یک روز مانده به عید پاک | زویا پیرزاد

داستان در سه فصل نوشته شده است. فصل اول داستان شخصی به نام ادموند است که دوران بچگی خود را می گذراند. در فصل دوم او ازدواج کرده و دختری بزرگ به نام آلنوش دارد. در فصل سوم ادموند همسر خود را از دست داده است و تنها زندگی می کند.

 در هر سه فصل، همیشه یک روز به عید پاک مانده و همیشه ادموند مشغول مرور خاطراتش است. در این خاطرات یک فصل مشترک وجود دارد و آن این است که از نظر سنت، ازدواج دو نفر از دو مذهب متفاوت درست نیست.

 داستان از این جا شروع می شود که ادموند در شهری ساحلی در شمال ایران زندگی می کند. ادموند ارمنی است. پدر و مادرش هم ارمنی هستند. آنها در جوار کلیسا زندگی می کنند. طبقه پایین کلیسا است و طبقه بالای کلیسا مدرسه است. ادموند همیشه از خانه شان کلیسا و مدرسه را می بیند. مدیر مدرسه در طبقه بالا سکونت دارد. سرایدار و زن و بچه اش که مسلمان هستند در طبقه پایین اقامت دارند. سرایدار تریاکی است. زنش بسیار آرام و سنگین است. دخترش طاهره هم بسیار متین است. طاهره با این که مسلمان است اما در مدرسه ارمنی درس می خواند. چون خانواده اش در مدرسه ارمنی سکونت دارند، تصمیم گرفته اند که طاهره هم در همین مدرسه درس بخواند. طاهره همبازی ادموند است. به نظر می رسد ادموند علاقمند طاهره است ولی جرأت نمی کند علاقه خود را نشان دهد چون می داند عشق بین ارمنی و مسلمان در خانواده جرمی بزرگ است. مادر و پدر ادموند با این که هر دو ارمنی هستند همیشه با هم اختلاف دارند. مادر ادموند خیلی از مدیر مدرسه خوشش می آید. مادربزرگ و عمه ادموند خیلی سنتی هستند. پدرش هم سنتی است. مادرش همیشه سنت شکن بوده ولی به خاطر همین اخلاقش زندگی راحتی ندارد. مادر ادموند آشپز خوبی نیست. گلدوزی می کند ولی آنها را به کسی نشان نمی دهد. ادموند همیشه از بزرگان، داستان یا داستانهایی در مورد زمانهای قدیم می شنود ولی آنها را اصلا قبول ندارد. طاهره همیشه نماز می خواند. گاهی الله و گاهی صلیب به گردن دارد چون هر دو را دوست دارد. مادر ادموند به مادر طاهره حسادت می کند. به نظر می رسد که مادر طاهره با مدیر ارتباط دارد و شاید طاهره دختر مدیر باشد نه دختر سرایدار. مادر ادموند مقداری مربا درست می کند و به پسرش می دهد که برای مدیر ببرد. در آنجا ادموند متوجه ارتباطی بین مدیر و مادر طاهره می شود. شاید هم مادر طاهره ارتباطی با مدیر ندارد، اما همیشه برای مدیر درد دل می کند. پدر طاهره همیشه طاهره و مادرش را کتک می زند. وقتی ادموند برای مدیر مربا می برد، مربا از دستش می افتد، چون شاهد دعوای مدیر و پدر و مادر طاهره می شود. مادر ادموند در این دعوا طرف مدیر و پدر ادموند طرف زن سرایدار را می گیرد.

 در فصل دوم ادموند با ماریا ازدواج کرده و دختری به نام آلنوش دارد که عاشق پسر مسلمانی به نام بهزاد شده است. خانواده مخالف این ارتباط است. ادموند همیشه می خواسته که مثل مادرش سنت شکن باشد. اما مادرش با همه سنت شکنی نتوانسته همسر فرد مورد علاقه خود شود. ادموند خودش هم عاشق طاهره بوده ولی هرگز جرأت ازدواج با او را پیدا نکرد. حالا دخترش سنت شکنی می کند. او قصد دارد با بهزاد ازدواج کند. وقتی ادموند با پدر  و مادرش به تهران آمدند، او خاطرات طاهره را در همان شهر ساحلی شمال جا گذاشت. او گوش ماهی هایی را که با طاهره جمع کرده بوده، به اسرار پدرش، رها می کند. ادموند پسر عمویی دارد که خیلی چاق و تنه لش است. او مردی سنتی و اهل شکار است. بر خلاف او، ادموند روحی پاک و بی غل و غشی دارد.

 در فصل دوم ادموند مدیر مدرسه است. معاون او دانیک نام دارد. دانیک دختری است که به خاطر عشق به یک مسلمان از خانواده اش رانده شده و اکنون تنها زندگی می کند. او معاون لایقی است. ادموند خیلی دانیک را قبول دارد. ماریا خیلی ناراحت است که ممکن است آلنوش با یک مسلمان ازدواج کند.

 در فصل سوم ماریا فوت کرده است. ادموند تنهاست. آلنوش با بهزاد ازدواج کرده و از خانواده طرد شده است. پدرش قبول ندارد که باید آلنوش را طرد کرد اما سنت به او می گوید که این کار را بکند. ادموند با خاطرات ماریا دلخوش است. ماریا همیشه بنفشه می کاشته. روز قبل از عید پاک، دانیک او را دعوت می کند. او به دیدن دانیک می رود. از اخلاق دانیک خوشش می آید. ادموند هر چقدر قبلا سعی کرده که آلنوش زن بهزاد نشود موفق نشده است. الآن دانیک به او می گوید که به یاد آلنوش باشد و بعد از چهار سال که از ازدواج آنها گذشته، یادی از آنها بکند. در آخر داستان ادموند سنت شکنی می کند و برای دخترش نامه می نویسد.

 در هر سه فصل کتاب، داستان مربوط به یک روز مانده به عید پاک است. عکس روی جلد کتاب، کف دستی است که کفشدوزکی در بر گرفته است. مادر ادموند به او گفته هر وقت کفشدوزک را دیدی نیت کن و او را رها کن تا در عید پاک به آرزویت برسی. ادموند آلنوش را مانند کفشدوزکی رها کرد تا به آرزویش برسد. آرزوی آلنوش آرزوی خود ادموند بود.

 ادموند در ته دلش عاشق دانیک است، چون دانیک عاشق پسری فارس و غیر ارمنی بوده است. برای همین است که ادموند برای دانیک ارزش قایل است. همیشه می خواهد از دانیک بپرسد چرا تنهاست و چرا ازدواج نکرده است. در آخر داستان قصد دارد که از او بپرسد.

 مادر ادموند و همسرش ماریا همیشه جوهر سبز برای خودنویسش می خریدند. حالا دانیک این کار را می کند. به نظر می رسد که دانیک هم علاقمند ادموند است. علاقه دانیک و ادموند بیشتر برای این است که هر دو میل به سنت شکنی دارند.

دریافت کتاب | چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد |


 

 

 

لكه‌ها | زويا پيرزاد

يك سال بعد از آشنايي شان، مادر ليلا وقت معرفي علي به عمه ليلا كه تازه از آمريكا آمده بود،  گفت: «علي آقا، نامزد ليلاجان.»
* پارچه فروش گفت: «ژرسه اش حرف نداره! به درد همه چي مي خوره. بليز، دامن، لباس.»
ليلا گفت: «راستش نمي دونم. تو چي ميگي رويا؟»
آن طرف مغازه رويا باقي پارچه ها را زيرورو مي كرد. برگشت نگاهي به ليلا انداخت و نگاهي به ژرسه گلدار. گفت: «من ميگم خوبه، بخر.» بعد رو كرد به پارچه فروش: «آقا،  دو متر از اين بلوزي كرشه برام ببر.»
ليلا دست كشيد به ژرسه گلدار و به رويا نگاه كرد. «تو كه نمي خواستي پارچه بخري.»
پارچه فروش متر فلزي را از زير توپ ژرسه بيرون كشيد و رفت طرف رويا: «زرد يا قهوه يي؟»
رويا دست كشيد به كرشه زرد، بعد به كرشه قهوه يي. گفت: «زرد يا قهوه يي؟ گمونم… زرد!  به دامن سرمه يي خوب مياد.»
ليلا گفت: «تو كه دامن سرمه يي نداري.»
رويا به ليلا نگاه كرد. «ها؟ راست ميگي، ندارم.» رو به پارچه  فروش كه متر فلزي را توي دست مي چرخاند، گفت: «آقا، دامني سرمه يي چي داري؟»
پارچه فروش متر را برد طرف توپ هاي سرمه يي قفسه هاي بالا. بعد كرشه زرد را بريد، تا كرد، پيچيد لاي نيم ورق روزنامه،  گذاشت جلو رويا و آمد طرف ليلا. ليلا دست هاش را كرد توي جيب و سر تكان داد. «بايد با مادرم بيام.» پارچه فروش برگشت طرف رويا.
رويا گفت:  «نه،  سرمه يي هات همه ش بوره. باز سر مي زنم.» دست ليلا را كشيد و از پارچه فروشي بيرون آمدند.
توي كوچه برلن ايستادند منتظر تاكسي. رويا به ليلا گفت: «كيفتو بده اين دست، زيپشو بكش.» بعد دست انداخت زير بازوي ليلا و گفت: «خجالت براي چي؟ مادرت خوب كاري كرد.» در تاكسي را باز كرد و گذاشت اول ليلا سوار شود. «بالاخره يكي بايد سيخي به علي مي زد. هيچ معني داره كه …» يكنفس حرف زد.
ليلا از پنجره تاكسي بيرون را نگاه كرد و ناخن شستش را مي جويد. رويا سرش را برد جلو به راننده گفت: «لطفاً همين جا.»
وقت پياده شدن به ليلا گفت: «امشب پشتشو مي گيري. باشه؟»
ليلا شستش را از دهن درآورد: «باشه.»
* از سينما كه آمدند بيرون حميد به علي گفت: «باز دوساعت از كار و زندگي انداختي مون.»
ليلا گفت: «فيلمش خيلي هم بد نبود.»
علي پاكت خالي تخمه آفتابگردان را پرت كرد توي جوي آب: «فيلم كه مزخرف بود، عوضش…» سرش را برد دم گوش حميد و پچ پچ كرد. بعد زد زير خنده.
ليلا خودش را زد به نشنيدن.
حميد گفت: «جون به جونت كنند آدم نميشي. خداحافظ، من بايد برم شركت.»
علي گفت: «شب چكاره اي؟ من و ليلا مي ريم پيتزايي. تو و رويا مياين؟»
حميد سرش را از پنجره تاكسي بيرون كرد و داد زد:  «نه»
ليلا لبخند زد و دست انداخت زير بازوي علي.
توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري ليلا با ني پلاستيكي نوشابه بازي مي كرد: «مامان سراغتو مي گرفت.»
علي تكه اي پيتزا گاز زد: «چرا؟ ميخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟» پيتزا را نيم جويده قورت داد و اداي مادر ليلا را درآورد:  «علي آقا، نامزد ليلاجان» و خنديد. ليلا نخنديد.
علي در سس گوجه فرنگي را باز كرد. «انگار تو هم بدت نيومد؟»
ليلا آب دهانش را قورت داد. «خب، چه عيبي داره؟»
علي سس ريخت روي پيتزا. «چي چه عيبي داره؟»
«كه نامزد كنيم.»
علي سس را گذاشت روي ميز. «چه فرقي داره؟»
«چي چه فرقي داره؟»
«كه نامزد بكنيم يا نكنيم.»
ليلا نفس بلندي كشيد و زل زد به علي. «اگه فرقي نداره پس بكنيم.»
علي ني توي بطري را درآورد انداخت روي ميز،  نوشابه را برداشت،  خورد، بطري را گذاشت روي ميز و گفت: «خب،  بكنيم.»
سر ميز دست چپ زني به بچه اش گفت:  «تو كه پيتزا دوست داشتي.»
سر ميز دست راست، مرد جواني به در ورودي نگاه كرد.
دست هاي ليلا پريد جلو، خورد به بطري هاي نوشابه و سس گوجه فرنگي. تكه سوم پيتزا از دست علي افتاد روي شيشه سس كه دمر شده بود روي نمكدان كه افتاده بود كنار بطري هاي سرنگون نوشابه. نوشابه روي روميزي پلاستيكي راه افتاد و رسيد به لبه ميز. ليلا با چشم هاي پر اشك به علي نگاه كرد. علي سرش را زير انداخت. روي شلوار سفيد علي لكه قهوه يي بزرگي داشت شكل مي گرفت.
* مادر ليلا ليوان شربت آلبالو را گذاشت جلوي علي و براي سومين بار گفت: «واويلا از گرما!»
علي از جا بلند شد. «ليلا چرا نمياد؟ برم صداش كنم.»
مادر ليلا چين هاي دامنش را صاف كرد و گفت:  «تشريف داشته باشين علي آقا. مي خواستم باهاتون حرف بزنم.
علي نشست.
* جان وين دست ها آماده روي هفت تيرهاي دو طرف كمربند، از وسط خياباني خاكي مي گذشت و زيرچشمي دوروبر را مي پاييد.
حميد نشسته بود كنار رويا. زل زده بود به تلويزيون و تخمه مي شكست.
رويا پاهاش را دراز كره بود روي ميز چهارگوش، جلو راحتي سه نفره. خيره به تلويزيون با تلفن حرف مي زد. «شكر خدا مادرت هست و الا تا آخر عمر عين رمي شنايدر نامزد آلن دلون ميموندي.»
توي خيابان خاكي هيچ كس نبود. جز چندتا اسب كه به نرده اي بسته شده بودند. كنار نرده يك بشكه بود. پشت بشكه پسربچه اي قايم شده بود و جان وين را مي پاييد.
حميد كاسه تخمه را گذاشت روي ميز و پا شد. جلو پاهاي دراز شده رويا ايستاد و زد به ساق پاش. رويا تكان نخورد.
جان وين از جلو بشكه گذشت. حالا پشتش به پسربچه بود.
حميد از روي پاهاي رويا پريد، رفت صداي تلويزيون را بلند كرد،  برگشت نشست.
پسربچه دستش را با هفت تير اسباب بازي بلند كرد و داد زد: «دستا بالا!»
رويا تو گوشي گفت «ترس نداره. مادرت خيلي خوب كاري كرد. مردها رو مدام بايد هل داد.»
حميد زيرلبي گفت «لعنت به گراهام بل.»
رويا تو گوشي گفت  «چرا نمي فهمي؟ مهم خواستن يا نخواستن علي نيست. مهم اينه كه تو چي بخواي.»
جان وين پسربچه را نشانده بود روي پاهاش و داشت هفت تير واقعي خودش را نشانش مي داد. زن جواني با دامن بلند و كلاه لبه دار، سبدي را كه در دست داشت گذاشت زمين و دست پسربچه را گرفت، كشيد. «چندبار گفتم با غريبه ها حرف نزن؟» جان وين ايستاد و كلاهش را برداشت.
رويا تو گوشي گفت: «باشه، حتماً . پس دوستي به چه درد مي خوره؟ خداحافظ.»
جان وين پشت سر زن داد زد «خانوم! سبدتون جا موند!»
حميد كاسه تخمه به دست بلند شد، صداي تلويزيون را كم كرد و غر زد «شد توي اين خونه ما راحت يه فيلم تماشا كنيم؟»
رويا جواب نداد.
زن جوان سيبي از توي سبد درآورد،  داد دست جان وين و لبخند زد. رويا پاها دراز روي ميز و خيره به تلويزيون لبخند مي زد.
* توي ساندويچ فروشي خيابان فرشته، علي اداي مادر ليلا را درآورد. «اگه به خاطر مسايل ماليه،  من و پدرش كمك مي كنيم.» گاز بزرگي از ساندويچ زد. تكه اي برگ كاهو و پوست گوجه فرنگي از گوشه لبش آويزان شد. «مسئله مالي،  هه!»
ليلا كاغذ شمعي دور ساندويچش را ريزريز مي كرد. «پس چي؟»
«چي پس چي؟»
«پس چرا نمي خواي عروسي كنيم؟»
پوست گوجه فرنگي چسبيد به سق علي و به سرفه افتاد. ليلا دستپاچه بطري نوشابه را داد دستش. از شدت سرفه توي چشم هاي علي اشك جمع شد.
* مرد بنگاهي گفت «متراژش زياد نيست،  اما عوضش جمع و جور و راحته. چشم انداز قشنگي هم داره.»
ليلا و علي از پنجره اتاق نشيمن بيرون را تماشا كردند. توي كوچه يك درخت چنار بود. بنگاهي از توي اتاق خواب گفت «گنجه به اين جاداري ديده بوديد؟»
ليلا دويد به اتاق خواب و سرش را كرد توي گنجه. علي آمد به اتاق خواب و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. «چشم انداز اين اتاقم خيلي قشنگه!»  ليلا سرش را بي هوا چرخاند. پيشاني اش خورد به در گنجه. بنگاهي سرفه كرد. توي خرابه جلو پنجره اتاق خواب دوتا سگ دنبال هم كرده بودند.
علي از حمام داد زد «وانش چرا اين قدر كثيفه؟» ليلا و بنگاهي خم شدند نگاه كردند. بنگاهي دست كشيد به جداره وان. «لكه رنگه. خانمي كه قبلاً  مستاجر اينجا بود نقاشي مي كرد. چيزي نيس، با وايتكس پاك ميشه.» ليلا روبه علي گفت «حتماً پاك ميشه. خودم پاكش مي كنم.»
علي كاغذها را پخش كرده بود روي ميز جلو راحتي و با ماشين حساب جمع و تفريق مي كرد. ليلا وان را پر كرده بود از آب و وايتكس و خيره شده بود به لكه ها.
علي با خودش گفت «نشد.»
ليلا چندبار زيرلبي گفت «نه،  تميز نميشه.» راهاب وان را باز كرد، در وايتكس را بست و دستكش هاي لاستيكي را درآورد. آمد به اتاق نشيمن.
علي گفت «نميخونه.»
ليلا گفت «چي؟»
علي جواب نداد.
ليلا گفت «نميريم؟»
علي سرش را بلند كرد زل زد به ليلا. ليلا دستكش ها را گذاشت توي ظرفشويي آشپزخانه كه با يك پيشخوان از اتاق نشيمن جدا مي شد. «شام منزل حميد و رويا. يادت رفت؟»
علي ماشين حساب را خاموش كرد.
ليلا با عجله گفت «ولي اگه هنوز كار داري …»
علي كتش را از روي دسته راحتي برداشت «حوصله ندارم. فردا توي شركت تمومش مي كنم.»
ليلا پا به پا شد. «پس اضافه كاري…»
علي كتش را پوشيد. «نترس، بي اضافه كاري هم پول وايتكس تو در مياد.» خنديد. يقه كتش تا شده بود.
ليلا به شلوار علي نگاه كرد. «شلوار خاكستريتو از خشك شويي گرفتم.»
علي به شلوارش نگاه كرد. «همين چه عيبي داره؟»
ته مانده آب وان هو كشيد رفت توي فاضلاب.
* اتاق نشيمن حميد و رويا پر از گل مصنوعي بود. كاغذي، پارچه يي، شمعي. باقيمانده نمايشگاهي كه رويا بعد از تمام كردن دوره گل سازي ترتيب داده بود.
حميد و علي از خاطرات دبيرستان البرز مي گفتند.
«چه حافظه اي! بعد بيست سال تا گفتم آقاي مجتهدي حتماً اسم من خاطرتون نيست گفت چطور ممكنه علي بي غم هميشه عاشق فراموشم بشه.»
حميد خنديد. «خودش اسمو روت گذاشت. سال چندم بوديم؟ سر امتحانا پشت هم ورقه سفيد دادي. عوض درس مدام شعر عاشقونه مي خوندي.»
علي چوب كبريت را از لاي دندان درآورد و قاه قاه خنديد.
توي آشپزخانه ليلا سالاد هم مي زد. «با وايتكس هم پاك نشد. علي هر بار حموم ميكنه كلي غر ميزنه.»
رويا خورش فسنجان را ملاقه ملاقه مي ريخت توي كاسه چيني. «علي از كي تا حالا وسواسي شده؟»
* مادر ليلا سبزي خرد مي كرد. ليلا پشت داده بود به پنجره آشپزخانه. از حياط صداي آب پاشي مي آمد.
مادر ليلا گفت «خدا عمرش بده. با اين همه گرفتاري كه داره ده كيلو سبزي برام پاك كرد.»
ليلا رفت طرف قفسه آشپزخانه، از توي سيني كنار سماور استكان دمرشده اي برداشت «چاي بريزم؟»
تق تق كارد روي تخته سبزي قطع شد «چه سيسموني مفصلي هم تهيه ميبينه.»
ليلا استكان چاي به دست، تكيه داد به قفسه آشپزخانه.
تق تق  شروع شد. «وسايل اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چي رو آبي خريده. دخترش سونوگرافي كرده گفتند بچه پسره.»
ليلا كتابي را كه روي قفسه آشپزخانه بود برداشت: علوم تجربي سال اول راهنمايي. ورق زد. «اين مال كيه؟»
مادر ليلا سرش را بلند كرد. «آخي! حتماً مال پسرشه. طفلك جا گذاشته. از همه چي دوازده تا، ملافه و روباشي و زيرپيرهني و پيشبند.»
ليلا خواند «حلال هايي براي لك هاي معمولي: سبزي با صابون و الكل، يد با تيوسولفات سديم،  آدامس با تتراكلريدكربن…»
از حياط هنوز صداي آب پاشي مي آمد.
ليلا گفت «كاغذ مداد كجا داري؟»
مادر ليلا سبزي هاي خرد شده را كيسه كيسه مي كرد. «توي كشوي دست چپ. دستت درد نكنه،  چندتا آش  بنويس چندتام كوكو  بذارم تو سبزي ها. حواس كه ندارم، قاطي مي كنم.»
ليلا نوشت «رنگ با تينر.»
مادر ليلا نگاهش كرد. «من كي بايد سيسموني درست كنم؟»
ليلا رفت طرف پنجره. «بابام روزي چند دفعه باغچه آب ميده؟»
* ليلا به خواربارفروش گفت «تينر داريد؟»
خواربارفروش گفت «تينل؟ رنگ فروشا تينل دارن، خانوم.»
* ليلا توي مغازه رنگ فروشي منتظر ماند تا نوبتش شد.
با رنگ فروش احوال پرسي كرد. بعد گفت «با تينر هم پاك نشد.»
رنگ فروش گفت «پس لك رنگ نيست. هرچي هست، چاره اش جوهرنمكه. فقط خيلي مواظب باشين رو دست و بالتون نريزه. دستمالي،  حوله اي،  چيزي بگيرين جلو دماغ و دهنتون. بوش خيلي تنده.»
ليلا يادش رفت دستمالي،  حوله اي، چيزي بگيرد جلو صورتش.
جوهرنمك روي لكه هاي وان چندباري فش كرد و ساكت شد. ليلا باورش نشد. سرش را برد جلو نگاه كرد. اثري از لكه ها نمانده بود. از خوشحالي جيغ زد، بعد به سرفه افتاد.
***
مادر ليلا خودش را توي يكي از راحتي هاي باريك دسته فلزي جا داد.
«يعني كه چي با كارگزيني دعواش شده؟»
ليلا پتو پهن كرده بود روي پيشخوان آشپزخانه و پيراهن سفيدي را اتو مي زد. «از حقوقش كم كردند. براي غيبت هاش.»
مادر ليلا توي راحتي تنگ جابه جا شد. «خب معلومه. آقا تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق داره؟»
فشار دست ليلا روي دسته اتو بيشتر شد.
دسته هاي راحتي از دو طرف پهلوهاي مادر ليلا را فشار مي داد. «حالا چه خيالي داره؟  هيچ دنبال كار هست؟»
ليلا اتو را ايستاند روي قفسه. پيرهن را گرفت رو به نور و گفت «لك چي بوده پاك نشده؟»
مادر ليلا يك وري نشست. «ميدونستم.»
ليلا زيرلب گفت «قرمه سبزيه.»
مادر ليلا سعي كرد از روي راحتي بلند شود. «از همون اول مي دونستم.»
ليلا پيراهن را آورد پايين. «پريشب ريخت روش.»
مادر ليلا از روي راحتي بلند شد. «حالا مگه به اين زودي كار پيدا ميشه؟»
ليلا گفت «بايد بخيسونم توي وايتكس.»
مادر ليلا كيفش را باز كرد. «بابات داد. گفت اگه خواستي چيزي بخري…»
ليلا گفت «شايد هم آب ژاول.»
* علي براي خودش پلو كشيد توي بشقاب. قاشق را كرد توي كاسه خورش و دور گرداند. «اين قيمه  س يا خورش لپه پيازداغ؟»
ليلا سرش پايين بود. «گوشتو نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم.»
علي قاشقش را پرت كرد توي كاسه خورش. چندتا لپه پريد بيرون.
«حالا ما دوماه بيكار شديم كارمون كشيد به گدايي؟»
ليلا لپه ها را يكي يكي از روي روميزي جمع كرد.
* ليلا روميزي به دست وارد خشك شويي سر كوچه شد. «قيمه س. پاك ميشه؟»
مرد چشم زاغ پشت پيشخوان روميزي را وارسي كرد. «چي بهش زدين؟»
ليلا گفت «اول نمك، بعد آب ژاول، بعد وايتكس، بعد بنزين.»
مرد چشم زاغ سرش را بلند كرد،  به ليلا نگاه كرد و لبخند پت و پهني زد. «ماشاءا… خودتون كه استادين.»
* توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري حميد بطري نوشابه اش را گرفت دستش و رو به بقيه گفت «امشب كار پيدا كردن علي رو جشن مي گيريم. بيكار شدنشو هم كه حتماً  يكي دوماه ديگه س همگي ساندويچ مهمون من.»
علي خنديد. ليلا سعي كرد لبخند بزند.
رويا به حميد گفت «زبونتو گاز بگير.» بعد رو كرد به علي. «قول بده به اين يكي بچسبي.»
علي يك دست پيتزا و يك دست نوشابه چرخيد به چپ،  بعد به راست. «قول ميدم. فقط بگو به كدوم يكي؟»
دختري از جمع ميز دست چپ سرش را گرداند طرف علي. زن جواني كه سر ميز دست راست تنها نشسته بود به ساعتش نگاه كرد. حميد با دهان پر زد زير خنده. تكه اي پيتزا از دهنش پريد بيرون افتاد روي آستين رويا. ليلا نمكدان را برداشت و دست رويا را كشيد جلو.
رويا گفت «چكار مي كني؟»
ليلا روي آستين رويا نمك پاشيد. «يه جايي خوندم رو لك چربي بايد فوري نمك بريزي.»
* ليلا به علي گفت «شب جمعه بگيم حميد و رويا بيان پيشمون؟»
علي كتاب مي خواند.
ليلا گفت «باقالي پلو درست مي كنم با كشك بادمجون.»
علي كتاب را ورق زد.
ليلا چشمش افتاد به چوب پرده اتاق. چندتا از قلاب هاي پرده درآمده بود. فكر كرد «يادم باشه فردا درستش كنم.» به علي نگاه كرد. «دو جور غذا كم نيست؟»
علي كتاب را بست و پا شد. شال گردن پشمي قرمز را از روي دسته راحتي برداشت.
ليلا پرسيد «زود برمي گردي؟»
علي چوب كبريتي كرد توي دهن. «برمي گردم.»
در آپارتمان كه بسته شد،  ليلا كتاب را برداشت و باز كرد. خواند: عاشقانه  اي براي سرو. فكر كرد «چه قشنگ.»
* جلو دانشگاه شلوغ بود. ليلا به كتاب فروش گفت «كتاب شعر مي خواستم.»
جوان كتاب فروش از پشت عينك مستطيل بزرگ به ليلا نگاه كرد. ليلا گفت «شعر عاشقانه.»
كتاب فروش عينكش را برداشت و لبخند زد.
ليلا سرخ شد. «هديه ست.»
كتاب فروش لبخند كجي زد.
ليلا گفت «براي سالگرد ازدواجم.»
كتاب فروش رديف كتاب هاي شعر را نشان داد.
* پيرمرد دست فروش ده بيست جلد كتاب كهنه چيده بود كنار پياده رو.
پاي ليلا خورد به يكي از كتاب ها. كتاب باز شد. ليلا گفت «ببخشين.» خم شد كتاب را ببندد. وسط صفحه باز شده خواند: «آرد سيب زميني را گرم كرده روي لك خامه بپاشيد…» كتاب را بست و روي جلد را نگاه كرد: راهنماي لكه گيري. تاليف بانو ح.م. تاريخ چاپ: يك هزار و سيصد و بيست شمسي.
ليلا سر بلند كرد. دست فروش خيلي پير بود.
***
ليلا گردگيري مي كرد كه تلفن زنگ زد. «بله؟»
«علي هست؟»
ليلادستمال نم دار را كشيد روي تلفن. «نخير. شما؟»
«شما خواهرش هستين؟»
ليلا دستمال نم دار را كشيد دو طرف تلفن. «نخير. شما؟»
آن طرف سيم جواب نداد.
ليلا دستمال را توي دستش مچاله كرد. «شما؟»
آن طرف سيم گوشي را گذاشت.
ليلا هم گوشي را گذاشت. دستمال  نم دار را كشيد روي گوشي. به تلفن نگاه كرد. انگشتش را كرد توي دستمال و از صفر شماره گير شروع كرد به تميز كردن سوراخ شماره ها. به يك كه رسيد زد زير گريه.
* رويا جعبه دستمال كاغذي را از اين طرف ميز آشپزخانه سراند طرف ليلا كه روبه روش نشسته بود.
ليلا با دستمال كاغذي مچاله هر دو چشمش را خشك كرد، دماغش را بالا كشيد و گفت «دستمال دارم.»
رويا دست زير چانه به ليلا نگاه مي كرد. «اين جور كه تو شروع كردي يه جعبه هم كمه.»
ليلا از نو زد زير گريه.
رويا پاشد چاي ريخت. يك فنجان گذاشت جلو ليلا، يك فنجان جلو خودش. نشست. «با گريه كه كار درست نميشه.»
ليلا وسط گريه گفت «ميگي چيكار كنم؟»
رويا از جيب لباس خانه گشادش لاك ناخني درآورد. «عيب نداره من لاك بزنم؟» ليلا سرش را تكان داد.
رويا شيشه لاك را تكان داد. «قهر كن برو خونه مامانت اينا.»
ليلا دستمال كاغذي خيس را كرد توي آستينش. «خب،  بعد چي؟»
رويا با در لاك ور مي رفت. «اين چرا وانميشه؟»
ليلا دستش را برد طرف جعبه دستمال كاغذي. پنج شش تا دستمال با هم درآمد. «مادرم بفهمه ميگه:من از اول ميدونستم.»
رويا زور زد در لاك را باز كند. «پس بمون جواب تلفن دوست دخترهاي آقا رو بده.»
ليلا دستمال  هاي كاغذي را كپه گذاشت روي صورتش و باز زد زير گريه.
رويا گفت «لابد كم كم خونه هم مياردشون.» و شيشه لاك به دست پا شد.
ليلا به هق هق افتاد.
رويا شيشه لاك را گرفت زير شير آب گرم. «پس لااقل باهاش حرف بزن. بگو قضيه را فهميدي. بگو خيلي پسته. بگو اگه يه دفعه ديگه…»
ليلا كپه دستمال را از روي صورتش برداشت. «اگه يه دفعه ديگه چي؟»
رويا گفت «وا شد!»
ليلا ناخن شستش را جويد.
رويا شست چپش را لاك زد. نگاهي به ناخن نارنجي انداخت و گفت «ما رو باش فكر كرديم عروسي كنين آدم ميشه.»
ليلا فنجان چاي را توي نعلبكي چرخاند. «با همه چيزش ساختم.»
رويا شست راستش را هم نارنجي كرد. «اشتباهت همين بود.»
ليلا دماغش را بالا كشيد. «دوسال تموم.»
رويا شيشه لاك را گذاشت روي ميز. «چند روزي كه خونه بابات موندي به غلط كردن ميفته.» آرنج هاش را گذاشت روي ميز،  انگشت هاش را از هم باز كرد و فوت كرد به ناخن هاش. ليلا دستمال كاغذي ها را ريزريز مي كرد.
رويا فنجان چاي را دو انگشتي برداشت. «نفهميدي طرف كي بود؟» ليلا ريزه هاي دستمال كاغذي را روي ميز كود كرد. «چرا،  تو هم مي شناسيش.»
بالا تنه رويا پريد جلو. «كي؟» آرنجش خورد به فنجان چاي و فنجان افتاد روي شيشه لاك و لاك دمر شد. چاي و لاك ناخن ريخت روي لباس خانه اش. داد زد «وااااي!»
ليلا از جا جست. «نترس،  الان پاكش مي كنم.»
چند دقيقه بعد جاي لك يك دايره خيس بود.
* ليلا نشسته بود روي راحتي دسته فلزي. علي دست توي جيب شلوار،  پشت به ليلا از پنجره بيرون را نگاه مي كرد. بيرون توي كوچه سگي زير درخت چنار خواب بود. ليلا دستمال كاغذي را توي دست مچاله كرد. «قول ميدي؟»
علي به سگ نگاه كرد كه بيدار شده بود. از پنجره دور شد و خميازه كشيد. «آره.» زير درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.
***
رويا گفت «تو چه ساده اي كه باور كردي.»
ليلا پالتوي رويا را داد دستش. «بيا، ديدي تميز شد؟»
رويا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد،  آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به ليلا نگاه كرد. گفت «جادو جنبل بلد شدي؟»
ليلا در خانه را بست. رفت جلوي پنجره ايستاد درخت چنار توي كوچه را تماشا كرد. نفس بلندي كشيد و لبخند زد.
* ليلا نشسته بود روي دسته فلزي. مي خواند «براي پاك كردن لكه خون…» تلفن زنگ زد.
ليلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جويد. تلفن زنگ مي زد.
كتاب را بست گذاشت روي ميز. تلفن زنگ مي زد.
ليلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. «بله؟  سلام ، خوبي؟  حميد از اصفهان برگشت؟  كدوم دخترخاله ات؟  گفتي  آب انار روي ابريشم؟ صبر كن.»
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد يادداشت هاي خودش را كه لاي كتاب گذاشته بود زيرورو كرد. «خب ، بنويس…»
تمام كه شد گفت «به حميد سلام برسون. به دخترخاله ات هم بگو بعد از اين با لباس ابريشمي هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكه گيري مشهور بشم ـ  حالش بد نيست. چندروزه بزنم به تخته دعوا نكرديم. باشه ـ خداحافظ.»
برگشت نشست روي راحتي و خواند «براي پاك كردن لك خون از البسه الوان،  آب و نشاسته را خمير نموده روي لك قرار داده بگذاريد خشك شود. آنگاه با آب داغ و آمونياك بشوييد و بعد …» ليلا سرش را تكان داد. گوشه تكه كاغذي نوشت: «روي لكه خون نبايد آب گرم ريخت.» بعد يادداشت را تا كرد گذاشت لاي كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمين و باقالي پاك مي كردند.
رويا گفت «جدي ميگم، پيدا كردن شاگرد از من، درس دادن از تو.»
ليلا گفت «حرفا مي زني. كي پول ميده بياد كلاس لكه گيري؟»
رويا دست كرد از توي كيسه پلاستيكي مشتي باقالي برداشت.
«همونايي كه ميرن كلاس سبزي آرايي، تزيين سفره عقد، چه ميدونم، صدجور از اين كلاسا.»
ليلا پاي خواب رفته اش را دراز كرد. «اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه. كلاس لكه گيري املي نيست؟»
«به اين شل و ولي كه تو ميگي، آلن دلون هم امليه.»
ليلا به زحمت پا شد،  پايش را ماليد و رفت طرف پنجره.
رويا باقالي درشتي را قاچ داد و گفت «بايد يه اسم دهن پركن پيدا كنيم، مثلاً …»
دوتا سگ دور درخت چنار توي كوچه عقب هم كرده بودند. ليلا با خودش گفت «باز دير كرد.»
رويا گفت «فهميدم! كلاس لكه گيري چيني! واااااي!» كرم سبز گنده را پرت كرد وسط باقالي ها.
* علي پا شد. پالتويش را از روي دسته  راحتي برداشت و داد زد «كي بود عين سقز چسبيد ته كفش كه نامزد كنيم؟  كي مغز جويد كه عروسي كنيم؟  كي شعار مي داد هيچ كي حق نداره اون يكي رو عوض كنه؟» پالتو را پوشيد. «همينه كه هست!»
* ليلا زير لحاف تكيه داده بود به بالش و مقدمه كتاب بانو ح.م. را مي خواند. «زن بيهوده وظايف خود را بيرون از محيط خانه و خانواده جست وجو مي كند، زيرا اگر به راستي وظيفه شناس باشد مي تواند بزرگ  ترين وظايف ملي و نوعي و انساني خويش را در محيط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظيفه شناس مانند مشعلي فروزان پيوسته در قلب خانواده مي درخشد و پيرامون خويش را از نور صفا و پاكي و صميميت روشن مي سازد…»
ليلا به ساعت روي پاتختي نگاه كرد، خميازه كشيد و برگشت به مقدمه. «مرد هر بامداد از خانه بيرون مي رود و تا شام تاريك با مشكلات گوناگون و فراواني روبه رو شده مبارزه مي كند. شب هنگام كه به خانه بازمي گردد حاصل دسترنج روزانه را تسليم همسر خود مي نمايد. زن است كه در اين موقع بايد هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او مي سپارد هزينه هاي روزمره را تامين نموده قسمتي را هم براي روز مبادا اندوخته و ذخيره سازد…»
ليلا كتاب را گذاشت روي لحاف و گوش تيز كرد. فكر كرد «صداي كليد بود؟» بعد با خودش گفت «همسايه بغلي.» باز كتاب را برداشت. «… شايد بانوان بر نويسنده ايراد كنند كه درآمد اين روزها تكافوي هزينه هاي هر روز را هم نمي دهد چه رسد كه از آن مقداري هم ذخيره كني. پس  اجازه بدهيد عرض كنم كه نگارنده كه خود همسر مردي فداكار و با ايمان و صاحب دو فرزند دلبند است،  در اثر تجربه هاي ساليان متمادي به اين نتيجه رسيده است كه مي توان با طرقي بس ساده در هزينه هاي زندگي صرفه جويي كرد. آيا هرگز لباس كرپ دوشين گران قيمتي را كه همسرتان با عرق جبين برايتان ابتياع كرده، تنها به اين دليل كه لك كرم دومان يا خورش فسنجان بر آن افتاده از رديف لباس هاي گنجه خارج كرده به خدمتكار خويش بخشيده ييد؟»
ليلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روي پاتختي نگاه كرد. بعد عكس بانو ح.م. را كه زير مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جواني با ابروهاي باريك، تقريباً وسط پيشاني كه حالتي تعجب زده به قيافه اش مي داد. رنگ موها مشخص نبود. احتمالاً  خرمايي. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لب ها غنچه بود. ليلا فكر كرد «خط لب كشيده.»
كتاب را گذاشت روي پاتختي. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشيد زير سرش و فكر كرد «نيامد.»
خواب مي ديد با مادرش و علي نشسته اند توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري. مادر لباس كرپ دوشين صورتي پوشيده و فر شش ماهه دارد. علي پلو خورش قيمه مي خورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه مي كند. خرمگسي دور ميز مي چرخد. اول آرام، بعد تند و تندتر. بال چپ خرمگس مي گيرد به كاسه قيمه و خورش مي ريزد روي شلوار علي. ليلا مي خندد. بال راست خرمگس كرم دومان را برمي گرداند روي لباس صورتي مادر. ليلا مي خندد. از خواب كه پريد هنوز مي خنديد.
* توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري حميد بطري نوشابه اش را بالا برد. «به سلامتي همه لكه هاي دنيا!»
رويا خنديد. علي پيتزا گاز زد. پيشخدمت كه صورت حساب آورد، ليلا دست دراز كرد.
* ليلا گفت «اين كه نشد زندگي، بايد تكليفمو روشن كني.» رويا سفارش كرده بود «داد بزن!» ولي ليلا داد نزد.
علي صندلي را عقب زد و پا شد، كاسه آش رشته را از روي ميز ناهارخوري برداشت، چند لحظه زل زد به ليلا. بعد كاسه را برگرداند روي روميزي. «تكليفت روشن شد؟ ببينم اين يكي رو چه جوري پاك مي كني.»
ليلا به كود رشته و نخود و لوبيا و سبزي روي روميزي كتان زرد نگاه كرد.
علي كت و باراني اش را برداشت. ليلا از جا تكان نخورد. صداي به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندي كشيد و از پنجره به بيرون نگاه كرد. پاي درخت چنار سگي پارس مي كرد. بالاي درخت گربه اي سر و صورتش را مي ليسيد.
* رويا دست هاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشيده بود روي تختخواب. «هشت نفر ديگه هم اسم نويسي كردم. فكر كردم توي آپارتمان جديدت جا بيشتر داريم، مي تونيم دوتا كلاس اضافه كنيم.»
ليلا لباس هاش را تك تك از گنجه درمي آورد، تا مي كرد مي گذاشت توي چمدان باز روي زمين.
رويا چهار زانو نشست. «فردا بايد برم تخته سياه و صندلي بخرم.»
ليلا دامن گلدار زردي را كه از چوب رختي درآورد، تا كرد گذاشت توي چمدان.
رويا نشست لبه تخت. «پارچه هم بايد بخريم. گفتي كتون و ابريشم و ديگه چي؟»
ليلا يقه كت مردانه را روي چوب رختي صاف كرد. بعد لباس راه راه سفيد و سياهي را تا كرد گذاشت توي چمدان.
رويا پا شد ايستاد و به ليلا نگاه كرد. «باز كه ماتم گرفتي؟»
ليلا سرش را كرد توي گنجه. طرف راست لباس هاي علي بود، طرف چپ چوب رختي هاي خالي. سرش را بيرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان را بست. از پنجره به بيرون نگاه كرد. توي خرابه سگي ايستاده بود كنار توله هاش و به سگي چند قدم آن طرف تر پارس مي كرد.
رويا گفت «حاضري؟»
ليلا گفت «حاضرم.»