شاید سیلِ آفتاب | مدیا کاشیگر

شاید ــ و این شاید را همیشه خواهم گفت چون انسان‌ام و تنها… ( ژان ژنه )

تو هم یك سفر برو فراموشش می‌كنی، خری؟ مگر می‌شود یک زندگی را به همین سادگی فراموش کرد؟ مگر بارِ اولت است؟پس لطف کن و فراموشش ‌كن، فقط کافی است توی سفر به خودت خوش بگذرانی، از هر نظر و بدون هیچ عذابِ وجدان، من که دزدی نکرده‌ام یا آدم نکشته‌ام عذاب وجدان داشته باشم، من زندگی‌ام نابود شده، دیگر کاری از دست من یکی ساخته نیست، با این‌بار شد چند بار؟ هان؟ چهار بار؟ پنج بار؟ خیلی خری، فقط لطف کن نه ایتالیا برو و نه قبرس، ترکیه چطور؟ از کی امل شده‌ای؟ خر که نیستم، ایتالیا و قبرس پر از خاطره است و من سفرم برای فراموشی است، و حوله‌ام را پهن می‌كنم روی ماسه‌های داغِ ساحلِ كوچكی در جزیره‌ی میكونوس، تنها جایی كه مطمئن‌ام دستِ احدی به‌ام نمی‌رسد و تازه متوجه می‌‌شوم درست چهار روز است اصلاً به افسانه فکر نمی‌کنم، جایش دائم گذشته‌ات را نشخوار می‌کنی، از اول تا آخر، آخری كه حواست است هیچ‌وقت از درست پیش از آشنایی‌ات با افسانه جلوتر نیاید و اولی كه هیچ‌وقت نمی‌توانی به جایی پیش از آمدنت به این دنیا برسانی و کاسه‌کوزه‌ها را سرِ یکی خرتر از خودت بشکنی، خر خودتی چون این اولی كه تو فکر می‌کنی در جا می‌زند هر بار عقب‌تر می‌رود و مطمئن‌ام که آخرش به جایی می‌رسد که دلم می‌خواهد برسد، مشکل در این آخر است كه هرچه جلوتر می‌آید باز درست در لحظه‌یی متوقف می‌شود كه همین قاسم كه قصه را با حرفش شروع كرده‌ام من و افسانه را به هم معرفی می‌كند، من آدم‌ها را خوب می‌شناسم و می‌دانم شما دو تا جور هم‌اید، من و افسانه نگاه‌مان را به هم می‌دوزیم، برای لحظه‌یی طولانی و تهی از هرگونه حجب چون خریدارانه اما خریدارانه‌ی منفی آدم‌های بالای چهل سال، خیال كرده‌ای می‌توانی به‌زور در قلبم جای كسی را بگیری كه عرضه نداشته‌ام نگه دارم، هرچه بیش‌تر مقایسه می‌كنم نه تنها زری از تو سرتر است كه حتا فریبا كه به‌خاطرِ زری ول كردم، اصلاً با فرید قابلِ قیاس نیستی تا چه رسد به رامین، اصلاً، قاسم غلط كرده گفته من و تو جور هم‌ایم حتا ناجور هم نیستیم، من اما باكی‌ام نیست آن‌قدر می‌شناسمش كه می‌دانم فردا كه تقی به توقی خورد، طبقِ عادت همیشگی‌اش می‌گوید من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ عادتِ همیشگی كه نه، خیررسانی درش یك چیزِ قوی‌تر است، مثلِ عادتِ ماهانه است توی شما زن‌ها، آره، اگر یك روز به این نتیجه برسد كه دیگر برای كسی خیر ندارد، همان روز یائسه می‌شود، این حرف‌ها درست، اما ــ صراحتم را می‌بخشی ــ هرچه بیش‌تر نگاهت می‌كنم بیش‌تر یقینم می‌شود اگر بروم توی خیابان درِ اولین پیكانِ قزمیتی را باز كنم كه برایم بوق یا چراغ بزند وقتم را كم‌تر تلف كرده‌ام كه بخواهم حتا یك لحظه‌ی دیگر را به مزخرف‌گویی‌های تو گوش كنم، حالا كه می‌بینم اشتباه نكرده‌ام و جورِ هم‌اید من با اجازه فلنگ را می‌بندم چون جز شما دو تا مرغِ عشق مهمان‌های دیگری هم دارم، تو هم صراحتِ من را ببخش، اما تو ظاهراً از آن‌هائی كه فكر می‌كنند قزمیت را ولش پیكان را بچسب، كاچی به از هیچی، كاچی و هیچی هركس را خودش تعریف می‌كند، دقیقاً و هیچی من بعضِ كاچی تو است، هیچی‌ات به كاچی‌ام در، اما من چه چیزم به چه چیزت در؟ خیلی پرروئی، از كاچی است و كم‌تر از یك‌هفته بعد زندگی‌مان با هم شروع می‌شود، برای یك سال و دو ماه و هفده روز یعنی درست تا چهار روز پیش كه بالاخره موفق می‌شوم و فراموشش می‌كنم، دوباره یاد می‌گیرم راهِ آینده‌ام را از گذشته‌ام سراغ بگیرم، به عقب برمی‌گردم، عقب‌تر از افسانه و زری و خیلی‌های دیگر، حتا عقب‌تر از فریبا، به اسم‌ها و چهره‌هایی می‌رسم كه گاه حتا درست هم نمی‌شناسم و لام‌تاكام با هم حرف نزده‌ایم، اما روزی لحظه‌یی به‌شدت خواسته‌ام مالِ من باشند و همین‌جوری، در این عقب‌رفتن‌های بی‌انتها می‌رسم به چهل‌ و ‌دو یا سه سال پیش و كوچه‌ی تنگ و سرپوشیده‌یی در یكی از شهرستان‌های دور و فراموش‌شده‌ی دورانِ كودكی‌ام و در انتهای کوچه خانه‌یی با اتاق‌هایی دورتادورِ یك حیاطِ بزرگ و یك حوض که همیشه خالی است چون هربار آبش کرده‌ایم در کم‌تر از یک هفته لجن شده است و آشپزخانه‌یی كه شش پله آن را در زیرزمین فرو می‌برد، و یک گروه از سه زن و دو مرد چهل تا چهل‌ و ‌پنج ساله که چند قدم‌ آن‌طرف‌تر حوله‌های‌شان را بر ماسه‌ها پهن کرده‌اند، یک مردشان پشتِ یک زن‌شان را روغن می‌مالد و مردِ دوم‌شان عینکِ آفتابی به چشم، به پشت بر حوله خوابیده، یک پا را بر روی زانوی پای دیگر انداخته حمامِ آفتاب می‌گیرد و زنِ دوم و سوم‌شان با هم به زبانی حرف می‌زنند شبیه به ایتالیایی ولی نه خودِ ایتالیایی و بیش‌تر مالِ اروپای شرقی ــ رومانی، آلبانی یا اسلوونی ــ که حتا یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم و از گوشم داخلِ دهانم می‌ریزد و طعمِ زبانی را در دهانم زنده می‌کند كه هنور نه طعم‌چشی از دندان‌هایم را یاد گرفته و نه اصلاً حركت‌كردن را ــ من هم هنوز یاد نگرفته‌ام ــ اما ته‌‌لهجه‌یی دارد كه كَرُم می‌كند، یک ته‌لهجه‌ی قدیمی از یک كوچه‌ی سرپوشیده و نخستین تجربه‌ام نمی‌دانم از چه، چون اگر بگویم زن دروغ گفته‌ام، دختر هم نه، چون او را به این‌عنوان نمی‌بوسم و به این‌عنوان نیست که می‌خواهم تنش را ببینم، نه چون تفاوتِ دختر و پسر را نمی‌دانم، می‌د‌انم، هنوز روزگارِ حمام‌های عمومی است و دیده‌ام و اتفاقاً ــ چرا اسمش یادم نمی‌آید؟ ــ چنان خیره دیده‌ام كه مادرش سرِ مادرم داد زده است یك‌دفعه باباش را می‌آوردی، حیا كن، هنوز حتا سنِ مدرسه‌اش نشده، سنِ مدرسه؟ منظورت حتماً سنِ مدیری مدرسه است، چشم‌هایش كه از هیزی چهل ساله است، حیا كن، خودت حیا كن، نگاهش كن، جانِ من نگاهش كن، فقط چشم‌هایش نیست كه چهل ساله است، و وقتی دو یا سه روز بعد می‌فهمم فقط من ندیده‌ام و نگاه متقابل بوده هارتر می‌شوم اما زن و مرد برایم هنوز از زمره‌ی تفاوت‌های میانِ حداکثر پدر و مادرم است، نه در ایفای نقش‌شان نسبت به همدیگر که در نقش‌شان در ازای خودم، فقط می‌دانم جسماً یکی نیستیم و قرار هم نیست تا سال‌ها بعد چیزِ دیگری را بفهمم، نه در زبانی كه ابلهانه می‌كوشم درش طعمی پیدا كنم، نه در بدنی كه اصلاً نمی‌دانم باید با آن چه کار کنم، من بابام بلد است باید چه كار كند، از كجا می‌دانی بلد است؟ دیده‌ام، چه كار می‌كند؟ كاری را كه همه‌ی مردها با زن‌ها می‌كنند، بگو، از خر هم آن‌ورتری، یک الاغِ به تمام معنا، زر نزن، خری دیگر، تو فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده که حالا اسمش یادت رفته اما کاری کرده حمام عمومی وطن چنان زیرِ دندانت مزه کند که حتا سوناهای مختلط آلمان هم به نظرت دهاتی می‌آیند، هان فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده؟ به‌خاطر دعوا با مادرش توی حمام، نه دیگر خره، به‌خاطرِ همین قضیه‌، کدام قضیه؟ قضیه‌ی «دیده‌امِ» میانِ پدر و مادر، چه ربطی؟ تو دیده‌ای؟ چه چیز را؟ همان را که دختره میانِ پدر و مادرش دیده بود، نه، ندیده‌ام، من هم ندیده‌ام، اما دختره دیده بود، چه ربطی؟ تازه، مادرم که نمی‌توانست بداند دیده یا نه، نه من به مادرم چیزی در این مورد گفته بودم و نه ــ خدایا چرا اسمش یادم نمی‌آید ــ به کسی چیزی در این باره بروز داده بود، این برایش این یک رازِ عاشقانه بود بین خودم و خودش، گفتم که خیلی خری، نمی‌فهمم، و عینکِ آفتابی‌ام را می‌زنم تا بدونِ جلبِ توجهِ کسی ته‌لهجه را پیدا کنم، مگر قرار نیست بزرگ شدی با هم ازدواج كنیم؟ چرا، پس بگو، می‌خواهد با تنش بگوید و من بلد نیستم، نمی‌توانم، اصلاً نمی‌توانم، ولم كن پرویز، ولم کن! هزار بار قرار گذاشتیم وقتی خسته‌ای كاری با هم نداشته باشیم، افسانه، تو چرا این‌قدر بی‌رحم شده‌ای؟ پرویز، باور کن دارم همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم که با تو هم همان‌جور نشود که با فرید شد، من هم که با تو همان جور نشود که با زری، وقتِ مسخره‌بازی نیست دارم جدی حرف می‌زنم، تو باید بین من و کارت یکی را انتخاب کنی: تو همیشه خسته‌ای، من اگر این‌قدر کار می‌کنم به خاطرِ جفت‌مان است، زری هم حرفش فقط این شده بود بگوید پرویز یا همین الان یک کاری بکن یا کاری به كارم نداشته باش، یک بار هم متهمم کرد که حتماً پای یک نفر دیگر در میان است، زری، تو دیگر ول كن، این «دیگر» را دیگر از كجا آورده‌ا‌ی؟ از همین «دیگر» رسیده بود به یک نفر دیگر، و می‌فهمم حدسم درست است و ته‌لهجه، زنِ‌ سومی است و هرچه بیش‌تر دقیق می‌شوم، بیش‌تر حس می‌کنم قبلاً او را یک‌جایی دیده‌ام، همین امشب؟ همین امشب، این عصر بود و هوا هنوز روشن بود و حالا که تاریکی شب آمده است یا من فریبا را آورده‌ام پشتِ بام یا شاید هم فریبا مرا آورده است، چند هفته است با هم دوست شده‌ایم و هر شب، یکی‌مان بهانه‌یی پیدا می‌کند دیگری را بکشاند پشت بام، پایین پای‌مان پرده‌ی یک سینمای روباز است، صدای هنربیشه‌ها را نمی‌شنویم، اما کارهای‌شان را می‌بینیم و من و فریبا از لب‌ممنوع می‌گذریم و به لب‌آزاد می‌رسیم، اولین لب‌مان، لبِ چهارنفری‌مان با برت لنکستر و دبورا كِر در از این‌جا تا ابدیت و چه کیفی می‌کنیم، خیلی سال‌ها بعد، وقتی می‌فهمیم نفس آن دو تا هم بریده بود، گرفتی؟ نه، بس که خنگی، قضیه‌ی به این سادگی، ببین دو یا سه هفته است من و فریبا با هم دوست شده‌ایم و هر شب یا من فریبا را می‌برم پشتِ بام یا فریبا من را و همیشه تنهایی می‌نشینیم یک گوشه و هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد جز این‌که یا من حرف می‌زنم یا فریبا یا جفت‌مان با هم، همین و بس، می‌فهمی؟ تا وقتی فقط دو نفری‌مان تنهاییم، هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، بعدش هم همین‌طور، تا وقتی که بالاخره فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم، تو فریبا را به‌خاطرِ زری ول نمی‌کنی، فریبا تو را به‌خاطر عباس ول می‌کند، تو یکی زر نزن، قصه‌ی فریبا و عباس مال ماه‌ها بعد از جدایی من و فریباست، تو دوست داری این‌طور فکر کنی مسئله‌یی نیست اما بعد از آشنایی با عباس بود که فریبا بالاخره تصمیمش را برای جدایی از تو قطعی کرد، با عباس هم که نتوانست بماند، بله اما آن قضیه‌اش یک چیز دیگر است، تو سال‌ها بود برایش تمام شده بودی، فقط از پیشت نمی‌رفت، الکی، اگر راست می‌گویی این را هم توضیح بده که تو این چیزها را از کجا می‌دانی؟ چون اگر یادت نرفته باشد یا نخواهی انکار کنی وقتی زری را به‌ام معرفی می‌کنی، من و فریبا هنوز با هم‌ایم، ظاهراً، یادت باشد افسانه را هم من به‌ات معرفی می‌کنم، فریبا را هم یک‌جورهایی چون اگر یک ریزه به مغزِ خنگت فشار بیاوری باید یادت بیفتد داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم که من فریبا را نشانت دادم و بعدش هم چون تو رویت نمی‌شد سرِ صحبت را باز کنی، سیمکشی‌تان افتاد گردنِ من، بی‌شرف! در هر حال من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ اصلاً زر بزن، هرچه دوست داری زر بزن، مگر فرقی می‌کند من فریبا را ول می‌کنم یا فریبا من را، مهم این‌که جدا می‌شویم، یا آن‌که تو زری را ول می‌کنی یا زری تو را، اصل جدایی است، دقیقاً، افسانه تو را یا تو افسانه را، می‌گذاری خرفهمت کنم؟ بعدش هم، تا وقتی فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم هر بار که فقط دو نفری تنهاییم هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، گرفتی؟ نه، بس که خنگی: اتفاق وقتی می‌افتد که به‌جز من و فریبا، برت لنکستر و دبورا کر هم قاطی ماجرا می‌شوند، یعنی یک نفرِ دیگر، حتا دو نفرِ دیگر، بعد از آن شب و تا روزی که فریبا را ول می‌کنم، همیشه وقتی به هم می‌رسیم که بیش‌تر از دو نفریم چون فریبا قضیه را بدل می‌کند به یك چیزی كه برای این‌که بشود آن را فهمید باید دیگران را هم قاطی‌اش کرد، یک نفر، دو نفر، ده نفر، صد نفر، هزار نفر یا اصلاً آخری‌ها کل جمعیت یک شهر، یک کشور، حتا کره‌ی زمین، این را می‌فهمم، خر که نیستم، چیزی را که نمی‌فهمم این‌که چطور تو توانستی با فریبا بیش‌تر از بقیه بمانی، بالای نوزده سال، نه؟ چطور؟ و آن‌وقت با زری فقط هفت سال و با افسانه کم‌تر از دو سال، چه ربطی؟ آخر فقط توئی که توانستی ‌این‌همه سال با فریبا بمانی، آن‌هم فریبایی که به‌تعبیرِ خودت وقتی دو نفری با هم خوشبخت بودید که یک زوج چند هزار نفری و حتا چند میلیارد نفری راه می‌انداختید، خیلی خری، اصلاً هیچ‌چیز را نفهمیدی، منظورم اصلاً چیزِ دیگری بود، این‌که بعد از فریبا، من اگر نتوانم رابطه‌ام را با نگاه و دست و حرف و خلاصه چیزی از یك نفرِ دیگر یا نفرهای دیگر تعریف کنم، یعنی نتوانتم در یكی، یک یا چند نفرِ دیگر را حس كنم، اصلاً نمی‌توانم حسش کنم، همین حرف‌ها را افسانه از زندگی‌اش با رامین و در توضیح شکستِ زندگی‌اش با تو می‌گوید و از این حرف‌های او هم چیزی سردرنمی‌آورم، دروغگو! من خودم ازش پرسیدم، از زری هم پرسیدم: هیچ‌کدام‌شان نه با رامین و نه با فرید و نه با عباس و هیچ‌کس دیگر تجربه‌ی چهار نفری من و فریبا و برت لنکستر و دبورا کر را نداشته‌اند، دخترک چطور، همان‌که اسمش یادت رفته؟ مالِ من است، فقط مالِ من، نه فریبا درش سهمی دارد، نه زری، نه افسانه و نه تو، چرا نمی‌فهمی پرویز، دخترکت مالِ خودت، من مشکلم یک چیز دیگر است: شماها روز به روز تحمل‌تان نسبت به هم کم‌تر می‌شود و من هم آدم‌هایم برای جانشینی کم‌تر، حقیقتش من دیگر اصلاً آدمم تمام شده، اگر می‌خواهید با من ادامه دهید باید برایم آدم‌های جدید بیاورید، همه‌تان، خیلی پستی، از من می‌شنوی تو هم یك سفر برو، فراموشش می‌كنی، خری، زنِ دوم شکمِ مردِ دوم را بالشت کرده به خواب رفته، عینکم را بر بینی صاف می‌کنم، از خودت هم خرتر باز خودتی، همه‌ی ایتالیایی‌یی را که بلدم در حافظه‌ام جمع می‌کنم اما آخرش سرِ صحبت با زنِ سوم را با یک Hi باز می‌کنم.

يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه | مديا كاشيگر

اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟
خورخه لوئيس بورخس

عباس مي‌گفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتش نگاه مي‌كرد و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، به‌اش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم به‌ام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرين‌ام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما… – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم…» اما درست به اين‌جا كه مي‌رسيد، نسرين حرف‌هايش را قطع مي‌كرد: «داري اشتباه مي‌كني، آن‌هم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اين‌كه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اين‌كه من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتت نگاه مي‌كردي و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، به‌ات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم به‌ام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباس‌ام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما… – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم…» و من بيش‌تر پاپيچ‌شان نمي‌شدم چون يك‌بار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اين‌كه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نمي‌شناسم. پس من نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و نسرين به‌اش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمي‌شناسم‌شان، پس من هم نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و همين‌طور ادامه داده بودند و گيج‌ترم كرده بودند تا اين‌كه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كرده‌ام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگي‌يي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كدام‌مان بود يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويد، و نسرين اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسم‌ها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه مي‌كني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كدام‌مان بود، من هم يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويي، و تو اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسم‌ها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستان‌شان پرس‌وجو كنم، اما همه‌ي آن‌ها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را مي‌شناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نام‌هاي ژيلا و فرشيد را نمي‌شناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم هم‌چنان ادامه مي‌دادم ــ چون در جمع‌مان، جزو دوست‌داشتني‌ترين زوج‌ها بودند و هم اين‌كه با آن‌ها هميشه خوش مي‌گذشت تا اين‌كه يك شب كه خانه‌شان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف مي‌زدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم مي‌خورد و نه در كارِ سايرِ روايت‌پردازانِ قصه‌ي معامله‌ي دانشمندان و ابليس، و مي‌خواستم از اين حرف‌هايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آن‌قدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه‌ يا زاويه‌ي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيه‌ي مارلوو برايم جالب‌تر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آن‌طور كه خوانده‌ام قصه‌ي بيش‌تر نمايشنامه‌هاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير به‌نوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نمي‌شد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نمي‌ماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم به‌جز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينه‌اش.» از ادامه‌ي بحث‌هاي آن شب چيزِ زيادي به‌خاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درست‌تر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل مي‌كرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصه‌ام گذاشته‌ام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد به‌ام نشان مي‌داد: ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند و من اگر مي‌خواهم آن‌‌دو را بشناسم، بايد گذشته‌ي اين‌دو را بشناسم، آن‌قدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد به‌سراغِ قديمي‌ترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را به‌ام معرفي كنند كه واسطه‌ي آشنايي‌شان بودند، شايد به اين‌ترتيب از رهگذرِ اين آدم‌هاي واسط به آن‌يكي زوج برسم. جستجويم سال‌ها طول كشيد بي‌آن‌كه هرگز بتوانم از دايره‌ي بسته يا درست‌تر بگويم از دايره‌هاي بسته‌ي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آن‌كه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همه‌ي آدم‌ها هم واقعي‌اند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسم‌شان به اين شكل در يك قصه‌ي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم A اسمِ B را به‌عنوانِ واسطه‌ي آشنايي مي‌آورد و B، اسمِ C را مي‌گفت و C، اسمِ D را و همين‌طور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ A، B، C، D يا يكي از اسم‌هاي ديگر واسط‌هاي قبلي در خودش بسته مي‌شد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آن‌كه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه مي‌دانستم سال‌ها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اين‌كه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همه‌ي آن‌ها هم به‌نوعي به همان دايره ــ يا دايره‌هاي متداخلِ ــ بسته برمي‌گشتند. در تمامِ اين مدت به همه‌ي حرف‌هاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچك‌ترين سرنخي ‌چسبيدم كه به زندگيِ قبلي‌شان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط مي‌شد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بي‌نتيجه بود: توانستم عده‌ي فراواني از هم‌محله‌يي‌هاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانه‌يي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانه‌يي كه فقدانِ حضورِ واقعي‌شان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايره‌هاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچ‌كدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبال‌شان مي‌گشتم. آن‌چه سرانجام سبب شد از جستجوي بيش‌تر دست‌بردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها به‌شوخي تعريف كرده بودند، بي‌آن‌كه جدي باورم شود تا اين‌كه يك روز همه‌چيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به‌ آن‌ها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عده‌يي جوان، پنجاه‌متري پايين‌تر، كنارِ پياده‌رو ايستاده بودند و به زن‌ها و دخترهايي كه رد مي‌شدند، متلك مي‌گفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيست‌متري جلو بيفتد و آن‌گاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوان‌ها برسند، آن‌وقت چيزي گفته بود كه به‌خاطرِ فاصله‌ نمي‌توانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همان‌طور كه گفتم قصه‌ي اين شوخي‌شان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آن‌كه خيلي دور شوند و صداي‌شان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفت‌زدگيِ جوان‌ها ــ گفته بود: «من خانه‌ام خالي است…» و آن‌يكي بي‌درنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همان‌جا!» به جوان‌ها كه رسيدم، هنوز بهت‌زده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نمي‌شود…» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كرده‌ام و اين قصه‌ي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي‌ مثلِ همين قضيه‌ي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اين‌كه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو مي‌افتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز مي‌كرد.

بعدالتحرير: اين قصه را سال‌ها پيش نوشته بودم، بي‌آن‌كه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايان‌بندي‌اش بي‌نهايت لوس مي‌آمد تا اين‌كه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصله‌ي كم‌تر از يك‌هفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصه‌ام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جمله‌ي بورخس راجع به رابطه‌ي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اين‌كه دايره‌هاي بسته‌ي متداخلي كه در جستجوي پيشينه‌ي نسرين و عباس در آن‌ها گرفتار مي‌شدم، نوعي دايره‌هاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايان‌بنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ مي‌رسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بي‌توجهيِ خودم به بافتِ قصه‌ و ننوشتنِ جمله‌ها به شكلي بوده كه بايد نوشته مي‌شدند. براي نمونه، كافي بود به به‌جاي جمله‌ي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند»، يك جمله‌ي پرسشي مي‌نوشتم، قصه پايان‌بنديِ ديگري پيدا مي‌كرد. و جالب اين‌كه شكلِ پرسشي مي‌توانست همان شكلِ جمله‌يي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه مي‌ماند؟» آن‌وقت شايد ناچار مي‌شدم مسيرِ ديگري را به ادامه‌ي قصه بدهم و شايد به پايان‌بنديِ درست‌تري مي‌رسيدم بي‌آن‌كه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه مي‌توانستم به‌فرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشته‌ي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آن‌كه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي مي‌بردم و براي اين كار، بايد به حال و آينده‌ي نسرين و عباس توجه مي‌كردم ــ و دست‌كم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اين‌قدر دنبال‌شان مي‌گشتم و نه اصولاً قصه‌ي حاضر را مي‌نوشتم. از همين‌رو پايان‌بنديِ ديگر قصه‌ام مي‌تواند يك پايان‌بنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصه‌ام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديك‌تر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آن‌چنان شادان و بنابراين شوخ‌طبعانه دارند كه تصميم مي‌گيرند شوخي‌هاي خياباني‌شان را پس از مرگ‌ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول مي‌كند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين به‌سراغِ عباس مي‌رود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بي‌درنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب مي‌شود حسي از آشناييِ قديم در خانه‌ي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همين‌رو، بسته به اين‌كه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آن‌كه به ژيلا و فرشيد اشاره مي‌كند، هميشه ديگري است، يعني آن‌كه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر مي‌ماند عشق به‌سراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخي‌هاي خياباني‌شان تغييرِ نقش دهند. از همين‌رو در روايت‌هاي‌شان نيز تغييرِ نقش مي‌دهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد به‌عنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دل‌نگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر مي‌دهد، همان‌طور كه تفاوتِ روايت‌ها گوياي نوعي «گله‌ي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه مي‌گويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آن‌كه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نمي‌دانسته چه كند. جالب توجه نيز اين‌كه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي مي‌دهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكته‌ي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايان‌بندي متقاعدتر مي‌كند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنه‌ترين داستان‌ها هم تازگي مي‌دهد. داستانِ نسرين و عباس هم به‌نوعي به هر دوِ اين بحث‌ها پيوند مي‌خورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانه‌يي شد تا نسرين آن جمله‌ي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برمي‌گرداند؟ خاصه آن‌كه اين جمله‌ي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نمي‌توانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا مي‌گفت. اما من چون به جمله‌ام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نمي‌توانستم متوجهِ اين نكته‌ها شوم و اين‌كه احتمالاً قرار بود قصه‌ي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصه‌يي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم مي‌شود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.

بعدالتحريرِ دوم: بعد از اين‌كه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگي‌هاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيش‌تر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اين‌كه فرضيه‌هاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آن‌ها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان مي‌دهد و مگر اين‌كه بخواهي به نظريه‌ي شوخي‌ات بيش از اندازه بها دهي، قصه‌ي هيچ‌كدام از اين دو فيلم، قصه‌يي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلم‌هايي بروند؟» ترسيدم فرضيه‌ي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او مي‌گفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين مي‌توانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان مي‌داده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.