سوگنامه‌ی سال‌های ممنوع | محمدرضا اصلانی


سر غمبارگی دارم ای باد
سر غمبارگی دارم
.
و آن مردمی
که از حساب‌ های جهان چیزی ندارند
جز اتوبوس های لاشه بر
و زمین‌های فریب‌خورده
.
که برگ ها سوم تر از آنند
که جیغ کشان بر قبرها نریزند
.
چه ساده‌لوحی ِ سبزی
.
اکنون بر این ساعت سوخته‌ی ریختن و فرو ریختن
منم که غم خود دارم
غم این غربتی که بر شهر می‌ماند
در این ابرِ از خاکستَر، یکدَست‌تَر
و تو بر یادَم شَرابه می‌شَوی
با تشویشی که از شِنیده و ناشِنیده داشتی
و چشمانِ غلیظَت که آماده‌ی گریستَن بود
.
ای خواهر مهتاب های شمال
چه چشمی خواهیم داشت
بعد همه ی دردهای و ساعت‌ها
.
اکنون
میان همه‌ی اشیاء و آدم ها
میان این خاکسترِ پر توضیح
آن سکوتِ کشف شده
با صدای شکنجه‌ی توست
که معنی می‌یابد و بر آستان می‌ایستد
رساتر باش
.
شب از مهاجرت نابهنگام خود ترقه می‌شد
.
با جامه‌ای کبود شده از باد در خود می‌پیچم.
.
چه می گویی
که شاخه ها از عشق هیچ نمی دادند
و صداها در گذرها به شام اول و آخر پرسه می شوند
.
بیا تا از آن بگوییم
که صبح از خانه بر آمد
و ظهر تنی به مشت داد و دلی به خون
.
در این ملغمه‌ی شور شده‌ای رنگ‌ها
که شهر به خود می‌ایستد
تب شده از فشارها
تب شده از رهگذران گرسنه
با چشم‌هایی شعاع یافته از خستگی‌های دربدر
و تشویش اینکه
چطور با تطاول این نظام زهریافته ساخت
.
که ما
که ما این دل‌گرفتگان خیابانی
ما دیده‌ایم
که آفتاب چگونه می‌میرد
دیده‌ایم که رنگ‌ها چگونه می‌پرد
.
ما دیده‌ایم که آفتاب چگونه به شرم می‌میرد.
.
شانه‌های تو
همچنان گریانم می‌کند
و به سوی تو می‌آیم
در این تحویلِ بی‌حواسِ سال
.
روزمزدان
اگر نسازند می‌میرند
اگر بسازند
می‌میرند
نسازند از آوارگی خود
بسازند از ابزارهای خود
.
مرا بنام ای نسل
که از نفرت پری‌زاده‌ام
و از درد به زانو درآمده
.
تکه‌تکه می‌شویم ما
که سری داریم از همه سوداهای وسیع شده
بیا که به تیغی سبک شویم
که خون همه‌ی جهان
بر گرسنگی مان تنیده
.
تو از کدام اقیانوسی
که خود ندانی.
.
پس می‌پیچدم و بر خود می‌پیچیدم
و بر باد می پیچیدم و بر یاد می پیچیدم
با آن یار دَردمانده
آن تَنی که هر روز
چهار سرباز مأمورند تا فتحش کنند
چه تنی که در سکوت خود به شهامت ایستاده
و مثلِ باد متحمل ست و به تاریکی می‌ماند
.
که منم
با روزهای تلوتلو
.
دلم از جهانِ تو تَنگ است ُ
از تو
که نمیدانم هنوز
چقدر ظلم دیده‌ای
.
اکنون اَست
که سَرد اَست
.
اینم منم
که هزار و یک شبم
و در میان هزار و یک راز
سر بر چنگ گرفته‌ام و
های های می‌گریم
.

.
چه تنی که از میان آب‌ها و خوابگاه‌ها می‌گذشت
و مثلِ باد باکره بود
.
در این نمازِ غربت
در این شَبِ سال یافته
بیا که داستان باشیم
.
و تن عاشق من
دیگر نیازی به عشق ندارد
نیازی به مرگ
یا نیازی به نفس کشیدَن
.
گاهی به خاک می‌زنم
و دلی به آب
وکیست که بداند
چگونه بی‌عشق
در جهانی یله می شوم
.
پس راه را بی‌عشق
دل را بی‌عشق
سرازیر می‌شوم
.
ای رهگذر سایه گرفته‌ای سربزیر
.
که سخت بی‌شراب مانده‌ایم و آزادی
.
وقت آنست
که بخوانی.

…………………………………………

دریافت مجموعه شعر | سوگنامه‌ی سال‌های ممنوع، محمدرضا اصلانی |

| وهمی به شناخت | محمدرضا اصلانی |

| شهره آغداشلو و شهرام گلچین در شطرنج باد |

اکنون توئی
پائیزی که غروب منست
هجاهای بلندیهای زرد

با من بیا
به مکاشفه‌ی صیادان نور
به‌آهی که در سنگین‌ترین کشش‌ها جریان دارد
با من بیا
به مکاشفه‌ی صیادان نور
نور پراکنده‌ی مغشوش
که از وسوسه‌ی گامها می‌لرزد
به تکاملی که غرامتی است
به بازگشت نمناک بوها
به مه منتظری که تپش‌های سرمازده را بدرقه‌گر

من پر از شناختن
در سراسر این ادامه‌ی ابلق
به تو که اکنون توئی
و در هیاهوی عمق خاکستر
توئی که مرا باز می‌یابی
سبکبار از تولدی
که جامه‌ی زرد روزهای ناسروده‌ی منست

در کجائی که بوده‌ای
هیچ مداری شناختگی ما را نمی‌فشارد
در هر سو صدای کنجکاو مرز بی‌اختیاریست که ترا بدست
یازیدن میآلاید
از ماهی به ماهی سفر کرده‌ایم
از شگرد جاده‌های شلوغ
ما را دیده‌اند که از ماهی به ماهی سفر کرده‌ایم
و با نشانه‌های دوردست یک روز
بر سنگچین فرومرده گل کاشته‌ایم

در کجائی که زمین چیزی را از دست نمی‌داد
ما آسمان کوتاه خویش بوده‌ایم

و آسوده از فروخفتن سنگهای ولگرد بارگیری شهرها را
به‌نظاره ایستاده‌ایم

بگذار چهره‌های خویش را در مکانی فاقد از رویا به آب
بسپریم و تمام دست ما در اضطراب
یک حرکت خلاصه شود
و تمام تن ما در کلمه‌ای
آغاز شود

فروردین ۱۳۵۴، شوشتر، فیلمبرداری سریال «سمک عیار»، به کارگردانی محمدرضا اصلانی، کنار دوربین، با همایون پایور.