با توام ایرانه خانم زیبا | صدای رضا براهنی

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا 
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا

سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر

با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز

آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا

چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آنجا

کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آنجا

بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا

با توام ایرانه خانم زیبا!

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس‏ می‌زنم این حرفها

با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی ز‌ِهار آرزو بنشاند

با تو از آن جا که گوش‏ و دگمه‌ی پستان به ماه نشینند

با تو از آن جا که می‌شوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصله‌ها هیچ

چشم یکی داری حالا بکن دو چشمی‌اش‏ متوازی آهان متوازی آها

خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند

با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی جعدها به سینه‌ی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!

فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم

خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم

ابر نگویم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها

فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوذنقه ماه نگویم

هیچ نگویم نگویَمَم گُمَمَم

زانو اگر زن نباشد اگر زن

پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم

وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانه‌ی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟

با توام ایرانه خانم زیبا!

غم که قلندر نشد همیشه‌ی زخمی

رو که به دریا نشد

صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید

سر که به جنگل زند برگ به اجساد

رو که به دریا نشد

حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم

کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا!

گوش‏ چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا

هیچ نگویم که خوب بداند

فکری هیچم که سوت زنم جا

شانه‌ی آشفتنم که شنیدی

روحِ برآشفتنم که گوشه‌های سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست

واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم

چشم تو را دیدن از پس‏ شانه پشت به دریا و فرش‏ متنهای چه شادی

پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش‏ را بتوانان!

زیرِزمین روی من همه بو مویه‌ی بوسم حرفِ ندانَم

پس‏ بتوانان مرا که هیچ می‌چَمَدم سوی فکری هیچم

باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا!

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!

هیچ نمی‌افتد از سرم

عادت این پرده را کنار زدن از پنجره

دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمی‌افتد از سرم

عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر

من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟

من مگر این خونِ ریخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی

من مگر این؟

عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوه‌ی این شیوه‌های نگفتن

باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا

با توام ایرانه خانم زیبا!

خواستنی‌تر شدم درون خویش‏ تا که بیایی که عشق بیاید

محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز

مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی

ماه شناور به کفه‌های سُرینش‏ بی که بداند

ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد

گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیر‌ِ جهان

راز که سبابه‌ای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه

من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را

من که نخواهم نوشت خانم زیبا!

با توام ایرانه خانم زیبا!

عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال

| کتاب جمعه سال اول شماره اول |
عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال
بازی‌ساز سعید سلطان‌پور
با شرکت دسته دوره‌گردان نمایش مستند
تئاتر
«… یه‌روز اومدم حقوقم را بگیرم، حقم رو بگیرم [کارفرما] گفت: برو بیرون. گفتم: مگه این کارخونه به‌دست ما نمی‌چرخه؟ گفت: ما اینجا داریم اژدها می‌پروریم. گفتم: من نتونم حقم رو بگیرم، پس زندگی برای من حرومه….» از حرف‌های عباس آقا پرسکار.
***
برشی از زندگی عباس‌آقا کارگر ایران‌ناسیونال موضوع نمایشی است که سلطان‌پور و یارانش آن را در پلی‌تکنیک (و پارکها و همه‌جا) اجرا کرده‌اند.
این یک نمایش مستند است متکی بر ضبط سخنان عباس‌آقا و زنش با عکس‌هائی از خانواده عباس‌آقا، خانه‌شان و اسباب خانه‌شان، کارگردان در ارائه این اسناد، کنشی سیاسی و واکنشی واقع‌بینانه دارد. خواسته است زندگی یک کارگر ایران را بطور مستند،‌ پروتوتیپ، برای بقیه کارگران که کمابیش با این زندگی آشنا هستند و از چند و چون آن خبر دارند بازسازی کند. در این زمینه چند نکته را درنظر گرفته است، کوشیده است در بازسازی زندگی این کارگر امین باشد، به‌مدد ضبط‌صوت و دوربین عکاسی و بازیسازی ماهرانه، آن زندگی را بطور کامل و همه‌جانبه عرضه کند. این را می‌داند که برای چه کسانی کار می‌کند. برای مردم کوچه و بازار، برای کارگران و کشاورزان، پس باید سطح دریافت و علائق آنان را در نظر بگیرد این را می‌داند که این قشرها با نمایش بیشتر از طریق تعزیه، نقالی، روحوضی و غالباً روایات کمدی ـ اجتماعی لاله‌زاری آشنا هستند، پس آغاز به‌شکل معمولی همین تأتر، یعنی تأتر عامیانه روی می‌آورد، بی‌آنکه با نقل زندگی محرومان ـ آن چنان که در تأتر عامیانه مرسوم است ـ تفریح و سرگرمی بسازد، می‌خواهد با این نمایش، بیداری و طغیان پدید آورد. نمایش دو قسمت مجزا دارد، یکی پیش‌پرده کمدی است که در واقع معرفی شخصیت‌ها، ترسیم فضای نمایش را به‌عهده دارد ـ که کاشکی مختصر بود ـ کلیاتی را به‌طعن و طنز عرضه می‌کند که کارگران درون سالن را به‌قهقهه می‌اندازد، اشارات مربوط به‌وقایع جاری روز است، در واقع نیشی است به‌کارگزاران جدید دولت و اوضاع مملکتی. در جائی او نظام حکومتی را به‌اتوبوس آشفته و کجراهی تشبیه می‌کند که دو راننده دارد و به‌جای رفتن به‌محله کارگران جلو «بازار» بارش خالی شده است.
در واقع در قسمت اول نمایش سلطان‌پور به‌تمامی از شگردهای کمیک تأتر عامیانه سود می‌جوید و از تضاد بین آدم جدی و دلقک تأتر سود می‌جوید و مدخلی برای ورود تماشاگر به‌صحنهٔ تأتر ـ زندگی بوجود می‌آورد.
بخش دوم نمایش درواقع قسمت اصلی نمایش، و متن قابل توجهی است که حتی بدون بخش اول نیز می‌تواند مستقلاً وجود داشته باشد. در این بخش برشهائی از زندگی عباس‌آقا، کارگر پرسکار نمایش داده می‌شود، از زبان خودش و زنش. در این نمایش واقعی برخورد ظالمانه کارفرما با کارگر، شرایط مسکنت‌بار و نابسامان کار و زندگی این خانواده و خانواده‌های مشابه، آرزوها و خواست‌های این خانواده‌ها مطرح می‌شود. نمایش‌ساز، هرجا که لازم است، وارد معرکه می‌شود تا بگوید چرا چنین است و چرا نباید چنان باشد که در این رابطه بهره‌کشی و فقر و زور حاکم نباشد. نمایش با سرودها و شعارهائی که نمایانگر وضع طبقه کارگر و امید برای بهروزی این رنجبران است عجین است. غرض از نگارش این سطور نقد این نمایشنامه به‌شیوه‌های معمول نیست، نمایش بدان خاطر بروی صحنه نیامده که نقد هنری را برتابد یا برای اصحاب تأتر محل چون و چرا باشد. غرض از اجرای این نمایش که تجربه‌ئی اولیه در مستندسازی است صرفاً یک عمل سیاسی است، تظاهراتی است برای بیدار کردن کارگران و آگاهانیدن آنان بر وضعی که در آن غرقه‌اند و برآشوبیدن آنها، علیه نهادهای سلطه‌گر و انحصارجو. نمایش می‌خواهد برای کارگران باشد از این‌رو باب طبع هنرپسندان نیست. خطاب نمایش، رنجبران، کارگران و برزگران است، خواسته تا با بازنمودن زندگی آن‌ها، توان اندیشیدن به‌وضع و موقعیت خود و امید دگرگون کردن این موقعیت دشوار و غیرعادلانه را بدان‌ها بدهد و در این کار موفق است. اشارات و توضیحاتی که با هر صحنه واقعی و بازسازی شده همراه است تماشاگر خاص را به‌تفکر و احتمالاً به‌عمل وامی‌دارد چنان‌که در شرکت آن‌ها به‌خواندن سرود و شعار مشهود است. بهتر آن بود که این نمایش در کوچه و بازار در کارخانه‌ها و مزارع بروی صحنه می‌آمد اما چنان‌که کارگردان می‌گوید امکان آن به‌دلایل تعصب‌آمیزی میسر نشده است. در یک جمله می‌توان گفت سلطان‌پور استفاده از هر وسیله‌ای را برای رساندن پیام خود به‌مخاطبان اصلی خود مجاز دانسته است و خود را به‌هیچ شکل معهود هنر و غیر آن محدود نکرده، از این رو کار او ملغمه‌ای کارساز از همه چیزهایی است که تاثیر و تأثر را شدت می‌بخشد.