درشکستن سنگ‌ها، نفوذ دردیوارها، فرو شکستن درها

تیلانتان

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

سالها پیش باسنگریزه ها،باخاک وباعلف هرزه ها تیلانتان راساختم.
باروی آنرا به یاد دارم،درهای زردرنگ را وبر روی آن ها انگشتان
جهت نما را،
کوچه های تنگ وبدبورا وساکنان پرسر وصدای آنها را ،
ارگ سبز دولت را وقربانگاه سرخ را،پابرجاوچون دستی گشوده،
باپنج معبد عظیم وراهرویبیشمارش .

تیلانتان، شهری خاکستری درپای صخره ای سپید،شهری به زمین
چسبیده
باچنگ ودندان،شهرغبار ونیایش .ساکنان کند ذهن بودند ،
آداب دوست وستیزه جو ،دستهایی رامی پرستیدند
که آنان راساخته بود، اما از پاها که قادر بودند آنان رانابود کنند
وحشت داشتند.
مذهبشان وقربانیهای ومداومشان که با آن می خواستند عشق اولی را
بخرند وخویشتن رااز لطف دومی مطمئن کند
بی فایده بود . یک بامداد درخشان
پای راست من باخاک یکسانشان کرد،همراه باتاریخشان،
اشرافیت ستمگران ،
عصیانهایشان،ربان مقدس شان،آواز های محبوبشان
ونمای های آئینی شان.وکانان شهر هیچ گاه ظن نبردندکه پاها و
دستها
چیزی به جز دوانتهای پیکر خدایی واحد نبود.

شبانه

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

شب، چشمان اسبان که در شب می لرزند،
شب،چشمان آب درکشتزاری خفته،
شب درچشمان تو ،چشمان اسبان،که درشب می لرزند،
درچشمان آبی پنهانی تو.

چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رویا،
سکوت وانروا
چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه
از این آبها می نوشند ،
از این چشمان.

اگر تو چشمانت رابگشایی
شب دروازه های خزه اش را می گشاید،
قلورو پنهانی آب دروازه هایش رامی گشاید،
آبی که از دل شب چکه می کند.
واگر آنها راببندی ،
رودی،جریان بی صدا وآرام ،
به درونت سیلاب می ریزد ،پیش می رود،مکدرت می کند:
شب کرانه های روحت را می شوید.

سنگ آفتاب
اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

سیزدهمین بازمی گردد… این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد،
آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال

بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،

کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
بر سر ما فرومی بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزد ،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها پرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت،
تمام شب مب باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛
من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،
دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ،
مویی که عنکبوت ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه های اسیر در شب می دود ،
چهره ی باران در باغ سایه ها ،
آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،

می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،
کوره راه ناپیدایی روی آینه ها
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا بر افکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،
من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،

زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید
و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید
فضا به گرد او می پیچید
و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،

ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده اند ،
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ،
چهره ی بی شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا
لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ،
تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها
درخت و ابر ترا همانندند ،
تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ،
تو لبه ی شمشیری ،
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد،
آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ،
ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،

دست نبشته ی آتش بریشم،
شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان،
ستونی از مه،چشمه ای درسنگ،
حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان
تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور
که جزای جاودانی خویش را می بخشد ،
چوپان ِ دخترک دره های دریا
و نگهبان دره ی مرگ،
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه ی حیات ،
بانوی نی نواز و آذرخش ،
رشته ای از یاسمن، نمک د زخم،
شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ،
برف مو، ماه آویخته به دار ،
دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ،
دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،

چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ،
چهره ی جوان
بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان
[دیوار را
لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش
یک چهره می شوند ،
همه ی نا م ها یک نامند
همه ی چهر ه ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می کنند

چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای
که امشب
در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از رویاجدا افتاده ،
که تهی این شب به یغما یش برده است،
واژه ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می کو بد ،

تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ،
وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ،
ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم
از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد،
چون مشتی گره شده،
تلّی از میوه که از درون می رسد،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ،
لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ،
شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند،
اندیشه های من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگ هایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند،
زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی
و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ،
لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد،
به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.

در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند
با دست نبشته ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می نویسی و این زخم ها
چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد،
آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم
و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند،
و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند،
دهان تو بوی خاک دارد ،
دهان تو بویناک زهر زمان است ،
تنت بوی چاهی محصور را دارد ،
دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ،
دالانی که همیشه
به نقطه ی عزیمت باز می گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی
چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند،
و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،
من نام خویش را فراموش کرده ام ،
دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ،
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،
نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،
حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد
و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ،
و خود را در شفافیت خود می بازد ،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه ی فلس های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می نگرم
که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای
از عکس های قدیمی می گردم :
هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی ،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ،
و در ته گور ،
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ،
چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ،
چشمان مادرانه ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می یابد ،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند
– اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟

فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند،
چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن –
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ،
و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد
که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ،
که اسم من چیست :
آیا برای تابستان
نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
« هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است »
یا با دیگری سخن می گفت
یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ،
چونان درختی سیاه وسبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی –
« حالا خیلی دیر است »
و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته
جوز خریدیم ؟
اسم ها، مکان ها،
خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها
ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری،
لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ،
کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد،
اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ،
مادرید ، 1937،
در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ،
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد،
خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ،
برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ،
و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما :
دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ،
و از جیره ی ما از زمان و بهشت ،
تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ،
آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند
انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ،
– هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ،
آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ،
ای هستی محض …
در شهرهایی که خاک می شوند
اطاق ها از هم جدا می افتند،
اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند،
اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند
یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو
که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ،
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد،
یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ،
اطاق هایی که چون کشتی های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها:
سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ،
به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ،
دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی
که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ،
دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ،
قفس ها و اطاق های شماره دار ،
همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند،
هر نقش گچ بری ابریست ،
هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ،
هر میزی پنداری برای ضیافتی است ،
همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ،
دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ،
دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ،
میوه را بچین ، از زندگی بخور ،
در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ،
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ،
هر اتاقی مرکز جهان است ،
این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ،
هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ،
قطره ی نور از اندرون های شفاف
اطاق چون میوه ای باز می شود
یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ،
و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها
میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ،
مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ،
وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ،
کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ،
پلنگی با کلاه ابریشمین ،
رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ،
قاطر تعلیم و تربیتی ،
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ،
پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ،
آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ،
عزیز دردانه ی کلیسا
که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را
در آب مقدس می شوید
و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ،
دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند
و از خویش ،
این همه فرو می ریزد
در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ،
به انزوای محض انسان بودن ،
به شکوه انسان بودن ،
شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ،
معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛

دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ،
اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران
بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ،
شراب باز شراب می شود ،
نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ،
دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ،
تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی
که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند ،
جهان دگرگون می شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها :
الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم »
ولی مرد تسلیم قانون شد ،
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند ،
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهت نان سوایی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،

چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ،
و اماس سخت قدیسان
که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ،
ازدواج آرامش و جنبش ،
نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ،
هر اعت گلبرگی از بلور است ،
جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ،
و در مرکز ، شافیت جلوه گر ،
آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره
از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم ها :

هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ،
کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ،
از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ،
بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ،
به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ،
به میان کوچه های هستیم می رویم
در زیر آفتابی بی زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ،
تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ،
تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ،
تو چون هزاران پرنده می پری ،
خنده ی تو بر من می پاشد ،
سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری
جهان دوباره سبز می شود ،
جهان دگگون می شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ،
درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ،
روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ،
قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ،
جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ،
ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ،
زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید
به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،

هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن
(ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ،
آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟
– و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ،
استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می کند ،
سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ،
مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ،
من از درد ندگی شا افته ام » ) ،
شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا
ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ،
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ،
سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ،
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ،
چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ،
لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می رود ،
جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ،
مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ،
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها
که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند
هذیان ، فریاد پیروزی ،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود
و دهان کف آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم …
آن ها شعله هاست،
چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ،
گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ،
لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ،
لامسه و مردی که لمس می کند ،
اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ،
همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ،
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد …
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت
که خویش را با نشانه ها می پوشاند ،
سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟
و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟
آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
– هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است
که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ،
هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ،
مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ،
و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ،
هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ،
آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ،
بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ،
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ،
آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد
و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ،
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست
– زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟
زمین استواری نداریم ،
ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ،
دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ،
زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ،
زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ،
– نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند –
من وقتی هستم که دیگری باشم ،
تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ،
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ،
من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ،
زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ،
آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ،
زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ،
که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ،
گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ،
الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ،
چهره ات را به من بنما
اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ،
چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ،
چهره ی درخت ونانوا ،
راننده و ابر و ملاح ،
چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ،
چهره ی تنهایی اشتراکی ما ،
بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام :
زندگی و مرگ
در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ،
برج زلالی ، ملکه ی بامداد ،
دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ،
جسم جهان ، خانه ی مرگ ،
من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ،
من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ،
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن ،
استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ،
بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ،
بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد
آرامش بخشد :
دستت را بگشای
ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ،
روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ،
هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست
و من طلوع می کنم ،
ما همه طلوع می کنیم ،
خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ،
خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ،
چهره ی تمام مردان ،

دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ،
گذار من چهره ی این روز را ببینم ،
بگذار من چهره ی این شب را ببینم ،
همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود
معبر خون پل ، ضربان قلب ،
مرا به آن سوی شب ببر
آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ،
ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند :
دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ،
روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ،
روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ،
تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ،
چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ،
سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام
فانی می شود ، هستی بی چهره ،
حضور وصف نپذیر در میان حضورها …
می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم :
لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ،
من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم
که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ،
دیوارها یک به یک ره باز می کردند،
همه ی درها شکسته می شد
و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ،
و پک های فروبسته ام را می گشود ،
قنداقه ی هستی ام را می درید ،
مرا از خویشتن می رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید
و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود ، دور می زند
و همیشه در راه است.

نقب

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

با رنج بسیار،بایک بند انگشت پیشرفت درسال،
ددل صخره نقبی می زنم .هزاران هار سال
دندانهایم رافرسوده ام وناخنهایم راشکسته ام
تا به سوی دیگر رسم،به نور،به هوای آزاد وآزادی .
واکنون که دتهایم خونریز است ودندان هایم
درلثه هایم می لرزند،درگودالی،چاک چاک ازتشنگی وغبار،
ازکار دست می کشم ودرکار خویش می نگرم:
من نیمه ی دوم زندگی ام را
درشکستن سنگ ها ،نفوذ دردیوار ها ،فرو شکستن درها
وکنار زدن موانعی گذرانده ام که درنیمه ی اول زندگی
به دست خود میان خویشتن ونور نهاده ام.

بازگشت

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

درمیانه ی راه ایستادم
به زمان پشت کردم
وبه جای ادامه ی آینده
– که کسی در آن چشم به راهم نبود-
برگشتم وبرجاده ی هموار گذشته گام زدم

آن راه باریک راترک کردم که همه
ازآغاز ِ آغاز انتظار ِ نشانه ای ،
کلیدی یافتوایی از آن دارند ،
ودر این میانه امید ،نومیدانه امیدوار است
تا دروازه ی قرون باز شود
وکسی بگوید:اکنون نه دروازه ای ،نه قرنی…

خیابانها ومیدانها رازیر پاگذاشتم،
تندیس های خاکستری درسرد صبحگاه،
وتنها باد درمیان اشیاء مرده ،زنده بود.
آن سوی شهر، دشت وآن سوی دشت
شب دردل صحرا :
دل من شب بود،صحا بود.
آنگاه سنگی درآفتاب بودم ،سنگی وآینه ای
وآنوقت دریایی دردل صحرا وویرانه ها
وبر فراز دریا آسمان سیاه ،
سنگ عظیم حروف ساییده
ستاره هارا هیچ چیز به من نمی نمود .
با انتها رسیدم.دروازه ها فروریخته
وفرشته،بی سلاح خفته.
درون باغ:برگها به هم پیچیده،
نَفَس ِ سنگها چنان که گویی زنده اند ،
خواب آلودگی گل های ماگنولیا
نور برهنه براندام های خال کوبیده ی درختان.
آب ،علفزار سرخ وسبزرا
با چهار بازو درآغوش می کشید .
ودر مرکز،زن،درخت،
پرمرغان آتش

عریانی من عادی می نمود:
مثل آب بودم،مثل هوا
زیرنو سبز درخت
آرمیده درچمن،
پردرازی بود
به جای مانده ز باد،سپید
خواستم ببوسمش اما صدای آب
باتشنگی ام تماس گرفت وشفافیت اش
به خویشتنم باز خواند
تصویری لرزان دراعماق دیدم:
عطشی درهمشکسته،دهانی ویران،
ای آتش خود پسند وخزنده،ای پیر خسیس ،
عریان ام رابپوشان. با آرامی رفتم.
فرشته تبسم کرد.بادبیدار شد
وخاشاکش کورم کرد.
سخنان من بادبود،خاشاک بود:
این مانیستیم که زندگی می کنیم،این زمان است که مارا می زید.

آذرخش، درآرامش

اکتاویو پاز
مترجم: احمد میرعلائی

دراز کشیده،
سنگی به هیئت ظهر،
چشمانم نیمه بسته آنجا که سپید آبی می شود،
لبخندی درمیان آن.
نیم خیز می شوی ،یال شیرت رام تکانی .
وآنگاه دراز می کشی ،
قطره ی کوچکی ازگدازه برصخره،
پرتو آفتابی خفته.تاخفته ای برتو دست می کشم،صیقلت می دهم،
ای تیشه ی باریک
پیکانی که باتو شب را به آتش می کشم.باشمشیر ها وپرها،آنجا دردوردست،دریا درکشاکش است.

معرفي اكتاويو پاز

اکتاویو پاز شاعر ، مقاله نویس ، سیاستمدار ، مباحثه گر سیاسی ، سردبیر ، مترجم و متفکر بزرگ مکزیکی طی پنجاه سال فعالیت ادبی و فرهنگی و اجتماعی خویش درهای مدرنیته را به روی زبان اسپانیایی گشود ، نقشی مهم در رساندن فرهنگ آمریکای لاتین به سطحی جهانی داشت ، و به شایستگی ، در سال1990 برنده ی جایزه ی نوبل شد .
«گسستگی و پیوستگی» ، «انزوا و همگرایی» ، » تجلی دگردیسی گذشته ، امروز و فردا در شعر » ، دلمشغولی و تکاپوهای مدام پاز است . همچنین ریشه های تاریخی و فرهنگی ، زاد بوم، آداب و سنن… نفی خلاق ِ میراث کهن و گرته برداری لازم از عهد باستان ، نقد حال و استقبال از آینده ، جسارت به روز بودن و دامن زدن به رویاهای کرانه ناپذیر انسان[شاعر] … و مکاشفه ی جریان خودبخودی و سیال شعر ، دغدغه های بی پایان شاعر بزرگ مکزیک ، اکتاویو پاز را تشکیل می دهد.

| سپرده به زمین | بیژن نجدی |

بیژن نجدی، غزاله علیزاده و هوشنگ گلشیری

 

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن‌قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چایی‌ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیم‌های برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (…با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: ” گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟”
اتاق آن‌ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته‌ای دو بار از آن بالا می‌آمد، از پنجره می‌گذشت و روی تکه شکسته‌ای از گچ‌بری‌های سقف تمام می‌شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه‌های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می‌زد و ملیحه دست و دلش نمی‌رفت که از لای دندان‌های مصنوعی آواز فراموش شده‌ای از ” قمر” را بخواند، آن‌ها به بالکن می‌رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی‌شد گوش کنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده‌ای به طرف ته خیابان می‌دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی‌ش بود. لاغر. لب‌هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی‌توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی‌دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟… حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت (باز هم یه جسد…) آن‌ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می‌خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگومگو می‌کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن‌جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند…
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه‌ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست‌های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می‌گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده… همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن‌ها پیاده به طرف پل رفتند. عده‌ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می‌کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن‌ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می‌رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم‌ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن‌ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می‌شد که به طرف دهکده می‌رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت…
آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می‌برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو…
باد توت پزان بی‌آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می‌داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می‌خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ کاش یکی از درخت‌ها پسر طاهر بود (ملیحه فکر می‌کرد)
گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه…
کاش می‌شد ببینمش (ملیحه گفته بود).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه‌س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می‌خوای بریم پیش یاوری؟
لنگه‌های در بهداری باز بود. چند بوته‌ی پا بلند کاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف‌شان دیده نمی‌شد. دکتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می‌خورید؟
ملیحه گفت: آره.
دکتر از طاهر پرسید: شب‌ها خوب می‌خوابن؟
ملیحه گفت: دکتر یه بچه پیدا کرده‌ن، شمام شنیدین؟
دکتر گفت: بله.
ملیحه گفت: حالا کجاس؟
دکتر گفت: گذاشتنش توی انبار.
ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟
دکتر گفت: می‌دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.
ملیحه گفت: بعد چی کارش می‌کنن؟
دکتر گفت: تا فردا نگه می‌دارند، اگر کسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می‌کنند.
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می‌شه بدینش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش می‌کنیم، خودمون دفنش می‌کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم…
ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه‌ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه‌های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
طاهر لیوانی را از آب پر کرد. دکتر ملیحه را روی نیمکت چوبی درازکش کرد. سوزن باریکی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. کمی پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نیمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم‌هایش را باز نکرد و حتا یک کلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشک می‌سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می‌برد.
ملیحه گفت: این‌همه اسم، آخرش هیچی.
طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می‌کنیم.
ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی‌تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزی که رفته بودیم سر پل؟
ملیحه گفت: نه، فرداش که رفتیم درمانگاه…
تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی‌آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می‌شد و نه می‌بارید کمی آهسته‌تر از مردی که زنبیل را می‌برد و گاهی آن را دست به دست می‌کرد و گاهی روی زمین می‌گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه‌خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی‌شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود. قهوه‌چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست‌هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می‌کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می‌کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدم‌هایش را آرام کرد. آن‌ها حتا در چند قدمی خانه‌شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره‌اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می‌داد. سرش را که بلند می‌کرد یک ملیحه پیر، گلدان‌های خالی را روی هم می‌چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می‌زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می‌رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده‌شوی‌خانه روی چمن بین سنگ‌ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبر کن‌ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می‌شد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم…
ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.
آن‌ها به هم چسبیدند. کسی نمی‌توانست بفهمد که کدام یک از آن‌ها دارد به دیگری کمک می‌کند. همین‌که توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مالِ‌ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده…
اطراف آن‌ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و …
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت:….
ملیحه گفت:….
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش می‌رسید که از ته خیابان برمی‌گشتند. آن‌ها آنقدر سر و صدا می‌کردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.