| در پوست ببر | مجید نفیسی |

دریافت کتاب: | در پوست ببر، مجید نفیسی |

| جیرجیرک |

با لباسی از شب باز آ

به درون شب پا نه،

آن گاه جیرجیرک صدای گام هایت را خواهد شنود

و تو را به شب دعوت خواهدکرد.

عشقِ همه روزه آن جاست

چیزی که تو را به همۀ درهای ناشناخته

پیوند می دهد.

احساسی از مالکیت در خوف از دست دادن.

نه، این شب نیست، جیرجیرک نیست، باروت نیست

آب انباری ست

که همه شب

از آن، جرعۀ آبی، میهمانان شبانه را دعوت می کنم

نه، این همه نیست، و باری لباسی ست از شب

و سرودی ست از شب

که جیرجیرک پاسدار آن ست.

صداهای درهمی ست که هیچ گاه به یاد نخواهی آورد

رقص هایی ست از سرزمین های دوردست

آن جا که همه شب زنگی گریزپا

با زنگوله یی افسانۀ آتش به پا می کند،

شعری ست دربارۀ رنگ خاکستری

رنگی که دنیا بدان صعود خواهد کرد

و جیرجیرکِ تنها را

به آتشدانی از خاکستر خواهد برد.

نه، این همه نیست، و با این همه

مردی ست که عصر هنگام از اداره باز می آید

تا با لباس خانگیش درددل کند

حرف های دیگر هم می توان زد

مثلا دستی که تا ژرفای فضا رها شده است

یا احساسی که گنگ است، ولی دو چشم می خواند.

جیرجیرک به تو خواهد گفت

رنگ هایت را خواهد زدود

اتاقت را گردگیری خواهد کرد

لکه یی جوهر را که بر میز کار توست پاک می کند

پنجرۀ کوچک را باز می کند

چای می آورد؛

به تو می آموزد که با خودنویسی کوچک

در فضا رها شوی

شکلی از ترس به تو خواهد داد

به گردشَت خواهد برد؛

یا، نه، این همه نیست

نیی ست در کنار نی های دیگر

اگر به رودخانۀ متروک سفر کنی

او را خواهی یافت

پیچکی از یاس به تو هدیه خواهدکرد

تا تو آن را به یقه ات بیاویزی

و بعد، ترا، نشسته بر سنگی

در کنار رودخانه

ترک خواهدکرد.

زمان بدین گونه می گذرد

گاهی در کودکی فکر می کردم که زمانه اسبی ست

بزرگتر شدم، به قطاری شبیهش کردم

و با این همه، تصویرهای دیگر هم هست.

ولی این، جیرجیرکی ست که با توست

به ساعت شنی تشبیهش کن

که پدری، روزی به پسرش هدیه کرد

ولی هنوز شنهای سفید در راهند

تا از آن گردنۀ تنگ

به سرزمینی دیگر سرنگون شوند.

و با این همه، جیرجیرک به تو می آموزد

که تنها باشی

و وسوسه گرِ پسر شیطان ست

تا ساعت شنی را در آتشدان اندازد.

شاید آن جا تکه یی کاغذ بود

یا مدادی که موشی از آن خورده است

بردار، و حرف هایت را بنویس

مثالی دربارۀ کارهای روزانه

این که در خیابان از نگاه های مردم می گریزی

چشمانت را به چنارها می دهی

و به حرفی در درون خاک،

ولی آن حرف نخواهد آمد

حرفی که جاودانه است و پیش از تو به اداره رفته ست

تا کلید در قفل اندازد

و جای خالی تو را

در صندلی سرد بنگرد.

ساعت که هنوز در خواب ست

و گردها که لباسی همیشه اند.

آن جا چیزی را خواهی یافت

که همیشه با تو بوده است

ولی ناگهان پیکره ات را سوراخ می کند

و در سیلگاه جاری می شود.

تکه یی مداد، لکه یی جوهر؛

و دواتی که نیمه تهی ست،

شاید آن روز می توانستی مگسی را با آن نشان کنی

یا به کلۀ طاس پیرمرد ابلهی بکوبی

که تو را به یاد درخت های پر ملال تابستانی می اندازد.

من از میان درخت ها

انبه را دوست دارم،

انبه بوی شب می دهد

و بوی همۀ سرزمین هایی که دوستشان دارم.

ولی اداره جای این حرفها نیست

باید که به دسته یی پرونده رجوع کنی،

عددی را خط بزنی، حرفی را بنویسی و به کمد بیندیشی؛

جیرجیرک بیدارت خواهد کرد

و از درخت های انبه، چکه های باران خواهد ریخت.

مَهَراس! این ها طبیعی ست

نکته یی نیست که در آن عدالت نباشد

تنها این تو نیستی که در پشت میز اداره

از خواب بیدار می شوی

تنها تو نیستی که دستهایت را

با کراواتی سیاهرنگ پاک می کنی.

یکدم، آن طرف تر، اتاقی ست کوچک

با مردی که کلاهی بر سر دارد

و در پشت میز به خواب رفته است.

یا جوانکی ست که شعر می نویسد

شعری دربارۀ حرف های عادی، شرکت های مستغلات

و آدم هایی که با سبیل های خانگی

در پشت میزها به خواب رفته اند

و بوی زمین و دفتر می دهند.

این ها همه عادی ست

یا، خود، شعر نیست، حرفی ساده است.

بی گمان پایی ست که به خواب رفته

بیدارش کن

با فنری خیالی راه برو،

پرونده یی را بردار: نامه یی دربارۀ شرکت های تعاونی

بارنامه یی از شرکت حمل و نقل، پیمانکاری با حواله یی از حمل سنگ.

نگاهی به ساعت کن

آن گاه چیزی را به یاد می آوری که نخوانده یی

انگشت به دهان می بری، می گویی

ای وای وقت گذشته ست

کتت را به سرعت می پوشی

در را می بندی

و راه خیابان را پیش می گیری.

ولی امری طبیعی ست، سراپا عدالت است

جیرجیرکی ست که همیشه با توست.

با این همه مگر نمی توان

شعری دربارۀ اقتصاد نوشت

یا زیبایی صبحانه یی در هوای سرد؟

این تنهایی، تو را، در تاکستان نخستین می گذارد

به تو، چیزهایی می آموزد

و با این همه آزادی

زیبایی مسافرخانه یی در کنار راه، هوای خواب آلود، استکانی چای

همه را از کاغذ محو کن؛

حرف هایی ست به سادگی چیزی که پسرت فکر می کند

دربارۀ یک خودنویس رنگی، یا ساق زیبایی در خیابان.

با تداعی پیش رو، مَهَراس که نثر است

در فضا پرتاب شو، گاهی قشنگش کن.

نه، با این همه

تو به جیرجیرکت بیندیش

به حرف های سادۀ روزانه.

گاهی مورچه هایی دیده ام که بس زیبا راه می روند

به چه فکر می کنند آنها؟

حرفی دربارۀ مستغلات

زمینی که از دست رفت

یا برگ های پائیزی؟

نه، این جیرجیرک توست

که با تو در میان رگ های درخت می رود

تا به تو حرفی تازه بزند

و نمی کوشد تا تو را از بلندی به زمین افکند.

نه، این فکر از آن تو نیست

در کتابی دیگر خوانده یی

نیمکاره رهایش کن، حرف هایی زیبا بزن

به کلمه نیندیش، این جیرجیرک است

که تو را به همراه می برد

شاید فریبت بدهد، ولی تو باز می گردی

با که سر قهر داری؟

هنوز دوات تو آرام نشسته است

و در حافظه یی دیگر سیر می کند

انباری هم هست

که در آن جا حرفی از روز نیست

حرفی از وقت نیست

وقت در حافظه می گذرد،

در فکر روزهایی قشنگ و همیشگی.

این که به کفشت نمی اندیشی، این که ریشت بلند شده

این که لباست بی اطوست،

هنری نیست؛

با لباسی گران راه برو

به پاگیست بیندیش

بیندیش که قالی ها چه قدر منتظر کفش های تواند

کفشی از جیر به پاکن، و به فکر شانۀ موهایت باش؛

دروغ نمی گویم

به جیرجیرکت بگو

آن سوت سوتک کوچک گلی

که از کودکی با توست

شاید نگذارد پدرت بعد از ظهرها چرتی بزند

یا خواهرت شب های امتحان، درس بخواند

ولی به باغ برو

آن سوی دیوار، باغی ست و من مطمئنم

که با همۀ کلمه های خشن و حرف های عادی

به آن جا رفته یی

فکر کرده یی که خاک چه سرخ است

و حرف ها چه ساده اند.

به جیرجیرکت بیندیش

که اینک منتظر توست.

به چه فکر می کنی؟

در راه های اسفالتۀ طویل

تنها اوست که راه می رود

چشم دیگری نیست، تا آن جا که بتوان دید تویی.

با این همه فراموش مکن

که کسی آن جا نشسته است.

وقتی که در اداره یی

کسی در خلوت خانه، عکس تو را می جوید

و در شب های منازعه

آن اتاق تاریک اداره

چه تنهاست.

با این همه، ساعت بزرگ

به هنگام عزیمت از اداره، بیدارت نخواهدکرد؛

آن گاه در ساعت ده شب

پیشخدمتی سراسیمه در را باز می کند

و به مردی می نگرد که با کلاهی بر سر

دستها بر روی میز، به خواب رفته است.

دست بر شانه ات می نهد!

آقا، دیروقت است

این ساعت لعنتی چطور زنگ نمی زند

آقا، با شمایم، به ساعت بیندیشید

چند دور گشته است

آقا، شهر خلوت است، کسی نیست که با شما سخن بگوید

راه ها تاریکند

چنارها دیگر چشمان شما را نمی خواهند

شاید اینک پاسبانی سوت می زند

جنده یی آواز می خواند

و کسی از کافه به بیرون می جهد

آقا، شهر چقدر بی شما تنهاست

و این جا، شما، در پشت میزی مستعمل

به خواب رفته اید

به شهر بیندیشید، به خانه که چقدر تنهاست

گنجشگ ها خوابیده اند، آسانتر می شود فکر کرد

راه ها تاریکند، می توان تکه یی از شب بود

چقدر، بی شما، هوای شهر تنهاست

بپا خیزید

آقا، با شمایم، این کلاه از آن کیست؟

یا نه، این جسد فکور؟

پرونده ها آن سوی خوابیده اند،

زمان خوابیده است،

کسی نیست که به تو بیندیشد،

پیشخدمت در را می بندد

چراغ را خاموش می کند

برایش چیزی عادی ست

به فردا می اندیشد، به ادارۀ آگاهی و تهیۀ یک گزارش.

پنجرۀ کوچک را می بندد

و صدای آواز جندۀ پیر

دیگر اتاق را جارو نمی زند

شهر خوابیده است و بی تو کسی نیست.

آن گاه تو به پا می خیزی

چشم هایت را می مالی

می اندیشی چه اتفاقی افتاده است؟

این گیسوان عجیب پریشانند

با هر دست، فرو می ریزند.

این همان دفتر بایگانی ست؟

مسئول بایگانی کجاست؟

خدای من، دیگر صدای خنده اش را نمی شنوم

وقتی که من جمع می زنم، از زیر چشم نگاهم می کند

ده سال است که در کنارم نشسته

و با این همه چرتکه را نمی داند.

به فکر چیز دیگری می افتی

این اتاق چه تنهاست

تلفن چه خاموش ست

هوا چه تاریک ست،

حرف مهمی نیست، بپاخیز، دستگیره را بچرخان

آه این در، چه سهمگین ایستاده است

و در پس آن، راهروی خلوت

از دست چپ، بسوی دستشویی

و آن سوتر، باغچه ای که همیشه تنهاست.

بی تو در آن جا چه می گذرد؟

وحشت تنهایت نمی گذارد؛

شاید شهری نیست

شاید براستی من برفراز کوه ها خواب می بینم

شاید آنها راست می گویند.

پس این دستگیره چه سرد و سخت است

این پیشخدمت کجاست، فردا تنبیهش می کنم.

او کجاست؟ بی من چه می گذرد؟

راه هوا نیست، کلاه من کجاست؟

کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟

نه، این جا تنها سکوت است

به فکر تنهایی مباش

بیهوده می کوشی که به یاد انبه ها باشی

آن ها در ظلمت ناپدید شده اند.

تو این جایی، با کلاهی برسر

و شهر بی تو چه تنهاست.

دستگیره را بچرخان

صدایی نیست.

آن پیرمرد مزاحم همیشگی کجاست؟

می توانستی دربارۀ خدا با او سخن بگویی

در کفنی بپیچانیش و به قبرهای ناشناخته بروی

این پیشخدمت کجاست؟

آن سوی تو زنگی ست که می توانی بفشاریش

بفشار، بفشار

و صدای زنگ در راهرو می پیچد.

نه، خبری نیست، صدای پایی نمی پیچد

دستگیره یی نمی چرخد، سلامی گفته نمی شود

تو این جایی

بازمی گردی، دستهایت کرخ شده اند

به فکر آیینه مباش

نیندیش که موهایت چگونه است.

می توان بی چراغ هم حرفی نوشت

چطور است کارهای عقب مانده را سر و صورت دهم؟

ولی کلید برق کجاست؟

دوات کجاست؟ قلم کجاست؟

نه، دیگر، میزی، نیست، ولی، صندلی، خاموش، نشسته، است

پیش برو، بسوی صندلی

ولی خاموش، بر زمین، می افتی

صدایی نیست، میز با تو حرفی نمی زند

صندلی ازآن تو نیست

کمدی نیست تا بدان بیندیشی

کلیدی نیست تا با آن قفلی را باز کنی.

آن پنکۀ دیواری کجاست؟

آه، هوا چه گرم است

تنهایم گذارید، به هوا بگو که بیرون برود

من این جا خواهم بود، با دست هایم

بگو که بیرون شود

بگو که تنهایم گذارد

کجاست پیشخدمت؟

بگو نیاید، بگو دستگیره نچرخد

بگو حرفی نزنم، شعری نخوانم، راهی نروم

مرا تنها گذارید

و این همۀ مطلوب است.

سرت را باز می گردانی؛ تنهایی، و با این همه سخت از خود دوری.

شاید از هواست، کلید پنکه کجاست؟

برق کجاست؟ اتاق کجاست؟ سکوت کجاست؟

بی من چه می گذرد؟ شهر چه خاموش است

آن گاه صدایی می شنوی،

کسی ست که با تو حرف می زند

سرت را بازمی گردانی

کیست؟

کسی ست که با من حرف می زند؟

کسی گفت” آقا؟

شاید پیشخدمت است که حرفی دارد

دور شو، به من نیندیش، در را ببند

چراغ را خاموش کن، رنگ از دیوار بشوی

میز را درهم کوب.

دور شو.

ولی صدایی هست

کسی ست که با تو حرف می زند

بیندیش، شاید آن جا کسی ست

شاید کسی به فکر مردی ست با کلاهی بر سر

که در پشت میز اداره، شباهنگام به خواب رفته است.

کیست که سخن می گوید؟

کیست که مرا در شهرهای دیگر

در حافظه های دیگر بیدار می کند؟

صدا حرف می زند

و با این همه کسی نیست.

ولی گوش کن

شاید جیرجیرکی تنها

از نقب های کودکیت

به اتاق راه یافته است.

مرانش، او ازآن توست

حرفهایی دارد

تو را برمی خیزاند، دستگیره را می چرخاند

تو را به راهرو می برد

شب است، و با این همه هراسی نیست

دستهایت را به جیب می برد

و تو را به خیابان همیشگی می کشاند.

در شب هم می توان به چنارها نگاه کرد

در شب نگاه های مزاحم هست

سگی ست که تو را می نگرد و دور می شود

زنی ست که می خندد

پاسبانی ست که تو را تا خانه دنبال می کند.

به خیابان برو، آنجا شهر منتظر توست

بی تو هیچ چیز نمی گذرد

همه بی تو خفته اند

به خانه بیندیش

راه درازی نیست

می توان شعری زمزمه کرد، به فکری اندیشید، حرفی زد

خیابان با توست

و چنارها که همیشه باتواند.

جیرجیرک، دست هایت را به دست می گیرد

فکری برای راه به تو می دهد

شعری زمزمه می کند

مرانش، اوست که تو را در هیأت شب

به شهر می برد.

کسی نیست که با تو آشنا نباشد.

دستی لباس راحت

خانه یی آشنا.

آن گاه جیرجیرک تو را تنها می گذارد.

مَهَراس، هنوز کسی هست که تو را بپاید

شاخه یی که در کنار پنجره

به صدای قلب تو

گوش می دهد.*

* این شعر را در شانزده سالگی نوشتم، وقتی که صبح ها در “سندیکای کامیونداران” کار می کردم و شبها به دبیرستان می رفتم. نخست در جُنگ اصفهان چاپ شد در سال ۱۳۴۶ و سپس در اولین مجموعه ی شعرم “در پوست ببر” انتشارات امیرکبیر ۱۳۴۸. “جیرجیرک” را امضای شعری من خوانده اند.