مرده‌ای میان مردگان

می‌خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوان‌های فرسوده‌ام را در آن بچینم
و چون کوســه‌ای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زنده‌ام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرم‌ها!
همرهان سیــه روی بی‌چشم و گوش
بنگرید کــه مرده‌ای شاد و رها بــه سویتان می‌آید
ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانــه‌ی پیکرم رویید و بگویید
هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسوده‌ی بی‌جان
مرده‌ای میان مردگان

شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزه‌ها و نگارخانه‌ها می‌رفت. در ۶ سالگی پدرش را از دست داد. یک‌سال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود. در ۱۱ سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. در مدرسه شبانه‌روزی با همکلاسی‌هایش سازگار نبود و دچار کشمکش‌های زیادی با آن‌ها می‌شد. تا اینکه در آوریل ۱۸۳۹ سالی که می‌بایست دانش‌آموخته شود، از مدرسه اخراج شد. در ۲۱ سالگی میراث پدر را به ارمغان برد، اما با بی‌پروایی این میراث را به نابودی کشاند. شارل در ۲۱ سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر به کار نقد روی آورد. شارل بودلر از مطرح‌ترین ادیبان مکتب سمبولیسم بود. او در سال ۱۸۶۷ بر اثر یک سکته قلبی و از کار افتادن نیمی از بدنش از دنیا رفت. شارل اولین کسی بود که واژه مدرنیته را در مقالات خود بکار برد. وی در سن ۲۴ سالگی به علت شرایط سخت مالی اقدام به خودکشی نمود اما جان سالم به در برد. در نامهٔ خودکشی اش به ژان دووال (معشوقه‌اش) اینگونه نوشته بود:

«دارم خودم را می‌کشم چون عذاب خوابیدن و عذاب بیدار شدن برایم تحمل ناپذیرشده است. خودم را می‌کشم چون باور دارم که نامیرا و جاودانه ام، و به این امیدوارم … وقتی که تو این نامه را می‌خوانی من دیگر مرده‌ام.» (چندی پیش این نامه در یک حراجی در فرانسه به مبلغی حدود دویست و هفتاد هزار دلار به فروش رسید

گل‌های رنج (به فرانسوی: Les Fleurs du mal) یا گل‌های بدی مجموعه شعری از شارل بودلر شاعر قرن نوزدهم فرانسه است. این کتاب که مهم‌ترین اثر شاعر نیز محسوب می‌شود در هنگام انتشارش ۱۸۴۰ سر و صدای زیادی به پا کرد و حتیٰ باعث شد تعدادی از شعرها سانسور شود. دراین اثر بودلر به دنبال کشف زیبایی از درون زشتی است و مبانی زیبایی‌شناسی جدیدی را پایه‌ریزی می‌کند.

به رهگذر
شعری از شارل بودلر
یکی از ده‌ها شعر (شماره 87) نوشته بر دیوارهای شهر لَیدن، هلند. از سال 2003 به نشانی:
Zoeterwoudsesingel 55, Leiden
به رهگذر
خیابان در بَرَم گرفته بود با هیاهوی ِ بسیار و
زنی سوگوار، باریک و بلند بالا، از کنارم،
در اندوهی با شکوه و دستان زیبا
لبه‌ی بالاپوش کنار زد و بازگرداند،
چالاک و به سترگی ِ تندیس‌.
از چشمان‌اش، هوای سُربین که آب از آن جاری‌ست،
در هم فشرده نوشیدم، شیفته چون سبک‌سری،
شیرینی فریبنده و گوارا چون مرگ
فروغ ِ تندر… و آنگاه شب! زیبایی گریزان
که نگاه‌اش به دمی توان زندگی‌م بخشید،
خواهم‌ات دید آیا دوباره به زندگی جاودان؟
جایی، بس دور از این‌جا! دیرگاه! یا شاید که هرگز!
تو که پی برده بودی، ای تو که دلباخته ات بودم
نمی‌دانم به کجا می‌گریزی، تو نمی‌دانی به کجا می‌روم.

درشکستن سنگ‌ها، نفوذ دردیوارها، فرو شکستن درها

تیلانتان

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

سالها پیش باسنگریزه ها،باخاک وباعلف هرزه ها تیلانتان راساختم.
باروی آنرا به یاد دارم،درهای زردرنگ را وبر روی آن ها انگشتان
جهت نما را،
کوچه های تنگ وبدبورا وساکنان پرسر وصدای آنها را ،
ارگ سبز دولت را وقربانگاه سرخ را،پابرجاوچون دستی گشوده،
باپنج معبد عظیم وراهرویبیشمارش .

تیلانتان، شهری خاکستری درپای صخره ای سپید،شهری به زمین
چسبیده
باچنگ ودندان،شهرغبار ونیایش .ساکنان کند ذهن بودند ،
آداب دوست وستیزه جو ،دستهایی رامی پرستیدند
که آنان راساخته بود، اما از پاها که قادر بودند آنان رانابود کنند
وحشت داشتند.
مذهبشان وقربانیهای ومداومشان که با آن می خواستند عشق اولی را
بخرند وخویشتن رااز لطف دومی مطمئن کند
بی فایده بود . یک بامداد درخشان
پای راست من باخاک یکسانشان کرد،همراه باتاریخشان،
اشرافیت ستمگران ،
عصیانهایشان،ربان مقدس شان،آواز های محبوبشان
ونمای های آئینی شان.وکانان شهر هیچ گاه ظن نبردندکه پاها و
دستها
چیزی به جز دوانتهای پیکر خدایی واحد نبود.

شبانه

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

شب، چشمان اسبان که در شب می لرزند،
شب،چشمان آب درکشتزاری خفته،
شب درچشمان تو ،چشمان اسبان،که درشب می لرزند،
درچشمان آبی پنهانی تو.

چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رویا،
سکوت وانروا
چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه
از این آبها می نوشند ،
از این چشمان.

اگر تو چشمانت رابگشایی
شب دروازه های خزه اش را می گشاید،
قلورو پنهانی آب دروازه هایش رامی گشاید،
آبی که از دل شب چکه می کند.
واگر آنها راببندی ،
رودی،جریان بی صدا وآرام ،
به درونت سیلاب می ریزد ،پیش می رود،مکدرت می کند:
شب کرانه های روحت را می شوید.

سنگ آفتاب
اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

سیزدهمین بازمی گردد… این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد،
آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال

بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،

کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
بر سر ما فرومی بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزد ،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها پرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت،
تمام شب مب باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛
من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،
دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ،
مویی که عنکبوت ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه های اسیر در شب می دود ،
چهره ی باران در باغ سایه ها ،
آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،

می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،
کوره راه ناپیدایی روی آینه ها
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا بر افکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،
من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،

زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید
و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید
فضا به گرد او می پیچید
و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،

ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده اند ،
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ،
چهره ی بی شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا
لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ،
تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها
درخت و ابر ترا همانندند ،
تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ،
تو لبه ی شمشیری ،
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد،
آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ،
ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،

دست نبشته ی آتش بریشم،
شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان،
ستونی از مه،چشمه ای درسنگ،
حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان
تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور
که جزای جاودانی خویش را می بخشد ،
چوپان ِ دخترک دره های دریا
و نگهبان دره ی مرگ،
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه ی حیات ،
بانوی نی نواز و آذرخش ،
رشته ای از یاسمن، نمک د زخم،
شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ،
برف مو، ماه آویخته به دار ،
دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ،
دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،

چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ،
چهره ی جوان
بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان
[دیوار را
لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش
یک چهره می شوند ،
همه ی نا م ها یک نامند
همه ی چهر ه ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می کنند

چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای
که امشب
در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از رویاجدا افتاده ،
که تهی این شب به یغما یش برده است،
واژه ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می کو بد ،

تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ،
وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ،
ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم
از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد،
چون مشتی گره شده،
تلّی از میوه که از درون می رسد،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ،
لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ،
شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند،
اندیشه های من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگ هایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند،
زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی
و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ،
لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد،
به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.

در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند
با دست نبشته ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می نویسی و این زخم ها
چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد،
آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم
و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند،
و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند،
دهان تو بوی خاک دارد ،
دهان تو بویناک زهر زمان است ،
تنت بوی چاهی محصور را دارد ،
دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ،
دالانی که همیشه
به نقطه ی عزیمت باز می گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی
چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند،
و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،
من نام خویش را فراموش کرده ام ،
دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ،
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،
نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،
حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد
و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ،
و خود را در شفافیت خود می بازد ،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه ی فلس های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می نگرم
که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای
از عکس های قدیمی می گردم :
هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی ،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ،
و در ته گور ،
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ،
چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ،
چشمان مادرانه ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می یابد ،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند
– اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟

فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند،
چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن –
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ،
و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد
که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ،
که اسم من چیست :
آیا برای تابستان
نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
« هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است »
یا با دیگری سخن می گفت
یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ،
چونان درختی سیاه وسبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی –
« حالا خیلی دیر است »
و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته
جوز خریدیم ؟
اسم ها، مکان ها،
خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها
ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری،
لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ،
کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد،
اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ،
مادرید ، 1937،
در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ،
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد،
خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ،
برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ،
و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما :
دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ،
و از جیره ی ما از زمان و بهشت ،
تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ،
آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند
انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ،
– هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ،
آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ،
ای هستی محض …
در شهرهایی که خاک می شوند
اطاق ها از هم جدا می افتند،
اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند،
اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند
یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو
که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ،
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد،
یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ،
اطاق هایی که چون کشتی های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها:
سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ،
به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ،
دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی
که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ،
دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ،
قفس ها و اطاق های شماره دار ،
همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند،
هر نقش گچ بری ابریست ،
هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ،
هر میزی پنداری برای ضیافتی است ،
همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ،
دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ،
دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ،
میوه را بچین ، از زندگی بخور ،
در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ،
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ،
هر اتاقی مرکز جهان است ،
این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ،
هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ،
قطره ی نور از اندرون های شفاف
اطاق چون میوه ای باز می شود
یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ،
و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها
میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ،
مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ،
وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ،
کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ،
پلنگی با کلاه ابریشمین ،
رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ،
قاطر تعلیم و تربیتی ،
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ،
پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ،
آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ،
عزیز دردانه ی کلیسا
که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را
در آب مقدس می شوید
و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ،
دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند
و از خویش ،
این همه فرو می ریزد
در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ،
به انزوای محض انسان بودن ،
به شکوه انسان بودن ،
شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ،
معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛

دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ،
اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران
بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ،
شراب باز شراب می شود ،
نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ،
دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ،
تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی
که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند ،
جهان دگرگون می شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها :
الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم »
ولی مرد تسلیم قانون شد ،
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند ،
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهت نان سوایی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،

چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ،
و اماس سخت قدیسان
که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ،
ازدواج آرامش و جنبش ،
نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ،
هر اعت گلبرگی از بلور است ،
جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ،
و در مرکز ، شافیت جلوه گر ،
آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره
از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم ها :

هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ،
کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ،
از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ،
بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ،
به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ،
به میان کوچه های هستیم می رویم
در زیر آفتابی بی زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ،
تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ،
تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ،
تو چون هزاران پرنده می پری ،
خنده ی تو بر من می پاشد ،
سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری
جهان دوباره سبز می شود ،
جهان دگگون می شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ،
درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ،
روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ،
قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ،
جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ،
ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ،
زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید
به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،

هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن
(ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ،
آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟
– و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ،
استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می کند ،
سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ،
مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ،
من از درد ندگی شا افته ام » ) ،
شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا
ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ،
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ،
سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ،
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ،
چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ،
لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می رود ،
جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ،
مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ،
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها
که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند
هذیان ، فریاد پیروزی ،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود
و دهان کف آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم …
آن ها شعله هاست،
چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ،
گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ،
لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ،
لامسه و مردی که لمس می کند ،
اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ،
همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ،
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد …
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت
که خویش را با نشانه ها می پوشاند ،
سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟
و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟
آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
– هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است
که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ،
هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ،
مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ،
و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ،
هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ،
آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ،
بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ،
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ،
آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد
و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ،
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست
– زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟
زمین استواری نداریم ،
ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ،
دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ،
زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ،
زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ،
– نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند –
من وقتی هستم که دیگری باشم ،
تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ،
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ،
من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ،
زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ،
آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ،
زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ،
که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ،
گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ،
الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ،
چهره ات را به من بنما
اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ،
چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ،
چهره ی درخت ونانوا ،
راننده و ابر و ملاح ،
چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ،
چهره ی تنهایی اشتراکی ما ،
بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام :
زندگی و مرگ
در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ،
برج زلالی ، ملکه ی بامداد ،
دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ،
جسم جهان ، خانه ی مرگ ،
من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ،
من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ،
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن ،
استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ،
بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ،
بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد
آرامش بخشد :
دستت را بگشای
ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ،
روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ،
هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست
و من طلوع می کنم ،
ما همه طلوع می کنیم ،
خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ،
خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ،
چهره ی تمام مردان ،

دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ،
گذار من چهره ی این روز را ببینم ،
بگذار من چهره ی این شب را ببینم ،
همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود
معبر خون پل ، ضربان قلب ،
مرا به آن سوی شب ببر
آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ،
ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند :
دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ،
روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ،
روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ،
تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ،
چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ،
سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام
فانی می شود ، هستی بی چهره ،
حضور وصف نپذیر در میان حضورها …
می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم :
لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ،
من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم
که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ،
دیوارها یک به یک ره باز می کردند،
همه ی درها شکسته می شد
و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ،
و پک های فروبسته ام را می گشود ،
قنداقه ی هستی ام را می درید ،
مرا از خویشتن می رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید
و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود ، دور می زند
و همیشه در راه است.

نقب

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

با رنج بسیار،بایک بند انگشت پیشرفت درسال،
ددل صخره نقبی می زنم .هزاران هار سال
دندانهایم رافرسوده ام وناخنهایم راشکسته ام
تا به سوی دیگر رسم،به نور،به هوای آزاد وآزادی .
واکنون که دتهایم خونریز است ودندان هایم
درلثه هایم می لرزند،درگودالی،چاک چاک ازتشنگی وغبار،
ازکار دست می کشم ودرکار خویش می نگرم:
من نیمه ی دوم زندگی ام را
درشکستن سنگ ها ،نفوذ دردیوار ها ،فرو شکستن درها
وکنار زدن موانعی گذرانده ام که درنیمه ی اول زندگی
به دست خود میان خویشتن ونور نهاده ام.

بازگشت

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

درمیانه ی راه ایستادم
به زمان پشت کردم
وبه جای ادامه ی آینده
– که کسی در آن چشم به راهم نبود-
برگشتم وبرجاده ی هموار گذشته گام زدم

آن راه باریک راترک کردم که همه
ازآغاز ِ آغاز انتظار ِ نشانه ای ،
کلیدی یافتوایی از آن دارند ،
ودر این میانه امید ،نومیدانه امیدوار است
تا دروازه ی قرون باز شود
وکسی بگوید:اکنون نه دروازه ای ،نه قرنی…

خیابانها ومیدانها رازیر پاگذاشتم،
تندیس های خاکستری درسرد صبحگاه،
وتنها باد درمیان اشیاء مرده ،زنده بود.
آن سوی شهر، دشت وآن سوی دشت
شب دردل صحرا :
دل من شب بود،صحا بود.
آنگاه سنگی درآفتاب بودم ،سنگی وآینه ای
وآنوقت دریایی دردل صحرا وویرانه ها
وبر فراز دریا آسمان سیاه ،
سنگ عظیم حروف ساییده
ستاره هارا هیچ چیز به من نمی نمود .
با انتها رسیدم.دروازه ها فروریخته
وفرشته،بی سلاح خفته.
درون باغ:برگها به هم پیچیده،
نَفَس ِ سنگها چنان که گویی زنده اند ،
خواب آلودگی گل های ماگنولیا
نور برهنه براندام های خال کوبیده ی درختان.
آب ،علفزار سرخ وسبزرا
با چهار بازو درآغوش می کشید .
ودر مرکز،زن،درخت،
پرمرغان آتش

عریانی من عادی می نمود:
مثل آب بودم،مثل هوا
زیرنو سبز درخت
آرمیده درچمن،
پردرازی بود
به جای مانده ز باد،سپید
خواستم ببوسمش اما صدای آب
باتشنگی ام تماس گرفت وشفافیت اش
به خویشتنم باز خواند
تصویری لرزان دراعماق دیدم:
عطشی درهمشکسته،دهانی ویران،
ای آتش خود پسند وخزنده،ای پیر خسیس ،
عریان ام رابپوشان. با آرامی رفتم.
فرشته تبسم کرد.بادبیدار شد
وخاشاکش کورم کرد.
سخنان من بادبود،خاشاک بود:
این مانیستیم که زندگی می کنیم،این زمان است که مارا می زید.

آذرخش، درآرامش

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

دراز کشیده،
سنگی به هیئت ظهر،
چشمانم نیمه بسته آنجا که سپید آبی می شود،
لبخندی درمیان آن.
نیم خیز می شوی ،یال شیرت رام تکانی .
وآنگاه دراز می کشی ،
قطره ی کوچکی ازگدازه برصخره،
پرتو آفتابی خفته.تاخفته ای برتو دست می کشم،صیقلت می دهم،
ای تیشه ی باریک
پیکانی که باتو شب را به آتش می کشم.باشمشیر ها وپرها،آنجا دردوردست،دریا درکشاکش است.

معرفي اكتاويو پاز

اکتاویو پاز شاعر ، مقاله نویس ، سیاستمدار ، مباحثه گر سیاسی ، سردبیر ، مترجم و متفکر بزرگ مکزیکی طی پنجاه سال فعالیت ادبی و فرهنگی و اجتماعی خویش درهای مدرنیته را به روی زبان اسپانیایی گشود ، نقشی مهم در رساندن فرهنگ آمریکای لاتین به سطحی جهانی داشت ، و به شایستگی ، در سال1990 برنده ی جایزه ی نوبل شد .
«گسستگی و پیوستگی» ، «انزوا و همگرایی» ، » تجلی دگردیسی گذشته ، امروز و فردا در شعر » ، دلمشغولی و تکاپوهای مدام پاز است . همچنین ریشه های تاریخی و فرهنگی ، زاد بوم، آداب و سنن… نفی خلاق ِ میراث کهن و گرته برداری لازم از عهد باستان ، نقد حال و استقبال از آینده ، جسارت به روز بودن و دامن زدن به رویاهای کرانه ناپذیر انسان[شاعر] … و مکاشفه ی جریان خودبخودی و سیال شعر ، دغدغه های بی پایان شاعر بزرگ مکزیک ، اکتاویو پاز را تشکیل می دهد.

روزهای سیاهی درپیش است. | احمد شاملو

روزهای سیاهی درپیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه‌ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوه‌بار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. باد نماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ئی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌نی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.

سرمقاله‌ی کتاب جمعه – شماره یک- سال اول – پنجشنبه ٤مرداد ماه ١٣٥٨

https://www.instagram.com/p/CC-e0U6BJAu/

می‌توان شاعر بود و شعر نگفت


تریستان تزارا (به فرانسوی: Tristan Tzara) (زادهٔ ۱۶ آوریل ۱۸۹۶ – درگذشته ۲۵ دسامبر ۱۹۶۳) نمایش‌نامه‌نویس، شاعر، مقاله‌نویس، آهنگساز، کارگردان فیلم، سیاستمدار، دیپلمات، روزنامه‌نگار و هنرمند قرن بیستم فرانسوی‌زبان رومانیایی‌تبار است.


تریستان تزارا با نام حقیقی ساموئل رزنستاک در ۱۶ آوریل ۱۸۹۶ در موینشت رومانی به دنیا آمد. تزارا بیشتر شهرتش را مدیون حضورش در میان جمع بنیان‌گذاران دادائیسم است. یک جنبش انقلابی پوچ‌گرایانه در هنر که هدفی نداشت جز ویرانی تمام ارزش‌های تمدن مدرن. فعالیت خود به عنوان یک دادائیست را طی جنگ جهانی اول و در کنار هنرمندانی چون مارسل دوشان، فرانسیس پیکابیا و ژان آرپ در زوریخ آغاز کرد. تزارا نخستین متون دادائیستی خود – نخستین ماجرای آسمانی آقای آنتی پیرین و «۲۵ شعر» را نوشت و بعد در ۱۹۲۴ “هفت بیانیه دادا” را به رشته تحریر درآورد. در پاریس فعالیت‌های جنجالی خود را با همکاری آندره برتون، فیلیپ سوپو و لویی آراگون آغاز کرد تا با متلاشی کردن ساختار زبان به عموم مردم شوکی وارد کند. در حدود ۱۹۳۰ شالوده‌شکنی و پوچ‌گرایی افول کرد و او به فعالیت‌های محافظه‌کارانه‌تری پیوست که عده‌ای از دوستان سوررئالیست‌ش دنبال می‌کردند. او بیشتر وقت خود را صرف آشتی‌دادن سوررئالیسم و مارکسیسم می‌کرد و به همین دلیل در سال ۱۹۳۶ و در حین جنگ جهانی دوم به عضویت حزب کمونیست و جنبش مقاومت فرانسه پیوست. این گروه‌های سیاسی او را به هم‌فکرانش نزدیک‌تر ساخت و تزارا تدریجاً به ساحت شعر غنایی روی آورد. شعرهای او بازتاب‌دهنده دلهره و آشفتگی روحی او هستند.

تزارا طی دوران شاعری خود مسیری پرتحول را پیمود. برهم زدن افراط خواهانهٔ هنجارها و ساختارهای زبانی، آغازهٔ راه وی به عنوان شاعری دادائیستی بود. او در رسالهٔ «هفت بیانیهٔ دادا» برخی از بنمایه‌های رادیکالیستی هنر مدرن را برمی‌شمارد. در واقع سویهٔ منفی تمدن غرب در قاعده گریزی مورد تأیید وی نقش می‌بندد. در همین بیانیه است که وی آزادی و وارستن از هنجارهای قوام یافتهٔ هنر را مورد تأکید دوچندان قرار می‌دهد و امر هنری – بخصوص شعر – را همچون رسالتی تصویر می‌کند که فطرتاً به رهایی می‌انجامد.

با این همه طی دهه‌های سی و چهل میلادی وی به همراه دوستانی چون لوئی آراگون و آندره برتون به حزب کمونیست فرانسه پیوست و از گرایش نیست‌انگارانهٔ دادا فاصله گرفت. در این دوره وی مشخصاً به شعر سوررئالیستی گرایید و تلاش نمود تا میان مارکسیسم و سوررئالیسم پیوندی ایجاد نماید.

دورهٔ اخیر با گرایش وی به اشعار تغزلی برآمده از دست آموختگی هنرمندانه مشخص می‌شود. در این سروده‌ها، تراژدی زندگی روزمرهٔ انسان مدرن تصویر شده‌است. از کارهای این دورهٔ تزارا: «مرد تقریبی»، «تنها گفتن» و «چهرهٔ درون» هستند. در این دوره و در کمینهٔ همین سروده‌هاست که وی از زبان هنجارستیز و سامان‌باختهٔ دادائیستی فاصله می‌گیرد و به زبانی دشوارفهم ولی انسان انگاشته روی می‌آورد.

وی در ۲۵ دسامبر ۱۹۶۳ در پاریس چشم از جهان فروبست.

آثار
عواید نیمروز (۱۹۳۹)
نشان زندگی (۱۹۴۶)
از خاطرات انسان (۱۹۵۰)
چهره درونی (۱۹۵۳)
شعله برافروخته (۱۹۵۵)
نخستین ماجرای آسمانی آقای آنتی پیرین (۱۹۱۶)
۲۵ شعر (۱۹۱۸)
هفت بیانیه دادا (۱۹۲۴)

نوشتنِ شعری دادائیستی  | تریستان تزارا | برگردان سارا سمیعی

برای نوشتنِ یک شعرِ دادائیستی
روزنامه‌ای بردارید و چند پرنده
از روزنامه مقاله‌ای را انتخاب کنید
که بلندی‌اش به اندازه ی شعری باشد
که می‌خواهید بنویسید
مقاله را با قیچی جدا کنید
سپس با دقت هر واژه از مقاله را ببرید و
در کیفی بریزید
کیف را به آرامی تکان دهید
برش‌ها را یکی پس از دیگری تصادفی بیرون بیاورید
آن‌ها را به همان ترتیب یادداشت کنید
این شعر شبیهِ شما خواهد بود
و شما: نویسنده‌ای بی نهایت اصیل و خاص
با حساسیتی جذاب
هرچند که عوام درکش نکنند

از چپ: تریستان تزارا، پُل الوآر، آندره برُتون، ژان آرپ، سالوادور دالی، ایو تانْگی، مَکس ارنست، رُنه کْرُوِل و مَن رِی
پاریس، ۱۹۳۳

۸ در ۸: سونات شطرنج در ۸ موومان

ژان کوکتو: «چیزی که مایه‌ی دل‌سردی‌ام شده سینماتوگراف نیست؛ چیزی‌‌ست که آزادیِ سینما را گرفته… ممکن است بعدِ «اُرفه» فیلمِ دیگری نسازم؛ مگر این‌که دستور بدهند (و این دستور را ضمیری می‌دهد که نمی‌دانم چیست؛ ولی چیزی مهم‌تر از این نیست).»

ژان کوکتو (به فرانسوی: Jean Cocteau) (زاده ۵ ژوئیه ۱۸۸۹ – درگذشته ۱۱ اکتبر ۱۹۶۳) شاعر، نقاش، فیلمساز، نمایشنامه‌نویس و کارگردان فرانسوی بود.


کوکتو در سال ۱۸۸۹ در مزون لفیت روستایی نزدیک پاریس به دنیا آمد. پدرش وکیل و نقاش آماتور بود. از همان سال‌های نوجوانی اکثر رشته‌های هنری را تجربه کرد و آثاری را آفرید. نخستین‌بار به سیرک و تئاتر علاقه‌مند شد ولی به زودی به رشته‌های دیگر کشیده شد. او چند مجموعه شعر و نمایشنامه نوشت. او از کارگردانان پرکار تئاتر بود. زندگی کوکتو با ژان ماره، بازیگر فرانسوی، در نوشته‌های کوکتو بسیار تأثیر گذاشت. سرانجام او در سال ۱۹۶۳ درگذشت.

فیلم‌شناسی
خون یک شاعر (۱۹۳۰)
دیو و دلبر (۱۹۴۶)
والدین وحشتناک (۱۹۴۸)
اورفه (۱۹۵۰)
۸ در ۸: سونات شطرنج در ۸ موومان (۱۹۵۷)
وصیت‌نامه اورفه (۱۹۵۹)

خون یک شاعر (فرانسوی: Le Sang d’un Poète‎) فیلمی در ژانر فانتزی به است که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد.

داستان
شاعر (انریکه ریوروس) در موقع نقاشی از اینکه در اثرش دهانی واقعی به‌وجود آمده که حتی نفس می‌کشد، یکه می‌خورد. سعی می‌کند آن را پاک کند، اما دهان به کف دستش منتقل می‌شود. صبح روز بعد دستش را به‌صورت یک مجسمه (لی میلر) می‌کشد، دهان روی آن قرار می‌گیرد و زنده‌اش می‌کند.

در بخش دوم، شاعر متوجه می‌شود که در و پنجره‌های اتاقش ناپدید شده‌اند. مجسمه به او توصیه می‌کند که از راه آینه به «آن طرف» برود و در راهروی هتلی از سوراخ کلیدها اتاق‌ها را نگاه کند. در اتاقی در چارچوب تابلویی مکزیکی مراسم اعدامی را تماشا می‌کند، در اتاقی دختربچه‌ای را که پرواز می‌آموزد، در اتاقی موجودی دو جنسی را و در اتاقی اسرار چین را. در انتهای راهرو، شاعر سلاحی به‌دست می‌آورد و خودکشی می‌کند تا به اتاقش بازگردانده شود و مجسمه را بشکند. با این حال خود به شکل مجسمه درمی‌آید و در «سینه مونتیه» نصب می‌شود.

در بخش سوم، بچه‌مدرسه‌ای‌ها در برف‌بازی از مجسمه‌ای استفاده می‌کنند که انگار از برف ساخته شده است. یکی از بچه‌مدرسه‌ای‌ها با اصابت یک گلوله‌برقی نقش زمین می‌شود. چهار ـ بی‌حرمتی میزبان: میدان مجسمه به‌صورت یک صحنه نمایش درمی‌آید و ایوان‌ها به بالکن‌های تئاتر تبدیل می‌شوند. شاعر و یک زن (شبیه به مجسمه اتاق شاعر) ورق‌بازی می‌کنند. شاعر آس دل را پنهان می‌کند، اما فرشته نگهبانی (فرال بنگا) ظاهر می‌شود و پس از ناپدیدکردن جسد بچه‌مدرسه‌ای، ورق را رو می‌کند. با این ترتیب شاعر بازی را می‌بازد و خود را می‌کشد. تماشاگرانی که در بالکن‌ها نشسته‌اند، ابراز احساسات می‌کنند. زن نیز برمی‌خیزد و مثل خوابگردها راه می‌افتد و دوباره مجسمه می‌شود.

مرگ و باغبان‌
ژان كوكتو
باغبان جواني به شاهزاده‌اش گفت:”به دادم برسيد حضرت والا! امروز صبح عزراييل را توي باغ ديدم كه نگاه تهديدآميزي به من انداخت.دلم مي‌خواهد امشب معجزه‌اي بشود و بتوانم از اين‌جا دور شوم و به اصفهان بروم.”شاهزاده راهوارترين اسب خود را در اختيار او گذاشت.عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم مي‌زد كه با مرگ روبه‌رو شد و از او پرسيد، چرا امروز صبح به باغبان من چپ‌چپ نگاه‌كردي و او را ترساندي؟مرگ جواب داد :نگاه تهديدآميز نكردم.تعجب كرده بودم.آخر خيلي از اصفهان فاصله داشت و من مي‌دانستم كه قرار است، امشب در اصفهان جانش را بگيرم

جونا بارنز

جونا بارنز (انگلیسی: Djuna Barnes؛ ۱۲ ژوئن ۱۸۹۲ – ۱۸ ژوئن ۱۹۸۲) شاعر، رمان‌نویس، نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگار اهل ایالات متحده آمریکا بود. از آثار او می‌توان به نایت‌وود اشاره کرد. این اثر، در گونه ادبیات مدرن و زیرگونه ادبیات لزبین قرار می‌گیرد و جزء آثار کلاسیک این زیرگونه است.

ادبیات لزبین (انگلیسی: Lesbian literature) زیرگونه‌ای از ادبیات است که به موضوعات مرتبط با همجنس‌گرایی زنانه می‌پردازد. این نوع از ادبیات، هم شامل شخصیت‌ها و آثار داستانی می‌شود و هم، شامل موضوعات غیرداستانی مورد علاقه جامعه همجنسگرایان زن.

داستان‌هایی که در این دسته‌بندی قرار می‌گیرند، می‌توانند در ژانرهای ادبی از جمله داستان تاریخی، علمی–تخیلی، فانتزی و رمان عاشقانه قرار بگیرند. اولین رمان انگلیسی‌زبان که دارای محتوای مرتبط با ادبیات لزبین است، کنج عزلت (۱۹۲۸) نام دارد.

خلاصه داستان، کنج عزلت؛

شخصیت اصلی داستان “استیون” در دوره ویکتوریا در خانه‌ای از منازل نخبه‌سالاری در سیسترشایر انگلستان به دنیا آمد. والدینش تصمیم گرفتند نامی را که برای پسرشان در نظر گرفته بودند بر او نهند. خانواده‌اش می‌گویند که او در هنگام تولد بدنی عجیب و غریب داشت. او شانه‌هایی پهن و ران‌هایی لاغر داشت وبمانند نوزاد قورباغه بود.” او از کودکی علاقه به پوشیدن لباس‌های زنانه نداشت و همیشه موهایش را کوتاه می‌نمود وآرزو می‌نمود که پسر به دنیا آمده بود. در سن هفت‌سالگی عاشق کولیینز، خدمتکار منزلشان شد وهنگامی که می‌دید برخی خدمتکاران مرد منزلشان گاهی کولیینز را می‌بوسند بشدت احساس شکست عاطفی می‌نمود. فیلیپ، پدر استیون با خواندن نوشتارهای کارل هاینریش اورلش نویسنده آلمانی که نظریاتی درباره انحرافات جنسی ارائه نموده بود، رفتارهای دخترش را دریابد، لیکن آقای فیلیپ یافته‌های خود را با کسی مطرح نمی‌نمود. در حالی که “آناً مادر استیون کاملاً از دختر خود دور بود و او را به کپی ناقصی از فیلیپ می‌دید. در سن هجده سالگی استیون با مردی کانادایی به نام “مارتین هالام” آشنا شد ولی هنگامی که مارتین با او سخن از عشق گفت، استیون بشدت از او ترسید. در زمستان سال بعد فیلیپ پدر استیون بر اثر سقوط درخت جان باخت. در آخرین لحظات حیات خود تلاش نمود که به دخترش بفهماند که او دچار انحرافات جنسی است لیکن موفق به این‌کار نشد.

استیون شروع به پوشیدن لباس‌های مردانه نمود وهنگامی که بیست ویک ساله بود عاشق “آنجلا کروسپی” همسایه آمریکایی‌شان شد. آنجلا خود نیز داروی ضد بی‌حوصلگی مصرف می‌نمود. او گاهی به اجازه بوسه‌هایی همجنس‌گرایانه را به استیون می‌داد. هنگامی که استیون از رابطه عاشقانه آنجلا و مرد دیگری آگاه شد، آنجلا از ترس برملا شدن راز این رابطه عاشقانه، نامه‌هایی که استیون برایش نوشته بود را در اختیار همسرش گذاشت وهمسر آنجلا نیز نامه‌ها را به مادر استیون نشان داد. آنا مادر استیون نیز او را به پررویی متهم کرده و بکارگیری توصیف عشق را برای این هوس منزجرکننده و غیرطبیعی از سوی عقل نامتوازن و جسم ناهمگون استیون، به سخره گرفت. استیون در پاسخ او گفت:

این احساس من چیزی شبیه علاقه پدرم به توست. من عاشق شدم و احساس من زیبا وپاک بود. من از زندگی آنجلا کروسپی خوشم آمد.

ریچارد وان کرافت ایبنگ (۱۸۴۰ – ۱۹۰۲) از منتقدانی بود که با موضوع بیماری‌های روانی جنسی برخورد داشت وهنگامی که استیون نوشته‌های کرافت ایبنگ را ورق می‌زد، نوشتاری دربارهٔ انحرافات جنسی یافت.[۲۱] پس از خواندن این متن بود که دریافت دچار اختلال جنسی است و یک همجنس‌گرای زن است.

پس از آن استیون به لندن نقل مکان کرد وآنجا اولین رمان خود را نوشت که با اقبال عمومی قابل توجهی مواجه گشت، ولی رمان دوم او نتوانست موفقیت رمان اول را تکرار کند. دوست همجنس‌گرا نمایش‌نامه‌نویساش «جاناتان بروکت» او را به سفر به پاریس ترغیب نمود تا با تجربیاتی که در این شهر بدست خواهد آورد روش نگارشش را ارتقاء بخشد. در پاریس استیون هنگامی که مهمان گالری ادبی «والیری سیمور» که شخصیتی همجنس‌گرای زن بود، اولین ارتباطش را با فرهنگ همجنس‌گرایی شهری برقرار نمود. در بحبوحه جنگ جهانی اول استیون به نیروهای متحرک پیوست. او پس از مدتی راهی جبهه‌های نبرد شد وآنجا لایق کسب مدال لاکروای جنگ شد. او در آنجا عاشق دوست و همکار جوانش «ماری لویلین» شد و پس از پایان جنگ با او به زندگی مشترک پرداخت. آن‌ها در ابتدا بسیار خوشبخت بودند اما پس از آنکه استیون به نویسندگی پرداخت، ماری دچار حس تنهایی شد و به همجنس‌گرایی شبانه روی آورد، امری که جامعه فرهیخته آن روزهای فرانسه بشدت با آن مخالف بود. استیون حس می‌کرد که ماری نسبت به او دلسرد شده‌است. او افزود که نمی‌تواند یک زندگی نرمال و مرفه‌تر را فراهم سازد.

مارتین هالام که در گذشته با استیون رابطه داشت وهمینک ساکن پاریس بود، عاشق ماری شد. او استیون را قانع نمود که نمی‌تواند استیون نمی‌تواند ماری خود را خوشحال سازد. استیون تصمیم گرفت به رابطه عاشقانه با والیری سیمور بازگردد تا موقعیت را برای ادامه رابطه ماری ومارتین فراهم سازد. رمان کنج عزلت با دعای استیون پایان می‌یابد که درخواست می‌کند.

این لانه‌های کبود

 
ناما جعفری
 
 

هنر اعتراضی، معمولاً در شرایطی ظهور می‌یابد که هنرمند برای اعتراض نسبت به وضع موجود، برای خنثی کردن تبلیغات رژیمی، مثل رژیم فاشیستی آخوندی و نکبت بار جمهوری اسلامی، هنر خود را در جهت حرکت زحمتکشان و انسان‌های که  به مقاومت و اعتراض رفته‌اند، قرار دهد. هنرمند همیشه باید آمده اعتراض به وضع موجود باشد. گوشت، پوست، استخوان، تن  و روح هنرمند باید اعتراضی باشد، حکومت فاشیستی اسلامی تمامِ دروغ‌هایش را در مورد هنرمند معترض فهرست می‌کند تا هنرمند احساس سرخوردگی کند. جماعت کوچک، حقیر و ترسو در همه‌ی زمان‌ها در حال تخریب هنرمندان معترض هستند، غافل از این که این حرکات و تلاش مذبوحانه این جماعت فقط به هنرمند نشان می‌دهد که چقدر در مسیر درست قدم برمی‌دارد. .

 هنر بدون اعتراض، هنر اختگی ست. برای ما که در جهنم حکومت اسلامی فاشیستی زندگی کردیم و می‌کنیم هنر اعتراض را روی تنمان باید خالکوبی کنیم. من هنوزم با گوش دادن به فایل صوتی فرزاد کمانگر تمام بدنم درد می‌گیرد. هنوزم با دیدن عکس‌های محمد مختاری تمام بدنم درد می‌گیرد. هنوزم با دیدن فیلم کشته شدن ندا آقاسلطان تمام بدنم درد می‌گیرد. هنوزم حس شرمندگی به‌من دست می‌دهد که نتوانستم یک اعتراض خیابانی راه بیندازم. 

 «دیوار» شاهکار بی‌بدیل پینک فلوید و راجر واترز صدای اعتراضی مردمان خسته از درد و ستم است، صدای خشم است، صدای جان باختگان و قربانیان.

استانبول
پنج، آگوست، ۲۰۱۳
 
 
عکس ندا آقا سلطان روی دیوار پینک فلوید

همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یاهیچکداممان، شعر از برتولت برشت، ترجمه و مقدمه از نیوشا فرهی

عکسی از مراسم خاکسپاری نیوشا فرهی

عکسی از مراسم خاکسپاری نیوشا فرهی

قهرمان ترین قهرمانان و شجاع ترین شجاعان آن رزمندگانی هستند که هیچگاه نامشان جایی نیست، با آغوش باز و مملو از تواضع به استقبال شهادت می روند، در نبردهای „ظاهرن کوچک“ خیابانی به خاک می افتند و اجسادشان شناسایی نشده در گورهای ناشناخته مدفون میگردد، در میدان های اعدام به گونه ای „ظاهرن عادی“ معدوم میگردند اما حتی در واپسین لحظات نام خود را به جلادشان نمی گویند و اثری از ایشان حتی در „لیست اعدام شدگان„هم نیست، در شورش های کارگری „ظاهرن تصادفی“ مغزشان متلاشی می شود و بزرگترین „افتخاری“ که نصیب شان میگردد عنوان “ رفیق شهید کارگر…“ است ولی باز در شورش ها و اعتصاب ها و تظاهرات شرکت می جویند، آری این رزمندگان به خود نارنجک می بندند و به قلب دشمن می زنند، هرگز تسلیم نمی شوند و در پایان هر نبرد نافرجام_ که به هر حال نوید روز پیروزی را به همراه دارد_ با بمب دستی، دینامیت و قرص سیانور خود را با قاطعیت و ایمان از میان بر می دارند. اینان چه «فدایی» باشند چه «مجاهد» و یا «وحدتی» و یا حتی کارگر ساده یی که هوادار هیچ سازمانی هم نیست، فرق نمی کند، حقیقی ترین، زنده ترین و دلاورترین انسان ها هستند.
قطعه زیر را به یاد این شهدای بی نام و نشان، که با هویت ترین فرزندان این عصرند، ترجمه کرده ام.
نیوشا فرهی
«ماه خون» سال 1360
ینگه دنیا
از ایرانشهر شماره 28 جمعه دهم مهرماه
1360


***
Bertolt Brecht

برتولت برشت

برده! کیست انکه رهایت خواهد ساخت؟
آنها در اعماق تاریکی ها غوطه ورند،
همرزم، اینها فقط تو را می بینند،
اینها تنها ندبه هایت را می شنوند،
تنها بردگانند که توان رها ساختنت رادارند، رفیق.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
_ گرسنه ! کیست آنکه قوتت خواهد داد؟
اگر نان است آنچه که تقسیم خواهی کرد،
با ما باش که ما نیز گرسنه ایم،
با ما باش و بگذار ما رهنمودت باشیم،
تنها مردان گرسنه اند که توان قوت دادنت را دارند.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
از پا افتاده ! کیست آنکه انتقامت را خواهد ستاند؟
تو، آنکه ضربه ها بر او فرود می آید،
که ندای برادران زخمی اش را می شنود.
ناتوانی به ما نیرو می بخشد تا به تو وامش دهیم.
همرزم، بیا، ما انتقامت را خواهیم ستاند
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
_ درمانده ! کیست آنکه جرات خواهد کرد؟
آنکه دیگر تاب نتواند آورد
که می شمارد ضرباتی که تجهیز می کند روحش را
که از ره نیاز و اندوه آموخته که وفتش رسیده
و ضربه را امروز می زند نه فردا
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان

خطبه پایان | رضا براهنی

ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده‌ایم
و این، متنِ من است
همه در عصر شومِ خداحافظی
ببین سراسرِ عمرم را که در ذیل متن‌های پرنده وَ پرنده‌شناسی عبور می‌کند
و متن‌ها عبور می‌کنند
نه بیت به بیت
که به مصراع‌های هر شکسته شکلی که چشم‌هایم آغوش‌های فراموشی را
به زخم‌های درونم بسپارند
سراسر عمرم را به تماشای آن نگاه یشمی به آب و خاک و باد سپردم
جهان را سراسر یشمی دیدم
جدایی‌هایم از کشتی‌ها و آدم‌ها را یک به یک به یاد دارم:
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده‌ایم
الواح نام‌های خاتونانِ دنیا را بر سینه‌ام نگاشته دارم
حتی اگر به کسی آن‌ها را نشان نداده باشم
تنها وقتی جهان تمام شد، از آسمانی دیگر نزول خواهند کرد
زیر ستارگان جدید روشن خواهد شد که من، آری،
من کسی را جز خود  فراموش نکرده‌ام
شاگردِ حرفه‌ای آغوش‌های گشوده بوده‌ام
هرچند گوشه‌نشین خیالِ هر جمعی
هر کس عمیق‌تر بزند زخم را، گو بزن!
این منم که دستش را می‌بوسم
قصدم از این سفر شناختن پرنده‌ای بوده که در آغوش او گرفته شدن را
تنها با فراموشیِ خودِ آغوش آزموده‌ام
بی رحم بوده‌ام؟ به خود یا به دیگری؟ نمی‌دانم
اما غلامِ حلقه به گوشِ آغوش‌های گشوده بوده‌ام
بازوی من همیشه از باز الهام می‌گیرد
روزی‌ام از روز شبم از ظلمتی که شما بر روز حاکم کردید وَ بر باز وَ بر بازو
یک روز هم الهۀ گمنامی گوشم را از پشت سر گرفت و جوید
و بعد چیزی جویده گفت، بعد هُلم داد
به سوی نقش‌های آهوی رنگینی که من به محض رؤیت هُرمِ بهشتِ او
بهشت را فراموشیدم
یک روز هم خدا ـ همان خدای بزرگ ـ شخصاً ـ نه از طریق واسطه‌ای ـ
گفت، مرا با تو در ظلمات تنها گذشته،
رفته خداوندیِ جهانی دیگر را به دست گرفته،
زیرا که از منی به نام بندۀ خود سراسر و یکسر نفور وَ نومید بوده است
من زخم‌هایم را حتی از چشم حافظه‌هایم مخفی نگاه داشته‌ام
زیرا که من دو حافظه دارم، یک حافظه برایم هرگز کافی نبوده
حافظه‌ای از تمام فراموشی و حافظه‌ای یادگار آن تمام فراموشی
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده،
که آن‌ها را هم به دوزخِ قلمم تسلیم کرده‌ام
کسی که زنی زانیه را می‌کشد نمی‌داند که خود زنازاده است
هزاران هزار سال پیش از اختراع خدا
مگر مردمان جهان جز زنا کار دیگری کردند؟
مگر تمامی آن زانیان و زانیه‌ها نبودند که ایمان آوردند
که گفتند اگر خدایی هست باشد،
اگر نیست بهتر است دستکم در خیال هر کسی باشد
من در برابر دوزخ دست به سینه سر فرود می‌آرم
خواه از آنِ آدمیان، یا فرشتگان، وَ یا خودِ تو ـ برای من که هر سه یکی است
کسی که نداند که من چگونه پشت به او می کنم نمی‌فهمد
فردوس زشت‌ترین خاک جهان است
چرا که “طاعت”، خواستنش، پلیدترین خودخواهی
و اجابتش، فاحش ترین حقارتِ دنیاست
ما فقرِ این مداد آزاد را با سرسرای این کائنات زروَرَقی دادوستد نمی‌کنیم
با این مداد فِسقلی‌ام واژه‌های زبان را به سرپیچی دعوت کردم
سرم را پیچیدم
گردنم را افراشتم
روی دو پایم بلند شدم
حالا بمان! بمان آن پشت سر و تماشا کن ببین از این پلِ بی پل چگونه گذر کردم
با شهوتِ عبور که من شهوتِ عبور داشته‌ام
و تو شهوتِ فرو ماندن در آن تالابِ ابتدایی پوشالی
بهتر! چه بهتر! که رونده‌ست آینده وَ زنده‌ست
هزاره‌های شبی را پشت سر گذاشته‌ام تا بگویم که تو،
همین تو، یکسره پوشالی هستی!
با آن باغ قلابی خیالی که در آن
بی‌شعورهای کفن‌پوش و مُرده مجیزت را می‌گویند
آنان که صدها هزارسال پیش از آن که بمیرند مرده بودند
حالا سراسر عمرم عبور می کند به سوی این پرنده شناسی
وَ این متنِ من است
بی بال می پَرَم
بی رحم بوده‌ام
اول به خود، که بعد به دنیا، سراسر بار
بی‌بال می پَرَم تا این که این جهان بداند که من چشم از خواب،
نیمه بیداری و بیداری، با هم پوشیده‌ام
آنقدر تهدید کن با چشم‌های تیرۀ غیظ آلودت
که تهِ مابعدالطبیعه‌ات در برابر خلقِ جهان بزند بیرون
دعای خلایق شبانه روز این است که پیش از آن‌که جهان را یکسره ویران کنی،
به طرفة‌‌العینی ویران شوی
کسی که سرنوشت جهان را، جهان مندرسش را، به دست بی کفایت تو می‌سپرد
فرقِ الاغِ بارکش را از آهوی سرکش خوش خطّ و خال نمی‌دانست
مرا پرندگان زیبای آیندۀ جهان بر این زبان در این زمان زاییده‌اند
تُف بر تو و هزاران تُف بر تو که جهانِ به این زیبایی را به دست تاریکی،
به این پلیدی سپرده‌ای!
حق داشته‌ایم حق داشته‌ایم نخواهیم دنیا ما را به نام تو بشناسد
کسی که دنیا را به رنگ یشمی روشن دیده هرگز دنیا را  فراموش نخواهد کرد
حتی اگر دنیا آن یشمیِ روشن را فراموش کرده باشد
زیرا که عادت دنیاست اصلِ فراموشی وَ عادت من این نیست
زیرا انسان مخالفِ نسیان است
چرا تمام جدایی‌هایم را به یاد نیارم؟
چرا فراق‌هایم را شبانه روز خواب نبینم؟
و مردگان جوانم را چرا از زیر خاک درنیارم؟
و استخوان‌هاشان را با لبان لرزانم با اشک خون دوباره نشویم؟
چرا الواح نام‌هاشان را بر سینه‌ام ناخوانده بگذارم؟
وقتی جهان تمام شد چرا که دیگر هرگز جوان نخواهد شد
وقتی که آن طناب دور گردن این تاریخ پاره شد
آن مردگان از آسمان وَحیی انسانی دوباره روی زمین نازل خواهند شد
روشن خواهد شد که فراموش نکرده‌ام
شاگرد حرفه‌ای آغوش‌های گشوده بوده‌ام
من فقر این مدادِ آزاد را
و لبخند تلخِ یک زن زندانی از پشت میله‌های تجاوز را
با سراسر این کائنات زروَرَقی دادوستد نمی‌کنم
انسان نامش را نخست از لب و دندان زن شنیده بود، نه از لبانِ تو قانونِ تو
ببین سراسر عمرم را آری سراسر عمرم را،
که در ذیل متن‌های پرنده و پرنده‌شناسی عبور می‌کند
الواح نام‌های خاتونان زخم خورده را بر سینه‌ام نگاشته دارم
و روشن است اگر به ترازوی عادلی
ایمان خویش را تفویض کرده باشم
روزی که بلندترین، روشن‌ترین، و رنگین‌ترین روز جهان خواهد بود
شهری نزدیک تر شده به تپش‌های انتظار چندین هراز ساله‌مان
در زیر پرچم بلند و آزاد و مواج رنگین کمان گیسوانی سرکش بلند خواهد شد
و ثروت خود را بر چشم‌های فقیر خواهد پاشید
و ما مردها را از چنگ این کابوس چندین هزار سالۀ تاریخی آزاد خواهد کرد
از پشت سر ببین ازین پل بی پُل چگونه می‌گذرم
این واژه بود در آغاز
این واژه است هم‌اکنون
این واژه است به پایان
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده
که آن‌ها را هم به دوزخ تسلیم کرده‌ام
تو آبروی خدا را بردی!
ملت چرا به خدایی ایمان بیاورد که قاتلی مثل تو را حاکم این ملت کرده!
هر کس عمیق‌تر بزند زخم را گو بزن! دستش را می‌بوسم
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده‌ایم
و این، متن من است.

4 شهریور 89، تورنتو ـ کانادا

چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد | رضا براهنی


کسی که آفتابی الماس‌گون را درون خویش مدام با درد عشق می‌پروراند
به هیچ ستاره‌ی میخی که با نوک تیزش از دوردست‌های جهان شتاب‌زده فرا و فرو می‌گذرد اعتنا نمی‌کند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت می‌دوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل می‌شود
خیالم آن چنان دیوانه‌وار پرواز می‌کند که بال‌هایش را انگار فرشته‌ها در آسمان پروار می‌کنند
من پرده‌دار غیب نیستم خود غیبم
و هر کسی که گمان می‌کند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمی‌داند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمی‌خرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشان‌هایش از من عبور می‌کند این، من نیستم که عبور می‌کنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و آفتاب مگر عشق می‌شناسد و مگر موسیقی؟
جهان با تمامی خورشیدها و کهکشان‌هایش از من عبور می‌کند این، من نیستم که عبور می‌کنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟
کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟
و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟
و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بی‌اختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟
و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیده‌ی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
هزار آینه‌ی شخصی دیوانه برافراشته‌ام به دور عشوه‌ی بی‌انتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژه‌ی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینه‌ی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیده‌ی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمی‌شود
 
من از کهکشان آدم و عالم گذشته‌ام
به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداخته‌ام
و هیچ نمی‌دانستم دنبال چه وَ که می‌گردم
و ناگهان دیدم از اول دنبال همین‌جا می‌گشتم
تا گزارشی نویسم از آینده‌ای که در آن انسان پرندگان زنده‌ای از واژه‌ها خواهد آفرید
و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید
وظیفه‌ی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم
و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده
عشاق را ببین که در اعماق تاریکی
اندام‌های یکدیگر را متبلور می‌بینند
و دروازه‌های بهشت یکدیگر را
با چنگ و دندان مفتوح نگاه می‌دارند
زمانی من احساس کرده‌ام که آسمان‌ها را به روی زمین آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگل‌ها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصل‌های کتاب‌های مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشته‌ام
حتی
بر سینه‌ام نبشته داشته‌ام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشته‌اند خدایان
و لاف هایشان همگی لاف‌های غربتِِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
“و روشنایی بشود و روشنایی شد،”
از من به آسمانِ جهان رفته ست
آن واژه‌ها همگی واژه‌ی شاعر بود
از خواب‌های من دزدیده‌اند
آن چند واژه چند واژه‌ی یک شاعر بود
انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است
الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا
الگو قد و قامت انسان است
کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمی‌شناسد
چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است
عشاق در اعماق تاریکی اندام‌های یکدیگر را در خویشتن متبلور می‌بینند
حتی اگر صلیب را مردم آشفته‌ای برافراشته باشند
معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است
حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندام‌های یکدیگر را متبلور می‌بینند
معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.