خاطرات زندان | شهرنوش پارسی پور

| صفحه ۱۴۴ تا ۱۴۷ خاطرات زندان | نشر باران، چاپ اول، ۱۹۹۶ |

“محبوبه از نمونه های تلخی است که در زندان ديده ام و به تنهايی تجسم بخش قابل ملاحظه ای از بلايايی است که در اين سالها بر سر جامعه ايران آمده است. او از خانواده فقيری بود که همگی موفق شده بودند با کوشش و تلاش وضعيت بهتری برای خود به وجود آورند. خودِ محبوبه از سن ۱۳ سالگی به عنوان کارگر خياط مشغول کار شده و اندکی بعد با جوانی نامزد شده بود که در آن مقطع دانشجو بود و پس از پايان تحصيلاتش موفق شده بود به عنوان استاديار در دانشگاه استخدام شود. محبوبه نيز تحصيلاتش را ادامه داده بود و بسيار کتاب می خواند و همچنان کار خياطی را دنبال می کرد. نامزد او متوجه فعاليت های سياسی شده، به گروهی چپگرا پيوسته بود و در شهريور ۱۳۶۰ اعدام شده بود. در هفتمين شب مرگ او محبوبه که بشدت اندوهگين بود، پس از صرف مشروب از خانه خارج شده و بی هدف در خيابان ها راه می رفت. پاسداران او را دستگير کرده و به کميته منکرات برده بودند. در مينی بوسی که او را حمل می کرد پاسداری به صورت او کوبيده بود و عينک محبوبه از پنجره به بيرون پرتاب شده بود. او از يک بيماری چشمی رنج می برد و شماره عينکش ۸ بود، بنابراين قادر به ديدن جايی نبود.

در کميته منکرات متوجه شده بودند که او نمی تواند از نوع دختران ولگرد باشد و همينطور الله بختکی او را به اوين فرستاده بودند. در اوين برايش هشت ماه زندان تعيين کرده بودند و از آنجا همراه ما به قزل حصار منتقل شده بود.

در نخستين روزهای زندان، يک شب که [زندانبان] در بند بود، محبوبه جلو رفت تا او را ببيند و چون قدرت ديدن نداشت بسيار به او نزديک شد و به صورتش زل زد. [ زندانبان] به خشم آمد و او را به اتاق چپ ها تبعيد کرد. اين روش [ او] بود. برای تنبيه، مجاهدين را به اتاق چپ ها می فرستاد و چپ ها را به اتاق سلطنت طلب ها و عجب اينکه برخی از زندانی های کوته فکر در برابر اين مسئله خود را می باختند و واکنش نشان می دادند. محبوبه اما، بی تفاوت، به آنجا رفت تا شب شلاق خوردن گلشن که برای بار دوم در معرض ديد [ زندانبان] قرار گرفت. در اين زمان تصور می کنم صاحب عينک شده بود و از آن گذشته پدرش برای او ديوان شمس و مثنوی معنوی آورده بود. ما از حضور اين پدر فرهنگ دوست شادمان شده بوديم و من نگران شده بودم.

احساسی به من می گفت مردی که جرأت کند و اين کتاب ها را به زندان قزل حصار بياورد عاقبت دچار درد سر خواهد شد. در حقيقت از آغاز انقلاب حرکاتی رخ می داد که روشن می کرد گروه حزب الله از رنگ، نور، عطر، صدا، و حرکت وحشت دارد. البته آنان مخالف کتاب های مولوی نيستند اما اگر مردی اين کتاب ها را به زندان بياورد آن هم برای دخترش لابد کاسه ای زير نيم کاسه است.

مدتی از اين ماجرا گذشته بود که محبوبه برای ملاقات رفت. هنگامی که برگشت بسيار منقلب بود و اشک می ريخت. او را احاطه کرديم و ماجرا را پرسيديم. توضيح داد که برادرش که خلبان بود و در ارتباط با کودتای نوژه دستگير شده بود اعدام شده است. پس دخترک ميان دو اعدامی: نامزد چپگرا و برادر راستگرا حالتی آشفته تر از پيش پيدا کرده بود. بويژه از آن روی که کوچکترين علاقه ای به فعاليت سياسی نداشت درد بيشتری می کشيد.

او در آن روز با پدر، مادر، و برادرش که سرباز و در جبهه بود ملاقات کرده بود و آنها اين خبر را به او داده بودند.

چند هفته بعد دوباره هنگام بازگشت از ملاقات محبوبه را ديديم که بسيار مضطرب و نگران است. توضيح خواستيم. روشن شد که پدر او را به عنوان تروريست اقتصادی دستگير کرده اند و مادر او بسيار التماس کرده بود که محبوبه هر طور که می تواند از زندان بيرون بيايد. چون زن بيچاره در حال نگهداری از دو بچه پسر اعدامی اش بود که مادر آنها در هنگام زايمان دومين کودک مرده بود. پيرزن در ميانه اين همه بدبختی قدرت نگاهداری از بچه ها را نداشت و از محبوبه طلب کمک می کرد.

تصور من اين بود که پدر محبوبه – که احتياطا يک مغازه دار بود – به دليل اعدام داماد آينده و پسرش خشمگين شده و حرف هايی زده بود و مسئله تروريست اقتصادی نمی تواند معنايی بيش از اين داشته باشد.

و يک ماه بعد، باز محبوبه گريه کنان از ملاقات بازگشت و اطلاع داد برادرش در جبهه کشته شده. پدر که تروريست اقتصادی بود اکنون از زندان آزاد شده بود و آمده بود تا اين مسئله را به اطلاع دخترش برساند.

ماه بعد، يا شايد دو ماه بعد، مادر آمد و اطلاع داد که پدر در اثر سکته قلبی درگذشته است. پير زن بيچاره اشک ريزان از دخترش خواسته بود تا از زندان بيرون بيايد. چون او به هيچ وجه قادر به نگهداری بچه ها نبود. اين را بارها خواسته بود.

ماه بعد مادر آمده بود تا اطلاع بدهد يکی از بچه ها در اثر بيماری و عدام مراقبت مرده است. محبوبه اين بار ديگر گريه نکرد و چند روز بعد به بند رو به رو منتقل شد. قرار بود تا يک ماه ديگر آزاد شود و آن وقت دو سه روز پيش از آزادی او خبر دادند که مادرش نيز درگذشته است.

سالها بعد، پس از آزادی از زندان بارها نقشه کشيدم تا او را بيابم اما هيچگاه جرأت نکردم اقدامی در اين زمينه بکنم. اطمينان دارم که او در آرامش و سکوت برای بچه برادرش مادری می کند”.