شاید عاشقانه آخر | صدای محمد مختاری

لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا
درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد
و هر چه گوش می‌ سپارم تنها
سکوت خود را می‌ آرایم
و آفتاب لب بام هم‌چنان سوتش را می‌ زند
شکسته پل‌ ها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است
غروب ممتد در سایه‌ ی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می‌ رسد تحمل را کوتاه می‌ کند
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ می‌ شود در بی تابی‌ های خاموش
هوای قطبی انگار
انگار فرش ایرانی را نخ نما کرده است
نشانه‌ یی نیست
نگاه می‌ کنم
اگر که تنها آن واژه می‌ گذشت
به طرفه العینی طی میشد راه
کودک باز می‌ گشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست می‌ انداخت دور گردنت
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است…