| پدر و پسر و آینه | ک. تینا |

 

دریافت کتاب: | آفتاب بی غروب، کاظم تینا تهرانی |

 

 

از کتاب «شرف و هبوط و وبال»

 

این داستان کوتاه در میانه‎ی دهه چهل در مجله‎ی (یا به عبارت درست تر جُنگ) آرش منتشر شده. در میانه‎ی دهه پنجاه کاظم تینا با جمع آوری داستانهای پراکنده خود در نشریات و جنگ های گوناگون، مجموعه داستان « شرف و هبوط و وبال» (۱۳۵۵) را منتشر کرد که این داستان در این کتاب نیز منتشر شده است. با این توضیح مختصر از خوانندگان «مد و مه» دعوت می‎کنیم که برای شناخت بهتر و بیشتر حال و هوای آثار ک.تینا، این داستان را بخوانند.

***

 

تو پدر خانواده‎ای-… ؟ -شایدم به اسم، روزگاریست مثل‎ سایه در خانه می‎گردی، اما همیشه در اتاق زاویه به سر می‎بری، و اینک در همین اتاقی. چه می‎کنی؟ بدبختی تو ناپیداست. در سپیدی بستر افتاده‎ای و خودت را در آینه می‎نگری. شاید بیم فراموشیست که به تماشایت واداشته. نه آنان نمی‎توانند فراموشت کنند، هنوز پیش نگاهشان ایستاده‎ای؛ همین‎که پشت در رفتی و از شیشه نگریستی، آنان نیز تو را می‎بینند و این‎گونه بقهر در جمعشان می‎نشینی. گرچه حوصله نداری و دیگر پشت‎ درنمی‎روی، اما آنان در بسته را که می‎بینند، به هر کجای خانه باشند سایه‎ی در زیر نگاهشان پیداست، و بی‎شک همه‎گاه در کنارشان می‎گذری.

درسته بچه‎ها دیگر بزرگند، هرکدام سی یه خود می‎روند، اما امیدی‎ نیست، تا تو هستی و پدری مگر خانواده از هم می‎پاشد. ولی چگونه پدری… ؟ نیک بیندیشی‎ همیشه سایه‎ای بوده‎ای درین اتاق… آن وقتها… ؟ به یاد می‎آوری بچه‎ها همه کوچک زن جوان و سرشار از نیرو، روز تا به شب گرم کارهای خانه. و تو مردی‎ گردن کلفت و نان‎آور. همین‎که نگاه می‎کردی سایه‎های خوشبختی را همه جا می- دیدی؛ گویی چون نسیم می‎وزید: در زیبایی زن جوان و سالم، در جست و خیز شادمانه‎ی‎ کودکان و در صحن آفتاب گرفته‎ی خانه. تو همه گاه مدهوشانه بکار بودی و از آنچه‎ می‎بود بی‎خبر. انگار همه چیز در کیفی خلسه‎آمیز می‎گذشت و فراموش می‎شد. چرا خاموش مانده‎ای. . ؟ بیادآور که پیوسته تنها بودی، تنها در کنار خانواده. بی‎شک‎ روزگاری می‎گذشت تا تنهایی را دریافتی و شایدم از پیش آگاه می‎بودی. و اینک خیال‎ می‎کنی یک پدر همیشه تنهاست.

از طرفی می‎بایست به درد دلشان گوش کنی و همه‎گاه آماده باشی که آنچه را از تو خواهانند برآوری، چون پدر بودی. اما مگر تو آنان را به وجود نیاوردی؟ پس‎ چگونه به آنچه می‎خواستند آگاه نبودی… ؟ همین ترسی در تو برانگیخت و این‎که‎ تنها ایستاده‎ای…

 

درسته هیچ گاه از غم و اضطراب خود به آنان سخن نگفتی. آخر کجا و چگونه می‎توانستند دریافت. و تو نیز آگاه بودی، اگر بی‎تاب شوی و سخن گویی، زن‎ با بازوان مهربانش بر تو خواهد آویخت. و کودکان که به حیرت سخن پدر را می‎شنیدند ناگهان از کولت بالا می‎روند و به شوخی می‎پردازند. چه می‎شود کرد، سرشت آنها چنین‎ است. وانگهی تو بودی که همه را گردهم آوردی، تا به پروری و بزرگ کنی، آنگونه‎ که وظیفه پدر است، و اینک چگونه با آنان از خویشتن بگویی که دریایی که دریایی از غم و اضطرابی. این خود خواهی نیست؟ یا با مادر، چه تفاوت دارد، او هم چون کودکان نیازمند به‎ تکیه گاه را فرومی‎ریخت. می‎گویی کاش فرومی‎ریخت؟ نه، هرکس به جای تو می‎بود، وقتی پشت شیشه می‎ایستاد و تماشا می‎کرد، می‎دید که “مادر لب در گاه نشسته به دوخت و دوز سرگرمه، یکی از بچه‎ها کنارش دو باله می‎ره، اون یکی با دختر همسایه عروسک بازی‎ می‎کنه… دختر همسایه کیه؟ … و پسر، پسر بزرگ که از سینما برگشته… سینما؟ … معلومه با یه دختر خوشگل به سینما… سینما؟ دختر خوشگل؟ … یعنی چه؟ ” این تماشا بسنده‎ نیست که نتوانی در را باز کنی، و مثل سایه‎ام شوم به میانشان نروی؟ همینست که در اتاق‎ مانده‎ای آشکارست هرچه نگاه کنی و آنها را خوشبخت ببینی، تنهاتری. برود در بستر پشت ملافه بخواب هرگز نباید صورت تو بر کسی آشکار آید.

… باز می‎کوشی تا بر خیزی، بی‎شک می‎خواهی پشت در بروی، نه، این‎ اندیشه از تو دست بردار نیست که “تو او نارو به وجود آوردی” پیداست بیخبر از تو چیزی‎ در جمع آنان رخنه می‎کند که تو را بدین‎گونه بیمار و مضطرب ساخته است. این‎گونه‎ای‎ دلهره و بدبختیست که همپای خانواده… انگار همه چیز در خواب گذشته، باور نمی‎کنی “این دختر ته که براعروسکش آواز می‎خونه، و اون پسر بزرگته کنج اتاق‎ خاموش نشسته. و مادر چه غمناک سوزن به پارچه فرومی‎بره” آیا اینان نیز در اندیشه‎ی‎ تو هستند؟ پیداست بدبختی نامعلومی درون خانه می‎خزد. توچه می‎توانی کرد؟

خانواده آرام‎آرام می‎پاشد. مادر تکیه گاهش را در پسر یافته اما پسر گونه‎ای می‎اندیشد و مادر گونه‎ای دیگر و دخترها…

 

 

این تماشا تو را گیج کرده است “پسرم تویی که بایست آنان را به کنار هم آوری، چگونه خاموشی؟ پس آن پیوند و مهری که همه را بدور هم جمع می‎ساخت کجاست؟ مادر می‎خندید، و تو با خواهرهایت بازی می‎کردی و همه چشم براه پدر بودید”

اما در درون تو و در اندیشه‎ی تو هنوز خانواده برجاست. از هر وقت بیشتر نگران آنانی. “همه‎جا حضور داری و به کنار هر غم و اضطرابی ایستاده‎ای” ولی یک پدر مگرچه‎ کرده است. گویی همه چیز در خواب می‎گذرد. “چگونه اینان را تو به وجود آوردی؟ کودکان می‎بایست دریابند تنها پدر چشمه‎ی غم آنان نیست. آیا آنچه می‎گذشت به‎ خواست پدر نظم می‎گرفت آنهم پدری که گویی خواب… ” … “هان؟ چی می‎گم؟ این همه صدا از کجا میاد؟ برم زیر ملافه تموشا بکنم” بی‎شک همه گاه درین اندیشه‎ای‎ که تو آنها را ساخته‎ای. و این یکجور دلهره‎ی وحشتنا کیست که همیشه در تو و با تو به سر می‎برد. اما اگر نیک بنگری… ؟ و “با دقت پا پی شوی. شک می‎کنی. راستی این “من” کیست که آنها را ساخته؟ اینک مدهوشی و به دنبال من سرگردان… ” وای که تو آینه‎ای نمی‎بینی، ترس نگاه به تماشا آمده، و “من” ناپیدا. اما اگر نیک‎ بنگری و با دقت پا پی شوی، می‎بینی “این من وزش نسیمه که داری حس می‎کنی، گلهای‎ تو باغچه و گلدوناس، تابش آفتاب همه روزه‎س، صداهای تو هم و زمزمه‎های گنگ دور دستهاس، آواز گذرنده‎ی یه رهگذره، و هم بدبختی یه پدره، یه پدر نامعلوم، یه پدر گمشده‎ تو سایه‎های اتاق”

و باز “من” در اتاق می‎آید، باز این “من” در من می‎خزد. وای پسرم همانگونه به‎ غمناکی ایستاده، اگر من چشمه‎ی غم او باشم… ؟ و این ایستادن خاموش… ؟ و حالت پراز…

– “پسرم، پسرم به پدر خشم مگیر. او تنها نگاهیست پر از بدبختی” ولی من با خودم حرف می‎زنم، درین اتاق خالی مثل سایه می‎خزم. پیداست آنها فراموشم کرده‎اند. اما خودم؟ درسته، من به آنچه روبرویم می‎اندیشم. “گرچه در آغاز آنچه صورت می‎بست‎ گمان می‎بردم بسته به میل و اراده منست. گویی آگاه می‎بودم چه می‎کنم” … “خیال‎ می‎کردم آن‎گونه که دلم خواهانست کودکانم را می‎پرورم، بزرگشان می‎کنم” و بیخبر پیش می‎رفتم. اما چه پیش آمد؟ انگار اصلا وجود نداشتم. و دریافتم آنچه خانواده‎ را گرد هم آورده، نیروهایی‎ست گنگ و کور و از چشم من پنهان.

من سایه‎ای هستم، درون اتاقی فراموشی می‎شوم. اینک چه می‎کنم؟ گاهی به دشواری تا پشت درمی‎روم. از شیشه درون خانه را می‎نگرم “مادر میاد رد می‎شه. بچه خندون خندون‎ دنبالش می‎دوه، در خونه باز می‎شه دختر داد و قال کنان از مدرسه میاد، بعد پسرم از اتاق‎ میاد بیرون، لابد مدرسه نرفته. ” از پشت شیشه برمی‎گردم، به کنج اتاق سرجایم می‎روم. خیال می‎کنم آنها نمی‎دانند من درین خانه‎ام، کاش ندانند و مرا نشناسند. اما وقتی من از این یک وجب شیشه آنان را می‎بینم، از کارها و رفت‎وآمدشان آگاهم، پس حضور دارم‎ و وجودم بیدارست. همیشه این‎چنین خودم را می‎بینم، اصل اینست که خودم بتوانم‎ فراموش کنم، بی‎شک راهی بایست یافت… “و آنگاه که بجستجویم، ناگاه در اتاق‎ باز می‎شود و پسرم به درون میآید، فریاد می‎کشد: “پسرم فریاد برکش و از او پرسش‎ کن” پسرم در پیشگاه پدر بزرگ خود مدهوش ایستاده گویی در ترسی موهوم دور می‎شود. در نیم باز مانده، باد به درون اتاق می‎وزد. پرده‎ها در تاریکی می‎جنبند. و ملافه سپید مضطرب و بیمارگون درون باد. باد شدت می‎گیرد، گویی دیوارها را از جابر می‎کنند. و من نیستم، هیچ کجا. پندارش چه سخت دشوارست و من چه آسان گم‎ می‎شوم. پدر بزرگ اصلا دود شده و بهوا رفته. ناگاه کنج سقف دو چشم نمایانست. ابتدا دریچه‎ای باز می‎شود آنگاه دو چشم. با هیچ کس آشنا نیست. و دیگر اوست‎ که به آنچه درون اتاق می‎گذرد آگاهست. گفتم اتاق؟ وزگاریست که اتاق هم گم‎ شده. همه‎جا یکسر بیابانست و یکجور خواب بیابانی. اما صورت پدر بزرگ همچنان‎ نمایانست و “من” که فراموش ناشدنیست همه‎جا می‎خزد. “شاید پسرم میندیشد که‎ این “من” اوست. شایدم من چنین می‎اندیشم. ولی ناگاه هر دو پی می‎بریم که او من‎ پدر بزرگ است. اما کدام پدر بزرگ، معلوم نیست. پدری ناشناس در یک شب‎ تاریک. “من” همه‎جا را فرامی‎گیرد. و گویی کسی درین دم خواب می‎بیند. همه‎ چیز درین خواب به دور دستها سفر می‎کند. نقش‎ها و صورتها به خوابناکی می‎گذرد. و ناگهان اتاقی پیدا می‎شود. و من به تماشا ایستاده‎ام. “من” هنوز در اتاق می‎خزد. انگار گونه‎ای بدبختیست که خویشتن می‎پوشد. اما زیر نگاه که می‎نگرم تنها پدر خود را می‎بینم. و پسرم بی‎شک مرا می‎نگرد. ناگاه وحشت سر می‎رسد. هرکدام، پسر و پدر و پدر بزرگ سهمی عظیم ازین وحشت به درون می‎بریم. درین وقت ادراک می‎شکفد دو چشم به تماشا آمده از کنج سقف می‎نگرد. چه بسیارند پدران و چه بسیار اتاقهای خالی که پسر تنها نشسته و تصویر به دیوار آویخته. و صدای دور دست رهگذران از پشت در. بدبختی بی‎سرانجامیست. از یکسو پدرهایی در خواب پدربزرگ. و از دیگر سو پدرهایی‎ پیش چشم پسر. و پدرها همه تنها. اندر و امیان آسمان و… و درین دم “من” ها همه، پدرها همه درون اتاقی جمعند. نه. در همین اتاق. که یکمرتبه صدایی میاد: این‎ دیگر منم که از فراز سقف سقوط کرده‎ام نومید و بدبخت. هیچ کس در اتاق نیست. از روی زمیز بلند می‎شوم پشت درمی‎ایستم و از شیشه خانه را تماشا می‎کنم “دختر کوچکم عروسکشو بغل گرفته با سه چرخه دور باغچه و حوض آب می‎گرده و آواز می‎خونه. در حیاط باز می‎شه، پسرم میاد تو، غمگینه. صدای ونگ بچه کوچولو از اتاقی‎ دیگه… ” و اینکه نگاهی از دور دستها بر این غمها می‎نگرد، غم یک پسر، غم یک‎ پدر. . اما “بازم تویی در کنار این حالتها، بله خودتی، فکر کن. مگه تو نبودی که اونا رو به وجود آوردی؟ تو پدر خانواده‎ای، اگه پسر غمگینه. تو می‎تونستی این غم روبهش ندی، یه خرده از بعضی چیزا، مثلا از خواهش و غریزه‎هات جلو می‎گرفتی، درس و حسابی‎ بگم، تو اصلا نمی‎بایستی اونا رو به وجود بیاری که حالا تو این دریای مجهول، میون‎ اینهمه وزشهای مضطرب دردناک شکنجه نشن” … چه خیال می‎کنید، مگر می‎توان‎ ایستاد و به این زمزمه‎ها گوش داد. ناگهان برگشتم “کم پرت و پلابگو، مگه دس من‎ بود، مگه من خودم کی هسم، یه پدر غم زده. همه‎جا دور ورت نیگا کن. پسرای غم زده رو می‎بینی، منم یه پسر غم زده‎م. اونچه همه رو به وجود آورده، یه نیروی قوی، یه سیر کورو محکوم بوده، به من چه. من چیکارم‎”ناگهان پیش چشم هر دوی ما، پسرم سگ‎ شد و از خانه بیرون رفت. من چه بگویم. کی خیال می‎کردم که چنین چیزی پیش‎ میآید. چه کسی می‎توانست حدس بزند. “وانگهی کجا می‎توان کسی را یافت و به او چشم غره رفت که مثلا “تو چنین و چنان کردی” ناگزیر کنج اتاق، زیر ملافه‎ همیشه خوابیده‎ام و فکر می‎کنم “شایدم که تو می‎بایست جلو خود تو می‎گرفتی، از کجا معلومه که خطا نرفته باشی” وای، مگر این حرفها را به آسانی می‎شود گوش‎ داد. وجودم همه زیر شکنجه است و بخاموشی می‎گریم و “و این کیه میون اتاق ملق‎ می‎زنه، شک نیس خودمم، باریش سفید، مثه بچه‎ها ازین ور اتاق به اون ور غلت می‎زنم. حالا از دیوار می‎زم بالا، آهان چه کیفی داره، گیج و منگم، دارم سر می‎خورم تار و زمین، و تو هوا چرخ می‎زنم، مثه یه حشره، حشره نه، تو هوا دارم چرخ می‎خورم، همین جور چرخ می‎خورم…

 

از کجا شروع کنم، اینجا خانه‎ی ماست، هنوز نگاه غمناک مادرم به سوی آن‎ اتاقست، همان اتاق زاویه که درست پشت اتاق من قرار گرفته. خواهرهایم‎ از آنگاه که پا گرفته‎اند، دیگر به آسمان نگاه می‎کنند. در آنجا چه می‎بینند، من‎ بیخبرم. و هیچ پرسشی از آنان نکرده‎ام. اما خودم درست اندر و امیان زمین و آسمانم. به روزگار کودکی مادر در گوشم زمزمه می‎کرد: “قال مکن، پدر، پدر تو بیمارست، در اتاق زاویه در بستر افتاده. قال مکن” و بعد ظرف غذا را به من می‎داد که‎ برای پدر ببرم. این کار همیشه با گونه‎ای ترس همراه بوده کاسه غذا را می‎بایست به روی‎ دستها بگیرم، آنگاه برهنه پا آرام به سوی در پیش روم. و پشت در آهسته و بی‎صدا برکف‎ ایوان بنشینم. کاسه غذا را مثل چیزی مقدس از زیر دربه‎درون اتاق برهانم. اندک‎ اندک که بزرگ شدم و خواهرانم جای مرا گرفتند، دریافتم غذا دادن به پدر در خانه‎ی ما گونه‎ای نیایش است. من بگاه کودکی بیش ازین از پدر نمی‎دانستم، مادرم نیز بیخبر بود نگاه غمناکش همه جای خانه را می‎گشت، آنگاه پشت در بسته‎ی اتاق زاویه‎ بیحرکت می‎ماند؛ و در جواب پرسشهای من همیشه خاموش بود. خاموشی و نگاه او بی‎شک خالی بود، از هر ادراک و آگاهیی خالی بود. و من نومیدانه از هر کوششی چشم‎ پوشیدم.

خواهرهایم جای مرا گرفتند، دیگر مراسم غذا دادن پدر را آنان انجام می‎دادند و من هر روز در اتاقم تنها تر می‎شدم. مادر بیخبر بود و هیچ نمی‎گفت. خواهرهایم‎ به هنگام غذا دادن گویی چون گلی می‎شکفتند، و همین سراسر روح و زندگی آنان را پر می‎ساخت. اما من بودم و پدری که هرگزش ندیده بودم. و می‎گفتند در اتاق‎ تاریک زاویه بیمار افتاده. راه هرگونه جستجویی به رویم بسته بود. ناگزیر پناه به‎ اتاقم بردم. ابتدا اتاق از هر جهت به نگاهم ناشناس آمد، گویی زادگاهی بود گمشده‎ و هنوزم تولد نامعلوم. نمی‎دانم چه می‎گذشت و در چه حال به سر می‎بردم. آن سوی اتاق‎ دریچه‎ای دیدم که پرده‎ای ضخیم سراسر آن را می‎پوشاند. شاید خودم پرده را آویخته‎ بودم. برخاستم آن را به یکسو بردم. نگاهم به آفتاب افتاد که بردشت خاموش پشت‎ خانه می‎تافت. نخستین بار بود که سایه‎ی پدر را دیدم بی‎شک او نیز از دریچه اتاقش‎ بسا به دشت و آفتاب نگریسته بود و من جا پای نگاهش را بر خلوت آفتاب می‎دیدم و غم‎ او را تا به کوچه‎ها دنبال می‎کردم.

راستی پدرم چگونه بیمار شد… ؟ هان، هیچ وقت چنین پرسشی نبود، بارها به‎ جسم و روح در تاریک-خیال این پرسشها مانده‎ام. هیچ از یاد نبرده‎ام “اما چرا ناگهان نرفتم و در اتاق را نگشودم و با پدر رو برو نشدم و پرسشها را بر او نخواندم؟ ” معلومست تا پدر را نمی‎شناختم، اصلا پرسش نمی‎توانستم کرد. و من از شناخت پدر سراسر خالی بودم. اما اینک از دریچه‎ی روبه آفتاب سایه‎ای کمرنگ از او می‎دیدم. و به شب‎ هنگام که نسیم درون اتاق می‎وزید، پیام او را به گوشم خواند و به مدهوشی بیدارم ساخت.

فردا روز همین‎که آفتاب سرزد از خانه بیرون شدم. و روزگاری بعد، میانظهری که به خانه باز گشتم دیدم خواهرهایم هر دو به نیایش غذا دادن مشغولند. مادرم لب درگاه نشسته بود به جامه می‎زد. من هیچ نگفتم، تنها سلام کردم و با دلسوزی‎ چشم به حرکات و چهره‎ی مادر دوختم. و نگفتم که دیگر پدر در آن اتاق نیست، نگفتم‎ که خانه‎ی ما صاحب ندارد، نگفتم که ما اصلا خانه نداریم. دلم بر مادر و خواهرهایم‎ می‎سوخت و لب بهم می‎فشردم. به اتاقم رفتم، مدهوش به کنار دریچه ایستادم و دیگر بار به تماشای سیر آفتاب بر خاک… .

بی‎شک دیگر سایه-نگاه پدر را نمی‎یافتم، اینک آنچه را در بیرون نگریستم و در درون انباشتم، پیش چشمم می‎گذشت و نیکتر و تواناتر ادراک می‎کردم.

 

من کوچه‎ها و خانه‎ها و آدمها دیده بودم. به هر حرکت و نقش و صورتی چه بسیار چشم‎ دوختم، ساعتها پشت جعبه آینه‎ها و جلوی دکه‎ها و خرده فروشیها ایستادم. آدمها را با زخمهای درونشان دیدم و گوناگونی آن را دریافتم. خانه‎های دور دست را نگریستم‎ و پس کوچه‎های گمنام را. آنگاه به گیاهان و سفر شب بی‎پایان. و خود نیز به سفرها رفتم، به هر مغاکی جنبشی دیدم و حیات را درون موجوداتی که می‎خزیدند. به گاهی که از دور می‎نگریستم و در وحدت بیمار گون آنان از دست می‎رفتم، به بیابانها رسیدم، همه تنها و خوابناک در بستر بی‎پایان. و رمز خاک و خلوت آفتاب را دریافتم، آن‎ زمان که به گلها و گیاهان می‎نگریستم، که از خاک بر آمده و به محراب روشن آفتاب در خوابناک زیبایی می‎شکفتند. و همه‎گویی ترس و غم ناپیدای خاک و آفتابند، و آفتاب خود روشنی ترس نامعلوم بر خاک. همه جانشان از پدر یافتم، و سیر اندوه او، رفتم، رفتم تا آن‎ مکان که پدر گم شد، و من تنها شدم. همه جاغم او بود، در کوچه‎ها آشکارا می‎خزید، و از لب‎بام خانه‎ها خاموشانه می‎نگریست و از خاک مدهوشانه به درون آدمها و گیاهان و فضای بی‎پایان نشست می‎کرد.

در سفر بود که دور دستها را نگریستم. آدمهایی را دیدم از بلندی‎ها، چون سایه‎ای‎ شکنجه شده در تابوت حیات ناشکفته. و آنگاه در مسیر آواها و صداهای گونه‎گون، و وزشهای مضطرب مجهول. همانجا بود که خانه‎مان پیش چشمم صورت بست و اتاق پدر را خالی یافتم. و هم درونم می‎گذشت و تا دور دست بیابان رها می‎شد. بی‎شک‎ و هم “او” بود که بی‎نشان می‎رفت و ناگاه من در اتاقم تنها بودم “در آن وقت که نه اتاق پدر را بل که خانه را گم می‎کردم” آنجا فراز بلندی ناشناسی بود که می‎نگریست. من در اتاقی به تصویر خود درون آینه تماشا می‎کردم. و این بدبختی پدر بود که این‎سان‎ می‎آشفت و درهم می‎کوفت و به غمناکی فنا می‎ساخت.

هیچ آگاه نیستم چگونه از خانه‎مان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم. نخستین روز که پایه این اتاق نهادم. دردم دریچه را گشودم و به تماشای دشت و آفتاب بر دشت پرداختم. درین گاه بود که بدبختی پا گرفت. با صدایی خشک و چندش آور، شتابان‎ روی گرداندم. کاسه‎ی غذا را دیدم که آهسته به درون می‎لغزید و این‎گونه من اسیر اتاق شدم. به فکرم رسید پرده‎ها را بکشم. هماندم دریچه را بستم و اتاق را تاریک ساختم. دیگر از همه‎جا بیخبر ماندم. گه گاه از پشت در صداهایی می‎شنیدم، و این صداها از آنچه‎ در خانه می‎گذشت با خبرم می‎ساخت. مادرم را همان روزهای نخست فراموش کردم. حالات‎ و حرکاتش را همه از یاد بردم و از آنچه بر سرش آمد بیخبر ماندم. چون هیچ صدایی از او نشیدم. اما خواهرهایم، صدای پایشان همیشه می‎آمد که بر آجر فرش خانه می‎لغزید و چون‎ آوایی غمناک درون اتاق می‎وزید، و آنگاه مراسم نیایش غذا دادن همه روز. یک وقت‎ دریافتم هیچ صدایی نمی‎آید، گویی خاموشی بی‎پایان بود. همان‎گونه در بسترم به اندیشه‎ رفتم. نگاهم چون ترسی خواب گرفته به سوی در بود و کاسه غذایی صدا به درون سر می‎خورد. پس خانه دیگر خالی بود. از مادر که هیچ آگاه نبودم، اما خواهرهایم بی‎شک به شوهر رفته بودند و بزاد و ولد پرداخته بودند. من بودم و این خانه‎ی خالی، خانه‎ای که شاید پدر در یکی از اتاقهایش هنوز بیمار افتاده بود. نه، نه، درون ترسی که اندیشه را روشن‎ می‎ساخت دریافتم خانه پدر را گم کرده، و اینک و هم او مکانش را پر ساخته. و ترس دنبالم‎ کرد. به کجا می‎توانستم گریخت، از بستر برخاستم. آینه از سربخاری سرمی‎کشید و دیگر هیچ نبود. دردم شمعی افروختم، پرتو گرم شمع به همه‎جا تافت و از اتاق نشانی‎ نبود و من مدهوش در خواب بیابان دور می‎شدم، و آفتاب بر خاک می‎تافت، و بیخبر از من درون خاموشی خاک جنبشی بکار بود. و نقشها در آینه می‎گذشت. اما دو چشم از بیرون می‎نگریست، مرا و آینه را. دمی پنداشتم چشمهای پدرم به تماشا آمده، بی‎محابا روی گرداندم، زیر پنجره نمی‎دانم یا پشت شیشه‎ی در مرده‎ای دیدم و دردم درون غم و وحشت و اضطراب چشمها از حال رفتم…