حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج | علی‌مراد فدایی‌نیا

دریافت کتاب: | حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج، علی‌مراد فدایی‌نیا |

برای روز مبا دا ، یک جور و صله های مانوس می زنیم . تو از آن ها موا ظبت می کنی ، و مرا می نشانی به رو بروی آسمان که همیشه حصاری کهنه ونه اما   فرسوده است . بعد ، قدم بر می داری ، چون مه دور می شوی ،  مثل آینه کدر و غیر ملموس می شوی .

برای روز مبا دا ، فراموش نمی کنی نامت فا باید باشد ، باید فا بمانی ، اینطور که من می دانم ، و نه ریزشی از برگ بر جاده های صاف و سا ده ی اینهمه دوری . پس اگر پشیمانی شروع نشود ، اگر من میان تو واگر ، یکی را انتخا ب کنم ، که حتما تو را انتخاب می کنم – شکی ساده و معمولی گریبانمان را خواهد گرفت .

برای روز مبا دا ؛ سه ستاره بر پیشانی تو خواهد درخشید ،

– یک از اقبال می گوید ، از جاده های سرگردانی ، که هر کدام اقبال اقبال است . و از ورای این درد ساده ی اطراف من می آید ، یک ستاره ، چهل باره بهار می آفریند ؛ بهار های مرداری ، که از کوثر خشمگین تر و از صراط معروف تر است – ستاره ی سوم ، من خواهم بود ، من ، که در اثنای یک پیچش که از رحم تو شروع می شود ، و بعد آنجا ستاره …

همگانی می شود

این سوی همین طور

برای روز مبادا ؛ یاد آورم باش . پناهم باش . برای روز مبادا – من تقا صم را از همان حوض مشهور و معروف مذهبی کوثر گرفته ام – رفته بازگشته ام ، باز گشته رفته ام . شهیدی پنداری بر صراط ، تا ناگهان شک – که می آید – و آقا می شود . بدوزخ می افتد . من اگر آنجا باشم ، من اگر بدانم ، در آن دم ، شک خواهم داشت . دوزخ را ترجیح می دهم . بی شک اما اگر بمانم ، مثل یک روز کدر و بی خاصیت ، به کوثر پناه می برم .

برای روز مبادا – بگوی – و آن سه ستاره را بیا ویز بر تارک مبا رکت 0 چون باد خواهند درخشید ، کوه وار خواهند افتاد – تا دشتی پیر خلا صه خواهند شد .

میگفتم . میگفتی . و گفتن از یک محاوره ی ساده اگر تجاوز می کرد ، نا نجیب می شد . حتم دارم استغا ثه شروع ستاره ایست در رحم تا اعتراض تولد تو . من فای باکره را بشارت خواهم داد . می گفتم همیشه مادر می تواند مادر بزرگ باشد . همیشه تو می توانی فا صله بسازی . هر چه بریده تر با بهانه تر ، هر چه ساده تر مشگل تر . مثل یک رحم که ستاره بسازد . ستاره ای باکره در یک لا یه . یک

لا یه ی مکروه که از نجابت دین تو بگوید .

مذهب می شناسم . حتی آن پیغمبر دیوانه را . پیغمبر پیغمبران را . من توجهم را بفا صله یی که فا می سازد می گویم . و همین حوالی . در اتفاق و انفاق . شکستن . پیرا یه های بی باوری تا روحیه ی مجروح را به التیام هزار کوه نمک رسانده است . و این معجون از آغاز ، فا صله های با طل را تبدیل می کرد – و کوثر همیشه خوف انگیز ترین بادها را بیاد می آورد .

گفتگوهای معمولی- با تمدنی از ضربت .

از پله ها می آمدم .

برای آمدن به اداره به سرعت میآمدم .افتادم .یکباره بدن چپم افتاد .و افتادم بد طوری .

همین که گفتم . اول افتادم بعد دیدم ، دیدم بدن چپم دیگر درد می کند . وقت داشتم – بلند شوم ؟از این افتادنم جلو گیری کنم ؟گفتم حتما تقصیر دیشب است . گفتم حتما خرا بکاری ی دیشب بدن چپم را از کار اندا خته است . به همسایه که رسیده بود . فقط لبخند زدم گفتم چیزی نیست . گفتم می توانم برخیزم . حواسم نبود سُر خوردم . همسایه برگشت . رفت . گفتم اگر برخیزم به این افتادن اعتراض کرده ام . چه می شود ؟ همینجا تا می توانم بیفتم ، تا ببینم بدن چپم چکار می خواهد بکند . شلوارم زخم شده بود . روی زانو . من نگاه کردم دیدم اداره ام دارد دیر می شود – دیدم هیچ تعهدی ندارم تا به اداره بروم – به رئیسم می گویم من آمدم بیا یم . خیلی سریع هم آمدم ، اما بدن چپم ناگهانی ایستاد ، نا گهان نخواست که دیگر برود .

شهادت چند برگ ِ زرد ِ مرده ی ِ این گوشه افتاده را که می تواند بپذیرد . قدم میزدم ، می رفتم .با ران آمده بود ، بارانی تند و کم . زردی که به خیسی رسیده بود . حا شا و کلا نداشت . همینطور آمدم صبح را بگذرانم . اگر نمی گذاراندم .من اینجا با دلیل کار کار ندارم .

گفتم : آفا آقا من می خواهم بروم تجریش مرا می رسانی ؟

گفت : بله .

آمدم . همینطور . هر وقت دلم بخواهد حق دارم نگاه گنم . این دیدن را کسی نمی تواند منع کند .

آقای راننده سبیلو بود . از هر چه آدم که سبیل دئاشته باشد بدم می آید . اینه آدم را یاد پدر جد می اندازند . مسخره اند . می خواستم بگویم آقا من از شما ، مخصوصا از سبیل شما بدم می آید . اما ترسیدم . ترس . این ترس چه نعمت خوبی ست . میزد داغانم می کرد . آنوقت خون می آمد . چقدر ازخونی که رنگش را ببینم ، از زخمی که پیدا باشد بدم می آید. هیچ وقت اینطور دعواها را نخواسته ام . وای . اما راننده چرا اینطور نگاهم میکند .  – توی این سرما آقا تاکسی هم خودش چیزی است  ها ؟

گفتم : درست می فرمایید. نخیر آقا اشتباه میکنید .

راننده گفت :بله ؟

منهم گفتم . این چکار دارد .ای ی . راهیست میروم .دیگر. نه . تشنج نمی خواهم . بگذار بگوید . بگذار بگویم . آقای راننده شما حق ندارید از من سوال کنید – نه ؟راننده جواب نداد . حتما با او نبودم – نه ؟ بگذرم . آقای راننده اما اینهمه راه طولانی را حرف می زند .

– آقا شما چرا گرفته اید ؟

– ای آقا چکار کنم که گرفته نباشم – چکار کنم شما بفرمائید .

– آقا صبح به این اول صبحی سزاوار نیست .

گفتم : آقا اگر درد مرا می دانستید این حرف را نمی گفتید .

راننده گفت : مگر کشتیها یتان غرق شده است آقای محترم ؟ چه تان شده است ؟

نگاه به درختان بی مجال است . رها کنم . راحت ادامه می دهم . این نازنین بودن های مهربان همیشگی .

– آقای راننده اگر شما به جای من بودید – وا قعا حالا نبودید – فکر کنید . وا قعا فکر کنید .

راننده گفت : چه شده است مگر ؟

آن راننده که آنطرفتر میراند ، انگار فحش داد .

– بغلت را چرا مواظب نیستی ؟

گفتم : که حرف زدنم درد سر میآورد – کارتان را بکنید .

دوباره فرصت – اما چه فرصتی . می خواهم با این فرصت چکار کنم . آقای راننده وا قعا گوش کنید .

– بله .

اینبار با او بودم . خوبست : آقا ببینید من یک دختر را دوست دارم . بهترین دختر دنیاست .

راننده حرف بیهوده میزند : اگر بر دیده ی مجنون نشینی     بجز زیبا یی لیلی نبینی .

– نه آقا ، نه . این را واقع می گویم . دختر ماه و نازنینی ست . اما نمی توانم ازدواج کنم . بودجه ی ازدواج ندارم . اینستکه بناچار باید دخترک را از دست بدهم . چکار کنم آقا – اگر شما بودید چکار میکردید ؟

– ای آقا ، چطور شما نمی توانید ازدواج کنید ، با هم بسازید دیگر .

– نمی شود آقا ، در این دوره و زمانه – زن گرفتن شرا یطی دارد . ما با هم از کوچه های مهتابی گذشته ایم . از خیلی از مراحل عشق و عاشقی عبور کرده ایم . همدیگر را فراوان بوسیده ایم – آقا واقعا بوسیده ایم . برای غریبه ای مثل شما که دروغ نمی گویم – سا لهای سال با هم بودیم . قول داده بودیم که جز با هم نبا شیم .

خانه ایی بگیریم – یعنی اجاره کنیم – می دانید خرید خانه چقدر گران است آقا – اگر پدرو مادر موا فقت نکردند ، یکطوری جورش کنیم – اما نشد – وا قعا نشد .

راننده وحشتناک لذت می برد : چرا آقا – پس چزا ازدواج نمیکنید ؟

– ای چه بگویم آقا – خدا نخواست – حالا باید تنها باشم – تنهای تنها – به نیمه ی شبها راه بروم و دراین سرمای پا ییز حسرت بخورم . آقا فکر کنید – یک جوان بسن و سال من – حیف اما کجاست جوانی .

راننده گفت : چرا آقا . چرا شما جوان هستید – واقعا جوان هستید .

– نه آقا دیگر دختر به آن نازنینی را از دست داده ام . افسوس .

راننده از آنچه بر من رفته بود نا راحت بود .

چه درختها یی .در این سرما چطور بایددوباره ادامه دهم . درد سری است اما . باید کاری بکنم .

بعد از پیاده شدن ؟

هنوز احمقانه است . راننده گفت : آقا من حرفهایتان را قبول ندارم …

– ای آقا – حالا کامل می گویم – حالا کامل شرح ماجرا را می گویم – من دختر ماه و نازنینی را که واقعا دوست داشتنی بود دوست می داشتم …

راننده گفت : توی کلا متان کجای تجریش ؟

دیدم ادامه نمیدان – گفتم : همینجا آقا  – خیلی ممنون . همینجا .

راننده گفت : بگویید میمانم –

– نه متا سفم – من باید الان جایی باشم . چقدر دیر کرده ام– ها باشد اگر دوباره همدیگر را دیدیم .

– آقا – آقا .

پیاده شدم .

گفتم :چقدر باید بدهم – پول منظورم است ؟

اگر توکناره باشی – اینجا تنت را به ارمغان میبرند 0 اینجا خوابهای همیشگی گریبانگیرت میشود . به خواستنی مشکوک میلرزی . آبهای دریا چه ی قدیمی آنجا می شوی و آنگاه می پوسی . عمری کوتاه می یابی و تمام می کنی . تمامی تمام . راههای بیراهه را گفتی بشمارم . پذیرفتم . گفتم اگر اینطور باشد . چرا باید آن کو چه بدریا چه ی قدیمی راه یابد .چرا باید آن کوچه ی قدیمی پوست بیندازد . پوستی کهنه تر داشته باشد . گفتم کهنسالی راه یافتن نیست . گفتم از کوچه تا آن دریا چه ی قدیمی به اندازه ی همان کهنسالی راه هست ، راه بیراهه . اگر ترسم بود . اگر ترس ماندن فا صله ها را داشتم ، حتما جرات های مسخره ی دیروزیم را کنار می گذا شتم – همین طور وسیله های تازه می یافتم ، تا تقا طع دو نور غریب را که از آفتاب آن روز آمد بتو بگویم . گفتی خوابهایت را مثل همان دو نور غریب روز تاریک مدفون کن . بگذار حوصله شوند و بمیرند – گفتم اما آن پنجه ، آن پنجه که همیشه صورتم را می پوشاند – مثل ترس می آید ، میماند – مثل چیزی غریب داغم می کند – گفتی آن پنجه را با دروغهایت پنهان کن . من اگر اینهمه دروغ را بتوانم با آن پنجه ی احترام انگیز که همیشه تکان می خورد و در مه طلوع های خواب میربایدم شکل دهم ، دیگر چه توقعی حتی از انگشتر بزرگم می توانم داشته باشم .

گفتم این مه است در طلوع – این مه مرموز ست که اعلام میکند .

من از تو گفتم . از انگشترم نها یت ها را شماره کردم . من اگر همینجا این گیجی موروثی را میمیراندم ، با قوسهای ورای تو میآمیختم . تقصیر از گیجی نیست . من توقع نداشتم . تا آن پنجه ی شکوهمند همه باره آشکارا – شکوفه های بارانی بشکوفاند . پنج انگشت – پنج انگشت لغزنده بر پیشانی من . تب میآورد – تبی دوست داشتنی ، تا از توقع بگذرم . بیا یم ، بیا یم هما نجا که راه از سقوط شروع می شود .

من گفتم اینها مومیای اند . نمیلرزند . این پنج انگشت خشک . درختان

پر گنجشکند . مثل یک فواره ی دود ، در منطقه یی بایر . روا نیست که از کتفم شروع کند ، و بر پیشا نیم خراش های شگفت انگیز بنشاند .همین .

& & &

همه چیز به اطرافم میرسد . اطرافم شده ام . اما – این کو چه ها را گشت می زنم . لای لای برگهای ریخته دلتنگی های کوچک می سازند . پا هایم خسته است ، و گرنه چرا نمی توانم از تشنج بگذرم . راه می روم تا همین خستگی .

بعد !

خوب میگذرد . اما . این مه مهتابی دورِ کوه مومیا یی می کند .گربه یی به دلتنگی تمامی ی مه ، زیبا می شود . انحناهای با ریکتر از موی آن با لا تکانم می دهد .

بر می گردم تا فکر کنم که کوه نیست . خانه ها رها یی اند .خانه هارها یند . سه پنجره در کناره ی کوچه به هم می رسد . فکر می کنم در خانه که رها یی می چرخد – اینها باید کاری داشته با شند . چیزی را باید بدست بگیرند . بعد برگردندو مثل من راه بروند . جز این چاره ندارند . گفتم این پوستم که تیره تر شده است باید از سرما باشد . تشخیص نمی دانستم .

از کوچه ی انتها یی بیرون آمدم . آفتاب اینطرف بود .اینطرف کوه منظورم است . بچه ها میآمدند من نگاه میکردم . بچه ها میرفتند من نگاه می کردم . تا جاده ی اسفالت ؟ مطرح نیست .

کوچه های نمناک اینجا عجیب حالی دارد . من فکر می کنم این کوچه ها حتما دست بردار دیوار ها نیستند .مه غلیظتر شده ست . مه آن کوچه ی غربی را

پو شانده ست همچنان گربه یی می بینم مه آلود . برتر از گرفتگی . عظله یی خسته شاید . بچه ها که می آیند دنبالشان راه میفتم . یک ، دو ، سه ، چهار ،میشمارمشان . حوصله نیست . اما جاده ی آسفالت ؟ – ای ی – تا کی .

– تهران پارس ؟

– نه آقا .

– کجا ؟

– دروازه دولت .

– آقا بگذارید سوار شوم تاکسی خالی پیدا شد پیاده می شوم .

– با شد .

این راننده سبیل ندارد . گفتم : ای آقا بعضی ها پشت لبشان را چرا اینقدر میگذارند پر شود ؟

راننده اعتنا یی نکرد . گفتم اصلا من از هر چه آدم که سبیل نداشته باشد بدم میآید .میفهمید . اما – نه اصلا نمی فهمید .نگاه که می کردم – همیشه اینگونه سزاوار خستگی نبود اما – جاده پا یین میرفت . از کوه دور می شد . به آسانی از کوه دور میشد . مه رقیقتر میشد .  – مه خوب خسته نمیکرد . مه بیحالتی میداد . قدیمها کنجکاوی میداد . بعضی از قدیمها را می گو یم . اما بعضی دیگرش را نمی دانم . وقتی که افتاد و بعد نتوانست بر خیزد . من کمکش کردم و او میدانست که من ضعیف تر از آنم که بتوانم او را کمک کنم . همینطور مرا میبرد ، که با اینهمه مریضی و شب نخوابی من صد بار نگفتم نرویم بیرون ومن گفتم آخر من این مدت را مجبورم کرده ند بمانم و حتی فرصت ولگردی نداده ند گفت : من نمی فهمم تو بلا خره چه می خواهی بگویی . گفتم عزیز جان من اگر میدانستم که می خواهم چه بگویم با توی لکاته ی ماه و نازنین که نمیآمدم تا این مه دوست داشتنی را باشم . اما بلند شد و گفت من هیچ دلم نمی خواست که تو بیاد لکا تگی من بیفتی ، این تقصیر خودت بود . گفتم اصلا خود من هم یک لکاته بیشتر که نیستم .

راننده گفت : آقا آقا .

گفتم : آقا آقا ندارد خوب نیستم . این همان مه است دیگر . توهم ولم کن . بعد گفتم معذرت میخواهم این دست کسیست که خیلی از من قویتر و کهنه تراست . او اینطور میکند . من نمی خواهم به نجیب ترین آدم روی زمین تو هین کنم . خودت میدانی . این یک قشقرق خیلی ساده و ملموس است .

راننده گفت : آفا آقا

گفتم : چه شده ؟

گفت : تاکسی خالی .

گفتم:مگر این پر است ؟

گفت : نه آقا او تهران پارس میرود .

گفتم : خوب برود به من چه ربطی می تواند داشته باشد .

راننده گفت : قربا نتان بروم من تهران پارس نمیروم .

گفتم : منهم تهران پارس نمی روم . هیچوقت هم دلم نخواسته تهران پارس بروم .

گفت : آقا وقتیکه سوار شدید گفتید .

گفتم : آقا من غلط کردم گفتم . به هر جا صلاح می دانید بروید . هر جا بنفعتان است .

– من می روم دروازه دولت . میدانید  – سرویس میروم .

گفتم : آقا جان باشد . باشد . پس نرسیده به دروازه دولت هر جا تاکسی خالی پیدا شد خبرم کنید .

قول می دهم پیاده شوم .

راننده گفت : آقا معذرت می خواهم . به ما مربوط نیست . اما شما چه تان شده ست ؟

گفتم : ای آقا دست به دلم نگذارید ، اگر شما جای من بودید حا لا نبودید .

راننده گفت : چه شده است آقا جان ؟

گفتم : ای آقا زن ! وفا از زن مجوی ……. ولش آقا اصلا ولش …

را ننده گفت : حتما زنی بهتان نارو زده است .

گفتم : کاش آقا  – کاش نارو می زد – فکر کنید آقا من بروم یک زن را از پا یین شهر بیا ورم توی خانه ام . پدر و مادرم مخالفت کنند ، فا میل مخا لفت کنند ، ولشان کنم . ای آقا .

راننده گفت : می فرمودید .

گفتم : آقا دلم خون ست چه بگویم …

– بگویید شاید بارتان سبک تر شد

گفتم : آه آقا روزی صد مرد روی خودش میکشید . باز هم به رئیس خانه بدهکار بود . باز هم چک دستش می داد . من توی شرکتهای خارجی کار می کردم . پیش آمریکا ییها – خیلی پول در میآوردم آقا – آمدم قرضهایش را دادم . خانه برایش گرفتم – یعنی منظورم اینست اجاره کردم – وگرنه مگر میشود خانه خرید – گفتم مشهد پشهد هم نمی رویم . همینطور دیگر پاک و طاهر میدانمت – عقد قا نونی – فا میل ترکم کردند . همه تف برویم انداختند – محلشان نمی گذاشتم – گفتم آدم نیستند ، برادر و خواهر دیگر اسم سگ می آوردند اسم مرا نمی آوردند .گفتم چه مانعی دارد . کم کم سرحال آمد . بد بختی هایش کمتر شد . خانه یی داشت . که مال خودش بود . شوهری داشت . همه چیز آقا همه چیز که ممکنست برای یک زن تهیه دید برایش تهیه دیده بودم . میگویند کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا ( پروردگارا خودت گواهی . من چرا اینقدر خوب می دانستم . تا راننده را وادار کنم حتی یک ردیف فحش از اطرا فیا نش بشنود و ششدانگ حواسش پیش من باشد .)

بله آقا آنچه که یک زن می خواست . گم کردم .

راننده گفت : بله می فرمودید .

گفتم : بله آقا . واقعا بله  – اینطور . همه چیز برایش فراهم کردم . می دانید آخرش چکار کرد . یکروز بیخبر آمدم که کاش هیچوقت نمیآمدم  – دیدم پسر همسایه را رو خودش کشیده است .

راننده با ترمز شدید ، گفت : تف تف جنده همین ست دیگر .

گفتم : آقا هر چه باشد ؛ منهم راحت گفتم برود . برود همان زندگی که دارد ادامه دهد . هیچکار دیگر می توانستم بکنم ؟ این جریان دیروز من ست آقا . همین دیروز . حا لا بگو یید چیکار می توانم بکنم . چه انتظاری از این بنی نوع بشر میتوانم دا شته باشم ؟

راننده گفت : اصل بد نیکو نگردد …

گفتم : ای آقا بالاخره گذشته کذشته …

بیرون را نگاه کردم . خیابان خیلی خلوت نبود . راننده فکر میکرد تا اندیشه های تازه اش را بیا بد . و از میان آینه با همه ی صداقت برایم دل می سوزاند . آه میکشید . آن با ریکه های کوچک را بیشتر دوست میداشتم . میخواستم یک سوت طولا نی بکشم . و برای همه ی آنها که میگذشتند با تاسف سر تکان دهم . شما هم همینطور می شوید دوستان . همینطور . استراحت خواهد آمد . خواهد آمد.خواهد آمد .بی هیچ تغییری . تنها توانی می خواهد از آنسوی با ورهاتان . که من یا فته ام . به حد آن مه غربی در حا شیه ی چشمان گر به یی که هنوز از من نگذشته ست و در من ست . مطمئنم این حالت یقین است . اما آدم وقتی میان زمین و هوا رهاست به چه فکر می کند . آه  . حالت بد خوبیست . من فقط یک چیز می دانم . وقتیکه می افتد . روی زمین می افتد . حتما یک آخ می گوید . یک آخ به علا مت افتادن . بعد  – شکستگی یا مرگ مطرح نیست .  اصلا مطرح نیست . اصلا .

راننده گفت : می رسا نمتان . خودم میرسا نمتان .

گفتم : نه آقا . من سرتان را درد آوردم . شما هم زن و بچه دارید . با ید نان در بیا ورید . میروم من . هر جا که خواستید پیاده م کنید .

راننده گفت : میرسا نمتان . وا قعا می گویم . تعا رف هم نیست . کجا میروید ؟

گفتم : آقا من نمی دانم کجا میروم . هر جا دلتان میخواهد بروید .

گفت : آقا اگر بدتان نیا ید با هم عرقی بزنیم .

گفتم : نه آقا  – نه من یادم آمد از همان اول میخواستم بروم راه آهن .

گفت پس چرا گفتید تهران پارس ؟

گفتم : آقا قبلا هم اشتبا هی گفتم تجریش که با شما برگشتم . میخواهم بروم راه آهن . اگر وا قعا زحمت است زحمت نکشید . من می خواهم بروم راه آهن .

راننده گفت : چشم .

&&&

گفتم بروم رستوران آبجو بنوشم . اما این شلوغی ی توی سالن بیشتر مبهوتم میکند که آبجو حتما نمی کند . کفشهایم کشیده میشد .حس میکردم آدمها تنگ هم پیچیده اند . اینها حتما قطار مشهد سوار می شوند . زیارت می روند . گلدسته ها را اینها می شناسند شلوغی را من میشناسم . نه ، شلوغی را اینها میشناسند گلدسته ها را اما من میشناسم . برگهای موسم پا ییز . وقتی دستها بالا می رودوقتی بدرقه شروع می شود . و قتی بدرقه تکان تکان از نا شنا خته های تو سر شار ست . من صدای قطار را هضم نمی کنم . من آنها را هضم نمی کنم . من فقط به دو خط موازی نگاه می کنم که چیستان وار به شب میرسد . خسته میشود . دل میکیرد . میفتد . آنکناره . تا سپیده های  کوچک از هر طرف که قصدم باشد ، پهن شود . رویا روی ، اینها دست تکان میدهند . قطار راه میفتد . من میمانم . من هیچوقت با قطار نر فته ام . نرفته ام .

آه فا من آنجا بودم . بعد از مدتها پیداشان کرده بودم . آمده بودم که با آنها با شم . من آنجا بودم . سرا سیمه و وحشتناک وخسته فا آمد .

گفتم : عزیز جان اگر زیبا ترین آدم روی زمین را از من بگیرند ، چکار با ید بکنم ؟

فا گفت : من هیچ خوب نیستم . امشب میا یی یا نه ؟

گفتم : حتما حتما میآیم . مطمئن باش .

گفت : دیوانگی هایت را برای خودت نگهدار .

– با شد . با شد . هر چه تو بخواهی . هر چه تو بگو یی .

آه فا من گفتم . همه ی اینها را من گفتم . اما مگر می شود . میان آنهمه طا قت آورد . مگر می شود ، آنها را تحمل کرد . من  فا را می خواهم که بیا ید برویم ولگردی کنیم . همیشه ی همه ی شبها را بخوانیم . از همه ی کو چه های دنیا بگذریم . من فا را اینجا نمی خواهم . من اعتراض می کنم . یک اعتراض معرکه می کنم .بر می خیزم . میآیم . اسطوره هاتان را برای هم تفسیر کنید دو ستان . من میروم . میروم خانه ام چای داغ مینوشم . این یکی درک خیلی ساده ست تا دو باره فا عصبانی شود . بگو ید . بگو ید . این فرا وان سا ده ست .

آه . اما فا تو به زیارت بیا . هنوز دلم هوای گرفتن دارد . هنوز می خواهم در خواب این طوفان بخوابم . هیجان و خلسه ی همیشگی از چار سو روانه ست . اسطوره ها را رها می کنم . میرسم به جعدی . رسیده ام به جعدی فا . راه آسان شده ست . سنگینی پلکم افسانه شده ست آرامش به ابرهایم رسیده ست  .  دو باره پنجه ی خشک ، مو میا ئی ، دیدارهای کوتاه را بخشیده ام . آنچنان بزرگوارم که می توانم دوباره دست تکان دهم .

یک کلاغ در حاشیه ی روبرو در مه گم شد .

قطار خا طره است فا . قطار از اینجا که می رود من می مانم . من همیشه با قطار نمی روم . دست تکان نمی دهم . حرکت نمی دانم  . رو یا روی چیزی می رود ، دستها یی تکان می خورد . این کدام نشا نه ست . ضربه یی آنگاه که می افتم . از خم همیشگی تو . بخوابان . از سقوط دایم تو بخوا با نم . من بیم همه ی پریشانی توام فا . من نگفته ام . هیچوقت نگفته ام آرا مش را با اسطوره ها رقم بزن . محتاج نیستی . تا اسطوره بطلبی . می گو یم کبو جیه آقا ترین بود . می گویم اگر کبو جیه را نداشتم ، بی شک ، اکنون از فا ، کبو جیه یی می بینم که به گرفتگی ی همه ی مه ها ی همه ی زما نهاست . با فا دیگر افسانه چکار دارم . حتما بی فا اینجا شلوغ است و شلو غی بد است . بد رقه بد است . شاید روزی از التهاب آمدی و گفتی برکت از باران ست و همه را مرگی ساده سوغات شدی .

کجاست ؟

کی ؟

همان که تو میدانی ؟

رفته .

جدی ؟

جدی .

کجا ؟

کی ؟

همان که تو میدانی . من واقعا نمی دانم از چه کسی حرف می زنی ؟

از همان که تو میدانی .

دست بردار . اینگونه نیست . برای خودت نگهدار .

جدی می گویم .

جدی ؟

نشد . اصلا نشد .

نمیدانم .

میدانی تو .

نه .

میدانی .

میگویم نه . دست بردار .

اما را هها وقتی قطار نیست . وقتی قطار رفته است و آنها بر می گردند . این می گویم نیست . اصلا این بدترین چیزی ست که به دست شما خلق شده است . تکرار ؟ بماند .

– آقا …

– بله ؟

– قطار کجا بود که رفت ؟

– نمی دانم ولی از اینطرف رفت .

اشاره به همان سوی که می دانست .

– صبح به این اول صبحی !

مصیبت است . این چرا از من میپرسید . من از این که آن بالا بود انتظار داشتم ، از تو اما ای ی .

گفتگوهای دیگری که نمیارزد بگویم . کا جهای بلند از کوه  بلند سا یه گرفته ان . من از گفتگو ها سایه می گیریم .  باید اکنون از اینجا بروم ، راه آهن و بدرقه و شلوغی – همیشه صبح نا محترمی ست که من سا یه بگویم .

محشر بود .

نه ! تصمیم دارم یک نامه برای تو بنویسم . فا بگو یم .اکنون دیگر حا صل های مرده رنگ داده ست . خاک می گذرد . جنبش های واژگونه ای از پهنا عبور می کند . من اسب میبینم که دامنه های زاگرس را خواب میکند. بر میگردد سوار میشود میرود قامت میگوید ، همینطور . آرایش جدی و سخت مرور میکند . آنگاه هر چه از آن دورتر افتاده بیفتد . تا یک رویه سرخ شود و رویه ی دیگر همیشه تاریک باشد .

کابوس سبزی از کوچه میاید . من اینجا ایستاده ام . ایستگاه راه آهن . قطار رفته است . اما من ایستاده ام . پا ییز . میگویم پوستم که کدر شده است ، حتما از سرماست . اینجا مه غلیظتر از آن بالا نیست . اما فکر میکنم در یک ایستگاه راه آهن که قطار نیست و هیچ بدرقه گر نیست ایستادن در مه آن باشد که من اگر از دور ببینم دشنام می دهم . از عجز . چون اینجا هست که نیست . من کسی – چیزی را درمه ، در ایستگاه راه آهن که قطار نیست دشنام داده ام . از عجز . گفتم زمین میگذرد . هیچ نیست . پوستم تیره تر شده است . کاجی از دور پیداست . حتما کلاغی آنجا میخواند ، من صدای کلاغ را با شمایل کاج می شناسم . کا فیست . تداوم از اینجا رفتنیست . هنوز منتظر نیستم . فکر میکنم . اگر کبوجیه این اطراف پیدا شود ، من از کبوجیه همین توقع را میبا یستی داشته باشم تا اینجا پیدایش شود . ضروری ترین کاری که بنظرم میرسد .

بعضی از قدیم هر وقت می خواستم کبو جیه را همینجا ، در همین ایستگاه خالی قطار ، همین ایستگاه خا لی قطار مه مانند ، می یافتم ، با احترامی که میتوانم برای همه ی رعشه های شبا نه ام داشته باشم . اما بعضی قدیمها مثل همین مسافران پا ییز رفته رفته اند . از همه جای ، از همه سوی که امکان برای یافتن و دوباره یا فتن بود . دیگری آنجا می گوید ؛ من از اصل کلاغ روشنی های مه آلود دستمال کردم ، برای فا فرستادم ، بهترین سوغاتی که آدم می تواند برای فا بفرستد . چاره های گمان ، ناتوانی غریبی دارند . انگار زوزه های گرگ گری از اعماق مه میدود –

خواب ؟

نه اصلا من خسته ام .

&&&

راه میآمد .

چگونه ؟

سوال در همه حال سوال نیست . گفتن را بگذریم .

نه  – میخواهم بدانم .

راه میآمد . همیشه بر سر تاجی .

از عشق ؟

آری و نفرت و ترس .

با عشق ، نفرت و ترس چگونه می آمد ؟

عشق گذشتن از نفرت و خشم و ترس مگر نیست .مگر نیست که اینها همه باید باشد تا عشق بماند . عشق مگر اوج آن گره بیمار نیست –

نه – عشق مهربا نیست . عشق گذشتن نیست . ماندن است . گفتن نیست . خبریست که هرگز گفته نمی شود  – میبینی ؟

نه ! هرگز ندیده ام  – اما با تاجی میآمد ( دیده ام آیا ؟) نوری پهنا میگرفت روزنه های بسیار .

اما می گویم از گذشته های بسیار که تو میشناسی ، میشناسم – سر انجام را که اندوه میآید . تا ماتم میآید .تا تلخی . تا سقوط ستاره یی سهمناک – در یک دم. هنگام که کهنه میشوی .

اینگونه میگویم تا مهربانی ها ، تا گذشتن های گذشتن .

نه ! تا آنگاه با عطوفت نظر میا فکنی ، بر شیئی و بر آدم . بر همه ی دمان . یک کلمه . اویی در تو جرقه میشود . رشد میکند ، ادامه میدهد .

نه ! گفتن گذشتن است .

اما من میمانم .

وآنجا اوج ها یی دیگر برایم سوغاتی غریب به ارمغان می آورد .هنوز آفتاب در آسمان ست  و من حوصله های داشته ام را بر باد می دهم .

فراموشمی کنم .

چگونه ؟

عادت کرده ام .

فرصت ؟

پیدا میکنم .

یکبار دیگر امتحان نمی کنی ؟

امتحان تا کی ؟

ضرر ندارد .

بنفع و ضرر دیگر فکر میکنم فکر نکنم .

از کی .

سوال و جواب فایده ندارد .

میدانم که این نیست .

چه چیزی این نیست ؟

آن که من میخواهم .

این چندمین دفعه ست که باین نتیجه میرسی ؟

دیگر نمی دانم . فراوان بار . میدانم اینطرفها نمیتوانم پیدایش کنم.

یعنی آنطرفها پیدا میکنی ؟

نه ! همه چیز برای من یعنی اینطرف .میدانی دیگر اینطرف و آنطرف معنی ندارد .تقصیر کلمه بود .

ولی …

سکوت بهتر نیست ؟

تو میخواهی تشخیص بدهی ؟

چه چیزی را ممکنست من بخواهم تشخیص دهم .

همینکه کدام خوبست .

فکر نمیکردم اینطور قضاوت کنی – اگر چه اینهم مهم نیست .اما فقط میگویم من به خوب و بد دیگر فکر نمی کنم .این از آن ِ دوره ی بچگیست .همان سن ها که استخوان آدم رشد می کند .

حالا ؟

فقط میگویم دیگر استخوانهای من رشد نمی کند ، کافی نیست ؟

دوباره شروع میکنی؟

معنی نمیدانم – نمیدانم چطور باید حرف بزنم – اما میدانم آنی را که من میخواهم این نیست .

اکنون آفتاب عمودست و من تصوری مشکوکم .از برهوت . از تو . وقتی کویری زندگی میکنم ، چیزی شبیه سیمرغ وبالم می شود . میروم از استخوان برهنه تر نگفته هایم را به مزارستان می سپارم .

در یک غروب به  آفتاب کویری ، من از مزاری دیدار کرده ام .و رکعت های نخوانده ی نماز را به پیشانی کویر بخشیده ام . تا تنها یی ی نماز اگر همه ی

مها جرت نبا شد – برای من لا اقل تصوری از تصویر ها ی پیشا نی هایم است . که من فرزند پیشا نی م . که من سر شار پیشا نی م . و تا اینهمه را که دور ریخته ام تا این همه را که به آسانی فراری داده ام – چون صا عقه یی همیشه ترس به مژه هایم رسیده ست . تا کوری م را نشانه ی این در به دری بی دلیل بدانم . کدام خاک مرا سزاوار نیست تا قحبه یی را که از شاهرگم تنفس میکرد به طفلی حرامزاده بسپارم و نماز کویر ام را ناخوانده رها نکنم . اکنون که معصیت از صحیفه گذشته ست . پری کوچک خسته صدایم میکند ، به صدایی که هرگز بوی شما را نداشته است نخواهد داشت . به صدایی … بوی مزار قدیم از توی قدیم در خوابم سیصد بال سیمرغ – چون هیا هوی ظهرانه .اکنون آفتاب عمودست . میخواهم بروم آنجا نگاه کنم . همه ی اینها را که اینجا ، این پا یین ( یا این بالا ) مانده اند . یک دم نگاه کنم .   آیا تکلیفم را معلوم کرده ام ؟ آیا جدا شده ام ؟ چقدر ؟فکر نمی کنم . حسا بگر نبوده ام تا از پیش جدا شوم . یکدست کافیست . این جوهر اکنون چه دروغها که نگفته است . تو میگفتی و این گفتن جز پریدگی شاهرگم چه میتوانست ارمغان دهد . کودک ها یی که شادی آفریده اند – خا طره ی سیصد بال را خواهند گفت . تو میگفتی و این گفتن برای من همهمه ی همه ی دروغهای تو بود . چون تکلیف که من نمی دانمش . و جوی آب که دوست نمیدارم و جنگل که خفه ام می کند . و شما که از پشیمانیهایم دشت تا دشت پشیمانی

آفریده اید . اما تو می گفتی – تا هنوز ندانسته ام را از گذشتن شما بگویم – آیا هنوز تمام نیست – آیا هنوز من اعتراض هایم را تمام نکرده ام . مثل یک حکایت باید هنوز رنگ باخته باشم . یا تویی با شک که هر لحظه بیشتر صاعقه یی میشوی که شروع خوابست . اکنون آفتابست و تابش ست که شستشویی شرور دارد . و من صاعقه ام . صا عقه ی پشیمانی ام . چون بلا تکلیفی . هنوز با اینهمه که در کنار من است . کنار نیا مده ام . کنار نخواهم آمد . کنار نخواهم ماند .

اگر چه از پله ها می افتم و در افتادنم به افتادن اعتراف می کنم . و بدن چپم نمی خواهد . نمیپذیرد . کمکم نمی کند . حتی بدن چپم .اکنون همینجا – تصوری از تصویر های مشکوکم . حرامم . باتلاقم . خوابم . شروعم . صاعقه یی افسانه یی . سوخته ام . سوزانده ام . میسوزم . تا این بدن چپم که همکاری نمی کند . نمیپذیرد . تا من این افتادن را معنی کنم . رها یی ، زندان ، کدا مست ؟ که من هیچ نمی دانم . گیجم . رنگها را تشخیص نمی دانم . باغ نگاه نمی کنم . گل نگاه نمی کنم . تشخیص نمی دانم . و به نهایت اگر به کویرم بازگشتی باشم دلیلی روشن  ازهمین یاوری ها خواهم داشت . سوزن سوزن هر چه میربایدم ، هر چه میکشاندم ، هر چه اینگونه نیستیم میدهد .

روا بود که سزاوار نباشم . از خاک . از باتلاق . به کدام تاوان پس دادن . به کدام مقایسه . ای ی  ! تا با رفتن پشیمانم . تا با رفتن افتاده ام . تا با رفتن بدن چپم نمیخواهدم که تو نمی خواهی م . که در این ظهر رهایم میکنی . تا من هیچ ندانم  . ای ! افتاده ی افتادن ! ای روزگار حرا می ی تشنگی ! له له زدن . در بی مرگی به عزا یی دایم دست به گریبان بودن . این خفگی ، خفقان . این نرستن . خشک شدن . خشکیده شدن . خشکاندن . اینهمه – اینهمه نابودی . من ایوان تدارک دیده ام . از آتش سوخته ام . بدن چپم  اما یاری نمی کند . نه – دیگر نه – چون پسین بگو ی . تدارک ها تبرک کنیم – و بگریزیم . سراسر هیا هو و حادثه نیست. دیگر با تلاقی که نتیجه ست . که اینجا رویشی سراسر تقطیع شده از خون منجمد . من چگونه به اعتراف به اعتراض تو تولد یابم  – که رفتن نه ساده رفتن در یک رگ تبعید شده است . و اینهمه ی  رسته در کنار من خوابی با ستانی را سراغم کرده ست – تا من به اعتراض بنشینم – از آنچه پشیمانی  پشیمانی رسانده ست . نه ، دیگر چون طبلی قدیمی می شوم  فراموش می شوم . و تو در آستانه ی یک رنگین کمان – دم مرگ – با لبانی کف کرده – نفس آخر – نفس قطع – قطع دایم . همان دم . بگویانم . همان دم که تو بهشت می شوی . بهشتی از جهنم رحم .

از کوچه می آمدم ؟ نه شاید از رستوران راه آهن – شاید از ایستگاه راه آهن . اما وقتی میآمدم ظهر بود . میدان . آفتاب با لا بود . مردم پا یین بودند . مثل همیشه . شلوغی بود . همه ی چیزها یی که ممکنست در یک ایستگاه راه آهن با شد بود . گفتم بروم آنجا . گفتم نه بمانم ، آنجا را فقط آخر شب دید . آخر شب طوری دیگرست . اصلا دیگر ست . میگویم اما تاکسی خالی پیدا نمیشود . مجبورم کاری کنم . آبجو بد است . وقت پولداری آدم آبجو میخورد . شوخی های احمقانه و دوست داشتنی ی قدیمی . عزیز و باور کردنی . همینطور دیدم راحت یک تا کسی خالی میگذرد . ایستاد . سوار شدم .

– کجا ؟

– آقا بروید شهر آرا .

– با شد .

گفت و راه افتاد.  نگاه کردم . ههنوز نمی توانند مثل من راه بروند . میدانم  فرصت میخواهد .

راننده گفت : با اجازه .

گفتم : خواهش می کنم . میتوانی .

توانست . یکی جلو نشاند .

گفتم برادرم را بیجواب نگذارم . این چندمین نا مه ست که نوشته . میخواهد متوجه کدام جریان بشود ، تا خرابتر نشود . حیفی ساده از بغلم پر کشید و افتاد . مثل همان افتادن که شروع ماهیست . دلهره وار بود و ماند .برادرم یک جمله ی ماه نوشته بود – هیچ چیز باعث نمی شود تو نیا یی . خیلی ساده و روان و خوب . بهترین جمله ی دنیا . جواب همین است دیگر ، هیچ چیز با عث نمی شود که بیا یم . برادر – برادر – خوب و صمیمی – از آفتاب عالمتاب هم شیداتر و پر زور تر ، برادر من . اصلا آفتاب ، آفتاب .

نگاه کردم  – دیدم  راننده تنهاست  و این میخواهد از من حرف در بیا ورد . شوخی های بیهوده می کند .

گفتم : آقا میتوانید آرام با شید ؟

گفت : آقا من خوشم نمی آید آدم اینقدر گرفته باشد .

گفتم : اگر بگویم شما سبک تر می شوید .

گفت : نه سبک تر میشوید . میخواهید برویم با هم عرقی بزنیم ؟

گفتم : آبجو خورده ام .

گفت : بهتر .

– کارتاچه میشود ( هیچ چیز باعث نمی شود …) عرق !

گفت :  میکنیم  – کار را هم می کنیم .

گفتم : مهمان من .

– اختیار دارید  –  لطف کنید  – بنده دعوت کردم .

– اگر اینطور است  پس برویم شهر آرا .

گفتم  : فرقی نمیکند . توی راه شهر آرا هم عرق فروشی خوبی هست  .

به این دیگر چه بگویم  . باید بمانم  اما . اینطور گفتن اصلا کار ندارد  . دروغ ساده شنونده های خوبی دارد . فرا وانی ی تو  – هیچ چیز باعثنمی شود تو نیا یی  – این اما نشد  –

– آقا باز هم میخواهی ؟

– شما خیلی خوب عرق میخورید  – من می خواهم بشناسمتان – چه میخواهید ؟

مدتها بود که در جمع نبودم . اصلا من از عرق بدم میآید – از سیگار بدم میآید . من از عرق خوری فقط لو بیا خوردنش را دوست میدارم  . تو نمی گفتی با یاد من لوبیا خورده یی  – تورا که من همیشه گیاه عشقه دیده ام . به یاد یاد دوست لوبیاییم که همیشه به یاد من لوبیا میخورد . گفتم دوباره لوبیا بیاورد – راننده گفت : آقا شما خیلی لوبیا دوست دارید ؟ – گفتم : مزه ی عرق است دیگر  . اهل این دوره ست . من اصلا خاک دوست ندارم .

خندید . مدتها بود خنده ندیده بودم . قسم به جان دوست هم لوبیا ییم . همان عشقه ی دوست داشتنی که عرق برایش آب است . عشقه شوخی نیست – باور نمیکنید  – قبول .

داشتم مثل مه میشدم .

گفتم : آقا من میترسم .درست است که مثل آب روان میخورم  – اما عرق خور نیستم  – هنوز هم طوری نشد ه ام .

راننده گفت  : میشوی – صبر کن اثر خودش را میکند .

– کی ؟

– خیار شور هم بیا ورم ؟

راننده گفت : چه تان شده ؟

گفتم : هیچی والله  ، هیچی .

– نه بگو ، من از همان وقت که سوار شدید – بله آقا بیار – هیچی ، نه دیگه هیچی  – متوجه شدم  ، میدانستم  .

گفتم : نه آقا  –  هیچ چیز بخصوصی نیست – زنها که میدانید گاهی وقتها حالتی پیدا می کنند  –  در مردان هم یک طور دیگرش شاید باشد .

خندید – چه خنده هایی  – عیش دارد  . بماند اما  . نامه های  آن یکی . آن سرباز که میخواست تسکینش دهم  . آن دانشجو  – رها کنم  . من فقط همان یکی را دوست میداشتم  که شا هکارترین جمله ها را به یک جمله داد ، هیچ چیز باعث نمی شود تو نیا یی  – اما راحت شدم  . نامه ها  – درد سر دارد وا قعا . نمیشود تونیا یی  – اما راحت شدم  . نا مه ها  – درد سر دارد وا قعا .

راننده گفت  : باز که توی خودتان هستید  ؟

گفتم  : اشتباه میفر ما یید قربان  – من نیستم  .

گفت  : بگو یید

گفتم : وا قعا میخواهید بدانید  ؟

گفت : بله دیگر .

گفتم : آقا فقط همین را می گویم  – زنان را ستا یی سگان را ستا  —– که یک سگ به از صد زن پا رسا .

شروع مبا رکی ست .

گفت :

گفتم  ،

گفتم :  چی را گفتی ؟

گفت  :

گفتم ، همین را دیگر . همان اول گفتم  – ادامه بد هید  .

واقعا نمیدانستم  شاید کار عرق بود  . اما واقعا نمیدانستم  . آخر به این چه بگویم  . به این که مرا آورده  تا کنجکا ویش را تمام کند چه دروغی بگویم  .

راننده گفت  : میفرمودید  .

گفتم  : ممکنست بفر ما یید چه میفر مودم  .

– همین دیگر  ، جریان زن را .

گفتم  : آها  ، نه آقا زن نبود .

– پس چی بود ؟

– دختر – دختر بود  . یعنی رفیق من اینطور فکر میکرد .

راننده استکان ها را پر کرد  . نو شیدیم  . تلخ بود  . چقدر از عرق بدم می آید  . چقدر او هم بدش می آمد  . وا قعا  .

راننده گفت  : رفیقت را میگفتی  .

– آها – رفیقم را میگفتم  .

خوب  .

من هم گفتم  .

راننده گفت : مثل اینکه ما را غریبه میدانی ؟

گفتم : نه شما غریبه نیستید . شما مادر قحبه اید .نفهمید شاید . گفت : با کسی که عرق می خورید ، دیگر اینحرفها نیست .

گفتم : درست میگو یی . آقا  – حضرت عالی درست میفرما یید .

سیگار تعارفم کرد  . نگاهم کرد  . وا قعا میخواست بداند .

گفتم : آقای راننده  – شما غریبه نیستید  – هیچکس غریبه نیست  – چه عرق باشد چه نبا شد  . قضیه اینست  که من یک دوست خیلی ماه و نا زنین و دوست داشتنی داشتم  .  رفیق دوران بچگی . خیلی هم درس خوان بود  . بیچاره خانواده یی داشت  . سرش به کارش بود  . دانشکده  هم می رفت  . دانشجو بود  آقا  .

راننده گفت  : درست .

گفتم : بله با دختری آشنا می شود  – سر راست تر بگو یم  – عا شقش میشود  . پسرک شهرستانی بود . مثل من آقا .

راننده گفت  : خوب دیگر  .

گفتم  : بله دخترک را دوست میداشت  . با من هم آشنا یش کرد  . دختری  نجیب و سر به راه بود  و از این دو ره یی ها نبود .بله میدانید دیگر .

راننده گفت  : همه شان جنده اند .

گفتم : نه آقا  – خوب و بد دارند  . مثل همین عرق است  آقا  .

– عقیده ایست  .

– خوب  .

– بعدش را بفر ما یید  .

گفتم  : تمام میکنم برادر  . دو ستم پدرش را آورد – ما درش را آورد  – دختره را دیدند  . دختره را پسندیدند  . و  قرار بود با هم از دواج کنند  . وا قعا علا وه بر اینکه دوستم  پسر ماه و نازنینی بود  . دختره هم ماه و نازنین بود  . و قتیکه غریبه میدید  از خجالت سرخ میشد  آقا سرخ  .

راننده گفت  : توی این دوره  !

گفتم  : بله –   آقا توی همین دوره  .

– حتما پدرو مادر حسابی داشته .

گفتم : کی پدر و مادر حسابی ندا شته ؟

گفت  : همینطور میگویم دیگر . همچنین  آدمی باید  توی خا نواده ی محترمی بوده باشد  .

گفتم : خانواده یعنی محترم ، میفهمید  .

راننده گفت : بله  .

و میدانستم  که نفهمیده است  .بدرک بفهمد  یا نفهمد  . پیشا نیم عرق کرده بود  . من صد بار گفتم  ، بتو هم گفتم  . من عرق نمی توانم بخورم . اهل عرق خوری نیستم  . معده ام نمیگذارد  . همان حرف تو  . فقط اهل دروغم فا  . فقط دروغ میدانم  . قلابی ترین قلا بی هایم  . به راحتی ی هر چه که باور کنی . اگر چه میدانم  . با ور آگاهانه ترین کلمه ی احمقانه یی ست که تو از بر میدانی . اما قسمت کرده ام . همه چیز را .

سهمی ندا شته ام  . تا با تو در میان بگذارم .

را ننده گفت  : میبخشید .

گفتم : چی را ؟

گفت : تنها یتان گذا شتم  – عذر میخواهم  . وضعم زیاد خوب نیست  – و قتی مشروب میخورم  با ید فورا بدستشو یی بروم  .

گفتم : ای آقا .

ای آقا عرق خوری همین است دیگر  .منهم یکبار همینطور شده بودم  . خوب شدم  .

راننده گفت : موافقید برویم . بقیه اش را توی تاکسی تعریف کنید .

گفتم  : حتما

راننده برخاست .

از توی آینه به جاده نگاه میکردم  . بیشتر لجن کنارش مجذوب میکرد . سیا هی ِ ماهی داشت . اینبار کنارش نشستم  . به درخت ها نگاه کردم  . نیا فتم  ، آنچه را که میخواستم  .آنچه را که خواستنی ست فا .با یک برگردان مژه ات از دست

داده ام . درختی تنا ور . در بایر آنهمه نمک  . سزاواریم  را توا نا یی ی دیگر بگوی . فا . زمانه یی به تلخی . چهار صد ملیون  صدا  . چها رصد ملیون ضجه  – آه  ، امروز در قبری کوچک در مسجدی فراموش شده آرمیده ست .چگونه بگویم . من ندیده  دیده ام . چگونه ناگهان عزایی همیشگی – گریبان اینهمه را که تو نیک میشناسی گرفته ست . آه ، اکنون مها جرتی آغاز میشود – در بُعد ِ زمانی بی نام که پتیاره پروریده ست . و تو را و مرا رها یی موجا موجی ارمغان

آورده ست . با رها گفتم آن چشمان دوست داشتنی را گسترش رودخانه یی عظیم میگویم که برای غرق شدن محتاج تفکر و تفهیم نیستم ، که تو تولد زمانی فا . فای باکره ی ساده بر تباری تباه شده . چگونه من و تو میتوانیم دوباره بنشینیم  و ریزش برگها را در جاده یی شلوغ تحسین کنیم . راه برویم و از سادگی ، زندگی شویم . چگونه فا ؟ آیا این بازگشتست ؟آیا به ناچاریم افزوده شده ست تا بگذشته بر میگردم . آیا گذشته ای داشته ام ؟یا من و تو گذشته ای بوده ایم ؟یعنی خا طره . خاطره ی خاطره تامرگ . نه فا . اگر تو خاطره یی بوده یی پس کدام زندگی من است ؟ آیا نشانه ها یی از تو سر شارتر در من بوده است ؟ فا ، من – توام . به اویی که تویی . به او یی که تو میدانی . او .او. او. سقوط ستاره یی سهمناک تولد توست فا . به یال اسب میگویمت . به آفتاب غروب . اکنون که برگی هستم در

پا ییز . چه نیاز به منازعه یی فا . این کندو کاو ها را تو شروع کرده یی . و بیهوده .با توست . تنها تو میتوانی قضا وت کنی چون مهی دور شو .تا همیشه دوری معنا یی عظیم تر از زندگی داشته باشد .از من .

راننده گفت : چی شد ؟

گفتم : چی ، چی شد آقا ؟

گفت: هر چه منتظر ما ندیم ، خودتان شروع کنید نشد که – ما داریم بشهر آرا میرسیم .

گفتم : نه، شهر آرا چه خبرست ؟

گفت : والله خبر تازه نیست .مثل سابق .

گفتم : پس چرا آمدیم ؟

راننده گفت : مثل اینکه عرق کار خودش را کرده است .

گفتم  : ممکنست بفر مایید عرق چکار میکند ؟

گفت : هیچ . یادتان رفته قبل از عرق خوری چه می گفتید  ؟

گفتم : درست میفرما یید . من خیلی وقتست یادم می رود چه میگویم ، شما

بفر مائید ، چون ، حتما حواستان جمع تر از من بوده .

گفت : هیچی ، وقتی سوار شدید گفتید شهر آرا

گفتم : خوب  – حتما گفته ام – میرویم

گفت : دنباله ی ماجرا را نمیگو یید ؟

– حتما .

– به گوشم .

– کجا بودیم ؟

– آنجا که میخواستند خواستگاری کنند .

گفتم : به شرطی میگویم که مرا بر گردانید راه آهن .

راننده گفت : چشم .

گفتم : درد نکند .

نیلوفر های خانه ام را باد میبرد . حصاری داشتم . مهربانی داشتم . راهوارم . اما آمد و رفت دیگر دشت اقا قیا نیست .پلک مینهم . شبنم می شوم . شبنم خواب و خاک . در آتش هیمه ها یی دور دست میسوزم .نیلو فری کنار خانه ام رشد میکند ، سبز میشود ، راهی دارد . راهبانه از تو بگذرم . ملکه ی باران در شبی که فراوانی داشت مرد .ملکه ی باران درفرا وانی ی  شبی  که مرگ بود میلاد پذیرفت . آه . چگونه خانه خانه خواب بخوابانم .بروم .بگویم ، آه .

نه ! دیگر برگ میماند ، برگ . همیشه خامم ، همیشه . پری ی کوچک ، خواب هزار سا له ست هیچکس نیلو فری ی جاده را باز میگرداند . گرداندن . آه . بروم . برو یانم . در کجا تبرک یافت ؟ شب کجا ؟ شبانه ی را هی ی گریانم .بارانم . عریانم .

روزی آفتاب خواهد شد . باران خواهد شد . خواب خواهد شد .

کناره ی کنار را یادآوری م .شب یاس میدهد . باران هنوز باران .آه آنسوی تاریکیم چه میگذرد .

اشباحی خواب اندود ، در خواب رگانم پَر میگیرد ،  بال مکی شود ، بال ، بال . حس میکنم دوست میدارم .

روزی باد ، خانه میسازد . از دیوارهای اطراف موجی شکفته میشود همچون فا ، دریا وار ، از دروغ و قسم . یاری ی دیرینه را به هرزگرایی روانه کرده ام .کلمه یی که از پیشانی تو میگذرد و روانه ی همهمه و اوج میشود ، تا مرا برای سفارش  خزانه ی دیر باروری ، از صورت دایمی این گذرنده بر خط زمان ، همه جای که همهمه نیست وگریه هست . از اوج کوچ کهنه تر ، تا صعود ، از شرق ، گاه طلوع آفتاب ، وقت مرگ ، هوای گرگ و میش ریا ضت تن می دهد . میدهد ای حضیض خوابشده ی همه ی تبارم ! توبنام مرا بر زبانی ،آری ، از زبان یک گیاه تا در

خیا بان متروک بچرخم . فواره یی تازه که از کناره ی اسفالت این خیا بان جدید میگذرد ، تا اینگونه که من موجم بر کناره ی این تیغه افتاده . من سنگم از تو بارورتر که مرگ میا یی ، چون نحسی ، اگاه ترم از سیزده ی اقبا لمند . ای موج موج ، که نشانه های نشانه ام را به نشانی مکرر ارتجاعی قانون میدهی . تباهم .

اسفالت دید خیا بان جدید را که از خیا بان کشف گیا هی ، ساخته از زهرابی ی  من نام چون گریزی ناگاه ، که از پلک بیفتد و رویشم را تباری از کاغذ بیلا ید . از ململ باران هشیار هشیار میخوانیم چون خسته از خستگی ی خوف بشناسد ،

ریا یی تازه از تو که جوانی ی بیست ساله ام را به سخره گرفته یی  . بزدای رنگ دایمی را از دیوار کهنه ، چون پوستی که از تگرگ به نشانه ست ، موشی روشن کورم کرده ست .

هزار دروازه ، روی شکستگی ابرو ، ابروی بافته از پوسته ی بلوط ، چون روح روای رودارود .

تومیروی – امان داده نداده . شیبی سراسر مخمل میاید . تا تباری دیگر این ناهموار راناهموارتر کند . تا چند گره چه بوده یی .تا اینگونه نگویم . از گفتن بگذرم . که هر چه حا صلست و مانده ست و بوده ست ، تفسیری از تباری ست که هیچوقت رها یی نیا فته ست . زنجیری تنها زنجیری ، بی نام . گردابی که نام

ندا نسته ا ست .و نخواهد دانست .تو می روی – برکت میرود .خاک میرود  پیشانی میرود . همین . رفتن  . تنها بسا دگی پوستی از مار بجا مانده در دشتی که از دشت شروع شده ست . امروز زخمه ها یی از نور بر پیکرم زخم میشود . زخمه ها یی از زخمه ها یی ، شکوه شریانهایم را تولد  تولد باد ! همیشه زایش ! همیشه دگر دیسی ! همیشه لا یه ای  دیگر . تا مذهب راهبرم بوده ست . از اوج این افتادن . تو میروی . از بعد از ظهری به بعد از ظهری . از زمان به زمان . نه ، این پذیرفتن نیست . با اوجی از افتادن .شاهرگم قسم میشود . تا دلم همیشه شهری باشد از رنگین کمان معاد .

تو میروی تا من بپذیرم

امان داده نداده – تو میروی . در خلاء قدمت قدیمی که خوب هوا نمی گرفت . و دریوزگی دیوار های تنها یی ی من بود . میتوانم از تنها ییم نشانه هایی بگویم تا گذر مویر گم را بدانی .و این خلوت متلا طمی که همیشه رنجهایم را افزون کرده ست  . بگویم آری . بگویم نه . دانستن چون حجابی احمقانه خدایم میکند . اما قدمت قدیمی که خوب هوا نمی گرفت ، چون سرزنشی تلخ ، کوبش دلم را شدید می کند . تو میروی و این رفتن پا یا نیست پایان . که چیزی قطع می شود ، که این قطع چیزی را شروع میکند ، که ادامه . ادامه ی رها کردن . یا فتن . یافتن رها کردن . رها کردن یا فتن . به شوخگینی که گریبان می گیرد .آنگاه که چون ستاره ای رو به تکروی مینَهی و تمام میکنی . همین . همین که می افتم . از پنج پنجه ی خشک . از سه ستاره . ملکه ی ذهنم باش . رحم . به فرا وانی ی پشیمانی . چون باز میگردم . چون مراجعتم . تا سرشار پشیمانی . خدا یی قدیمی را از برکت اینهمه کدورت برهان . نه ! دیگر روزی که برای همیشه ادامه می یابد . با همین ها که می لولند . که لولیده اند . که خواهند لولید . بی کاستی . و تو نمی توانی تما شا کنی . شوقی سیا هم می کند . از ترکیب توهم و هذیان . بخوان ! روزی را که تردید دغدغه بود و باران از لطف ، پیکری خنیا گر را شقه کرد .

نه ! دیگر دیواری طو لانی به روزه میکشاندم – علفی خواهم شد – تباه تباه .

میخواستم این را برایت بنویسم ، ولی فکر می کردم ؛ حتما تعجب میکنی ، ولی گفتم حتما حالا دیگر از تعجب و اخم و تَخم کردن گذشته و راحت می توانم بگویم . حتما تو آنوقت ها زیاد متوجه ی آمدنش نبودی – چطور به مادر مهربانی میکرد . چطور با خواهر اخت میشد . حتی میگفت تو هم خوبی . من گفتم حتما حساب دو ستی ست و هیچ چیز دیگر نیست .این خیلی عادیست . حتی میگفت تو هم خوبی و توهم اگر توجه میکردی همین نتیجه را می گرفتی . من گفتم خواهر دوستم است دیگر ، و تو حواست هست ، حتما  ، که چقدر ما باآنها خودمانی بودیم . بعد یک روز تلفن کرد اداره ، گفت می خواهم بات ازدواج کنم ، خیلیَم دوستت دارم ، تو میدانی که من نمی توانستم ازدواج کنم . خرج تو بود ، خانواده بود . تازه از ، اینها گذشته ، آن خانواده ای که آنها داشتند با آن پسر عمو ها ، همه اش فیس و افاده بودند و خیال میکردند از کون آسمان افتاده اند و ما بچه گدا ییم ، من که همه ی آنها را سگ در خانه مان هم حساب نمی کردم ، بهش گفتم من و ببخش من نمیتونم  قبول کنم  . من حالا سنی ندارم ، تازه من خانواده مونون میدم . باید برادرا   ، و خواهرامو بفرستم دانشگاه . دیگه نمی تونم لا اقل تا دهسال دیگه ازدواج کنم . گفت من بات میسازم هر طور که دلت بخواد . وا قعا دوستت دارم . گفتم آخه تو یه چیزی میگی ولی من واقعا نمی تونم . میدونی نمیخوام بگم برادرات ممکنه حرف بزنن که میدو نی میزنن . مخصوصا آن برادرت که رئیسه و همیشه من و مثل یه  کارمند خودش تصور میکنه  اصلا من نمیخوام به این چیزا فکر کنم . گفت من و دوست نداری بهانه میاری .گفتم تواینطور فکر کن و تلفن را قطع کردم . بعد رفت چند نفر را واسطه کرد . وضعم را به همه شان گفتم . گفتم نمی توانم . بعدبالا خره  یک شب پسر عموهاش دعوتم کردند خا نه شان . میدانی که من چقدر بهشان محبت کرده بودم . عرق بهم دادند که ازم حرف در بیا ورند . بی شرفها اقلا خوبی های تو را درنظر نگرفتند .  خیلی چیزها گفتند ولی متوجه شدم . گفتم اگر عرق هم نخورده بودم همین حرفها را میزدم .شما اگر من مثل خودتان مغازه دار بودم جدی تر حرف میزدید .

– چیز دیگه یی نمیخواین ؟

– چرا  – آها  – یه قهوه بدم نمیاد .

بالا خره یه شب پسر عمو ها … همین حرفها را میزدم . شما اگر من مثل خودتان مغازه دار بودم جدی تر حرف می زدید . ولی من نیستم . شماها خیلی نامردید . ول کردم آمدم خانه نشستم . آنوقت تو تازه آمده بودی . همانشب میخواستم جریان را به تو بگویم ولی نشد . نمیدانم چه باعث شد که به تو نگویم . شاید یک دلیلش این بود که جواب ترا میدانستم . تو به برادر بزرگش میگفتی انگلیسی ، میفتی ، خیال میکنند تمام مردم نوکرشان هستند . از بس زیر دست انگلیسها کار کرده عادتشان را پیدا کرده . ولی به خدا انگلیسیها آقا بودند . این خر عوضی عادت داشت . اینطوری . بعد دیگر رابطه را با آنها قطع کردم . هر چه برادرش گفت بیا ، دیگر به ما سر نمی زنی . گفتم گرفتارم . به تو هم گفتم نرو بیدلیل . آین آنچیزی بود که شنیده بودم میخواهی بدانی . مثل اینکه هنوز منتظر مانده ، تو چه فکر میکنی . من که اصلا حوصله اش را ندارم . با اینکه حالا یک کمی دست و بالم باز شده .

قهوه گذاشت روی میزم .

می دهد قلبم گواهی ، در غروبی سرد و …

– آقا لطفا این صفحه را عوض کنید .

– چشم  .

ولی نمی شود ، واقعا نمی شود . باری امیدوارم که خیالت را راحت کرده باشم . اما اتفاق جالب . آن کتابفروش دیوانه حتما یادت مانده . با یک فا حشه عروسی کرده . همه ی شهر هم خبر شدند . و اغلب بچه ها خانه اش میروند . کلی سر حال آمده . بچه ها میگن دیگه چِرت و پِرت نمیگه . فحش هاش و دیگه به اون خاندان نمیده . میگه آخر زندگیه دیگه ما باید همینطور لجن بشیم . منتها من اصلشو پیدا کرده م . اتفا قا بچه ها میگن سراغ تو را میگرفت . یه کارت برات فرستاده خونه . که بهت برسو نیم میگفته که اون تنها آدم نازنین اینجا بوده . به بچه ها گفته که تو یه روز بهش گفتی که آدم اگه زن بخواد باید اصیلشو گیر بیاره ، گفته به نظر فیلسوف اصیلترین زنا جنده هان  و منم از همین حرف فیلسوف مورد قبولم پیروی کرده ام . جندهه رو میاره تو کتاب فروشی کمکش کتاب میفروشه . خیلی وضعش هم رو براه شده . دیگه فوتبال هم بازی نمیکنه . یه چیز دیگه میخوام برات بنویسم . گرچه میدونم برای تو عادیه اما مدتها باز منو گرفتار کرده ، حمالی که

پا یین خونه مون مینشست و زنش خراب بود یادته . چند شب پیش اسهال گرفت و مرد ، خیلی راحت . بعد هم شهرداری آمبولانس آورد و بردنش دیگه خبر ندارم چی شد ….

حوصله ی خواندن بقیه ش را نداشتم . تایش کردم ، توی جیب گذاشتم . قهوه ام سرد شده بود ، نوشیدم . این برادر نازنینم هر چه مینویسد جمع نمیکنم . اگر چه حالا دیگر دیر به دیر مینویسد ، یا شاید اصلا نمینویسد . مدتهاست ننوشته است . من اگر روزی تصمیم بگیرم . حتما به چشمهای تنها صورت خوب – برادرم بر میگردم .

کمی قهوه . نگاه کردم . زیاد شلوغ نبود . آنطرف که روشن تر  بود  ، خیلیها نشسته بودند .اغلب دو نفره . بعض جدی حرف می زدند . عده ایشان بِرو بِر همدیگر را نگاه میکردند . بعضی سه چهار نفره . فکر میکنم می خندیدند . میزهاشان شلوغ بود . توی این بعد از ظظهری اینها چه میخوردند .

دنبال سیگارو کاغذ گشتم . روشن کردم . بعد آن نامه را دیدم . چند بار بود میخواندمش . مهم نبود . من همیشه همینجا اگر بنشینم باید نامه های برادرم را بخوانم . و بعد برایش جواب بنویسم . فرستادن ویا نفرستادنش مهم نبود . اینکه بنویسم . این اما نامه ی آخری نبود ، نه ، این نبود . راحت تر خواهم گفت . اما . قهوه تمام شد ه . آب خنکیست ، مینوشم . راحت تر . ولی . چطور ؟ . سلام خوبیت را میخواهم . اینجا هوا هنوز گرم است . آفتاب داغ ، زمین داغ . چیزی که تو دیوانه اش بودی . گرفتاری های نیامدنت زیادتر شده ست .

خانواده امیدوار بود که تو درست را تمام کنی وبیا یی .مساله کمک به من نیست . مادر روز شماری میکرده . خودش همیشه میگفته این بهار تو دیگر درست را تمام می کنی و میایی ، و این دو بهارست که تو هنوز تمام نکرده یی . چیزی هم برای دلخوشی آنها ننوشته یی .مادر فکر میکرد تو آنجا با یکی از آن دخترها روی هم ریخته یی و آنها را فراموش کرده یی . بعد با غصه میخندد . میگوید تو اهل این کارها نیستی . اما به تو میگویم . هیچ چیز باعث نمی شود تو نیایی . رفته ها که نمی آیند . اما تو میتوانی فا صله ها ی کوچک بسازی . آرامش را جبران کنی . یکطوری فکرش را بکن . دیشب هم همه ی بچه ها آمده بودند تلفنخانه ، تا با تو صحبت کنند . همه . اما صا حبخانه ت گفت تو رفته یی بیرون .من بمادر نگفتم .گفتم که میگویند دانشکده است .اما فکرش را بکن .برای تعطیلی هم اگر شده یکروز بیا . اینها هیچ تقصیری ندارند . سرو صدا زیادتر شده حوصله نشستن ندا شتم . و نه آیا وقتیکه مجبور میشدم به گذشته بر میگشتم . اینطور نیست . روزی بیشترنمانده تا باو نزدیک شوم تاحتی نامه های آخری این نازنین را پاره کنم .که من هیچ برای گفتن ندارم . مگر همه ی هستیم این نبوده ست . نخواهد بود . این بستگی . بستگی کی پایان میپذیرد . آیا همین دم پایان نپذیرفته ست . همین لحظه ، حس بریدن . چه چیز را میخواهم بدست بیا ورم . آیا چیزی اینجا هست که من بخواهمش . یا برایش جدا شوم . یا نه ، فقط منظور جدا شدنست . همین بریده شدن  . باشد  .گیجم . من از آفتاب لذت برده ام . شلوغی را عاشق بوده ام . همخوابگی را . و بریده ام  . تاکی این بریدن باید ادامه داشته باشد .بیرون . پشت پنجره آفتابست  . بوی پاییز با نور آفتاب قیامت میکند .

خیابان .

برگها را همه جا مدفون کرده ست  . آیا عمری به یک برگ افتاده اندیشیدن احساساتی بودن نیست . آیا وقتیکه معتقد میشوم این برگ باید بیفتد چرا دوباره تامل میکنم . تا از این باید هزار چهره ی مرده ام را توجیه کنم . من که گاه گاه هنوز تصویر های ساده را میگویم . کودک وار دراین جاده های قدیمی راه میروم . و روی برگهای یادگار ، استخوانهای مرده ی فصلها را میگویم . برداشتم برای تو نوشتم . نوشتم تو آخر آدمها ایستاده ای . از تو گذشتن یعنی از آخرین آدمها گذشتن . نو شتم انسان همیشه احتیاج به چیزی ، کسی دارد ، تا از پناهش ، آشیانه های هو شیار بسازد . نوشتم برادرم برایت نوشته ست هیچ چیز باعث نمی شود تو نیایی . او یقینا میداند و با همین جمله چقدر راه را باید طی کرده باشد . تا از من بگوید . میدانم تنها اوست که مرا به حرکت دادن دستم تشویق میکند . او . آنگاه اگر بگویم تو دیگری هستی. غشی ی ِ ساده ی ِ مات برده . گفتم با تمام پیش خدمت های پایین شهر دوست شده ام . شبها را تا دیر وقت با آنها می گذرانم . نوشتم برادرم نوشته است که آن دیوانه ی عجیب ازدواج کرده ست . وقتیکه او ازدواج میکند . آیا من هم باید به همان نتیجه برسم . گفتم او تنها مرا میگفت . و اگر آنسال او را زنجیر نمی کردند و نمیبردند ، حتما من حالا اینجا نبودم . و با او آن کارهایی را که میخواستم میکردم .برایت نوشتم که او بود که میتوانست هر لحظه دنیایی بسازد و تنها مرضش دیدن آفتاب بود و اگر آفتاب هیچ نبود او آشکارتر میتوانست مسحورت کند . اما اینها چاره نیستند . اینها به وهم دچارم میکند . یا نه ، شاید من اصلا عمری دچار پندار بوده ام  برای پیش خدمت های پایین شهر گفته ام که هر فا حشه قدیسی ست .تو قبول نمی کنی . تو با اخلاق چقدر کنار آمده ای . با اینان چقدر . آنجا حتما طوری دیگرست . دانشکده را کنار گذاشتم . یک سرگرمی ی دیگر را تا کی ادامه دهم . بچه ها همه پراکنده ده اند . رفته اند . یا شاید من خواسته ام بروند حال ، فقط با یک مرده شوی عرق میخورم . دوستش میدارم . یک فا حشه ی چهل ساله عاشقم شده است .

برای این نوشتم که بدانی آسمان سراب نیست . آسمان واقعیتست ، لا اقل برای من .

– چیزی دیگر نمی خواهید ؟

گفتم : چرا صورتحساب .

بعد آمدم  . خیابان شلوغ بود  ومن میتوانستم  اگر کمی تنه ها را بپذیرم  به جاده هایی که میخواستم بروم  .ساختمان میسا ختند . با عجله میرفتند . میا مدند . پیاده روشلوغتر از جاده نبود . صداهای فراوان که بشود در یک بعد از ظهر شنید  ، بود . صداهای دو رگه  انگار خیابان بود .انگار پیاده رو بود . در سینما ها شلوغ بود . تفریح  .سرگرمی .من و تو چقدر سینما رفتیم .بیشتر اگر یادت باشد فیلمهای بزن بزن میدیدیم . نه شلوغیهای روز وار . توی فیلمهای بزن بزن چقدر زیاد است . بعد اگر یادت باشد . من چقدر از سربازیم برایت حرف میزدم . آنقدر فتوحات کرده بودم که دیگر یک سرهنگشده بودم . بعد یک گماشته هم داشتم . در جنگی اگر یادت باشد چقدر آدم کشته بودم . فکر میکنم آنشب در باره ی دوران سربازیم ساعتها حرف زده بودم . و بعد همانطور که به دروغ ، من از سربازی ی نرفته ام میگفتم ، طی ی یک تصمیم جدی هم ، سربازی یم را رها کردم و رفتم کارمند شدم . و بعد پیش رئیسمان چقدر برای دیگران سوسه آمدم تا عاقبت یکروز هم برای رئیسمان سوسه آمدم و بجای رئیسمان رئیس شدم و این تمام شد و دیدیم که به هیچ شکلی نمیتوانیم حرف سرگرم کننده یی بزنیم . حتی به مسخره گی سرهنگ ورئیس و گماشته .و آخرش تصمیم گرفتیم برویم و تا میتوانیم قهوه بنوشیم و هر چه پول داشتیم نوشیدیم و بعد پیاده آمدیم . باران آمده بود . نه ، باران میآمد . و ما فکر میکردیم باید خیس شویم . چاره یی نداشتیم . باران یک خاصیت داشت . آدمها را زیبا میکرد . ما آدمهای باران خورده را دوست میداشتیم . حتی اتو مبیل های باران خورده را . خیابان که جای خود داشت . مخصوصا آن خیابان شلوغ . بعد باران تندتر شد . بیشتر میرفتیم . بیشتر داشتیم . فکر میکنم . باران سرگرمی نبود . زیبا یی سرگرمی نیست .تا همه چیز پذیرفته شود .ما میپذیریم . باید راه های آبی ساخت

ببین !

چیه فا ؟

رودخونه حالا چه شکل میشه ؟

میدونم من  – الان زندگی ی رودخونه شروع میشه .

تو زبون رودخونه رو میفهمی ؟

آره دیگه خل – من آلان زندگی همه چیز و میفهمم . مثلا برگ چی میگه  ، اگه تو میدونی .

میخوای واست بگم ؟

آره واقعا میخوام واسم بگی .

برگا مخصوصا این فا میلای تو الان میگن – فا اومده رگاتونو تقدیمش کنین .

باور میکنی که برگا توروبشناسن ؟

باور کن خیلی وقته باور کرده م حتما همینو میگن . یه چیز دیگه ممکنه بگن .

آره دیگه ، صبر کن، الان واست میگم .

بعد وقت . بعد حوصله . بعد لبخند – بعد . آها گوش کن .

چی میشنوی ؟

صدای پا ی فا .

اینطرفا ؟

اون تنها آدمیه که اینطرفاس .

اون یکی کیه ؟

سایه شه .

نه فا سایه ی اونه .

داری مثل آدما حرف میزنی .

تقصیر سایه ی فاس.

خود فا .

دیگه نمی دونم .

بازم بگو فا .

نه .

برگا زیاد مثل تو وراج نیستن .

باشه .

تکیه کلام کثیف ترین کلمه نیس .

نزدیکترین کلمه س .

جوراب های خیس .چهره ی خیس .خیا بان خیس .

با رانی ی فا .فای معاد .فای نبوت .

تو اینها را دست نداری ؟

چرا دوست ندارم من یکی از اینام .

توی این سرما چکار میکنن؟

تحمل میکنن .

این تنها خاصیت آدمه بنظر تو ؟

آدما یی که من از شون اومده م آره .

هر چیزی ؟

هر چیزی .

همیشه حالتهای متفاوت .

آره متا سفانه .

همه همینطورن؟

آره متا سفانه .

جوراب های خیس – چهره ی خیس – خیابان خیس – بارانی ی فا – فای معاد  -فای نبوت  .

برگشتم به کوچه ی قدیمی تو  .سا ختمان های جدید میساختند . باران آمده بود ، شسته بود . سلام میکردم  . جواب میشنیدم  . صمیمانه و دوستانه  . بارا ن ، بعداز ظهری خلوت را میگفت . تنها خوبی ی این کوچه همانست . همان حرف قدیمی . همیشه گم می شوی . همیشه کمی که رفتی دیگر نمی دانی کجا یی .

زیبا یی سرگرمی نیست .

برای تو نگفتم فا . اما اتفاقا تی که بعدا افتاد بی پیش بینی نبود . آن دختر کوچک را  می شناختی حتما . میگو یند اینجا مرد . هم اینجا هم خا کش کردند . یک ماه بعد خبر دار شدند . اما نیا مدند . برادر را فرستادند . برادر هیچ بمن نگفت . فقط یک طور دیگر نگاهم میکرد . من بودم . آنچنان که دست به دامان او شوم  . او یی سرشار از تو ، از آگاهی . اما نتوانستم . نگاه برادر را نگاه نمیکردم . اهل پذیرفتن نبودم .اما برایم تعریف کرد . گفت تلگرافی خبر دادند و من حضوری خبر میدهم . آیا تو به من حق میدهی ؟هنوز من نباید بگویم . این مرگ ها و شادی ها هیچ نیست . پس اگر اینها نیست . چه چیز ورای اینها را لمس نکرده ام ؟نه ! میدانم که نمیدانم . بگویم . برادر نگاه میکرد .  بعد ، من شبانه از خانه ام فرار کردم . رفتم آنجا . با عبا . و شروع کردم میان سوگواران مثنوی خواندن . تا دیر وقت در آن مسجد ماندم . هر چه میتوانستم . برای شادی روحش . حتما برادر فکر ولگردیم بود وبرگم  . بعد از مدتها میامد . فقط گفته بود چرا پوستت زرد شده است . گفتم هیچ نیست . گفت شنیده ای مرده ؟ گفتم بله . گفت کِی ؟ گفتم همین حالا .

و او نگاهم کرد . آه  . نگاه  . نگاه  نگاه .

فا اما من رفتم نماز خواندم  . شلوغ بود  . چقدر گنا هکار زیاد شده ست . فراوان برای توبه آمده بودند .برای آمرزش آمده بودند . من آیا گنا هکار بودم . من در آن محراب به چیری میاندیشم تا بیشتر معتقد باشم . آسمان سراب نیست  واقعیت است  . سیدی قرآن میخواند . من چقدر باید این قاری را دوست بدارم تا همه ی مدت بچهره ام پوستی از آواز بدهم . و از کاشی های مسجد گلدسته بخواهم  . صدای معاد بخواهم  . سیلی عظیم از سوگواران می پیچید . تا محراب  . و صدا میپیچید  . صدایی آنگاه از انسان  . برای فرو نشاندن گناهان بیشمار  . آه  ، اینها هما نها نیستند . تا صبح نماز خواندم فا  . و سحر را از بیرون گلدسته میدیدم .

میا مد . همچون روحی مذهبی بر گنبد می افتاد . و با تلاقی از روشنی میبرد  . مزار های غریبه فراوان بود  . سنگ های قبر می خواندم . آنچنان دلتنگ بودم که آرامش وحشتناک را میان گور یافتم . آرامشی از ذره ذره ی سحری که هر چه تاریکی میربود میبرد . و شبی از گلبانگ اذان بر نوری سپید – آویخته از همه ی چلچراغ های عالم  .تا طلوع آفتاب . گور میگشتم و میخواندم . تلف شدن ها را . از زمانهای گذشته  . جوان . پیر  . کودک . به تساوی . جا یی بیدار بودم بیدار .بارها  – از دور زنان چادری میدیدم  به زیبا یی عزیز کلاغ  – از دور ها میامدند و به دورها میرفتند . و طنین اذان هر چه بیشتر حضور سکوت را و پذیرش را اعلام میکرد  . سید ها و سیده ها . عمامه ها بسر ، نماز خوانان هجرت میکردند . تنها میان گورها میرفتم . و برای آنها که روزی چشم بوده اند . و شلوغی دیده بوده اند . و اکنون آرمیده بودند ، صدای پایم را به خواب دلم ازدورانی  قدیم میگفتم  . بارها – میدیدم سیده های سیاهپوش را که بسویم میا مدند  – ومیگرفتندم – وچون صدای اذان از تنم میگذشتند و دور میشدند  . دور دور . میامدند اینبار – هجوم خشم و خرو ششان  به گور میرسید  . بر من ودلم . میدیدم از پیشانیم  ، دهانم  هزار هزار سیده را . بناگهان  فریاد  میکشیدم  . صدایی که هیچ شنیده نمیشد  .همه چیز در سپیدی سکوت بی معنی میشد . هیچ چیز شروع نمی شد . بر پیشانیم اما همچنان لبانی … انگار روزی به صدقه آمده ست   . یا به صدقه  رفته ست  .

دستهایم  را به همه سوی میبخشیدم  . فریاد میکشیدم  . اما سیاهپو شان همچنان

میا مدند ، از تنم میگذشتند .می رفتند . و صدای اذان همچنان اوج میگرفت  . و شریفترین بود . و آرامشم نمی داد  .

می خواهم . خواهم ساخت  . خواهم خواست خواستنم را  .

بیدار  – دیدم بر مزاری غریبه و بینام خوابیده ام  . و بغض ترکیده ام ادامه داشت  . ادامه یافت  . میگریستم  . تنها در قبر ستانی ساکت  . تا از سکوت  ، همه ی هق هق گریه ام فریاد میشد . تا هیچکس که نمیشنید  ، و اذانی نبود و سیده ها نبودند و از آن سوی گلدسته  ، باد ی سرد میوزید . خورشید همچنان به حضورش ادامه میداد  .

هما نجا که آنها عبادت  میکردند دست و رویم را شستم  .

آمدم

از محراب گریختم  . به بازار آمدم . بوی سکنجبین  ، عرق بید  مشک ، ادویه  . با دویدن دویدم  . میخواستم به خانه بیا یم  . به برادر بگویم  رفته ام دعا کرده ام  . رفته ام نماز خوانده ام  . بیدار مانده ام  . تا گناهانش شسته شود  .

به خانه رسیدم  . کسی نبود  . برادر رفته بود  . فقط یک یاداشت گذا شته بود.

هیچ چیز باعث نمی شود تو نیا یی .

اما بعد از آن من آن نگاه را می دیدم . همچنان می گفت  . تو مهربان ترین هستی . از تو می آموزم به سخا وت  . به خواب  . به خانه آمدم  . بی یادگارهای تو و آن نگاه  . اما فا – تو  از نگاه او بیشتر نمرده یی  . تا من این نگویم  . من این نگاه را اگر چه اکنون بریده و بی خاصیت می دانم  .اما آنگاه که لحظه ی گورستان است  تو چه فکر میکنی ؟اول مسافر خانه  . تا آن اتاق مشهور . و تو میدانی این ساده نبود  . هما نطور که من بریدگیهایم را به این سادگی شروع نکرده بودم .

جاده همچنان برگپو شست  . آفتاب میتابد  . روشن روشن  . سایه هایی گاه از آن کنار میا یند  و میروند  . خلوتست . بر میگردم  به سا ختمان های جدید نگاه میکنم  . بر می گردم و به صدای دو برگ گوش می دهم . بر میگردم  رسوایی را تا انتها ی کوچه میبینم  . آنگاه  – روی ضلعی از دیوار ، گنجشکها را میبینم . بیاد وقتی ،از درختِ پُر گنجشک میافتم . چیزی  ، کسی از دور ، از انتهای کوچه  ، عرض کوچه را میبرد  . بعد ، دیگر در انتهای چیزی ، کسی نیست  . سواری ها نمی آیند  . سواری ها نمی روند . به همان خلوت قدیمی  .آفتاب هنوز می تابد  . از رهگذری ساعت می پرسم  .بیهوده می پرسم  .بیهوده می پرسم  . جواب نا شنیده  ، میروم  .میدانم  . دو دختر میا یند . نگاه میکنم  .دو دختر میروند .  نگاه میکنم  .میخواهم برایشان دست تکان دهم  . بی ارتباط حتی . همینطور  . اما آنها گذشته اند .آنها رفته اند . جاده تمام نا شدنیست  . همینطور کندتر – میروم  . اکنون شاید چهل به بعد را میگذرانم که اینطور همه چیز کندو خوب میشود . تامل میکنم . قبلا هیچگاه پاییز ندیده بودم  . مطمئنم  .اگر چه پا ییز بودهام . چطور ؟همینطور دیگر میگویم  . من ندیده بودم . حقیقت جز اینست  . از این حقیقت صحبت نباشد بهتر است  . هیچوقت ندانسته ام حقیقت چیست  . من میدانم باران برای تو حتا تفاوت میکند . این مرا بکنکاش وانمی دارد ، میدانی مرا مبهوت میکند  ، مرا هزار پهلومیکند . اما طولا نی تر این زود گذشتن را ، یک فصل دیگر بگو  . قبول . به همین سادگی . پس چطور . این گیج شدنست ، قبول . این کشک شدنست  ، قبول . این لا ابالیگری ، اینکه همه چیز پندار شود ، قبول . تا همیشه تکرار میکنی . اگر تا همیشه این همیشه گی ی تکرار را بگو یی .

بعد ؟

من آمدم  . آنجا شلوغ بود  . احتیاج داشتم  . مگر غذا خوردنست  تا محتاج شوم  . مگر خندیدنست  تا محتاج شوم  .من احتیاج را فقط برای همین چیزها بکار میبرم  .  اما شلوغی چیزی از من بود . سکوت من  ، فرق نمیکرد . همه ی اینها مگر در من نبود ؟ بود . یقین دارم  . از شک شروع کردم آیا  ؟ آیا    ندارد  . این شلوغی به من تنه میزند و این کا فیست  . بر میگردم  . نه ؟

نگاه کردم دیدم نمی شود  . اما هست  . نمی شود  .

گفتم  : بالا  .

گفت  : کجای بالا  ؟

گفتم : حوالی تجریش  .

– بفرمایین  .

سوار شدم  .شلوغی ها را راننده میدید  . این بار پیر بود  . آدم  چه میتواند بگوید  . این ها نتیجه اند . چه نتیجه ی احمقانه یی . وا قعا پیری نتیجه ی آگاها نه ی احمقانه یی نیست ؟

هان ! ولی میگوید  . مرتب  .

– بچه جغله  رفته ما شین خریده . کونشو نمی تونه بشوره  . نشسته پشت رُل . ببین چطور میره  ، زنیکه  . خب بکش کنار سگ صاحاب ، ده .

دوباره . قیقاج  میرود  . متوجهم  . اما فکر میکنم . نمی توانم یک کلمه بگویم  . حتی اگر خودش را خفه کند  . میدانستم که دارد نگاهم  مییکند .دوستر داشتم خیا بان را نگاه کنم  . آدمها را نگاه کنم  .فرصت که نمی خواهم  .بهترین اینست  .فکر میکنم . نه ، حس میکنم  . – عرض کنم . دوباره  . نمی خواهم ادامه دهد – بله. سهدختر مدرسه یی منتظر بودند چراغ سبز شود ، که ما رسیدیم و شد . – ای پدر سگ صاحاب . جلو . جوان . پیر  . دختر .  پسر  . مرد ، زن . پیر زن حتی  . پیر مرد حتی  . میا مدند  .میگذشتند  . سیگار تعا رفم کرد. گفتم میبخشید سیگاری نیستم . گفت  مرحبا  . هنوز میا مد  .بچه مدرسه یی ها  . نه  خیلی بچه  . نه  از آن  ها که توی شهر ستانها ی کوچک  فرا وانند ، یا در جنوب  شهر . اینجا بالای شهر است  .نه . اینطور میگویند . این چراغ قرمز هم خوب . اینطورست دیگر . ارواح عمه ت . بله  .گفتم خفه میشوی پیر سگ یا نه  . میخواهم خیا بان را نگاه کنم . – به ، آقا قدیم که شیمران اینطور نبود  .هر طور بود برای … از نگاهم اقلا میخواند ،اما دست بردار نبود . – شیمران تفننی که نبود . همان یک جاده بود آقا  . آبی داشت بهترین آب . هوایی خوب  ، اسمش روی خودش بود . اگر نه روی تو بود  .

گفتم سگ ماهی  .

– حالا میبینی . محله ی تفریح شده . کوه آقا  . کوه  .نمایشگاه مد  . چسان فسان  می کنند  می آیند  . قدیم اما حیف .

گفتم : آقا با اجازه  .

گفت  : بفر مایید  .

گفتم  : وضع فکر نمی کنید مردم را به بیدینی می کشاند ؟

گفت  : قربان زبانت . پیغمبر گفته

گفتم  : بله  .

گفت  : نزدیکست آقا  نزدیکست  .

گفتم  :چی نزدیکست  قربان ؟

گفت : ظهور ، برادر ظهور . همه ی نشانه هاش هست  . آخرالزمان شده .

گفتم : بله دیگر .

اما هوا صاف بود  . درخت ها قدیمی تر که میشدند ، بیشتر جلا دا شتند . تنه های تنومند . راه باریکه ی آب . باد میآمد . برگها میریخت . آدمها یی که میشناختمشان  میآمدند ، یا نه ، می رفتند . چیزی به دلگیری از آنسوی ، همچنان هجوم میگرفت و می آزرد . شرمی شاید به نشانه های متروک می رفت  . لرزه ها یی گاه بگاه  همچنان از دل گرفتگی میگفت  . شاید  حا شیه یی آمده است . تا همچنان بزداید  . رونق ترا  ! تو ! لرزه های گاه به گاه ! برگها میفتاد  .بادی می وزید  .آرام  ،آرام . همچنان دور. دور از دسترس . به نشا نه های محض از تامل . گاه می رفتم تا سلام کنم .به اشتیاق . هر زمان جوشی آمیخته در پوست  .در پوستی که تو میرفتی و من کلمه نمی دانستم  . گنگی ی محفوظ . در حصارها ی شناخته ی ادوار . تا همچنان دیوار ها ی تازه ، نه کهنه  . یا آمیخته از تسلیم  . یا سرشار مژه یا نگفتن  . یا وراجی های معمول  . یا زبان آتش . به همین زیبا یی . گر

گرفته یی . هی ی ! هیچ گُر گرفته  یی ؟ از یک رفتار آرام . که همچنان رفتنی و آمدنی آرام  دا غا نت کند . به مبا رکی ی پیوند . اولین خبا ئث در رویش ذات  . فواره های دیگری باید  . جواب تو را  که می دانم

01 توی احمق حق دخالت نداری .

02تو کثا فتی  .

03 من جواب نمی دانم . مجبور نیستی بنویسی .

04 دیگر هیچ نمی گویم  .

05  تمام شد . آن جریان تمام شد  .

06 نمیا یم .

07 به سادگی میگویم . از این بهتر نمی دانم  .

08 یادآوری برای من نیست . نمی توانم .

09 فراموش کن  .

خیلی ساده . هزار شماره ی دیگر می توانم اضا فه کنم  .به همین راحتی  . رودخانه یی شاید می گذرد  .

در کویری .

کدام رودخانه  ؟

غل و غش به کار انداز . بیا میز  . آسا یش را تلا وت کن  .

کی اومدی ؟

خیلی وقته  .

چه خبر .

آره.

دیگه حوصله شو ندارم  .

می خوام تعریف کنم  . همه ی اون چیزا رو .

همه چیزو میدونم  . به همیخا طر دیگه حوصله شو ندارم .

فکر نمکنم تو بدونی .

گفتم تو همیشه اشتباهی فکر میکنی – حتی تو  .

ولی و

ولی رو بگذار باشه .شک رو دوست داشته باش .

نه .

جلد ما رو .این یه رابطه منطقیه دیگه .مگه نه .

مگه نه اون طرف صحبت رودخونه بود .

و بعد؟

طوفان رمز و کنایه .هجوم می آورد وهیجان تلطیف شده . ضربتی از پس ضربتی . نگارش سنگواره های پوک . همچنان ریزشی از نور . در طیف های مرموز . هر چیز سوال .اخگری از تبلور نور .پشتوانه یی .

رگان خونی ی تو

پیشانی ی مهتابی ی من پلک بردبار

من .

تو یعنی ادامه

من نه هنوز معنی نیا فته است .

تو دیگه او نجا نمیری .

از یقین گذشته . قا طع جواب میخوای فا ؟

آره ، اما نه .

جواب .تو هیچوقت نمیدونی.

میخوام واست وضعو جور کنم .

نه ! ببین میخوای بهترین بعد از ظهر رو بهت بدم ؟

نه .

از خواستن گذشته .

اون حالت های تشنج رو .

نه ، گذشته .

آخه پس چی میخوای ؟ هان چی میخوای ؟

گفتم اگه میدو نستم چی میخوام .

دیگه راهها رو شماره کن .

زیر زمینای متروک .

قبرستونا .

دیوارای بلند خراب !

سنگواره . ای ی ! پیاده روی .پیاده روی .این آیا ادامه نیست .

چراغای خیا بونا رو شمردن

ساعتا ، سا عتا ، به تاریکی نگاکردن .

این واسه ی یه شوق نیس ؟

یه تلف . واسه ی ادامه .

میشنوم آیا . وا قعا میشنوم . چطور ؟

آه . گفتگو به هر شکل احمقانه است

این سرنوشت منست ؟

علفستان . همیشه محدو دیتیست . من آنگاه میخواستم ، برای پرده های خانه ام . نام تو را به اویی بنامم .نه خستگی ی مرگ . نه هوشیا ریی باد . نه رودخانه ی آه  . نه هیچ . و نه هیچ . من آنگاه میخواستم به اویی تو را بنامم  .همین اطراف . رونق دستیافته ی مرده یی درسکون . بین سترونی ی علف . پونه های خشکیده . درخت خشکیده . مهتابی ی نور .آسمان  . هسته ی سلسله ی نور . به انجام تاریکی . تردیدی تباهم کرده فا  .سه پهلو به باد میدهم . پنجه ام را به تو .

بختک عاشق !

از آینه آن پشت پیدا بود . به صف ایستاده بودند . ورا جی ی باد آورده یی نبود . چهره ها را نمی دانستم . اما پیر مرد میدانست .

گفت : امیدوارم خستگی ی کار نباشد .

گفتم  : کدام خستگی آقا ؟

گفت : همین که توی چهره تان هست .

گفتم : نه خستگی نیست .

گفت : پس چیست ؟

گفتم : غم است آقا ، غم

گفت : چه غمی ؟چه تان شدهاست ؟

گفتم : هیچ آقا هیچ .

گفت : نه بگویید .

گفتم : آقا چه بگویم ؟اتفاقی افتاده است  و کاریش نمی شود کرد .

گفت : بگو یید با رتان سبکتر میشود .

گفتم : به – سبکتر . شاید . اما ولش آقا  – بله سرطان آقا  . به همین سا دگی .

گفت : سرطان چی شده ؟

گفتم : یقه ی نامزدم را گرفته .

ساکت ماند . به جلو پا ییدن ادامه داد .همیشه ادامه جلو پا ییدن .

– سیگار ؟

گفتم : آقا ممنون . اهل دود نیستم .

دود ، فضای تاکسی را مانوس میکرد .سرطان .سرطان . سرطان .سرطان .باز هم سرطان .سرطان ِ سرطان ِ سرطان .غروب آفتاب .طلوع آفتاب .سرطان .

– دردهایی آدم میگیرد که تا به حال نمیشناخته .نمیشود. اصلا نمیشود . من نمی توانم بگویم فا . نمیشود . اینگونه ، گونه گونه های تو  . نه  ، نمیشود . باید راههای دیگری را صداگفت . آه . که اینگونه میگذرد ، بی من .

گفت : معا لجه

گفتم : چی آقا ؟

گفت : معا لجه .

گفتم : معا لجه ی چی ؟

گفت : سرطان .

گفتم : ای آقا . خودتان مسبوقید . تا یکی سرطان میگیرد میگویند با ور نکنید ، بفرستید خارج . فرستادیم آقا .خانه یی داشتیم فروختیم .اثاثه ی خانه را هم فروختیم آقا . همه چیز را . دارو ندار مان را . فا یده نکرد . حالا در انتظار مرگست . آقا همین دیگر ، چکار کنم .

گفت :خدا صبر عطا کند .

گفتم : ممنون .

گفت : سابقه داشته ؟

گفتم :بله آقا ، مادر بزرگش هم از همین درد مرد .

گفت : کار خداست .

گفتم : بله آمدنمان دست خودش بود . رفتنمان هم با خودش .

گفت : هر چه اوبخواهد میشود .

گفتم : ما بندگان اوییم . هر کاری که خودش صلاح بداند .

گفت : یا ارحم الراحمین .

منهم گفتم : یا ارحم الراحمین .

هنوز چیزی میگفتم .یا چیزی میگفت . نمی شنیدم .میرفتم  . راههای نگفته گفته را . صباحی دیگر میگویمت . ای ی !

از آینه بیرون خالی بود . آسفالت . اما درختهای کناره برگ میریخت . گفتگوی مرموزی از تسلط میپرید .شوری به ناگهان روزانه میشد . ما بندگان او ییم و به درگاه او دست نیا یش بر میداریم .

آمین میگوییم . ببخشا . ببخشا . گناهکاران را ، احمقان را .

ببخش – ممکنه  یه چیزی بگم فا ؟

بگو .

سه بار با صدای بلند بگو خراب .

خراب . خراب . خراب .   

اینبار هوای همین دارم . اینبار . میگویم . خراب . مینشینم . از آیینه ی برگپوش . صدامیکنم . خراب ! چیزی برای شنیدن آیینه ی برگپوش . که فصاحت تو را ، نگفته گفت .

با همچنانم گفتم  ، خراب . خراب ِ خراب !

گفت : چی شده آقا ؟

گفتم :هیچ ، هیچ .

گفت : نه چیزی هست .

گفتم : چه چیزی آقا ؟صحبت که ندارد .

سرطان .

گفت : کجای تجریش ؟

گفتم : همینجا . ممنون .

– قابل ندارد .

– خواهش میکنم .

رفت . تا هنوز نگاهم میکند . رنگ آفتاب لحنی مشکوک دارد .بی زبانی ی  ورد شده . درخت . درخت . درخت . برگهای ریخته . نیمی سایه ، و نیمی آفتاب بعد از ظهر پا ییز . فصل شکوهمند . دیوار های بلند . کسی نیست . دستم را به دیوار میدهم . دیوار وار میروم . کو چه ها یی به راهها ی کوتاه  . خوف نیست  . ترس نیست . غریبی ی غربت . شیب دارد . بی تمکین میروم  . دست راست . کوچه یی دیگر .روی دیوار ها سبز ست ؛ سبزی پوشاننده . صدای رودخانه میا ید . مه هنوز هست .شفا فیت ماهی جریان دارد .تنفس اما نه طولانی . سیگار روشن میکنم . چون میشناسم ، نزدیک نمی شوم . دورا دور . آسمان صا فست و روشن . به  پهنای برگها که لمس میشوند و میپذیرند ، بر میگردم . برگها را دوباره لمس میکنم . بیشتر . تا این جهت را زنده تر ببینم .آیا هوای دلتنگیم را به شفا فیت ندا ده ام  . بده بستان مگر در کا رست  ؟ بده بستان مگر در کار نیست ؟

کسی از کنارم میگذرد . میدانم . بسیار از کنار کسان بسیار گذشته ام . دورادور . صدای رودخانه شکوهمند می آید . ارزانی ی شبان بیداریم باد . ارزانی شبان بیداریست . باد . بادی می وزد . میپیچم . کو چه یی دیگر . دستم را برای دور انداختن سیگار حرکت نمی دهم . میا فتد . برای دیوار های قدیمی ، انسان قدیمی میشوم . آفتاب هنوز هست . آسمان همچنان آبی . آنجا که آسمان آبی نبود . آن

پا یین . سیا هیی که احشای تو را بارور می کرد  . باورم را میدانست تا باران بخواهد . و بیا ید . گوی گیجم  . گوی گیج . غمناک باران پا ییزی نیستی آیا ؟گوی گیج . قوس قزحی کمانه میکشد . از ابروان تو قوس و قزح نما یان ست . گوی گیج . اکنون جوان ست و در بعد از ظهر به کو چه های من پا ییز را و مه را بخشیده است . بخشا یش کو چه وار . صدای رودخانه می آید  . نا مه های برادر را دور ریخته ام به کو چه دور نمی ریزم . کو چه دور نخواهد ریخت . بهتر . اهل مقا یسه نیستم .

من اینجور دعوا ها نخواسته ام  .

من دیگه نمی تونم اینجا بمونم  .

صحبت نکنیم دیگه .

مگه با هم قرار داشتیم .

این دو سه شب عزا .

ربطی به من نداره .

من اگه بتو نم  هیچوقت  نمیخوام . چی فکر میکنی ؟

یه سلا متی تازه .

تو حق نداری اینو بگی . میدونی ؟

تو اینجا نباید خیلی بمونی . میدو نی چی میگم یا نه .

میمونی ، میمونی ، بعدم میگی شلوغی .

حتما تو اینو نگفتی فا .

سلا متی رو واسه ی اونا نگهدار .

من جزین نیستم .

دیگه داره وصلت میشه .

نه . این تقصیر  منه که اون کوچه ها رو به این ترجیح میدم . این تقصیر منه که میگم آفتابو دوست داشته با شم .

تقصیر تو نیس. تو هم مثل اونای دیگه . اهل دعوا نیستم فا .

چرا میگی میخوام برم ، خب برو .

نجیبانه تر رفت . فای معاد  .دار بلند کو چه هایم . فای معاد . اکنون گیجم  .

شا خکی لرزان میگو یدم ، افسوس .

نجیبا نه تر به رفتنم رفت

حرکتی به قلبم فشار می آورد  . پو ستم  تیره شده است .نگاه میکنم  . وقتیکه دلم حرکتی معکوس دارد ، انعکاس کو چه ها پخشم میکند . آسمان را می بینم . گره خورده . میگو یم ، تو . با همه ی زبا نها . تو آخر آدم ایستاده بودی فا . تو آخرین بودی . آخرینی استثنا ئی . اکنون فا  ، چیزی پا یان یا فته است . اما چیزی شروع نشده است .هیچ چیز شروع نشده است . فا . تو نابود شده یی . به تمامی . اما نابودی . نا بودی ی خراب  . خراب خراب . حتی سکوت . هیچگونه نه . زمینی و آسمانی . این پا یان استثنائی . نمیگویم تا بنویسم . باران ، پیکری خنیا گر را شقه کرده ا ست . لب ترا ستا یش کرده است . تو پنداری کودکی م بوده یی . اینگونه . من به تعویض ادامه داده ام  . من معا وضه نمیدانم . رسوا.رسوا . رسوایی .

نام ها تمام رفته اند . از برادرم جدا شدنم را رسم کرده ام به شهادت همین کوچه . خاک قدیمی ی فراموش شده . کوچه . بادی سرد وزیده است یا وزیده میشود . یا میوزد .

کجاست ؟

شبانه میگویی .

نه . را هیهای جوانه شده .

میدان به نگفتنم سوگند ما لیخولیا یی م را میگویم .

تمام را ؟

نه ، نیستنم را به نیستن .

کجاست ؟

تحمل بادی .آه . تحمل بادی .

تلف میشوی . تلفی کوهستانی .

نه ، میا ید . همچنان تاجی بر سر .

صدایی . میرسانی . به آن که میدانم . صدایی .

تو ، نا چاری . جوانی ی  پانزده سا لگی  م را بوده یی . بیست سا لگی  م را  . عشق جوانی ی من . ربودن  . اینگونه  . آه  . تنفس ادامه یا فته ام . کو چه ها شلوغ نیست  . صدای رودخانه را میشنوم . صدای رودخانه میشوم  . وقتیکه می شنوم .دیدن دیگر چرا ؟

من اجل توقعی دارم . همچنا نکه رسوایی .

رگی کنار شقیقه ام می پرد .

آفتاب ، همه جای نیست . بعض کوچه ها تاریک است .سا یه است . آیا باید برای بیرون آمدن از کوچه سوال کرد . آیا قصد بیرون آمدن دارم . تصمیم ؟ نه ، دیگر حوصله ی تصمیم گرفتن ندارم  . قبلا . درست است . پیش از این . چند کو چه رفته ام . میدانم اکنون صدا می آید . سدی صدایم می کند . سواری ها می گذرند حتما . حتما حوالی ی جاده ی آسفا لت . پس پیدا خواهد شد . دیدنم را کسی منع نمیکند . هر وقت دلم بخواهد میتوانم نگاه کنم . آفتاب کناره ی کوهست . هنگام رفتنست . آیا همیشه اینطور نیست ؟آفتاب میرود . و من از شرق ماه میبینم . پیدا میشود . پیدا میکنم . ماه را . ماه را .ماه را .

خیا بان

شلوغ نیست . آنطور که باید شلوغ نیست . گفتم حتما گرسنه ام . باید چیزی بخورم . مفصلهایم درد میکند . اما چیزی از کنار شقیقه ام شقه میشود . چیزی کنار شقیقه ام معنی ی دیگر میدهد . خسته بودم شاید . جا یی برای نشستن . کنار جاده نشستم . بوی آب همچنان میرفت . تمیز تمیز . آن پا یین وقتی میرسد ، سیاه میشود .  اینجا میشود دستهایت را کا سه کرد ، و آب به چهره پا شید . اینجا می شود . هوا سردست . حس میکنم نمی توانم این کار را بکنم . همیشه آب سرد ، چیزی پوستی را تغییر می دهم . مثل هر چیز دیگر . آب . آب . آب .   آب صدا شده ی آب . دوار ها یی دایره وار میبینم . میخواهم فکر نکنم که نشسته ام . از استرا حتم اکنون . آفتاب مایل است . روز میرود تا تخلیه شود ، از انبار نور .نور مسافر. همچنان خواب ، نه بیداری ی خواب . سروش غیبم از جوی ، میا ید . آن سوی ، گربه نگاهم میکند . کو چکست و دست آموز . از جوی میپرد . سلا نه سلانه راه میرود . میگردد ، نگاهش میکنم . دست تکان میدهم . گربه میخواهد از درخت بالا رود . آن بالا آیا گنجشک هست که گربه برود و کشف کند . و بدرد ؟ دریدنی گربه وار . لبخنده یی هست . بناچار گربه بر می گردد ، نه ، میافتد . حوالی ی نگاه من می افتد . راه میرود  . میا ید  میان خیا بان . سواریها تا له ش نکنند از کنارش میگذرند ، اما گربه نمی فهمد . نه صدا ها را ، نه آهن ها را ، به آرا می میاید . کر نیست ؟ میبینم  . به سویم میا ید . میتوانم تکان بخورم . شا ید میترسم . چنگ زدن گربه تما شا یی نیست . سبعیت احمقا نه ییست . ولی میدانم

نباید تکان بخورم . چون نمی توانم . گربه نزدیک میشود .رو به رویم می ایستد . جوی آب میان ماست . نگاهم را که به او داده بودم ، به آب میدهم . گربه همین کار را نمی کند ؟به ریگهای آب نگاه میکنم . به برگهای زردی که میروند تا جا یی متوقف شوند و فراموش شوند . همیشه . صدای آب میبینم  . برگ زرد . نگاه میکنم . نگاه میکنم . نگاه میکنم . وقتی که سر بر میدارم ، انگار گربه هم تازه سر بر داشته است . صدای گنجشکان از بالا می آید. گوش میشوم . صدایی ملموس نیست .دوست نمیدارم . گربه حتما حس پریدن دارد . برای آن بالا . طعمه های دوست داشتنی باید باشد . آنجا ، فراوانی فرا وان است . اینجا که من نشسته ام ، نه . به گربه نگاهم میکند . گربه خالهای ریز دارد ،سفید . مشکی ست . سراسر موهاش هرجا نشانه ای از نور نیست . گو شهاش بی حالت است . برقی از

پیشا نیش سا طع میشود . صبر میشود . آنجا که تحمل به پشتش میرسد ، از گربه ، آسفالت خیا بان سیاه برق میزند .  نوری کمرنگ ، زرد ، فضا را میگیرد . جوی حایل ، دریا می شود . از برگهای ضخیم . گلهای داودی شناورند . باغچه های کوچک دریا یی روانه اند .دریای حایل میان من ومن . صدا یی عظیم میاید .

گو ش میخوابانم  ، برخاک  . نبض ، بی معنی دیوانه ام میکند . دلهره می آید  . همچنان بختک . آنگاه صدای وای وای . از اویی نپو سیده . رنگ رفته . جان یافته امان گفته . صدای حرمتی تلطیف نا شده میکوبد . صدای سنج . صدای ریزش . صدایی بی نام . تکرار تقویم های نا شناخته . گوش خوابانده ام . کوبشی از سنج . سوگوارانی روانه اند . گوی چرخنده میچرخد .ابلهانه ، سوگواران آیندو روندی تکلیف شده دارند . هر چیز نا چاریست . تا آنجا که برگها یی ضخیم مه

می جو یند . نی لبکی  به میان هق هق گریه ام شکل میگیرد . گو یی من بوده ام ، آن فرزند حرا می که به قربا نگاه میبا یستی برود .با پشته ای از خار . برای آتش جانم . قربا نگاهی آنسوی این گوی . برای اعتماد بر آتش . اکنون نی لبکی شکل گرفته ، تقسیم میشود . سر بعه درد داده ام . میچرخد . چیزی برای من ، از من می چرخد . دریای حایل ، از برگهای پا ییزی ضخیم پوشانده شده است .دیگر روای آب نمی بینم.

همچنان پیچ . همچنان پیچ . گوی چرخنده می چرخد .

گربه یی آنسوی جوی . نگاهم میکندم . بیدار ی ی  بزرگواریست . گوش نخوابانده

نور کمرنگ می خواهد برود . گربه را مدد میکنم تا بیا ید . کنارم مینشید . کنارش مینشینم .آنچه نمیگویم میداند . دستم را میگیرد . دستم را چون دوستی میپذیرد . گرم میشوم . صدای گنجشکان . صدای . سنج . صدای ریزش باران . به گربه

می گویم . نی لبکی از فا می پرسد . گربه می گوید . فا همچنان در معاد است .

میگویم کجا پیدایش کنم ؟

میگوید از همین برگ که میگذرد . میگویم سن میخواهد . میگوید بر همینم .هجوم زده میگویم تو فا نیستی ، آه ، تو فا نیستی ، همچنان که هیچ کس فا نمی شود .

آسمان شکاف خواهد خورد .

گربه را رها میکنم  .میرود . از جوی میپرد . از جلوی سواری ها میگذرد . میخزد . ترمز . آنگاه هیا هوی فراوان . فراوان  . فراوان  . جمع میشوند .

صدای گنجشک ها گم میشود . چشمان گربه همچنان رو به سوی آنجا ست . که قصدم است بگویم .

صدایی . آه

فا که نیست .

نه رفته است .

نشانه ها .

فرا وانی ی گم شدن . هیچ نیست  .

نه  !

برمیخیزم . همان نی لبکی به دست چو پانی .

دیگر آفتاب تمام شده است ، میدانم  .

اذان غروب  .

میدانستم .

انبوهی آمده است و کناره است . برگی بودم که نمیاندیشم .بیحادثه . تاکسی آمد .

گفتم : مولوی .

گفت : بفرمائید .

سوار شدم . بیرون ، چراغ ها چشمک زن بود . نه زیاد .تک ، تک .از میان

شا خه های درختها . در تا یکی ، کوه پیدا نیست .دوست نمی دارم . پیدا بود یا نبودنش را .

تو این کناری اما منو نمیبینی .

چرا واسه ی این جریان خودت و عذاب میدی ؟

عادت کرده م به همین دلتنگی فا .

میدونم امتحان مژه ست ، اما ریزش برگا .

فوق العاده س .

من تضمین نمیکنم . من غروبو دوست دارم .

کی میتونه دوست ندا شته باشه ؟

خیلیا .

ولی توی سرما دویدن نفس میخواد .

هر چقدر میتونی بیا .

اومدم .

زیوری که نیست . حاشیه های روشن از تا ریکی .انبوه ترین بیداری ی دیدگانم .همچنان کو چه ها را با دویدن جوانیم میدویدم . روی تاباندن. روی

تابا ندن . از جوانی به جوانی .

خوا بهای نا مانده ی همیشگی .

دیگه نمی تونم ، باید بشینم .

بشین .فا دستتو بده .

واسه ی چی ؟

سوال بی موردی نیس ؟

چه میدو نم .

بهتر شد . منطق احمقانه س .

با ه .دیگه چی    ؟

دستتو بده .

بیا ، سلطان خواب .

پنج انگشت .

آه .

من میتونم سکوت کنم فا ، فقط.

پنج انگشت .

غروب هنوز ادامه داره .

و ما همیشه ادامه داریم . تا برگ هست . تا تو میتونی جنگلای فراوون رو روی پنج انگشت نشون بدی .

این پنج انگشت . میدونی مبهوتم میکنه فا .

دیوونه ت نمیکنه؟

نمیدونم .

تو به آن اطاق آستانه میدهی . پلکانی به آسمان . من اینجا تهدید تنفسم را میگویم. صداها یی از دور دست نامده ، محو، بدور دست نمی رود . در من نمی ماند . همچنان پیشانی میسایم بروهمهای  نا شنا خته ام . گریزگاهی یافته ام  . گدام گریز

فا ؟تو آنجا نشسته ای . چونان ذره ای از هوای گرگ و میش . هوای آغشته ام را.می طلبم . دستم دراز می شود . نه برای گرفتن . نه برای تحمل. دستم دراز می شود .شاید مژه ای گر گرفته است . شاید تو هیمه یی هستی از کو هستانی قهوه یی

و نا شناخته .فا ! فا ! فا! فا ! گویی جهتی شرقی م مرموز . به تنها یی رسوایی

، برهنه ام . هیچ پلک نمی بینم . هیچ گونه نمی بینم . تو آنجا نشسته ای . در آن اطاق . سرا سیمه شبم . تاریک می شوم .

چهره های خیس . خوابهای تابناک . فای معاد . فای نبوت .

تو فکرمیکنی بتونیم ؟

به فکرش چکار داری .اما تقصیر از ماها که نیس .

ادامه میدیم ، هر چی شد بشه .

فا ، خیلی دردناک نیس ؟

حتما ، اما ما هم حق داریم .

تو فکر نمی کنی ؟

چه میدونم .

من از این دویدن خسته شده م .

بشینیم همینطور که نشسته ییم.

فا ، میتر سم خیلی میتر سم .

این ، هیچ خوب نیست .

تقصیرم نیس .اینطوری شدم . یه دفه ، به جای مژه های تو دارم تا ریکی رو میبینم فا . بد طوری اذیتم میکنه . فا ، من با اینا هیچ را بطه یی  ندارم .این گناه من نیس . نه .

مثل یه برگ . اصلا برگ میشیم . چطوره ؟

فا من بو حس میکنم . حس میکنم همه بو میدن . همه ، حتا خودم . این تقصیرم نیس

نه، نه ، نه.

تو فکر میکنی من با پندار فکر میکنم . واقعا تقصیرم نیس. من اونا رو هضم نمی کنم .

قضا وت کردن و ول کن ، با همین حا شیه ادا مه میدیم  . افسوس فا ، رودخونه هم دردمو دوا نکرد .یعنی چه دوا یی . چه میخوام بگم ؟

اصلا گفته ن .

احمقا نه س .

یه نگاه .

نهایت تلف شدن .

آه .

بی تو بد جا یی افتاده بودم . .خیلی اذیتم کردن . اصلا دوست ندا شتم .این اذیت کردنا رو اصلا دوست نداشتم .فا . میخواستن من مثل اونا بشم اما من نمیدونستم .هیچوقت نتو نستم بفهمم چی میگن . هیچوقت نمی فهمم . اما تو بد موقعی منو وسط اونا گذاشتی و رفتی . منو به بازی گرفتن فا . اونا نقا بایی داشتند که من و تو عا شقشون بودیم .

فا ، وحشتناک بود . اونا   راحت خدا حا فظی میکردن .من تقصیر ندارم ، که معنی خدا حا فظی رو نمی دونستم . واقعا میگم .

به کی داری میگی ؟

هیچی ، دارم به خودم میگم . دارم خودمو محا کمه میکنم . من همین حالا  ، حالا که افتاده ام میگم ، بلد نیستم . این توی استخونای من ریشه دوونده .

یه تکرار نیس .

سر بر میدارم . نگاه میکنم . چقدر روشنایی به شب رسیده است . چراغهای فراوان دو سوی جاده . تابلوی اعلان . شلوغی جمعیت . راننده آواز می خواند . گوش میشوم .

– چه چیزها یی.

راننده راحت گفت . گفتم : بله آقا ؟

– ببین چه کرده ؟

گفتم : آقا سه چارمشان دختر نیستند .

راننده گفت : میدانم .

گفتم : پا نگاه کن .

راننده گفت : خدا حفظش کند .

دخترهایی با پاها ی گوشتالو.

گفتم : آقا میگویند شوهر از افغانستان آورده اند .

راننده گفت : زیاد شده ، حتما .

گفتم : اغلبشان با یک قهوه …

راننده گفت : کی زن میگیرد آقا .

پشت چراغ قرمز .راننده نگاهم کرد .

گفت : چند تا ؟

گفتم : حساب دستم نیست .

گفت : آقا سوار تاکسی میشوند .دیگر فکر ما را هم نمیکنند . میزنند بالا تا …

گفتم : خوب حض بصر میکنید.

گفت : آن کیف راکه ندارد آدم بیشتر تحریک می شود .

گفتم : جور کنید .

گفت : کی به ما نگاه میکند آقا .

گفتم : فکر میکنید .

دستهایم را تکان دادم سبز شده بود . نگاه کردم . نمی شناختم .

گفتم : کجاییم ؟

گفت: پیچ شمران .

گفتم : از یه راه خلوت برویم .

گفت : فرعی ها شلوغتر است .

آدمها میآمدند و می رفتند . حوصله ی نگاه نداشتم .

راننده گفت : آقا نشمه های آخر شب

گفتم : حتما زنهای بار را میگوئید .

گفت : بله ، حظی دارد .

گفتم : قربا نشان بروم .

راننده گفت : شما چرا ؟

گفتم : زن زنست دیگر .عیش دارد .

راننده گفت : الحق . مرد هم عجیب خاصیتی دارد ها . اصلا مرد ی هست که دلش نخواهد ؟هان ؟ واقعا .

گفتم : محال است آقا .

ترمز .

پرسید : کجا خانم ؟

زن گفت : فوزیه .

راننده گفت : بفر مائید .

گفتم : میگفتید .

گفت : بله آقا ، بله .

دیدم عادی نیست . یعنی موضوع عوض شود .هان . او نمی خواهد . یا نه ، میخواهد .

زن گفت : آدم جرات نمی کند . تاریک که شد ، مرد میخواهد توی خیابان بایستد .خوب مردم کار دارند . هر کس میرسدجلوی آدم ترمز میکند .

راننده گفت : پدرو مادر ندارند .هرکس چندرغازی پول گیرش آمده رفته ماشین خریده آنوقت توی خیابان دنبال ناموس مردم .

گفتم : خودشان ناموس ندارند .

زن گفت : والله ،آقا خون خونم میخورد . چه میتوانستم بگویم .

راننده گفت : مگر میشود حرف زد .

گفتم : واقعا .

راننده بیشتر آینه اش را میزان کرد . خیابان زیاد روشن نبود . سواری ها سریع می آمدند . میدان شلوغ بود . زن کنارخیابان پیاده شد .نگاه کردم . فواره ها خوب بالا نمیرفتند . آدمهای زیادی آنجا رفت و آمد میکردند .

راننده گفت : از شهباز میروم .

گفتم : برویم .

–  خودش هم فاحشه ست .

گفتم : کی نیست ؟

گفت : اگر شما نبودید تورش میزدم .

گفتم : آقا اگر اینطور بکنید از کاسبی میافتید .

گفت : آقا کاسبی برای چه میکنید . اصلا اینهمه جان کندن برای چه ؟

گفتم : والله .

گفت : برای همین ست دیگر .

گفتم : قربان دهنتان .

خوشحال شد. بیخبر سریعتر شد .

گفتم . دستم بدامنت .

گفت : چشم .

آرامتر . نگاهی داشتم . که هیچ ، نه .

راننده گفت : آقا مولوی میروید چکار

گفتم :    …

چه خوب برآمده یی  ای ماه ! از کو چه های شقایق ، از دشت های جنوب . کودکی ی گم شده ام را گم کن . چه خوب بر آمده یی ای ماه . بامها از نهری

نقره یی سر شارند . هفت ستاره چیده ام  . از بسیاری بسیار تر . خوابهایم خانه به خانه بخشوده ام . سوغات هفت ستاره ام از پیشانی ی یک ملکه رخصت میجوید . پس که میگوید مرگ آوازی زیبا نیست که به نظاره ی گربه یی با کوچه یی مرموز بیا رایی ؟پس یک لحظه بمیران گریه موعودم را . دلم هوای کسی کرده است .

دلم هوای غربت و دلتنگی . دلم هوای غش در بعد از ظهر . دلم هوای دیوانگی کرده است .

بمان ای ماه بمان . خاطره های کودکی م گریه وار میان آنهمه ، چون ترانه یی قدیمی ، تکرار می شود . پر بگشا ماه ، بال بیفراز ، از آسمان خطی نقره یی به گلوی کوه رسیده ست . بر بادو بر گیاه باد ظلمات جاودانی ی دلم .بمان . در اوج خواب ، رنگین کمان به سوغات میبرم . هفت ستاره چیده ام . تبرکی دیگر با انزوا ، با این پوست کدر و خوب که به آسمانم رسانده ست .آه چه برگی میبارد . ای ماه . میراث باستانی ی من ! دوگانه بشتاب ! بر این وسیع زخمدیده به آب . دریا دریا ، هلهله دارم . با یک سقوط کوچک فواره در آستینم . هفت ستاره چیده ام . هفت ستاره ، ای ماه .

آنگاه کلاغان در جوی های،عشق نمیابند .

آرامتر – فواره ی کوچک که ساعدم را سرخ میکنی . این آخرین ست  بی شک ، که میافتد . میشکند .خال میکوبد بر انهدام همه ی خا طره هایم .

 

 

 

 

آرامتر – آرامتر – سقوط سیاره یی در رگانم می ترکد تا تو را بنامم که به سرگردانی م ، کمک کنی روزی از دیار گریزان با اندو هی از اوج آمده – دست تکان می دهم و می روم .تنهایک لبخند در مشا یعتم از دهکده یی دور فراوانی ی نگرانی ی همه ی زیستنم را شهادت خواهد داد  . بی شک روزی خواهد آمد که من نباشم . که این لهیدگی بینجامد . که من لجن نخواهم خواست . که من دوست نخواهم داشت . و از اینهمه تان برگی به سوغات نخواهم برد . آرامتر – آرامتر – فواره ی کوچک خون من که مثل شقایق آن مکان دهاتی ، سرخی و گرفتگی چهره ام را معنی ی طولانی میدهی .

بمان – همیشه بمان با من . که من همزادم را دیده ام .روزی هوای کویر کرد و بال زدو بال زدو رفت . همان پرنده که به هیچ پناه نا شناخته و شناخته روی نکرد و به سوی کویر رفت . به نا شناخته یی که از رگ میترکید . همان . تا آنجا – آنجایی که آنجاست . آرامتر . سقوط سیاره یی در خونم به انهدام نزدیک می شود . و این دل برای همیشه خواهد ماند . تا من کلمه ی همیشه را بر پو ستم که هنوز نجیب مانده ست ، حک کنم . آرامتر – دوست همیشگی من . دنیا دیگر برای اوج تو – فواره ی کوچک که از ساعدم سرتزیر میشوی ، جا یی نخواهد داشت .

روزی از سا یه یی که نیستم بیرون خواهم آمد . با اتهام شوق و وصله ی درنگ . روزی اعداد و فرقی که بر سنگ نشسته است  – شادمان از نیا یش بطالت و بیکاری ، رویش جوانه یی که سا یه یی بیش نیست . این نه آغاز که ماجرای

من ست .

تنگدستی . همان دم که خواب شدنم را خواها نست . تا دیر زمانی با اعداد و امتحان نخواهم بود . تحمل خواهم کرد  . و پرستش را درجستار نخواهم جست .

بی با مداد . هر زمان خواهم زیست شبان فراوانی را که در هنگام زیسته ام .

پالا ئیده . و انکسار مربع مرموز را یا داوری نخواهم کرد .

تلقین و یقین . مترادفم  . سخت  . در مانده  . به هیچ نیاندیشیده . سیلاب وار  جاری و عریان . بی گمان ستا یشم را با تو میآغازم . که زمان را بی تو گذرانده ام و با تو  .

با نویی روانه ست . چون شعا عی از تا ریکی که رسوخ ست و درنگ ست .و با این همه با طل ست . ارقام ، با ورشکستگی ، در ذهن خسته ام می گذرد . این به پاس آوای زنگی ست که هر دم بیم فرو ریختن میلیونها بام را تعبیر میکند .تنها – همین شب – از سنگ سنگ تعمید در چشمه سار طها رت که نیرنگ است و خام ، تاملی واژگونه خواهم داشت  .

تا بروم . تاسترون بمانم . تا ترا تفسیر کنم .

بی شک آرامتر خواهم گریست . به این شب . پاسی دیگر برای اخلاص خواهم آمد . به وعده گاه  . صف میمانی م . این مداوم  . این بی شباهت به آستانه ی

تاریکی نیست .

زخمیست گوئی . بر میانه ی من . بگذار ، باد باشم ، باد .

باران کوچه های مانده ، کوچه هایی که تنها شب عابرند وروز بی سکوت

نمی گذارنند .

گفتم آنجا نوشیدنی هست . می نوشم . رفتم  . نوشیدم . آمدم  . کسانی می آمدند . کسانی میرفتند . اینجا ، آشنا فراوان ست . چهره های آشنا . هر چه بخواهم  . اینجا دیگر من هستم ، من  . که میتوانم . شب با کوچه های شب . میگذرم  . سلام اگر بگویم دوستانه میگویم . جواب اگر بشنوم  . دوستانه میشنوم .

سرشارم .

خوابی که از بعداز ظهر داشته ام حتما رفته است  . بیدارم . لبالب از برهوت . به شبستان رسیده ام . گفتم کجاست که من اطراق میکنم . برای همیشه . بی دسیسه های ساده ای که هر دم گلوگیرتر ، جسمم را تلاطم میدهد. اینان که بیدار نیستند . و اکنون سرشارند . از باتلاق  مرا کجا نخواهند یافت  . که بنگرم ، بر آنان ، تا بگذرند .اینسان . که من میخواهم . خواهم خواست . آن نور هنوز می تابد  . تبلوری از نور باکره . از فای باکره  . خوابی خوابانه . هوشیاریی ی پیشین . گمشدنی ست از بازوی باکره ی فا . سلام میکنم .سلام میکنم . امان آخر است . شکی نباشد . بادی نباشد . کنار باشید . میروم . گذاری نیک . از تبار خوفدیده ی

ترس ترسیم تسلسل ترس . چون دایره های بیشمار نگاه میکنم . تا آسمان می رود . تا آسمان اخرایی . نگاه میکنم . تنهایی .تنهایی. تنها یی. ترس مادر زاد . میآید . بی همهمه . بارقه ای ازتو میگیردم . آه .  بر میگردم . نمی گویم آه . روزی شقیقه ام میگوید . شبانه همین کوچه ها . همین گریبانگرد . تا هول هودج هوا . هوایی ی  شقیقه ی ترس . نمی گویی . این جا عصاییست . نمی گویی بیا . صعود را

نمیگو یی .  چگونه این کوچه های شبم را بوداعی اخرایی غروبوار بسپارم و بروم . هلهله ی تو است.

یاقوت یاقوت یاقوت . وای که آن قطع شده به دو نیم میکندم . میانه ام .

 

کف دستم را نگاه میکنی فا . حوصله یی را بیا مرز . تا خطا یی خوب را خسته ی خوفی ی خراب خون بخواباند . . دهشی آگاه . نه از خواب . نه از خراب خون. رگ، زده شده ست . کف دستم را نگاه میکنی . آنگاه ، آنجا …

دریا یی از سی سالگی خشک میشود .

درخت کنار تهمتست .

کودکی بیاور . بیاور . کودکی کنار ، نه تازه ست .

یکبار درکودکی مرده یی

یکبار در 24سالگی خواهی مرد .

عمری دراز برای باران داری . عمری خراب برای باران داری .

ویرانی .

عریانی .

بخواه تا بخواهی فا . کف دستم . دوباره قطع می شود .و این تمام نمی شود . کی ؟

بگو فا . کی تمام میکنم ؟ که بعد از تمام راندنم – بگو فا .قسم اگر بگو یی می گویم . خواب اگر بخواهی میخواهم . فقط بگو . شقیقه ام . افسانه ی کودکی م نیست . چون نام . صباحی دیگر . فا ، ریگ در دهانم . معنی میشود ، میگذرم .

اما کوچه های عابر ،راه میروند ، من میروم ، آنجا ،

میگویم هست ؟

میگویند تویی ؟

میگویم بله .

بعد؟

زود تمام میکنم .می آیم . می بینم خوف دارد . اگر من نداشته باشم ؟آماده ام . برای راه رفتن ، برای وراجی ، برای استفراغ . اگر نگویند میگویم ، راه می روم تشنه ام . آی ! تشنه ام .

آب آب آب مینوشم .

می آیم به آن کوچه که تو میدانی – نه ، هنوز تمام نیست

گفتم از آن کوچه ی تاریک بروم زودتر می رسم ، کوچه ی تاریک طولانی ، با جویی از آن میان – لجن . هیچ کس درکوچه نبود . رفتم اما دلتنگی م شروع شد . ترس آهسته آهسته نمیامد  . یکباره به گونه هایم می ماند . گفتم از کوچه بروم . گم کرده ام . با همه ی آشنا یی ها . دوباره گم کرده ام . عجله ؟ شاید . ولی کوچه به کو چه ای دیگر . شاید . ولی تند تر .

کوچه یی دیگر . خسته . کنار دری نشستم . باد بود . گفتم استفراغ خیالی بود شاید . اما ریختم . هرچه بود . دهانم . نگاه کردم آسمان پیدا نبود . باز بود . گفتم نمی شود ماند . آمدم . به کوچه ای دیگر . کسی میگذشت .

پرسیدم ، آقا خیا بان ؟

راهنما یی کرد . حواسم نبود . دوباره کوچه – کوچه . پیدا نمی شد . خسته بودم . به خیا بان بر می گردم ، اگر خیا بان بروم می یابم .آما خیا بان کجاست . دوباره . راه ، راه . قدمهایم . پاهایم . راه. نگاه کردم آسمان پیدا نبود . کوچه . کوچه ها یی دیگر . بد طوری دارد راه می رود . ای ی ! چه طوری گم می شوی . کسی رسید تا بگذرد .

گفتم : آقا من توی کوچه ها گم شده ام میخواهم به خیابان بروم .

– کدام خیا بان ؟

– هر جا که باشد .

– از این طرف بروید .

گفتم : ممکن است با من بیا ید ؟

– نه من کار دارم .

– ممنون آقا . ولی الان من نمی خواهم توی کوچه ها گم شوم . من نمی خواهم

– دقت کنید به خیابان می رسید .

ورفت .

اطمینان مسخره یی بود . کی من احتیاج داشتم تا بگویندم . اما اکنون حوصله نیست و من می روم . یقین دارم . نشستم و فکر کردم . گرسنه ام . در تاریکی میدیدم پوستم تیره تر شده است . گفتم حتما از سرماست . اما گرسنه بودم . من اگر از کوچه ها جدا شوم ، چرا ؟ مگر همیشه نمی خواستم کوچه ها یی تاریک و بی کس ، تا بروم . تا به خستگی برسم . اما این چیزی دیگر بود که نمی پسندید و

نمی پسندیدم . همچنان هوای رفتن . فقط رفتن . میکشاندم . کشیده میشدم . با خستگی پا هایم و دلتنگی م که بیشتر رویا یی یم می کرد .

طلیعه ی نامردمی . گول . یکباره بیا . تا از همه که بریده . هیچکس نباید باشد . نیست . نخواهد بود . احمقا نه های گریز .اگر نه صحبت باران را پیشگویی میکنم . جویی نورانی م .نورانی م برکتم ده ، ای دست . بزرگوار که بر پیشانی م آقا یی ! گوری ارمغانم . سوی شفا نایافته . شرم می شود . شرم بر پیشانی م نخواهد نشست .آیا دیگر نخواهد بود ؟ آیا آگاها نه رها می شوم ؟ با دلهره هایی دیگر از شب می گذرم . آویخته ای بر من . به نیاز نه . تنها دستی به سو یی دراز کرده ام . و آنگاه مصیبتی گره گره خیالم را خال خال کرده است.

نامردمی . طلیعه ی نا مردمی . اکنون گاه گذشتن گورم . باد . گاه تمام شدن  . من این پوست . از دست داده ام . به این قسم . نورانی ی تو دیگر نیست . نجاتم نمیدهی ای نور ! نجاتم نمیدهی . پیکری برهنه دارم . با نامحرمان چگونه بگو یم با ندانستن تقاص نمی دهم . آی ی . خشخاش رگ مرگ می شوم . آرا ستگی بر پیشانی . جگرداغ می شوم . هیا هو و همهمه ی زخم . طاقتم طاقت طاقت طاقیم .آه، کیست تا نیست . نیست بزرگوارم ، افق .

همین دم دست می گذارم ، بر مژه ای از او .

آنها می آیند دورادور آنها می آیند .آرمیده ای از تسلیم . همینم . طوقی بر گردنهاشان . نامم را بر باد بنویس  . جگرم . از آنها که دور می آیند و دور میروند .گربه ای شروع زخم ست . ای که مه شده ای از آسمان ! تباه گناهم ! به تهمتی شرمسار نیستم . شرمم شکافنده ی توست . ای رحیل ! قبله ی منا جاتم من . دایره ای تنگ تر . از همه پهنه ی آسمان . گلوگاهم را طوقی از کمانه ی توست . هرکه تویی . ای او . او . اوی او . نجاتم ده . خوابم ده . آه که به برگها می سپاری . لعنت گذرنده بر پیشانی ی تان . که خشم هاتان همه ی زمین را پوشانده است . دروغگویان پیر . قدیمیان بیست ساله . لا شخواران . خوراک کرمهایم میکنیدو می روید .اگر چه فراوان می خواستم . ذره ذره به آفتابم قسم .

آی ی . آخر شروع شد . خوف مانع می شود . حق . همیشه . حق . به حق بگویم . راستایی ی واژگونه را می گوید .

دیواری آنچنان که هذیانم خستگی کند .روز . روز روز . چه مصیبتی اینجا کنار جاده در انتظار است . همه چیز یکسان جلوه کرده است . جاده احمقانه است . شیبی همچنان شیب . صعب العبور را بگو ! هر که خلق میکند نابودست . بیا یید شیوع شیئی را بی تبرک بسوزانیم .کجاست همان همهمه . همان همهمه ی ناگهان شکسته ی دیگر تا باز بیاغازد . آن سرود قدیمی را . خوف مانع می شود . تو پنا هنده یی پناه . تو حقی . از بلوطی سراغ می گیرم . اگر تندیس یک دم را بگویم . حیف روباهست . وسیله . تیغ برنده ی زمان . دور خواهم افکند . برای همیشه . همچنان که بغض ، همچنان که شعف . همچنان که کینه . صبح هذیان ست و من تولد هذیانم  .چنبره ی دم . میپیچم .  سلام ساده ی سلاله ی سل .عهد عتیق .نا خوشی ی دایم من .

دیوانه دیوانه دیوانه .

زخم همهمه یی .

شریانهایم میترکد .

همچنان . همچنان آه . مهتاب پیداست . دشت سرتاسر دشت .نوری مالیخولیا یی . رو شنا یی مبهم . فا پیدا می شود . آنها که من دیده ام . با تاسف هاشان . با شادی هاشان . پیدا می شوند . چیزی الماس وار دایره می سازد .

فراوانی ی دایره . پس آن سوی را میبینم .مادرم را . پدرم را . برادران وخواهرانم را . حبیبم را از جوانی . تا زلف های مردانه اش . پیش از آن زودرسی ی مرگ . درخت کنار کودکی م را . که روییده ست . و اکنون سرشار شاخه ست . طفلی از کودکی م که همچنان بعد از افطار کفر گویان از خانه فرار میکند . تا خشم ، آرامش برایش میآورد . کودک های زمان کودکی م . آن مرد را . آن مرد عمامه به سر . ریش جوگندمی . همه آنجا ، دور ، ردف ایستاده اند . راه میروند . دشت به دایره ی الماس ست . همچنان دور ، همچنان فراوان از من دور . در افق که زاویه ای از دایره ست راه میروند تا من ، با آزاری بی مانند . این فا صله فراوان تر باد .

نخاعم تیر می ککشد .

تو همچنان به دایره ی الماس نمی اندیشی . یک رونده بدرقه ی راه .

نوری مالیخولیایی همچنان روشنتر . صمیم تر میشود . آنها ، با آن درخت کنار ، همچنان روانه اند . کودکی آنجاست که هنوز بعد از افطار به خواهش خشمش خشونت خاطی را خدا خدا گویان خراب میکند .

میدانم – این منم تا دستهای آنان به سویی دیگر ، برای یافتن شهید شود . آنان لبخندی به آمرزیدگی ی زمان دارند . نگاه میکنم . ماه آمده ست . ماه سرشار . ماهی که آنگاه که من به جستجویش بودم ، شاخه به شاخه میرفت . و از جستجوی من غرور آمیز تر میشد .

برای آخرین بار ،

نیازی دیگر نیست . دست تکان نداده میروم .بی خدا حا فظی .

و کودک با پیدا یی ی دیگر ، به خوابی دیگر میرود . برای آخرین ، لحظه ی آخرین تنفسم را بمیران ای ماه !

آنگاه  – دیواری از مهتاب آنها را جدا میکرد . جدا یی ی روحانی . سراسر مذهب . شوق شرارت شبانه ی شوم شفایم نمیداد . تا داد ستانده نستانده ام را بازگو کنم . کوبشی بر ناخنانم . اما فا ، آنگاه ، مهتاب می رسد . چهره یی گرفت . آن سان که من هرگز شفا نگویم . آنان را یافت .

به ناگاه میآمدند .

همچنان دور میامدند . دستها یی که روزی فشرده بودم . فضا میشد . کوبش پنجه ی قمر بنی هاشم . زلال ِ زلال . فضا دست های آنان بود . میامدند . همچنان بسوی من ، از من دور . کدورت کفر فریاد میشد .

صدای قاری . اطمینانی له شده بود به حادثه یی نابود شده . آنگاه تو نمیدانی آنها که دست بودند . کلاغ ها را دیدم . کلاغها یی از همه ی دشت . دوستانه . کاغ کاغ کلاغان دایره میشد . با طنی مشکوک . شکوه جاری شدن . ایستاده میدیدم . دشتی از کلاغ دشتی دایره دایره . و ماه ماه آن پا یین میان کلاغان  رفتاری محشر داشت .

سمی برای باور کردن .

چیزی برای خاک .

هزاره ی شقاقلوس .

شب محمدی .

بوی ماه دایره های دیگری را به دایره ی خواب میکشاند . جمعیتی سزاوار . به دستانم میرسد . چیزی دور میشود . چیزی دور میشود که دوستش میداشتم . همچنان ایمان . مرد عمامه به سر – هنوز ندیده ام . اما مینشست به همه ی نگاه اگر باور شود . حاشیه تر ست . حتی از فا. میخواهم صدا کنم ، اما ردیف ردیف ایستاده اند . گاه آرام آرام از گوشه ها راه میفتند . هجوم میا ورند . اما لبخندی که اصلا نیست کنار میبردشان . بر میگردم . در آستینم شب . صاعقه یی کتفم را تکان میدهد . به دایره میرسم . دشت تا بپذیرد ، نور ماه دارد وماه ، ماه . دیگر هیچ . نگاه میکنم .به آسمان . ماه نیست ستاره نیست . هیچ نیست . دشت اما پیدایی نور است . و نور . میگویم به قسم . کفری شایسته آمده ست . میگویم . راه .راه

نماینده ام . تبلور بوده ست . تبلور پوست توست . ای قدیس ! ملکه ی فلج ! همچنان از هیچ . بر مرکبی از پوست . آنگاه آن درخت از نور گرفته سایه میآید . با شاخه های پر بار برگ . میدانم . اما نگاه نمیکنم . میآید . نزدیک تر میشود ، تا من .

برگی به پیشانی م شاخه می شود .

( قسم میخورم  . میدانستم . قسم میخورم )

سر بر میدارم . آه . نگاه میکنم . به نگاه – آنهمه شاخه میریزد – آنهمه برگ . به نگاه نگاهی .

قصدم نبود اما درختی خشک میماند . میدانستم این خواهد شد . این اتفاق . افتادن  . آنگاه آنها که میآیند . نگاهی دارم مرگ . همچنان درخت آنها میآیند . نمی خواهم به چهره ی آنها نگاه کنم – قسم میخورم که میدانم . اما دستی از ملا طفت کافیست ، تا برگردم . دست !

بر میگردم .

نگاه میکنم .

و تمامی تمام . اسکلتهایی دیگر . پروردگارم . بنیان طوفانی . اگر فا بیاید .

بر میگردم .

ماه ، ماه . کجا یی . خام همیشه خام را دریاب ماه . پهنه ی دست نیا فتنی . زیر دندانهایم گم شد . هزار کفتار از زیر ناخنانم گریخته اند . از محنت . صبح در حدقه ام میگردد . کفی از توام ، آنگاه داربستم . از انتظار بی انتظاری گریختن را . آنگاه دانستم . تا خاک به آستین صراط بگذرم . دیوی کهنه از آن زمن کوچک هول بود. خواستنم اعتراف نیست . ساعدی صبحگاهی دارم ای ماه ! رگی از شقیقه ام گواهان زیارت . باشد .باشد .باشد . باشد.باشد .باشد .باشد آه ، برمیگردم .بی نور . رفته اند . همچنان دایره ای خالی . دستی تکانم می دهد . همه ی چهره ها حس میکنم فای معاد است . حتی از ساعد .

تو میآیی میدانی که این نباید . درین شب . شب محمدی . شب اتفاق ناگهانی . تو میدانی و می آیی . رسوایی دلم را تو میدانی . دل، اما تو میدانی و میایی .انگار آن صف آمده است . با یک درخت . نمیخواهم . نگاه نمیکنم . امادست ، از توی فا .

آه – برمی گردم .

نگاه میکنم به تو .

و،

تمام می شوم .

هوای گرگو میش گذشته ست .

صدا هایی می آید .هیچ نخواهم گفت . یاداشت وار مینویسم . هیچ نخواهم گفت  . با هیچ کس . میگذرد . می ایستد . نگاهم میکند .

من اما دست تکان دادم .

هیچ نمی گویم .خیال میکند گنگم . میگوید ، سر تکان میدهم . کجا ؟ – میگوید . یادداشتم را به او میدهم . سوار میشوم . میخواند .

راه آهن – بیبیان  – لین بیست و شش – خانه ی شش .

بر لبانم همیشه گنگی ی صبح صداهای همین صبح را دارم .

| نی لبک | علی‌مراد فدایی‌نیا |

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چند تائی اسب و مادیان خلاصه می شد.

در فاصله ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته ی جاز و پونه ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می پراکند.

سگ های ده یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏ خوردند.گرگ ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اونجا.»

پسرک ترکه ای توی دستش بود. داشت گریه می کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدر سگ. این یه هفته اس نی ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن .»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده م- این بی همه کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت:«نامربوط نگو. تخم سگ آگو۲ گرد»

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می آمد.  دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت:«چراغ خونه ی بابات رو روشن کردی»

«خب. هر چه می خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بردم. هی بی خودی می گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید بطرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد بچاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می کرد، عقب نشینی می کرد و باز حمله می کرد. پسرک با ترکه صدای هیزمها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می کرد و باد، بوی پونه ی وحشی را می پراکند و بوی پونه قاطی می شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه ی دیگر شلاق وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می کرد و حمله می کرد برای مار. ماره پرید برای سینه ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب دستی اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه ی خانه شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه ، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می گشت و هر جا مجلسی می دید و می نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی زد. حرف هیچکس را نمی شنید، مثل کر. کسی را نمی دید، مثل کور. همه ی آدمهای مال را یکی می دید. پدرش را همانطور می دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه های مال بازی نمی کرد. توی رودخانه شنا نمی کرد. دنبال ماهیگیری نمی رفت. با سنگ دنبال گنجشک ها نمی افتاد. گوسفندان را به کوه نمی برد. سر بزها را نمی گرفت تا مادرش بدوشدشان. می رفت روی قبر سگ می نشست و با خاکش بازی می کرد. اگر به زور غذایش نمی دادند، نمی خورد. گیوه پایش نمی کرد. در سایه ی درختان با بی خیالی به پرواز گنجشکها نگاه می کرد. به سگها نگاه می کرد و ویرش می گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی دانست پسرک به چه چیزی فکر می کند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را می گرفت توی دست ومی رفت سراغ کنده. سنگ می انداخت تویش و پاک می شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می شنید. و دستهایش را طوری نگه می داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می آمد کنار کپر. تیغ می آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می شکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز می کرد. و چند لحظه ای همانطور به تیغ نگاه می کرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه ی تاریکی را توی مال باز کرده اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی اش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می خوردش و بوی گوشت مانده ی سگ را، پسرک، استشمام نمی کرد. پسرک می دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه ای کشید و خاک آلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.

علی مراد فدایی نیا

 مسجدسلیمان- خرداد ۴۴

۱- مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره ۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی ( ۱۳۵۵ شمسی)