| جمعه‌ها | شيوا ارسطويی |

داداش دير كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ،‌ بالاي سر خانم سرهنگ. با هر تيك تاك، يك چشم با مژه‌‌ي مصنوعي، كنار صفحه، گوشه‌ي بالاي ساعت، چشمك مي‌زد. يك دهان سرخ، با لبهاي بزرگ، پايين صفحه مي‌خنديد. سر هر ساعت، چشم باز مي‌ماند،‌ لب جمع مي‌شد و سوت مي‌كشيد.

از وقتي شهرزاد و مادرش رسيده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشيده بود. بعضي مشتري‌ها همراه ساعت سوت كشيده بودند. گفته بودند: «… اوه… ديرم شد…» تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بيرون.

روزهاي جمعه مادر زودتر از هميشه مي‌آمد سر كار. جمعه‌ها،‌ كليد سالن دست مادر بود. جمعه‌ها، خانم سرهنگ بعد از ناهار مي‌آمد. جمعه‌ها، ‌شهرزاد هم، همراه مادر مي‌آمد سالن.

رازميك، يك تكه مو از يك بيگودي بزرگ باز كرد. بيگودي را پرت كرد توي سبد،‌ كنار آينه. به كله‌ي بزرگ زير دستش،‌ ده دوازده تا بيگودي ديگر بسته بود. زهرا، موهاي چيده را جارو مي‌كرد توي خاك‌انداز. رازميك، صداش زد برود كمكش. زن چاقي كه رازميك موهاش را چيده بود و ريخته بود زمين، مو ريزه‌هاي پشت گردنش را پاك مي‌كرد. شهرزاد، حركت برس را لابلاي گردن چاق تماشا مي‌كرد و يواش، پشت گردنش را مي‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل هميشه، توي گوشي تلفن پچ‌پچ مي‌كرد. زن چاق، دامنش را جلو آينه صاف كرد، رفت طرف ميز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.

رازميك، پنجمين تكه‌ي مو را از پنجمين بيگودي كله‌ي بزرگ باز كرد. برس گرد و بزرگ را از ريشه‌ي مو كشيد تا نوك آن. زهرا سشوار دستي را با حركتِ دستِ رازميك پايين مي‌آورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطره‌هاي باراني كه مي‌كوبيد به پنجره،‌ از نوك چترش مي‌چكيد كف سالن. در را به روي سرماي پشت سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقيقه‌ي ديگر كه سوت مي‌كشيد و با داداش مي‌رفتند بيرون، به سانس بعدي فيلم مي‌رسيدند. داداش را بغل كرد. بوسيدش. رازميك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آينه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌هاي كثيف را مي‌شست.

خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسيد. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهايي كه داداش گذرانده مي‌پرسيد و دوباره يادش مي‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بي‌حوصله‌تر و سرسري‌تر جواب مي‌داد. ايندفعه، اصلا جواب نداد. به رازميك گفت: «شنيدي خبرهارو؟»

خانم سرهنگ دوست نداشت رازميك و داداش درباره‌ي «خبرها» حرف بزنند. هر جمعه، وقتي رازميك و داداش از خبرها حرف مي‌زدند، صفحه‌اي از صفحه‌هاي رازميك برمي‌داشت، مي‌برد مي‌گذاشت روي گرام و صداي آن را بلند مي‌كرد.

مادر، با سبد بزرگ لباس‌هاي شسته از حمام آمد بيرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌هاي خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پيش‌بندهاي كثيف، مي‌گذاشت براي شستن. مادر به روي خودش نمي‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام مي‌داد.

داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش مي‌خواست زودتر بروند بيرون تا كلاه تازه‌اي را كه مادر براش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمي را بپيچد دورِ گردنش و زير چتر سياه داداش، در باران قدم بزنند تا سينما. ولي داداش نشسته بود و با رازميك حرف مي‌زد. زهرا، سشوار به دست، ايستاده بود بالاي سرِ بيگودي بسته،‌ منتظر رازميك. خواننده از گرام داد مي‌كشيد: «…جمعه‌ها خون جاي بارون…» چتر داداش هنوز خشك نشده بود.

رازميك به خانم سرهنگ و داداش سيگار تعارف كرد. هر سه سيگارهاشان را روشن كردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همين ساعت،‌ بهترين موقع بود براي سينما رفتن. اين جمعه، داداش عين خيالش نبود. مادر، لباس‌ها را مي‌چلاند توي سرماي ايوان و مي‌گفت: « تو اين بارون، چه سينما رفتني داره؟!»

داداش،‌ چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سيگار دود مي‌كرد. رازميك رفته بود تا بقيه‌ي بيگودي‌ها را از كله‌ دربياورد و موها را صاف كند. موهاي صاف، مد شده بود. همه‌ي زنها مي‌آمدند آرايشگاه، موهاشان را صاف مي‌كردند. شهرزاد، موهاي فرفري بيشتر دوست داشت. موهاي خودش نه صاف بود نه فرفري. زمستان‌ها، از كلاه‌هايي كه مادر براش مي‌بافت، خوشش مي‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. اين جمعه، داداش نه به موهاش نگاه مي‌كرد نه به كلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاكستر سيگار را مي‌تكاند توي زيرسيگاري وبه باران نگاه مي‌كرد. پيراهن سفيدش را پوشيده بود. ناهيد براش خريده بود. شهرزاد، ناهيد را دوست داشت. ناهيد هميشه مواظب داداش بود. نمي‌گذاشت داداش ناراحت يا عصباني بشود. داداش، هر وقت ناهيد را مي‌ديد آرام مي‌گرفت. شهرزاد خيلي ناهيد را دوست داشت. مادر مي‌گفت: « ناهيد چاقه! پس فردا، يك شكم بچه بزاد پاك از ريخت مي‌افته.»

داداش مي‌گفت: «چاق نيست. توپره. خيلي هم خوبه.»

شهرزاد هم، همينطور فكر مي‌كرد.

داداش مي‌گفت: «تازه،‌ ناهيد اهل بچه زاييدن نيست.»

شهرزاد فكر مي‌كرد: «چه بد!»

مادر مي‌گفت: «وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!»

شهرزاد، دلش مي‌گرفت.

داداش مي‌گفت: «نگرفتمش كه ولش كنم!»

شهرزاد، باز دلش مي‌گرفت.

مادر مي‌گفت:« عشق و عاشقيِ اين دوره و زمونه…»

شهرزاد فكر مي‌كرد مواظب باشد عاشق نشود.

از وقتي آن سه مرد غريبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبيده بودند وبه زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمي‌گذاشت شهرزاد، تنهايي برود جايي. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. يكي از همان‌ها، همان شب، نگاه كرده بود به چشمهاي ترسيده‌ي شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: «دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم مي‌شي!»

پدر حمله كرده بود طرف مرد. فرياد كشيده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هيچ وقت زن نشود. همانطوري، كوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهيد برود سينما. ساندويچ كالباس بخورد. بقيه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشي بكشند.

داداش، صفحه را از روي گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خيلي وقت بود كه ساعت سوت آخر را كشيده بود. ناهيد گفته بود كه اين جمعه مي‌روند فيلم «گاو» را مي‌بينند. شهرزاد گفته بود: «نه! چيچو فرانكو!» داداش خنديده بود.: «آره خب، اونا گاوترند!» ناهيد گفته بود كه خودش بعدا مي‌بردش فيلم چيچو فرانكو. اين جمعه، نه گاو را ديدند نه چيچو فرانكو. چشم‌ِ ساعت ديواري، چشمك نزد، باز ماند. دهانش سوت كشيد و ناهيد هم آمد تو. خانم سرهنگ كليد را داد به مادر، ماتيك زد كه برود. كله، ديگر بيگودي نداشت. موهاي دراز و صاف و سياه از در رفت بيرون. زهرا آينه‌ها را تميز كرد. نرفت. از ناهيد پرسيد: «مطمئني كه تلويزيون پخش مي‌كنه؟» ناهيد گفت: «اعلام كردن كه پخش مي‌كنن، بايد چند دقيقه‌ي ديگه صبر كنيم.»

خانم سرهنگ كه رفت، رازميك تلويزيون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت ساعت و شكلك درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازميك براش سيگار روشن كرد. مادر در را از تو قفل كرد. ولو شد روي مبل، جلوي تلويزيون و محكم پك زد به سيگار. شهرزاد تصوير مرد را كه ديد،‌ شناخت. باران هنوز مي‌كوبيد به پنجره. مرد ايستاده بود پشت يك ميز،‌ در يك دادگاه. مادر از داداش خواست صداي تلويزيون را كم كند. داداش گفت: «صداش كه جرم نيست!»

رازميك گفت: «خودشون دارن صداش رو پخش مي‌كنن.»

مرد، دو دستش را گذاشته بود روي ميز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف مي‌زد. شهرزاد او را در يكي از كافه‌هايي ديده بود كه پدر مي‌بردش. سيبيل پهن مرد را هيچ وقت فراموش نمي‌كرد وقتي در كافه براي پدر شعر مي‌خواند. پدر مي‌گفت:« شعر نيست،‌ شعاره!»

مرد مي‌گفت: « خلق‌ها را شعار حركت مي‌ده.»

شهرزاد، ديگر ياد گرفته بود كه منظور مردهاي آن كافه از «خلق‌ها»، مردم هستند.

پدر مي‌گفت: «خلق‌ها اول بايد با شعر فكر كنند بعد حركت كنند.»

شهرزاد، ‌شعرهاي پدر را دوست داشت. از شعارهاي مرد هم خوشش مي‌آمد. ولي نمي‌دانست خلق‌ها چرا بايد حركت كنند و كجا بايد بروند. وقتي از مادر پرسيده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جاي شعر گفتن، نقاشي مي‌كشيد. داداش، شعرهاي پدر را براي رازميك خوانده بود. ناهيد هم گاهي شعرهاي پدر را زمزمه مي‌كرد. شهرزاد مي‌ترسيد. پوزخند مرد غريبه مي‌آمد جلو نظرش. دلش نمي‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.

مرد خم شد رو به آدمها. دستهاش هنوز روي ميز بود. ايستاده بود. بلند گفت:

«من در اين دادگاه براي جانم چانه نمي‌زنم.»

زهرا دستهاش را شسته بود. حالا داشت توي كشوهاي جلو آينه‌ها دنبال لوسيون مي‌گشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سروصدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به آينه و چشم دوخت به تلويزيون. صداي مرد از پشت همان سبيل پهني كه موقع شعر يا شعار خواندن مي‌جنبيد، از قطره‌ي ناچيز حرف مي‌زد و از عظمت خلق‌هاي ايران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سيگار روشن مي‌كرد. ناهيد، زيرچشمي مي‌پاييدش. مادر آه مي‌كشيد و نفرين مي‌كرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلويزيون نشان بدهند. دلش براي پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر يواشكي از ايران رفته به يك كشور خارجي. گفته بود قرار است براي شهرزاد عروسك فرنگي بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود. رفيق‌ِ پدر بلند از تلويزيون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف مي‌زند و پرسيد كه اگر آزادي حرف زدن ندارد برود بنشيند. ديگر براي سينما رفتن خيلي دير شده بود. شهرزاد، دلش نمي‌خواست رفيق پدر برود و بنشيند. مي‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو مي‌كرد كه پدرش را يك لحظه از تلويزيون نشان بدهند.

پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. يكي با موهاي صاف و دراز و سياه، يكي با موهاي فرفري. شهرزاد از هيچ كدام خوشش نيامد. اگر حرفهاي رفيق پدر درست بود، ‌پس زنها داشتند براي جانشان چانه مي‌زدند. آنها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرفهاي قشنگي كه رفيق پدر مي‌گفت. دو تا كله سياه بودند كه براي عمرشان چانه مي‌زدند. مي‌خواستند زنده بمانند،‌ بيايند بنشينند جلوِ آينه، زير دست رازميك و بيگودي‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِي صاف كنند و بروند و با موهاي فرفري برگردند تا رازميك دوباره موهاشان را صاف كند. موي صاف خيلي مد بود.

وقتي رفيق‌ِ پدر را مي‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را مي‌خاراند. تلويزيون هنوز نشانش مي‌داد. رازميك و داداش ساكت بودند. مادر يواش گريه مي‌كرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهيد، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز مي‌كوبيد به پنجره. هوا تاريك شده بود. گفته بودند رفيق پدر را به دار مي‌آويزند. وقتي مي‌بردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتي رد مي‌شد، كله‌اي كه موهاش صاف بود و دراز از خوشحالي كله‌ي مو فرفري را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد. دو تا كله مي‌خنديدند. آنها را بخشيده بودند. شهرزاد نمي‌دانست چرا كله‌ي مرد بايد از تنش مي‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشيده بودند. فقط دلش براي پدرش تنگ شده بود و گردنش مي‌خاريد. شال قرمز را پيچيد دور گردنش. كلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهيد پرسيد: « شهرزاد، بريم فيلم چيچو فرانكو؟»

با اينكه خيلي دير شده بود،‌ مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: «نه.»

رازميك پرسيد: «من مي‌رم ساندويچ كالباس بگيرم. شهرزاد، موافقي؟»

بوي گوشت سرد و مانده پيچيد توي دماغ شهرزاد. پريد طرف‌ِ دستشويي. ناهيد رفت دنبالش. شهرزاد عق مي‌زد. مادر برس‌ها و بيگودي‌ها را در سبدهاشان مي‌ريخت. زهرا آواز جمعه زمزمه مي‌كرد. شهرزاد، همه را از آينه‌ي دستشويي مي‌ديد. هِي عق مي‌زد. داداش و رازميك بيخودي گردنشان را مي‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوي كالباس به استفراغ مي‌افتاد.

من دختر نيستم | شیوا ارسطویی

 
 
نمي داند چند ساله است. لهجه اش تركي است. نصف لغت ها را هم تركي مي گويد. كارش در خانه ي خانم سرهنگ تمام شده. وقتي براي تميز كردن خانه ي سرهنگ مي آيد، سري هم به زيرزمين كوچك من مي زند. سر و ته كارهاي خانه ي من يك ساعت بيشتر طول نمي كشد. قبلا، خانه ي من تميز بود. حالا، بد عادت شده ام. وقتي او مي آيد زيرزمين و كاري براي انجام دادن هست، خوشحال تر مي شود. بعد از تميز كردن خانه ي درندشت جناب سرهنگ، و مستاجر ديگر او، پلكيدن در خانه ي كوچك من را دوست دارد. ماه رمضان، بعد از كار مي آيد پايين. افطارش را مي خورد. نمازش را مي خواند. مي رود. مدتي است كليد يدكي را داده ام دستش تا هر وقت دلش خواست، بيايد و برود. فنجان خالي چاي را كه مي گذارد روي نعلبكي، مي گويد:”سَنَ گوربان، مي چسبه چاي اينجا”.

خوشم مي آيد كه گوشه ي اتاقكم خواب باشم. بيدار شوم و ببينم آمده، اتاق و آشپزخانه را تميز كرده. چيزي خورده. چرتي زده. مهر كوچكي از محراب كوچكم برداشته، نمازش را خوانده و رفته.
اگر شمع كوچكي هم برايم روشن كرده باشد، بيشتر خوشم مي آيد.
هميشه ليوان، فنجان يا پيشدستي خودش را نشسته روي پيشخوان آشپزخانه مي گذارد تا بدانم چيزي خورده. از شستن آن چند تكه ظرف خوشم مي آيد. امروز، كليد را كه انداختم و آمدم تو، شمع را روشن كرده بود و داشت مي رفت.
گفتم:”سَنَ قربان. بشين با هم چاي بخوريم.”
كتري را كه پر مي كردم تا بگذارم روي اجاق، بوي صابون و وايتكس و چادر كدري را، مثل عطر بهار نارنج، يكجا، كشيدم در سينه. گفتم:”سَنَ قربان!”
دو ليوان چاي تركي گذاشتم روي ميز. پرسيدم عجله دارد يا نه.
“نه بالام. بچه م گیریه مي كنه مگه؟”
نمي گذارد زياد سيگار بكشم. مي گويد گاهي دلش براي بوي سيگارم تنگ مي شود. مي گويد در خانه ي خودشان نمي تواند بوي سيگار شوهرش را تحمل كند. مي گويد كه شوهرش خيلي پيرتر از خودش است. امروز دلم مي خواهد او را بيشتر كنار خودم نگه دارم. از سن و سال و وقت شوهر كردنش، مي پرسم. وقتي جواب مي دهد، از سئوال هام پشيمان مي شوم. لابد همه ي صاحبخانه ها از همين جور سئوالها مي پرسند كه مثلا پسرش كي از سربازي برمي گردد يا سينه پهلوي شوهرش خوب شده يا نه؟ طوري نگاهم مي كند كه يعني به من نمي آيد از او سئوالهاي خانمانه بكنم. خنده ام مي گيرد. مي خندم. نقش خانم سرهنگ ها به من نمي آيد. مي گويم همان بهتر كه نفهميده شوهر كي بوده و چي بوده. خنده اش مي گيرد. باز از آن حرفهاي خانم سرهنگی زدم. چرا رك و پوست كنده نمي گويم كه ماندنش را دوست دارم.
“شوهر چي مي دانستم چي پخي يي؟!”
يادش مي آيد يك روز در يك ميهماني بزرگ در محله شان در اسكو، بازي مي كرده. دنبال خاله قزي ها مي دويده تا از آنها بپرسد، چه خبر است؟ دختر بچه ها هورا كشيده اند و گفته اند:”عروسي، عروسي!”
“آخ جون شيريني!”
مادرها، بچه ها را صدا زده اند و برده اند حمام. موقع پوشاندن لباس هاي نو، قربان صدقه ي كلثوم رفته اند.
“سينه ام صاف صاف بود.”
دو دست بزرگش را مي كشد روي سينه هاي بزرگ و افتاده اش.
لباس كلثوم از همه خوشگل تر بود. مثل حالا تُپل بود. عمه خانم گوشهايش را سوراخ كرده بود. گوشواره انداخته بود گوشش. اولين عروسي يي بود كه كلثوم مي رفت. مش صالح از مشهد براش چادر آورده بود. مي گفتند، دست پير مرد، آمد دارد. هر وقت از مشهد مي آمد، براي اهالي، چيزهاي متبرك مي آورد. كلثوم چادرش را خيلي دوست داشت. مادر نمي گذاشت آن را سرش كند. چادر را گذاشته بود توي صندوق. كلثوم يواشكي مي رفت سر صندوق چادر را مي كشيد بيرون و سرش مي كرد. عروسك پنبه اي ش را زير چادر، بغل مي كرد. دو گوشه ي چادر را مي گرفت به دندان. عروسك را توي دستهاش تكان مي داد. عمه خانم براي همه ي خاله قزي ها عروسك مي دوخت.
“همچي كه صداي پاي ننه م مي اومد، گُزَل چادر مي تپوندم توي صندوق در مي رفتم.”
چادر خوشگل ها را از صندوق در آورده بودند. مال كلثوم را آويزان كرده بودند به ميخ. كلثوم مي خواست بپرد و چادر را بردارد. مش صالح آمد تا دست بكشد به تنش، تا متبركش كند.
“سر تا پام رو. از موي سرم گيريفتي نوك كفشهام!”
كلثوم دويد تا لباسش را، كفشهاي زري دوزي اش را، نشان خاله قزي ها بدهد. گوشواره هاش مي كوبيد به گردنش.
“كيف مي كردم، بالام!”
كلثوم تا غروب با خاله قزي ها، گوشه ي حياط، پشتِ چادر كهنه اي كه بسته بودند به سه گوش ديوار، خاله بازي مي كرد. مادرها،‌ دخترها را صدا زدند. وقتش رسيده بود بروند به آن حياط، به عروسي. دختر ها عروسك هاي پنبه اي را پرت كردند، دويدند به آن حياط.
“نُگل و نبات بود كه مي بردند بالام. آما معلوم نبود كي عروس بود كي دوماد!”
آه مي كشد. كمر پت و پهنش را مي كشد بالا. شكم بزرگش مي زند جلو. مي رود چاي دم كند. از خير نوشتن متن سخنراني گذشتم. فردا قرار است همسر استاد قميشي به زنهاي نمونه ي سال، سكه جايزه بدهد. به زنهاي هنرمند. از تصور اينكه آن وسط سكه اي نصيبم شود، پوزخند مي زنم. كلثوم خانم ليوان هاي چاي را مي گذارد روي ميز. به او مي گويم بد نمي شود اگر فردا به اندازه ي دو، سه ماه اجاره سكه بگيرم. يادم مي آورد كه تا حالا دو ماه عقبم. لابد اين را خانم سرهنگ به اش گفته. مادر حاضر نيست كمكم كند. شوهر و خانه زندگي يي كه به دلخواه خودش برام ساخته بود و پرداخته بود، ول كرده ام، آمده ام پيِ كار خودم. تا يك كلمه از اوضاع نا به سامانم مي شنود، مي كوبد به سينه و نفرينم مي كند. هنوز پوزخند مي زنم. به كتابهايي فكر مي كنم كه ممكن است براي همسر استاد قميشي چند سكه ي طلا بيارزد. آن كتاب ها براي مادر به يك غاز هم نمي ارزد. كلثوم خانم ويرش گرفته، كتابخانه ام را گرد گيري كند. مادر دوست دارد دخترش در محافل زنانه كنارش باشد. مثل خانم ها لباس بپوشد. گوشواره اي، چيزي به خودش بسته باشد و چه بهتر كه اتومبيلي، هر چند ناقابل، داشته باشد تا با آن مادر را اينور و آنور ببرد. مادر كمر درد دارد. پا درد دارد. خيال مي كند من دوستش ندارم. خيال مي كند همه ي آدم هايي كه با كتاب سر و كار دارند، دخترش را از او گرفته اند. مخصوصا مردها. به مردهاي دور و برم كه فكر مي كند دلش آتش مي گيرد. مي داند كه هيچ كدام از آنها جفت قابلي براي دخترش نخواهند بود. همان قدر كه من از جفت شانس نمي آورم، او هم از داماد. مادر، كلثوم خانم را هم دوست ندارد. خيال مي كند كلثوم خانم من را مي چاپد. مادر در جواني بيوه شده. تاوان جواني از دست رفته اش را از من مي خواهد. مي گويد بايد سپاسگزارش باشم كه نگذاشته پدر شوهرش من را ببرد به آن دهكده ي دور و بزرگم كند. مادر راست مي گويد. من دختر خوبي نيستم. شايد، اصلا، دختر نيستم. به كلثوم خانم مي گويم كه دلم براي مادرم تنگ مي شود. مي گويم مادرم تحويلم نمي گيرد.
“چه خيري ديده از تو مگه بالام!؟ آدام دوست داري دختريش سيفيد بخت بيبيني. خودي منم هر موقع مي بينم توري ديلم آتيش مي گيري!”
“بالاخره نفهميديم كي عروس بود كي داماد؟”
يادش مي آيد كه يكدفعه خودش را در يك اتاق، تنها، ديده.ترسيده. چادرش را در اتاق غريبه آويزان ديده به ميخ.
“آخي چادري من اينجا چي كار مي كني؟”
يك مرد ريشو با سبيل آويزان آمد تو. وقتي كلثوم مي دويده تا چادرش را از ميخ بردارد، به سرش زده كه نكند عروس خودش باشد. خودش را پيچيده در چادر متبرك و چسبيده به كنج اتاق.
“چي مي دونستم اين غول بيابوني لندهور كي بودي اومدي اينجا!”
كلثوم دلش مي خواست برگردد پيش خاله قزي هاش. هنوز خاله بازي شان تمام نشده بود. مرد ، نزديك كه شد کلثوم رفت از پنجره جيغ كشيد. عمه خانم آمد تو. لپش را چنگ زد. در گوش كلثوم گفت اگر جيغ و داد راه بياندازد، مردم خيال مي كنند او دختر نيست. كلثوم يك نگاه انداخت به مرد، يك نگاه به عمه خانم. رفت از پنجره جيغ كشيد و هي گفت:”من دختر نيستم!” ، “والله! من… “
وقتي شكمش باد كرد و آمد جلو خيال كرد انگل گرفته.
“رفتم از عطاري يه گوطي دواي انگل گيريفتم. صاب مرده شيكم هي گلمبي تر مي شد.”
وقتي زنها آجرها را مي چيدند دور هم، وسط اتاق، كلثوم از درد مي پيچيد به خودش.
فنجان من و خودش را با قندان و زير سيگاري، چهارگوش مي چيند دور هم، روي ميز، تا به من حالي كند چطوري زنها مجبورش كردند بنشيند روي آجرها و انگل را دفع كند.
پسر اولش فلج به دنيا آمد.
“خلاصه، چي سرت درد بيارم؟ دو تا پستان شد دو تا كوه. يكي چرك و يكي خون. چشمم كه مي افتاد به انگلم مي زدم به سرم کی آخي چيطوري من اين رو آدم كنم؟”
بچه از گرسنگي جيغ مي كشيد، كلثوم از درد سينه. عمه خانم قاشق چاي خوري را مي گرفت زير سينه ش تا يك قطره شير، جدا از قطره هاي چرك، بگيرد و بريزد توي دهان بچه.
بچه ي دوم سالم به دنيا آمد، تا بچه ي نهم شوهر زمين گير شد و كلثوم كاري و زبر و زرنگ.
“بالام، مردي تا جاوان بود سرباز بود بعديش مي رفت تهرون فهلگي. مي اومد يه بچه مي ذاشت تو اين شيكم صاب مرده مي رفت.”
يك مشت مي زند به شكمش. مي رود آشپزخانه. خوب قهوه درست مي كند. آمپول هم بلد است بزند. زخم بندي را در درمانگاهي كه در آن كار مي كرده ياد گرفته. مي پرسم فال هم بلد است بگيرد يا نه؟ مي گويد كه خدا پيغمبر خوشش نمي آيد. با پسرم تلفني حرف مي زنم كه بوي خوش قهوه تركش خانه را بر مي دارد. تلفني با پسرم درسهاي انگيسي اش را كار مي كنم. طعم قهوه حرف ندارد. تا پسرم چند تا جوكِ جديد تعريف كند، كلثوم خانم نمازش را می خواند. گوشي را مي گذارم. از او مي خواهم برايم دعا كند. چشم مي گرداند طرف محراب تا شمع روشن را ببيند. به كلي از صرافت سخنراني فردا گذشته ام. يك ساعتي از نيمه شب گذشته و كلثوم خانم داستان بزرگ كردن نوه هايش را هم برام تعريف كرده. وقت خوابيدن اسم همه ي بچه ها و نوه هاش را به خاطر دارم. به اسمِ كوچك صدايم مي زند. با همان پسوند خوش آهنگ كه جانم را گرم مي كند.
“شهرزاد، بالام! منيم عادت دارم شب پنجره باز مي ذارم. سرديت نمي شي؟”
“نه سَنَ قربان. سردم نمي شه.”
كلثوم خانم زود خوابش مي برد. سردم مي شود. خوابم نمي برد.

بیژن نجدی، حسن صفدری، شیوا ارسطویی، هرمز علیپور، شمس لنگرودی

| فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ | شیوا ارسطویی |

بازیگر بود. سر و شکلی براش نمانده بود. دیده بودمش در این فیلم‌های روشنفکری بعد از انقلاب. در آن روزهایی که مردم آنقدر گرفتاری‌های سمن داشتند که یاسمن سینما توش گم بود. تازه مد شده بود سیب و انار و برگ و گل، روی آب روان. یا قدم‌های بلاتکلیف روی برگ خزان و از همین مقولاتی که ما نوجوان‌های یک شبه انقلابی شده، تازه به دورانش رسیده بودیم. سپهری می‌خواندیم و شعرهاش را در فیلم‌های شیک و پیک به چشم می‌دیدیم. انار بود که می‌ترکید روی پرده‌های سینما و سیب بود که کج و کوله می‌شد.

هواپیما از آبادان برمی‌گشت تهران. نشسته بود کنارم و ازم شماره تلفن می‌خواست. بازیگر که توی یکی از همان سکانس‌های آخر سینمای اندیشه در یک راهروی مه گرفته کنار دوربین قدم برمی‌داشت. مبهوت و سرگردان. معلوم نبود مه و آن همه برگ‌های زرد چنار چه‌طوری از راهروی تمام نشدنی بیمارستان سر درآورده بودند. وقتی می‌رفتیم آبادان، کجکی راه رفتنش در سالن انتظار فرودگاه، آدم را یاد آن سکانس معروف می‌انداخت. دخترها که ریختند دورش و شروع کردند به امضا گرفتن، فکر کردم باید خودش باشد و فکر کردم لابد من را با آدم آشنایی اشتباه گرفته که آن‎طور خیره نگاهم می‌کند. به دخترها که امضا می‌داد، فاتحانه به من لبخند می‌زد.

بالاخره فهمید دختر جوانی که نظرش را گرفته زن تنهایی‌ست بالای سی سال. ناامید که نشد هیچ، شنگول‌تر هم شد. بعدا خودش گفت: «زنی که در جمع آرتیست‌ها غریبی می‌کند می‌خواهد غربتش را با کتاب خواندن پنهان کند!»
کتاب را از دستم گرفت و جلدش را نگاه کرد. گفت: «یا حضرت عباس!»

داشتم درس‎هایی را درباره‌ی داستان‌نویسی دوره می‌کردم. بار اول بود که باید به دانشجوهای شهرستانی داستان‌نویسی درس می‌دادم. این را که گفتم کتاب را پس داد و گفت: «یا قمربنی هاشم!»
«چه‎طور مگه؟»
چه‎طور مگه گفتن همان و یک هفته اظهار فضل شنیدن همان. از مصیبت خوشگلی که سرم آمده بود ناراضی نبودم. قهقهه‌های در گلو مانده‌ام را قلقلک می‌داد و ملال آن سفر فرهنگ‌زده را قشنگ می‌کرد. آرزو می‌کردم کاش رعایت شئونات، فرصتی به این مغتنمی را ازم دریغ نمی‌کرد. گفت: «تدریس زیبایی شناختی به این فرهنگ فلک‌زده عین معرکه گیریه!»

یا فاطمه‌ی زهرا! قرار بود در آن یک هفته به دانشجوهایی که من درس می‌دهم، زیبایی شناسی درس بدهد. دندان دردم شب اول شروع شد. از مسئول گروه قرص مسکن خواستم. سر و کله‌ی او پیدا شد با یک مشت مسکن‌های جوراجور. توصیه کرد دود سیگار را نگه دارم توی دهانم. اولین جلسه‌ی کلاسم به خیر گذشت گرچه دانشجوها باهوش‌تر از آن بودند که فکرش را می‌کردم. با مخ انداخته بودنم توی هچل. دندان دردم دوباره عود کرد. بعد از کلاس، نشسته بودم توی کافه‎ی هتل و جرعه‌های قهوه را روی دندانی که درد می‌کرد می‌گرداندم. هفده هژده تا داستان کوتاه داده بودند دستم بخوانم. همه بدخط و نامنظم. داستان‌ها را که می‌خواندم متوجه شدم در مقابل مهارت و تخیل آنها چیزی در چنته ندارم جز آن‎که پاکنویس کردن یادشان بدهم. سر داستان هفتم یا هشتم بود که آمد نشست سر میزم. آمدم بپرسم روش کم شده یا نه، که پرسید: «کم شد؟»
«چی؟»
«دندون درد.»
کم نشده بود. دستم را گذاشتم روی لپم. پرسیدم: «کلاس چه‎طور بود؟»

چه‎طور بود گفتن همان و کتاب ریخت شناسی پراپ را از اول تا آخر شنیدن همان. در تدریس فصل نهم کتاب با عنوان «قصه به عنوان یک کل» ازم کمک خواست. نفهمیدم دستم می‌اندازد یا بچه‌ها او را هم با مخ انداخته‌اند توی هچل. بعد از ده دوازده سال هنوز هم نفهمیده‌ام. هنوز وقتی صورت تکیده‌اش را می‌بینم در برنامه‌های تلویزیونی، که اظهار فضل می‌کند و با جمله‌ها بازی درمی‌آورد، یاد فصل نهم کتاب پراپ می‌افتم.

صبح روز سوم رفتم درمانگاه. دندانپزشک چرک دندانم را خالی می‌کرد و غر می‌زد. از بوی عفونت دهانم خجالت می‌کشیدم. از همان‎جا، دست روی لپ، یکراست رفتم سر کلاس و برگشتم به کافه‌ی هتل. یک بر صورتم آمده بود بالا. چشم راستم ریز شده بود. روی هم رفته قیافه‌ی مضحکی پیدا کرده بودم. این دفعه تا نشست سر میزم گفت: «صورت شما بفهمی نفهمی باد کرده.»

صورتم را که چرخاندم طرفش، بفهمی نفهمی، خودش را کشید عقب. گفت: «بفهمی نفهی که چه عرض کنم! همچین، بفهمی طالبی!»

چشم از صورت از ریخت افتاده‌ام برنداشت تا سرم را چرخاندم طرف پنجره.

«خوبیش به اینه که شما گونه‌های گودی دارین…» و شروع کرد به این‎که از نظر ریخت شناسی، گونه‌ی فرو رفته از آن‌جایی که با فضا زاویه ایجاد می‌کند، بهتر است و چهره‌ی من در صورتی که باد نکند، می‌تواند مدل خوبی باشد برای عکاسی و این‌که صورت زاویه‌دار از زاویه‌های مختلف، شخصیت‌های متفاوت را تداعی می‌کند.

«با همه‌ی اینها، ورم گونه شما رو ده سالی جوون‌تر نشون می‌ده.» و سخنرانی‌اش را جمع کرد. چشم‌هاش پف کرده بود. گفت که از دیروز هژده ساعت کامل خوابیده.

موقع برگشتن نشسته بودم سر جام توی هواپیما که با یک لوله‌ی بسته‌بندی شده‌ی دراز سوار شد. دنبال صندلی خالی می‌گشت. هوا برای پرواز مساعد نبود. تعداد مسافرها کم بود. وسط صندلی‌های خالی جولان می‌داد و لوله‌ی عجیب غریب و دراز را دنبال خودش می‌کشید. مسافرها باهاش احوالپرسی می‌کردند. دعوتش می‌کردند بنشیند کنارشان. به نظرم زیادی شنگول می‌آمد. مثل آدم‌هایی که ماری‌جوانا کشیده باشند، صحبتش را با مسافرها کش می‌داد. پرت جواب می‌داد و فقط خودش می‌خندید. مردم شروع کردند به سر به سر گذاشتنش. کم نمی‌آورد. به هر کی درباره‌ی لوله‌ی درازی که گرفته بود دستش، جواب دیگری می‌داد. بالاخره ساکت ایستاد وسط هواپیما. به همه گفت که توجه‌شان را جلب کنند، چون می‌خواهد اعلام کند لوله‌ی روزنامه‌پیچ چند متر چرم اعلاست که به زحمت گیر آورده و می‌تواند ثابت کند از نایاب‎ترین نوع آن در جهان است. گوشه‌ای از آن را به مسافرهای سر حال آمده نشان داد. خندید و آمد نشست روی صندلی کنار صندلی ِ من. دختر خوش بر و رویی آمد ازش امضا خواست. بفهمی نفهمی کرنش کرد طرف من و اجازه خواست. چند جمله درباره‌ی شأن فرهنگی من سخنرانی کرد. خواست یک جمله‌ی یادگاری بنویسم برای دختر تا او زیرش را امضا کند. تقاضا کردم از خیر جمله‌ی یادگاری بگذرد و شخصاً تکه کاغذ را امضا کند.
«هر چی شما بفرمایید!»

دخترک هاج و واج تشکر کرد و رفت. رسیده بودیم نزدیک تهران که با صدای بلند از من تقاضای شماره‌ی تلفن می‌کرد. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. تلفنم هنوز وصل نشده بود. این را که گفتم با همان صدای بلند قرائت کرد: «زن و اژدها هر دو در خاک به!» و انگشت اشاره‌اش را از سقف هواپیما فرود آورد تا روی دسته‌ی صندلی.

وقتی رسیدیم تهران به مسئول باجه‌ی تاکسی سرویس فرودگاه گفت: «یه ماشین راحت با بخاری لطفا!»

مسئول باجه او را شناخت و زد به خوش و بش و احوالپرسی. او مجالش نداد. چرخید طرف من یک کم خم شد و گفت: «برای خانم لطفاً!»

روسری‌ام را کشیدم جلوتر. نشانی‌ام را گفتم. در ماشین را برایم باز کرد و سوار شدیم. نشست روی صندلی عقب کنار من. لوله‌ی چرم را به زحمت وسط ماشین جا داد تا شیشه را کشید پایین و بخشی از آن را گذاشت بیرون. برف تهران را سفید کرده بود. چراغ‌ها می‌درخشیدند. صدای برف پاک‌کن شب را کامل می‌کرد. می‌شد از نوار ترانه‌ی مبتذلی که راننده گذاشت توی پخش اتومبیل صرف‌نظر کرد. می‌شد بازیگر بی غل و غش را دعوت کرد به یک فنجان قهوه. دعوتم را با یک جمله‌ی معترضه تصحیح کردم: «البته فقط قهوه!» جمله‌ی زن و اژدها را دوباره قرائت کرد. هر چه بود، شب دراز اول دی ماه و تنهایی ِ بی‌تلفن در یک خانه‌ی چند وجبی که خارج شهر داشت زیر برف دفن می‌شد، از اژدها و زن بدتر بود. فکر کردم هیچ آدم ِ عاقلی در شرایط موجود چنین همنشینی را از دست نمی‌دهد.

به زحمت از پیاده‌روی برفی گذشتیم. کلید در قفل نمی‌چرخید. همه جا یخ زده بود. پاش را که گذاشت داخل خانه‌ی کوچکم پرسید: «تو پوست گردو زندگی می‌کنی؟!»

لوله‌ی چرم را گذاشت کنار آینه. رفتم طرف قهوه‌جوش در آشپزخانه. وقتی قهوه می‌خوردیم هنوز روسری روی سرم بود. همان‌طور سفت و سخت. خانه گرم بود و تمیز. با خیال راحت جوراب‌هاش را در آورده بود و انگشت‌های پاش را ماساژ می‌داد. زودتر از آن‎که فکر می‌کردم فهمید خیال ندارم روسری‌ام را بردارم.
«نکنه کچلی!»

ورم صورتم خوابیده بود. مسکن‌ها درد را از پا انداخته بود. مثل همه‌ی آدم‌هایی که تازه وارد خانه‌ی آدم می‌شوند مشغول بررسی کتابخانه شد. خوب که اشیای خانه را برانداز کرد گفت: «معجونی از تجدد و سنت!»

گره روسری را از جلوی گردن بردم پشت سرم بستم. روپوشم هنوز تنم بود.

«نکنه اینجا خونه‌ی خودت نباشه؟»

کفش‎هایم را درآوردم. پرده را زد کنار. صندل‌هایم را پام کردم. گفت که هنوز برف می‌بارد. تازه ساعت داشت می‌شد هشت. توی هواپیما هیچ‌کدام لب به آن کوکوی سرد و بدریخت سیب‌زمینی نزده بودیم. او فقط خیارشورهای کوچولو و ترد را یکی‌یکی بر می‌داشت، نگاه می‌کرد، گاز می‌زد و هر بار می‌پرسید: «شما نمی‌خورین؟» و بی‌خودی می‌خندید.

خیالم را تخت کرد که از شر او در امان خواهم بود. که می‌توانم لباس راحت بپوشم. صحبت رفتن که کرد، خیالش را تخت کردم در آن برف و بوران در این گوشه‌ی دور افتاده‌ی شهر وسیله‌ای پیدا نخواهد کرد. رفت سراغ یخچال. گفت بلد است از هیچ غذا بیافریند. موفق شد گوشه‌ی فریزر مقداری لوبیا چیتی نیم پخته پیدا کند. به سرعت جای قابلمه و ادویه را پیدا کرد. رفتم کنار پنجره. پرده را زدم کنار. ارتفاع برف بیشتر شده بود. سنگین می‌بارید و تند. خیابان خلوت، پر درخت و پهن در محل تازه‌ی سکونتم باشکوه شده بود. گفت: «باشکوه‌تر هم می‌شه.»

دوباره گفت: «آسمون قرمزه»

نفهمیدم از کجا نارنگی پیدا کرد. گذاشت توی یک ظرف، روی پیشخوان آشپزخانه. یکی پوست کند. بوی ترش و شیرین پیچید در فضای کوچک خانه. شیشه‌ی لوسیونم را از در یخچال درآورده بود و می‌پرسید که چه جور سُسی‌ست؟ گفتم که به هر حال به درد خوراک لوبیا نمی‌خورد. از پوستم تعریف کرد. وزنم را پرسید. سنش را پرسیدم. ده دوازده سالی از من بزرگ‌تر بود. صحبت دوباره کشید به فصل نهم از کتاب ریخت شناسی پراپ. به آن‌جا که نوشته بود خویش‌کار‎های میانجی به ازدواج، یا خویش‌کاری‌های دیگری که به عنوان سرانجام و خاتمه‌ی قصه به کار گرفته شده است. هیچ‌کدام در معنی کردن این جمله‌ها به نتیجه نمی‌رسیدیم. دانشجویی در آبادان مغز او را با این جمله‌ها گذاشته بود توی فرغون و معلوم بود موفق نشده بازیگر را از تک و تا بیندازد. جوابی را که به دانشجو داده بود نقل قول می‌کرد که از خنده برید. همه‌ی نارنگی‌ها را خورده بود. هر کدام را که پوست می‌کند به‌دقت تماشا می‌کرد و می‌پرسید: «نمی‌خوری؟» و پره‌پره می‌گذاشت توی دهانش. ضمن خوردن، نمودگار قصه‌های حیوانات را از فصل نهم کتاب توضیح می‌داد. به مشخصه‌های ساختاری که می‌رسید می‌خندید و خنده‌هاش مسری بود.

«بز به گرگ پیشنهاد می‌کند که وی از روی گودالی بپرد!»

خندید. پشت سرش گفت: «پسره کلمه به کلمه‌ی کتاب رو از بر کرده بود ولی هیچ‌چی از اون ترجمه‌ی مزخرف سر در نیاورده بود.»
گفتم: «هر چی می‌کشیم از این ترجمه‌های مزخرفه!»
گفت: «قضیه اینه که قصه اونقدرها هم که پراپ خیال می‌کنه رده‌بندی پیچیده و دشواری نداره.»

بوی خوراک لوبیا، کم کم، شب را حال می‌آورد. یکی از پره‌ّای نارنگی را خوب جوید، قورت داد و خیره ماند به یکی از کاشی‌های گلدار آشپزخانه. بهت‌زده زمزمه کرد: «به جان مادرم کلمه به کلمه‌ی کتاب رو از بر بود!»

رو کرد به من. همان جوری که به کاشی گلدار آشپزخانه نگاه می‌کرد به من نگاه کرد. گفت: «به جان مادرم!»
پرسیدم: «با مادرت زندگی می‌کنی؟»

از اتاق کوچک و درهم برهمش گفت در خانه‌ی پدری‌اش. از نمازهای طولانی که مادرش می‌خواند. از چیزهایی که زیر تختش پنهان کرده بود حرف زد و از دست‌پخت بی‌نظیر مادرش. پرسیدم: «چه‎طوری می‎تونی، تو این سن و سال، با پدر و مادرت تو یه خونه زندگی کنی؟»

نگاه چرخاند به فضای خانه و پرسید: «یه جای این‌جوری سراغ نداری برای من همین جا بغل خونه‌ی خودت، تو همین ساختمون؟»
منتظر واکنش من نماند. پرسید: «چه‎قدر اجاره می‌دی؟»
منتظر جواب این سوال هم نماند. شروع کرد به ناله از آخر و عاقبت بازیگری در سینمای ورشکسته‌ی جهان سومی… از رنوی قراضه‌اش نالید که هر وقت مردم او را پشت فرمانش می‌بینند و دستش می‌اندازند، براشان دست تکان می‌دهد و می‌گوید هر امضایش را ده هزار تومان می‌فروشد.

ادای همه‌ی نقش‌هایی را در آورد که در سینمای اندیشه‌ی جهان سومی ‎بازی کرده بود. رسید به نقش درشکه‌چی در یک فیلم تاریخی که مجبور بوده برای یک نمای نزدیک، طوری خودش را تکان بدهد که بیننده تصور کند واقعاً درشکه می‌راند. پشت پیشخوان آشپزخانه طوری خودش را تکان می‌داد که خیال می‌کردم نشسته روی صندلی درشکه. داشتم از خنده ریسه می‌رفتم که دوباره پیله کرد به روسری و کچلی. بهم اطمینان داد که اگر برف همین‌طوری ببارد و او مجبور بشود تمام زمستان را پشت این در بماند، کچل هم نباشم دو سه هفته‌ی اول کچل خواهم شد. اصرار کرد رنگ موهام را بگویم. یا اندازه‌اش را بداند. می‌خندید. رضایت داد از گوشه‌ی روسری چند تار از موهایم را نشانش بدهم. ندادم. خندیدم. قابلمه را گذاشته بود روی کمترین شعله‌ی ممکن. می‌گفت این‌طوری لوبیا بهتر می‌پزد و جا می‌افتد. سراغ لیمو ترش و روغن زیتون را گرفت. نداشتم. در کابینت را باز کرد. موفق شد دو سه تا لیمو عمانی پیدا کند. آنها را توی مشتش خرد کرد. ریخت توی قابلمه. دوباره نشست روی صندلی درشکه. بعد از بررسی آشپزخانه و وسایلش گفت: «خوشم میاد دست‎کم زن تمیزی هستی.»
گفتم: «زن و اژدها هر دو در خاک به!»
گفت: «زن باید تو آشپزخونه کلفت باشه، تو رختخواب روسپی، تو خیابون پرنسس.»
«فرمول بدی نیست.»
زد زیر خنده. گفت: «ولی در اثر یه اشتباه لپی، فرمولش یه کم جابه‌جا حل شده. تو آشپزخونه شد پرنسس، تو رختخواب کلفت، تو خیابون روسپی!»
خنده امانم را بریده بود که گفت: «موندم این راهبه‌ای که نشسته جلوی من کجای فرموله؟»
هنوز می‌خندیدم که گفت: «راهبه‌ی خوش‎خنده!»

پیشنهاد قهوه دادم. موکول کرد به بعد از شام. گفت که فال هم بلد است بگیرد. گفتم پیش پا افتاده است. گفت هیپنوتیزم هم بلد است.
«با این یکی موافقم.»
کف دست‌هاش را محکم زد به هم. هورا کشید. اعلام کرد که داریم به یک نتیجه‌ای می‌رسیم. بعد از شام ظرف‌ها را شست و خشک کرد. پیش‌بند زرد و قرمز من را از کمرش باز کرد. پرسید فرمایش دیگری دارم یا نه؟ نزدیک صبح بود. پیشنهاد هیپنوتیزم را جدی گرفته بود. گفتم: «قول می‌دی بهم تجاوز نکنی؟»
«خوابش رو هم نمی‌بینی. بی‌خود به دلت وعده نده.»

یک جوک گفت درباره‌ی لباس مردانه‌ای که در دیر راهبه‌ها پیدا شده بود. به جای یکی از راهبه‌ها نخودی خندید و به جای بقیه‌ی راهبه‌ها هی کشید. داستان را مو به مو اجرا کرد تا آن‌جا که بقیه نخودی خندیدند و آن یکی هی کشید. یکی از داستان‌های مارگارت دوراس را برایش تعریف کردم. تجربه‌ی واقعی که در آن دوراس شش ماه در اغما بود. نوشته بود تمام ِ مدت اغما کابوس جنگ ویتنام را می‌دید. کابوس سربازی که می‌خواست به او تجاوز کند. گفت: «این رویای همه‌ی پیرزن‌هاست. عجب ناکسی بوده این دوراس!»

چهار زانو نشستم روی کاناپه. نشست روی زمین روبه‌روی من. خوابم می‌آمد. یک گردن‌بند بدلی گرفته بود دستش. آن را از روی پارچ مسی خودم برداشته بود. هر چی از این خرت و پرت ها داشتم از پارچ مسی کهنه آویزان کرده بودم، گذاشته بودم روی صندوق قدیمی هندی که از یک سمساری گیر آورده بودم. گردن‌بند را آویزان گرفت جلوی چشم‌هام و تکانش داد. خوب بهانه‌ای بود برای چرت زدن. هر دو ساکت نگاه می‌کردیم به آونگی که وسط چشم‌هامان تکان می‌خورد. مردمک‌های او خیره بود به مردمک چشم‌های من، تا چشم من شروع کرد به حرکت با آونگ. زیر لب زمزمه می‌کرد: «برف برف برف برف برف برف…»

چشم‌هام سنگین می‌شد. هنوز زمزمه می‌کرد. سنگ فیروزه‌ای رنگ می‌باخت و سفید می‌شد. زنجیر نقره‌اش را دیگر نمی‌دیدم. پلک‌هام افتاد روی هم. دوست داشتم تا ابد بگوید برف. صداش دور می‌شد. نفس‌هاش می‌آمد نزدیک. گرمای نزدیک‌ترین نفسش که خورد به زیر چانه‌ام چشم دراندم و پخ کردم. ترسید. در حالی که انتظار داشتم بخندد. زدم زیر خنده. خنده‌ام را همراهی نکرد. رنگش پریده بود. سفید شده بود. مات نگاهم می‌کرد. ترسیدم. حتم داشتم بعد از پخ گردن‌بند را می‌کوبد زمین می‌گوید زن و اژدها…، می‌رود می‌نشیند روی صندلی درشکه و یک جوک دیگر تعریف می‌کند. یا ادای بازی در یکی از صحنه‌های فیلم‌هاش را درمی‌آورد. یا یکی از خاطره‌های بامزه‌اش را تعریف می‌کند. سکوت و ترسم را که فهمید، دست از زل زدن به صورتم برداشت. نگاه کرد به یقه‌ام روی گردن. پا شد رفت کنار پنجره. پرده را زد کنار. برف هنوز می‌بارید. همان‌طوری پابرهنه رفت سراغ کیفش. هوا هنوز روشن نشده بود. یک ذره هم روشن نشده بود. یک عکس از کیف پولش کشید بیرون. مدتی نگاهش کرد. از نامزدش گفت که رفته فرنگ. می‌گفت شاید همین روزها برگردد. از سفیدی، صافی و زیبایی گردنش گفت. عکس را داد دستم. پرسید: «مگه نمی‌شه فقط عاشق گردن زن شد؟»
عکس را نگاه کردم. گفتم: «یا فقط موهاش.»
صورت دختر زیبا نبود. موهاش خیلی زیبا بود. پرسیدم: «کی رفته؟»
«خیلی وقته.»
دوباره گفت: «شاید برگرده.»
فکر کردم همین روزها.

روی کاناپه‌ی تختخواب‌شو دراز کشید. یکی از بالشتک‌ها را برداشتم بدهم بگذارد زیر سرش. خوابش برده بود. خواستم یواش بالشتک را زیر سرش جا کنم. منصرف شدم. آن را گذاشتم همان‌جا که نشسته بودم زیر سرم و خوابیدم. جنینی. وقتی بیدار شدم، نبود. بدنم خشک شده بود. گردنم درد گرفته بود. به همان شکلی که خوابم برده بود بیدار شده بودم. نگاه کردم به ساعت. چارده پانزده ساعت یک‌بری خوابیده بودم. به زحمت از جام بلند شدم، رفتم کنار پنجره. هوا دوباره تاریک شده بود. برف بند آمده بود. گودی قدم‌هاش مانده بود روی زمین. برف برف برف. پرده را کشیدم. خانه مرتب بود. همان‌طوری که قبل از سفر مرتب کرده بودم. عکس دختر مانده بود روی صندوق هندی. روسری‌ام را کندم انداختم روی میز. رفتم جلو آینه‌ی قدی. از لوله‌ی چرم خبری نبود. ریشه‌ی موهای کل و کوتاه و نازکم افتاده بود به خارش. با ناخن‌هام افتادم به جان سرم. انگشت‌هام دوباره خورد به آن‎جا که گر شده بود. کنار سرم بالای گوش بود. تازه سر و کله‌اش پیدا شده بود. اندازه‌ی در ِ یک قوری بود. دکتر گفته بود چاره‌ای براش نیست.