دفترهای روزن

 
دفترهای روزن
ناشر: انتشارات روزن
دفتر اول زمستان 1346
دفتر دوم بهار و تابستان 1347
دفتر سوم زمستان 1347
“دفترهای روزن”، از انتشارات روزن، از گاهنامه های پربار و پیشرو دهۀ چهل است. انتشارات روزن ناشر فعالی بود که کتاب های خوبی منتشر می کرد و گاهی در گالری/کتابفروشی روزن شب شعر و نمایشگاه نقاشی نیز ترتیب می داد، اما این ناشر نیز پس از انتشار چند کتاب مثل انتشارات طرفه و جوانه بی سر و صدا تعطیل شد.
 
 
نخستین دفتر از دفترهای روزن، که ویژۀ شعر، نقاشی، قصه و گزارش کتاب است، با یکی از تابلوهای رنگ روغنی سهراب سپهری آغاز می شود.
این دفتر در سه بخش تنظیم شده است: بخش اول شعر، بخش دوم نقاشی و بخش سوم قصه و گزارش کتاب.
در بخش شعر شعرهایی از نیما یوشیج، ا. بامداد، پل والری، سهراب سپهری، یدالله رویایی، بیژن الهی، وینچنزو بیانکینی، بهرام اردبیلی، محمود شجاعی؛ در بخش نقاشی نقاشی ها و طرح هایی از سهراب سپهری، بهمن محصص، وینچنزو بیانکینی؛ و در بخش قصه تکه هایی از “مد و مه” ابراهیم گلستان به چاپ رسیده است؛ و در گزارش کتاب کتاب های زیر نقد و بررسی شده است: “جوی و دیوار و تشنه” نوشتۀ ابراهیم گلستان، “میعاد در لجن” مجموعۀ شعر نصرت رحمانی، “آئینه ها تهی ست” مجوعۀ شعر م. آزاد، “ارثیه “مجموعۀ داستان علی مدرس نراقی، “شعر من” دفتر دوم اشعار نیما یوشیج، “واهمه های بی نام و نشان” مجموعۀ داستان غلامحسین ساعدی، “81460 ” از آلبر شمبون ترجمۀ احمد شاملو، “دندیل” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “انجمن های سری در انقلاب مشروطیت ایران” از اسماعیل رائین، “کاکا” مجموعۀ داستان محمود طیاری، “حجم سبز” مجموعۀ شعر سهراب سپهری و “آینده” مجموعۀ شعر اسماعیل شاهرودی. این نقدها نوشتۀ بهرام اردبیلی، م. ع. سپانلو، “آزما”، شمس، س.ط و “ر” است. معرفی مجلات “جهان نو”، “نگین” و “راهنمای کتاب” نیز در این بخش آمده است.
 
 
 
دفتر دوم دفترهای روزن پربارتر و خواندنی تر از دفتر اول است. مطالب این دفتر در چهار بخش تنظیم شده است: بخش قصه، بخش تآتر، بخش شعر و بخش نقد و بررسی.
در بخش قصه، تکه های دیگری از “مد و مه” ابراهیم گلستان، داستان هایی از عدنان غریفی، غزاله علیزاده، زکریا هاشمی، احمدرضا احمدی، نورمن میلر(ترجمۀ حسین سلیلی) و ارنست همینگوی(ترجمۀ سیروس طاهباز) به چاپ رسیده است.
بخش تآتر، شامل نمایشنامۀ “در حضور باد” نوشتۀ بهرام بیضایی و نمایشنامۀ تک پرده ای”کودکی” نوشتۀ تورنتون وایلدر ترجمۀ صفدر تقی زاده و محمدعلی صفریان است.
 
در بخش شعر، شعرهایی از سهراب سپهری، یدالله رویایی، هوشنگ بادیه نشین، سیروس آتابای، احمدرضا احمدی و اسماعیل شاهرودی به چاپ رسیده است.
در بخش شعر، صفحاتی نیز به شعرهایی از ایو بونفوآ ترجمۀ نادر نادرپور و یدالله رویایی، ژاک پره ور ترجمۀ لیلی، شعرای لهستان ترجمۀ یدالله رویایی، سه شعر از سالواتوره کوزایمودو ترجمۀ فرشید پگاهی، شعر “قرص نان” از ریشارد بیلینگر و “باید بگویم که” از ویلیام کارلوس ویلیامز ترجمۀ سهراب سپهری اختصاص داده شده است.
“تمامیت زمان در یک زمان مجرد و محدود” نوشتۀ ملکوم کاولی ترجمۀ صفدر تقی زاده و محمدعلی صفریان، “پایان پوچ” از جان ال. سام و “دربارۀ پیشتاز” از اوژن یونسکو ترجمۀ منوچهر صارم پور از مقالات خواندنی بخش “نقد و بررسی” دفترهای روزن است.
 
در “گزارش کتاب روزن”، سیروس طاهباز کتاب های زیر را نقد و معرفی کرده است: “پشت چپرهای زمستانی” سیروس مشفقی، “وصلت در منحنی سوم” پرویز اسلامپور، “خواب های فلزی” شهرام شاهرختاش، “بهار را باور کن” فریدون مشیری، “جادۀ شیری” فروغ میلانی، “فصل بد” شاهرخ صفایی، “انارستان” مفتون امینی، “آوازهای پشت برگ ها” حسین رسائل، “باز آسمان آبی است” پرویز خایفی، “از زبان برگ” شفیعی کدکنی، “غزل غزل های سلیمان” ترجمۀ احمد شاملو، “گزیده ای از شعر شاعران انگلیسی زبان” ترجمۀ عبدالعی دستغیب و محمود معلم، “افسانه و افسون” م. دیده ور، “آدم ها و خرچنگ ها” از خوزئه دوکاسترو ترجمۀ محمد قاضی، “ویکنت شقه شده” از ایتالو کالویینو ترجمۀ بهمن محصص و …
نقد اسماعیل نوری علاء بر “شهر خسته” مجموعۀ شعر منصور اوجی و “آواز خاک” مجموعۀ شعر منوچهر آتشی از دیگر مطالب این دفتر است.
بخش آخر دفتر دوم اختصاص داده شده است به مجسمه ها و نقاشی ها و کاریکاتورهای پرویز تناولی، غلامحسین نامی، فرامرز پیلارام، پری صفا و پرویز شاپور.
این دفتر زیر نظر احمدرضا احمدی منتشر شده است.
 
 
 
 
 
در بخش قصه تکه ای از کتاب “زیر پوست” ابراهیم گلستان، صفحاتی از “پژوهشی سترگ و نو…” عباس نعلبندیان، داستان هایی از مهشید امیرشاهی، ناصر تقوایی، علیمراد فدایی نیا و فصلی از “عیش مدام” نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمود جزایری و ناصر تقوایی به چاپ رسیده است.
بخش شعر، شامل شعرهایی است از یدالله رویایی، فرخ تمیمی، احمدرضا احمدی، بهرام اردبیلی، پرویز اسلامپور، محمود شجاعی، خوان رامون خیمه نز(ترجمۀ ابراهیم گلستان)، پیر دوماسو(ترجمۀ یدالله رویایی) و …
در بخش طرح، طرحی از بهمن محصص به چاپ رسیده است.
گزارش کتاب روزن نیز اختصاص دارد به بررسی و نقد کتاب های زیر: نقد فرخ تمیمی بر “دلتنگی ها” مجموعۀ شعر یدالله رویایی، نقد ب-ا بر “ماه و ماهی در چشمۀ باد” مجموعۀ شعر محمود کیانوش، نقد علیمراد فدایی نیا بر “از دوستت دارم” مجموعۀ شعر یدالله رویایی، نقد مهشید درگهی بر “سار بی بی خانم” و “کوچۀ بن بست” کتاب های قصۀ مهشید امیرشاهی و …
“دفترهای روزن” در سه دفتر و 436 صفحه به قطع وزیری منتشر شده و یکی از پربارترین و خواندنی ترین جنگ های دهۀ چهل است.

| آغا سلطان كرمانشاهی | مهشيد اميرشاهی |


وقتي ممه شروع به حرف زدن مي‌كند ديگر فايده ندارد. كتاب را بايد كنار گذاشت و بايد شنيد. حتا فايده ندارد كه بگويي ‍«حرف نزن» ـ چون نمي‌شنود. اصلاً نمي‌شنود. مگر داد بزني. چند بار داد بزني تا حنجره‌ات بخراشد، آنوقت مي‌پرسد، «هه؟ با مني رولكم؟».

سرت را چند بار تكان مي‌دهي و ممه ابروهاي شكل هشتش را بالا مي‌برد و چشمهاي كم سوي آبكيش را به صورتت مي‌دوزد و مي‌گويد، «چه گفتي كورپَكم‎‏؛ دردت به جگرم با مَ بودي؟»

و فايده ندارد بگويي «آره» چون نمي‌شنود و مي‌خواهد بشنود و ياد زماني مي‌كند كه مي‌شنيد، «هِي هِي هِي! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَس و چاق بودم. گرگ بودم. مي‌گرفتمت بغل مي‌بردمت ايوَر او وَر. قزوين كه بوديم شازَ به نورصبا مي‌گف تو بگيرش بغل. به مَ ميگف تو برو زير كرسي بخواب كه قوو ات داشته باشي بَچَم نِگداري. آي شازَ يادت به خير. آي خانِم يادت بخير.. اول كه زن داييم بشم گف برو خانه مديل عموم بمان گفتم ووي ووي مَ مِتَرسم. مديل عموم آجان دارَ قاچاق گيرَ مَ والله مِتَرسم. زن داييم گف خُبَه خُبَه آغا سلطان جگرت بيا پايين، چه شيتي! … يه شعري بود برا رييس قاچاق كرماشانيا تو كرماشا ميخواندن.»

آهنگ تصنيف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشويق مي‌كني كه شعر را بخواند و ممه بي صدا مي‌خندد و مي‌خواند:

«چي مَه خانه قي كنگر بكنيم
دوتا سوار هات و هنم ـ … نه ـ يادِم رفته.»

و از نو شروع مي‌كند:

«چي مه خانه قي قاچاقي بارم
رئيس قاچاق‌هات و هنم
گفتم مَ عروس بالا و نم
د تِ كدخداي نودر و نم
آي تو دس نيه به سر و نم
خم هلِسِم شؤ الم كنم.»

مي‌داني كه اين همه‌ي شعر نيست، چون يادت هست كه طولاني‌تر بود. ولي از شنيدنش ياد شبهايي مي‌افتي كه ممه برايت مي‌خواند و خوابت مي‌كرد، و خوشحال مي‌شوي.

ممه باز بي‌صدا مي‌خندد و مي‌گويد، «يادم رفته. برا رئيس قاچاق مِخواندن. آقا قاچاقچيا ر مي‌گرف. زن داييم مَنَ برد خدمت خانم. به اي شاه چراغ تا از پله ها آمد پايين ـ شكمش پر بود ـ محبتش افتاد بدلم. به زن داييم گفتم مي‌مانم … زن داييم يادت ميا خانم؟»

زن دايي يادت مي‌آيد ـ نه آن وقتي كه ممه را آ‎ورد «خدمت خانم» ـ چون آن موقع شكم خانم به خاطر تو «پر» بود ـ ولي زن دايي يادت مي‌آيد چون بعدها هم مي‌آمد و زيرپوش‌ها و تنكه‌ها و پيرهن خواب‌ها و پرده‌ها را مي‌دوخت. حتا يادت مي‌آيد كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بود. و سرت را تكان مي‌دهي كه ممه ببيند و كتاب را روي پات جا به جا مي‌كني.

ممه لبش را جمع مي‌كند كه تأثرش را نشان بدهد و مي‌گويد، «نچ مرد. شوهر بدري هم رف زير ماشين. خره به سر چش نداش ماشينَ بينَ.»

و تو مي‌خندي و ممه مي‌بيند و مي‌خندد، با صداي دورگه اي كه شبيه سرفه‌ي آدم‌هاي سيگاري است. اما مي‌داني كه ممه هيچ وقت سيگار نكشيده است. فقط يك وقتي قليان مي‌كشيد. و به سيگارت پك محكم مي‌زني و مي‌داني ممه مي‌گويد، «نكش رولكم. سينت خراب ميشه. مَ قيلان مي‌كشيدم. وقتي خبر عزيزم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانم كاغذ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوش عزيز ببرش مريضخانه. خانم خدا عمرش بده. فكر همه بود.»

و تو نمي‌داني دكتر ارسطا، ارسطاست يا ارسطو و هيچ وقت يادت نمي‌ماند كه از مادر بپرسي. حالا ديگر مي‌خواهي كه بقيه‌ي قصه را بشنوي؛ با اينكه مكرر شنيده‌اي، با اينكه مي‌داني كمك‌هاي دكتر ارسطا يا ارسطو فايده نداشته است، با اينكه مي‌داني عزيزالله مرده است. كتاب را مي‌بندي و كنار مي‌گذاري.

ممه مي‌بيند كه سراپا گوشي و مي‌گويد، «خانم من فرساد كرماشا. رفتم مريضخانه… خانم، به اي شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنوز بدبختم عمرش نداده بود شما. خُش گف برو پيش خانم، مَ خب مشم. مَ آمدم تران. بعد كاغذ رسيد. مَ ديدم خانم گريه مكنه او مخوانه. گفتم اي واي بوام بسوزه، چيه؟ به آغا سلطان بگو، به ممت بگو. نگف. گفتم ميه مَ نامحرمم؟ … غلامحسين بشم گف. كاغذ خوانده بود. گف ننه، داشيم مرده كه خانم گريه مكنه. گفتم ووي جگرت بيا پايين ـ نگو. گف والله داشتيم ايطو شده.»

و به نظرت مي‌آيد كه دكتر ارسطا يا ارسطو بي‌عرضه بوده؛ به نظرت مي‌آيد اگر عزيزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب مي‌شد و نمي‌مرد.

ممه سرش را چند بار بالا و پايين مي‌برد و مي‌گويد، «او بدبختم همه مخواسن. ايران مگف كاش مَ مرده بودم عزيز نمرده بود. ايران هنوهسش. كرماشاس.» باز لبش را به علامت تأثر جمع مي‌كند و آه مي‌كشد و مي‌گويد، «نچ، خانم ايران بش عزيز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بيفتيم خانم گف حالا ما مريم، تو ديه نيسي، خ عزيز زن مخواد. برو دختري بشش عقد كن. گفتم ووي ووي مَ نميتانم. خانم او بدبختم خواس، بشش گف، عزيز كيه مخواي بشت بگيرم؟ گف، ايران كه ميا خياطي مي‌بَرَ. خانم به مَ گفت با خاور خانم مري سراغ اي ايران. به حسن آقام مگي يه من برنج بار بذاره و مرغ، او عقدش مكني. مَ جارو پاروش كردم حسن آقا غذاش بار كرد. فرداش ما كشيديم برا تبريز. يتيما مَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقيس خُ فرساد بودم خانه شوهر. نعمتم در دكان سيگار فروشي داشي حبيبش بود. غلامحسينم خانم باشِمان آورد. هشت سالش بود. خانم فرسادش اكابر. تاريك روشن مرف. خانم باشم دعوا مكرد مگف باز بچه ر گسنه فرسادي رف؟ مگفتم ووي در بند نباش خانم، او جا يه چيزي مخوره … حبيب تو نديدي خانم ـ از هووم بود. اما خ مَ بزرگش كردم. هووم شيت بود.»

منتظر مي‌ماني كه ممه دو كلمه هم از بلقيس بگويد. چون تو بلقيس دختر ممه را هم نديده‌اي، ولي ممه هيچ نمي‌گويد. تو مي‌داني كه بلقيس هم مثل عزيز در خيلي بچگي تو مرده است و هميشه تعجب مي‌كني كه ممه از بلقيس كم ياد مي‌كند. فقط گاه به عروسيش گاه به مرگش بي‌شادي، بي‌اشك، بي‌آه اشاره مي‌كند. نعمت و غلامحسين را به اندازه‌ي خود ممه مي‌شناسي. غلامحسين ترا به مدرسه برده و آورده و نعمت را مريضخانه خوابانده‌اي كه ترياكش را ترك كند. بچه هاي غلامحسين به تو مي‌گويند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.

ممه هنوز دارد حرف مي‌زند، مي‌گويد، «تبريز چند ما مانديم. حسن آقا با شمان نيامد. خانم بشش گف با ما مياي؟ گفت نه، مرم كربلا پيش مادرم. زن داييم به مَ گف خانم زي اسپان مره سفر باشش مري؟ گفتم اي واي مرم.»

چند بار به صداي بلند مي‌پرسي، «پس حسن كي دوباره پيش ما برگشت؟»

و ممه مي‌گويد، «هَه؟ با مني رولكم؟» موهاش راپشت گوشش مي‌زند شايد بشنود و تو يكبار ديگر فرياد مي‌زني و سؤال را تكرار مي‌كني. ممه با نوميدي سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد، «ممت ديه پير شده. قوزش در آمده.»

و تو همه‌ي محبتي را كه در دلت به ممه داري تو چشمت مي‌ريزي و به قوز پشت ممه نگاه مي‌كني و از سؤالت چشم مي‌پوشي و به خودت وعده مي‌دهي كه از خود حسن يا مادر بپرسي. و با اشاره‌ي سر به ممه مي‌گويي، «فكرش را نكن ـ نه فكر سؤالي را كه كردم نه فكر قوز پشتت را ـ حرفت را بزن.»

ممه با ذوق مي‌گويد، «مَ رفتم. حسن آقا نيامد. رف كربلا. پيش ننش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حيا داش. بعدازظهر زير يه كرسي مرفتيم. با شوال مي‌نشس و پا مي‌شد. پاش مَ نديدم ـ هرگز.»

و تو با لبخند معني داري به ممه مي‌گويي، «اي كلك ـ حياي حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نمي‌‎آمد لاسي باهات مي‌زد.»

ممه مي‌بيند و بي‌صدا مي‌خندد و مي‌گويد، «خ مَ چاق و مس بودم. جوان بودم اما آدماي او روز حيا داشن. مثه حالا كه نبود كورپكم. آدماي حالا همشان هارن. اي همه آدم از زير دس مَ رد شد مثه آدماي حالا نديدم. ووي ووي ووي آدم مخورن. پدر آدم ميگن. اي اسمال حيا نداره. چرت چرت چرت، ميا و مره، سلامم نميده ـ ووي! ديدي؟ چني رو داره. خانش بر مه، چني مخوره! درو با ن واز، هر چه بخواد مخوره و مي‌بره.»

و سرش را تكان مي‌دهد كه نشان بدهد خانم خانه بايد قفل و بند داشته باشد و تو آه مي‌كشي كه ممه ببنيد حوصله‌ي شنيدن شكايتهاش را از مستخدم‌ها نداري و كتابت را نگاه مي‌كني.

ممه حرفش را تعديل مي‌كند. مي‌گويد، «خ بخوره جوان. تنم چه كني ـ لابدي رولكم، آدم مخواي. اي از او كلفته كه داشتي خ بهتره؛ چه بود او زبيده!»

مي‌گويي، «زبيده نبود، صغري بود.»

ممه نمي‌شنود و مي‌گويد، «هه؟ آري، زبيده ـ همو كه چارقد و جوراب ابريشمي ر برد و رف.»

و تو مطمئن مي‌شوي كه مقصودش صغري است ولي اصرار نمي‌كني. و ممه مي‌گويد، «خره به سر به مَ مگف خانم مواي پا ش چه مي‌ماله؟ گفتم ووي جگرت بيا پايين، خانم كي مو داش! تو تخم موريچه بمال تا ديه در دنيا. خره به سر! خ دزم بود.»

اخمهات را در هم مي‌كشي كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو مي‌كني كاش ممه مي‌گذاشت بقيه دزديشان را بكنند و دايم فكر خودش و خلق ترا پريشان نمي‌كرد و باز با كتابت تهديدش مي‌كني. ممه براي اينكه دلت را به دست بياورد مي‌گويد، « خانمم يه وقتي كلفت دزي داش. مَ مي‌گفتم خانم والله اي دز. خانم مگف ووي آغا سلطان … تو همه ر دز مكني. مگفتم والله دز. تا يه رو خانم ديد كبري مره او از جيبش روغن چك چك مچكه! من خواس گف ووي آغا سلطان تو جيب كبري چيه كه مره و مچكه؟ مَ ديدم كشك بادمجان لاي نان ـ خانش برمه، نكرده بود تو قزان ببره!»

سيگار تازه اي روشن مي‌كني و راحت‌تر رو صندلي مي‌نشيني كه به حرف‌هاي ممه گوش كني.

ممه مي‌گويد، «نكش رولكم ـ چني سيگار! سينت خراب ميشه. وقتي او بدبختم عمرش داد شما، مَ قيلان كشيدم. خانم، روزي ده تا! به اي شاه چراغ، گريه مي‌كردم و مي‌كشيدم. خانم يه روز قيلان انداخ دور. گف بسه ديه، چني هاري، چني رو داري. هي هي هي. خانم يادت به خير! آي خانم كاش ملوچي بودم بالاي سرت خانم! … تا تو بزرگ نشدي مَ كفش مشكي پا نكردم. خانم مگف، نه! بچم بغلشه، مشكي نپوشه.»

و تو فلسفه‌ي اين كار را نمي‌فهمي و باز يادت مي‌رود كه از مادر بپرسي.

«خانم باشم مرف بازار، بشم مخمل چش خروسي مي‌خريد با كفش قهوه اي و روپوش سفيد.» ابروهاش را با ذوق بالا مي‌برد و مي‌گويد، «هنوز روپوش سفيدت دارم. آخري ر دارم.» و مي‌خواهد پاش را زيرش جا به جا بكند و از درد ناله مي‌كند.

و تو روپوش پرستاري ممه را، كه ديگر سفيد نيست و زرد است، ته صندوق ممه ديده‌اي و نمي‌داني مخمل چشم خروسي چيست. ولي فايده ندارد از ممه بپرسي.

ممه مي‌گويد، «تبريز كه بوديم، تن بغل كردم بردم خانه خالم. خالم تبريز بود. ما كه وارد شديم برامان سيني توت دادن. حاج آقا داد مجيد آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شير دختر خالم خوردي. دختر خالم زي اسپان بود، بشت شير داد. خانم گف باشه ـ ميه شير دختر خالت بده؟ ـ نه والله خوبه.»

مي‌داني كه خاله‌ي ممه زن يك حاجي تبريزي بود و دختر خاله‌اش زن يك تاجر محترم است. هميشه تأسف خورده‌اي كه چرا ممه زن حاجي يا تاجر محترمي نشده است كه حالا سر خانه و زندگيش باشد و به جاي تو بچه هاي خودش كنارش باشند. فكر مي‌كني اگر ممه زن تاجر محترمي بود شايد بلقيس عزيز بود و عزيزالله نمي‌مرد؛ شايد پا و پهلوهاي ممه درد نمي‌كرد … ولي مي‌داني كه دختر خاله‌ي ممه هم داغ ديده و پا درد دارد و كمر درد دارد.

ممه مي‌گويد، «از تبريز زود كشيديم. مَ آبغره جوشانده بودم، گنم پخته بودم. خانم گف بذارشان و بريم. گفتم ووي ميه ميشه! همه ر شبانه كردم تو بطري درشان بسم، همه ر برديم و رفتيم.»

تو مي‌خندي براي اينكه به ممه نشان بدهي حفظ اموال خانواده برات اهميتي ندارد و كار ممه كار عبثي بوده. ممه مي‌بيند و برات ناز مي‌كند و مي‌گويد، «به مَ مخندي؟ ريشخَنِم مكني؟» و خودش هم مي‌خندد و مي‌گويد، «بش خانمم كه مگفتم مخنديد ـ ريشخنم مكرد. تو خيال ك خانمي. همه كارت به او رفته؛ نشس و برخاسِت، حرف زدنت ـ خيال ك خانمي. خانمم همي جفت تو حرف مزد، همه گوش مكردن. يه رو خراسان تو اداره سرهنگ …»

اين را قبلاً نشنيده‌اي. مي‌پرسي، «كجا؟» بعد متوجه مي‌شوي مقصود ممه چيست و مي‌گويي، «‌اداره فرهنگ؟»

و ممه مي‌گويد، «هه؟ آري اداره سرهنگ، خانم پا شد و نقط كرد. همه دس زدن . او روزا مردم دور هم جم مي‌شدن. كرميسيون و اي چيزا كه نبود.»

لازم نيست بپرسي «چي؟» چون مي‌داني كه ممه به تلويزيون مي‌گويد كرميسيون ـ همانطور كه مي‌داني به راديو مي‌گويد راديوول و به پيسي مي‌گويد فيستي.

ممه مي‌گويد، «خراسان خوب جايي بود والله ـ خوب. از تبريز كشيديم برا خراسان. از خراسان كشيديم برا اصفهان … اي والله خوشا به حال او روزا. سير و سياحتا كردم رولكم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنيا بودم. اما زحمت تنم خيلي كشيدم. خيلي خيلي. كو به كو. منزل به منزل باشت آمدم. هف عصاي پولادي هف كفش آهني بشت پاره كردم. هي هي رولكم، تو كي قدر ممت مداني؟ … چرا والله تنم مداني.» و آه مي‌كشد و پهلوهايش درد مي‌گيرد و مي‌گويد، «اينام درد ميكنه. نفس كه ميكشم درد ميكنه. دكتر بشم گف آسفيري بخور و نمك ميوه . خانم مري بازار بشم بگير.»

به ذهنت مي‌سپري كه يادت بماند آسپيرين و نمك ميوه بخري و سرت را تكان مي‌دهي كه ممه ببيند براش مي‌خري.

ممه مي‌گويد، «آري والله بگير كورپكم. تو دلم ميجوشه.» به پهلوهايش دست مي‌كشد، «اينام درد مگيره. ديه پير شدم … ده تا آسفيري و نمك ميوه.»

به صورت چروكيده و پشت برآمده‌اش نگاه مي‌كني و از اينكه بعضي وقت‌ها حوصله‌ات ازش سر مي‌رود و اوقاتت ازش تلخ مي‌شود خجالت مي‌كشي. دلت مي‌خواست در قدرتت بود و دوباره جوانش مي‌كردي ولي تنها كاري كه مي‌تواني بكني اين است كه سرت را باز تكان بدهي و بهش بخندي و اطمينانش بدهي كه براش دوا مي‌خري.

ممه هم مي‌خندد، با صداي سرفه‌ايش، و مي‌گويد «به مَ مخندي؟ … چمدانم، بيستا آسفيري و نمك ميوه.»‌

و تو مي‌داني كه پيري ممه را آسپيرين و نمك ميوه علاج نمي‌كند. و حس گنگي كه از خيلي بچگي دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته حالا روشن و واضح وجودت را پر مي‌كند: يكي از اين روزها وقتي بيدار مي‌شوي ممه ديگر نيست.

مهشید امیرشاهی | شش داستان کوتاه با صدای نویسنده |

عنوان داستان: نام… شهرت… شماره شناسنامه…

 

عنوان داستان: آخر تعزیه

 

عنوان داستان: قورباغه و گاومیش

 

عنوان داستان: روباه و کلاغ

 

عنوان داستان: جغدی که خدا بود

 
 

عنوان داستان: سگ‌ها

 

 

| سارِ بی‌بی‌خانم | مهشید امیرشاهی |

«بی‌بی آمد! بدو آمد!»
سارِ بی‌بی‌خانم روی لبه‌ی طشت رختشویی نشست و دو تا نوک محکم تو پرهای پف کرده‌ی سینه‌اش زد. بعد با عجله سرش را چرخاند و پشتش را نوک زد. سرش را کج کرد و توی چشم‌های بی‌بی‌خانم نگاه کرد و گفت: «آمد! بی‌بی آمد!»
بی‌بی‌خانم دستش توی آب صابون بود و به پرنده گفت: «از کنار طشت پاشو خانمچه. آب صابون می‌پره تو چشات. پاشو عزیزم، پاشو.»
سار، روی کنگره‌های لبه‌ی طشت جفتک جفتک زد و کنار ساق دست بی‌بی‌خانم ایستاد. با کله‌ی کج و با اصرار توی چشم‌های بی‌بی‌خانم خیره شد و تکرار کرد، «آمد! بی‌بی آمد! بدو آمد!»
ماه منظر خانم، همسایه بی‌بی، که کنار چاهک چندک زده بود و بهت زده سار را نگاه می‌کرد، گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. به حق چیزای ندیده و نشنیده!»
بی‌بی‌خانم گفت: «حالا باور کردی؟» و چشم‌هایش از ذوق برق زد.
«تو گفته بودی مثه آدما حرف می‌زنه، اما من تا با گوشای خودم نشنیده بودم، باورم نمی‌شد والله. ننه‌ی من اون وقتا یه طوطی داشت که حرف می‌زد. یعنی نَن‌جون می‌گفت حرف می‌زنه. طوطیه فقط جیغ می‌کشید، نن‌جون می‌گفت حالا تشنشه، یا حالا فحش می‌ده، یا حالا قند می‌خواد. به گوش من همه‌ی جیغاش یه صدا بود. اگه ننم معنی نمی‌کرد، هیچی نمی‌فهمیدم. اما این دُرُس مثه آدما حرف میزنه.»
ماه‌منظر خانم مثل اینکه جن دیده باشد، با وحشت سار بی‌بی‌خانم را تماشا کرد و یکبار دیگر گفت: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم!»
بی‌بی‌خانم آب طشت را توی چاهک خالی کرد. پنجه‌های پرنده لبه‌ی طشت را با صدای تیزی خراشید اما ناخن‌ها لبه را ول نکرد و سار پرپر کوتاهی زد و همان‌جا ماند. بی‌بی، سینی رخت‌های شسته را کنار حوض گذاشت و دست‌هایش را آب کشید.
سار پرید و روی شانه‌اش نشست.
«خب، حالا بگو ببینم چی می‌گی خانومچه؟»
«آمد! آمد! بی‌بی آمد!»
بی‌بی‌خانم هنوز به در نرسیده بود که در زدند. سار فقط برای علی‌آقا، شوهر بی‌بی‌خانم، این قدر بی‌تابی می‌کرد و هیجان نشان می‌داد. بی‌بی می‌دانست علی‌آقا پشت در است و به خودش درد سر نداد که چادرش را از کمر باز کند و روی سرش بکشد. کلون در را کشید و علی‌آقا با یاالله و دو تا سرفه‌ی کوتاه معمولش وارد شد.
ماه‌منظر خانم کنار چاهک ایستاد و رویش را محکم گرفت، کنار در آمد، به علی‌آقا سلام داد و با اشاره‌ی سر و کله از بی‌بی‌خانم خداحافظی کرد و از در، که هنوز پشت علی‌آقا بسته نشده بود، بیرون رفت.
بی‌بی گفت: «زن محمودخان بود، محمودخان مباشر. باور نمی‌کرد خانومچه حرف می‌زنه. داش شاخ در می‌آورد.» شانه‌ای را که خانمچه روش نشسته بود بالا آورد و صورتش را به طرف سار برگرداند. خانمچه گردن کشید و نوکش را روی لب‌های بی‌بی‌خانم گذاشت. بعد از روی شانه‌ی بی‌بی‌خانم بلند شد، یک لحظه در یک نقطه‌ی ثابت در فضا بال‌بال زد. بعد توی هوا ول شد، یک نیم‌دایره زد، آن‌وقت روی طناب رخت نشست. بی‌بی‌خانم با ذوق خندید و زبان سرخ کوچکش را مثل گربه روی لب‌هایش مالید.
بی‌بی‌خانم در مجموع شبیه گربه بود. چشم‌های زردش با نور بادامی یا گرد می‌شد؛ دماغش چهارگوش و کوچک، مثل نخود، وسط صورت گردش بود؛ لب‌ها و زبانش به پشت گلی می‌زد. علی‌آقا هر وقت با بی‌بی‌خانم راجع‌به خانمچه شوخی می‌کرد، می‌گفت: «چطور این حیوون نمی‌بینه تو عین گربه‌ای؟ اگه می‌بینه چطوری باهات اینقدر اخت شده؟ یاللعجب!»
خانمچه، روی طناب رخت، بالا و پائین جست و گفت: «لام! لام!»
علی‌آقا به قصد شوخی و آزار بی‌بی‌خانم گفت: «این آدم‌بشو نیس. بالأخره سین یاد نمی‌گیره.»
بی‌بی‌خانم، مثل دفعاتی که علی‌آقا از دست‌پختش ایراد می‌گرفت، پشت چشم‌هایش را نازک کرد و گفت: «خبه آقا ترو خدا! از یه الف پرنده چه توقعا داری!» دست‌های خیسش را، که از خودش دور نگه داشته بود، با جلو چادرش خشک کرد و پشتش را به علی‌آقا کرد و راه افتاد. لمبرهایش از زیر چادر، که محکم به کمرش بسته بود، بالا و پایین می‌رفت. از طرز راه رفتنش پیدا بود که جدی قهر کرده است. علی‌آقا می‌دانست که باید نازش را بکشد. به خانمچه گفت: «سلام، سلام. بیا بریم تو ناهار بخوریم.»
سار گفت: «بریم تو! بریم تو!»
بی‌بی‌خانم وقتی برای علی آقا ناز می‌کرد، بیش از همیشه شکل گربه‌ی براقی می‌شد که قصد حمله دارد.
علی‌آقا کفش‌هایش را توی درگاه در آورد و کلاهش را، کنار سینی و قاب استکان‌های نقره، روی طاقچه گذاشت و پای سفره نشست. بی‌بی‌خانم با نوک کفگیر از باقلاهای روی پلو جمع کرد و توی بشقاب خانمچه ریخت و ظرف ته دیگ را به طرف شوهرش سراند.
علی‌آقا گفت: «حالا قهری؟ ناز نکن. باز به اسبش گفتن یابو. من بلد نیستم سین بگم، خوب شد؟»
بی‌بی‌خانم فقط پشت چشمش را یکبار دیگر نازک کرد. رویش را به خانمچه کرد و پرسید: «چرا نمی‌خوری؟»
خانمچه مشغول خوردن بود. علی آقا هنوز شروع نکرده بود. علی‌آقا از گوشه‌ی قاب، توی بشقابش پلو ریخت. بی‌بی‌خانم از زیر چشم نگاهش می‌کرد. تا علی‌آقا سرش را برگرداند، بی‌بی یک تکه گوشت از زیر پلو بیرون کشید و آن را توی بشقاب علی‌آقا سر داد.
قفس خانمچه سر بخاری بود، درش هم باز. خانمچه روی میله‌های بام قفس نشست و گفت: «بریم تو! بریم تو!»
بی‌بی‌خانم گفت: «ما که آمدیم تو خانومچه.»
خانمچه چهچه بلندی کشید و دور اطاق پرواز کرد و بعد روی در باز قفس آرام گرفت و تاب خورد.
«این حیوون هیچ‌وقت تو قفس نیس. روز و شب توی حیاط پلاسه. ببین کی‌یه بهت میگم: اگه خودت نخوریش، یه گربه‌ی دیگه پیدا می شه که یه لقمه‌ی چپش کنه.»
بی‌بی‌خانم از گوشه‌ی چشمش نگاه کرد و دید که علی‌آقا باز دارد سر به سرش می‌گذارد. خنده‌اش گرفت و قهرش تمام شد. گفت: «من خودم مواظبشم، نترس. تو از کی دلت به حال خانومچه سوخته؟!»
خانمچه چند بار با هیجان پشت شیشه‌ی پنجره پر کشید و داد زد: «بی‌بی! برد! بی‌بی برد!»
بی‌بی، با ملایمت و خونسردی پرسید: «چی برد؟ کی برد، خانومچه؟»
خانمچه به شیشه نوک کوبید و باز پر و بال زد و جیغ کشید: «برد! برد!»
بی‌بی بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. بعد دوید بیرون و گفت: «دِ، پدر سوخته! بندازش!» و به اطاق بر گشت. «اگه دیر رسیده بودم کلاغ زاغی برده بودش‌آ.»
علی‌آقا با دهن پُر پرسید: «چیو؟»
«قالب صابونو. فقط چار تا تیکه رخت باهش شسته بودم.» صابون را لای یک تکه کاغذ روزنامه پیچید و انگشت‌هایش را با گوشه‌ی کاغذ پاک کرد و بسته را روی سر بخاری گذاشت. خانمچه را توی دو دستش گرفت و سرش را بوسید و دوباره گذاشتش پشت پنجره.
ماه‌منظر خانم لقمه‌ی نان و پنیر را گوشه‌ی لپش جا داد و با پشت دست موهایش را، که روی صورتش ریخته بود، پس زد و گفت: «همینطوری که من و شما حرف می‌زنیم، حرف می‌زنه. وقتی ذلیل مرده گفت: بی‌بی آمد، من یه ذرع از جام جستم. خیال کردم یکی دیگم تو حیاطه، من خبر ندارم.»
ننه‌ی ماه‌منظر گفت: «عینهو طوطی من. یادت میاد منظر؟»
«نه، نن‌جون. طوطی شما که، خدا بیامرز، فقط قار و قور می‌کرد. میگم این مثه آدمیزاد حرف می‌زنه.»
محمودخان پرسید: «چی میگه؟ همه‌ی حرفا رو می‌زنه؟»
ماه‌منظر خانم پنجه‌اش را تو هوا غنچه کرد و زیر دماغ محمودخان بازش کرد و گفت: «همه چی میگه. من اونجا نشسته بودم، با بی‌بی‌خانم حرف می‌زدم، یه دفه حیوون اومد وسط ما دو تا نشس و گفت: بی‌بی بیا درو وا کن، علی‌آقا اومد.»
ننه‌ی ماه منظر گفت: «چه حرفا!»
«کور شم اگه دروغ بگم. بی‌بی‌خانمم انگار این حیوون پاره‌ی جیگرشه. هم‌چی قربون صدقش میره و تر و خشکش می‌کنه که بیا و تماشا کن. من کی با ممدی اینقده ور می‌رفتم؟»
ننه گفت: «زنای عقیم همه‌شون حیوون باز می‌شن. منظر، ملکه، زن اوستا رضا، سر کوچه‌مون، یادت میاد؟ چل تا گربه داش!»
ممدی انگشتش را کرد توی کاسه‌ی ماست و ماه‌منظر خانم محکم زد پشت دستش و دست ممدی تا مچ رفت تو کاسه و زِر زِرش بلند شد. «دَس خر کوتا! ماس می‌خوای، بگو ماس می‌خوام.»
ممدی دست ماستیش را توی صورت کثیفش مالید و شستش را کرد توی دهنش.
محمودخان از سر سفره پا شد.
ماه‌منظر خانم پرسید: «داری می‌ری آقا؟»
«آره. ارباب گفته بعد از ناهار برم باغ، کارم داره. کاری داشتی، ممدی رو بفرست.»
«برو به سلامت.»
بعد از ظهر، بی‌بی‌خانم تازه پای سماور نشسته بود که چای بریزد، در زدند. خانمچه، که روی قفس چرت می‌زد، چشم‌هایش را باز کرد و گفت، «آمد! آمد!» و باز چشم‌هایش را بست و افتاد به چرت زدن.
بی‌بی‌خانم گفت، «بسم‌الله! این دیگه کیه این وقت روز؟»
علی‌آقا گفت: «شاید حسنه… از ده بر گشته.»
بی‌بی‌خانم از جایش بلند شد و گفت: «این گور به گور یه هفته مرخصی گرفته بود. امروز درست ده روزه تورو دست‌تنها گذاشته.  بی‌خود نیست هر روز خسته و مرده از سر دکون بر می‌گردی.»
بی‌بی‌خانم در را باز کرد و محمودخان آمد تو. علی‌آقا تا جلو درگاه به پیشباز محمودخان رفت و گفت: «خیلی خوش اومدین، صفا آوردین. چی شده این وقت ماه از این ورا؟»
محمودخان چهار زانو دم درگاه نشست. علی‌آقا به اصرار دستش را گرفت و بالای اطاق نشاندش.
محمودخان گفت: «اون ماهی یه دفه رو به حساب دوستی چندین و چند ساله‌ی خودمون نذار، علی‌آقا، من والله روسیام.»
«ابداً، ابداً. خیلیم روسفید. حساب حسابه، کاکا برادر. تازه مگه پولش تو جیب شما میره محمودخان؟ المأمور و معذور.»
محمودخان قوطی سیگارش را از جیبش بیرون کشید و به علی‌آقا تعارف کرد. علی‌آقا دو دستی دست محمودخان را رد کرد و گفت: «نه، سلامت باشی محمودخان. خودت که می‌دونی من سیگاری نیستم. ای، اگه گاهی بی‌بی قلیونی چاق کنه می‌کشیم، نکنه نمی‌کشیم. خلاصه‌ی کلام دودی نیستم.» نگاهی به بی‌بی کرد و دستی به ته ریشش کشید.
بی‌بی‌خانم یک استکان چای برای محمودخان ریخت و جلوش گذاشت و از اطاق رفت بیرون که قلیان شوهرش را حاضر کند.
وقتی بی‌بی‌خانم توی اطاق بر گشت، شنید که محمودخان دارد به علی‌آقا می‌گوید: «مادر ممدی سر ناهار حرفشو زد. منم از دهنم در رفت، به ارباب گفتم. حالا ارباب پاشو کرده تو یه کفش، ساره رو می‌خوادش. منم اومدم پیش خود شما که راهی جلو پام بذارین.»
بی‌بی‌خانم، قلیان به دست، پایین اطاق ایستاد. یک لحظه نفسش را توی سینه حبس کرد، چشم‌هایش گرد شد و نگاه تندی به شوهرش کرد.
خانمچه از روی قفس پرواز کرد و آمد روی نی قلیان نشست. چشم‌هایش را توی چشم‌های بی‌بی دوخت و چهچه بلندی زد. بی‌بی قلیان را جلو شوهرش گذاشت، خانمچه را بلند کرد و انداختش توی قفس و در قفس را بست.
خانمچه داد زد: «بی‌بی! بی‌بی!»
بی‌بی‌خانم گفت، «چته؟ یه دقه نمی‌تونی صداتو ببری؟»
علی‌آقا سرش را انداخت پایین و با قاشق چایخوری روی نعلبکی ضرب گرفت و گفت: «والله، محمودخان، ما هر چی داریم از دولت سر ارباب داریم. ارباب صاحب اختیاره. ارباب امر کنن، من چل تا سار لنگه‌ی این تقدیمشون می‌کنم. این که قابل نداره. چیزی که هس، بی‌بی با این یکی اخته.»
بی‌بی استکان خالی را از جلو محمودخان بر داشت و محمودخان صدای نفس‌های کوتاه و تند بی‌بی‌خانم را شنید و فهمید که نباید اصرار کند و بلند شد.
دم در به علی‌آقا گفت: «علی آقا، اصلاً موضوع رو نشنیدی. من امروز اصلاً شما رو ندیدم، فهمیدی؟»
علی‌آقا جواب داد: «زنده‌باشی محمودخان. آره. نه تو گفتی، نه من شنیدم.»
خانمچه توی قفس هیاهو می‌کرد: «بی‌بی رفت! بی‌بی رفت!»
بی‌بی‌خانم در قفس را باز کرد و با آسودگی خیال گفت: «آره خانومچه، رفت. خوب شد تو رو نبرد.»
خانمچه تکرار کرد: «نبرد! نبرد!»
اما صبح بعد هم آمدند. روز بعد از آن هم آمدند. یک هفته‌ی تمام، درست مثل اینکه بخواهند دختری را خواستگار کنند، تمام کسان ارباب به سراغ سار بی‌بی‌خانم آمدند.
صبح روز هشتم، خانمچه طبق معمول بی‌بی را بیدار کرد: «بی‌بی پا شو! بی‌بی لام! بی‌بی پا شو!»
بی‌بی با دلهره از خواب پرید. خانمچه روی متکایش نشسته بود و توی موهایش نوک می‌زد. بی‌بی نفس راحتی کشید و خانمچه را روی سینه‌اش گذاشت.
«خانومچه سلام. صبح شما به خیر خانومچه. دیشب همه‌اش خوابتو دیدم. خواب دیدم بردنت. چقد هول کردم. چرا می‌خوان تو رو از من بگیرن؟» اشک توی چشم‌هایش حلقه زد. «اگه خواستن ببرنت، نرو خانومچه، نرو.»
«نرو! نرو!»
«تو سار منی.»
«آر! آر!»
«حالا ببین باز سینِ شو نگفتی، علی‌آقا خلقش تنگ می شه؟ بگو: سار.»
«آر! آر!»
بی‌بی‌خانم خندید و از توی رختخواب بیرون آمد. خانمچه دور اطاق پرواز کرد و چهچه زد. بی‌بی رفت سر قفسه‌اش و بعد بر گشت و گفت: «بگو سلام، بعدش بیا این دونو از دستم بخور. بگو سلام.»
خانمچه گفت: «لام! لام!» بعد روی مچ دست بی‌بی‌خانم نشست و نوکش را توی انگشت‌های بسته‌ی بی‌بی‌خانم فرو کرد. انگشت‌های بی‌بی سخت به هم چسبیده بود و راه نمی‌داد. خانمچه سرش را بلند کرد و توی چشم‌های بی‌بی‌خانم زل زد و با جیغ گفت: «لام! لام!»
بی‌بی دستش را باز کرد و سر خانمچه  به سرعت پایین آمد و بالا رفت و دانه دیگر کف دست بی‌بی خانم نبود.
خانمچه نوکش را توی خال‌های سفید جلو سینه‌اش فرو برد و پرهای سیاه دور گردنش راست ایستاد و چشم‌های گرد بی‌پلکش را به کف دست بی‌بی‌خانم دوخت. بی‌بی‌خانم دوباره انگشت‌ها را مشت کرد و خانمچه باز نوکش را بین انگشت‌ها فشار داد.
بی‌بی‌خانم گفت، «دیگه نیس.»
«نی! نی!»
«بگو: نیس.»
«نی! نی!»
بی‌بی پیاز و سیب زمینیِ حلقه‌حلقه را روی گوشت طاس کباب گذاشت و گَردِ لیمو عمانی را کف دستش ریخت که پیمانه کند. صدای خانمچه بلند شد: «بی‌بی آمد! بی‌بی بدو! بی‌بی آمد!»
بی‌بی‌خانم سراسیمه گرد لیمو عمانی را کنار اجاق، روی زمین خالی کرد و بدو از آشپزخانه بیرون آمد.  سار را از روی هره‌ی جلو پنجره‌ی آشپزخانه قاپید و به اطاق رفت و خانمچه را توی قفس انداخت و در قفس را بست. سار خودش را با وحشت به دیواره‌ی قفس زد و جیغ کشید: «بی‌بی آمد! بی‌بی!»
بی‌بی نفس‌زنان کلون در را کشید. علی‌آقا پشت در بود. بی‌بی تمام هوایی را که در شش‌هایش گره خورده بود با یک نفس عمیق بیرون داد و گفت: «زهره‌ام آب شد! خیال کردم باز اومدن پی خانومچه. با اون سر و صدایی که خانومچه در آورد باید می‌فهمیدم تویی. اما از بس این روزا خیالم ناراحته، فکرم کار نمی‌کنه.»
علی‌آقا نه یا الله گفت و نه سرفه کرد و آمد تو. بی‌بی تند به اطاق برگشت. خانمچه هنوز داشت قیل و قال می‌کرد. بی‌بی در قفس را باز کرد و گفت: «چیزی نیس خانومچه. جیغ نزن خانوم، جیغ نزن عزیزم.»
خانمچه مثل تیر شهاب از قفس بیرون پرید و دور اطاق مدتی پر پر زد و آواز خواند و بعد مثل حبابی بی‌وزن، روی سر بخاری نشست.
علی‌آقا سرش پایین بود و به نوک دم‌پایی زنش نگاه می‌کرد. با صدایی خسته و آهسته گفت: «بی‌بی‌جان یه قلیون برا من چاق کن بیار بینم.»
بی‌بی راه افتاد و پرسید: «صبح ناشتایی نخورده رفتی؟ چرا منو صدا نکردی؟»
«تازه سر سحر خوابت برده بود. دلم نیومد.»
بی‌بی از اطاق بیرون رفت و وقتی بر گشت، نه علی‌آقا بود، نه خانمچه.
توی باغ ارباب، قفس طلایی بلبل امپراتور چین نبود، ولی چیزی شبیه به آن برای سار بی‌بی‌خانم تهیه دیده بودند. فواره‌های حوض وسط باغ باز بود و زلف بیدهای مجنون روی آب پریشان بود و بین دو تا از این بیدها، پایه‌ای گذاشته بودند و قفس خانمچه روی آن بود.
خانمچه توی قفس کز کرده بود و آب و دانه‌ی کف قفس، از بال زدن‌ها و حرکات بی‌تابانه‌ی دو روز اول سار، در هم ریخته بود. خانمچه به آب و دانه‌اش نوک نزده بود. روز اول فقط جیغ کشیده بود؛ روز دوم جیغ نکشیده بود، فقط سراسیمه از روی میله‌ی میان قفس روی لبه‌ی کاسه‌ی آب و بشقاب دانه‌اش پریده بود و خودش را به در و دیوار قفس زده بود؛ امروز حتی پر و بال هم نمی‌زد و یک کنج خمیده بود.
ارباب و پسر کوچکش و محمودخان پای قفس ایستاده بودند. پسر ارباب به پدرش گفت: «آقا جون پس بگو حرف بزنه دیگه، بگو حرف بزنه.»
ارباب گفت: «آخه هنوز به جای تازه‌اش عادت نکرده. چند روز صبر کن، درست می‌شه.»
محمودخان دست‌هایش را به هم مالید و سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «قربان این حیوون به قفس عادت نداره. منزل علی‌آقا همیشه ول بود. شاید قفس ترسوندتش، نطقش کور شده.»
ارباب کنار قفس رفت و برای سار موچ کشید. خانمچه پرهایش را پف داد و گردنش را بیشتر تو سینه‌اش فرو کرد.
محمودخان گفت: «بگو: بی‌بی. بگو: بی‌بی.»
پرنده چشم‌هایش را زل به صورت محمودخان دوخت و کله‌اش را کج کرد. بعد پرید روی میله نشست و باز به محمودخان خیره شد. محمودخان، که از عکس‌العمل خانمچه تشویق شده بود، دوباره از سار خواست: «بگو: بی‌بی.»
پسر ارباب هم با ذوق داد زد: «بگو بی‌بی! بگو بی‌بی!»
خانمچه چند بار چشمش را از محمودخان گرفت و به پسر ارباب دوخت، باز به محمودخان نگاه کرد. بعد دوباره به کنج قفس بر گشت و کز کرد.
ارباب گفت: «من که گفتم اینا حرف مفته. سار که حرف نمی‌زنه!»
محمودخان گفت: «خیر قربان، حرف می‌زنه. ولی همون طور که عرض کردم، باید از قفس درش آورد، آزاد باشه.»
ارباب در قفس را به اندازه‌ی قطر دستش باز کرد و دست را از آن شکاف در قفس سراند و بالِ سار را با انگشت‌هایش گرفت و دستور داد: «یه قیچی بیارین.»
محمودخان گفت: «این تو منزل علی‌آقا آزاد بود، هیچ‌جام نمی‌رفت قربان.»
ارباب قیچی را لای خوشه‌ی پرهای خانمچه کرد و فشار داد و از لای دندان‌هایش گفت: «اون‌جا آشنا بود، این‌جا غریبه.»
قرچ قرچ صدا بلند شد و پرهای سار، قلم قلم، از دور و بر دست ارباب بر کف قفس و روی زمین ریخت. «خب، حالا واسه‌ی خودت بگرد.» و خانمچه را با احتیاط روی بام قفس گذاشت.
بی‌بی‌خانم دو روز اول گریه‌اش بند نیامده بود. هر وقت فرصت می‌کرد، کنار دیوار چسبیده به باغ ارباب می‌رفت تا شاید خبر یا صدایی از خانمچه به او برسد و با علی‌آقا حرف نمی‌زد.
امروز بین هق‌هق‌های گریه با تشر به علی‌آقا گفت: «تو اگه یه بچه داشتی، اینقد راحت به مردم می‌دادیش؟ خانمچه بچه‌ی من بود. تو هیچ‌وقت دوسش نداشتی. همیشم بهش سرکوفت می‌زدی، چرا سین بلد نیس بگه! هیچ وقت بهش گفتی بارک‌الله حیوون؟ مگه به تو چی کرده بود؟ مگه من به تو چی کرده بودم که خانمچه رو ازم گرفتی؟»
علی‌آقا، سرافکنده و با صبر و تحمل، گوش کرد و بعد گفت: «والله بی‌بی‌جان منم دوستش داشتم. من که نمی‌خواستم اینجوری بشه. به علی مولا، تقصیر من نبود. تو جای من بودی چی می‌کردی؟»
«من جای تو بودم، یه جو غیرت به خرج می‌دادم و نمی‌دادمش. ارباب واسه‌ی خودش اربابه، ارباب تو که نیس. یه سر دکون بهت اجاره داده، پولشم ماه به ماه می‌گیره، دیگه نون و آبتو که نمی‌ده. میخواسی بگی نمی‌دم.»
«بالأخره بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن. آدم مأخوذ به حیا می‌شه. والله رو در موندم. حالام عزا نداره، عوضش امسال با هم می‌ریم مشهد، نمی‌خوای می‌ریم کربلا. غصه نخور. زندگی رو بهمون زهر مار نکن. سپردم برات یه سار بیارن. اونم بعد چند صباح می‌شه لنگه‌ی خانومچه.»
بی‌بی با بغض گفت: «تو حاضر بودی بچتو بدی یه بچه‌ی دیگه بیگیری؟ من هیچ حیوون دیگه‌ای رو تو این خونه راه نمی‌دم. هیچ چی جای خانومچه رو نمی‌گیره. هر وقت یادم میاد اون روزای آخر چقده تشرش زدم، دلم آتیش میگیره. از هولم هر کی از سر گذر رد شد، این زبون بسه رو تپوندمش تو قفس، نیمه جونش کردم. تا اومد جیک بزنه، صداشو بریدم.» و هق‌هق گریه‌اش باز بلند شد.
مدت‌ها بعد از اینکه علی‌آقا سر دکان بر گشت، بی‌بی‌خانم همانطور کنار سفره‌ی پهن نشست. از توی درگاه، حیاط را نگاه می‌کرد. ماتش برده بود. ناگهان به نظرش آمد صدای خانمچه بلند شد. اول یکه خورد و بعد گفت، «لااله‌الاالله. صدای این حیوون همینطور تو گوشمه.»
این دفعه واضح تر شنید: «بی‌بی برد!  بی‌بی برد!»
بی‌بی‌خانم از درگاه اطاق خودش را انداخت توی حیاط. دور و برش را نگاه کرد. هیچ‌چیز آن‌جا نبود. دو سه بار گفت: «لااله‌الاالله. لااله‌الاالله.»
رفت لب حوض. آب پایین رفته بود و بدنه‌ی حوض خزه‌ی سبز و سیاه بسته بود. بی‌بی خم شد که به صورتش آبی بزند. یک دفعه حس کرد سایه سنگینی روی سرش افتاد. قبل از اینکه سرش را بلند کند، سایه از روی سرش گذشت و بر آب سبز رنگ حوض افتاد و یک لحظه، لرزان، همان‌جا ماند. پرنده‌ی بزرگی بود که بال‌هایش را باز کرده بود و میان هوا خشک شده بود. توی چنگالش یک چیز گلوله مانند تاب می‌خورد.
بی‌بی به این طرح روی آب خیره ماند. درست روی همین نقش، دو پر کوچک سیاه و سفید بر آب نشست و مثل قاصدک، سبک و تند، روی سطح حوض به حرکت در آمد. بی‌بی‌خانم با وحشت سرش را بلند کرد. پرنده‌ی بزرگ اوج گرفت و بی‌بی یکبار دیگر شنید: «بی‌بی برد!»