خودم را مثل ویتنام در زمان جنگ احساس می‌کنم.

شانزدهم ژانویه ۱۹۳۳ سوزان سانتاگ، رمان نویس، پرچمدار روشنفکری و چهره فرهنگی به دنیا آمد. با انتشار کتاب هایی همچون «علیه تفسیر» (۱۹۶۶) و «درباره عکاسی» (۱۹۷۷) پایگاه خود را به عنوان جستارنویسی مستحکم کرد که وسعت دغدغه اش از فرهنگ فرادست شروع و به فرهنگ فرودست می رسد. او در زمانه ای به این فرهنگ ها پرداخت که هنوز صاحب نظران ناتوان از پرداختن به چنین مسائل گسترده ای بودند. سانتاگ درباره حوزه هایی همچون فیلم، عکاسی، ادبیات نوشته بود و شور و شوقش را به نویسندگان اروپایی منتقل کرد و در معرفی آثار آنها به خواننده امریکایی از هیچ کمکی دریغ نکرد.

سانتاگ در نوشته هایش به عکاسی، فرهنگ و رسانه، ایدز و بیماری، مسائل حقوق بشری، کمونیسم و ایدئولوژی های چپ گرایانه می پرداخت. جستارها و سخنرانی هایش بحث برانگیز بود اما از او با عنوان «یکی از تاثیرگذارترین منتقدان نسلش» یاد می شود. او علاوه بر نوشتن به مناطق جنگی از جمله ویتنام و سارایوو سفر کرد.طی چهار دهه فعالیت ، مخاطبانش به دو دسته تقسیم شدند اما کمتر کسی پیدا می شد که نسبت به سانتاگ بی توجه باشد. روزنامه نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ و هنگام اعلام خبر درگذشت او ۴۱ صفت منتقدان را که برای توصیف فعالیت های سانتاگ طی ۷۱ سال به کار برده اند، ردیف کرد: «اصیل، تقلیدی، خامدست، کارکشته، صمیمی، سرد، فروتن، پوپولیست، پاک دین، تجملی، صادق، خودنما، تارک دنیا، عیاش، چپ گرا، راست گرا، ژرف اندیش، سطحی، متعهد، ضعیف، دگم، دمدمی، روشن بین، درک نشدنی، برهان آور، دلسردکننده، پرحرارت، وارد و غیره.»

در متن پیش رو بریده هایی از توصیه های سانتاگ درباره نویسندگی را می خوانید که خبرنگار وب سایت «Literary Hub» از میان کتاب ها، جستارها، سخنرانی ها و مصاحبه های او با نشریات انتخاب کرده است.

نویسنده از چه چیزهایی تشکیل می شود

نویسنده باید چهار نفر باشد:

۱. شیفته و دلمشغول

۲. سبک مغز

۳. صاحب سبک

۴. منتقد

یک. مواد را تهیه کرده؛ دو. بگذارید به منصه ظهور برسند؛ سه. سلیقه و ذائقه؛ چهار. هوشمندی.

نویسنده ای بزرگ تمامی این چهار ویژگی را دارد اما با وجود این می توانید با یک یا دو مورد هم نویسنده خوبی باشید؛ این ویژگی ها مهم ترین ها هستند.

از کتاب «احیا شدن؛ خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷-۱۹۶۳» نوشتن به مثابه خودبیانگری

نوشتن فعلی رازآمیز است. باید در مراحل مختلف ادراک و انجام باشد، در حالت گوش بزنگی و هوشیاری شدید و در حالت ساده لوحی و نادانی، اگرچه شاید این [موارد] در مورد هر نوع هنری کاربرد داشته باشد و شاید بیشتر در مورد نوشتن صدق کند، چون نویسنده- برخلاف نقاش یا آهنگساز- در مدیومی کار می کند که در تمام وقت و طی زندگی فرد در بیداری، ذهن او را به استخدام خود در می آورد. کافکا می گوید: «گفت وگو از اهمیت، جدیت و حقیقت هر چیزی که به آن فکر می کنم، می کاهد.» حدس می زنم اغلب نویسنده ها به گفت وگو، به آنچه در کاربردهای معمول زبان جاری است، بدگمان هستند. آدم ها به اشکال مختلف با این مقوله روبه رو می شوند. برخی به ندرت کلامی از دهان شان درمی آید. دیگرانی هستند که بازی اختفا و اقرار راه می اندازند، مثل من و بدون شک دست تان می اندازند. نویسنده می تواند به روش های مختلف [داستان را] فاش کند. برای تک تک خودآشکارسازی ها یک روش خودپنهان سازی وجود دارد. یک عمر تعهد به نوشتن دربردارنده متوازن سازی این نیازهای ناسازگار می شود. اما فکر می کنم نمونه نوشتن به مثابه ابراز خود خیلی زمخت است. اگر فکر کنم وقتی دارم می نویسم کاری که می کنم ابراز خودم است، ماشین تحریرم را دور می اندازم. ابراز خود قابلیت لذت ندارد. نوشتن فعالیت پیچیده تری است.

بخشی از مصاحبه با جفری موویس در باب یافتن پایگاه در ادبیات معاصر

خوشبختانه من از آن دست نویسنده هایی که یک دست و محزون می نویسند و خصوصیت جدانشدنی ادبیات معاصرند، جدا هستم. نمی خواهم بیگانگی ام را ابراز کنم. این چیزی نیست که احساس می کنم. به اشکال مختلف درگیر شدن پرشور علاقه مندم.

مصاحبه لزلی گریس با سوزان سانتاگ در سال ۱۹۹۲ در باب خود

من «من» کوچک، هوشیار و به شدت عاقل است. نویسنده های خوب خودپرستی شان را تا مرز بی شعوری فریاد می زنند. من و منتقدان عاقل عمل او را تصحیح می کنیم اما شعور آنها انگلی روی قوه خلاقه نبوغ است.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳در باب اینکه چگونه یک نویسنده می تواند به دو شکل مختلف قلم بزند

نویسنده یا بیرونی است (هومر و تولستوی) یا درونی (کافکا) . جهان یا دیوانگی. هومر+ تولستوی شبیه نقاشی فیگوراتیو هستند، می کوشند جهانی را با حسن نیت والا، ورای داوری بازنمایی کنند یا دیوانگی شان را بیرون بریزند. دسته اول فراتر از شاهکارند. قطعا من در دسته دوم نویسنده ها جای می گیرم.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳ اتفاقی که باعث شد دست به قلم شود

خواندن آنچه به ندرت به موضوعی که در حال نوشتنش هستم، مربوط می شود یا امید به نوشتن. تاریخ هنر، تاریخ معماری، موسیقی شناسی، کتاب های دانشگاهی رشته های مختلف و البته شعر خوانده ام. در قلم به دست گرفتن و شروع نوشتن، نوعی طفره روی و گریز وجود دارد؛ طفره روی از این منظر که می خواستم بخوانم و موسیقی گوش بدهم که از یک طرف پرانرژی ام می کردند و از یک طرف ناآرام. ناآرام به این دلیل که وقتی نمی نوشتم، احساس گناه می کردم.

بخشی از مصاحبه سانتاگ با پاریس ریویو کاربردهای نویسنده برای جهان

یکی از وظایف ادبیات تنظیم پرسش ها و گزاره های مخالف پارسایان حاکم است و حتی وقتی هنر معترض نیست، انواع هنرها به سوی خودرایی سوق پیدا می کنند. ادبیات، گفت وگوست؛ واکنشی است. شاید بتوان ادبیات را به مثابه تاریخ واکنش انسانی به آنچه زنده و آنچه رو به موت است در حین اینکه فرهنگ ها شکل می گیرند و با یکدیگر تعامل می کنند، توصیف کرد.

نویسنده می تواند کاری انجام دهد که با کلیشه های جدایی ما، تفاوت های ما مبارزه کند- چراکه نویسنده ها، سازنده هستند و نه فقط انتقال دهنده اساطیر. ادبیات نه تنها اساطیر بلکه ضداساطیر را ارایه می کند مثل زندگی که ضدتجربه را در اختیارمان می گذارد- تجربه هایی که ثابت می کنند آنچه فکر می کردید فکر می کنید، یا احساس می کردید یا باور داشتید، اشتباه است.

به گمانم نویسنده کسی است که به جهان توجه می کند. به این معنی که سعی در فهمیدن، دریافت، برقراری ارتباط با شرارت هایی که بشر توانایی انجامش را دارد، کند و این فهم او را تباه نکند.

از متن سخنرانی سانتاگ پس از دریافت جایزه صلح کتاب فروشان آلمان در سال ۲۰۰۳ درباره نوشتن از خود

نوشتن نوشتاری که عمدتا درباره خودم است به نظرم مسیر غیرمستقیمی است به آنچه می خواهم درباره اش بنویسم. سیر تکاملی ام به عنوان نویسنده در جهت آزادی بیشتر «من» و استفاده بیشتر از تجربه شخصی ام بوده است، اما هرگز متقاعد نشده ام که ذائقه هایم، خوشبختی و بداقبالی هایم، مشخصه سرمشق شدن را دارا هستند. زندگی ام پایتخت من است؛ پایتخت تخیلاتم. دوست دارم مستعمره ام باشد.

بخشی از مصاحبه با جفری موویس هنر به مثابه رستگاری

از نظر من ادبیات نداست حتی یک نوع رستگاری. من را به تشکیلاتی مرتبط می کند که قدمتش به بیش از ۲۰۰۰ سال می رسد. ما از گذشته چه داریم؟ هنر و تفکر. چیزهایی که ماندگارند. اینها چیزهایی هستند که همچنان مردم را تغذیه می کنند و به آنها ایده های بهتری می دهند. حالتی بهتر از احساسات یک فرد یا به سادگی ایده سکوت یک فرد که اجازه می دهد، فرد فکر کند یا احساس کند که از نظر من هر دو یکی هستند.

بخشی از مصاحبه با لزلی گریس ۱۹۹۲ چگونه نویسنده باشیم

شوریدگی است… باید در آن غرق شوید. مردم مدام برایم می نویسند یا نزدیکم می شوند تا بپرسند: «اگر بخواهم نویسنده باشم باید چه کار کنم؟» می گویم خب، واقعا می خواهی نویسنده باشی؟ نویسنده شدن چیزی نیست که «بخواهی» باشی؛ در واقع چیزی است که نمی توانی جلویش را بگیری و باید در آن غرق شده باشی.

البته در غیر این صورت خیلی هم خوب است که آدم مشغول نوشتن شود؛ همان طور که خوب است، نقاشی کنید یا سازی بنوازید و چرا مردم نباید این کارها را بکنند؟ دلم می سوزد که فقط نویسنده ها می توانند، بنویسند. چرا مردم نمی توانند چنین چیزی را به عنوان فعالیت هنری به آن بپردازند؟… اما اگر بخواهید زندگی تان را وقف نویسنده بودن کنید، بارز است که این عمل برده کردن خود است. هم برده هستید و هم ارباب؛ کاری که ممارست می خواهد.

بخشی از گفته های سانتاگ در nd Street y۹۲ در سال ۱۹۹۲

مهم نیست چه روزی یا چه ماهی از سال است، غیرممکن است به روزنامه نگاهی بیندازید بی آن که در هر خط به ترسناک ترین رد پاها از ضلالت بشری برنخورید… هر روزنامه ای، از اولین خط تا به آخر مزخرفی نیست جز سلسله ای از ترس ها، جنگ ها، جنایات، دزدی ها، هرزگی ها، و شکنجه ها؛ چیزی که حاصل عملکردهای شیطانی سردمداران، ملل و مردم است؛ یک عیاشی کامل برای پیش بردن قساوت جهانی! و با این پیش غذای نفرت انگیز، هر شهروندی روزانه صبحانه اش را فرو می دهد.

عکاسی و نویسندگی در گفت‌وگو با سوزان سانتاگ

جفری موویس: در یکی از مقالات اخیرتان درباره‌ی عکاسی، در بررسی کتاب نیویورک، نوشته‌اید که «هیچ اثر ادبی تخیلی‌ای نمی‌تواند از همان اصالتی برخوردار شود که یک اثر مستند»، و از «بدگمانی بی‌پروای آمریکایی‌ها نسبت به هرآن‌چه ادبی به نظر برسد» حرف زده‌اید. فکر می‌کنید ادبیات تخیلی در حال ناپدید شدن است؟ کلام مکتوب در حال ناپدید شدن است؟

سوزان سانتاگ: مشکلِ «اعتبار» داستان‌نویسان را به شدت پریشان کرده. خیلی از آن‌ها احساس راحتی نمی‌کنند که رسماً «داستان» بنویسند، و سعی می‌کنند به داستان‌شان خصلتِ ناداستان (nonfiction) بدهند. نمونه‌ی اخیر این ماجرا زندگی من به عنوان یک آدم نوشته‌ی فیلیپ راث است، کتابی که شامل سه داستان بلند می‌شود: دو داستان اول فرضاً نوشته‌ی راوی اول‌شخصِ داستانِ سوم‌اند. این که متن مستندی مبتنی بر شخصیت و تجربه‌ی نویسنده بیش از یک داستانِ ابداعی دارای اصالت و اعتبار جلوه کند احتمالاً پدیده‌ای است که بیش از هرکجای دیگر در آمریکا رواج دارد، و این از سیطره‌ی رویکردهای روان‌شناختی به همه‌چیز خبر می‌دهد. دوستانی دارم که به من می‌گویند تنها آثاری از داستان‌نویسان که واقعاً برای آن‌ها جذاب به نظر می‌رسد نامه‌ها و خاطرات این نویسنده‌ها است.

موویوس: فکر می‌کنید دلیل‌اش این است که آدم‌ها احساس نیاز می‌کنند تا با گذشته آشنا شوند ــ گذشته‌ی خودشان یا گذشته‌ی دیگران؟

سانتاگ: من فکر می‌کنم دلیل‌اش بیشتر ارتباط نداشتن آن‌ها با گذشته است تا علاقه‌مند بودن به گذشته. خیلی‌ها عقیده ندارند که آدم می‌تواند شرحی از احوال دنیا و جامعه ارائه کند، بلکه فقط می‌تواند شرح حال خودش را بنویسد ــ بگوید «از دید من این‌طور بود.» تصور می‌کنند که کاری که نویسنده می‌کند گواهی دادن، اگر نه شهادت دادن، است و کتابی که می‌نویسید به این مربوط می‌شود که دنیا را چه‌طور می‌بینید و چه‌طور از خودتان مایه می‌گذارید. داستان قرار است «واقعی» باشد. مثل عکس‌ها.

موویوس: کتاب‌های «نیکوکار» و «جعبه‌ی مرگ» خودزندگی‌نگارانه نیستند.

سانتاگ: در این دو رمان من، محتوای ابداعی مجاب‌کننده‌تر از محتوای خودزندگی‌نگارانه است. بعضی از داستان‌های اخیرم، مثل «برنامه‌ای برای سفر به چین» که آوریل ۱۹۷۳ در ماهنامه‌ی آتلانتیک منتشر شده، از زندگی خودم مایه می‌گیرند. اما منظور من این نبود که بگویم علاقه به اظهارات مستند یا اعترافات شخصی، چه واقعی و چه ساختگی، اصل و اساسی است که به خوانندگان و همچنین نویسندگان بلندپرواز انگیزه می‌دهد. علاقه به آینده‌بینی، یا پیش‌گویی، هم دست کم به همان اندازه اهمیت دارد. اما این علاقه بر این هم صحه می‌گذارد که گذشته‌ی تاریخیِ واقعی عمدتاً غیرواقعی است. بعضی از رمان‌هایی که در گذشته می‌گذرند، مثل آثار توماس پینچون، واقعاً آثاری از جنس داستان‌های عملی-تخیلی‌اند.

موویوس: تقابلی که بین نویسندگان خودزندگی‌نگار و داستان‌نویسان علمی-تخیلی برقرار می‌کنید مرا به یاد عباراتی در یکی از مقاله‌هایتان در «بررسی کتاب نیویورک» می‌اندازد، آن‌جا که می‌نویسید بعضی از عکاسان خودشان را به عنوان دانشمند می‌شناسانند و بعضی به عنوان اخلاق‌گرا. دانشمندان «موجودیِ عالَم را ارائه می‌کنند»، حال آن که اخلاق‌گرایان «بر موارد دشوار متمرکز می‌شوند.» فکر می‌کنید، در بحث کنونی، عکاسان اخلاق‌گرا بر چه مواردی باید تمرکز کنند؟

سانتاگ: اکراه دارم از این که درباره‌ی کاری که آدم‌ها باید بکنند اظهارات تجویزی بکنم، چون به این امید دارم که همیشه درگیر انبوهی از انواع کارها باشند. کانون توجه عکاس به عنوان انسان اخلاق‌گرا جنگ، فقر، بلایای طبیعی، و حوادث و سوانح بوده ــ فساد و فاجعه. وقتی فتوژورنالیست‌ها گزارش می‌دهند که «هیچ‌چیزی برای عکس گرفتن نبود»، این معمولاً یعنی که هیچ‌چیز هولناکی نبوده که از آن عکس بگیرند.

موویوس: و دانشمندان؟

سانتاگ: گمان می‌کنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که می‌گوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید می‌تواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیبایی‌ای که می‌تواند در هرکجا وجود داشته باشد، اما تصور می‌شود به خصوص در چیزهای تصادفی و پیش‌پاافتاده حضور دارد. عکاسی دو مفهوم «زیبا» و «جذاب» را با هم ترکیب می‌کند. این یک جور زیبانماییِ کل دنیا است.

ترحم احساسی سست است. باید به کنش تبدیل شود وگرنه می خشکد. و اما سوال این است که با این احساسات خروشان چه کنیم؟ با این آگاهی که منتقل شده است؟ اگر کسی فکر کند که از دست «ما» هیچ کاری بر نمی آید، آن «ما» که هستند؟، و «آن ها» هیچ کاری نمی توانند بکنند، و آن «آن ها» کیستند؟، و آن موقع است که سرخورده، بی اعتنا و منفی باف می شویم.

موویوس: چه شد که تصمیم گرفتید درباره‌ی عکاسی بنویسید؟

گمان می‌کنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که می‌گوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید می‌تواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیبایی‌ای که می‌تواند در هرکجا وجود داشته باشد.

سانتاگ: چون تجربه‌ی دل‌بستگی افراطی به عکس‌ها را داشتم. و چون عملاً تمام مسائل مهم زیبایی‌شاختی، اخلاقی، و سیاسی – نفس مسئله‌ی «مدرنیته» و سلیقه‌ی «مدرنیستی» – در تاریخ نسبتاً مختصر عکاسی مطرح می‌شوند. ویلیام کی. آوینز دوربین عکاسی را مهم‌ترین اختراع از زمان دستگاه چاپ خوانده. به لحاظ تحول و تکامل حساسیت و ذائقه، شاید اختراع دوربین عکاسی اهمیت بیشتری هم داشته است. البته انواع استفاده‌هایی که از عکاسی در فرهنگ ما می‌شود، در جامعه‌ی مصرفی، این‌ها هستند که عکاسی را این‌قدر جذاب و این‌قدر پرنفوذ می‌کنند. در جمهوری خلق چین، نوع نگاه مردم «عکاسانه» نیست. چینی‌ها هم، مثل ما، از همدیگر و از مکان‌های مشهور و یادمان‌ها عکس می‌گیرند. اما متحیر می‌شوند که می‌بینند خارجی‌ها برای عکس گرفتن از درِ کهنه و داغان و رنگ‌ورورفته‌ی یک خانه‌ی روستایی خیز بر می‌دارند. چینی‌ها هیچ ایده‌ای از چیزهای «خوش‌عکس» ندارند. برداشت‌شان از عکاسی استفاده از آن به عنوان روشی برای به خود تخصیص دادن و تغییر دادن واقعیت (تکه تکه کردن آن) نیست، روشی که نفس وجود موضوعات نامناسب یا ناقابل را نفی می‌کند. آن‌طور که آگهی تبلیغاتی فعلی برای دوربین پولاروید اس‌ایکس-۷۰ می‌گوید، این دوربینی است که «نمی‌گذارد دست بردارید. هرجا که نگاه کنید، ناگهان عکسی می‌بینید.»

موویوس: عکاسی چه‌طور دنیا را تغییر می‌دهد؟

سانتاگ: با بخشیدن حجم عظیمی از تجربه به ما که «معمولاً» تجربه‌ی خود ما نیست. و با آفرینش مجموعه‌ای از تجربه‌ها که بسیار جهت‌دار و ایدئولوژیک است. در عین حال که به نظر می‌رسد هیچ‌چیزی وجود ندارد که عکاسی نتواند آن را سازمایه‌ی خود کند، آن‌چه قابل عکاسی نباشد از اهمیت‌اش کاسته خواهد شد. ایده‌ی مالرو درباره‌ی «موزه‌ی بی‌درودیوار» ایده‌ای درباره‌ی پیامدهای عکاسی است: شیوه‌ی نگریستن ما به نقاشی‌ها و مجسمه‌ها را حالا عکس‌ها معین می‌کنند. نه فقط دنیای هنر و تاریخ هنر را اصولاً از طریق عکس‌ها می‌شناسیم، بلکه به شیوه‌ای آن‌ها را می‌شناسیم که پیش از این کسی نمی‌توانست بشناسد. چند ماه پیش، من برای اولین بار به اُرویه‌تو [در ایتالیا] رفته بودم، و آن‌جا ساعت‌ها مشغول تماشای نمای کلیسای جامع شدم؛ اما تازه یک هفته بعد که کتابی درباره‌ی آن کلیسا خریدم واقعاً آن را ــ به معنای امروزیِ دیدن ــ دیدم. عکس‌ها [ی آن کتاب] به من این امکان را دادند که به شیوه‌ای کلیسای «واقعی» را ببینم که با مشاهده‌ی مستقیم و عینی احتمالاً امکان نداشت.

آگاهی از عذابی که شمار برگزیده ای از جنگ ها در «جاهای دیگر» موجب شده اند، چیزی ساختگی است. اصولا قشقرقی که دوربین ها راه می اندازند، به سرعت جرقه می زند، تعداد بیشماری از مردم پخشش می کنند و چند صباحی بعد هم کم کم ناپدید می شود.

موویوس: این نشان می‌دهد عکاسی چه‌طور این توان را پیدا می‌کند که به واقع شیوه‌ی نگرشِ کاملاً نوینی خلق کند.

سانتاگ: عکس‌ها آثار هنری را به اقلام اطلاع‌رسانی مبدل می‌کنند. و این کار را با هم‌ارزسازیِ جزئیات و کلیات انجام می‌دهند. در اُرویه‌تو که بودم، با دور ایستادن می‌توانستم کل نما را ببینم، اما آن‌وقت جزئیات را نمی‌توانستم ببینم. بعد، می‌توانستم بروم نزدیک و جزئیات هرچیزی را که ارتفاع‌اش تقریباً از دو و نیم متر بیشتر نبود مشاهده کنم، اما به هیچ شیوه‌ای نمی‌توانستم کلیت را تماماً از دایره‌ی دیدم حذف کنم. دوربین عکاسی جایگاه برتری به تکه‌ها و قطعه‌ها می‌بخشد. همان‌طور که مالرو اشاره می‌کند، عکس می‌تواند تکه‌ای از یک مجسمه (سر، دست) را به نمایش بگذارد که به خودی خود عالی به نظر می‌رسد، و آن عکس می‌تواند به همراه عکسی از شیء دیگری چاپ شود که ممکن است ده بار از آن بزرگ‌تر باشد اما، در قالب کتاب، همان اندازه فضا را اشغال می‌کند. به این ترتیب، عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازه‌ها را از بین می‌برد.

عکاسی پیامدهای عجیبی هم برای درک ما از زمان دارد. در تاریخ بشر، تا پیش از اختراع عکاسی، آدم‌ها هرگز تصوری از این نداشتند که در کودکی چه شکل و شمایلی داشته‌اند. پولدارها سفارش پرتره کشیدن از بچه‌هایشان را می‌دادند، اما قواعد و قراردادهای پرتره‌سازی از دوران رنسانس تا قرن نوزدهم سراسر مقید به تصورات طبقاتی بود و تصور قابل اتکایی از این به آدم‌ها نمی‌داد که در کودکی چه قیافه‌ای داشته‌اند.

موویوس: گاهی اوقات ممکن بود آن پرتره شامل سر شما روی بدن یک نفر دیگر باشد.

سانتاگ: بله. و اکثریت عظیمی از مردم، آن‌ها که وسع‌شان به سفارش دادن پرتره نمی‌رسید، هیچ مدرکی از این نداشتند که در کودکی چه قیافه‌ای داشته‌اند. امروزه، همه‌ی ما عکس‌هایی داریم و می‌توانیم خودمان را در شش سالگی ببینیم؛ چهره‌های ما پیشاپیش از این خبر می‌دهند که قرار است به چه شکلی در آیند. اطلاعات مشابهی درباره‌ی پدر و مادر و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان هم داریم. و تلخی شدیدی هم در این عکس‌ها هست؛ این‌ها به شما می‌فهمانند که آن آدم‌ها هم زمانی واقعاً کودک بوده‌اند. این که بتوانیم هم کودکی خودمان و هم کودکی پدر و مادرمان را ببینیم از تجربه‌های مختص زمانه‌ی ما است. دوربین عکاسی آدم‌ها را در رابطه‌ای تازه و، اساساً تأثرانگیز، با خودشان، ظاهر فیزیکی‌شان، گذر عمرشان، و میرایی‌شان قرار می‌دهد. این نوعی از تأثر است که پیش از این هرگز وجود نداشته است.

موویوس: اما این حرفی که می‌زنید به نوعی ناقض این ایده است که عکاسی ما را از رخدادهای تاریخی دور می‌کند. امروز صبح در ستونی که آنتونی لوییس در «نیویورک تایمز» نوشته به نقل قولی از الکساندر وودساید برخوردم و آن را یادداشت کردم، کسی که متخصص مطالعات چینی-ویتنامی در دانشگاه هاروارد است. ووساید می‌گوید: «ویتنام احتمالاً یکی از ناب‌ترین نمونه‌های جامعه‌ی وابسته به تاریخ، جامعه‌ی تاریخ‌زده، در دنیای معاصر است … آمریکا احتمالاً ناب‌ترین نمونه‌ی جامعه‌ای است که پیوسته تلاش می‌کند تاریخ را از میان بردارد، از تاریخی اندیشیدن احتراز کند، و پویایی را مترادف فراموشیِ تعمدی بیانگارد.» به نظرم رسید که شما هم، در مقاله‌هایتان، در مورد آمریکا تصریح می‌کنید که ما از ریشه برکنده‌ایم – گذشته‌مان در اختیار ما نیست. شاید این گرایش ما به حفظ عکس‌ها به عنوان مدارکِ تصویری انگیزشی جبران‌گرانه داشته باشد.

عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازه‌ها را از بین می‌برد.

سانتاگ: تضاد بین آمریکا و ویتنام از این نمی‌توانست بارزتر باشد. من در سفر به هانوی، کتاب کوچکی که بعد از سفر اول‌ام به ویتنام شمالی در سال ۱۹۶۸ نوشتم، شرح داده‌ام که چه‌طور از تمایل ویتنامی‌ها به ربط دادن موضوعات به تاریخ و انجام مقایسه‌های تاریخی متعجب شده بودم – هرقدر هم که این ربط دادن‌ها و مقایسه‌ها ممکن است به نظر ما خام یا ساده‌انگارانه باشند. وقت حرف زدن درباره‌ی تهاجم آمریکایی‌ها، ویتنامی‌ها به کارهایی اشاره می‌کنند که فرانسوی‌ها کرده بودند، یا اتفاقاتی که در طول هزاران سال تهاجم چینی‌ها افتاده بود. ویتنامی‌ها جایگاه خودشان را در یک پیوستار تاریخی می‌بینند. و این پیوستار دربردارنده‌ی تکرارها است. آمریکایی‌ها، اگر هم اصلاً به گذشته فکر کنند، علاقه‌ای به تکرار ندارند. رخدادهای عظیم تاریخی مثل «انقلاب آمریکا»، «جنگ داخلی»، و «رکود»، را رخدادهای یکتا، برجسته، و گسسته می‌بینند. این رابطه و رویکرد متفاوتی به تجربه است: هیچ درکی از تکرار در آن وجود ندارد. درک آمریکایی‌ها از تاریخ کاملاً خطی است – تا آن‌جا که اصلاً چنین درکی داشته باشند.

موویوس: و نقش عکس‌ها در این میان چه می‌تواند باشد؟

سانتاگ: رابطه‌ی اصلی آمریکایی‌ها با گذشته بر این اساس استوار می‌شود که حجم زیادی از آن را با خود حمل نکنند. گذشته مانع از اقدام کردن می‌شود، نیرو و انرژی را هرز می‌برد. گذشته باری به دوش ما است چون خوش‌بینی ما را تعدیل می‌کند یا در تضاد با آن قرار می‌گیرد. اگر عکس‌ها موجد پیوند ما [آمریکایی‌ها] با گذشته شوند، چنین پیوندی بسیار نامرسوم، شکننده، و احساساتی است. پیش از نابودیِ چیزی، از آن عکس می‌گیرید. و آن عکس به وجودِ پسامرگیِ آن چیز مبدل می‌شود.

موویوس: چرا فکر می‌کنید آمریکایی‌ها احساس می‌کنند که گذشته باری به دوش آن‌ها است؟

سانتاگ: چون آمریکا، برخلاف ویتنام، یک کشور «واقعی» نیست، یک کشور ساختگی و محصولِ اراده است، یک فراکشور. اکثر آمریکایی‌ها فرزندان یا فرزندانِ فرزندانِ مهاجران‌اند، مهاجرانی که تصمیم‌شان برای آمدن به این سرزمین، در بدو امر، تا حد زیادی به این دلیل بود که بیش از این گرفتارِ گذشته نمانند. اگر هم پیوند خود را با کشور و فرهنگ زادگاه‌شان حفظ می‌کردند، رویکردشان به شدت گزینشی بود. انگیزه‌ی اصلی‌شان فراموش کردن بود. یک بار از مادر پدرم (هفت ساله که بودم، مرد) پرسیدم از کجا آمده است. گفت: «اروپا.» در همان شش سالگی هم می‌دانستم این جواب خیلی خوبی نیست. گفتم: «از کجا، مامان‌بزرگ؟» بی‌حوصله، تکرار کرد: «اروپا.» به همین خاطر، تا همین امروز هم نمی‌دانم پدر و مادر پدرم از کدام کشور به آمریکا آمدند. اما عکس‌هایی از آن‌ها دارم، که برای من عزیز هستند، مثل نشان‌های اسرارآمیزی از همه‌ی چیزهایی که من درباره‌ی آن‌ها نمی‌دانم.

موویوس: شما از این حرف می‌زنید که عکس‌ها برش‌های اثرگذار، قابل کنترل، گسسته، و دقیقی از زمان‌اند. فکر می‌کنید یک نمای واحد را بهتر و کامل‌تر از تصاویر متحرک در خاطرمان حفظ می‌کنیم؟

سانتاگ: بله.

موویوس: چرا فکر می‌کنید ما تک‌عکس‌ها را بهتر به خاطر می‌سپاریم؟

سانتاگ: به نظر من، این به سرشت حافظه‌ی تصویری ما مربوط می‌شود. فقط این نیست که عکس‌ها بهتر از تصاویر متحرک در خاطر من می‌مانند. این هم هست که آن‌چه از یک فیلم در خاطر من می‌ماند گلچینی از نماها است. می‌توانم ماجرا، سطرهایی از دیالوگ‌ها، و ضرباهنگ اثر را هم به خاطر بیاورم. اما آن‌چه من به لحاظ بصری به خاطر می‌آورم لحظات برگزیده‌ای است که، عملاً، آن‌ها را به نماهای ثابت تقلیل داده‌ام. در مورد زندگی خود ما هم قضیه از همین قرار است. هر خاطره‌ای که از کودکی داریم، یا از هر دوره‌ای که متعلق به گذشته‌ی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوه‌ی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.

در زمانه ای زندگی می کنیم که در آن، تراژدی، نه یک گونه ی هنری بلکه گونه ای از تاریخ است.

موویوس: شما «عکاسانه» نگاه می‌کنید؟

سانتاگ: البته.

موویوس: عکس هم می‌گیرید؟

سانتاگ: من دوربین عکاسی ندارم. عاشق عکس‌ام، اما نمی‌خواهم خودم عکس بگیرم.

موویوس: چرا؟

سانتاگ: چون ممکن است واقعاً گرفتارش شوم.

موویوس: این اتفاق ناخوشایندی است؟ اگر این‌طور شود، یعنی از نویسنده بودن دست کشیده‌اید و آدم دیگری شده‌اید؟

سانتاگ: من فکر می‌کنم رویکرد عکاس به دنیا با شیوه‌ی نگریستن و نوع نگاه نویسنده [به دنیا] رقابت دارد.

موویوس: چه تفاوتی با هم دارند؟

هر خاطره‌ای که از کودکی داریم، یا از هر دوره‌ای که متعلق به گذشته‌ی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوه‌ی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.

سانتاگ: نویسنده‌ها مسائل بیشتری دارند. نویسنده دشوار می‌تواند با این پندار کار کند که هرچیزی می‌تواند جالب و جذاب باشد. خیلی آدم‌ها زندگی‌شان را طوری تجربه می‌کنند که انگار دوربین عکاسی دارند. اما در عین حال که زندگی‌شان را می‌بینند، نمی‌توانند آن را به زبان بیاورند و بیان کنند. وقتی از یک اتفاق جالب گزارش می‌دهند، بیان‌شان اغلب دچار لکنت می‌شود، می‌گویند «ای کاش دوربین عکاسی‌ام همراه‌ام بود.» مهارت‌های روایت‌گری به طور کلی دچار افت شده، و حالا دیگر آدم‌های کمی هستند که داستان‌گوی خوبی باشند.

موویوس: فکر می‌کنید چنین افتی تصادفاً با ظهور عکاسی مقارن شده، یا این که رابطه‌ی علت و معلولی مستقیمی بین آن‌ها وجود دارد؟

سانتاگ: روایت یک روالِ خطی است. اما عکاسی ضدخطی است. مردم حالا درک بسیار پیشرفته‌تری از روند و گذار دارند، اما دیگر متوجه این نمی‌شوند که آغاز و میانه و پایان به چه معنی است. پایان‌ها و پایان دادن‌ها بی‌اعتبار شده‌اند. هر روایتی، مثل هر روان‌درمانی، بالقوه خاتمه‌ناپذیر به نظر می‌رسد. به همین دلیل، هر پایانی هم دل‌بخواهی به نظر می‌رسد و به امری خودآگاهانه مبدل می‌شود، و نوع فهم و دریافتی که با آن احساس راحتی می‌کنیم این است که با چیزها به عنوان برش یا بخشی از یک چیز بزرگ‌تر، و بالقوه بی‌نهایت، برخورد کنیم. فکر می‌کنم این نوع ادراک به همان فقدان درک تاریخی مربوط می‌شود که پیش‌تر از آن حرف می‌زدیم. این جهان‌بینیِ به شدت شخصی و ذهنیِ اکثر آدم‌ها مرا متحیر و دل‌سرد می‌کند، این که همه‌چیز را به دغدغه‌ها و درگیری‌های شخصی خودشان تقلیل می‌دهند. اما شاید این هم یک پدیده‌ی اختصاصاً آمریکایی باشد.

موویوس: به علاوه، این همه به نوعی با این نکته ارتباط پیدا می‌کند که در داستان‌هایتان اصولاً از اتکا کردن به تجربه‌های شخصی خودتان اکراه دارید.

سانتاگ: از دید من، این که اغلب از خودم بنویسم راه کم‌وبیش ناسرراستی برای رسیدن به همان چیزی است که می‌خواهم در آن باره بنویسم. با این که سیر تحول من به عنوان یک نویسنده به سمت احساس راحتیِ بیشتر برای نوشتن از «من» و بهره‌برداریِ بیشتر از تجربه‌های شخصی خودم بوده، هرگز به این باور نرسیده‌ام که سلایق من و خوشی‌ها و ناخوشی‌های من خصلتی مشخصاً الگویی و مثال‌زدنی، به هر شکل و شیوه، دارند. زندگی من پایتخت من است، پایتخت تخیل‌ام. اما دوست دارم در قلمروهای دیگر اقامت کنم.

موویوس: وقتی می‌نویسید، ذهن‌تان درگیر همین مسائل است.

سانتاگ: وقتی می‌نویسم، اصلاً نه. وقتی درباره‌ی نوشتن حرف می‌زنم، چرا. نوشتن کار اسرارآمیزی است. آدم باید در سطوح متفاوتی از ادراک و اجرا قرار بگیرد، در نهایتِ هشیاری و آگاهی و در اوج ساده‌اندیشی و نادانی. شاید این نکته در مورد همه‌ی هنرها مصداق داشته باشد، اما در مورد نویسندگی بیشتر به‌جا به نظر می‌رسد، چون نویسنده – برخلاف نقاش یا آهنگ‌ساز – با رسانه‌ای سر و کار دارد که تمام مدت، سرتاسر دوران بیداری‌اش، سرگرم کار کردن با آن است. کافکا گفته بود: «حرف زدن با آدم‌ها هرچه را که به آن فکر می‌کنم از اهمیت، جدیت، و حقیقت تهی می‌کند.» حدس می‌زنم اکثر نویسنده‌ها به حرف زدن با آدم‌ها بدبین‌اند، به هرچه با استفاده‌های عادی از زبان بیان می‌شود. آدم‌ها به شیوه‌های مختلفی با این مسئله مقابله می‌کنند. بعضی‌ها اصلاً به ندرت حرف می‌زنند. بعضی دیگر سرگرمِ بازیِ اقرار و اختفا می‌شوند، مثل من که – بی‌شک – دارم الان با شما بازی می‌کنم. خیلی نمی‌شود دست به افشا زد. چون در ازای هر خودافشاگری باید یک خودپنهان‌گری هم در کار باشد. همه‌ی عمر به نوشتن پرداختن متضمنِ ایجاد توازنی بین این دو ضرورتِ ناهمساز است. اما من واقعاً فکر می‌کنم الگوی «نوشتن به عنوان خود را ابراز کردن» بیش از اندازه ناپخته است. من اگر فکر کنم کاری که وقت نوشتن دارم می‌کنم ابراز کردن خودم است، ماشین تحریرم را می‌اندازم دور. این‌طوری نمی‌شود سر کرد و ادامه داد. نوشتن کاری بسیار پیچیده‌تر از این‌ها است.

موویوس: و این ما را به همان نگاه دوپهلوی شما به عکاسی بر نمی‌گرداند؟ کاری که شما شیفته‌اش هستید، اما به نظرتان به طرز خطرناکی آسان و ساده است.

سانتاگ: من فکر نمی‌کنم مسئله‌ی عکاسی این است که بیش از اندازه ساده و آسان است، بلکه این است که عکاسی یک نوع نگاهِ بیش از اندازه آمرانه است. معادله‌ای که بین «حاضر» بودن و «غایب» بودن برقرار می‌کند، وقتی به عنوان یک نگرش عمومیت پیدا می‌کند، رویکرد سهل و آسان‌یابی است – و الان در فرهنگ ما چنین نگرشی عمومیت پیدا کرده. اما من با سادگی، به معنای دقیق کلمه، مخالفتی ندارم. مراوده‌ی دیالکتیکی‌ای بین سادگی و پیچیدگی وجود دارد، مثل مبادله‌ی دیالکتیکی‌ای که بین خودافشاگری و خودپنهان‌گری وجود دارد. حقیقتِ اول این است که هر موقعیتی به شدت پیچیده است و هرچیزی که آدم به آن فکر می‌کند در نتیجه پیچیده‌تر هم می‌شود. اشتباه عمده‌ای که آدم‌ها وقت فکر کردن به یک چیز (چه یک واقعه‌ی تاریخی باشد و چه رخدادی در زندگی شخصی خودشان) مرتکب می‌شوند این است که شدت پیچیده بودن موقعیت را مد نظر نمی‌گیرند. حقیقت دوم این است که آدم نمی‌تواند تمام پیچیدگی‌هایی را که متصور می‌شود تاب بیاورد، و برای این که عاقلانه، آبرومندانه، اثرگذارانه، و دل‌سوزانه رفتار کند، به حد زیادی از ساده‌سازی نیاز دارد. به همین خاطر، مواقعی هست که آدم باید ادراک پیچیده‌ای را که پیدا کرده فراموش کند، سرکوب کند و از آن فراتر برود.

 نویسندگان بزرگ، یا شوهرند یا معشوق. برخی نویسندگان فضایل استوار یک شوهر را به ما عرضه می کنند: قابل اتکا، فهیم، سخی، برازنده. در سوی دیگر نویسندگانی قرار دارند که در آن ها، قابلیت های یک معشوق را ستایش می کنیم، قابلیت هایی که از طبیعت و مزاج برمی آیند تا فضیلت اخلاقی. زن ها به شکلی عجیب، ویژگی هایی چون بی ثباتی، خودخواهی، غیرقابل اتکا بودن، و خشونت را که در مورد شوهر هرگز با آن ها کنار نمی آیند، در معشوق خود می پذیرند، به شرط آن که در عوض نوعی هیجان و فوران احساسی شدید را تجربه کنند. به همین سیاق، خوانندگان نیز با فهم ناپذیری، وسواسی بودن، حقایق دردناک، دروغ، یا دستور زبان بد کنار می آیند، اگر در عوض نویسنده امکان چشیدن عواطفی کمیاب و احساساتی خطرناک را در اختیارشان قرار دهد. و همان طور که در زندگی، وجود شوهر و معشوق هر دو ضروری است، در هنر نیز چنین است. باعث تأسف است که ناگزیر باشیم میان آن ها دست به انتخاب بزنیم.

هارولد پینتر | درد خفیف

هارولد پینتر (به انگلیسی: Harold Pinter) (زادهٔ ۱۰ اکتبر ۱۹۳۰ در لندن – درگذشتهٔ ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس، بازیگر، کارگردان و فعال سیاسی انگلیسی بود. نخستین آثار او را در دستهٔ تئاتر پوچیقلمداد کرده‌اند. او نویسندهٔ آثاری برای رادیو، تلویزیون، تئاتر و سینما است. پینتر در سال ۲۰۰۵ میلادی برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد.

زندگی

تولد و کودکی

هارولد پینتر تنها فرزند پدر و مادری یهودی در اکتبر ۱۹۳۰ در محلهٔ هاکنی شمال لندن متولد شد. پدرش خیاط بود. او در فضایی سرشار از اظهارات یهودی‌ستیزی بزرگ شد که اهمیت به سزایی در نمایش‌نامه‌نویس شدنش داشت. در شروع جنگ جهانی دوم، در ۹ سالگی مجبور به ترک لندن شد و در دوازده‌سالگی به لندن بازگشت. پینتر می‌گوید تجربهٔ بمباران‌های جنگ هیچ‌وقت او را رها نکرده‌است. در لندن به مدرسهٔ گرامر هاکنی رفت و در آن‌جا با گروهی از معلمان و دانش‌آموزان خوش‌فکر، پرانرژی و به‌لحاظ عقلی ماجراجو، آشنا شد. همین باعث شد تأتر و ضدفاشیسم مهم‌ترین تأثیر را روی او بگذارد. فضای سال‌های بلافاصله بعد از جنگ لندن سرشار از خشونت‌های ضدیهود بود که صدای تأتری پرشور و حرارت، و ارعابی که به تدریج رخنه می‌کند و در واقع نمایش‌نامه‌های اولیه‌اش را شکل می‌بخشد، چیزی از این فضا در خود دارد. در این مدرسه نقش مکبث و رومئو و چند نقش دیگر را به کارگردانی ژوزف بررلی (Joseph Brearly) بازی کرد که در انتخاب حرفه هنرپیشگی ترغیبش کرد. در سال ۱۹۴۸ بعد از مدرسه به آکادمی سلطنتی هنرهای نمایشی (Royal Academy of Dramatic Art) رفت که به دلیل نارضایتی پس از دو ترم تحصیل، آن‌جا را ترک کرد. در سال ۱۹۴۹ دو بار به‌دلیل سرپیچی از خدمت نظام‌وظیفه جریمه شد که اشارات زود هنگامی بر عزم مقاومت و مخالفت‌گرایی‌اش دارد که در جهت‌گیری کلی و شکل‌گیری بسیاری از نمایش‌نامه‌هایش اثر گذاشته‌است.

کار هنری

در سال ۱۹۵۰ اولین اشعارش را منتشر کرد و به خاطر اجراهای شکسپیر مشهور شد. از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۷ با تورهای تأتر سنتی سفر و نقش‌های تاریخی و عمدتاً شکسپیر را بازی کرد. در این سال‌ها با نام دیوید بارون (David Baron) بازی می‌کرد. هارولد پینتر در سال ۱۹۵۷ با نوشتن نمایش‌نامهٔ اتاق (The Room) که (دپارتمان هنرهای نمایشی دانشگاه بریستول چاپ شد، خود را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. اولین نمایش‌نامه‌اش، جشن تولد ۱۹۵۷(Birthday Party)، در ۱۹۵۸ در تأتر لیریک لندن به روی صحنه رفت و به دلیل ابعاد افسانه‌ای‌اش با شکست فاحشی مواجه شد و فقط یک هفته روی صحنه بود. اما بعدها بیش‌تر از دیگر نمایش‌نامه‌هایش به روی صحنه رفت. از ابتدای دهه شصت پینتر به عنوان نمایش‌نامه‌نویس مشهور شد گرچه هنرپیشگی و کارگردانی تأتر را هم هم‌زمان ادامه می‌داد. هارولد پینتر نمایندهٔ تأتر بریتانیا در نیمه دوم قرن بیستم است و احتمالاً بیش از هر نمایش‌نامه‌نویس زندهٔ دیگری موضوع گزارش‌های آکادمیک می‌باشد. او را به عنوان مبتکر سبک نمایش جدیدی به نام کمدی آزارنده (The Comedy of Menace) می‌شناسند و نامش، پینترسک(Pintersque)، برای توصیف فضایی خاص به صورت صفت وارد زبان انگلیسی شده‌است. تأتر پینترسک در ابتدا روایتی از تأتر پوچی تلقی می‌شد اما صحیح‌تر آن است که به عنوان چیزی منحصربه‌فرد تلقی شود. همانThe Comedy of Menace که نوعی نمایش روان‌شناسی است که در آن فاصله‌های مشخصی را بگومگوی شخصیت‌ها پر می‌کنند که ممکن است تجسم ترس‌های یک‌دیگر، احساس ناامنی یا تمایلات جنسی پنهان باشند یا نباشند. این کمدی ژانری است که در آن نویسنده، تسلط و اطاعت پنهان را در پیش‌پاافتاده‌ترین گفتگوها نشان می‌دهد. مجموعه آثار پینتر ناهمگن است. تقریباً نمایش‌هایی که در اوائل کارش نوشته پینترسک است مثل (The Caretaker(1960), Birthday Party, The Homecoming (۱۹۶۵)) که بیش از همه به روی صحنه رفته و در برنامه درسی دپارتمان‌های زبان گنجانده شده‌اند. پینتر تأتر را به عوامل بنیادی‌اش بازگرداند: فضای بسته و گفتگوی غیرقابل پیش‌بینی که در آن آدم‌ها اسیر دست یک‌دیگرند و از هم پاشیده شدن را بهانه می‌کنند. با حداقل طرح (plot)، نمایش‌نامه از کش‌مکشی نیرومند و قایم‌موشک‌بازی بیانِ متقابل شکل می‌گیرد. هارولد پینتر می‌گوید به دنبال دورة اولیه رئالیسم روان‌شناسی، مرحله دوم را که تغزلی‌تر بود با نمایش‌نامه‌هایی از قبیل چشم‌انداز ۱۹۶۷(Landscape) و سکوت ۱۹۶۸ ادامه داده‌است و بالاخره به مرحله سیاسی رسیده‌است. با کارهایی چون یکی برای جاده ۱۹۸۴ (One for The Road)، زبان کوهستان ۱۹۸۸ (Mountain Language)، نظم نوین جهانی ۱۹۹۱(The New World Order). ولی این تقسیم‌بندی به صورت دوره‌ای به نظر ساده کردن موضوع می‌رسد زیرا بعضی نوشته‌های پرقدرتش را نادیده گرفته‌است. مثلاً ناکجاآباد ۱۹۷۴ (No Man’s Land). از سال ۱۹۷۴ در کنار نویسندگی فعالیت‌هایی در زمینه حقوق بشر داشته‌است و اغلب مواضع جنجالی اتخاذ می‌کند.

جایزه نوبل ادبیات

پینتر در سال ۲۰۰۲ به سرطان مبتلا شد؛ با این حال از تلاش نایستاد و در سال ۲۰۰۵ کاندیدای جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. رقیبان او نویسندهٔ ترک «اورهان پاموک» و شاعر سوری «آدونیس» بودند که به نظر از او جلوتر می‌آمدند زیرا در ۱۰سال اخیر ۹ جایزه ادبیات نوبل به اروپا تعلق گرفته بود و از طرفی اگر جایزه به ادیبی انگلیسی اهدا می‌شد دومین جایزه نوبل ادبیات برای انگلستان ظرف ۵ سال بود؛ بنابراین از آکادمی سوئد انتظار می‌رفت که به قارهٔ دیگری به خصوص آسیا توجه کند. پینتر با بردن جایزهٔ ادبیات نوبل باعث درگیری بحث‌های گوناگونی شد که تصمیم آکادمی را از جهاتی انتخابی گریزناپذیر از عوامل سیاسی می‌دانستند زیرا این‌طور گمان می‌رود که جایزهٔ نوبل اغلب به کسانی مثل «آلکساندر سولژنیتسین» از شوروی و «گونترگراس» نویسندهٔ صریح‌الهجه آلمانی تعلق می‌گیرد که در زمانی مشخص موضع سیاسی دل‌سوزانه‌ای گرفته باشند. با این حال گرچه ممکن است عقاید سیاسی پینتر عاملی به‌شمار آمده باشد، اما این جایزه از نظر هنری بسیار موجه‌است و دستاوردهای نمایشی و ادبی پینتر، یک سروگردن بالاتر از سایر نویسندگان انگلیسی است. در هر حال، انتقاد صریح پینتر از سیاست خارجی آمریکا و مخالفتش با جنگ عراق، بدون شک او را از جنجالی‌ترین برندگان جایزه افتخارآمیز نوبل ادبیات کرده‌است. پینتر فردای روزی که مطلع شد برندهٔ جایزه نوبل شده در مصاحبه‌ای تلفنی با روزنامه‌نگاری سوئدی گفت که نمی‌تواند حرف بزند و این خبر او را از پای درآورده‌است و برای دریافت جایزه و سخنرانی به استکهلم خواهد رفت. اما حالش رو به وخامت گذاشت و سخنرانی خود را با عنوان «هنر، حقیقت، سیاست» ضبط کرد و به آکادمی فرستاد که هم‌زمان در دنیا پخش شد. پینتر سخنرانی‌اش را این‌طور شروع می‌کند:

در سال ۱۹۵۸ نوشتم: «تشخیص بین این‌که چه‌چیز واقعی و چه‌چیز غیرواقعی است سخت نیست، همین‌طور بین چیزی که درست است و چیزی که غلط است. لازم نیست چیزی درست باشد یا غلط، می‌تواند هم درست باشد هم غلط. اعتقاد دارم که این تأکیدها هنوز هم در کشف واقعیت از طریق هنر، کاربرد دارد؛ بنابراین به عنوان یک نویسنده از این تأکیدها حمایت می‌کنم ولی به عنوان یک شهروند باید بپرسم: «درست چیست؟ غلط چیست؟

دولتمردان آمریکا باید چند نفر را بکشند تا به‌عنوان جنایتکار جنگی و قاتل شناخته شوند؟ صد هزار؟ ما برای ملت عراق شکنجه آوردیم، بمب آوردیم، کشتار بی هدف و بی‌دلیل آوردیم، بدبختی و مرگ را آوردیم، و با این همه ادعا می‌کنیم برای ملت‌های خاورمیانه آزادی و دموکراسی را آوردیم.

ازدواج

پینتر دو بار ازدواج کرده‌است:

BEHIND THE SCENES AT THE REHEARSALS FOR BETRAYAL STARRING TOM HIDDLESTON

ترجمه آثار به فارسی

نمایشنامه‌های زیر تاکنون به فارسی ترجمه شده‌است:

جایزه‌ها

نوشتار اصلی: فهرست افتخارات و جایزه‌های هارولد پینتر

  • Commander of the British Empire (CBE)
  • جایزه شکسپیر (هامبورگ)
  • جایزه اروپایی برای ادبیات (وین)
  • جایزه پیراندلو (پالرمو)
  • جایزه دیوید کوهن در سال ۱۹۹۵ [۱]
  • جایزه لورنس الویر
  • جایزه ویلفرد اوئن برای شعر جنگ (War) که علیه آمریکا است.
  • جایزه یک عمر دستاورد هنری به افتخار مولیر
  • جایزه نوبل ادبیات

آبیدر | علی اشرف درویشیان

زیر بغل اش را می گیرم. گرما در دست های سردم می دود. نوک انگستانم گرم می شود و گرما کشیده می شود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تن اش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سال ها زانو به بغل در گوشه ای منتظرش بوده است. آرام می برمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی ِ مرموز ِ چراغ ِ بادی ِ روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگی اش. سرفه می کند: ” تمام استخوانهایم لول می زند. ” برای آن که در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم می گویم: ” از سرمای ِ این برف است که یک ریز و بی امان هفته هاست می بارد. ”
صورت اش به رنگ نان ِ ذرّت است. به همان زبری و شکنندگی جای پای آفتاب و باد و باران و اشک؛ و جای شیون و خراش ناخن ها بر گون هایی که آن زمان مثل گل تازه دمیده ای بود، به جا مانده است. آن زمان…
آن زمان برای من دورتر است تا او. شاید. برای او همین دیروز است. تنها همان دویدن رقص وار به دنبال وانت باری که نعش عزیزش را در شهر می گرداند، کافی بود تا گل ِ چهره اش را پلاسیده کند؛ اما چشمان اش همان چشمان جوان و درخشان. مثل دو دانه گیلاس تازه چیده شده ای است که با فاصله ای مناسب در نان ذرّت نشانده باشی.
آه… باز شب جمعه است. صاحب قهوه خانه و مشتری ها زود رفته اند. پیرزن در گوشه ای ولو شده است. در گوشه کته، توی سه کنجی سیاهی که نور نارنجی با تمام رمز و رازش به اندازه ای نمی تابد که رنگ اش بکند. چشمان تازه گیلاسی اش را به سوی در ورودی آبی رنگ قهوه خانه می گرداند. همیشه رو به در می خوابد. خواب که نه، من باور نمی کنم که حتی شب ها هم بخوابد؛ چون هر وقت که سراغ اش رفته ام چشمانش باز و منتظر بوده است. آه می کشد و سر بر کوله بار و پیرهن کهنه ای می گذارد که زمانی متعلق به عزیزش بوده است و بوی دودی از عرق تن او را هنوز در خود نگه داشته است.
همیشه منتظر است که شبی از شب ها، در برف و بوران، در چوبی آبی به هم بخورد و او پاهای پر قدرتش را در آستانه در بکوبد و برف ها را از خود بتکاند و پیرزن با نگاهی به او و نگاهی به من با غرور بگوید: ” بابک، دیدی گفتم که او برمی گردد! ”
سرش را کمی بلند می کند و مثل هر شب می گوید: ” چراغ را نکش تا او بداند که ما بیداریم. ”
به پشت پیشخوان قهوه خانه برمی گردم. قهوه خانه خلوت ِ خلوت است. م یدانم که در بیرون تا زیر دو پنجره کوچک اش در برف فرو رفته است. برف چنان پشت در ورودی را پوشانده که فکر می کنی هفته هاست کسی پای در قهوه خانه نگذاشته است در حالی که همین دو سه ساعت پیش مشتری ها و صاحب قهوه خانه بیرون رفتند.
پیرزن در خواب و بیداری لند و لند می کند: ” او برمی گردد. چراغ را نکش. ”
کم خوابم. من هم منتظرم. اما انتظارم با پیرزن فرق می کند. من منتظر لحظه ای هستم که وسوسه های درونم را سرکوب کنم. لحظه ای که آماده باشم از روی همه آن چیزهایی که مرا به این چهاردیواری نارنجی رنگ بسته است بگذرم؛ اما عجالتا باید با چیزی خودم را سرگرم کنم. چیزی باید به من حرارت و گرما بدهد. مثل گرمای زیر بغل او. یا گرمای انتظار. نباید سرد بشوم. سرد شدن یعنی خاکستر شدن. باد خاکستر را می پراکند و نابود می کند؛ اما آتش را تیزتر می کند. آتش ِ تیز. وسوسه رفتن.
دست هایم را که هنوز گرمای زیر بغل او را دارد روی آتش منقل می گیرم. آینه حلبی روی دیوار با یک شکستگی خنجر مانند، سه تکه شده است. سه تصویر از سه جای قهوه خانه روی شکستگی ها می آید. با این تصاویر به زندگی ام معنا می دهم. شکستگی دست راست، کته را نشان می دهد که مادرم در آن دراز کشیده است. روی پهنای خنجر، میز و صندلی وسط قهوه خانه دیده می شود. شکستگی دست چپ سرخ رنگ است و چیزی مثل باریکه ای خون همراه با تصویری گنگ و ناپیدا را می برد تا حاشیه حلبی آینه.
در کنار آینه چیز دیگری هم هست که مرا به زندگی آویزان کرده است و خلوت وهمناک این شب سرد را برایم قابل تحمل می کند. یک مقوای چهارگوش که با نخی به دیوار آویزان کرده ام. سال ها پیش، روی مقوا، تابلو کوچکی چسباندم. تابلو، چهره نقاشی شده بابک خرقی است که در کتاب تاریخ اول راهنمایی ام بود. پس از آن حادثه ای که گل صورت مادرم را پلاسیده کرد، دیگر نتوانستم به مدرسه بروم. تابلو بابک را از کتابم با تیغ بریدم و آن را روی همین مقوا چسباندم. شب ها مقوا را برمی گردانم. چهره بابک رو به دیوار می شود و سوی دیگر مقوا رو به من قرار می گیرد. این طرف، عکس دیگری است که شب هایم را با آن می گذرانم. عکسی که همان روزها، روی اعلامیه ای چاپ کرده بودند و بین مردم پخش می کردند. عکس سیاه و سفید است. مردی است طناب پیچ شده که یک دستش بریده است. دست بریده را روی زانویش گذاشته اند. یک گلوله سمت چپ سینه اش را شکافته. چشمانش نیمه باز است. مثل خواب و بیداری و سبیل هایش درست مثل سبیل های تابلو بابک خرمی است.
به آینه نگاه می کنم. در این تنهایی و سکوت کسی نیست که با او حرف بزنم. به لبه تیز خنجر که وسط شکستگی است نگاه می کنم. نوک تیزش پایین می آید و درست در لبه قاب حلبی در حاشیه فرو می رود. نگاهم را از نوک به سوی دسته می سرانم. ناگهان تصویر مردی را می بینم که پشت میز قهوه خانه نشسته است. مشتری را باید راه بیندازم. طبقه عادت دو سه ضربه با دستمال به کله سماور می کوبم. جزجز ِ ضعیفی در سکوت بلند می شود. دوباره چشم به پهنای خنجر می دوزم و می بینم که مرد انگشت اشاره اش را به سوی من دراز کرده است: ” یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن پسر! ”
می دانم که فقط اوست که همیشه یک دانه تخم مرغ می خواهد . این را از صاحب قهوه خانه شنیده ام. ناگهان قلبم شروع می کند به تند و تند زدن. به نفس نفس می افتم. مثل کسی که مسافت زیادی دویده باشد. دست هایم را به لبه گچی پیشخوان می گیرم تا نیفتم. از خستگی از دویدن. دوازده ساله ام و دارم می دوم. تند می دوم. بیش از حد توانایی و تحمل ام. پهلویم از خستگی تیر می کشد. پاهایم بی حس شده است. یک بچه مگر چه قدر می تواند زیر آفتاب داغ بدود. دویدنی همراه با ترس و دلهره. همراه با بغض و اشک. همراه با شور و شوق ِ دیدار، به دنبال یک وانت بار ارتشی، در هیاهوی مردم شهر. تنه ام می زنند و گاه پاهایم را لگد می کنند. در برابرم مرد طناب پیچ شده است که به پشت اتاق وانت بار تکیه اش داده اند. دو سرباز مسلسل به دست در دو طرفش زانو زده اند و لوله مسلسلهاشان را رو به مردم که پشت سر وانت بار می دوند، گرفته اند. اگر دست بریده اش نباشد. اگر جای گلوله در سینه اش نباشد. هیچ کس باور نمی کد که او مرده است. صورتش سالم است. گوشش را که همیشه می گرفتم و کشیدم، سالم است. حتی جای بوسه های چسبناک و کوچکم روی گون های سفت اش سالم است. اما روی گونه هایش خون پر رنگی مالیده شده. باد سبیل های بابکی اش را روی گون ها و لب هایش می پاشد.
می دوم. تند می دوم. حتی مادرم را که با حرکاتی شبیه رقص کردی می دود، جا می گذارم. می ایستم تا به من برسد. عرق روی صورت مثل گل اش نشسته و جای ناخن ها، گونه هایش را خراشیده است. خون زیر چانه اش زنگوله بسته. گیسوی سیاهش را چپه چپه کنده و دور مچ هایش پیچیده است. به من که می رسد نفس زنان فریاد می زند: ” بابک! این او نیست. یک مرد سی ساله نباید این قدر پیر و شکسته باشد. ”
برمی گردم و به آینه نگاه می کنم. مرد را می بینم که اشاره می کند: ” یک دانه چای سنگین بیار!”
دوباره نفس هایم تند می شود. می دوم. ناگهان وانت بار با ترمز شدیدی می ایستد. مرد طناب پیچ شده به جلو پرتاب می شود و روی یکی از سربازها می افتد. سرباز دیگر خود را از وانت بار پایین می اندازد و می خواهد بگریزد. سربازی که زیر تنه مرد گرفتار شده تقلا می کند که خود را نجات بدهد. از فرصت استفاده می کنم و دستم را به صورت مرد می کشم و دست بریده اش را می بوسم. دستم خونی می شود. حتما او هم در برابر خلیفه، دست دیگرش را در خون خود فرو برده و به صورت مالیده است: ” تا مپندارند که رنگ پریدگی ام از ترس است. ”
بشقاب سیاه و ناصاف نیمرو را با دستمال می گیرم و جلو مرد می گذارم. سبیل ها را به دو سو می تاباند و لقمه می گیرد. به خودم فشار می آورم که به چهره اش نگاه کنم. نمی توانم . نه این که بترسم نه. نمی ترسم اما یک چیزی در وجودش خانه کرده که ناچارم در برابرش سرم را پایین بیندازم. تند برمی گردم و کنار پیشخوان می ایستم و به شکستگی وسط آینه خیره می شوم. مرد کوله پشتی اش را وارسی می کند. صدای جرینگ جرینگ گلوله های برنجی را می شنوم و ناخودآگاه به سوی پنجره می روم. به نظرم می رسد که از بیرون کسی برف های گوشه پنجره را پاک کرده است. هراسان چشم به شیشه پنجره می گذارم. در بیرون فقط برف دیده می شود که کپه کپه درهم می لولد ومی بارد. به جای خودم برمی گردم. بخار بی حالی از سماور به سقف می رود. به عکس خیره می شوم. باد و طوفان، در ِ آبی را می لرزاند و به داخل فشارش می دهد. از گوشه و کنار درزها و شکاف های در، گرده برف می سرد و تو می آید.
مرد سرش را پایین انداخته و آخرین لقمه را از بشقاب برمی دارد. باز با یک انگشت، اشاره می کند: ” یک چای سنگین. ” می روم و چای می ریزم. صدای چند گلوله در توفان به گوش می رسد. از گوشه چشم مسیر در چوبی را تا پشت سر مرد نگاه می کنم. در همچنان بسته است. توده های برف لگد نخورده کنار در ریخته و تا جلوی میزی که مرد پشت آن نشسته، اثری از ردّپا دیده نمی شود.
تند برمی گردم و بقیه مسیر را در شکستگی وسط آینه می بینم. بر سر و روی مرد اثری از برف نیست. آرام نشسته و بدون توجه به صدای گلوله های پیچیده در توفان، کوله پشتی اش را می کاود.
به او نزدیک می شوم. دارد نارنجکی را در کوله بارش جای می دهد. گرمای دست هایش را حس م یکنم. گرمایی مثل گرمای زیر بغل مادرم. گرما جراتم را زیاد می کند. می پرسم: ” وقتی می آمدی راه امن و امان بود؟ ”
بدون آن که نگاهم کند با صدای آشنایی پاسخ می دهد: ” هیچ جا امن نیست. ”
” پاسگاه! ”
” بدون درگیری از کنارش گذشتم. ”
” در این بوران و برف… کجا می روی؟ ”
” هرچه بیشتر بدانی دردسرت بیشتر می شود مرد! ”
پشتم می لرزد. سردم می شود. برمی گردم که به سوی پیشخوان بروم. چشمم به باریکه خونی می افتد که پای مرد و زمین را سرخ کرده است.
دلم پرپر می زند. می خواهم خودم را توی بغل اش بیندازم و گوش هایش را بکشم و به او بگویم که پاهایش خونی است و او بدون توجه به زخمش از کوله پشتی اش نقل های سفید بیدمشکی به من می دهد و من با لب های چسبناکم گونه هایش را ببوسم: ” دیگر نرو بابا! ”
مرد صدای مرا نمی شنود. ذوق زده به سوی کته فریاد می زنم: ” مادر… بابا… بابا … برگشته! ”
پیرزن سرفه می کند. کوله بار و پیرهن ِ زیرش را برمی دارد و لنگ لنگان، خودش را به من می رساند. صدایش جوان و نازنین شده است: ” می دانستم زنده است. می دانستم برمی گردد. ”
چشمان گیلاسی درخشانش را می مالد. به گوشه و کنار نگاه می کند: ” پس … پس کجاست این پدر در به درات؟ ”
به سویش می روم و زیر بغل اش را می گیرم تا به سوی میز ببرم. بدنش پرحرارت و داغ است. دستم را کنار می زند: ” خودم می توانم راه بروم. ”
به وسط قهوه خانه می رسیم. صندلی خالی است: ” همین جا بود مادر.. به خدا همین جا بود. ”
قامت اش را راست نگه می دارد. سرفه محکمی می کند. کوله پشتی اش را به دستم می دهد: ” برو بنشین روی صندلی، بابک! ”
کوله پشتی را از او می گیرم. می رود به سوی پیشخوان. شلال موهای سفیدش را کنار می زند: ” چه برایت بیاورم؟ ”
انگشت اشاره ام را بلند می کنم: ” یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن و … و بعد هم یک چای سنگین. “