| با شب یکشنبه | محمدرضا صفدری |

سینه به زمین،پا هایم کشیده،سرم مانده بود توی چالۀدرخت ،جوی آب یخ بسته بود.نه روز پیدا بود نه شب.پیاده رو.یک لنگه کمد ایستانده شده در کنار درخت.برف گل آلود و یخ زده.خودش بود.همان کمد چوب گردویی که می خواستیم  از پله ها ببریمش بالا.شب بود.ایستاندمش کنار همین درخت .تخت ها را برده بودیم بالا و یخچال.

         آن یکی لنگه اش هم اندازۀ همین بود.بد دست بود.خستۀخسته هم نشده بودیم،راه پله هم تنگ تر نشده بود اما بازی در می آورد،یک سرش توی بغلم می ماند و یک سرش به دست همکارم که روی پلۀ بالایی ایستاده بود.می ترسیدیم زخم بشود .از اول هم پای درخت ایستانده بودندش.  نمی دانم که چه شد اول دشک ها و چیز های دیگر کشاندیم بالا و این كمد ماند.

       چند بار دستم پیش رفت که سر و تهش کنیم و همکارم آماده که آن را از زمین برداریم،اما باز چیزی دیگر می دیدیم؛ بسته ای شکستنی یا سبک تر.بسته راکه می گذاشتم به شانه ام ، آن یکی شانه ام لنگر می خورد.توی پاگرد می ماندم. بسته رامی نهادم به شانۀ چپ ، باز همان بود.بدمی شد اگر کسی می دید شانه ام می لرزد. می ترسیدندبسته ازشانه ام ول شود یا یک سریخچال کوبیده شود به دیوار .

        سرخیابان کنار آن های دیگر،راست می ایستادم ودست هایم رامی کشیدم پایین که شانه ام نلرزد.یک روز لنگر خورد و کار را از دست دادم.یکی دیگر را به جایم بردند.من ماندم سر جایم تا کسی از دور بیاید صدایم کند.اول از دور نگاه نگاه می کردند  وما از لب جوی آب نیم خیز می شدیم.بخت کسی بلند بود که دستی از پشت سر بنشیند روی شانه اش:تو بیا.این خواب خوشی بود که کم پیش می آمد.چشمی از دور،از توی پارک،این ور و آن ور را نگاه می کرد و می آمد.به ما که رسید،بگو کجا بودم؟نشسته بودم در کنار پل کوچکی که میان خیابان و پیاده رو بود،زانوی یارو نزدیک بود بخورد به چانه ام.از سر جایم تکان نخوردم.دستم زیر چانه ام بود و آرنجم روی زانویم.زانوی آن یارو چند انگشت دور از چانه ام مانده بود.رفت.

       توی چشم هایم چیزی بود که پسم می زدند.سرم را پایین می گرفتم باز شانه ام               می پرید.گاهی سر شانه هایمان را می گرفتند تکان تکان می دادند:این،آن،این یکی،آن یکی و تو،تو نه،آن یکی.من هرگز نفهمیدم کدام یکی بودم.

          یک روز نماندم که کار به این و آن بکشد و پریدم توی نیسان بار.رسیدیم جلو ساختمان نیمه کاره.راننده تا پیاده شد،آمد پیدایم کرد.بی خود سوار شده بودم.راست ایستادم جلوش و مشت راستم را کشیدم پایین تا شانه ام نلرزد.دلخور بود که چرا سوار شده بودم.گفتم من آن یکی بودم که خودتان گفتید.

        آن های دیگر خندیدند.من برگشتم که بروم به سر چهار راهی که همیشه می ایستادیم.

        سرراهم جلوی خانه ای،یک چار چرخه دیدم.سایه بانش پاره شده بود.با خودم بردمش.کمی راهش بردم و سر همان کوچه ولش کردم.چون چرخ هایش نرم و خوش می گشت ،برگشتم      دسته اش را گرفتم و راه افتادم توی پیاده رو ها.

 

        چرخ هایش روان می گشتند.باز خواستم ولش کنم.گفتم به خانه که برسم می فهمم این چهار چرخه به چه درد می خورد.خانه ام ساختمانی نیمه کاره بود دور از شهرک.دیوار ها بلند،از این سر تا آن سر.توی سوک دیوار،پشت تنۀ درخت،چند سنگ و آجر روی هم چیده بودند.سنگ ها و آجر ها را برداشتم و چهار دست و پا تو رفتم.چهار چرخه گیر کرد.سایه بان و دسته اش را تاکردم و کشیدم.دوباره از پشت سر،سنگ ها و آجر ها را روی هم چیدم.پیدا بود که پیشتر آبراه باغ بوده.دیوارۀ استخر شکافته بود،چند جا.

        در جای کمد دیواری با آجر و تخته برای خودم تخت درست کرده بودم.چرخ را ایستاندم رو به خودم و دراز کشیدم.ماهی تابه از دیشب روی سه پایه آجری مانده بود.خواستم بروم بشورمش،آب توی بشکه نبود.جوی آب دور از ساختمان بود.از جای دوری می آمد و به باغ ها      می رفت. خواستم چرخ راازشیب پلکان بکشم بالاوآن جابرای خودم پستویی درست بکنم.بالا هم چهاردیواری بزرگ بودوچند ستون. هنوز اتاقی چیزی درست نکرده بودند، نه بالا نه پایین. روبه چارچرخه دراز کشیده بودم. ازبس نگاهش کردم که ببینم به چه دردمی خورد، خوابم نبرد.پشت کردم به آن، به پهلوی راست خوابیدم. کُندۀ راستم فشرده شدبه تخت. سِرکه می شد خوب بود،یادم می رفت که چیز سنگینی به من آویزان است. اما هنوز خستگی ازتنم در نرفته، درد از چنبر پایم کشیده می شدبه کُنده ام وکمرم. برای همین به پهلوی چپ غلتیدم ودیدم چهارچرخه آمادۀ رفتن ایستاده است. به خودم گفتم بروم ودیگر برنگردم پیش آن ها. به تنهایی بهتر کارپیدامی کردم.    آن ها دردسربودند.

        خرت وپرت هایم راریختم توی چهارچرخه وآمدم بیرون. سنگ ها وآجرهارابرداشتم، خودم وچرخ راکشیدم بیرون ودوباره سنگ ها وآجرها رابرروی هم چیدم. چادر شب را روی خرت و    پرت هایم کشیدم وراه افتادم. جلو چشمم بیابان. دورتر باز خانه هایی بود. گفتم بروم تابرسم به آن خانه ها. گفتم درهمان جا می مانم.

       ازدور ستون دود بلند بود. همان جارا نشانه کردم وراه افتادم. نمی دانم چه شدپاره ای راه نرفته ایستادم، گفتم تختی که برای خودم درست کرده بودم چه به سرش می آید؟چارۀ راه رفتن بود. همین که به خودم می گفتم پیش بروم وکمی پیش می رفتم ، می ماندم. ایستادم خرت و  پرت ها را وارسی کردم. چند دست پیراهن شلوار داشتم ویک جفت کفش چرمی ، نیمدار بود. کفش های کتانی رااز پا در آوردم ودو لنگۀ چرمی را پوشیدم.کمی گشاد بودنداما خوب بودند برای بیابان. کتانی ها را  گذاشتم زیر چادر شب . شلوارم را درآوردم ویکی دیگر را که از زیر چادر شب در آوردم ، پوشیدم. یک پیراهن آبی چهار خانه از زیر چادرشب در آوردم پوشیدم روی پیراهن دیگر که به تنم بود. دوتا پیراهن روی هم ، هر دو هم چهار خانه . کسی نبود جلوم را بگیرد. دست کردم از زیر چادر شب میلۀ آهنی را کشیدم بیرون. دلم می خواست کسی بیاید بگوید چرا دوتا پیراهن روی هم پوشیده ای ؟ دلم می خواست دوتا کفش برروی هم بپوشم . این که دیگر شانه ام نبود که بترسم لنگر بخورد یا نخورد.

      میله را توی دست مالاندم وگذاشتم زیر چادر شب . گفتم برو که رفتی . از آن چرخ ها روان تر دیگر توی خواب هم نمی دیدم. از میان خار بوته ها می گذشتم. خاربوته ای که در پشت سر مانده بود، بادش می برد. فریاد کشیدم: تو دیگر به کجا می روی ، ای خار بوته . تا چشمم ماند به آن ، پشت بوته ای دیگر ماند . چرخ را بغل کردم ازروی  جوی آب پا برداشتم. جوی آب پهن بود.     کنده ام یاری نکرد ، پای چپم توی آب ماند تا توانستم کندۀ راستم را بگذارم به خشکی . ایستادم. وارسی کردم که ببینم توی چرخ چه دارم وچه ندارم. یک شیشه کوچک روغن هم داشتم . در نداشت. چهار گوشه بود. لابه لای چادر شب باز چیزهایی داشتم . یک دست قاشق وچنگال،       همه اش استیل . دزدیده بودم شان . بیابان پیش رویم ومن آن ها را می شمردم.باز کردن یکی از دکمه های پیراهن وسراندن یک قاشق یا چنگال به زیر جامه از هر خواب خوشی خوش تر بود.برای همین با کش آن هارا دسته کرده بودم. باز هم داشتم : به اندازۀ دو بند انگشت کاغذ لوله شده که با نخ سیاه پیچانده شده بودیک سوزن توی نخ ها  مانده بود. از پیرمردی گرفته بودم که هشتاد و، یک سال کم داشت. هرچه به او می گفتم تو هفتادو نه سال داری، زیر بار نمی رفت.می گفت نه ، هشتاد ویک سال کم دارم. … ها بود. از این بدتر، می گفت دوتایی که از خواب بیدار شده بوده اند با هم مهربان تر شده بوده اند، مهربان تر از شب ها وروزهای پیش . آن که مهربان شده بود نمی دانم خواهر مادرش بوده یا خواهر پدرش. اول که این هارا نگفت . من خشتکم را با سوزن نخی که از او گرفته بودم دوخته بودم، چند کوک دیگر مانده بود که از آن زن و زن های دیگر گفت. او که از اتاق بیرون رفت ، نخ ها را از خشتکم کشیدم بیرون ودور انداختم.

       آن شلوارم نمی دانم چه شد، کجا انداختمش . دلم می گیرد از آن همه جامه شلوار هایی که داشتم ودیگر نیستند. در جایی ول شان می کردم که نیست بشوند. بی خود نبود که چشمم      می ماند به شلواری که تا زانو از زیر کپه ای خاک وخاشاک بیرون مانده بود. با زانوی آبی رنگی که از خاک بیرون آمده بود چه کار می توانستم بکنم ؟ خواستم پاچه اش را بگیرم وبکشم. چندشم شد نکند خشتک چروکیده اش پرتاب شود به سر و رویم .

      چشمم به کپه های آشغال بود شاید جامه ای ببینم که پر از گل های آفتاب گردان باشد. تا هزار سال دیگر هم پیش نمی آمد . بیابان وآن خانه ها دور . روان تر از چرخ ها خودشان بودند. چهار چرخه را کشاندم جلو توی راه باریکۀ خاکی . به اندازه چهار انگشت چرخید ودیگر جلو نیامد. واپس کشاندمش ، باز همان بود. نه پیش می آمد ، نه پس می رفت. ایستادم بالای سرش. گفتم چرا این را آوردم با خودم؟ چرا سرکوچه این چهار چرخه آمد پیش رویم نه چیز دیگر ؟ از بی کاری بود که با خودم کشاندمش تا آن جا . دیدم همه یک چیزی به دست گرفته اند ، من هم دستۀ آن را چنگ کردم.

     گفتم چه کنم؟

        بیابان دلم را می پکاند. نخ را از کاغذ پیچه باز کردم. تکه ای نخ به سوزن مانده بود. تای کاغذ را باز کردم. هیچگاه به دلم نیامده بود که بازش کنم . بیست ویک سال می شدکه این تکه کاغذ در گوشه ای مانده بود. پیش از هرچیزی این را خواندم : با شب یکشنبه. در زیر آن هزار با دویست وپنجاه شده بود هزار ودویست وپنجاه . یک دویست وپنجاه هم درزیر آن دوتا آورده بود، شده بود هزار وچهارصد وپنجاه .

         این ها در میانۀ کاغذ بود.در گوشۀ چپ ، هزار وچهارصد وپنجاه را از هزار وششصد کم کرده بود. مانده دویست وپنجاه . در گوشه ای دیگر هزار با دویست وپنجاه به روی هم شده بودهزار وجهار صد وپنجاه . چیزی در میانه کم بود. او فراموش کرده بود . خواستم میانه اش را با دویست پر کنم که درست بشود. دستم پیش نرفت، چون نمی دانستم یارو می خواسته است چه کار بکند. تنها می دانستم که خشتکم را با تکه نخی دوخته بودم که گرد این کاغذ پیچانده شده بود. آن شلوار را نمی دانم کجا انداخته بودمش . گفتم : اگر آن شلوار هنوز بودش ، توی همین چهار چرخه ، چه کار می توانستم بکنم با آن . از کی بود که تا دستم به چیزی می رسید می گفتم باآن چه کار می شود کرد؟اگر به کار نمی آمد ، با سنگ می کوبیدمش یا آتشش می زدم ببینم چیزی ازآن در می آید یا نه . تنها چیزی که نمی پرسیدم از خودم که  به چه درد می خورد ، صدای بال کشیدن کبوتر بود، هرگاه که خسته بود ومی خواست بنشیند به روی بام ، یا بوی سینه اش . اگر خدا در سرتا سر زندگانی اش یک کار درست کرده باشد، همین است که کبوتر دریایی را درست کرد.

      اگر بوی سینه اش در یک راه بود وصدای بالش در راه دیگر ، نمی دانستم به کدام را ه بروم. می ماندم در میانۀ راه تا هردوی آن ها از دستم برود.

      دار وندارم همین ها بود. یک چیز کم بود . ماهی تابه را جا گذاشته بودند. چرخ را ول کردم که بروم ازساختمان نیمه کار آن را بیاورم. دور که شدم ، ایستادم . چهار چرخه را دیدم. مانده بود روبه خانه های دور دست. ترسیدم کسی آن را برداردیا شب شود راه برگشت را گم کنم. برگشتم     دسته اش را گرفتم و رو به راه ایستادم؛ راهی که به ساختمان های دور دست می رسید.

       به پیش که رفتم ، برگشتم سرجایم را نگاه کردم؛ جایی که یک دم پیش من  وچرخم در     آن جا بودیم ودیگر نبودیم. دور شدن از آن جابرایم سخت بود، شاید چون چراغ های پشت سرم تازه روشن شده بودند. چارچوب های روشن به روی هم ودر کنار هم.افسوس! دیگر برنمی گشتم ببینم آنها تا کی روشن خواهند ماند. چاره ای نبود. چارۀ هر دردی رفتن بود.

      پاره ای از چارچوب ها تاریک مانده بودند. گفتم آن های دیگر باهم خاموش نمی شوند، به همین سادگی که همه شان باهم روشن نشده بودند. گفتم یکی دیر می رسد به خانه اش وچراغ را دیر روشن می کند ویکی زود.گفتم اگر یکی از چارچوب ها برای خودم باشد ، چراغش را زود روشن کنم یا دیر ؟

     کمی پیش رفتم . گفتم بهتر است برگردم به پستوی خودم. بیابان تاریک. اگر پیش تر         می رفتم،  پستویم وتختم برای آن ها می ماند وماهی تابه ام. بیدار شدن توی پستو مزه می دهد. انگار از سال پیش توی آن بیدار بوده ای وهرگز نخوابیده بوده ای .

     شبی که به آن ساختمان نیمه کاره رسیدیم ، هیچ کس برای خوابیدن دنبال جا نگشت توی تاریکی هرکس در هر جا ایستاده بود ، نشست. صدای دراز کشیدن شان را می شنیدم. فردا که چشم باز کردم دیدم توی پستویی خوابیده ام که پیش تر ندیده بودم. تنها چیز آشنایی که دیدم ، کیسۀ خرت وپرت هایم بودکه به زیر سر نهاده بودم. هرکس در جایی خوابیده بود. یکی هنوز    چشم هایش را می مالید.پیش رویش یک ماهی تابه از شب های پیش به روی سه تا آجرمانده بود.آجرها سیاه شده بودند.هموخاکسترهای توی چاله راباتکه چوبی به هم می زد.وانمودمی کردکه ماهی تابه راباخودش آورده است اما ماهی تابه ازکارگرهای دیگربه جامانده بود.گوش می دادم تاصدای کسانی که دیشب توی تاریکی سربه سرم گذاشته بودند،بشنوم.چندتاازآنها نیم خیزشده بودندهمدیگر رانگاه می کردند.دنبال کسی می گشتندکه دیشب درراه نمی دانم کجا ایستاده بودوآن ها سوارش کرده بودند.خودم رانشان دادم.

     دیشب توی راه نیسان باری ایستادوچنددست من راکشیدندبالا.چنان کشیدندکه باسینه کوبیده شدم به زانوهاوپاهای شان.سردرنیاوردم چراراننده چراغ خاموش می راند.برای همین می ترسیدم ازآن هاکه تازه ازخواب بیدارشده بودند.ساختمان به بیرون راهی نداشت.استخر بی آب رادیدم که به یادم آمدکه دیشب توی تاریکی،جایی بودپیش رویم که ازهمه جاسیاه تر بود.یک خانـۀ باغبانی هم بود،دورازاستخر.چنددرخت اناردرکنارجویباری خشکیده بودند.جویبارخشک یک سرش به استخر  می رسید،دهنه ای که ازپونه های خشک پوشیده شده بودوسنگی توی آن دیدم باپس زدن       پونه های خشک.درسوک دیوار،جایی که آبراه بود،راهی بودکه اگرسنگ هاوآجرهارابرمی داشتند  می شد نیم خیزازآن بیرون رفت.

       برگشتم به ساختمان.توی کیسه ام دنبال نان گشتم.نبود.چنددانه سیب زمینی مانده بود.دوتاراگذاشتم زیرخاکستروچندتکه چوب را آتش زدم.درخانه ای آتش روشن کردم که هرگز پایم به آن نرسیده بودوهنوزبیرونش را ندیده بودم. توی آن یک چهاردیواری بسیاربزرگ وچندستون. راننده پیاده مان کرده بودجلوساختمانی.کسی هم نپرسیدکه چرادرآن جاپیاده مان کرد.سیاهی دیوارراکه دیدند،خودشان راکشیدندبالا.من ماندم پای دیوار.صدای شان کردم.یکی آمدازروی دیوارگردن کشیدگفت: چی می خوایی؟ گفتم: من همراه شمابودم،می خواهم بیایم بالا.گفت:دستت رابده.

        زانویم خوب تا نمی شدکه پابه دیواربزنم وبروم بالا.آمدپایین.روبه دیوارنشست.پانهادم به   شانه اش واونیم خیزشدوکم کم ایستاد.چنگ کردم لبۀ دیوارراگرفتم،آجری آمدتوی دستم سفت گرفتمش.پاهایم آویزان ماند.اوپاهایم راگرفت ودادبالا.سینه به دیوارگذاشتم وخودم راول کردم.کوبیده شدم به زمین.چانه ام کوبیده شدبه زانویم.ازدرد سرم به میان پاهایم رسید.به پهلوماندم تادرد سیاهی که توی چشم هایم پیچیده بود،برود.سربلندکردم،صدای پایش راشنیدم که دورمی شد.به دنبال صدای پایش رفتم.سیاهی شان رادیدم که نشسته بودندیا دراز کشیده بودند.یکراست رفتم به جایی که ازهمه جا تاریک تر بودوماندم.دست گرداندم. چپ وراست وپشت سرم دیواربود.به دنبال جای بهتری نگشتم.نمی دانم کی نشستم وکی خوابم برد.

       شب دوم یکی شان می خواست جایم رابگیرد.نگذاشتم.گفت:مگراین جاراخریدی؟گفتم: من ازسال هاپیش توی همین خانه بوده ام.بابام باغبان این باغ بود.

       گفت: پس تو به راننده گفتی ما را ول کند توی این بیابان؟جلوخانه خودت پیاده ات کرد.

       من راننده راندیده بودم.باورنمی کردندکه من هیچ آشنایی باراننده نداشتم.برای همین بامن چپ افتادند.یکی شان مچ گیری کرد.همان بودکه پاگذاشته بودم به شانه اش تاازدیواربالا بروم.پیش آنها دروغگوشدم.بهانه اش این بودکه اگراز اول خانه ام توی این باغ بوده، چراهیچ جای آن را      نمی شناسم.چه نشانه ای ازاین بهترکه شب اول توی تاریکی یکراست رفتم توی پستوخوابیدم وفرداصبح دیدندکه درآن جا خوابیده ام،روی یک درچوبی کهنه که زیرش آجرچیده شده بود.

    گفت: اگرراست می گویی،بگوببینم چندتا آجرزیردرچیده شده؟

    گفتم: چیدن آجرها کارمن نیست.اما یادم هست که همین جا،جای این پستو، زیردرخت ها     می خوابیدم.

   گفت:این دروغ هاراسرهم می کنی که جایت رانگیریم.

    می خواست پستورا ازمن بگیرد.من هم آمُختۀ این سه دیواری شده بودم.به پهلوکه دراز         می کشیدم روی تخت کسی رانمی دیدم.باآجر دیوارکی پیش رویم بالا آورده بودم.کاری به رفت وآمدآن ها نداشتم.یکی زود می رفت ویکی دیرمی آمد.باپخت وپزشان هم کاری نداشتم.آن یارو ازمن دوری می کرد.چشم به چشم هم نمی شدیم.شرمنده شدم چون پاگذاشته بودم به شانه اش تاتوانستم خودم را از سیاهی دیواربالا بکشم.چاره ای نبود؛ازآن پستو خوشم می آمد.به تنم سازگار بود.دلم می کشیدتوی آن به پهلوبیفتم وبمیرم. به گمانم مرگ خوشی درپیش رویم بود. کندۀ زانویم، نمی دانم زانوهای پهن وکلفتم نشانۀ چیست،که به پهلویم می رسیدمرگ راخوش          می کردودیگرکسی کاری به کارم نداشت.هرگاه پهلوبه پهلومی شدم جای انگشت کسی که آن جارادرست کرده بود،بالای سرم به روی دیوارمی دیدم.جای انگشت هابه روی گل وگچ دویده بود.پیدابودکه یارو نیمه کاره ،انگارکسی دستورداده باشدکه دیگر کار نکنند،کارش را ول کرده ودویده بود جامه شلوارش را بپوشد.انگشت ها رفته وبرگشته بودند.کاربه ماله کشیدن نرسیده بود.

      چشمم می ماندبه کشش انگشت های بالای سرم تاکم کم سایۀ دست هایی رامی دیدم که به روی دیوار می رفت ومی آمد.چندشب ازاین سایه بازی گذشته بودکه دیدم رخت هایم رابه هم ریخته اند.تازه سرشب بودوازگشت وگذار برگشته بودم.هرتکه ای ازجامه شلوارهایم درجایی افتاده بود.اول که آن هارا دیدم توی خاک وگچ لگدکوب شده، ازدلم گذشت که این ها رخت های همان کسی است که نرسیده بوده ماله ای به دیوارپستوبکشد. دلم گرفت برای اوکه ازترس یاچیزی دیگر، نرسیده بوده که کیسه جامه شلوارش راباخودببرد.آن ها را یکی یکی ازلای آجرها وکپه های گل وگچ بیرون می کشیدم که جامه شلوارهای خودم رادرمیان آن ها دیدم.آن ها را تاکردم توی     کیسه ام گذاشتم.تکه چرمی داشتم که پیه بز لای آن پیچیده بودم. دیده بودند که هر شب پیه بزمی مالیدم به پاشنۀ پا وکنده زانویم. این را هم پرت کرده بودند.برای همین ،کنده صدایم          می کردند.ازآن روزکه پیه وتکه چرم رادیدندگفتندکه من جادو می کنم.لنگۀ شلوارم رادرآوردم کنده ام رانشان شان دادم. دورترنشستند ودیگردست به ماهی تابه نزدندچون من توی آن نیمرو درست می کردم.

        پایم توی هم پیچیده بود. تنها سرگرمی ام ، شب که می شد خسته از گشت وگذار روزانه ، همین بود که پای کنده شده ام ، زانویم کندۀ بزرگ تری بود ، با پیه بز چرب کنم .درد خوشی داشت . شبی که آن درد نبود ، دلم برایش تنگ می شد.  

        چه کرمی داشتندکه چرم وآن تکه پیه رادزدیده بودند.می دیدندکه من بیشتر چیز به دردبه بخور پیدا می کردم.برای همین بود.من راهم رایکراست می گرفتم ومی رفتم.یاچیزی گیرمی آوردم یانمی آوردم.چیزها خودشان می آمدندجلو چشمم ومن آن هارابرمی داشتم.دنبال چیزی که نبود، نمی گشتم.یک چیزی که دیدارمی آمد،خودآن چیز،چیزدیگری رامی آوردپیش چشمم.ازکنده پایم یادگرفتم که چرخ و واچرخ نزنم وشتاب نکنم.تا کپه ای از دور می دیدم، پیش از هر کاری ،       می ترسیدم ودر جا می ماندم. می ترسیدم زیر کپه یا پشت آن چاهی دهن باز کند . کم پیش    می آمد که یک بشقاب چینی لب تخت از کپۀ آشغال دیدار بیایدکه مو هم بر نداشته باشد. بشقاب پهنی که پشت و رویش جا داشت . اما این همیشه پیش نمی آمد واز دست هرکس ول نمی شد. یک روز پیش آمد وگذشت. شاید تا بیست سی سال دیگر ، اگر کپه ها را زیر رو می کردم ، چیزی دیدار نمی آمد .

    یک لب تخت که خش نداشت. همینکه دست گذاشتم به روی آن ، سینه ام کنده شد شاید بیشتر از روزی که دست گذاشتم به روی جوجه های کبوتری توی سوراخی نزدیک دهانۀ چاه . جوجه های لغزنده ای که خوشی آورد به دلم ویک دم نکشید که دیدم دستم ، پاهایم را جا داده بودم به دیوارۀ چاه ، سوراخ بالای سرم بود، ایستاده بودم توی دهانۀ چاه آواز می خواندم و«گارنیشاه» در جایی از جهان برروی زمین کارهایی می کرد که هرگز در خواب هم نمی دید که باز بتواند بکند آن کاری که می کند، جهان یک جای دور دستی بود وگارنیشاه توی آن می دوید که دستم ماند روی ماری که توی لانه چنبر زده بود.

     برای همین پایم ، به دیدن هرکپه ای ، پس کشیده می شد. نیشم نزد چون به خوبی ماه دوش وپرندوش توی لانه خرمن زده بودیا می خواست خرمن بزند. کاش این چیز ها را جلو آن ها  بازگو نمی کردم تا پیه وچرم جادویی ام را دور نمی انداختند. چیزی که کوفت پایم را می برد. پیه را   می مالیدم به پاشنه ام ومی ماندم. مالیدن چرم به پاشنه وکندۀ زانویم خوب بود. کنده هایم آماده می شدند برای ولگردی فردا. پاشنه ام دیگر پاشنه نبود ، ساییده می شد به زمین. انگشت هایم کلفت وبدریخت رو به بالا برگشته بودند . یکی از آنها می خواست سراز کارم در آوردومی خواست ببیند که پول هایم را به پایم می بندم یا در جای دیگر می گذارم . از دور ونزدیک می پاییدم. یک روز که دزدکی از پشت سر می آمد ، نتوانست جلو خودش را بگیرد. دیدم یکی پرید جلوم . تند پا برداشت که پیش از من برسد به کپه ها . ایستادم تا دور شد . برگشتم به راهی که او از آن آمده بود. رسیدم به کپه ای که تازه آن را به هم ریخته بودند.

      یک جام از کپه بیرون افتاده بود. برنجی بود. یک گنجشک تویش جا می گرفت . گنجشک که آب نبود که آن را پر کنداما به چشمم خوش تر آمد که بگویم یک گنجشک آن را پر می کند. چه می دانم ، اگر می دانستم چیز بهتری می گفتم به جای گنجشک. به روی شکمش نگین های     نقره ای داشت. توی هر نگین دانۀ سرخی بود. گفتم بگردم جفت اش را پیدا کنم . نمی شد که جفت نداشته باشد. سر فروکردم توی کپه ، خاک را پس زدم . خاک تا کمرگاهم رسید. جام توی دستم بود. ماندم. دیگر پیش نرفتم .تازه خودم آن را از زیر خاک در نیاورده بودم . از زیر دست کسی دیگر دررفته بود. بهرۀ آن روزم همین بود.یک بهرۀ دیگر هم داشتم، همان که دستم ماندروی جوجه ها توی سوراخ. یک خوبی هم داشت که پایم چنبر شد، دیگر توی کوچه کسی دنبالم     نمی کرد، اگر چیزی توی مشتم بود که نمی خواستم کسی ببیندش ، دستم را چنگ می کردند. خوب شد. دیگر به من نزدیک نمی شدند. خراش ها وباریکه های سرخ گوشت که از زیر گردن وپای چشم هایم بیرون زده بود، آن ها را می ترساند.

      از آن چاه دور شده بودم وسروکارم کشیده بود به این کپه ها . باز آمدم به سر همان کپه . جام را بردم بفروشم، یارو گفت کو سینی اش کو ساغرش ؟ ساغر چه ریختی بود، نمی دانستم . دوباره آمدم کپه را زیر ورو کردم. فهمیدم که دیگر چیزی پیدا نمی کنم . گفتم دیگر خاک را پس      نمی زنم . راه افتادم . دور شدم. خار بوته ها در پیش رویم . بیابان دلم را می پکاند . یارو گفت کو ساغرش ؟ ساغر هم می خواست. دلم باد کرده بود وآن یارو ساغرش را هم می خواست.

         چیزی از دور دیدم. پیش تر که رفتم ، تخت چوبی زهوار دررفته ای دیدم. از کنارش گذشتم. تازه پایم می رسید به بیابانی که روزی از دور دیده بودمش . صدای زوزه ای شنیدم. گوش دادم ، نگاه کردم به همه جا ، دیدم زوزه از دهان خودم در می آید.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، کسی دیگر نبود. کسی را صدا می کردم که نمی شناختمش ، ندیده بودمش ، اما با زوزه صدایش می کردم . نمی توانستم دهانم را ببندم . دلم می گوزید. باد به هر خار بوته ای کهنه ای پیچیده بود. کهنه هایی که در آن دست بیابان از زیر کپه ها در آمده بودند، رسیده بودند به بیابان . بادشان می برد.

         گفتم پایم چنبر شد، بهتر بود تا نیش مار . دیگر نمی توانستم بدوم که جلو بیفتم. اگر جلو می افتادم، سنگ شان زودتر از خودشان می رسیدبه من. سنگ اندازی هم خوب بود. برای این که به سرم نخورد، بیشتر می دویدم. سنگ چیز خوبی بود، دویدن را خوش تر می کرد. اما بیابان به چه درد می خورد؟ نمی شد آن را پرتاب کرد. کسی را نمی دواند. نمی دواندم .جای پیش رفتن نداشت. خودم می دانستم این چه بیابانی بود وپهنای دلم. برگشتم . خودم را رساندم به تخت زهوار دررفته . خواستم بنشینم برروی تخت . هنوز ننشسته ، بلند شدم . از دلم گذشت که ننشینم ، چون به روی تختی که توی ساختمان بود ، ننشسته بودم. آن شب در تاریکی ، هرکس به هرجا که رسید ودر هرجا که بود ، خوابید. بیدار که شدم دیدم کسی به روی تخت خوابیده . اول تا چشم باز کردم خودم را توی پستو دیدم . هیچ گروِش نداشتم که به تخت نزدیک بشوم. اگر کسی هم نبود ، باز نزدیک نمی شدم به آن. شاید از درد پایم بود که نزدیک نشدم به چیزی که در پیش چشمم بود. شاید هم درست نبود ، چون روزی هم که پایم دردی نداشت وهیچ کس هم برروی تخت نخوابیده بود، نزدیک نشدم به آن .

       پیش از افتادن توی چاه ، شنیده بودم هرچیزی که در پیش چشم دیدار می آید ، پیشتر توی چشم بوده وبهرۀ هرکسی همان است. لانۀ کبوتر وپا در دهانۀ چاه گذاشتن وکبوتر های چاهی که پر می کشیدند از آن ، ودوتا تخم سفید پهلو به پهلوی هم در پسینگاه تابستان دلم را می برد .

        آن یارو ، پیرمرد بد ریختی که چشم هایش آبچکان بود، می گفت: « بارِ» کبوتر پیشتر توی چشمت بوده که این همه گروِش داری به تخم اش .

      پیش از دیدن پیرمرد هم ، همین بود . تخم کبوتر ، تخم بلبل وتخم کبک . از همه جان تر تخم کوکر بود که رگه های قهوه ای داشت. از دلم می گذشت کبک وکبوتر توی هم رفته بودند وشده بود کوکر . هم این دو تا بود وهم خودش بود. دیگر کوکر را ندیدم ، از همان روز که از چاه درم آوردند . این هم بهره بود که پیرمرد می گفت از خیلی پیشتر توی چشمم بوده ومی بایست به من می رسید ورسیده بود! دنبال همین چیز ها رفتم که پایم در هم پیچید تا هر شب به این چنبر بد بو پیه بز بمالم. شاید هم خوبی هایی داشت. یکی این که به هر چیزی که جلو چشمم می آمد نزدیک نمی شدم یا به آن دست نمی زدم. برای همین یک شب پیش آمد که یکباره ایستادم توی تاریکی ، دستم بالا رفت وبارکش سه چرخه ای ایستاد . سوار نشدم ، ول شدم توی راه باریکه ای کنار زمین کشاورزی تا جایی که خسته شدم . کله های آفتاب گردان خشک وبی کس مانده به شانه وپهلویم می خوردند.کلۀ خشک آفتاب گردانی زیر پایم خرد شد . بوته های دیگر هم بودند که تا زانویم می رسیدند . رسیدم به خاکریز بلندی که روبه رویش خاکریز دیگری بود. آن دور ها    چراغ های روشن خانه ها . درازای خاکریز می رفت توی تاریکی . گاهی از چراغ ماشین ها روشن می شد . تا دور کشیده بود. خاکریز روشن وتاریک شد، غلتیدم پایین . برگشتم دیدم این چیزی که روبه رویم توی تاریکی ایستاده دیگر خاکریز نیست، به اندازۀ کوهی بود. خودم را کشیدم بالا. سرخاکریز ایستادم . میان دو خاکریز درۀ بزرگی بود که نمی دانم توی آن چه می خواستند درست بکنند. خوب بود یک جوی سنگی درست بکنند که از آن سر «بالا سون»  بیاید به آن سرش برسد، پراز شیر وبالاسونی ها هی مشک شان را پر بکنند از شیر .

       گول خوردم . پیرمرد چرت می گفت . توی چشمم هیچی نبود. از کجا وکجا راه افتادم تا رسیدم به بالاسون وبه این خاکریز بلند که توی تاریکی چنان به روی خودش افتاده بودانگار       می خواست کون خودش بگذارد. دور شدم .می ترسیدم که دور شدن نزدیک شدن به چیزی باشد.به خودم امید دادم که توی «بالا سون» کسی به چیزی نزدیک نمی شود، دور می شود از آن . در تاریکی سرجاده مانده بودم . نمی دانم دستم را بالا برده بودم که نیسان باری ایستاد . یکی دستم را گرفت ،پا گذاشتم به سپر . جهانده شدم توی تاریکی . سرم کوبیده شد به زانوها و      کیسه های آن ها . یکی موهایم را چنگ کرد نگهم داشت که باز کوبیده نشوم به جایی . صدایی شنیدم که گفت ، شاخش شکست.

        در میان گونی وکیسه ها نشسته بودم . چنبر پایم را از زیرم در آوردم . پیشانی گذاشتم به زانوی چپم تا اگر خوابم برد ، سرم کوبیده نشود به زانو های
آنها . یکی شان گفت ، کجا می خواهی پیاده شوی ؟ نمی دانستم کجامی خواستم پیاده بشوم وآن یارو باور نمی کرد. می گفت ، این شاخی می خواهد همۀ مارا در جایی پیاده کند که خودش دوست دارد.

       در تاریکی موهایم را چنگ کرد که شاخم را پیدا کند و به آن ها ی دیگرنشان بدهد. با سروصدا وانمود کرد که نمی تواند سروگردنم را نگه دارد. یکی از پشت خودش را انداخت رویم وشانه هایم را گرفت تکان داد. انگشت یکی شان خورد به چشمم . درد سیاهی پیچید توی چشمم . چشم هایشان را نمی دیدم . فردا وفردا های دیگر هم چشم های آن ها را نمی دیدم. نمی خواستم ببینم تا این که یک روز ، باز هم زود شب شده بود، توی راه پله ای هر کاری می کردیم بارمان بالا نمی رفت . یک لنگه کمد چوب گردویی بود . گفت ، رفته ای بالا سرکمد را گرفته ای که    سنگینی اش رو زانوهای من باشد؟گفت آن شب ناخواسته انگشتش به چشمم خورده ومن کینۀ او را به دل گرفته ام .

      آمدم پایین ، پایۀ کمد را گرفتم . سه تا بودیم . من ویکی دیگر پایه ها را گرفتیم و او آن بالا ایستاده بود. فشار روی پای راستم بود. کمد به پشت روی پله ها مانده بود. می ترسیدم خش بردارد. سرپا ایستاندیمش ، سنگین شد. نمی دانم چه شد که به چپ وراست کشانده شدوسرپا ایستاد. یک پله مانده تا پاگرد، سرپا ایستاد ودو سه پله سرید پایین به پهلو غلتید . بد دست بود. شانه ام به دیوار بود، زانو زدم به پله وهل دادم . پایۀ چپ بالا می رفت ومی جنبید چون آن که پایۀ چپ را گرفته بود نیم خیز شده بود وآن که سر کمد را گرفته بود ، غر می زد که توی پاگرد اول مانده ایم وتا به پاگرد چهارم برسیم جگرمان می آید توی دهان مان .

     باز گفت ، تو که هرشب پیۀ بز می مالی به پایت ، چرا زور نمی زنی ؟

    آرنجم به سر زانویم نشسته بود. نمی شد بلندش کنیم . از آن سنگین تر را هم برده بودیم بالا اما این یکی بازی در می آورد. آوردیمش پایین وسروتهش کردیم،باز همان بازی بود.سرش می ماند به روی نرده وپایۀ راستش می چسبید به دیوار ، سنگین می شد . بریده بودم .

     دیگر مانده بودم که اول بار سنگین را ببریم بالا یا سبک یا نیمه سنگین . هرسه راه یکی بود. همیشه توی راه پله در یک جایی کم می آوردیم . نمی شد پشت بار سنگین پا سفت کرد.تنها راهش این بود که تا می توانستیم به چپ وراست بچرخانیم ، بالا وپایین ببریم تا راهی باز شود . گاهی بی آن که ببینیم که چه می کنیم وچه می شود، بار سنگین تابانده می شدومی رفت بالا، وما را یکی دو پله بالا می دواند . خواستم همان کار را بکنم ، وبی آن که به آن ها بگویم چه می خواهم بکنم ، سنگینی ام را انداختم به روی پایۀ کمد تا سر کمد که در دست آن ها بود ، به راست یا چپ تابانده شود.

      نشد. بی خود زور زدم که با رسنگین از جا کنده شود. آن دو تا که بالا بودند ایستادند نگاهم کردند . آن یکی که پایۀ چپ را گرفته بود ، زانو زده بود به پله و زور می زد. نمی دید که ما از کار دست کشیده ایم.

      یکی شان گفت یکی از میان ما سرش ناپاک است.

      رویش به من بود. از من بود که کار پیش نمی رفت.

      گفتم : « کار را خودم پیدا کردم.»

      گفت :« زبان درازی نکن . تا دست هایت را گره نزده ام به گردنت ، گم شو از این جا برو.»

       گفتم : « سرخودت ناپاک است .»

       چیزی خورد به شانه ام . پرت شدم. کوبانده شدم به در ودیوار . بلند شدم ، باز کوبانده شدم به دیوار پاگرد . جلو در خانه ، توی کوچه ، سینه به زمین ماندم. زانو هایم را گرفتم ، نیم خیز ایستادم. دوباره با سینه به زمین افتادم. پاهایم کشیده شد. سرم ماند توی چالۀ درخت .