غريبه‌اى در رختخواب من  | مهرنوش مزارعی

| از چپ: شهرزاد سپانلو، تهمینه میلانی، پرتو نوری علا، نسرین نیک بین، مهرنوش مزارعی |

به طرف چپ كه چرخيدم  گرمى جسمى را زير بازوى راستم احساس كردم. چشمهايم را باز كردم. ناگهان نگاهم به صورت غريبه اى افتاد كه در كنارم و در فاصله اى نزديك خوابيده بود. صورتم مماس صورتش قرار داشت و با هر دم، گرمى نفسش را به درون مىبردم. جيغ كوتاهى كشيدم،  از جايم بلند شدم و بىاراده به طرف درِ اطاق دويدم. دستگيره در را با شدت پيچاندم; اما در، تكانى نخورد. نفسم از وحشت به شماره افتاد. فريادم به صورت ناله ى كوتاهى از گلويم بيرون آمد. تلاشم كه براى باز كردنِ دَر به جايى نرسيد، به دنبال پيدا كردن راه فرار ديگرى، برگشتم. غريبه هنوز درتخت خوابيده بود و به آرامى نفس مىكشيد. به طرف پنجره رفتم، آن را با سرعت باز كردم و دستهايم را روى تيغه ديوار گذاشتم. بدنم را قدرى باﻻ كشيدم و بيرون را نگاه كردم. تا كف خيابان چندين طبقه فاصله بود.  طوفان غوغا مىكرد. دانه هاى درشت برف همراه با باد به درون اطاق پرتاب مىشد. با عجله خودم را از پشت پنجره كنار كشيدم و به گوشه ى ديگر اطاق پناه بردم.  پشتم را تا حد امكان به ديوار چسباندم . طورى به آن فشار مىآوردم كه شايد در جايى، درى مخفى باز شود و مرا در خود پناه دهد. تمام تنم از ترس و سرما مىلرزيد. چشمم به تلفن افتاد كه در فاصله ى كمى از او،  در كنار تخت، قرار داشت. صداى آرام نفسهاى غريبه با زوزه ى باد درهم آميخته بود. من از سرما مىلرزيدم; اما غريبه ملافه را از روى بدن لختش كنار زده بود و دانه هاى عرق به پشتش نشسته بود. نفسم كمى آرام گرفت.

داشتم به شانه هايش نگاه مىكردم كه غلتى خورد و رويش را به طرفم برگرداند. دوباره از جا پريدم و محكم به ديوار چسبيدم. اگر چشمهايش را باز مىكرد، درست در تيررس نگاهش بودم. همانطور چسبيده به ديوار، روى زمين نشستم و خودم را چهار دست و پا به آن سوى تخت كشاندم. تلفن را با سرعت از روى ميز قاپ زدم و در كنج  اطاق نشستم. گوشى را با آرامى برداشتم و با انگشتهايى كه به سختى حركت مى كردند شماره اى گرفتم. صداى خشنى از آن طرف تلفن جواب داد. دهانم را به گوشى نزديك كردم و خیلی آهسته گفتم:  

“There is a stranger in my bed”

“Excuse me?”

 

“There is a stranger in my bed!”
“I am sorry, I can’t hear you. Would you talk louder?”

“I can’t he might wake up”

“Who is he?”

“I don’t know. When I opened my eyes he was in my bed”

“Are you sure you don’t know him?”

 

نگاهى به تخت انداختم. صورتش را نمىتوانستم ببينم.

 

“I guess!”

“You are not sure?!”

جوابى نداشتم.

“Was he with you when you went to bed?”

 

مِن و مِن كنان گفتم:

“I don’t know him, he is a stranger!”

“So what is he doing in your bed?”

“I don’t know”

“Could you take a look at him and tell me if you have seen him before?”

 

 تلفن را زمين گذاشتم و با قدمهاى آهسته به طرفش رفتم.  آرام روى لبه ى تخت نشستم و به او خيره شدم. يك دستش را زير صورتش گذاشته بود و با دهان نيمه باز، نفس مىكشيد. چشمهايش را باز كرد، نگاهى به من انداخت و بازوهايش را برايم باز كرد. از جايم بلند شدم و در چند قدمى  او ايستادم. با تعجب به من نگاه كرد. از بيرون هنوز صداى طوفان و باد به گوش مىرسيد. ذرات برف در اطرافم پراكنده بود.  صدا از پشت تلفن فرياد زد:

 

 “Have you looked at him?”

 

 

دوباره شروع كردم به لرزيدن. بازوهاى غريبه هنوز باز بودند. با ترديد قدمى به جلو گذاشتم. لبخندى صورتش را  پوشاند. قدم ديگرى جلو گذاشتم و در بازوانش جا گرفتم. دستهاى گرمش شروع به نوازش  شانه هايم كرد. صدا هنوز فرياد مىزد:

 

 “Do you know him?”

چشمهايم را روى هم گذاشتم و زير لب گفتم:

“I don’t know! I don’t know!”

 

 

| ژانويه‌ى ۱۹۹۳ |     

روزی كه برادرم به دنيا آمد | مهرنوش مزارعی

از چپ: شهرنوش پارسی پور، پرتو نوری علا، مهرنوش مزارعی، مینا اسدی

برای فریبا صدیقیم به پاس دوستیش

آقا جون یکی از چراغ های توری را برداشت و صدا زد ” سیمین پاشو بریم دنبال ننه صبیه.” بعد همراه با او از پله ها پایین رفت. مامان یکریز ناله می کرد، گاهی هم فرياد می کشید. دستپاچه شده بودم . رفتم به طرف لبه ی بام و پشت سرشان داد زدم: “آقای دکتر یادتون نره!” فکر می کنم صدای مامان در تمام شهر پخش می شد چون چراغ ها در میان تاریکی، یکی یک روشن می شدند. سیمین همانطور که دور می شد رويش را برگرداند و گفت: “برو پیش مامان.” آقا جون هم سرش را برگرداند “مواظب باش نیفتی، برو “دِی شیخ” رو خبرکن.”
دویدم به طرف خانه ی دِی شیخ و با گریه صدايش کردم. آنها هم مثل ما در اطاق باد گیر بزرگی که روی بام طبقه اول قرار داشت می خوابیدند. شعله یکی از فانوس ها بلافاصله بیشتر شد و بعد هم صدای دی شیخ که کلفتش را صدا می زد “زبیده پاشو بریم. فکر می کنم زن رییس وقتشه. دخترش داره جارمون می زنه.” از جایی که ایستاده بودم درِِ بلندِ چوبی جلو خانه را می توانستم ببینم که از داخل با یک کلون بزرگ فلزی بسته بود. خانه ی دی شیخ شبيه یک قلعه دو طبقه بود، با دیوار هايي به كلفتي يك متر و اطاقهايي كه دور تا دور حیاط ساخته شده بودند. درٍ قلعه از صبح سحر تا غروب آفتاب باز بود و دو نفر جلوی آن نگهبانی می دادند.
چند دقیقه بعد سر و کله دی شیخ همراه با دخترش مهین خانم، که هنوز مِینار سفیدش را دور س نچرخانده بود، پیدا شد. بعد از آنها طاهره خانم، عروس دِی شیخ که تازه زا بود و عروس كوچيكه ش و چند زن ديگر سر رسیدند. همه ي آنها در همان قلعه زندگی می کردند. شیخ نصرالله، شوهر دی شیخ، بیشتر سال را با زن دومش، که شهری بود، در شیراز زندگی می کرد. مامان می گفت: “شیخ نصرالله صاحب تمام زمینهای شهره اما دی شیخ به کمک پسرش شیخ عبدالله اونها را اداره می کنه.” دی شیخ تا رسید مشغول به کار شد. به مهین خانم و طاهره خانم دستور داد بنشینن دوطرف مامان و عروس كوچيكه را فرستاد به زبیده بگويد یک منقل خاکستر از توی اجاق خانه بیاورد. بعد از ده دقیقه زبیده با منقل از راه رسید. مامان تا چشمش به منقل افتاد گریه اش گرفت و صدا زد “زرین بیا بشین اینجا.” رفتم نشستم کنارش و دستش را گرفتم . خیلی می ترسیدم یک وقت اسم عمر و عثمان را به زبان بياورد. از روزی که آمده بودیم خيلي سعي مي كرد كه ديگر مثل سابق براي مسخره نگويد “سر عُمر.” من و سیمین هم منتظر بودی ببینیم سنی ها روز قتل حضرت علی چکار می کنند. سال های قبل، روز عيد عُمرکشان ما یک عروسک پارچه ای بزرگ درست می کرديم و وسط حیاط آتیشش می زدیم. زنهای همسایه هم که هفت قلم آرایش کرده بودند دایره می زدند و تخمه می شکستند.
آقاجون قبلا کارمند شهرداری شیراز بود. نمی دانم چطور شد که رئیس بخشداری این شهر شد. يك روز یک کامیون باری بزرگ اجاره کرد و تمام وسایل خانه را ریخت توی آن و ما را با خودش آورد به اين شهر. آقاجون و مامان که هفت ماهه حامله بود، با راننده و شاگرد راننده جلوی ماشین نشستند و من وسیمین پشت ماشین روی بار ها. سیمین تمام راه قر زد و لج کرد و در تمام مدت با هیچکس حرف نزد. اما به من کلی خوش گذشت. تمام راه کوه و کُتل و دست انداز بود. جاده مارپیچ تا بالای کوه می رفت و در طرف ديگر می آمد پایین. یکی دو جا جاده را آب برده بود و ما مجبور شدیم بیشتر بارها را پایین بیاوریم و بعد از رد شدن از خرابی دوباره آنها را بگذاریم بالا. من و سیمین مرتب روی بارها بالا و پائین می افتادیم. شده بود درست مثل فانفار. سیمین حرص می خورد و من می خندیدم. بعد از دو روز رانندگی (شب توی بوشه خوابیدیم) رسیدیم. سيمين با ديدن دريا بداخلاقي و قرزدنهاش تمام شد و شروع کرد به خندیدن. هر دو اولين باری بود كه دريا را مي ديديم.
آقاجون و سیمین بعد از نیم ساعت با ننه صبیه و آقای دکتر برگشتند. آقای دکتر هم توي شهر غریب بود. آقا جون می گفت آقای دکتر (اين اسمی بودکه ما و بقیه مردم شهر صدايش می کردیم. اسم واقعیش آقای اسحاقیان بود) بعد از گرفتن دیپلم، یک دوره بهیاری را در همدان (که خیلی دور و خیلی هم سرد بود) گذرانده است. او درست دو هفته بعد از ما به اين بندر رسيد و همان روز اول آمد به ديدن آقاجون كه بخشدار بود. آقاجون هم او را آورد طبقه بالا برای ناهار. ما در اداره بخشداری که بعد از خانه ی دِی شیخ بزرگترین ساختمان شهر بود زندگی می کردیم اطاقهای اداره در طبقه اول و جلو خانه قرار داشتند؛ یک اطاق بزرگ با یک میز چوبی، که دفتر کار آقا جون بود، و اطاق بغلی که پر از پرونده و قفسه های بایگانی بود و همیشه بوی نا و بوی کاغذ کهنه می داد. قسمت عقب ساختمان و طبقه دوم مال ما بود. خزئل پیشخدمت اداره، که همه ی کارهای خانه ی ما را هم می کرد در یکی از اطاقهای طبقه اول زندگی می کرد . آقاجون از آمدن آقای دکتر خیلی خوشحال شد. رئیس بهداری قبلی دوسال پیش از مالاریا مرده بود اداره بهداری در تمام این مدت بدون ریئس بود. آقای دکتر وقتی فهمید مامان حامله است فوری گفت “موقع زایمان من رو حتما خبر کنین، این عربها آدمهای کثیفی هستند اگه یک نفر بالای سرشون نباشه اصلا بهداشت رو رعایت نمی کنن” مامان از وقتی در مورد مراسم زایمان آن شهر شنیده بود خیلی می ترسید و از آقا جون قول گرفت که حتما آقای دکتر را برای زایمان خبر کند. بعد از آن هر وقت دوره ی قمار هفتگی روسای ادارات در خانه ما بود او هم می آمد اما نه مشروب می خورد و نه ورق بازی می کرد. کنار دست آقا جون می نشست و آقا جون بهش پوکر و رامی یاد می داد. مامان خودش توی اتاق نمی آمد اما همیشه من و سیمین را کنار می کشید و یواشکی به ما سفارش می کرد که “زرین (یا سیمین)، مواظب باش استکان آقای دکتر با استکانهای دیگه قاطی نشه. وقتی چاییش تمام شد بیار بده خزئل خوب آبش بکشه.” یک دفعه هم که من و سیمین رفتیم پیشش واکسن آبله بزنیم وقتی برگشتیم مامان ما را برد توی مستراح و چند آفتابه آب ریخت روی سرمان تا طاهر شدیم. هیچوقت نمی گذاشت که من و یا سیمین تنهایی برویم مطب آقاي دکتر. می گفت “میرین اونجا خیلی مواظب هم باشین، جهودا نون فطیر رو با خون بچه مسلمون درست می کنن.”
ننه صبیه با خودش یک طناب و یک میخ طویله بزرگ آورده بود. دی شیخ صدا زد: “آقای ریئس بیا تو کمک کن این میخ را بکوبیم به دیوار” من، هم نگران مامان بودم، و هم دلم می خواست ببینم ننه صبیه با طناب و میخ طویله چکار می کند. زبیده منقل را گذاشته بود پائین محلي که دی شیخ می خواست میخ طویله را بکوبد. مامان دوباره شروع کرد به التماس که سرِ دارش نکنند. آقای دکتر دم در اطاق، پشت به در نشسته بود. نمی دانستم از آنجا چه کمکی از دستش برمی آمد. آقا جون دی شیخ را صدا زد و بهش گفت “بهیچوجه نمی خوام خانم رو با طناب آویزون کنین. بذارید همانطور كه دراز کشیده بزاد.” من خيلي خیالم راحت شد چون به نظر نمي رسيد کسی به حرف مامان توجه كند. دی شیخ اول قبول نمي كرد “این طوری راحتر می زایه. وقتی آویزون باشه بچه سُر می خوره می افته رو خاکستر.” اما آقاجون زیر بار نم رفت. دی شیخ قبل از رفتن به اطاق یک چشم غره به آقای دکتر رفت. توی اطاق دی شیخ و ننه صبیه و زبیده برای چند دقیقه با هم با صدای بلند جر و بحث کردند. بعد دی شیخ با عصبانیت و به فارسی داد زد: “مرد غریبه خوبیت نداره دم اطاق زائو بنشینه.”
از توی اطاق به جز صدای ناله های مامان، که هر از چند دقیقه به یک جیغ وحشتناک تبدیل می شد، فقط كلمات عربي به گوش مي رسيد. آقاجون را هم توی اطاق راه نمی دادند. زبیده که حالا آدم خیلی مهمی به نظر می رسید نشسته بود پهلوی دست ننه صبیه و تند و تند باهاش حرف می زد. مامان پاهایش را از هم باز کرده بود و هی زور می زد. سیمین با يك دستمال عرق پیشانی او را پاک می کرد. من هم رفتم تو نشستم پهلوی سیمین. مامان داشت زیر لب یک چیزهایی م گفت. سرم را بردم نزدیک “یا علی یا فاطمه زهرا، یا دوازده امام به دادم برسین، مُردَم” و گریه می کرد. فکر می کنم دی شیخ شنید که با اون لهجه غلیظ عربی فارسیش به من و سیمین گفت “بش بگو چرا بلند نمی گُویه یا علی. از چه می ترسه؟” نمی دانم چرا به خودش نگفت. سیمین دهنش را گذاشت روی گوش مامان و یک چیزی گفت اما مامان هنوز زیر لب از امام غای کمک می خواست.

بعد از یک ربع فرياد های مامان دوباره شروع شد. حالا ديگر بدون فاصله جيغ می کشید. سر پر موی بچه میان ران هاش گیر کرده بود. دی شیخ هی می گفت “اگه ای بچه خفه بشه خونش گردن آقای دکتر” و به مامان می گفت “چقد لاجانی، بیشتر زور بزن. بچه داره خفه می شه.” تمام گردن و صورت مامان سرخ شده بود. بعد از یک زور حسابی شانه های بچه پیدا شد و تمام بدنش سر خورد افتاد بیرون. همه ساکت شدند. اول صدای ونگ ونگ گریه ی بچه آمد. بعد یک هو اطاق شلوغ شد. زنها بلند بلند به عربی حرف می زدند و می خندیدند. دو سه بار هم کِل کشیدند. زبیده با سرعت رفت بیرون به طرف آقا جون و یک چیزهایی بهش گفت. آقای دکتر ب خوشحالی داد زد “می گه پسره. پسره مشتلق می خواد”. آقا جون صورتش پر از خنده شد و از جیبش یک یک تومانی در آورد و گذاشت کف دست زبیده كه آورده بود جلو آقاجون. بعد مهین خانم با صدای بلند داد زد “مبارکه آقای رییس پسر دار شدی. ماشاالله دست این ننه صبیه خوبه، بیشتر پسر می زائونه. خوبه بهش یه انعام حسابی بدین.” حالا مِینارش را محکم چرخانده بود دور سرش و با یک سنجاق قفلی طلا گوشه ی آن را به بالای سر وصل کرده بود. آقای دکتر هم آمد به طرف آقا جون و گفت ” آقای رئیس خیلی مبارکه، بعد از دوتا دختر دیگه وقتش بود پسر دار بشین.” قیافه مامان واقعا زار و نزار شده بود. چشمهايش از حال رفته، لبهايش خشک و رنگ و رويش پریده بود. سر پر عرق او را توی بغلم گرفتم و صورتش را بوسیدم. ننه صبیه داشت بچه را با یک تکه پارچه تمیز می کرد. یک چیزی مثل روده از شکم بچه آویزان بود و بدنش کثیف و خونی بود. قیافه و هیکلش عین قورباغه ای بود که روش پا گذاشته باشند و دل و روده اش زده باشد بیرون. حالم داشت بهم می خورد. آقای دکتر یک بسته پنبه را با یک محلول داد تو و گفت “چشمای بچه را با این بشورین.”
ننه صبیه بچه را برد بیرون که آقا جون او را ببیند. من هم رفتم دنبالش. آقا جون بچه را از نن صبیه گرفت اما فوری دادش دست آقای دکتر که با اشتیاق نگاهش می کرد. آقای دکتر گفت “ماشاالله عجب پسر خوشگلیه”. فکر کردم بروم به مامان بگويم آقای دکتر بچه را بغل کرده، حتما فوری خزئل را صدا می کرد بیاید این قورباغه را آب بکشد. بعد یاد حرف مامان افتادم و گفتم “خونش هم خوب به درد پختن نون فطیر می خوره!” (البته این را توی دلم گفتم.)
اسم بچه را گذاشتیم غلام رضا. سال پیش که رفته بودیم مشهد مامان نذر کرده بود که اگر پسر گیرش بیاید اسمش را بگذارد غلامِِ رضا. من اوائل اصلا از غلام رضا خوشم نمی آمد اما بعد از چند ماه خوشگلتر و تپل تر شد و خودش را توي دلم جا کرد. از مدرسه که بر می گشتم می رفتم سراغش و با دست و پای کوچولوش بازی می کردم و صداهای بامزه و شکلک در می آوردم تا شروع می کرد به خندیدن. مامان می گفت “تو تنها کسی هستی که می تونی بخندونیش.”
یک روز مامان تازه بچه را گذاشته بود زیر سینه اش شیر بدهد که شنیدیم از اداره آقاجون صدای داد و فریاد بلند شد. همه¬ی ما باعجله دویدیم به طرف پائین. آقا جون از پشت میزش بلند شده بود و آقای دکتر را که با صدای بلند گریه می کرد توی بغلش گرفته بود. اواسط پاییز بود اما هوا بقدری گرم بود که آقا جون هر روز با یک زیر شلواری کوتاه، یک زیر پیراهن رکابی و یک دم پایی پلاستیک می رفت اداره. آنروز توی اداره جلسه داشت و به جای دم پایی، کفش و جوراب سیاهش را پوشیده بود. ما که رسیدیم آقای دکتر برای چند لحظه آرام شد و سرش را آورد بالا. اما تا چشمش افتاد به مامان دوباره گریه ش شدت گرفت. نشست روی زمین و شروع کرد به زار زدن. ما وحشتزده به آقا جون نگاه کردیم. آقاجون زیر لب گفت “همین الان بهش خبر دادن مادرش یک هفته پیش مرده.” مامان بی اراده بچه را داد دست سیمین و رفت نشس پیش آقای دکتر و سر او را توی بغل گرفت شروع کرد به گریه کردن. من با ترس و با تعحب یک نگاه به آقا جون و یک نگاه به آنها انداختم. اما آقا جون صورتش آنقدر گرفته بود و چشماش سرخ شده بود که اصلا متوجه نبود که سر آقای دکتر روی سینه مامان است و مامان دارد نوازشش می¬کند. من هم که تا بحال گریه یک مرد را ندیده بودم به گریه افتادم. صدای گری آقای دکتر آنقدر بلند بود که همسایه ها می توانستند بشنوند. گاهی برای یک لحظه آرام می شد اما بعد مثل اینکه یک چیزی یادش آمده می زد توی سرش و شروع می کرد به زار زدن. مامان دوباره او را بغل می کرد و او ساكت می شد. شده بود مثل غلام رضا وقتی که گریه می کرد و مامان بهش شیر می داد. سیمین همانطور که بچه را محکم توی بغلش گرفته بود اشک می ریخت. یک مدتی همه با هم گريه كرديم، تا اینکه آقا جون رو کرد به مامان و با صدای گرفته ا گفت “خانم بسه دیگه. وردار اینو ببر خونه یک آبی چایی ای بهش بده.” مامان دست آقای دکتر را گرفت او را از زمین بلند کرد و افتاد جلو، ما هم دنبالش. آقای دکتر همانطور هق و هق می کرد. آقا جون هم اداره را تعطیل کرد و آمد دنبال ما. هنوز نمی دانستیم که مادر آقای دکتر چرا مرده. مادر آقای دکتر از همدان مرتب برايش نامه و بسته های مواد غذايي می فرستاد. یک بار هم نان فطیر و یک ژاکت کلفت با یک شال گردن که خودش بافته بود فرستاده بود. آقای دکتر همان شب ژاکت را پوشید و آمد خانه ما. بیچاره صورتش از گرما مثل لبو شده بود و از همه جای بدنش عرق می ریخت. آقای دکتر به مامان گفته بود این اولین باري است که از مادرش جدا شده.
تا رسیدیم بالا دی شیخ هم آمد. مهین خانم و طاهره خانم بعد از چند دقیقه رسیدند. آقای دکتر هنوز گریه می کرد. دی شیخ بال مینار سیاهش را کشید روی صورتش و نشست کنار دیوار. شانه ها و مینارش می لرزید. مهین خانم و طاهره خانم هم نشستند دو طرفش و مینارشان را کشیدند روی صورتشان. فاطمو سیاه، زن خزئل، که چایی آورده بود سینی چایی را گذاشت وس رفت نشست کنار دستشان و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. شده بود عین مجلس روضه خوانی، هركسي در يك طرف گريه مي كرد.

نیم¬ساعت بعد فاطمو همانطور اشک¬ریزان از جايش بلند شد و استكان ها را جمع كرد. آقای دکتر چائیش را خورده بود و آرام آرام اشک می ریخت. یک نگاه به مامان انداختم ببینم به استکانها اشاره می کند یا نه. ولی مامان اصلا حواسش به من و سیمین نبود و داشت بچه را به آقای دکتر نشان می داد. بچه اما به من نگاه می کرد. از همانجا برايش یک شکلک و یک صد در آوردم. شروع کرد به خندیدن. آقای دکتر ، مامان و دی شیخ هم شروع کردند به خندیدن. فاطمو با سینی چایی برگشته بود. مامان بچه را داد دست آقای دکتر و یکی از استکان ها را از سینی برداشت.

آپریل 2003
لس آنجس