قهقهه‌ی شغا‏ل | وریا مظهر (و. م. آيرو )

نصفه‏های شب بود كه ‏از خوا‏ب پريدم. چراغ را زد‏م و يكرا‏ست رفتم به‏‏طرف يخچال. چند قلپ شير سرد نو‏شيدم. بوی بدی می‏آمد. بو از آشغال‏ها بود. يادم رفته بود ببرمشان بيرون. كاپشنم را روی دوش انداختم، كيسه‏ی آشغال‏ها را گره زدم و از منزل خارج شدم. هوا سرد بود. آشغال‏ها را توی زباله‏‏دان اتاقك مخصوص زباله‏ها انداختم و وقت برگشتن برق چشم‏های گربه‏ای در آن ساعت از شب، ناگهان شش‏دانگِ هو‏ش‏‏‏و‏‏‏‏حواس مرا به خودش جلب كرد. چه اميدورای موقتی! ايستادم، طوری‏كه هيچ احساس خطری به گربه دست ندهد. بعد، خم شدم و انگار غذائی توی دست‏هايم دارم، دستم را بردم جلو و گفتم:«پيشی پيشی، نترس بيا جلو!»

گربه يك قدم پا پس‏كشيد، و من در همان حالت ماندم. بعد، دستم را به آرامی بردم جلوتر و گفتم:‏‏«‏پيش‏پيش، نترس بيا جلو كاريت ندارم. می‏خوام ببرمت خونه، می‏تونی او‏ن‏جا بخوابی. يخ می‏زنی اين‏وقتِ‏ شب، بچه. بيا بريم منم تنهام. می‏شينيم باهم گپی می‏زنيم!»

گربه ديگر تكان نخورد، همان‏طور سر جای خو‏دش ماند. انگار توانسته بو‏دم گربه را با حرف‏هايم خر كنم. دست ديگرم را هم خيلی آرام بردم جلو و يك‏مرتبه با هردو دست گرفتمش. فقط يك مياو كرد و بعدش هيچ تقلايی نكرد. حالا بدن گرمش توی دست‏هايم بود. با خودم فكر كردم كه چه راحت می‏شود گربه‏های اين‏جا را خر كرد. گربه‏هايی كه من از زمان كودكی به‏ياد دارم تا سايه‏ی يك آدم را می‏ديدند، چهار پا كه داشتند، سه‏‏‏چهار پای ديگر هم قرض می‏گرفتند و فلنگ را می‏بستند. با خودم فكر كردم اين گربه اين‏‏‏وقت‏‏‏‏شب چكار می‏كند ‏‏‏‏‏‏‏اين‏جا. صاحبش كيست؟ نكند فرار كرده باشد. آخر اين‏جا من تا‏به‏حال گربه‏ی ولگردی نديده‏ام. همان‏طور كه آدم ولگردی هم نديده‏ام، يعنی ولگردهايی هم كه به‏‏‏خيال من‏‏‏و‏‏شما ول می‏گردند، ول نمی‏گردند. لابد كاری دارند كه به‏نظر ما شايد برخی‏شان كار به‏حساب نيايد، مثلاً قدم زدن از فرط بی‏كاری به‏‏جهت هواخوری و به در‏‏‏و‏‏ديوار كوچه نگاه كردن هم به‏معنای ولگردی نيست، بلكه به معنای «‏‏قدم زدن از فرط بی‏كاری به‏‏جهت هو‏اخوری و به در‏‏و‏‏‏ديوار كوچه نگاه كردن» است. گربه‏ داشت چشم‏هايش هم‏‏می‏آمد. انگار فكرهای مرا خوانده و پيش خودش فكر كرده باشد كه آدم‏‎ها گاهی به چه خزعبلاتِ بی‏ارزشی فكر می‏كنند. گربه كه به اين‏جور چيزها فكر نمی‏كند. شايد هم بكند، ما كه گربه نيستيم بدانيم.

حالا ديگر صو‏رت گربه به‏‏علت طرز گرفتن از زير بغلش عين يك تكه خمير هم‏آمده بود. در ساختمان را باز كردم و بردمش داخل. ولش دادم توی خانه. اول با احتياط از لای در نيمه‏باز، اتاق‏خو‏اب را يك ورارسی كلی كرد. در آن لحظه من داشتم می‏رفتم كتری چای را روی اجاق بگذارم. نشستم روی مبل و به‏‏خاطر اين‏كه گربه را برای نزديك‏‏شدن به‏‏طرف مبل ترغيب كرده باشم، صداهايی از خودم درآوردم كه اين‏جا نمی‏شود بنويسم. صدا را كه نمی‏شو‏د نوشت، اگر بنو‏يسی كه ديگر می‏شود كلمه، حرف… مثلاً شما همين كلمه‏ی «‏مياو» را در نظر بگيريد. بله، گربه كه در اصل نمی‏گويد:‏‏«‏مياو»، يك چيز ديگر می‏گويد كه «‏مياو» نيست، «‏ماو» هم نيست. نمی‏شود نوشت، و ما با كمی ارفاق پيش خو‏دمان خيال می‏كنيم كه گفته است «مياو»، و تازه خيلی‏وقت‏ها می‏نويسيم «‏ميو»! من اين‏‏چيزها را طی سال‏ها تحقيق و مكاشفه فهميدم، اما گربه بدون اين‏كه هيچ تحقيقی كرده باشد، همين‏جور بی‏ملاحظه پيش خودش فكر می‏كند كه ‏انسان‏ها گاهی به چه خزعبلاتی فكر می‏كنند! در اصل، گربه اين حق را ندارد. حق ندارد اين‏طوری در مورد تلاش و همتِ زبان‏شناسانه‏ی انسان‏ها قضاوت كند، اما چه می‏شود كرد، گربه است ديگر، انسان كه نيست. چه می‏دانم شايد هم باشد، ما كه گربه نيستيم بدانيم كه هست يا نيست.  

با احتياط وارد هال شد و من داشتم همچنان به آن صداها ادامه می‏دادم. نزديك مبل شد و خودش را به مبل مالاند. گرفتمش و روی مبل گذاشتمش. بعد، شروع كردم به قلقلك دادنش، او هم خودش را به اين‏پهلو و آن‏پهلو حركت می‏داد. انگار داشت می‏خنديد و می‏گفت «‏بسه!»، يا می‏گفت «‏‏تورو خدا… تركيدم»، همين‏طو‏ر كه داشت از اين‏پهلو به آن‏‏‏پهلو می‏افتاد و به‏خيال خو‏دم كه باز می‏گفت «‏بسه» يا «‏‏تركيدم»، ناگهان متوجه‏ی دم غيرعاديش شدم كه از زير دو پايش آمده بود بيرون و مثل دم گربه‏های ديگر سرش اصلاً گرد نبود. بيش‏تر به دم سگ شباهت داشت. يا بلانسبتِ بعضی‏ها با سبيل‏های قابل احترامشان سرِ دمش ناصرالدين‏شاهی ‏‏ـ مظفرالدين‏شاهی بود. كم‏كم شك برم‏ داشت كه اين حيوانی كه آورده‏امش توی خانه گربه باشد. بعد، سرم را بردم جلو و به چشم‏هاش خيره شدم. در چشم‏هايش می‏شد همان حالت هيزی چشم‏های يك گربه را ديد، ولی چشم‏هاش كاملاً سياه بودند؛ سياه زغالی. انگار به پلك‏هايش وسمه كشيده‏اند. عجيب است، پس اين چه موجودی می‏توانست باشد. يك لحظه چندشم شد. موهای بدنم سيخ شد. چشمم كه به پوزه‏اش افتاد طوری دستم را از روی بدنش برداشتم كه انگار برق دو‏يست‏‏و‏‏بيست و‏لت در بدنش كار گذاشته‏‏ باشند. بله، اشتباه نمی‏ديدم اين موجود يك شغال بود. يك بچه‏‏شغال، يا يك شغال جو‏ان. چه می‏دانم؛ شايد هم يك شغال پير. من كه تا‏‏به‏حال از نزديك شغال نديده بودم. از توی تلوزيون ديده بودم آن‏هم در حال تناول گو‏شت مردار. به‏سرعت از روی مبل برخاستم و رفتم كنار پنجره. من با شغال غريبه بودم. يك‏لحظه به‏‏فكرم خطور كرد كه همين پوزه‏ای كه تا چند دقيقه پيش داشت انگشت‏هايم را می‏خيساند معلوم نيست پيش از اين، توی احشای بدن كدام مرده‏ای فرو رفته باشد. و بعد، يك‏‏‏لحظه توی ذهنم مجسم كردم شغالی را كه روی مبل من لم داده‏ است و دارد با طمأنينه‏ی هرچه‏تمام‏تر پوزه‏اش را داخل جسدم كه روی مبل درازكش افتاده، فرو می‏برد. پنجره را باز كردم. يك‏‏آن به‏سرم زد فرار كنم، ولی بعد فكر كردم كه فرار كار احمقانه‏ و مضحكیست. برای همين سعی كردم با فكر كردن به اين‏كه شغال هم موجودی‏ست مثل تمام موجودهای ديگر و در كل حيوانی‏ست ترسو و بی‏آزار كمی به خودم آرامش بدهم. كه البته اين روش هم افاقه نكرد. هول بدجوری برم‏داشته بود. پنجره را با دست راستم نگاه داشتم و با دست چپم مثل پليس‏های راهنمايی‏رانندگی هی به شغال اشاره می‏كردم كه از پنجره خارج شود. شغال!! وای خدای من، حالا كه دارم اين‏ها را می‏نو‏يسم حتی از نوشتن اسمش هم موهای بدنم سيخ می‏شود. بله، در همان حالتی كه پنجره را نگه‏داشته‏بودم و با صداهای غريبی كه از خو‏دم در‏‏می‏آوردم و متأسفانه به همان دليلی كه پيش از اين عرض كردم نمی‏تو‏ان اين صداها را اين‏جا نوشت، ولی مطمئنم كه هيچ شباهتی به صداهای نوازشگرانه‏ی قبلی نداشت، ملتمسانه خواهش می‏كردم كه تشريف مباركش را از منزلم ببرد بيرون. شغال هم كمابيش ترس را در چهره‏ی من خوانده بود، چون انگار داشتم برايش فيلم بازی می‏كردم، همين‏طور نشسته بود سر جايش و با هر حركت دست من سرش را به همان طرف می‏چرخاند و بعد كه از سر قطع‏اميد، چند‏‏لحظه‏ای بی‏حركت می‏ماندم بر‏‏و‏‏بر توی چشم‏هايم زل مي‏زد. ديگر داشتم كلافه می‏شدم. يادم است چند‏بار به‏دليل عدم تسلط بر اعصابِ تارهای صوتی‏ام صد‏ايی شبيه به خرناس هم از گلويم خارج شد، و به‏‏خيالم كه صدای شغال است به‏شدت ترسيدم. انگار نه انگار. شغال سر جای خو‏دش با خيال راحت نشسته بود و ككش هم نمی‏گزيد. در همين اثنا زنگ در به‏‏صد‏ا درآمد. با احتياط، طوری‏كه رويم به شغال باشد‏ ـ پشتم به ديو‏ار، حركت كردم تا از هال خارج شدم و  در را باز كردم. مرد ميانسالی بود با كله‏ی طاس و عينك فتوكروميك.

گفت:‏«‏‏‏چند‏‏لحظه‏پيش يكی از همسايه‏ها با من تماس گرفت و گفت كه ديده است شغال من را به‏‏داخل خانه‏ی خودتان برده‏ايد.»

خيالم راحت شد.

گفتم:«‏‏بله‏بله، هوای بيرون سرد بود، گفتم اگر حيوان بيرون بماند سردش می‏شود. برای همين…»

گفت:«‏‏مسأله‏ای نيست. ممنون می‏شوم بياوريدش!» گفتم:«‏‏روی مبل است، بفرمائيد داخل، خودتان برش داريد!»  

وقتی شغالش را بغل كرد، نفس راحتی كشيدم. شغال به من نگاه می‏كرد. يك نگاه تمسخرآميز و پرتشر… بعد ديدم دارد می‏خندد. بله، ديدم كه شغال به من می‏خنديد. در را بستم و از سوراخ در نگاه كردم. شغال توی بغل مرد سرش را به‏طرف بالا گرفته بود و داشت قاه‏قاه می‏خنديد. صدای قهقهه‏اش توی راه‏پله‏ها می‏پيچيد و چنان بود كه چند‏‏نفر از همسايه‏ها در خانه‏هاشان را باز كردند تا بدانند چه آدم بی‏مبالاتی‏ اين‏‏وقت‏‏‏شب با صدای بلند توی راه‏پله‏ها قهقهه سر‏‏داده است، اما در كمال تعجب ديدند كه شغال است.

بعد از آن ماجرا رفتم از كتابخانه چند‏جلد كتابِ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ جانو‏رشناسی ‏‏گرفتم و‏‏‏‏‏‏‏ شروع كردم‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ به خواندنِ خصوصيات رفتاری شغال‏ها. می‏خواستم هرطوری شده پرده از راز خنده‏ی شغال بردارم، اما در هيچ جای آن كتاب‏ها برنخوردم به اين‏كه شغال‏ها هم می‏توانند قهقهه بزنند.

ولی نه، آن‏شب اشتباه نكرده بو‏دم. خيالات به‏سرم نزده بو‏د. مست نكرده بودم. خودم ديدم كه توی راهرو سرش را بالا گرفته بود و داشت قاه‏قاه می‏خنديد، به من می‏خنديد. به اين‏كه مرا دست انداخته و چند‏ساعتِ تمام بازی داده است يا شايد هم ياد خاطره‏ی خيلی خنده‏داری افتاده بود. ما كه شغال نيستيم بدانيم شغال‏ها به چه می‏خندند. لازم هم نيست بدانيم. همين كه بدانيم شغال‏ها می‏خندند كافی‏ست.

يعنی اين‏ها مهم نبودند، مهم اين بود كه من طرز قهقهه‏ زدن يك شغال را ديدم و شنيدم. و عجيب اين است كه هر‏وقت اين ماجرا را با آب‏‏‏و‏‏‏تاب و مو‏‏به‏‏مو برای دو‏ستان تعريف می‏كنم می‏گويند: دست بردار و بعد، شروع می‏كنند به خنديدن. قاه‏‏قاه می‏خندند، درست همان‏طوری كه شغال می‏خنديد. انگار از آن‏روز همه تمرين كرده‏اند تا ادای خنديدن شغال را درآو‏رند. خب  بخندند… چه اشكالی دارد… تازه خيلی هم خوب است. چون من هم با آن‏ها شروع می‏كنم به خنديدن، طوری‏كه يك‏شب از صدای قهقهه‏ی من چند‏تا از همسايه‏ها سرك كشيدند تا بدانند كدام شغالی آن‏‏وقت‏‏شب دارد با صدای بلند می‏خندد. به‏خيالشان كه شغال است، اما در كمال تعجب ديدند كه منم. و اتفاقاً خنديدند. خيلی خنديدند. همه عين شغال می‏خنديدند. شايد هم برای‏شان جالب و در‏‏عين‏‏حال باورنكردنی بود كه يك‏نفر با مهارت هر‏چه‏تمام‏تر بتواند صدای قهقهه‏ی شغال را دربياورد. اصلاً اگر آن‏ها بلند‏‏‏بلند نمی‏خنديدند و من هم با آن‏ها قهقهه سر‏نمی‏دادم شايد هيچ‏‏كدام ا‏ز ما فكر نمی‏كرد كه آن‏‏‏ديگری شغال است و هرگز اين داستان نو‏شته نمی‏شد.

شايد شغال هرگز قهقهه سر‏‏نمی‏داد.                                        

 

برگرفته از مجموعه‏‏داستان «وداع با اسلحه ۲» (2004، فنلاند)