مذاهب چگونه شکل گرفتند؟

امین قضایی

این مقاله عمده نظریه های به اصطلاح معتبر درباره نحوه شکل گیری و تکوین مذهب را رد می کند و نشان می دهد که این نظریات عمدتا بر پیش فرضیات غلط استوار هستند. در ادامه تلاش می کنم که با معرفی دو اصل بنیادین اجتماعی، یک دینامیسم چرخشی در جامعه را توضیح دهم که باعث می شود مذهب نهادین به تدریج از عناصر فرهنگی و عقیدتی شکل بگیرد.

ابتدا سه تصور غلط از ریشه و شکل گیری مذهب را از نظر می گذرانیم:

1. مذهب از اعتقاد به امور مقدس ناشی می شود. این تصور یکی از جزمیات پذیرفته شده از قرن نوزدهم در بین انسان شناسان است. بارزترین نمونه آن را در تعریف و توضیح دورکهیم از مذهب مشاهده می کنیم که حتی اعتقاد به یک امر قدسی را به مولفه اصلی برای تعریف مذهب تبدیل می کند. در اینجا منظور از امر قدسی، اشیا، اشخاص و مکان هایی هستند که کارکردهای عادی و نقش های روزمره ندارند و معمولا استفاده یا برخورد با آنها شامل ممنوعیت و رعایت آداب و اصولی می شود. به طور کلی این اشتباه بزرگی است که بخواهیم برای پیدا کردن شکل گیری یک مذهب، به عناصر آن رجوع کنیم. مشخصا در همه مذاهب، عناصر و امور مقدس یافت می شوند. این یک مولفه اصلی هر مذهبی است. اما نمی توان از این نتیجه گرفت که امور و اشیای مقدس، علت و سازنده شکل گیری مذهب هستند. به عبارت دیگر عنصر (احتمالا) ضروری یک پدیده را نباید با دلیل و علت شکل گیری آن پدیده اشتباه گرفت. اما چرا امور (اشیا، افراد یا مکان های) مقدس نمی تواند دلیل شکل گیری مذهب باشد؟ به سادگی این بحث، فقط اطاله علت است، زیرا تقدیس اشیا، مکان ها یا اشخاص، نیازمند دلیل دیگری است که همین مقدس سازی را توضیح دهد. پس ما فقط سوال از شکل گیری یک مذهب را به سوال از چرایی تقدس یک امر تغییر داده ایم. اما همچنین یک نگاه اجمالی به مذاهب نشان می دهد که تقدیس فرآیندی است متاخر از مذهب. در عهد عتیق، تقدیس اشیای مقدسی مانند صندوق عهد، خیمه عبادت، لباس کاهنین، اوریم و تمیم و غیره متاخر است بر فرامین الهی، حکمیت بین قبایل، و تاسیس شریعت جدید برای این قبایل. در مذهب مسیحیت نیز، عیسی به سبب نقش الهی خود در رستگاری انسان یا رهایی قوم یهود (و بعدا کل بشریت) به مثابه مسیح موعود، مقدس قلمداد می شود. مراسم عشای ربانی، صلیب و شخصیت الهی عیسی فقط در روایت آخرالزمانی یهودیان از یک مسیح یا پادشاه یهودیه، معنا پیدا می کند. پس صرف مقدس بودن عیسی علت مسیحیت نیست. در دیگر مذاهب باستانی نیز خدایان در تاریخی طولانی از اساطیر و معابد است که مقدس قلمداد می شوند (و البته برخلاف ادیان ابراهیم، در مقدس سازی تاکید زیادی نمی شود). این ادعا به دلیل روش شناختی اشتباه انسان شناسان است که تصور می کنند هر چیزی که نزد جوامع بدوی یافتند را می توان عناصر یا نطفه اولیه شکل گیری پدیده ها در دوران تمدن دانست. اما چنین مسیر خطی وجود ندارد و مذاهب نهادین دوران بعدی، به سادگی حول امور مقدس و توتم های بدویان شکل نگرفته اند و گسترش نیافته اند. هرکدام از این مذاهب در دینامیسم خود آن جامعه شکل گرفته اند و معمولا هم اسطوره سازی و مقدس سازی متاخر است.

2. مذهب برای ایجاد انسجام اجتماعی و یا حمایت متقابل از افراد در یک کامیونیتی صورت گرفته است. در اینجا فرض می شود که دلیل و هدف مذهب ایجاد انسجام جمعی است به نحوی که مزایای تعلق به گروه بیش از هزینه های آن باشد. این تصور باطل هم حاصل تحلیل مورخین و انسان شناسان، از فرقه های مذهبی به خصوص فرقه های مسیحی در دوران قرون وسطی و رنسانس است. مذاهب مبتنی بر کامیونیتی در واقع ریشه در مسیحیت دارد چرا که فرقه های مسیحی اصولا می خواستند همان فرآیند شکل گیری مسیحیت را تقلید کنند و مانند خود مسیحیت در قرن اول، از یک جماعت مسیحی اصیل و مومنین باورمند در یک کامیونیتی کوچک شروع کنند. اما ما هیچ دلیلی نداریم که قبول کنیم اصولا مذاهب از کامیونیتی های کوچک و با انگیزه ایجاد حمایت متقابل و انسجام و اتحاد جمعی حاصل می شود. این به سادگی به معنای تعمیم شکل گیری مسیحیت به کل پدیده مذهب است. در اینجا یکی از کارکردهای مذهب (یا انگیزه مردم برای عضویت در یک جماعت مذهبی) با علت مذهب اشتباه گرفته شده است.3. مذهب حاصل انسان ریختی کردن نظام مند محیط اطراف است. شناخت شناسان (برای مثال پاسکال بویر و کتاب معروف او تحت عنوان religion explained: The evolutionary origins of Religious Thoughts) و روان شناسان اجتماعی تلاش می کنند اعتقاد به نیروی های فراطبیعی را ناشی از تمایل شناختی و کارکردی ذهن انسان برای نسبت دادن اعمال انسانی به پدیده های طبیعی بدانند. انسان ریختی کردن جهان، یا همان نسبت دادن رفتار و شخصیت انسانی به پدیده های طبیعی، یک واقعیت محرز است. اما این اصلا دلیل خاصی برای شکل گیری مذهب نمی تواند باشد، چون انسان ریختی کردن طبیعت بسیار عام است و باز این سوال باقی می ماند که چگونه از تصورات ساده انسان ریختی (اساطیر یا هرچیزی دیگری)، یک مذهب نهادین شکل می گیرد. همانطور که گفتم، انسان ریختی فقط به مذهب محدود نمی شود، بلکه در ادبیات، شعر، زبان و تقریبا تمامی اشکال و اعمال فرهنگی موجود است. بنابراین انسان ریختی مولفه ای است متعلق به کلیتی بزرگتر و نمی تواند دلیل مشخصی برای شکل گیری یک مذهب مشخص باشد.

انسان ریختی، اساطیر، امور مقدس، انسجام جمعی و آیینی و حمایت متقابل و غیره، همگی مولفه ها و کارکردهای مذهب هستند اما نه علت آن. هیچکدام آنها موتور محرکه یا دلیل و انگیزه اصلی شکل گیری مذهب نیست. پاسخ به سئوال اینکه مذاهب چگونه شکل گرفته اند، از اساس پرسش غلطی است. در واقع می توان این سوال را با این پاسخ رد کرد که هر مذهبی از مذاهب دیگر یا مذاهب پیشین خود شکل گرفته است. پدیده های تاریخی منحصر به فرد هستند و شکل گیری هر مذهبی را باید در هنگامه تاریخی خودش مطالعه کرد. اما می توانیم سوال بهتری را با سوال فوق جایگزین کنیم: آیا دینامیسم یا مکانیزم مشخص و مشترکی برای شکل گیری یک مذهب وجود دارد؟ من در اینجا سعی می کنم دو اصل ساده و بنیادین را مطرح کنم که موتور محرک شکل گیری یک مذهب رسمی و نهادین از عناصر فرهنگی و عقیدتی است. پیشتر باید خاطرنشان کنم که این دینامیسم به هیچ وجه ارتباطی با یک فرگشت و رقابت بین ایده ها برای شکل گیری و بقای یک مذهب ندارد. این دو اصل نحوه شکل گیری مذاهب نهادین در دوران تمدن را توضیح می دهد:

1. طبقات حاکم و مالک، همواره تمایل دارند که تولید کننده انحصاری ارزش ها، هنجارها، ایده ها، باورها ، دانش، آیین و سبک زندگی، جماعت و حتی معماری متمایز از طبقات فرودست باشند. پس طبقه مالک قصد دارد:

1. خود تولید کننده انحصاری این عناصری عقیدتی و فرهنگی باشد.

2. این عناصر عقیدتی و فرهنگی، شاخص و هویت این طبقات و متمایز کننده آنها از طبقات فرودست باشد.

2. طبقات فرودست همواره تمایل دارند که این عناصر فرهنگی و عقیدتی متمایز و مشخص کننده طبقه حاکم و مالک را برای بهره گیری از مزایا و منزلت آن، پذیرفته، به کار گرفته و بنابراین همواره گرایش به این است که عناصر فرهنگی و عقیدتی طبقه حاکم به عناصر فرهنگی کل جامعه تبدیل شود. این دو اصل یک چرخه کاملا پویا ایجاد می کنند که طی آن عناصر فرهنگی و عقیدتی توسط عاملین مشخصی در طبقه مالک تولید شده و بعد از مدتی تبدیل به هنجارهای عام و پذیرفته شده در کل جامعه می شود. اما بعد دوباره عناصر فرهنگی و عقیدتی جدیدی توسط عوامل ایدئولوژیک طبقه مالک جهت ایجاد تفاوت و تمایز تولید می شود. در نتیجه این حرکت چرخشی و بازتولید مکرر، مذهب به تدریج شکل می گیرد (در واقع پدیده های دیگری مانند مد نیز به همین نحو عمل می کنند). در واقع عوامل مولد ایدئولوژی طبقه مالک بعد از مدتی (چه به شکل پیچیده و یا ساده) تبدیل به قشری از روحانیون و کاهنین می شوند. همچنین سرایت این عناصر به کل جامعه، تبدیل به مذهب قومی یا folk religion می شود. به این ترتیب، هر مذهبی معمولا به دو بخش مذهب رسمی و نهادین و مذهب مردمی یا فولک قابل تقسیم است (تقریبا تمامی پژوهش های جامعه شناسی دینی از وجود چنین تفاوتی در مذاهب مختلف خبر می دهند). در درستی این دو اصل جای تردید نمی توان داشت. چون منفعت طبقات مالک و حاکم ایجاب می کند که آنها مولد انحصاری عقاید و هنجارها باشند. به همین خاطر، تعیین رسوم، هنجارها و ممنوعیت ها بر عهده نهادها و کاهنین مذهبی بوده است. اینکه این عناصر دقیقا چه هستند و تاکید روی کدامیک از این عناصر است (آیین، اسطوره، ایمان و غیره) همگی بر حسب شرایط متفاوت است و به همین خاطر مذاهب وجه اشتراک زیادی با هم ندارند. اما هرچه هست، دینامیسم طبقاتی به تدریج یک مذهب نهادین در کنار مذهب قومی ایجاد می کند که البته در بنیان و اصول مشترک هستند. مذهب نهادین در واقع نتیجه تلاش برای انحصار تولید ایده ها، عقاید، باورها، هنجارها و غیره در دستان طبقه مالک و حاکم است. این دو اصل اگرچه با هم در چالش هستند اما مکمل یکدیگر هم هستند و هر کدام محرکی است برای دیگری. انحصار بدون سرایت و یا سرایت بدون تلاش برای انحصار، مانع شکل گیری مذهب می شود. اگر طبقه حاکم، از سرایت مذهب (یعنی همان عناصری هنجارین عقیدتی و فرهنگی) به کل جامعه جلوگیری کند، انسجام و کنترل اجتماعی طبقات حاکم تضعیف می شود.

برای مثال مذهب زرتشت بر این انحصار بیش از حد تاکید داشت و به همین خاطر همواره در خطر مذاهب دیگر مانند مانویان و مسیحیان بود. از سوی دیگر اگر طبقه حاکم دست از انحصار خود بکشد، مجبور خواهد بود تا با منابع جدید تولید عقیده و فرهنگ از سوی بیگانگان یا مردم عامی رقابت کند. پس هم انحصار/تمایز لازم است و هم سرایت به کل جامعه. پس انحصار و سرایت دو فرآیند مکمل و در عین حال رقابتی هستند. در مقابل، عده ای از طبقات فرودست (یا در حاشیه) ممکن است تلاش کنند که خود منبع جدیدی از تولید این عناصر فرهنگی و عقیدتی باشند (به اصطلاح مذاهب انقلابی). شکل گیری فرقه های مذهبی از همین روست. تلاش مذهب نهادین و رسمی در اینجاست که این فرقه ها را تحت عنوان ملحد و مرتد سرکوب کند زیرا عمل آنها خلاف اصل انحصار است. نگاهی به تاریخ فرقه های مسیحیت و جدال آنها با دستگاه پاپی، این جنگ بر سر مرجعیت تولید عناصر فرهنگی و عقیدتی را به وضوح نشان می دهد.این مکانیزم مذهب را به وجود می آورد. این عناصر فرهنگی و عقیدتی در ابتدا هر چه باشند، هر قدر هم ساده و ابتدایی باشند، بعد از مدتی، به کمک این چرخه به مجموعه مشخص و پیچیده ای از عقاید، اساطیر و باورها تبدیل می شوند. ضرورت تولید انحصاری و ایجاد تمایز ، تولید کنندگان این باورها را مجبور می کند که خود را از مردم عامی (برای مثال، با لباس روحانیت و نمادها و اشیای مقدس و انحصار سواد) متمایز کنند. این مکانیزم قادر است حتی از یک روایت و داستان کوچک، خدایان متعدد و مجموعه مفصلی از اساطیر بسازد. پس نیاز به انحصار و تمایز، باعث می شود که طبقات حاکم، معابد یا دستگاه های کاهنی را تاسیس کند تا مرجعیت صدور این عناصر فرهنگی و عقیدتی بر انحصار خود طبقه حاکم باقی بماند. پس برخلاف نظریاتی که در فوق رد کردیم، همبستگی جمعی انگیزه اصلی ایجاد یک مذهب نهادین نیست. اصولا همبستگی نتیجه و محصول سرایت این عقاید به کل جامعه است. اما نه همبستگی (مثلا اینکه کل جامعه به یک مجموعه ای از باورها اعتقاد داشته باشد) بلکه تفاوت گذاری و تمایز طبقاتی هدف است. به همین خاطر، پیش گویی، صدور حکم شرعی، ممنوعیت و اجرای مراسم و آیین ها، تاسیس عبادتگاه و نحوه عبادت و غیره، همگی باید در انحصار طبقه حاکم و دستگاه کاهنی آن باقی بماند.

همچنین امور مقدس صرفا ماحصل تلاش برای انحصارسازی است یعنی ایجاد آداب و رفتار و ممنوعیت ها و شخصیت های مقدس که تا حد ممکن متمایز وبرجسته و متفاوت از زندگی و اشیای روزمره باشند. انسان ریختی کردن طبیعت، تلاش برای توصیف انسانی از پدیده های طبیعی، امور مقدس، همبستگی جمعی و کنترل بر جامعه همگی عناصر و مولفه ها هستند اما اینها بدون دینامیسم و چرخه ای که شرح دادم، عناصر مرده و ایستایی هستند و فی نفسه نمی توانند یک مذهب رسمی، نهادین و حاکم بر کل جامعه بوجود آورند. خرافات و داستان های فولک را برای مثال در نظر بگیرند. آنها هم مبتنی بر دیدگاه انسان ریختی از طبیعت هستند، اما اگر خاستگاه و مولدین آنها خود مردم عامی باشند، تبدیل به عناصر اصلی یک مذهب رسمی و نهادین نمی شوند. نظریه ای که در اینجا مطرح کردیم، بسیار هوشمندانه تر و منطقی تر از نظریات عامه پسند امروزی درباره فرگشت مذاهب است. این نظریه البته تاحدی موید این گفته مارکس نیز هست که عقاید طبقات حاکم، همواره عقاید کل جامعه است. با این حال، مارکس تلاشی برای توضیح یک مکانیزم برای این سرایت نکرده است. امروزه جامعه شناسان با مفاهیم هژمونی و ایدولوژی سعی می کنند که این دینامیسم را توضیح دهند (برای مثال با استفاده از رسانه ها)، اما آنها از درک دو اصل اساسی که در فوق مطرح کردیم، ناتوان مانده اند. همواره در طول تاریخ تمدن و جامعه طبقاتی، این دو اصل

1. تمایزگذاری و انحصار برای تولید عناصر فرهنگی و عقیدتی و

2. سرایت و پذیرش عمومی این عناصر فرهنگی و عقیدتی، به طور چرخشی عمل کرده و عقاید و باورها را به شکلی منجسم کرده است که یک دستگاه کاهنی و یک باور مذهبی شکل بگیرد.