شعر زمستانی | نازنین نظام شهیدی

و بعد انسان زمستان بود
با پهنه های خاکستری و نورمردگی های تنش
با سرانگشتان سربی رنگ و کاسه های خالی ی سرشاخه های عریانش
وقتی خطوط پیچک ها بر پهنه های سردش چروک می انداخت و
از پوکی اش صدای قارقار می آمد
و انسان زمستان بود
با حس های کز کرده در گریبانش
با ترس سرمایی که ریشه اش را بست
زیر خاکی که برف می پوشاند و ابر 
دو بال گسترده ی عقاب پیری بود
که پرهای کهنه از تن رها می کرد
اما انسان
زمستان بود