آینه و آدامس | ناصر غياثی

طرف‌های یکِ شب باید باشد. در خیابان برج هستم. آن طرف خیابان زنی ایستاده شکیل، و گیسوان طلایی‌اش را سپرده به باد سرد پاییزی آخر شب برلين. از طرز ایستادنش معلوم است که منتظر تاکسی است. به آنی دور می‌زنم. بله. دست تکان می‌دهد. سوار که می‌شود می‌بینم عینک مکش مرگ مایی هم بر چشم دارد.
– خیابان گل زنبق!

یاد دره زنبق می‌افتم.

– متاسفم، نمی‌شناسم.

اسم محله را می‌برد. ترجمه‌اش کنم به فارسی می‌شود چرخ‌های نور. آن‌طرف شهر است. چه مسیری! درآمد امشب آنقدر هست که بدون عذاب وجدان بنشینی به شب نشینی.

– شما نگران نباشيد. سه تا نقشه‌ی جورواجور دارم. در طول راه پیدایش می‌کنم.

نقشه را برمی‌دارم. می‌شنوم: آدامس داری؟

از این لهجه غلیظ لهستانی و آن ظاهر و این تو گفتن و آن آدامس خواستنش، برمی‌آید صاحب کهن‌ترین شغل جهان باشد. از آن‌هایی که به خانه‌ها می‌روند. پس دارد می‌رود سر کار.

– متاسفم. من از آدامس خوشم نمی‌آید.

– هوم. چه حیف!

این را که برسانم، درآمد امشب برای تعطیل کردن به دست آمده.

– آب‌نبات دارم. می‌خواهی؟

– بله.

یکی به او می‌دهم. پلاستیک آب‌نبات را برمی‌گرداند، شیشه را می‌کشم پایین و می‌اندازمش بیرون.

– اوه. چه غیر متمدنانه!

– آره. غیر متمدنانه است، ولی عیبی ندارد. باد می‌برد.

لازم نکرده تو یکی به من درس تمدن بدهی. آلمانی‌اش افتضاح است.

– آینه داری؟

-آینه؟

می‌خواهد آرایش کند. نگه می‌دارم. می‌گویم بیاید جلو و از آینه آفتاب‌گیر جلو استفاده کند. می‌آید. با مداد و روژ لب می‌افتد به جان سر و صورتش. صبر نمی‌کنم تا آرایش کردنش تمام بشود. این درست که مسیرت خيلی طولانی است اما دیگر برايت عربی نمی‌توانم برقصم.

پشت هر چراغ قرمزی که می‌ایستم سرعت دست‌های مسلح زیاد می‌شود.

– حالا این مرد خوشبخت کی هست؟ باید مرد خیلی خوشبختی باشد که این وقت شب، زنی خودش را برايش آرایش می‌کند.

– آره. عاشقش هستم، ولی پنج دقیقه بیشتر نمی‌مانم.

نیم ساعتی هست که در راهیم. هنوز سر در نیاورده‌ام برای چه به جایی می‌رود که نمی‌شناسد و خودش را برای مردی آرایش می‌کند که نمی‌خواهد بیشتر از پنج دقیقه پیشش بماند. از من قول گرفته که دم در خانه منتظرش بمانم تا برش گردانم. با این وصف دیگر کوچکترین شکی نمانده که شب نشینی بدون عذاب وجدان برگزار خواهد شد.

می‌رسیم. محله‌ی پولدارهاست. خانه‌های یک طبقه و شیک. چراغ‌های خانه خاموشند. زنگ می‌زند. کسی در را باز نمی‌کند. به تلفن‌های مکررش هم کسی جواب نمی‌دهد. مثل گربه‌ای دور خانه می‌چرخد. نرم و مراقب. تمام کوچه پس‌کوچه‌های اطراف را بدنبال یک تویوتای قرمز و یک فولکس واگن نمی‌دانم چی زیر چرخ می‌گذارم. بی فایده‌ است. پیدا نمی‌کنيم. حالا توانسته آنقدر حالی‌ام کند که شنیده مرد، معشوقه، دوست پسر، شوهر سابق، با زن دیگری رابطه دارد. آمده است تا سر بزنگاه بگیردشان. اما تیرش به سنگ خورده. ناچاریم برگردیم. به فکرم بچه‌ها را جمع کنم به کافه‌ی محل.

– موزیک نداری؟

– چرا ندارم؟ چی دوست داری؟ کلاسیک، جاز، پاپ، راک، رپ، ایرانی، عربی، هر نوع موزیکی بخواهی يا رادیو‌اش هست و يا کاستش.

اگر ایرانی بودی نی‌نوا را می‌گذاشتم که همین امشب خودکشی کنی.

– هر چه گذاشتی.

دکمه‌ی رادیو جاز برلین را می‌زنم. از آن آهنگ‌هایی دارد پخش می‌شود که فقط در هارلم می‌شود شنید. ترومپت و گیتار برقی غوغا می‌کنند. از صدای خواننده‌اش پیداست که سیاه‌پوست است. ساکت است. ساکت شده. طوری می‌گویم حالا که پیدایش نکردی زیاد مهم نیست، که انگار دسته کلیدش را گم کرده باشد.

می‌گوید: مردی را که خیانت بکند دیگر نباید دوستش داشت.

تو گویی دوست داشتن به خواستن یا نخواستن است.

– مردها همه‌شان عوضی‌اند، همه‌شان خوکند!

حالش باید خیلی خراب بوده باشد. عصبانی نمی‌شوم. به من چه. اینجا مهد آزادی است. نه تنها داشتن عقیده آزاد است، بلکه ابراز عقیده هم جرمی ندارد. می‌زند زیر گریه. از آن گریه‌هایی که فقط زن‌ها می‌توانند بکنند. جگرسوز، خانمان برانداز.

مثل اینکه می‌خواهد کوفتم بشود این کرایه. بسته‌ی دستمال کاغذی را می‌گیرم جلویش و می‌گویم: بهترین کار این است که یک گیلاس شراب قرمز بخوری و بروی بخوابی.

اشک‌ریزان از پمپ بنزین یک شیشه شراب قرمز می‌خرد، وقتی می‌رسیم دم در خانه‌اش می‌گوید: تو چه راننده تاکسی مهربانی بودی. شماره تلفنت را می‌دهی؟

به بچه‌ها زنگ می‌زنم. یادم باشد از فردا آینه و آدامس بگذارم توی ماشین.

چشم | ناصر غیاثی



برای نوجوانی ِ ناصر فاخته

پای پلکان، دست‌ ِ سنگین‌اش را که رد ِ سیلی‌هایش، از کودکی تا نوجوانی، روی صورتش مانده و جایش سوخته بود، دراز کرد و گفت: « کفشات را اینجا درمی‌آوری.» به کف ِ زمین، گوشه‌ی پلکان ِ سه پله‌ای اشاره کرد.« باران که بارید با خودت می‌آوری بالا، می‌گذاری توی حمام.» چمدان را گذاشت زمین. دست‌ها را آورد جلو. زیر شکم حلقه کرد. سر را خماند. به زمین نگاه کرد و گفت: « چشم.» می‌خواست بگوید: ” بازهم سیلی ؟ ” می‌خواست نشان بدهد، قدرمی‌داند. ” مرا، این موجودی اضافی ِ خانواده را، که روی دست‌شان مانده بودم، در خانه‌اش جاداده‌است. برادرم.”  جلو افتاد. کفش‌اش را درآورد، جفت کرد و گذاشت گوشه‌ی پله. رفت  بالا. منتظر شد تا کفش‌اش را دربیاورد. درآورد. چمدان را برداشت. رفت بالا. با سر به کفش‌ها اشاره کرد و گفت:« برگرد! جفت‌شان کن! همیشه پشت ِ کفش ِ من. آن‌جا جای کفش توست.» چمدان را گذاشت روی سنگ ِ سرد پله‌. برگشت پایین. یک لنگه را که روی لنگه‌ی دیگر افتاده بود، برداشت، جفت کرد و گذاشت پشت ِ کفش ِ جفت شده‌اش. برگشت بالا و در درگاهی، پشت ِ او، که حالا رفته بود توی ایوان، ایستاد. عرق کرده‌بود. سرخ شده‌بود. اول موهای کوتاه و کم‌پشت، تن ِ استخوانی و چشم‌های ریز  زن ِ جوان، ایران‌دخت، زن‌اش را دید. بعد گردن ِ لق زن پیر را: برای ایران‌دخت، خانم‌جان و برای بقیه حاج‌خانم. خاله‌ی ایراندخت، پیردختری وسواسی و پرستار بازنشسته. و سرانجام چشمان ِ شیطان ِ پسرکی ده یازده ساله، علی، خدمتکار خانه را. همه لبخند برلب و کنجکاو نگاه می‌کردند. «سلام.» به نیم‌نگاهی از پشت ِ در ِ نیمه‌باز‌، تمام ایوان را براندازکرد. شیشه‌بند بود. پهن و آفتابگیر. “چرت‌ ِ بعدازظهر، روی این ایوان.” «سلام.» «سلام.» «سلام.» ایران‌دخت آمد جلو. لبخندش را دروغ دید. «خوش آمدی.» بقیه کنار رفتند. واردشد. چمدان را گذاشت روی قالی. دو اتاق در برابرش بود، با درهای چوبی. باز. در ِ سمت ِ راست بسته بود. جوراب‌اش را درآورد «جوراب‌ات را اینجا در می‌آوری.» یک لنگه را انداخت توی آن یکی. در ِ اتاق ِ روبرو را بازکرد. گفت: « اینجا اتاق خواب ماست.» به دو قدم رفت داخل ِ اتاق‌خواب. گلوله‌ی جوراب را انداخت گوشه‌ی اتاق. برگشت. در را بست. از جلوی تلویزیون شاوب‌لورنس، کنج دیوار، وسط ِ در ِ بسته و در ِ اتاق‌ ِ خواب آن‌ها، برادر و زن‌ش، گذشت. ” تلویزیون. شُو. مراد برقی.” در را بازکرد و گفت: « اینجا اتاق ِ توست.» سربرگرداند و گفت: « بیا تو!» گفت: «چشم.» چمدان را برداشت. داخل ایوان شد. به دنبا‌ل‌ش داخل اتاق شد. کوچک بود. سمت ِ چپ، یک تخت کنار دیوار، سمت راست یک میز و یک صندلی ِ فلزی ِ ارج، جلوی پنجره و کنار ِ پنجره کتاب‌خانه‌ای پر از کتاب.” کتاب‌خانه. تخت‌خواب. ” گفت: « این اتاق توست. چمدان‌ات را می‌گذاری زیر تخت.» فورن چمدان را سراند زیر تخت. روتختی داشت: « صبح‌ها  تخت‌ات را درست می‌کنی و روتختی را هم می‌کشی رویش. صاف.» « چشم.»  «چمدان را بیشتر سُر بده تو تا معلوم نباشد. آن روی تختی را هم بکش پایین!» «چشم.» پایین ِ تخت، وسط ‌ِ دیوار، روبروی پنجره، در‌ ِ دیگری بود. آن را نشان داد و گفت: « آنجا اتاق پذایرایی است.» از لای پرده‌های توری‌ ِ آویزان ِ جلوی ِ در ِ بسته، داخل پذیرایی پیدابود. ملحفه‌های سفید روی مبل را فقط در تلویزیون دیده بود. نشان اشرافیت. ” فقر”
دو زن و پسرک، هم‌چنان لبخند به لب، دم ِ در ِ اتاق ِ از امروز ِ او ایستاده بودند. برگشت، به طرف در رفت. بقیه کنار کشیدند.از آن گذشت. نمی‌دانست باید برود بیرون یا نه. گفت: « بیا!». رفت بیرون. جلوی در ایستاد. کنار تلویزیون. روبرویش در ِ دیگری بود، فلزی. به اتاق کنار ِ اتاق خواب اشاره کرد و گفت: « آنجا اتاق حاج خانم است.» ” علی ؟”. ایوان را در هفت هشت قدم پشت سر گذاشت. به طرف در ِ فلزی رفت. «بیا!» «چشم.». رفت. سمت چپ، آشپزخانه‌ی کوچکی بود، یک میز ِ کوچک با دو صندلی، روبرو توالت و سمت راست حمام. «زیرشلواری و جوراب‌ات را خودت می‌شوری. بقیه‌ی لباس‌هایت را هم می‌اندازی توی آن سبد.» «چشم.» “اینجا کجاست؟ چرا اینجام؟” « تو و علی و حاج‌خانم ساعت دوازده و نیم نهار می‌خورید. ساعت ِ هفت همه با هم شام می‌خوریم. ساعت ِ ده هم می‌خوابی.» «چشم.» « از این به بعد خیابان‌گردی و شب‌گردی و رفیق‌بازی هم ممنوع. فهمیدی؟ » «این را آویزه‌ی گوشت کن. هر رژیمی که بیاید، به مهندس و دکتر احتیاج دارد و اول از همه سر ِ شاعر و نویسنده را می‌زند. فهمیدی؟ » سرش پایین بود و به موکت ِ نازک ِ کف ِ راهرو نگاه می‌کرد. « بله. چشم.» « امیدوارم. مدرسه که تعطیل شد، یک ربع، حداکثر بیست دقیقه بعد منزل هستی.» «چشم.» « در خانه گر کس است، یک حرف بس است. حالا برو لباس‌ات را دربیاور و درست را بخوان.» « چشم.» برگشت به اتاق خودش.  ” اتاق ِ من؟ یک اتاق فقط برای خودم؟ کدام درس؟ مدرسه‌ که تازه از فردا بازمی‌شود.” دفتر خاطرات‌ ِ کوچکش را برداشت، گذاشت لای ِ کتاب ِِ فارسی. می‌خواست بنویسد.

هایدلبرگ
اکتبر 2005