| حرف‌های همسایه | نیما |

 
 
«عزیز من!
به نشانی که داده بودید، آن جوان پیشِ من آمد. شعرهایش را برای من خواند. خیلی زیاد، نزدیک بود سرم بترکد. اینقدر فکر نکرد دَری که به روی کمتر کسی باز می‌شود، برای او که باز شد، شاید پیش‌آمدی باشد که درک فیض کند. یک کلمه نمی‌خواست بشنود. مثل اینکه از حرف پُر شده بود. از هرچه صحبت به میان آمد، می‌دانست. رمان‌ها نوشته، دیوان‌ها تمام کرده، تحقیقاتِ تاریخی زیاده از حد.. به‌نظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد، حماقتی که جنون باید اسم گذاشت. در آن نه هوشی، نه ذوق و حس عالی به کار رفته.. کلمه‌ای از من نپرسید و هیچ مشکلی نداشت. معلوم شد آمده بود تا من به وجودِ چنان هنرمندِ زبردستی که نخوانده و کار نکرده «رسیده» است، پی ببرم. انگورهای غوره‌نشده بسیار است. خطری بالاتر از این برای هنر نیست که آدم کار نکند و به هوش خود اطمینان کرده، نداند. مساله‌ی کار، مساله‌ی خُرد شدن استخوان است.. به شما گفته بودم رضایت، باید از سنجشِ کار خود با دیگران فراهم بیاید و در سایر اوقات باز به شما گفته بودم- هرچند همسایه قبول ندارد- من هنوز مشق می‌کنم. از کوتاه‌نظرتر آدم‌ها که تصور کنید فکر می‌کنم که بهره‌ای بگیریم. زیرا که خوب و بد، آنچه ما را احاطه کرده است، مملو از بهره‌ای‌ست.. در جواب البته هیچ یک از این حرف‌ها اثر نمی‌کرد. من از سیمای او دانستم. به این جهت وقتم را تلف نکردم. ولی شما وقتِ زیادی دارید به او نصیحت کنید.. این نردبان است که باید به آن پا گذاشت و امتحان کرد، نه اینکه چشم خود را بست و دوید..»
 
 
 
نیما یوشیج، بهمن محصص و نیکلاس بوویه در منزل نیما سال ۱۹۵۳م.۱۳۳۱ ش ( عکاس تیری ورنه، نقاش سوئیسی)