیجانزده و انقلابی ضد اشراف، مجبور به اقامت در پاریس شد.

در سال ۱۹۷۰ او به عنوان یکی از نمایندگان شورای ملی انتخاب شد که یکی از اعضای گروه معترضین “Piques section”بود، گروهی بدنام با تفکرات رادیکال افراطی. در این مقطع او رساله های سیاسی زیادی نوشت که در آنها به ترویج تفکر “به کارگیری رای مستقیم” پرداخت.

در سال ۱۷۹۳از وحشت حکمفرمایی اندیشه ترور-(کشتار سیاسی با گیوتین)- در فرانسه ی در گذار از هیجانات انقلابی، دوساد جهت حفظ جان و موقعیت خود مجبور به نوشتن یکسری مدح و ستایش در رابطه با “ژان پل مارت” شد و به همین رنج از موقعیت ا ستعفا کرد تا بیش از شرمنده ی قلم نشود. در این ایام او متم به میانه روی شد و به دلیل مشکلات پیرو این قضیه یکسالی زندانی شد و نهایتا به مرگ محکوم شد. جالب است هیجانات انقلابی آنقدر همه گیر است که حتی انسانی چون ساد هم از تم های مورد علاقه ی خود فاصله میگیرد و درگیر سیاسی بازی و همرقصی می شود؛ اما جالبتر اینکه ساد برای دومین بار از حکم مرگ آنهم از نوع انقلابی-فرانسوی یعنی با گیوتین نجات پیدا می کند!! آنهم نجات یافتنی غیرقابل باور که آنرا به یک خطای اداری-اجرایی نسبت می دهندکه البته بعید نیست این مار هفت خط و خال بازهم از ترفندهای خاصش برای رهایی از مرگ بهره جسته باشد که حقیقت این ماجرا پوشیده مانده! در سال ۱۹۷۴ بعد از سقوط و اعدام ” ماکسمیلین روبسپیر” او مجددا از زندان آزاد رها شد و این مصادف بود با دوره ی پایان خطر ترور و کشتار با گیوتین. در سال ۱۷۹۶ دوساد بعد از تحمل سالها حبس و بی کسی به شدت نیازمند و مجبور به فروش بقایا و ویرانه ها ی قصر “Lacoste” شد؛ جالب است بدانید درسال ۱۹۹۰ یک طراح فشن معروف به نام پیرکاردین “Pierre Cardin” با خریداری ویرانه ها و بقایای این قصر از آن به عنوان سالون شوی مدههایش استفاده می کند!!! کاش حضار در آن مهمانیها بدانند در کجا نشسته اند و اگر درو دیوار آن قصر زبان داشتند چه گفتنی ها که از رفتارهای غیر اخلاقی و شکنجه های سـکسی دوساد برای گفتن داشتند.

در سال ۱۸۰۱ به دستور ناپلئون بناپارت نویسنده ی رمانهای “ژولیت” و “ژوستین” که با نام مستعار به چاپ رسیده بودند و کار کسی نبود جز دوساد بازداشت شد، آنهم در دفتر نشر آثارش. ابتدا او را به زندان سنت پلاگی بردند اما با ادعای یکی از زندانبان جوان که گفته بود: ” دوساد سعی در اغوای او داشت!!!” به زندان خشن و ناگوار بیستر منتقل شد.

با توجه به مفوذ و شفاعت خانواده اش، در سال ۱۸۰۳مشکل دوساد بیماری روای و جنون اظهار شد و او مجددا به تیمارستان چارنتون انتقال یافت و همسر سابق و فرزندانش هزینه ی پانسیون او را پذیرفتند؛ همچنین ماری کنستنس هسر جدیدش اجازه یافت در تیمارستان ایامی را با او باشد.

بانی فرهیخته ی موسسه ی “Abbé de Coulmier” به ساد فرصتی داد تا به وسیله ی هم بندیهایش در تیمارستان به روی صحنه بروند و بدین شکل او را از طریق نمایش به عموم پاریس نشان داد . “کولمیر” در این مسیر با توجه به نتایج روان درمانی مثبتی که به دست آورده بود خیلی از مخالفان ساد را جذب او نمود اما دیری نپایید که در سال ۱۸۰۹دستور جدید پلیس که یک تجدید و تشدید محکومیت برای ساد به حساب می آمد او از دسترسی و استفاده از قلم و کاغذ محروم نمود، کولمیر که سعی در بهبود این شرایط داشت در سال ۱۸۱۳ به دلیل دخالت بیش از حد در این امور فعالیت های تئاتری اش از سوی دولت به ححالت تعلیق درآمد.

ساد در تیمارستان چارنتون نیز بیکارننشست! و دختر سیزده ساله ای به نام “مادلین” را که از مستخدمین تیمارستان بود در ۴ سال پایان عمرش معشوقه برگزیده بود و پنهانی با او عشق بازی میکرد تا سال ۱۸۱۴ که از دنیا رفت. او در وصیت نامه اش درخواستی مبنی بر دست نخورده ماندن بدنش تحت هر شرایطی بیان کرده بود و بدمش پس از مرگ ۴۸ ساعت در اتاقی که مرده بود رها شد و پس از به خاک سپرده شدن با نبش قبر، سر ساد را جهت مطالعات فرنولوجیکال -(Phernological)- جمجمه شناسی از بدنش جدا کردند. با توجه به تنفری که از آثار و رفتار و زندگی دوساد به یادگار مانده بود فرزندش حاضر به حفظ آثارش نشد و همه ی آثارش را حتی نسخه ی خطی با ارزش و گرانسنگ قطور و چند جلدی ساد که در طول تدوین نموده بود –(به نام Les journees do florbelle)- را به آتش سپرد.

Philosophy in the Bedroom

فیلم قلم‌های پر (Quills) زندگینامه مارکی دوساد را به تصویر کشیده‌است.

ارزیابی و نقد:

تعداد بیشماری از هنرمندان به ویژه آنها که مرتبط با سـکـس اثری خلق کرده اند در عین حال نه تنها از ساد بیزار بودند شیفته ی او نیز بودند، یعنی همزمان که به مخالفت با او داد سخن می دادند و نگاه سکچوال خود را از نوع پاک و مبرا می دانستند! اما با این حال جذبه و بی پرده گویی ساد انها را مجبور به تقلید و شبیه سازی و یا حداقل تحقیق و تفحص در نوع نگاهش مینمود.

به طور مثال رتیف دولابرتون “Rehir de labretonne” که از نویسندگان پرنوگراف همعصر دوساد بود در سال ۱۷۹۳ رمانی بنام Anti-justine به چاپ رساند.

سیمون دوبوآر در سال ۱۹۵۱و۵۲در مجموعه مقالات “Les temps moderous” و “Must we born sade?” (آیا باید ساد زاییده میشدیم؟) کاملا تحت تاثیرتفکرات او موشکافانه از ساد نوشته است. همچنین دیگر نویسندگانی که اثر تفکرات فیلسوفانه-رادیکال دو ساد در رابطه با آزادی در اثرشان به جامانده است بخش عظیمی از نویسندگان دوره ی اگزیستانسیالیسم از این دست بودند.

همچنین ساد برای صاحبنظرانی چون فروید که کانون توجهشان پدیده ی سـکـس بوده است همواره در نقش یک منبع و الهام بخش ظاهر شده است.

سوررئالیستها او را تحسین کرده و آثار او را در زمره ی طلایه دار خود می پنداشتند و شایان ذکر است که “Guillaume Apollinaire” درباره ی ساد و تاثیراتش گفته است :”او آزادترین روحی است که هنوز باقی است”.

“پیرکازوسکی” در سال ۱۹۷۴در کتابی به نام “ساد همسایه ی من” فلسفه ی ساد را منادی نیهیلیسم و پوچگرایی می داند که نه تنها به ارزشهای مسیحیت اثر منفی داده بلکه مشی و راهبردی بر ماتریالیزم شده است. در همان سال “Max Horkheimer” و “Teodor Adorno “ در رساله ای تحت عنوان “دیالکتیک روشنگری” با برگزیدن عنوان ” ژولیت یا روشنگری و اخلاق” اینگونه افکار ساد را به نقد نشستند که رمان ژولیت او تجسم و تضمینی از فلسفه ی روشنگری و اخلاق است.

در نمونه ی مشابه ی دیگر “لاکان” در رساله ای تحت عنوان “Kant ave Sade” که در سال ۱۹۶۶ به رشته ی تحریر در آورد اینگونه اعلام داشت که مشی دوساد متمم و تکمله ای بر آن چیزهایی است که کانت قاعده وار و منسجم تر از ساد بیان داشته است.

در مقوله ی سیاست و فلسفه ی سیاست، “William E.connolly” در سال ۱۹۸۸ در بررسی کتاب “فلسفه در اتاق خواب- اثر ساد”، چنین بیان می کند که این کتاب استدلال و احتیاج فلاسفه ی سیاسی ای همچون Rousseau و هابس بوده است که تلاش کرده اند با تطبیق غریزه و خرد و فضیلت به زیرساختهای یک جامعه ی آرمانی دست یابند.

در میان فمنیستها نیز میتوان از “Susan sondag” و “Angela Carter” نام برد که با سانسور و رد عقاید ساد مخالف بودند و عقیده داشتند ساد یک پرنوگرفیست مفهومگرا بوده که در رابطه ی جـنسی فضایی را برای زنان خلق کرده است.

همچنین اگر به دنبال ردپای ساد در بین دعواهای ادبی میان ناقدان و نویسندگان باشید مواردی همچون مورد “Susan Bright” و “Andrea Dworkin” بر خواهید خورد که سوزان برایت در جایگاه ناقد دورکین را متهم به تقلید از آثار دوساد نموده و در رابطه با رمان “یخ و آتش- Ice & Fire” خطاب به دورکین گفته است :” تو تنها یک بازگویی مدرن از رمان ژولیت دوساد ارائه کرده ای”.

بازخورد فرهنگی

برداشتها و تعابیر فرهنگی بیشماری از آثار دوساد در فرهنگ عامه وجود دارد، همچون همنامی ها و برداشتهای روانشناسانه و اثزاتی که در خرده فرهنگها داشته است، همچون عبارت سادیسم که در این عبارت نام ساد برآوردی از یک بیحرمتی و انحراف جنسی تلقی شده است، و از شخصیت و تفکرات ساد هرزگی و آزادی بی قید را مد نظر دارد. اما در فرهنگ مدرن آثار ساد چنان می نماید که به طور همزمان تلفیقی است از آنالیزی استادانه از قدرت و سرمایه با ادبیات عاشقانه.

گفتارهای جنسـی بی پرده ی ساد مدیوم و میانجی و یا به عبارت دیگر درسگفتاری برای جامعه ی ریاکار و معیوبش بود که بسیار ممتاز به آن مرحله دست یافته است تا جایی که منجر به خشن ترین واکنش ها از جانب دولتمردان زمان خود شده است و به عبارتی امروزه او را سمبل و شاخص مبارزه با سانسور به حساب می آورند. ساد با به کارگرفتن پورنوگرافی بی پرده ” تابوشکنی ” بزرگی را در جامعه به چالش کشید اما محرکی بود برای آزادی بیان دیگر هنرمندان در نوع هنری خود. هنر دوساد تا به امروز زنده مانده آنهم به واسطه ی حمایت هنرمندان و روشنفکرانی که در انتهای قرن بیستم به حقیقت پیوستن فلسفه ی اصالت فرد “Indivitualism” را آنهم به شکلی افراطی شاهد بودند و این همان تعبیری بود که ساد از اقتصاد و آزادی ارائه می نمود.

زندگی، آثار، تفکرات و شخصیت ساد بارها دستمایه ی خلق آثار هنری قرارگرفته که طبقه بندی جامعی از فیلم، نمایش، رمان، پـورنوگرافی یا آثار عاشقانه را شامل میشود. به طور مثل پیترویز آثاری را که ساد به همراهی هم بندی هایش در تیمارستان به روی صحنه برده بود دیگر بار به روی صحنه برد. همچنین بخش از آثار و رمانهای ساد دستمایه ی سینماگران بزرگ و معروفی همچون لوئیز بونوئل، پازولینی،فیلیپ کافمن و… قرار گرفته است. که در این بین شاخص اقتباسهای سینمایی از آثارش فیلم “۱۲۰ روز در سودوم ” اثر پازولینی است. همچنین کافمن در فیل قلمهای پر”Quills” برشی از زندگی ساد را به تصویر کشید که چندان قابل توجه نبوده و بیش از آنکه به اندیشه ها و تفکرات او بپردازد به عادات جنسی و شخصی اش پرداخته است.

Detail of Les 120 Journées de Sodomemanuscript

آنچه که باید از ساد گفت و در این جستار آمد قطره ای از دریا بود که به دلیل عدم دسترسی یه متن فارسی آثارش بیش از آن مقدور نبود و بدون هیچگونه غرض ورزی و خلط عقیده تنها سعی کردم با حفظ امانت آنچه که در رابطه با ساد(اعم از مخالف و موافق) بیان نمایم. در پایان اگر بخواهم نظر خود را در رابطه با ساد بیان کنم، باید اعتراف کنم سخت ترین نوع نظر دادن است. چراکه ساد مردی بود رها از هر قید و بندی نه با مذهب، نه اخلاق، نه با قانون و عرف میانه ای نداشت و تنها پیرو اصالت غریزه اش آنهم به شنیع ترین شکل بوده است، اما اگر این بخش از شخصیت خصوصی اش را در نظر نگیرم با تعجب شاهد آنم که او مردی است که زمانی که قلم و کاغذش را در تیمارستان چارنتون توقیف کردند با خون خود بر پارچه ها و لباسهایش می نوشت! تفکر و ایدئولوژی اش نه تنها ثروت، خانواده و محبوبیت را از او گرفت بلکه نیمی از عمر او را در زندان به زنجیر کشید! او مردی بود که فریادش در زندان باسیل شعله های انقلاب فرانسه را چند برابر نمود، ساد کسی که منادی پوچگرایی، ماتریالیزم و ایندویجوالیسم نام گرفته است ساد با نواقصش طلایه دار سوررئالیسم نام گرفته و در عین حال از او به عنوان مبنای اصلی فلسفه ی اخلاق در عصر جدید نام می برند.

کتابشناسی ساد:

۱-Dialogue between a priest & dying man

۲-The 120 days of Sodom

۳-les infortues de la vertu

۴-Eugine de franv

۵-Justine

۶-The cont oxtiern

۷- philosophy in the bedroom

۸-Juliette

۹-Contes et fabliaux

۱۰-Les Crimes de l’amour

The first page of Sade’s Justine, one of the works for which he was imprisoned