سونات اشباح | آوگوست استریندبری

وقتی ساختمانی فرسوده شود، ویران می‌شود اما وقتی آدم‌ها زمان زیادی را در کنار هم روزگار بگذرانند، دیوانه می‌شوند و همدیگر را آزار می‌دهند. | سونات اشباح | آوگوست استریندبری |

یوهان آوگوست استریندبری (اوگاست استریندبری) (به سوئدی: Johan August Strindberg) (زادهٔ ۲۲ ژانویهٔ ۱۸۴۹ در استکهلم – درگذشتهٔ ۱۴ مهٔ ۱۹۱۲ در استکهلم) نویسندهٔ داستان کوتاه، رمان و نمایش‌نامه‌نویس پرکار سوئدی بود که در کنار هنریک ایبسن، سورن کی‌یرکگور و هانس کریستیان آندرسن از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین نویسندگان اسکاندیناوی به‌شمار می‌آید. استریندبری از بنیان‌گذاران تئاتر مدرن شمرده می‌شود و در وطنش به شکسپیرِ سوئد معروف بود. او استاد مسلم اکسپرسیونیسم در تئاتر است.


استریندبری در ۱۸۴۹ خانواده‌ای فقیر در استکهلم به دنیا آمد و در طول زندگی خود به حرفه‌های گوناگونی همچون معلمی، بازیگری، روزنامه‌نگاری، و کتابداری پرداخت.

او در سال ۱۸۷۵ با دختری نجیب‌زاده که بازیگر هم بود، ازدواج کرد و در دوران زندگی مشترکش کتابی دوجلدی با عنوان متأهل نوشت. این کتاب به‌دلیل بیان مسائلی که در آن روزگار ناشایست به‌شمار می‌رفت، باعث شد استریندبری به کفرگویی متهم شود. او از این اتهام تبرئه شد؛ اما تأثیر سوء آن تا زمان مرگش همواره با او بود و همیشه خود را قربانی و در این امر همسرش را مقصر می‌دانست.

استریندبری در سال ۱۸۹۱، به‌دلیل اختلافات شدید، از همسرش جدا شد و نتوانست حضانت چهار فرزندش را بگیرد و این امر تأثیر فراوانی بر او و آثارش گذاشت.

آثار
استریندبری از پیشگامان نوگرایی در ادبیات سوئد بود. مجموعه آثارش به زبان سوئدی به ۵۵ اثر می‌رسد.

از او کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌های متعددی به فارسی ترجمه و چاپ شده‌است؛ از جمله پدر، تودهٔ هیزم، پلیکان، و سونات اشباح.

رمان
۱۸۷۹ – اتاق سرخ


نمایشنامه
۱۸۸۳ سفر پیتر خوش‌شانس
۱۸۸۷ پدر
۱۸۸۸ بانو جولیا
۱۸۸۹ طلبکارها
۱۸۹۸–۱۹۰۲ به سوی دمشق
۱۸۹۲ همراه با آتش
۱۸۹۲ تعهد
۱۸۹۹ همه جا جنایت است و جنایت
۱۸۹۹ اریک چهاردهم
۱۹۰۰ عید پاک
۱۹۰۰ رقص مرگ
۱۹۰۱ یک نمایش رؤیایی
۱۹۰۷ پلیکان
۱۹۰۷ طوفان
۱۹۰۷ خانه سوخته
۱۹۰۷ سونات اشباح
۱۹۰۹ – بزرگراه باشکوه
۱۸۸۹ قوی‌تر
۱۸۸۹ پاریا
۱۸۷۱ یاغی

یک دوستی سه نفره | شیوا مقانلو


اگر بپرسم نيازي هست تا اتفاقات را به ترتيب به خاطر بياورم، و در جواب “نه” بشنوم، آن وقت خيالم راحت تر مي شود چون همين که مي نشينم به منظم کردن خطي خاطرات، همه چيز ناگهان چنان تکه تکه مي شود که ديگر نمي توانم به موجوديتشان هم مطمئن باشم. نمي شود از آن رويدادهاي پيش پاافتاده ماجراي مشخصي بيرون کشيد؛ به حتم ماجرايي هم نبوده، اصلا ماها که ديگر ماجرا نداريم. اين ها بيشتر به يادآوري من است از آن چه در چند روز و چند ساعت بر ما گذشت، شايد هم از خود آن چند روز و چند ساعتي که بر ما گذشت.


من و آنا و ناز هر سه دوست هاي چند ساله ايم، گيريم که دو به دو با هم صميمي تر. نفر دوم اين دو به دويي هم بيشتر منم. نه اين که در اين سال ها جمع سه نفره نداشتيم، فراوان؛ اما با اين که آن دو پيش از آشنايي با من هم با يکديگر دوست بودند، ظاهرا هر يک جفتمان از محفل دونفره يي که يک پايش من بودم، بيشتر استقبال مي کرديم. ناز دور ِ تند است و آنا دور ِ کند و من چيزي اين وسط ها. شايد هم فقط توهم من است که با آمدن من دوستي ميان آن دو کمي کم رنگ تر شد. با اين همه نوعي اتحاد کجدار و مريض هميشه بين ما وجود داشته که مي شود اسمش را گذاشت يک دوستي سه نفره. اول از همه اين را بگويم که آنا به شوهرش خيانت مي کرد.


اين که من با سينا – همسر آنا – دقيقا کي و کجا آشنا شدم، براي خودم هم حلقه ي مفقوده يي است که پيدا شدنش هم به هر حال اهميتي ندارد. يا در دفتر مجله نماي نو بود که براي نوشتن يک شماره تلفن خودکارش را به من قرض داد، و يا در مهماني شام يکي از نقاشان گالري دار رو به موت بود که اول پايم را لگد کرد و بعد سيگارم را برايم آتش زد. آن موقع، ديگر خيلي وقت بود که آنا از دستش خسته شده بود؛ همه چيز سينا آزارش مي داد. يکي همين که آنا شب ها مي خوابيد و سينا روزها. هر روز صبح که اين رفيق من از خواب پا مي شد، کف زمين پر بود از ته سيگار و فنجان کثيف، کاغذهاي خط خطي از طرح هاي ناتمام بناها و برج هايي که هيچ وقت در جايي به جز ذهن سينا ساخته نمي شدند، وشوهري که تا عصر روي قالي خرخر مي کرد. يادم هست يک بار که ساعت 2 ظهر سرزده رفتم پيششان تا با هم ناهار بخوريم؛ به محض ورود چند تا ظرف شکسته اطراف سالن ديدم، يک کوه بشقاب نشسته توي سينک آشپزخانه، يک زير چشم کبود در چهره ي آنا و يک خراش عميق روي گونه ي سينا. بقاياي چند تا قبض برق و تلفن هم پاره پاره روي زمين ريخته بود. عليرغم ساندويچ هاي توي دستم فهميدم که بايد برگردم.
از طرف ديگر، آن روزها ناز هم بالاخره قبول کرده بود که کيان – معشوقش – به او خيانت مي کند و به همين خاطر مدام مي گريست. من به کيان هيچ حقي در مورد خيانت کردن نمي دادم اما به نوعي اقتضائات زندگي و شغلي او را هم درک مي کردم. اين ناز بود که نمي فهميد يک کارگردان جذاب و معروف و ثروتمند، يا اصلا هر مرد جذاب و معروف و ثروتمند ديگري، با مهري بر پيشاني به دنيا آمده که بر هيچ کار غير اخلاقيش حرجي نيست. حکايت همان تک مضراب آمريکايي است که Celebrities are beyond the law. . کيان دست و دلباز بود، هديه دادن عطرهاي شانل و گل هاي ارکيده به ناز را هيچ وقت از قلم نمي انداخت، اما مشکل اين جا بود که اين قبيل هدايا براي هيچ زن ديگري از انبوه آشنايان مونثش هم از قلم نمي افتادند. براي بعضي هاشان حتا سفرهاي چند روزه هم منظور مي شد. دست کم سه باري هم ازدواج کرده بود.
من معمولا از کسي سوال نمي کنم پس شايد آن روز آنا از حالت نگاه من چيزي فهميده بود که قضيه ي آن يکي مرد، معشوقش، را برايم تعريف کرد؛ شايد هم تنها به احترام مرام دوستي و صداقت بينمان. يک صبح تا ظهر پيش من بود و چهار بار رفت توي اتاق خواب تا با موبايلش صحبت کند. نه حاضر شد از تلفن منزل من تماس بگيرد و نه حتا جلوي من با او حرفي زد. خب، ما همه دختران حواييم و من هم تجربه هاي خودم را يادم مانده بود. نه اين که آنا از همان ابتدا در فکر خيانت بدني و اين حرف ها بود، نه؛ اما خودش را به معناي واقعي کلمه ديگر زن سينا هم نمي دانست.
در هر ديدار سه نفره يي که به اصرار ناز من هم همراهي شان مي کردم تا هر چه بيشتر شاهد صادق کم¬اعتنايي هاي کيان به او باشم و بعدا در دادگاه دونفره مان هر چه بيشتر به نفع ناز راي صادر کنم، بيشتر مي فهميدم کيان مردي است که مي توان تنها به سيگار کشيدنش نگاه کرد و ميان دودهاي حلقه حلقه ي او از زندگي لذت برد، و اهميتي هم نداد که چشم و آه چند زن ديگر او را بدرقه مي کنند: از آن مرد هاي مقتدري که، بي دغدغه ي داشتنشان، حتا بودنشان هم غنيمت است. با اين همه اولين باري که کيان به من تلفن زد و پيشنهاد کرد تنهايي و براي يک شام دونفره بيرون برويم، موضوع را به ناز گفتم.
سينا بو برده بود که در زندگي آنا ديگر چرخ پنجم است. اين را هم مي دانست که مي تواند شانسش را براي يکي از چهار چرخ اصلي بودن، در زندگي زن ديگري امتحان کند. در دعواهاي شبانه و مکرر آن دو، هميشه اين سينا بود که خانه را ترک مي کرد؛ منزل مال آنا بود؛ لوازم منزل هم همين طور – به جز يک بوفه ي بزرگ پر از کريستال و معشوقي هم که – گفتم که – مال آنا بود. آنا حرفي نمي زد اما فکر مي کم ديگر جراتش را پيدا کرده بود که طرف را گاهي به خانه هم دعوت کند. از آن طرف – منصف باشيم – سينا، يک آرشيتکت جوان و تکيده و احساساتي که متاسفانه تمام دوستانش، دوستان زنش هم هستند و روابطشان بدجوري در هم پيچيده است، بعد از دعوا کجا را دارد که برود؟ منزل مادرش؟ نه. پناهندگي به منزل مادر که مال دهه ي بيست عمر است. انتخاب هايش محدود و ناگزير بود. آدم ناخوسته حس مادرانه يي به اين بچه ي معصوم پيدا مي کرد و مي خواست دستي به سر و گوشش بکشد. با همه ي اين ها، اولين شبي که سينا به من زنگ زد و خواهش کرد يک شب از آوارگيش را در منزل من بگذراند، جريان را به آنا گفتم.
اوضاع کلا اين طوري مي گذشت. روزي اين و روزي آن. زندگي بود ديگر.
خاطره ي پررنگي هم دارم از يک روز برفي که سه نفري با هم رفتيم بيرون. رفتيم هتل لاله قهوه يي بخوريم و گپي بزنيم. با هردو شان جدي صحبت کردم. آن روز باراني شيري رنگ پوشيده بودم و يکي از ترانه هاي ماريا کري مدام توي دهانم مي چرخيد. بهشان گفتم مضمون حرف هايم براي هر دو يکي است و حوصله ي تکرارشان براي آن ديگري را ندارم. گفتم هر چه بگويم خطاب به هر دو نفرشان است. گفتم بهتر است هر چه زودتر تکليفشان را با شريک زندگي و عشقيشان مشخص کنند. از طيف گسترده و دردناک روابط زن و مرد گفتم و اين که همه مان فرصت خيلي کمي داريم. بعد از اين حرف هاي جدي، کلي جوک گفتيم و خنديديم؛ آخرش هم بين کيان و سينا به شوخي و جدي دعوا شد که کدامشان پول ميز را حساب کنند. من هم نشسته بودم از بين حلقه هاي دود سيگارم، مدل موهاي سر اين دو مرد را با هم مقايسه مي کردم.
يک بار هم که سه نفريمان توي منزل من دور هم جمع شده بوديم، من و آنا و ناز، آن دو تا ناگهان شروع به گريه کردند. يکي مي خواست مردش بماند و آن يکي مي خواست مردش برود، هردوشان هم به هر قيمتي. با اين که اصلا معناي “به هر قيمتي” را نمي فهميدم اما درد و رنجشان برايم قابل فهم بود. من هم پا به پاشان بغضم ترکيد. ناز برايمان تعريف کرد که اين روزها ده پانزده تا رژ لب با رنگ هاي مختلف و تعداد نامعقولي لباس خريده تا هر چه بيشتر متنوع و جذاب جلوه کند. موهايش را هم که خودم مي ديدم از شدت فر زدن و مش کردن چيز زيادي ازشان باقي نمانده. حتا چند تا کتاب سينمايي خريده بود که البته از صفحه سومشان هم جلوتر نرفته بود. اما به هر حال کيان ماندني نبود. به نظر من رژلب و بند جوراب البته در کوتاه مدت بهانه هاي خوبي هستند اما به تنهايي هيچ مردي را پابند نمي کنند. آنا هم بينيش را بالا مي کشيد و مي گفت هر روز صبح زود مي رود کوه، رو به آفتاب مي نشيند و تمرکز مي کند تا شر سينا هر چه زودتر از سرش کنده شود. من هم گوش مي دادم و حساب مي کردم که تمام دلخوشي زدگيم به جاي پياده روي يا دامن نو، در همين فلوت قراضه ام خلاصه شده. داشتيم ناخن هايمان را لاک مي زديم که موبايل آنا زنگ زد؛ تا خواست بدود توي اتاق، گوشي تلفن را دادم دستش و گفتم به موسيو بگو به شماره ي ثابت بهت زنگ بزند تا راحت تر صحبت کنيد. بعدش برگشت پيش ما و، کمي معذب، اعتراف کرد که اين دوستش را نه خيلي دوست دارد و نه در فکر ازدواج بعدي است، اما حضور او تحمل اين روزهاي بلاتکليفي را راحت تر مي کند و نمي گذارد زياد از آزارهاي از راه دور شوهرش رنج ببرد. هر چه بود، من هم آن روز همراهشان گريه کردم.
بعد از اين جريانات، دو ماهي همه از هم بي خبر بوديم کمابيش. گاهي فقط سر زدني کوتاه يا پيغامي روي تلفن. مي دانستم آنا وکيل گرفته و ناز يک دوست پسر جديد. يک وکيل و يک دوست پسر جديد بهترين راه کم کردن رو و از ميدان به در کردن يک همسر و يک معشوق سابق بودند انگار. هر دو هم به خرجي که بايد پايشان مي کردي مي ارزيدند.
آن روزي که دقيق به خاطرم مانده – که مي گويم ماجرايي هم نيست ولي به بازگوئيش مي ارزد – داشتم براي خودم ساز مي زدم و بغض کرده بودم که ناز زنگ زد. هيجان صدايش، خيسي اشک آلود صداي من را پوشاند؛ من هم اصراري نکردم شاديش را به هم بزنم چون از تف کردن ناراحتي خودم روي صورت بقيه خوشم نمي آيد. بعدش آب جوش آماده کردم، روي بينيم پودر ماليدم، و نشستم به انتظار شنيدن صداي ويراژ ماشين ناز دم در منزلم.
ناز صندل هايش را با هيجان پرت کرد کف سالن، روسريش را هم کنار گلدان کاکتوس؛ و فرياد زد: فکرش را بکن. دارم با داريوش، همين پسره که با هم دوست شديم، ازدواج مي کنم!
خب، خوشحال شدم، اشک شادي ريختم با او … تعجب … شادي. دو ماهي بيشتر از آشناييشان نمي گذشت، ناز رفته بودکه زخم بي وفايي کيان را مرهم بگذارد، يا به او نشان بدهد که مي تواند با کس ديگري از نو شروع کند و اصلا نيازي به کيان ندارد، و خلاصه از همين کارهايي که همه مي کنند و هيچ کدام هم کار اصلي نيست. ولي ظاهرا وسط هاي اين دوستي جديد، تصميم گرفته بودند محض تنوع ازدواجي هم بکنند، زندگي خانوادگي راه بيندازند و از اين حرف ها. فکر مي کنم واقعا به هم علاقمند شده بودند، من اين پسر را هنوز نديده بودم، تنها يک عکس خندانش توي کيف ناز بود. دفعه ي اولي هم که عکسش را ديده بودم، به نظرم حالت چشمانش عجيب شبيه کيان آمده بود. اين را به ناز هم گفته بودم ولي آن قدر عصباني شده بود که ديگر موضوع را ادامه ندادم. هميشه خيلي دوستش داشتم اين ناز را. نه تنها رفيق گرمابه و گلستان زندگيم بود، در کارواش و توالت عمومي زندگي هم کنارم بود. چايي عروسيش را دم کردم و خنديدم. بعد هم گفتم: از لج کيان که نيست؟ او هم گفت: کيان برود بميرد.


درست در همين زمان، به خدا در همين زمان، تلفن زنگ زد. شماره ي آنا روي صفحه افتاد. دو دل جواب دادن وندادن گوشي را برداشتم. مدتي بود حرف نزده بوديم و مي ترسيدم صحبتمان يا خصوصي شود يا خيلي طول بکشد. اما دلم نيامد جواب ندهم، مي شد با يک طوري گفتن اين که مهمان دارم مکالمه را کوتاه کنم. صداي معمولا آرامش حالا آن قدر شاد بود که شادي صداي من تويش گم مي شد؛ از آن صداهايي که با شنيدنش مجسم مي کني گوينده يک تاپ نازک پوشيده با يک شلوارک گلدار. الويش را که شنيدم فهميدم دلم برايش خيلي تنگ شده. سريع گفت: «يک خبر خوش … باورت مي شه؟ بالاخره تموم شد. امروز حکم طلاقم جاري شد. از سينا جدا شدم. همه چيز رو بخشيدم، وسائلش رو هم پس دادم، کريستال ها رو هم. از امرزو رسما آزادم؛ آزاد.» زديم زير خنده. برايش خوشحال بودم. مي خواستم بپرسم حالا با آن يکي مرد چه مي کند اما به جايش گفتم: «جدا؟ حتا کريستال ها رو؟» و ناز که تند تند مشغول شکلات خوردن بود، برگشت طرف من: «قضيه کريستال چيه؟»
حتما چند کلمه ي مهم و غير مهم روزمره هم آن ميان رد و بدل شد، اما مطمئنم که سه دقيقه بعد، صحنه دقيقا اين طوري بود: من چشمم به ناز بود که ايستاده بود جلوي آينه ي ديواري سالن، موهايش را با يک دستش جمع کرده بود بالاي سرش و با دست ديگرش دامن خياليش را دور شلوار لي اش تاب مي داد. گوشم هم به خنده ي آنا بود که مي گفت از بخت خوشش اصلا نياز چنداني به دخالت وکيل نبوده، قضيه تقريبا دوستانه فيصله يافته و از امروز فقط به خودسازي و جبران زمان از دست رفته مي پردازد… ناز زمزمه مي کرد و دور خودش مي چرخيد … آنا مي خنديد و جمله هايش را تمام نمي کرد … روي پنجه ي پايش بلند مي شد … مي گفت فردا ناهار برويم بيرون … مي پرسيد برويم لباس عروس ببينم؟ … مي گفت برويم مسافرت، ويلاي شمال … بعد ناگهان هر دو ساکت شدند. شايد اين يکي از قيافه ام، و آن يکي از نفس زدنم، فهميدند اوضاع مثل هميشه نيست. ناز با حرکت چشم و ابرو پرسيد: «کيه پاي تلفن؟» و آنا از آن طرف گفت: «مهمون داري؟»
گفتم: «ناز اين جاست. آمده خبر ازدواجش را بدهد. دارد با … با داريوش ازدواج مي کند.»
گفتم: «آناست. خوش خبري طلاقش را مي دهد. بالاخره از سينا جدا شد.»
نمي دانم کدامش را اول گفتم. بعد سکوت شد.
اين سراميک هاي کف سالن هميشه با من خيلي مهربان بوده اند ، بهشان که خيره مي شوم حسابي بغلم مي کنند و از شرم و شلوغي اطراف رهايم مي کنند تا با خودم تنها بمانم. نمي دانم چقدر بهشان خيره شده بودم و به تفاوت مدل موها و زنگ خنده ها فکر مي کردم که صدايشان درآمد. صداي هر دو را همزمان شنيدم به گمانم. حالا اگر بشود به صدا هم صفت رنگي داد، مي گويم صداي جفتشان رنگ پريده بود. زن ها داشتند با صداهاي رنگ پريده شان براي هم پيغامي مي فرستادند، به واسطه ي من. امانت داري در انتقال سه کلمه ي کوچک کار سختي نيست. يک بار رو مي کني به کسي که جلويت ايستاده، يک بار هم خطاب به گوشي تلفن. سختيش فقط اين است که آن علامت سوال گنده ي توي لحنشان را اصلا نمي شود منتقل کرد. به هر حال، شمرده و با لبخند مي گويي:
«آنا، ناز سلام مي رسونه.»
«ناز، آنا سلام مي رسونه.»

شهریور ۸۴

| سارا | خسرو دوامی |

“پیش از رسیدن صبح به تو خیانت خواهم کرد.”

سارا این را گفت و از پله‏ها پایین رفت.از سرسراى خانه گذشت، در را بست و خارج شد. مرد به پهلو روى تخت دراز کشید. تصویرنیمى از بدنش روى آینه‏ى کنار پنجره افتاده بود. به شاخه‏هاى انبوه درخت بلوطى نگاهکرد که چند خانه آنطرفتر در باد تکان مى‏خوردند. مهتاب بود، اما مِه غلیظ و شیرىرنگى همه چیز را در خود گرفته بود. شاخه‏هاى سیاه، مه را پس مى‏زدند و به سوى پنجره سر مى‏کشیدند. از لابه‏لاى غبارِ مِه چند پرنده‏ى خاکسترى را دید که ماه را دورزدند و در شاخه‏ها گم شدند.

نیمه شب با صداى زنگِ در از خواب پرید. صداى پیچیدنباد در شاخه‏ها مى‏آمد. از پله‏ها پایین رفت. در را گشود. مه چشم‏انداز روبه‏رویشرا کدر کرده بود. کسى نبود. در را بست. شماره‏ى سارا را گرفت. تلفن چند بار بوق زد.کسى گوشى را برداشت و دوباره قطع کرد. شلوار و کفشهایش را پوشید و از خانه بیرونزد. دو سه خیابان آنطرفتر ماشین را جلوى کافه‏اى پارک کرد. داخل شد. زنى آشنا پشتبار ایستاده بود. تنها مشترى بار پیرمردى بود با صندلى چرخدار. به‏زن سلام کرد وبراى پیرمرد سرى تکان داد. زن از قفسه‏ى پایینى بطرى ویسکى را برداشت. لیوان را تانیمه از یخ پر کرد و برایش ریخت. پرسید:

– Are you by yourself ?

مرد سرى تکانداد.

زن بطری هاى خالى آبجو را از جلوى پیرمرد برداشت. بطرى دیگرى را باز کرد وجلویش گذاشت. پیرمرد پرسید:

– Where is she?

ویسکى‏اش را سر کشید.

– She is gone.

پیرمرد صندلى چرخدارش را عقب کشید. رویش را برگرداند طرف مرد وگفت:

– Is she coming back؟ – Maybe yes, maybe not.

پیرمرد با دست چرخ هاىصندلیش را چرخاند. از کنارش رد شد و گفت:

– All gypsies are the same. – But she was not a gypsy.

دنباله‏ى حرفهاى پیرمرد را نشنید. زن صداى موسیقى رابلند کرده بود. پیرمرد در ماشین پول ریخت و مشغول بازى شد. لایه‏اى از غبار روى همه چیز را پوشانده بود. عکس نیمه‏لخت زنهایى که بطری هاى آبجو در دست داشتند به دیواربود. سقفِ بار با لباسهاى زیرِ رنگ به رنگِ زنانه تزیین شده بود.

تلفن دستى‏اشرا برداشت.

«سلام. ببخش که بیدارت کردم.»

سیگارى آتش زد. پرسید:

«از ساراخبرى ندارى؟»

دستش را روى پیشانى کشید.

«مطمئناً؟»پکى به سیگارزد.

«یعنى، واقعاً به تو چیزى نگفته بود؟»

پیرمرد برگشت، نگاهش کرد و خندید.خداحافظى کرد و تلفن را در جیب کتش گذاشت.

پیرمرد صندلى چرخدارش را عقبکشید.

– Was she there? – Maybe yes, maybe not. – Don’t believe it!

زن لیوان ویسکى مرد را پر کرد. لیوان را تا ته سر کشید. پول را روى میزگذاشت. از پیرمرد خداحافظى کرد. پیرمرد جوابى نداد. خارج شد. بیرون صداى غارغارکلاغ هایى که روى سیم‏هاى برق نشسته بودند قطع نمى‏شد. بى‏گمان هیچگاه این همه کلاغرا در شبى مهتابى و مه‏آلود بالاى سر خود ندیده بود. دوباره شماره تلفن سارا راگرفت. بوقِ اشغال مى‏زد. سوار ماشین شد و حرکت کرد. ماشین مه را مى‏شکافت و درخیابان هاى خلوت پیش مى‏رفت. یکى دو بار تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت. کسى جوابنمى‏داد. از چند خیابان باریک گذشت و بعد وارد خیابانى بزرگ شد که نور نئون ها وچراغ هاى سردر مغازه‏ها مِه را هاشور مى‏زد. چند نفر در گوشه و کنار خیابان پرسه مى‏زدند. سر چهارراهى ایستاد. مردى بى‏مو و لاغر از مه بیرون آمد و جلوى پنجرهماشین ظاهر شد. لیوانى سپید در دست داشت. با چشم هاى از حدقه درآمده به او اشاره کردو چیزى گفت. درهاى ماشین را قفل کرد. چراغ که سبز شد حرکت کرد. در آینه مرد را دیدکه از پشت دست هایش را به سوى ماشین دراز کرده بود و از پى او مى‏دوید. سایه‏هایى ازمه بیرون مى‏آمدند؛ زیر نئون ها درهایى باز و بسته مى‏شد و سایه‏ها به درون مى‏خزیدند. زن هایى چاق با موهاى بور زیر نور چراغ با هم حرف مى‏زدند.نرسیده بهچهارراهِ بعدى، صداى بوقى خفیف را شنید. به طرف چپ خود نگاه کرد. کادیلاکى بزرگ وسیاه‏رنگ به موازات او ایستاده بود. با دست بخار روى پنجره را پاک کرد. در ماشین کنارى، زنى سیاه‏پوست به او لبخند مى‏زد. اشاره کرد که پنجره را پایین بکشد. پنجره را که پایین کشید زن خم شد خندید و پرسید:

– Where are you going? – I don’t know! – Do you need a company?

چراغ سبز شد. ماشین زن به موازات او حرکت کرد. پنجره را بالا کشید. دوباره صداى بوق ماشین را شنید. زن به کنار خیابان اشاره کرد. آنطرفتر در کوچه‏اى خلوت ایستاد. زن ماشینش را جلوى او پارک کرد و از ماشین خارج شد. سینه‏هاى بزرگ زن از زیر پیراهن بلند خاکسترى کشدارى بیرون زده بود که تن و رانهاى چاق او را مى‏پوشاند. با دست لبه‏ى پیراهنش را بالا کشید و به طرف او آمد.پنجره‏ى ماشین را پایین کشید و سرش را جلوى صورت او بُرد. موهایى سیاه و مجعد داشت.ماتیک بنفشى لبهاى پهنش را پوشانده بود. همانطور که توى ماشین را بَرانداز مى‏کردگفت:

– Did you hear me? I asked if you needed a company…

سرش را به صندلى تکیه داد.

– Why not?

زن به ‏طرف ماشینش رفت. کیفش را از داخل ماشین بیرون کشید. درهاى ماشین را قفل کرد. به سوى ماشین او بازگشت. با یله شدن زن روىصندلى ماشین رانهاى چاق و رگهاىِ سیاهِ روى آن را دید که از لاى چاک پیراهنش بیرون زده بودند. پرسید:

– What do you want?

زن خندید. گفت:

– What do I want?

It is a complicated question.

زن سیگارى آتش زد و گفت:

– Let’s go. We will find out.

حرکت کرد. دوباره به خیابان اصلى رسید. زن پرسید:

– Do you have a place?

شانه‏هایش را بالا انداخت. زن ماتیک را روى لبهایش مالید. گفت:

– We will find out.

ماشین خیابان هاى مه گرفته را پشت سر گذاشت. هر دو در سکوتسیگار کشیدند. از خیابان هاى خلوت عبور کردند. زن اشاره کرد که دست راست بپیچد.پیچید. از کنار پارکى که نرده‏هاى بلند سیاه داشت گذشتند. در انتهاىِ خیابان منتهی به پارک ایستاد. زن دستش را روى صورت و موهاى مرد کشید.

– Do you want to do it here?

دست هاى زن را پس زد.

– Let’s go outside.

زن با صداى بلند خندید.دندان هایش زرد بودند. دهانش بوى سیگار مى‏داد. از ماشین پیاده شدند. قرص ماه ازلابلاى مه نمایان شد. هوا گرم بود و نمناک. صداى قورباغه‏ها و جیرجیرک ها لحظه‏اى قطع نمى‏شد. جلوى دروازه‏ى سیاه و بلند گورستان ایستادند. زن دست هاى او را در دست گرفت. زبر بودند و سرد. دستهایش را بیرون کشید.

-Wait for me.

به ‏طرف ماشین برگشت. درِ صندوق عقب را باز کرد. پتویى را از کنارى و بطرى شراب را ازگوشه‏اى دیگر برداشت. زن کنار جدول خیابان نشسته بود. اشاره کرد. هر دو از لاىبوته‏هاى شمشاد و از کنار نرده‏هاى آهنى گذشتند. گورستان ساکت بود. دستهاى زن را گرفت.

-Have you been here before?

زن خندید. روى سنگها خیس بود و نمور. ازروى چمنهاى کنار سنگها گذشتند و از تپه بالا رفتند. زن نفس-نفس مى‏زد. بالاى تپه، کنار دو گلدان شمعدانى و گلدانى پر از میخک و گلایل تازه نشستند. دستمالى از جیب بیرون آورد و روى سنگ کشید. بر سنگ تصویر زنى حک شده بود با موهایى که گوشها را دورمى‏زد و حلقه مى‏شد. پتو را روى سنگ کشید. زن خندید. از جیب پیچ‏ گوشتى کوچکى بیرون کشید. سر آنرا در چوب پنبه‏ى بطرى شراب فرو برد و پیچاند. چوب پنبه پایین رفت وشراب بالا آمد. بطرى را جلوى زن گرفت. زن جرعه‏جرعه از شراب نوشید. رگهاى پاهاى چاقش بیرون زده بود. دستش را جلو آورد و کمربند مرد را لمس کرد. دستهاى زن را کنارزد. شراب را گرفت و تا ته سر کشید. زن روى پتو یله شد. با دست پیراهنش را از روىشانه کنار زد. سینه‏هاى بزرگ و افتاده‏اش نمایان شدند. مرد پیراهنش را از تن بیرون آورد. هر دو عریان کنار هم دراز کشیدند. ماه از لابه‏لاى شاخه‏هاى مه‏ گرفته عبورمى‏کرد. سرش را چرخاند و لاى موهاى سیاه و مجعد زن فرو برد.

 

| با شب یکشنبه | محمدرضا صفدری |

سینه به زمین،پا هایم کشیده،سرم مانده بود توی چالۀدرخت ،جوی آب یخ بسته بود.نه روز پیدا بود نه شب.پیاده رو.یک لنگه کمد ایستانده شده در کنار درخت.برف گل آلود و یخ زده.خودش بود.همان کمد چوب گردویی که می خواستیم  از پله ها ببریمش بالا.شب بود.ایستاندمش کنار همین درخت .تخت ها را برده بودیم بالا و یخچال.

         آن یکی لنگه اش هم اندازۀ همین بود.بد دست بود.خستۀخسته هم نشده بودیم،راه پله هم تنگ تر نشده بود اما بازی در می آورد،یک سرش توی بغلم می ماند و یک سرش به دست همکارم که روی پلۀ بالایی ایستاده بود.می ترسیدیم زخم بشود .از اول هم پای درخت ایستانده بودندش.  نمی دانم که چه شد اول دشک ها و چیز های دیگر کشاندیم بالا و این كمد ماند.

       چند بار دستم پیش رفت که سر و تهش کنیم و همکارم آماده که آن را از زمین برداریم،اما باز چیزی دیگر می دیدیم؛ بسته ای شکستنی یا سبک تر.بسته راکه می گذاشتم به شانه ام ، آن یکی شانه ام لنگر می خورد.توی پاگرد می ماندم. بسته رامی نهادم به شانۀ چپ ، باز همان بود.بدمی شد اگر کسی می دید شانه ام می لرزد. می ترسیدندبسته ازشانه ام ول شود یا یک سریخچال کوبیده شود به دیوار .

        سرخیابان کنار آن های دیگر،راست می ایستادم ودست هایم رامی کشیدم پایین که شانه ام نلرزد.یک روز لنگر خورد و کار را از دست دادم.یکی دیگر را به جایم بردند.من ماندم سر جایم تا کسی از دور بیاید صدایم کند.اول از دور نگاه نگاه می کردند  وما از لب جوی آب نیم خیز می شدیم.بخت کسی بلند بود که دستی از پشت سر بنشیند روی شانه اش:تو بیا.این خواب خوشی بود که کم پیش می آمد.چشمی از دور،از توی پارک،این ور و آن ور را نگاه می کرد و می آمد.به ما که رسید،بگو کجا بودم؟نشسته بودم در کنار پل کوچکی که میان خیابان و پیاده رو بود،زانوی یارو نزدیک بود بخورد به چانه ام.از سر جایم تکان نخوردم.دستم زیر چانه ام بود و آرنجم روی زانویم.زانوی آن یارو چند انگشت دور از چانه ام مانده بود.رفت.

       توی چشم هایم چیزی بود که پسم می زدند.سرم را پایین می گرفتم باز شانه ام               می پرید.گاهی سر شانه هایمان را می گرفتند تکان تکان می دادند:این،آن،این یکی،آن یکی و تو،تو نه،آن یکی.من هرگز نفهمیدم کدام یکی بودم.

          یک روز نماندم که کار به این و آن بکشد و پریدم توی نیسان بار.رسیدیم جلو ساختمان نیمه کاره.راننده تا پیاده شد،آمد پیدایم کرد.بی خود سوار شده بودم.راست ایستادم جلوش و مشت راستم را کشیدم پایین تا شانه ام نلرزد.دلخور بود که چرا سوار شده بودم.گفتم من آن یکی بودم که خودتان گفتید.

        آن های دیگر خندیدند.من برگشتم که بروم به سر چهار راهی که همیشه می ایستادیم.

        سرراهم جلوی خانه ای،یک چار چرخه دیدم.سایه بانش پاره شده بود.با خودم بردمش.کمی راهش بردم و سر همان کوچه ولش کردم.چون چرخ هایش نرم و خوش می گشت ،برگشتم      دسته اش را گرفتم و راه افتادم توی پیاده رو ها.

 

        چرخ هایش روان می گشتند.باز خواستم ولش کنم.گفتم به خانه که برسم می فهمم این چهار چرخه به چه درد می خورد.خانه ام ساختمانی نیمه کاره بود دور از شهرک.دیوار ها بلند،از این سر تا آن سر.توی سوک دیوار،پشت تنۀ درخت،چند سنگ و آجر روی هم چیده بودند.سنگ ها و آجر ها را برداشتم و چهار دست و پا تو رفتم.چهار چرخه گیر کرد.سایه بان و دسته اش را تاکردم و کشیدم.دوباره از پشت سر،سنگ ها و آجر ها را روی هم چیدم.پیدا بود که پیشتر آبراه باغ بوده.دیوارۀ استخر شکافته بود،چند جا.

        در جای کمد دیواری با آجر و تخته برای خودم تخت درست کرده بودم.چرخ را ایستاندم رو به خودم و دراز کشیدم.ماهی تابه از دیشب روی سه پایه آجری مانده بود.خواستم بروم بشورمش،آب توی بشکه نبود.جوی آب دور از ساختمان بود.از جای دوری می آمد و به باغ ها      می رفت. خواستم چرخ راازشیب پلکان بکشم بالاوآن جابرای خودم پستویی درست بکنم.بالا هم چهاردیواری بزرگ بودوچند ستون. هنوز اتاقی چیزی درست نکرده بودند، نه بالا نه پایین. روبه چارچرخه دراز کشیده بودم. ازبس نگاهش کردم که ببینم به چه دردمی خورد، خوابم نبرد.پشت کردم به آن، به پهلوی راست خوابیدم. کُندۀ راستم فشرده شدبه تخت. سِرکه می شد خوب بود،یادم می رفت که چیز سنگینی به من آویزان است. اما هنوز خستگی ازتنم در نرفته، درد از چنبر پایم کشیده می شدبه کُنده ام وکمرم. برای همین به پهلوی چپ غلتیدم ودیدم چهارچرخه آمادۀ رفتن ایستاده است. به خودم گفتم بروم ودیگر برنگردم پیش آن ها. به تنهایی بهتر کارپیدامی کردم.    آن ها دردسربودند.

        خرت وپرت هایم راریختم توی چهارچرخه وآمدم بیرون. سنگ ها وآجرهارابرداشتم، خودم وچرخ راکشیدم بیرون ودوباره سنگ ها وآجرها رابرروی هم چیدم. چادر شب را روی خرت و    پرت هایم کشیدم وراه افتادم. جلو چشمم بیابان. دورتر باز خانه هایی بود. گفتم بروم تابرسم به آن خانه ها. گفتم درهمان جا می مانم.

       ازدور ستون دود بلند بود. همان جارا نشانه کردم وراه افتادم. نمی دانم چه شدپاره ای راه نرفته ایستادم، گفتم تختی که برای خودم درست کرده بودم چه به سرش می آید؟چارۀ راه رفتن بود. همین که به خودم می گفتم پیش بروم وکمی پیش می رفتم ، می ماندم. ایستادم خرت و  پرت ها را وارسی کردم. چند دست پیراهن شلوار داشتم ویک جفت کفش چرمی ، نیمدار بود. کفش های کتانی رااز پا در آوردم ودو لنگۀ چرمی را پوشیدم.کمی گشاد بودنداما خوب بودند برای بیابان. کتانی ها را  گذاشتم زیر چادر شب . شلوارم را درآوردم ویکی دیگر را که از زیر چادر شب در آوردم ، پوشیدم. یک پیراهن آبی چهار خانه از زیر چادرشب در آوردم پوشیدم روی پیراهن دیگر که به تنم بود. دوتا پیراهن روی هم ، هر دو هم چهار خانه . کسی نبود جلوم را بگیرد. دست کردم از زیر چادر شب میلۀ آهنی را کشیدم بیرون. دلم می خواست کسی بیاید بگوید چرا دوتا پیراهن روی هم پوشیده ای ؟ دلم می خواست دوتا کفش برروی هم بپوشم . این که دیگر شانه ام نبود که بترسم لنگر بخورد یا نخورد.

      میله را توی دست مالاندم وگذاشتم زیر چادر شب . گفتم برو که رفتی . از آن چرخ ها روان تر دیگر توی خواب هم نمی دیدم. از میان خار بوته ها می گذشتم. خاربوته ای که در پشت سر مانده بود، بادش می برد. فریاد کشیدم: تو دیگر به کجا می روی ، ای خار بوته . تا چشمم ماند به آن ، پشت بوته ای دیگر ماند . چرخ را بغل کردم ازروی  جوی آب پا برداشتم. جوی آب پهن بود.     کنده ام یاری نکرد ، پای چپم توی آب ماند تا توانستم کندۀ راستم را بگذارم به خشکی . ایستادم. وارسی کردم که ببینم توی چرخ چه دارم وچه ندارم. یک شیشه کوچک روغن هم داشتم . در نداشت. چهار گوشه بود. لابه لای چادر شب باز چیزهایی داشتم . یک دست قاشق وچنگال،       همه اش استیل . دزدیده بودم شان . بیابان پیش رویم ومن آن ها را می شمردم.باز کردن یکی از دکمه های پیراهن وسراندن یک قاشق یا چنگال به زیر جامه از هر خواب خوشی خوش تر بود.برای همین با کش آن هارا دسته کرده بودم. باز هم داشتم : به اندازۀ دو بند انگشت کاغذ لوله شده که با نخ سیاه پیچانده شده بودیک سوزن توی نخ ها  مانده بود. از پیرمردی گرفته بودم که هشتاد و، یک سال کم داشت. هرچه به او می گفتم تو هفتادو نه سال داری، زیر بار نمی رفت.می گفت نه ، هشتاد ویک سال کم دارم. … ها بود. از این بدتر، می گفت دوتایی که از خواب بیدار شده بوده اند با هم مهربان تر شده بوده اند، مهربان تر از شب ها وروزهای پیش . آن که مهربان شده بود نمی دانم خواهر مادرش بوده یا خواهر پدرش. اول که این هارا نگفت . من خشتکم را با سوزن نخی که از او گرفته بودم دوخته بودم، چند کوک دیگر مانده بود که از آن زن و زن های دیگر گفت. او که از اتاق بیرون رفت ، نخ ها را از خشتکم کشیدم بیرون ودور انداختم.

       آن شلوارم نمی دانم چه شد، کجا انداختمش . دلم می گیرد از آن همه جامه شلوار هایی که داشتم ودیگر نیستند. در جایی ول شان می کردم که نیست بشوند. بی خود نبود که چشمم      می ماند به شلواری که تا زانو از زیر کپه ای خاک وخاشاک بیرون مانده بود. با زانوی آبی رنگی که از خاک بیرون آمده بود چه کار می توانستم بکنم ؟ خواستم پاچه اش را بگیرم وبکشم. چندشم شد نکند خشتک چروکیده اش پرتاب شود به سر و رویم .

      چشمم به کپه های آشغال بود شاید جامه ای ببینم که پر از گل های آفتاب گردان باشد. تا هزار سال دیگر هم پیش نمی آمد . بیابان وآن خانه ها دور . روان تر از چرخ ها خودشان بودند. چهار چرخه را کشاندم جلو توی راه باریکۀ خاکی . به اندازه چهار انگشت چرخید ودیگر جلو نیامد. واپس کشاندمش ، باز همان بود. نه پیش می آمد ، نه پس می رفت. ایستادم بالای سرش. گفتم چرا این را آوردم با خودم؟ چرا سرکوچه این چهار چرخه آمد پیش رویم نه چیز دیگر ؟ از بی کاری بود که با خودم کشاندمش تا آن جا . دیدم همه یک چیزی به دست گرفته اند ، من هم دستۀ آن را چنگ کردم.

     گفتم چه کنم؟

        بیابان دلم را می پکاند. نخ را از کاغذ پیچه باز کردم. تکه ای نخ به سوزن مانده بود. تای کاغذ را باز کردم. هیچگاه به دلم نیامده بود که بازش کنم . بیست ویک سال می شدکه این تکه کاغذ در گوشه ای مانده بود. پیش از هرچیزی این را خواندم : با شب یکشنبه. در زیر آن هزار با دویست وپنجاه شده بود هزار ودویست وپنجاه . یک دویست وپنجاه هم درزیر آن دوتا آورده بود، شده بود هزار وچهارصد وپنجاه .

         این ها در میانۀ کاغذ بود.در گوشۀ چپ ، هزار وچهارصد وپنجاه را از هزار وششصد کم کرده بود. مانده دویست وپنجاه . در گوشه ای دیگر هزار با دویست وپنجاه به روی هم شده بودهزار وجهار صد وپنجاه . چیزی در میانه کم بود. او فراموش کرده بود . خواستم میانه اش را با دویست پر کنم که درست بشود. دستم پیش نرفت، چون نمی دانستم یارو می خواسته است چه کار بکند. تنها می دانستم که خشتکم را با تکه نخی دوخته بودم که گرد این کاغذ پیچانده شده بود. آن شلوار را نمی دانم کجا انداخته بودمش . گفتم : اگر آن شلوار هنوز بودش ، توی همین چهار چرخه ، چه کار می توانستم بکنم با آن . از کی بود که تا دستم به چیزی می رسید می گفتم باآن چه کار می شود کرد؟اگر به کار نمی آمد ، با سنگ می کوبیدمش یا آتشش می زدم ببینم چیزی ازآن در می آید یا نه . تنها چیزی که نمی پرسیدم از خودم که  به چه درد می خورد ، صدای بال کشیدن کبوتر بود، هرگاه که خسته بود ومی خواست بنشیند به روی بام ، یا بوی سینه اش . اگر خدا در سرتا سر زندگانی اش یک کار درست کرده باشد، همین است که کبوتر دریایی را درست کرد.

      اگر بوی سینه اش در یک راه بود وصدای بالش در راه دیگر ، نمی دانستم به کدام را ه بروم. می ماندم در میانۀ راه تا هردوی آن ها از دستم برود.

      دار وندارم همین ها بود. یک چیز کم بود . ماهی تابه را جا گذاشته بودند. چرخ را ول کردم که بروم ازساختمان نیمه کار آن را بیاورم. دور که شدم ، ایستادم . چهار چرخه را دیدم. مانده بود روبه خانه های دور دست. ترسیدم کسی آن را برداردیا شب شود راه برگشت را گم کنم. برگشتم     دسته اش را گرفتم و رو به راه ایستادم؛ راهی که به ساختمان های دور دست می رسید.

       به پیش که رفتم ، برگشتم سرجایم را نگاه کردم؛ جایی که یک دم پیش من  وچرخم در     آن جا بودیم ودیگر نبودیم. دور شدن از آن جابرایم سخت بود، شاید چون چراغ های پشت سرم تازه روشن شده بودند. چارچوب های روشن به روی هم ودر کنار هم.افسوس! دیگر برنمی گشتم ببینم آنها تا کی روشن خواهند ماند. چاره ای نبود. چارۀ هر دردی رفتن بود.

      پاره ای از چارچوب ها تاریک مانده بودند. گفتم آن های دیگر باهم خاموش نمی شوند، به همین سادگی که همه شان باهم روشن نشده بودند. گفتم یکی دیر می رسد به خانه اش وچراغ را دیر روشن می کند ویکی زود.گفتم اگر یکی از چارچوب ها برای خودم باشد ، چراغش را زود روشن کنم یا دیر ؟

     کمی پیش رفتم . گفتم بهتر است برگردم به پستوی خودم. بیابان تاریک. اگر پیش تر         می رفتم،  پستویم وتختم برای آن ها می ماند وماهی تابه ام. بیدار شدن توی پستو مزه می دهد. انگار از سال پیش توی آن بیدار بوده ای وهرگز نخوابیده بوده ای .

     شبی که به آن ساختمان نیمه کاره رسیدیم ، هیچ کس برای خوابیدن دنبال جا نگشت توی تاریکی هرکس در هر جا ایستاده بود ، نشست. صدای دراز کشیدن شان را می شنیدم. فردا که چشم باز کردم دیدم توی پستویی خوابیده ام که پیش تر ندیده بودم. تنها چیز آشنایی که دیدم ، کیسۀ خرت وپرت هایم بودکه به زیر سر نهاده بودم. هرکس در جایی خوابیده بود. یکی هنوز    چشم هایش را می مالید.پیش رویش یک ماهی تابه از شب های پیش به روی سه تا آجرمانده بود.آجرها سیاه شده بودند.هموخاکسترهای توی چاله راباتکه چوبی به هم می زد.وانمودمی کردکه ماهی تابه راباخودش آورده است اما ماهی تابه ازکارگرهای دیگربه جامانده بود.گوش می دادم تاصدای کسانی که دیشب توی تاریکی سربه سرم گذاشته بودند،بشنوم.چندتاازآنها نیم خیزشده بودندهمدیگر رانگاه می کردند.دنبال کسی می گشتندکه دیشب درراه نمی دانم کجا ایستاده بودوآن ها سوارش کرده بودند.خودم رانشان دادم.

     دیشب توی راه نیسان باری ایستادوچنددست من راکشیدندبالا.چنان کشیدندکه باسینه کوبیده شدم به زانوهاوپاهای شان.سردرنیاوردم چراراننده چراغ خاموش می راند.برای همین می ترسیدم ازآن هاکه تازه ازخواب بیدارشده بودند.ساختمان به بیرون راهی نداشت.استخر بی آب رادیدم که به یادم آمدکه دیشب توی تاریکی،جایی بودپیش رویم که ازهمه جاسیاه تر بود.یک خانـۀ باغبانی هم بود،دورازاستخر.چنددرخت اناردرکنارجویباری خشکیده بودند.جویبارخشک یک سرش به استخر  می رسید،دهنه ای که ازپونه های خشک پوشیده شده بودوسنگی توی آن دیدم باپس زدن       پونه های خشک.درسوک دیوار،جایی که آبراه بود،راهی بودکه اگرسنگ هاوآجرهارابرمی داشتند  می شد نیم خیزازآن بیرون رفت.

       برگشتم به ساختمان.توی کیسه ام دنبال نان گشتم.نبود.چنددانه سیب زمینی مانده بود.دوتاراگذاشتم زیرخاکستروچندتکه چوب را آتش زدم.درخانه ای آتش روشن کردم که هرگز پایم به آن نرسیده بودوهنوزبیرونش را ندیده بودم. توی آن یک چهاردیواری بسیاربزرگ وچندستون. راننده پیاده مان کرده بودجلوساختمانی.کسی هم نپرسیدکه چرادرآن جاپیاده مان کرد.سیاهی دیوارراکه دیدند،خودشان راکشیدندبالا.من ماندم پای دیوار.صدای شان کردم.یکی آمدازروی دیوارگردن کشیدگفت: چی می خوایی؟ گفتم: من همراه شمابودم،می خواهم بیایم بالا.گفت:دستت رابده.

        زانویم خوب تا نمی شدکه پابه دیواربزنم وبروم بالا.آمدپایین.روبه دیوارنشست.پانهادم به   شانه اش واونیم خیزشدوکم کم ایستاد.چنگ کردم لبۀ دیوارراگرفتم،آجری آمدتوی دستم سفت گرفتمش.پاهایم آویزان ماند.اوپاهایم راگرفت ودادبالا.سینه به دیوارگذاشتم وخودم راول کردم.کوبیده شدم به زمین.چانه ام کوبیده شدبه زانویم.ازدرد سرم به میان پاهایم رسید.به پهلوماندم تادرد سیاهی که توی چشم هایم پیچیده بود،برود.سربلندکردم،صدای پایش راشنیدم که دورمی شد.به دنبال صدای پایش رفتم.سیاهی شان رادیدم که نشسته بودندیا دراز کشیده بودند.یکراست رفتم به جایی که ازهمه جا تاریک تر بودوماندم.دست گرداندم. چپ وراست وپشت سرم دیواربود.به دنبال جای بهتری نگشتم.نمی دانم کی نشستم وکی خوابم برد.

       شب دوم یکی شان می خواست جایم رابگیرد.نگذاشتم.گفت:مگراین جاراخریدی؟گفتم: من ازسال هاپیش توی همین خانه بوده ام.بابام باغبان این باغ بود.

       گفت: پس تو به راننده گفتی ما را ول کند توی این بیابان؟جلوخانه خودت پیاده ات کرد.

       من راننده راندیده بودم.باورنمی کردندکه من هیچ آشنایی باراننده نداشتم.برای همین بامن چپ افتادند.یکی شان مچ گیری کرد.همان بودکه پاگذاشته بودم به شانه اش تاازدیواربالا بروم.پیش آنها دروغگوشدم.بهانه اش این بودکه اگراز اول خانه ام توی این باغ بوده، چراهیچ جای آن را      نمی شناسم.چه نشانه ای ازاین بهترکه شب اول توی تاریکی یکراست رفتم توی پستوخوابیدم وفرداصبح دیدندکه درآن جا خوابیده ام،روی یک درچوبی کهنه که زیرش آجرچیده شده بود.

    گفت: اگرراست می گویی،بگوببینم چندتا آجرزیردرچیده شده؟

    گفتم: چیدن آجرها کارمن نیست.اما یادم هست که همین جا،جای این پستو، زیردرخت ها     می خوابیدم.

   گفت:این دروغ هاراسرهم می کنی که جایت رانگیریم.

    می خواست پستورا ازمن بگیرد.من هم آمُختۀ این سه دیواری شده بودم.به پهلوکه دراز         می کشیدم روی تخت کسی رانمی دیدم.باآجر دیوارکی پیش رویم بالا آورده بودم.کاری به رفت وآمدآن ها نداشتم.یکی زود می رفت ویکی دیرمی آمد.باپخت وپزشان هم کاری نداشتم.آن یارو ازمن دوری می کرد.چشم به چشم هم نمی شدیم.شرمنده شدم چون پاگذاشته بودم به شانه اش تاتوانستم خودم را از سیاهی دیواربالا بکشم.چاره ای نبود؛ازآن پستو خوشم می آمد.به تنم سازگار بود.دلم می کشیدتوی آن به پهلوبیفتم وبمیرم. به گمانم مرگ خوشی درپیش رویم بود. کندۀ زانویم، نمی دانم زانوهای پهن وکلفتم نشانۀ چیست،که به پهلویم می رسیدمرگ راخوش          می کردودیگرکسی کاری به کارم نداشت.هرگاه پهلوبه پهلومی شدم جای انگشت کسی که آن جارادرست کرده بود،بالای سرم به روی دیوارمی دیدم.جای انگشت هابه روی گل وگچ دویده بود.پیدابودکه یارو نیمه کاره ،انگارکسی دستورداده باشدکه دیگر کار نکنند،کارش را ول کرده ودویده بود جامه شلوارش را بپوشد.انگشت ها رفته وبرگشته بودند.کاربه ماله کشیدن نرسیده بود.

      چشمم می ماندبه کشش انگشت های بالای سرم تاکم کم سایۀ دست هایی رامی دیدم که به روی دیوار می رفت ومی آمد.چندشب ازاین سایه بازی گذشته بودکه دیدم رخت هایم رابه هم ریخته اند.تازه سرشب بودوازگشت وگذار برگشته بودم.هرتکه ای ازجامه شلوارهایم درجایی افتاده بود.اول که آن هارا دیدم توی خاک وگچ لگدکوب شده، ازدلم گذشت که این ها رخت های همان کسی است که نرسیده بوده ماله ای به دیوارپستوبکشد. دلم گرفت برای اوکه ازترس یاچیزی دیگر، نرسیده بوده که کیسه جامه شلوارش راباخودببرد.آن ها را یکی یکی ازلای آجرها وکپه های گل وگچ بیرون می کشیدم که جامه شلوارهای خودم رادرمیان آن ها دیدم.آن ها را تاکردم توی     کیسه ام گذاشتم.تکه چرمی داشتم که پیه بز لای آن پیچیده بودم. دیده بودند که هر شب پیه بزمی مالیدم به پاشنۀ پا وکنده زانویم. این را هم پرت کرده بودند.برای همین ،کنده صدایم          می کردند.ازآن روزکه پیه وتکه چرم رادیدندگفتندکه من جادو می کنم.لنگۀ شلوارم رادرآوردم کنده ام رانشان شان دادم. دورترنشستند ودیگردست به ماهی تابه نزدندچون من توی آن نیمرو درست می کردم.

        پایم توی هم پیچیده بود. تنها سرگرمی ام ، شب که می شد خسته از گشت وگذار روزانه ، همین بود که پای کنده شده ام ، زانویم کندۀ بزرگ تری بود ، با پیه بز چرب کنم .درد خوشی داشت . شبی که آن درد نبود ، دلم برایش تنگ می شد.  

        چه کرمی داشتندکه چرم وآن تکه پیه رادزدیده بودند.می دیدندکه من بیشتر چیز به دردبه بخور پیدا می کردم.برای همین بود.من راهم رایکراست می گرفتم ومی رفتم.یاچیزی گیرمی آوردم یانمی آوردم.چیزها خودشان می آمدندجلو چشمم ومن آن هارابرمی داشتم.دنبال چیزی که نبود، نمی گشتم.یک چیزی که دیدارمی آمد،خودآن چیز،چیزدیگری رامی آوردپیش چشمم.ازکنده پایم یادگرفتم که چرخ و واچرخ نزنم وشتاب نکنم.تا کپه ای از دور می دیدم، پیش از هر کاری ،       می ترسیدم ودر جا می ماندم. می ترسیدم زیر کپه یا پشت آن چاهی دهن باز کند . کم پیش    می آمد که یک بشقاب چینی لب تخت از کپۀ آشغال دیدار بیایدکه مو هم بر نداشته باشد. بشقاب پهنی که پشت و رویش جا داشت . اما این همیشه پیش نمی آمد واز دست هرکس ول نمی شد. یک روز پیش آمد وگذشت. شاید تا بیست سی سال دیگر ، اگر کپه ها را زیر رو می کردم ، چیزی دیدار نمی آمد .

    یک لب تخت که خش نداشت. همینکه دست گذاشتم به روی آن ، سینه ام کنده شد شاید بیشتر از روزی که دست گذاشتم به روی جوجه های کبوتری توی سوراخی نزدیک دهانۀ چاه . جوجه های لغزنده ای که خوشی آورد به دلم ویک دم نکشید که دیدم دستم ، پاهایم را جا داده بودم به دیوارۀ چاه ، سوراخ بالای سرم بود، ایستاده بودم توی دهانۀ چاه آواز می خواندم و«گارنیشاه» در جایی از جهان برروی زمین کارهایی می کرد که هرگز در خواب هم نمی دید که باز بتواند بکند آن کاری که می کند، جهان یک جای دور دستی بود وگارنیشاه توی آن می دوید که دستم ماند روی ماری که توی لانه چنبر زده بود.

     برای همین پایم ، به دیدن هرکپه ای ، پس کشیده می شد. نیشم نزد چون به خوبی ماه دوش وپرندوش توی لانه خرمن زده بودیا می خواست خرمن بزند. کاش این چیز ها را جلو آن ها  بازگو نمی کردم تا پیه وچرم جادویی ام را دور نمی انداختند. چیزی که کوفت پایم را می برد. پیه را   می مالیدم به پاشنه ام ومی ماندم. مالیدن چرم به پاشنه وکندۀ زانویم خوب بود. کنده هایم آماده می شدند برای ولگردی فردا. پاشنه ام دیگر پاشنه نبود ، ساییده می شد به زمین. انگشت هایم کلفت وبدریخت رو به بالا برگشته بودند . یکی از آنها می خواست سراز کارم در آوردومی خواست ببیند که پول هایم را به پایم می بندم یا در جای دیگر می گذارم . از دور ونزدیک می پاییدم. یک روز که دزدکی از پشت سر می آمد ، نتوانست جلو خودش را بگیرد. دیدم یکی پرید جلوم . تند پا برداشت که پیش از من برسد به کپه ها . ایستادم تا دور شد . برگشتم به راهی که او از آن آمده بود. رسیدم به کپه ای که تازه آن را به هم ریخته بودند.

      یک جام از کپه بیرون افتاده بود. برنجی بود. یک گنجشک تویش جا می گرفت . گنجشک که آب نبود که آن را پر کنداما به چشمم خوش تر آمد که بگویم یک گنجشک آن را پر می کند. چه می دانم ، اگر می دانستم چیز بهتری می گفتم به جای گنجشک. به روی شکمش نگین های     نقره ای داشت. توی هر نگین دانۀ سرخی بود. گفتم بگردم جفت اش را پیدا کنم . نمی شد که جفت نداشته باشد. سر فروکردم توی کپه ، خاک را پس زدم . خاک تا کمرگاهم رسید. جام توی دستم بود. ماندم. دیگر پیش نرفتم .تازه خودم آن را از زیر خاک در نیاورده بودم . از زیر دست کسی دیگر دررفته بود. بهرۀ آن روزم همین بود.یک بهرۀ دیگر هم داشتم، همان که دستم ماندروی جوجه ها توی سوراخ. یک خوبی هم داشت که پایم چنبر شد، دیگر توی کوچه کسی دنبالم     نمی کرد، اگر چیزی توی مشتم بود که نمی خواستم کسی ببیندش ، دستم را چنگ می کردند. خوب شد. دیگر به من نزدیک نمی شدند. خراش ها وباریکه های سرخ گوشت که از زیر گردن وپای چشم هایم بیرون زده بود، آن ها را می ترساند.

      از آن چاه دور شده بودم وسروکارم کشیده بود به این کپه ها . باز آمدم به سر همان کپه . جام را بردم بفروشم، یارو گفت کو سینی اش کو ساغرش ؟ ساغر چه ریختی بود، نمی دانستم . دوباره آمدم کپه را زیر ورو کردم. فهمیدم که دیگر چیزی پیدا نمی کنم . گفتم دیگر خاک را پس      نمی زنم . راه افتادم . دور شدم. خار بوته ها در پیش رویم . بیابان دلم را می پکاند . یارو گفت کو ساغرش ؟ ساغر هم می خواست. دلم باد کرده بود وآن یارو ساغرش را هم می خواست.

         چیزی از دور دیدم. پیش تر که رفتم ، تخت چوبی زهوار دررفته ای دیدم. از کنارش گذشتم. تازه پایم می رسید به بیابانی که روزی از دور دیده بودمش . صدای زوزه ای شنیدم. گوش دادم ، نگاه کردم به همه جا ، دیدم زوزه از دهان خودم در می آید.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، کسی دیگر نبود. کسی را صدا می کردم که نمی شناختمش ، ندیده بودمش ، اما با زوزه صدایش می کردم . نمی توانستم دهانم را ببندم . دلم می گوزید. باد به هر خار بوته ای کهنه ای پیچیده بود. کهنه هایی که در آن دست بیابان از زیر کپه ها در آمده بودند، رسیده بودند به بیابان . بادشان می برد.

         گفتم پایم چنبر شد، بهتر بود تا نیش مار . دیگر نمی توانستم بدوم که جلو بیفتم. اگر جلو می افتادم، سنگ شان زودتر از خودشان می رسیدبه من. سنگ اندازی هم خوب بود. برای این که به سرم نخورد، بیشتر می دویدم. سنگ چیز خوبی بود، دویدن را خوش تر می کرد. اما بیابان به چه درد می خورد؟ نمی شد آن را پرتاب کرد. کسی را نمی دواند. نمی دواندم .جای پیش رفتن نداشت. خودم می دانستم این چه بیابانی بود وپهنای دلم. برگشتم . خودم را رساندم به تخت زهوار دررفته . خواستم بنشینم برروی تخت . هنوز ننشسته ، بلند شدم . از دلم گذشت که ننشینم ، چون به روی تختی که توی ساختمان بود ، ننشسته بودم. آن شب در تاریکی ، هرکس به هرجا که رسید ودر هرجا که بود ، خوابید. بیدار که شدم دیدم کسی به روی تخت خوابیده . اول تا چشم باز کردم خودم را توی پستو دیدم . هیچ گروِش نداشتم که به تخت نزدیک بشوم. اگر کسی هم نبود ، باز نزدیک نمی شدم به آن. شاید از درد پایم بود که نزدیک نشدم به چیزی که در پیش چشمم بود. شاید هم درست نبود ، چون روزی هم که پایم دردی نداشت وهیچ کس هم برروی تخت نخوابیده بود، نزدیک نشدم به آن .

       پیش از افتادن توی چاه ، شنیده بودم هرچیزی که در پیش چشم دیدار می آید ، پیشتر توی چشم بوده وبهرۀ هرکسی همان است. لانۀ کبوتر وپا در دهانۀ چاه گذاشتن وکبوتر های چاهی که پر می کشیدند از آن ، ودوتا تخم سفید پهلو به پهلوی هم در پسینگاه تابستان دلم را می برد .

        آن یارو ، پیرمرد بد ریختی که چشم هایش آبچکان بود، می گفت: « بارِ» کبوتر پیشتر توی چشمت بوده که این همه گروِش داری به تخم اش .

      پیش از دیدن پیرمرد هم ، همین بود . تخم کبوتر ، تخم بلبل وتخم کبک . از همه جان تر تخم کوکر بود که رگه های قهوه ای داشت. از دلم می گذشت کبک وکبوتر توی هم رفته بودند وشده بود کوکر . هم این دو تا بود وهم خودش بود. دیگر کوکر را ندیدم ، از همان روز که از چاه درم آوردند . این هم بهره بود که پیرمرد می گفت از خیلی پیشتر توی چشمم بوده ومی بایست به من می رسید ورسیده بود! دنبال همین چیز ها رفتم که پایم در هم پیچید تا هر شب به این چنبر بد بو پیه بز بمالم. شاید هم خوبی هایی داشت. یکی این که به هر چیزی که جلو چشمم می آمد نزدیک نمی شدم یا به آن دست نمی زدم. برای همین یک شب پیش آمد که یکباره ایستادم توی تاریکی ، دستم بالا رفت وبارکش سه چرخه ای ایستاد . سوار نشدم ، ول شدم توی راه باریکه ای کنار زمین کشاورزی تا جایی که خسته شدم . کله های آفتاب گردان خشک وبی کس مانده به شانه وپهلویم می خوردند.کلۀ خشک آفتاب گردانی زیر پایم خرد شد . بوته های دیگر هم بودند که تا زانویم می رسیدند . رسیدم به خاکریز بلندی که روبه رویش خاکریز دیگری بود. آن دور ها    چراغ های روشن خانه ها . درازای خاکریز می رفت توی تاریکی . گاهی از چراغ ماشین ها روشن می شد . تا دور کشیده بود. خاکریز روشن وتاریک شد، غلتیدم پایین . برگشتم دیدم این چیزی که روبه رویم توی تاریکی ایستاده دیگر خاکریز نیست، به اندازۀ کوهی بود. خودم را کشیدم بالا. سرخاکریز ایستادم . میان دو خاکریز درۀ بزرگی بود که نمی دانم توی آن چه می خواستند درست بکنند. خوب بود یک جوی سنگی درست بکنند که از آن سر «بالا سون»  بیاید به آن سرش برسد، پراز شیر وبالاسونی ها هی مشک شان را پر بکنند از شیر .

       گول خوردم . پیرمرد چرت می گفت . توی چشمم هیچی نبود. از کجا وکجا راه افتادم تا رسیدم به بالاسون وبه این خاکریز بلند که توی تاریکی چنان به روی خودش افتاده بودانگار       می خواست کون خودش بگذارد. دور شدم .می ترسیدم که دور شدن نزدیک شدن به چیزی باشد.به خودم امید دادم که توی «بالا سون» کسی به چیزی نزدیک نمی شود، دور می شود از آن . در تاریکی سرجاده مانده بودم . نمی دانم دستم را بالا برده بودم که نیسان باری ایستاد . یکی دستم را گرفت ،پا گذاشتم به سپر . جهانده شدم توی تاریکی . سرم کوبیده شد به زانوها و      کیسه های آن ها . یکی موهایم را چنگ کرد نگهم داشت که باز کوبیده نشوم به جایی . صدایی شنیدم که گفت ، شاخش شکست.

        در میان گونی وکیسه ها نشسته بودم . چنبر پایم را از زیرم در آوردم . پیشانی گذاشتم به زانوی چپم تا اگر خوابم برد ، سرم کوبیده نشود به زانو های
آنها . یکی شان گفت ، کجا می خواهی پیاده شوی ؟ نمی دانستم کجامی خواستم پیاده بشوم وآن یارو باور نمی کرد. می گفت ، این شاخی می خواهد همۀ مارا در جایی پیاده کند که خودش دوست دارد.

       در تاریکی موهایم را چنگ کرد که شاخم را پیدا کند و به آن ها ی دیگرنشان بدهد. با سروصدا وانمود کرد که نمی تواند سروگردنم را نگه دارد. یکی از پشت خودش را انداخت رویم وشانه هایم را گرفت تکان داد. انگشت یکی شان خورد به چشمم . درد سیاهی پیچید توی چشمم . چشم هایشان را نمی دیدم . فردا وفردا های دیگر هم چشم های آن ها را نمی دیدم. نمی خواستم ببینم تا این که یک روز ، باز هم زود شب شده بود، توی راه پله ای هر کاری می کردیم بارمان بالا نمی رفت . یک لنگه کمد چوب گردویی بود . گفت ، رفته ای بالا سرکمد را گرفته ای که    سنگینی اش رو زانوهای من باشد؟گفت آن شب ناخواسته انگشتش به چشمم خورده ومن کینۀ او را به دل گرفته ام .

      آمدم پایین ، پایۀ کمد را گرفتم . سه تا بودیم . من ویکی دیگر پایه ها را گرفتیم و او آن بالا ایستاده بود. فشار روی پای راستم بود. کمد به پشت روی پله ها مانده بود. می ترسیدم خش بردارد. سرپا ایستاندیمش ، سنگین شد. نمی دانم چه شد که به چپ وراست کشانده شدوسرپا ایستاد. یک پله مانده تا پاگرد، سرپا ایستاد ودو سه پله سرید پایین به پهلو غلتید . بد دست بود. شانه ام به دیوار بود، زانو زدم به پله وهل دادم . پایۀ چپ بالا می رفت ومی جنبید چون آن که پایۀ چپ را گرفته بود نیم خیز شده بود وآن که سر کمد را گرفته بود ، غر می زد که توی پاگرد اول مانده ایم وتا به پاگرد چهارم برسیم جگرمان می آید توی دهان مان .

     باز گفت ، تو که هرشب پیۀ بز می مالی به پایت ، چرا زور نمی زنی ؟

    آرنجم به سر زانویم نشسته بود. نمی شد بلندش کنیم . از آن سنگین تر را هم برده بودیم بالا اما این یکی بازی در می آورد. آوردیمش پایین وسروتهش کردیم،باز همان بازی بود.سرش می ماند به روی نرده وپایۀ راستش می چسبید به دیوار ، سنگین می شد . بریده بودم .

     دیگر مانده بودم که اول بار سنگین را ببریم بالا یا سبک یا نیمه سنگین . هرسه راه یکی بود. همیشه توی راه پله در یک جایی کم می آوردیم . نمی شد پشت بار سنگین پا سفت کرد.تنها راهش این بود که تا می توانستیم به چپ وراست بچرخانیم ، بالا وپایین ببریم تا راهی باز شود . گاهی بی آن که ببینیم که چه می کنیم وچه می شود، بار سنگین تابانده می شدومی رفت بالا، وما را یکی دو پله بالا می دواند . خواستم همان کار را بکنم ، وبی آن که به آن ها بگویم چه می خواهم بکنم ، سنگینی ام را انداختم به روی پایۀ کمد تا سر کمد که در دست آن ها بود ، به راست یا چپ تابانده شود.

      نشد. بی خود زور زدم که با رسنگین از جا کنده شود. آن دو تا که بالا بودند ایستادند نگاهم کردند . آن یکی که پایۀ چپ را گرفته بود ، زانو زده بود به پله و زور می زد. نمی دید که ما از کار دست کشیده ایم.

      یکی شان گفت یکی از میان ما سرش ناپاک است.

      رویش به من بود. از من بود که کار پیش نمی رفت.

      گفتم : « کار را خودم پیدا کردم.»

      گفت :« زبان درازی نکن . تا دست هایت را گره نزده ام به گردنت ، گم شو از این جا برو.»

       گفتم : « سرخودت ناپاک است .»

       چیزی خورد به شانه ام . پرت شدم. کوبانده شدم به در ودیوار . بلند شدم ، باز کوبانده شدم به دیوار پاگرد . جلو در خانه ، توی کوچه ، سینه به زمین ماندم. زانو هایم را گرفتم ، نیم خیز ایستادم. دوباره با سینه به زمین افتادم. پاهایم کشیده شد. سرم ماند توی چالۀ درخت .

| خواب خون | بهرام صادقی |

 

و این را هم ناگفته نگذارم که ژ… عقیده داشت که عاقبت کوتاه‌ترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی‌آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه‌هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشم‌های ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لب‌هایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.
شاید اینطور باشد و من خودم که هستم؟ من همیشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئی‌ام می‌خورم و هر چند که رستوران‌های ارزان قیمت روبروی دانشگاه غذاهای گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجیح می‌دهم که مدت‌ها دم دکان نانوائی کوچه‌مان بایستم و به زن‌ها و بچه‌ها نگاه کنم و به حرکات چست و چالاک شاطر و پادو و ترازو خیره شوم. اما می‌دانید؟ بیش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغری توجهم را جلب می‌کند که همیشه ساکت و خاموش گوشه‌ای کز کرده است، یا در تاریکی‌ها کنار تنور و یا پشت جوال‌های آرد و گندم و یا در دالان بی‌سر و تهی که در انتهای دکان دهان باز کرده است و معلوم نیست از کجا سردرمی‌آورد (مثل زخمی وسیع و بی خون است) و آن مرد درازقد گاهی بر آن می‌نشیند، اما اغلب دور و بر تنور می‌پلکد و ادای کسی را در می‌آورد که می‌خواهد گرم بشود…
اما همیشه هم اینطور نیست که او را ببینم، زیرا ناگهان غیبش می‌زند و یا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف می‌زند و بعد از نانوائی بیرون می‌آید و تا ته کوچه می‌رود و از آنجا به کوچه دست چپی می‌پیچد و این برای من از همه شگفت‌انگیزتر است که در روزهائی که به علت کنجکاوی شدید و وسوسه‌ای نامفهوم درس و ناهار و همه چیزم را رها کرده‌ام و منتظر او در گوشه‌ای ایستاده‌ام، دیده‌ام که از کوچه دست راستی سردرآورده است و عجیب این است که این هردو کوچه بن بست‌اند. بله، واقعاً بن بست‌اند.
تا اینکه یک روز، و هنوز ژ را ندیده بودم، ترازودار مرا تقریباً غافلگیر کرد. روبروی او ایستاده بودم. “شما تنهائید؟ خیلی جوان هستید…” (پشت سر من پیرزنی می‌کوشید خودش را به جلو برساند.) و یا اینکه: “شما جوانید؟ خیلی تنها هستید…” ترازودار گفت: “به نوبت است خانم… این آقا زودتر از شما آمده‌اند.” من گفتم که عیبی ندارد و عجله‌ای ندارم و پیرزن گویا تشکر کرد. حالا دیگر می‌توانستم به پیشخوان تکیه بدهم و با ترازوی زردرنگ بزرگ که آهسته بالا و پائین می‌رفت بازی کنم. “شما درس می‌خوانید؟ درست است؟” چون نمی‌دانستم درست است یا نیست ساکت ماندم. “من هم تا شش ریاضی خوانده‌ام.” من بهت‌زده به ترازودار نگاه کردم، تقریباً بطور غریزی حدس زده بودم که او انتظار چنین عکس‌العملی را دارد. اما او همچنان منتظر بود. “انگلیسی هم بلدید؟” “نه، نه، فرصت نداشتم درست یاد بگیرم، اگر کار نمی‌کردم…” من از روی رضایت آه کشیدم. “خیلی خوب، همین است، و الا تا بحال استخدام شده بودید.” و آن‌وقت ناگهان دکان خیلی شلوغ شد و من دیگر تنوانستم با ترازو بازی کنم و ترازودار گفت که اسمش محمود است و من گفتم متشکرم و همان‌طوریکه یک دسته بزرگ نان میان من و او حائل می‌شد با انگشتش به ته دکان اشاره کرد و در میان همهمه مردم گویا گفت که می‌توانم بروم و از نزدیک او را به خوبی ببینم.
من بی‌صرافتی نیمی از نانم را خورده بودم و وقتی درست به قیافه او دقیق شدم دیدم که چشم‌هایش مثل شیشه شفاف است و هردم به نقطه‌ای خیره می‌شود و قدش هم آنقدرها که گمان می‌کردم بلند نیست. روی یک بسته کتاب نشسته بود، کیف پولش را باز کرده بود، اسکناس‌هایش را با دقت می‌شمرد، تا می‌کرد، در آن می‌گذاشت و باز بیرون می‌آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خمیرگیر دستش را در کیسه آرد فرو برد و بیرون آورد و مثل دیوانه‌ای به طرف من آمد. من عطسه کردم و طعم خمیر در دهانم بود و سرفه امانم نمی‌داد و موهایم سفید شده بود. ترازودار فریاد زد: “چه کار کردی؟” من نانم را مچاله کردم و به صورت خمیرگیر زدم و از دکان بیرون دویدم. پایم به بسته کتاب‌ها خورد و مرد بلندقد به زمین در غلتید و پول‌هایش درفضا می‌چرخید. بچه‌ها به دنبالم افتاده بودند…
پس از آن بار دیگر هم ژ را دیدم. اما چرا نپرسیدم؟ من باید بدانم، باید بدانم، من باید از ترازودار بپرسم که چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، باید بدانم؟ چرا؟ خیلی خوب، خانه من هم در آن کوچه بود، در انتهای کوچه بود و برای اینکه راه کمتری بروم و زودتر برسم ناچار بودم که از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان… و اجبار من در این بود که میل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائی که مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم می‌خورد و باران و برفی که به هم آمیخته بود و مه مزاحمی که برایم تنگی نفس به ارمغان می‌آورد نجات بدهم. در اتاق کوچک و مرطوب و سردم که در طبقه اول یک خانه قدیمی قرارداشت اگرچه هیچ مادر یا زن یا گربه و یا تختخواب فنرداری انتظارم را نمی‌کشید اما دست کم می‌توانستم بخاری علاالدین‌م را روشن کنم و آنرا مثل بچه‌ای در دامن بگیرم تا گرم شوم.
و در آن لحظه گذرا بود که ژ را باز دیدم، و هنوز مطمئن نیستم که حقیقتاً او را دیده باشم، زیرا مه غلیظ بود و در کوچه ما بیش از یک چراغ برق نمی‌سوخت که آنهم کورسو می‌زد و من احساس کردم که چراغ اتاق ژ نیز خاموش است و تنها نور محو و ملایمی گویا از اتاق همسایه روبرویش و یا شاید از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فکر کردم که ممکن است این‌همه وهمی بیش نبوده است و یا بازی مه مرا در آن شتابی که داشتم و در آن بوران و خلوت و سکوت کوچه‌ها به این خیال انداخته باشد که ژ را دیده‌ام و حتی او را چنان دیده‌ام که دماغ و لب‌هایش را به شیشه چسبانده است.
وقتی به خانه رسیدم هنوز دست‌هایم نمی توانستند کبریت را روشن کنند. آنوقت آن‌ها را به هم مالیدم و چراغ علاالدین که روشن شد خودم را سرزنش و مسخره کردم که خیال کرده‌ام ژ را دیده‌ام زیرا چه دلیلی داشت که ژ همیشه اینطور بیرون را نگاه کند و آن‌هم درست وقتی که من از روبروی خانه‌اش رد می‌شوم؟ چه کسی یا چه چیزی را می‌خواست محکوم کند و یا از کجا انتظار کمک یا نگاهی آشنا داشت؟ و کار من هم که برنامه معینی نداشت که فرض کنم او وقت آمد و رفت مرا حساب کرده است و می‌داند.
آیا این تصادف محض بود یا همانطور که محمود در یک شب عرق‌خوری درباره مرد بلندقدش می‌گفت تقدیر و سرنوشت کور بود؟ و محمود دیگر چرا درباره مرد بلندقدش از این حرف‌ها می‌زد؟ و ژ… و ژ… چشم‌های ملتهب و اندکی ترسانش را به من خیره کرده است مثل غریقی که دیگر به غرق شدن خود اطمینان دارد و اگر به کسی نگاه می‌کند برای طلب کمک نیست و یا برای درخواست دعا و بلکه برای این است که او را شاید، اگر باری لحظه‌ای هم شده، از بی‌اعتنائی بازدارد که مگر پایان دردناک او را بنگرد. وای… آن چشم‌های ترسناک و ملتمس و آن نگاه سوزان که از پشت ابهام شیشه می‌آمد و تازه او که با من آشنا نیست و نمی‌شناسدم…
روز بعد که می‌خواستم برای صبحانه‌ام نان و پنیر بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پلیس را در دکان نانوائی دیدم. هرگز وحشت و نفرت و شادی و جذبه آن لحظه را از یاد نخواهم برد. نمی‌دانم چرا نیمه شب چنین حالی را درنیافته بودم و فقط خستگی بر سراسر تن و ذهنم دست یافته بود و با خود گفته بودم: “خیلی خوب، فایده‌اش چیست؟ این هم خون…” این هم خون مرد بلندقد که بر لباسش و روی ریگ‌های سردی که از تن نان‌ها به خاک ریخته بود دلمه بسته و خشکیده بود. او خود به رو به زمین افتاده بود و دست‌هایش از دو طرف گشوده بود. فرقش شکافته بود و افسر جوان پلیس می‌گفت: “معلوم نیست با تبر یا چیز دیگری…” و او همه کارگران نانوائی را موقتاً توقیف کرده بود، هرچند که مسلم شده بود شب جز مقتول کسی در دکان نخوابیده است. شاگردک گوژپشت و آبله‌روی مغازه زوزه می‌کشید. محمود را قبلاً به کلانتری برده بودند و اکنون دیگران را بسوی ماشین پلیس هل می‌دادند. من برای خمیرگیر شکلک درآوردم و توی دلش پخ کردم و او به بالا جست و بچه‌ها همه خندیدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان که گویا جز من کسی را در میان انبوه زنان چادری و پیرمردان و بچه‌های پابرهنه و مردان ژنده‌پوش لایق هم صحبتی ندیده بود گفت که او هم مرد بلندقد را یکی دوبار دیده بوده است. “باید اینطور می‌شد، شما موافق نیستید؟” و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشیانه مرا نگاه کرد و من سر به زیرانداختم “ولی ما قاتل را می‌گیریم.” و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. “وظیفه ما این است.”
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم، اما در عوض ژ را دیدم که از بقالی سر کوچه‌مان بیرون آمد. بطرف او کشیده شدم. سیگار خریده بود و اکنون خمیازه می‌کشید. رو در روی هم ایستادیم. برای نخستین بار بود که به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شیرین بود اما من دانستم که نگاه او است که در لبخندش نشسته است و دستش را پیش آورد و دست مرا به گرمی فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس کردم که مرا هم با خود بسوی دریا می‌برد و دستم را به سختی بسوی خود کشیدم و به انتهای کوچه گریختم. از ترس عرق می‌ریختم. “این کوچه دررو ندارد، آقا! نمی‌بینید؟” آه! گدای کور لعنتی! و بسوی کوچه دست چپ دویدم. ته کوچه پیرمردی با حیرت به من نگاه می‌کرد. او را همین الان در میان جمعیت دیده بودم. “شما که اهل همین کوچه هستید، نمی‌دانستید؟” من آرام برگشتم و به سر کوچه رسیدم و نگاه کردم: ژ رفته بود.
آیا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال دیگر مثل محمود تحصیل کرده نبود و وقتی پرسیدم که از ژ چه می‌داند اول عبوس شد و بعد خندید و با لب‌هایش گفت “نمیدانم” و دست آخر سر جنباند و برایم تعریف کرد که ژ چه چیزهای نامربوطی می‌گوید و می‌خواهد یک قصه خیلی کوتاه بنویسد و من گفتم: “آها، پس نویسنده است!” و پسر بقال که روی کتاب فیزیکش خم شده بود بی‌آنکه سر بلند کند مثل اینکه به من جواب داد: “نه بابا، نه آنطور که شما خیال می‌کنید. دلش اینطور می‌خواهد… و تازه، گمان نمی‌کنی او هیچ کاره باشد؟” و رویش را به پدرش کرد.
من سیگارم را روشن کردم و اندیشیدم که تا کنون صدای ژ را نشنیده‌ام و باز برگشتم و از بقال پرسیدم که آیا می‌تواند ترتیب ملاقات من و ژ را بدهد که گفت نمی‌تواند و پسرش این بار سربلند کرد و رو در رو به چشم‌های من نگاه کرد: “شما که قبلاً با هم روبرو شده اید…” و من درماندم.

* * *
او را دیگر ندیدم، اما داستانش را خواندم. چیز فوق العاده‌ای نداشت و زیاد هم کوتاه نبود و شاید هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل کرده بود و حتی شاید آنچه در این صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته‌اند به مراتب هم کوتاه‌تر و هم داستانی‌تر باشد. اگرچه چاپ عکس او خراب شده است و درست چیزی از صورتش معلوم نیست، اما من حتم دارم که او خود ژ است، خود ژ است، او را می‌گویم، او را که از پشت تماشاچی‌ها سرک کشیده است و انگار باز هم خیره به من نگاه می‌کند. و این عکس را چه موقع از او برداشته‌اند؟ و من که آن روز عکاس و خبرنگار ندیدم، تنها نگاه او را دیدم و این همان نگاه خیره شیطانی است که روزها و شب‌ها مرا عذاب می‌داده است. وقتی به خانه برمی‌گشته‌ام، وقتی از خانه بیرون می‌آمده‌ام، وقتی درس می‌خوانده‌ام، وقتی که می‌خواسته‌ام به خواب بروم. و آیا هنوز فرصتی هست که باز هم از خود بپرسم، بپرسم که چرا در این محله لعنتی خانه گرفتم و چرا برای اینکه زودتر به خانه برسم راهم را کج کردم و از زیر خانه او رد شدم؟ همان ژنده‌پوش‌ها و همان زن‌های چادر به سر و همان کارمندان ادارات با بچه‌های قد و نیمقدشان اکنون کوچه را پر کرده‌اند، حتی محمود هم در این میان برای خودش جائی دست و پا کرده است… می‌دانم، خود من زمانی همین حال را داشته‌ام، همیشه تماشای اعدامی‌ها یا آن‌ها که قرار است اعدام بشوند و مقتول‌ها و آن‌ها که در دست پلیس گرفتار شده‌اند و تبهکاران لذت بخش بوده است، اما این‌ها دیگر چه لذتی می‌برند؟ مگر ژ را نمی‌شناخته‌اند و اکنون که ژ را فقط می‌خواهند در آمبولانس بگذارند “او را در حالی که به قصد خودکشی با تیغ رگ‌های خود را بریده بود دستگیر کردند.” بله او را دستگیر کردند و من می‌دانم، زیرا خون خودم را خوب می‌شناسم، به همان اندازه که خون مرد بلندقد را که از خودم دورش کردم می‌شناسم و “بنظر می‌رسد که خیلی زود به قتل مرد ناشناسی که در نانوائی کشته شده بود اعتراف کند.” آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه می‌شناسند، او همه‌جا هست، امروز دیگر در همه‌جا می‌توان دیدش. پشت میز کافه‌ها، در اداره، در مدرسه، در خیابان، در خانه‌های گوناگون او راه می‌رود، پول‌هایش را می‌شمرد و لبخند می‌زند و می‌رقصد و عرق می‌ریزد و شب با زنش نقشه‌های فردا را می‌کشد. بله من می‌دانم، اعتراف می‌کند، همه چیز را اعتراف می‌کند، اما دیگر خسته و دلزده است و می‌داند که بیهوده دشنه را فرود آورده است. “پلیس در تحقیقات بعدی به این نتیجه رسید که قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است.” و با این‌همه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف کمی آسوده خواهد بود و فقط منم که نطفه وحشت آن شب سیاه و دردناک را همیشه در خود خواهم داشت تا روزی به جهان بیاورمش…
یک روز؟ زمانی به این بلندی؟ اکنون صدای وحشت را در خود می‌شنیدم و وقتی می‌خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پلیس هفت تیرش را بسویم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوی محمود فریاد زدم: “ببین… ببین… ناچار بود، او ناچار بود…” و محمود دست‌هایش را درهم قفل کرد و آه کشید. “ببین… او که با تو دوست نبود، تو هم با او کاری نداشتی… نه؟ محمود، بگو! نه؟” و افسر مؤدب مرا به سختی هل داد و من دست‌های خون آلودم را نومیدانه بلند کردم و این بار صدایم به ناله شبیه بود. “من مجبور بودم انتخاب کنم…” و پاسبانی در آمبولانس را به رویم بست. “مجبور بودی فرار هم بکنی؟ می‌خواستی خون را بخوابانی…؟” و پیرزنی از میان دندان‌هایش گوئی نفرین می‌کرد و من دیدم که محمود چیزی می‌گوید اما نشنیدم که چه می‌گوید. “دیدی آخر گیر افتادی…” و این را پیرزن گفت.
و در زندان بود که روزنامه را خواندم: “آن مرد به این محله آمده بود تا از گرمای نانوائی در این شب‌های سرد زمستان استفاده کند و گرم شود آن‌وقت در یک شب طوفانی این عنصر جنایتکار او را…” و من حیرت کرده بودم که خونش چقدر سرد و چندش‌آور است.
معهذا کوتاه‌ترین حکایت دنیا را من خواهم نوشت، و اشتباه نکنید، کوتاه‌ترین حکایت دنیای خودم را. در زندان یا در بیمارستان و یا در زیر چوبه‌ی دار، و همان لحظاتی که بخار از نان‌های تازه برمی‌خیزد و مادرها تکه‌ای از نانی را که خریده‌اند به دهان بچه‌شان می‌گذارند و این همه چیزهای خوب در همان کوچه من جریان دارد و همان لحظاتی که آفتاب جای مه را گرفته است. این است که من از شما قلم و کاغذ نخواسته‌ام، می‌دانید که نویسنده نیستم و نمی‌دانم چگونه باید داستان نوشت. “اورا کشان کشان از خانه بیرون آوردند، همه اهل محل نفرینش می‌کردند اما عده‌ای نیز بر جوانی‌اش افسوس می‌خوردند. افسر پلیس همچنان هفت تیرش را به سوی او گرفته بود. پیرمردی می‌گفت آخر او که دیگر نمی‌تواند فرار کند و با این کارها فقط بچه‌ها می‌ترسند. افسر پلیس جواب داد: من فقط وظیفه‌ام را انجام می‌دهم، اما خودتان قضاوت کنید، با این عناصر نمی‌توان به نرمی رفتار کرد، ببینید با خودشان چه می‌کنند، چه رسد به دیگران. و او را که دست‌هایش باندپیچی شده و خون خشک همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد.” و من فقط به یک دشنه دیگر احتیاج دارم، گفته‌ام که نمی‌دانم چگونه باید داستانم را بنویسم و آیا من اشتباه کرده‌ام؟ پس اکنون سخنم را اصلاح می‌کنم. بدانید من در همان لحظات آفتابی که شما عکسی را که بد چاپ شده است نگاه می‌کنید و گزارش خبرنگار جنائی روزنامه را می‌خوانید و لبخند می‌زنید و بر موهای بور یا سیاه بچه‌تان دست می‌کشید و صدای گربه‌ها را می‌شنوید من داستانی کوتاه ولی غم‌انگیز خواهم نوشت. این دومی را هم اکنون اضافه کرده‌ام و ژ دیگر از آن چیزی نمی‌داند و نباید بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذارید، بگذارید در شب‌های سرد مه‌آلود، در هوای تاریک و روشن و در زیر ضربه باد و باران دماغ و لب‌هایش را روی شیشه سرد بچسباند، بگذارید از طبقه سوم به کوچه نگاه بکند، بگذارید مثل روحی در اتاق همیشه تاریک خودش بپلکد، نان بخورد، راه برود، سیگار بکشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زیر اتاقش، از این کوچه دراز لعنتی رد نشوید، از این کوچه‌ای که خانه من در انتهای آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائی‌اش می‌خوابند. می‌دانید، هیچ چیز واقعاً وحشتناک و حتی غم انگیز نیست، غیر از نگاهی که از پشت شیشه چشم می‌اندازد و به ناچار آدم را به قعر آب‌ها فرامی‌خواند و این نگاه گوئی طنابی است که به انتهایش وزنه‌ای سربی آویخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتکلیفی که در آن چشم‌ها نهفته است و آن ناگهانی بودن همه این چیزها…
این‌ها را شاید من در قصه کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آنرا بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آن‌وقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود و یک فرد انسانی دیگر هم چشم‌ها و نگاه ژ را دیده است.

 

| با گارد باز | حسین سناپور |

سرخی دست‌‌کش‌هات با این تندی که پیش چشم‌هام می‌روند و می‌آیند، مثل سنجاقک جوانی می‌مانند که یک دم از بال‌‌زدن توی صورت زمخت من دست برنمی‌دارند. پشت بال‌بال زدن‌شان چشم‌های تو را نگاه می‌کنم که پر زور و مطمئن، به چپ و راست می‌روی و نمی‌گذاری سنجاقک‌ات آرام بگیرد. اما می‌بینی که؛ من فقط سرم به عقب می‌رود و برمی‌گردد، و پاهام یک قدم هم عقب نمی‌نشینند، همان‌طور که پیش از این و پیش‌ترها ننشستند؛ و دست‌کش‌هات هر وقت که روی صورت‌ام می‌آیند، پوست و گوشت و استخوان‌ام را فقط چغرتر می‌کنند. این غیظ چشم‌هات و این بی‌تابی جوان پاهات را دوست دارم؛ و این مشت‌هات را که بالا و پایین صورت‌ام فرو می‌‌روند و در می‌آیند. همین چیزهاست که ما را به هم مربوط می‌کند، که کم هم نیست. اما من کاری به‌شان ندارم. اصل این است که تو این‌جا، روبه‌رو و حریف من هستی، و من نمی‌توانستم بی‌تو این‌جا باشم. برای همین تو را و مشت‌هات را دوست دارم. بزن! سرت را خوب توی شانه و بازوهات قایم می‌کنی. آره، صورت‌ام، صورت‌ام. یاد‌گرفتی که بی‎خود زورت را برای ستون سنگی تن‌ام حرام نکنی و توی همین چند دور اول خودت را خسته نکنی. ولی چه فایده؟ چپ، چپ، هوک راست! درس‌هات را بلدی. می‌دانی چه‌طور حریف را باید با دست چپ گول زد و ضربه‌‌ی کاری را از راست زد. شنیدی از این آپرکات‌ات چه آهی از همه بلند شد؟ آپرکات‌ات از آن‌هاست که همه تا چند وقتی یادشان می‌ماند. می‌گویند فلانی را یادت هست؟ همان که آپرکات‌اش وقتی نشست زیر فک طرف، مثل توپ صدا کرد؟ اما نباید برمی‌گشتی و آن سایه‌ها را که جز هورا کشیدن و شرط‌بندی کردن کاری بلد نیستند، نگاه می‌کردی. این یعنی که داری برای خوش‌آمد و بدآمد و کیف آن‌ها بازی می‌کنی. آره، طرف‌دارهای تو خیلی خوش‌شان آمد و حالا دارند با گلوهای جوان‌شان هوراهای سقف هواکن می‌کشند، تا بیش‎تر گول‌ات بزنند و ناکارشدن‌ات را جلو بیندازند. می‌دانم که طرف‌دارهای من هم دارند هوار می‌کشند. لازم نیست این را ببینم؛ صداهاشان برای‌ام آشنا است. می‌دانم که از سرسختی و عقب‌ننشستن من کیف می‌کنند. اما من تره هم برای‌شان خرد نمی‌کنم. حالا اگر راست راستی مرا می‌زدی زمین ـ گیرم شدنی بود ـ می‌دانی طرف‌دارهای من چه کار باهات می‌کردند؟ توی یک چشم برهم زدن جد و آبادت را می‌آوردند جلو چشم‌ات. آخر این‌ها سال‌‌ها است که برای من هوار می‌کشند، سال‌ها است عادت کرده‌اند مرا توی رینگ ببینند. دیگر از بیش‎ترشان گذشته که جاشان را عوض کنند. گرچه چند تایی هم هستند که تا آخر بازی از سر دل‌سوزی هم شده، می‌آیند آن طرف. هر چی هم بیش‎تر طول بکشد بیش‎تر می‎آیند. اما من به بود و نبود طرف‎دار و تماشاچی کاری ندارم. از همان وقت که حریفی بوده، من این‌جا هستم؛ تا وقتی هم که حریفی مانده باشد، می‌مانم. این‌طور که پیش می‌رود شاید روزی برسد که دیگر پاهام از جاشان تکان نخورند و پوست و گوشت‌ام چنان سخت شوند که نتوانند خون یا هوا به خودشان بکشند یا عرق پس بدهند. و من آن‌وقت مثل ستونی از سنگ همین وسط می‌ایستم تا برا‌ی‌ام گل بپاشند یا به‌ام به جای مشت سنگ بزنند؛ که توفیری هم البته نمی‌کند، و آن وقت هم چیزی را حس نمی‌کنم، همین‌طور که حالا حس نمی‌کنم که مشت‌ات خوش نشست زیر گونه‌ی چپ‌ام و داری این‌‌طور خیره نگاه‌اش می‌کنی، که پاره‌گی یا کبودی را به خیال‌ات ببینی. یعنی پیداست پاک ناغافل و نادانسته پریده‌یی وسط رینگ. بقیه هم اغلب همین‌طور مثل تو بختکی پریدند وسط. و من دیگر به این عادت کرده‌ام و سعی نمی‌کنم بفهمم چی توی سرتان می‌افتد که این‌‌طور بی‌حساب خودتان را می‌اندازید وسط. اما گاهی هم شده، گرچه فقط چند دفعه‌یی، که حریف انگار پاش که می‌آید کف رینگ، همه چیز را می‌داند. این را از چشم‌ها، که از اول تا آخر یک جور می‌مانند، همین‌طور از پا گذاشتن و برداشتن، که تا آخر نه بی‌خود به خودشان فشار می‌آرند، نه به لرزه می‌افتند، می‌فهمم. این‎طور وقت‎ها راستش حسابی به کار خودم شک می‎کنم. می‎فهمم که چیزی گره خورده توی بازوهات و توی سینه‎ات سخت شده. می‎فهمم تا چیزی را خرد نکنی از دست بازوت خلاص نمی‌شوی. می‌فهمم تا سینه‌ات را نشکافی، نمی‌توانی نفس راحت بکشی، اما چرای‌اش را نمی‌فهمم. این طناب‌ها از اول این طور ریش‌ریش نبود، این دیرک‌ها هم این‌طور پر از پوست و خون نبود. همه چیز تر و تازه بود، مثل گوشت و پوست‌ من، مثل تک و توک هوراهایی که حالا از توی تماشاچی‌ها در‌می‌آید. این قدر بو و صداهای جورواجور جمع نشده بود این وسط. می‌شد راحت‌تر نفس کشید و بازی کرد. همه هم با دل‌شان و برای دل‌شان بازی می‌کردند. از پیش هزار جور نقشه نمی‌کشیدند و کینه‌یی نداشتند وقتی می‌آمدند وسط. حالا گرچه آن‌طور نیست، اما بازی هم نمی‌شود نکرد. من که کاری به‌تر از این بلد نیستم. اصلا کاری ندارم که بکنم. بازی می‌کنم، چون باید بازی کنم؛ چون توی رینگ هستم و حریف جلوم هست؛ یعنی حالا تو، که با پاهای سر حال و جوان‌ات خوب رقص می‌کنی و ضربدر و ستاره و دایره می‌‌کشی (این هم از آن چیزهاست که تا یک چند وقتی تو را توی یاد این تماشاچی‌ها نگه می‌‌دارد)، دست‌هات هم خیلی قبراق‌اند. اما اگر این‌ها هم نبود، از چشم‌هات هم می‌توانستم بفهمم که چه‌‌قدر جوانی. با این که یک جا بند نمی‌شوی و پشت هر مشتی که ول می‌کنی، جا عوض می‌کنی، اما باز می‌توانم توی چشم‌هات خوب نگاه کنم و ببینم که بردن چه‌قدر برای‌ات شیرین است و باختن چه‌‌قدر تلخ، یعنی که چه‌‌قدر جوانی. اما با تمام این‌ها بی‌خودی با این ورجه ورجه‌هات می‌خواهی خودت را دور نگه‌داری و ضربه‌ بزنی. من با کندی و سنگینی سایه‌وارم به‎ات نزدیک، می‌شوم، آن‌‌قدر که دیگر به وقت‌اش چیزی جز من توی چشم‌هات نمی‌ماند. فعلا می‌آیم جلو و این تن سنگین را هر طوری هست راه می‌اندازم و می‌گذارم‌اش جلوت. دیگر حمله نمی‌کنی! تازه دور یازدهم است، اما تن‌ات از عرق خیس شده. دیگر گارد بازم وادار به حمله‌ات نمی‌کند. اما با چند تا مشت‌پرانی ساخته‌گی من، دوباره شروع می‌کنی. دیگر فکرت خوب کار نمی‌کند، نمی‌توانی درس‌هات را خوب روی صورت‌ام پیاده کنی. دیگر داری کم‌کم می‌آیی جلو مشت من. ولی نه هنوز، که می‌توانی برقصی و خودت را به موقع جمع و جور کنی و مشت‌هات را برای چند لحظه هم که شده، سنجاقک کنی. بازوهای مرا نگاه کن! مثل تنه‌های دو تا درخت، که از وسط تا خورده باشند، دو طرف تن‌ام، همان‌طور مثل اول، آماده‌اند. صورت‌ام هم هنوز مال توست. آهان، چشم‌ام بسته شد و باز شد. فقط همین. بازم صورت‌ام را می‌گذارم جلوت، و بازوم را نگه می‌دارم برای موقعی که وقت‌اش برسد و خودت بیایی جلو مشت‌ام. دوباره سنجاقک‌ات با‌‌ل‌بال زد، این دفعه فقط و فقط از عصبانیت که خوب توی چشم‌هات پیداست. دور هیجدهم است و تو کم‌کم به باختن فکر می‌کنی. کم‌کم قبول می‌کنی که زیاد هم سخت نیست. اما هنوز باورت نمی‌شود که مرا با این همه چربی و پی که روی شکم و سینه و گردن‌ام هست، نتوانی بیندازی. انگار داری چشم بسته می‌زنی. داری از حرص لب‌هات را جمع می‌کنی و کج می‌کنی، می‌خواهی گازشان بگیری. لب‌هات بزرگ و خوشگل‌اند. حیف که این دست‌کش‌های سیاه باید ازشان بوس بگیرند. مژه‌هات هم کشیده و بلند است. از این حرص خوردن‌ات هم پیداست که طاقت باختن نداری. وگرنه چرا آن‌قدر مشت نمی‌زنی که دیگر نه مشتی برای‌ات بماند و نه بازویی؟ وقتی که تمام مشت‌هات را زده باشی، دیگر فرقی نمی‌کند که برده باشی یا نه. این‌که دارد می‌ریزد روی گونه و لب‌هام خون نیست. تحمل‌اش آسان بود اگر بود. این به خاطر آن لحظه‌یی است که دارد می‌رسد، و من مجبورم آن چیزی را که دوست ندارم، ببینم. مجبورم ببینم که دست‌کش‌های سرد و سیاه با پوست و گوشت و خون و غرور و زیبایی چه کار می‌کنند. دارد می‌‌ریزد روی لب‌هام. دوباره بزن تا پاک بشود. دور چندم شده که دیگر مشت‌هات را حس نمی‌کنم؟ حالا چه فرقی می‌کند از بی حسی صورت خودم باشد، یا از خسته‌گی بازوهای تو؟ دور بیست و سوم، بیست و چهارم، بیست و پنجم. دیگر برای من هم راه رفتن مشکل شده، اما تو هم کارت ساخته است. توی چشم‌هام خیره شدی. بالاخره داری آن چیزی را که باید می‌دیدی، می‌بینی، می‌دانستم وقت‌اش که برسد، خوب که شلتاق کردی و دیگر نمایشی نماند که بدهی، به فکر می‌افتی به این که جلوت ایستاده‌ هم نگاه کنی، نه از سر سیری، که از روی شک، از روی حیرت، از روی فلاکت. که بفهمی چرا! می‌دانم که این را به‌ات یاد نداده‌اند، و تو هم هر چه فحش بلدی نثارشان می‌کنی؛ اما تقصیر آن‌ها نیست. نمی‌توانستند این چیزها را یادت بدهند. می‌دانستند، اما ازشان برنمی‌آمد. این را فقط باید می‌آمدی این جا تا یاد می‌گرفتی. چندتای این هم اگر سن داشتی، باز یاد نمی‌گرفتی. فقط من که عمرم با عمر این رینگ یکی شده، می‌توانم بیرون از این برد و باخت بایستم. و حالا فهمیدی که برای من باختن هیچ معنایی ندارد، همان‌طور که بردن هیچ معنایی ندارد. من از برد و باخت گذشته‌ام، و این چیزی است که تو نمی‌فهمی و برای همین هم می‌بازی. حالا می‌توانی بفهمی چرا با گارد باز بازی می‌کنم، و چرا به هر چی بیرون از این چهار‌گوش طناب‌پیچ می‌گذرد کاری ندارم. می‌‌دانم که دلت می‌‌خواست این‌ها یک جوری می‌شکافتند و تو می‌توانستی بیرون از این چهارگوش باشی. اما نمی‌شود، و تو این را حالا پذیرفتی، حالا که گاردت باز شد. دیگر نمی‌بندی‌اش. لب‌ها و فک‌ات مثل سرب سنگین شد و تو فقط این را حس می‌کنی و نه چیزی را که دارد زیر پوست‌ات جمع می‌‌‌شود، و نه لرزش لب‌‌هات را. دیگر فقط ادای بازی و مشت زدن را درمی‌آوری. چشم‌ات تار شد و حس می‌کنی که انگار تمام این طناب‌ها و دیرک‌ها و هوارها دارد فرو می‌‌رود توی سرت. پوست گونه‌هات شروع کرده به پریدن، و تو حالا حسابی سنگین شدی و دل‌ات نمی‌خواهد قدم از قدم برداری. دیگر می‌خواهی بازی تمام شود و خلاص شوی. من هم منتظرت نمی‌‌گذارم. تمام سرت تکه‌ای سرب شد. اما دردی حس نمی‌کنی، حتا وقتی کمرت به خاک می‌چسبد و تمام رینگ را می‌لرزاند. دیگر آه خفه‌ی تماشاچی‌ها را هم می‌شنوی، که تنها کاری است که از روی ادا نکرده‌اند. حالا توی سرت، هر چه که می‌دانی، هر چه که دیدی و هر چه که شناختی، همه و همه‌اش درهم شده و هیچ کس هم نمی‌تواند جداشان کند، تا آن چیزی که به‌اش فکر می‌گویند، فرصت کند و کاری بکند. این‌طوری به‌تر است، چون آن تنها چیزی را که حالا توی تن‌ات وجود دارد نمی‌فهمی؛ یعنی موج مذاب بی‌برگشتی را که بی‌جهت به‌اش درد می‌گویند، اما در حقیقت احساس مرگ است و فلاکت و این‌که همه چیز دروغ است. چند تایی آمدند بالای سرت. من از رینگ بیرون نمی‌روم. اما تا نبینم‌ات، پشت به تو می‌کنم. چه‌طور می‌توانم تماشا کنم که دل خودم کف رینگ بال‌‌بال بزند؟