دست‌مایه‌ها | آلیس مونرو

آلیس مونرو | به فارسی‌ی: مرضیه ستوده

نوشته‌های هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریه‌های ادبی می‌بینم. مجله را باز نمی‌کنم. خدا را شکر، سال‌های سال است من اصلا مجله های ادبی، نمی‌خوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشی‌ها می‌بینم و اعلام برنامه‌ی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون درباره‌ی جایگاه رمان یا ملی‌گرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر می‌کنم، واقعا مردم راه می‌افتند و می‌روند؟ مردمی که می‌توانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را می‌کشانند تا محوطه‌ی دانشگاه و بعد می‌گردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف می‌نشینند، گوش می‌دهند به یک مشت آدم‌های عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافاده‌ای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاه‌ها و انجمن‌های ادبی، زندگی کرده‌اند و زن ها در پناهشان گرفته‌اند. مردم می‌روند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. می‌روند تا بشنوند که آن‌ها، یک نویسنده را سقط می‌کنند و از دیگری تجلیل. می‌روند تا ببینند آن‌ها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من می‌گویم، مردم – منظورم زن‌هاست زن‌های میان‌سال مثل من، باید گوش به زنگ سئوال‌ها و جواب‌های هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خنده‌دار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همه‌اش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زن‌ها هم به همچنین، خیال می‌کنند این مردها دارای قدرتی اثیری‌اند، بعد هم عاشق‌شان می‌شوند. زن‌های نویسنده‌های آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آن‌ها رفته‌اند خرید یا دارند تمیزکاری می‌کنند. این زن‌ها، همه‌ی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آن‌ها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که می‌آیند خانه، شیشه‌های آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسان‌هایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ای اند که همه‌ی همٌ و غم‌شان برای واژه‌هایی است که ازشان می‌زند بیرون.

زن‌هایی که در این جمع ادبی نشسته‌اند، شوهرانشان مهندس‌اند یا دکتر یا بازرگان. می‌شناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آن‌ها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آورده‌اند، بعضی هم خجالت‌زده می‌آیند، می‌نشینند به امید دریافتی و تغییری. همه‌ی تحقیرهایی را هم که از آن بالا می‌شوند به جان می‌خرند. اصلا معتقدند که حق‌شان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفش‌های گران‌قیمتشان.

من خودم با یک مهندس ازدواج کرده‌ام. اسم‌اش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح می‌دهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دوره‌ی جنگ در آن‌جا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر می‌شود؟ آخر آدم چطور زبان مادری‌اش را فراموش می‌کند. اوایل فکر می‌کردم این‌طور وانمود می‌کند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربه‌هاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف می‌کرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمی‌کنم. او بگوید، من باور نمی‌کنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر می‌کردم اصلا رومانیایی نیست، دغل می‌کند.

این‌ها مال قبل از ازدواج‌مان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک می‌نشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را می‌گذاشت و می‌رفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت می‌کرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زن‌اش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را می‌گویم. این زن‌اش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچه‌اش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوم‌اش زندگی می‌کرد. خب در این شرایط، یک مرد نمی‌تواند به همه‌چیز و همه‌کس برسد.

گابریل بعضی شب‌ها می‌ماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت می‌شد روی آن می‌خوابیدیم. وقتی خوابش می‌برد، نگاهش می‌کردم می‌گفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همه‌ی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمی‌آورد و با لهجه حرف می‌زند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورت‌اش، تمام منحنی است و پلک‌هاش یک جور خوبی قوس دارد و چشم‌هاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروک‌های صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بی‌شکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم می‌دانم، گابریل را نمی‌توانم توصیف کنم. اندام‌اش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمی‌توانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب می‌توانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همه‌ی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوان‌هایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت می‌کرد، هماهنگ با کاری که می‌خواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقت‌ها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفی‌اش کنم، دوستم گفت خیلی آتشی‌مزاج است.

آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل می‌گفت آدمی است که از زندگی لذت می‌برد. نمی‌گفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، می‌گفت می‌برد. من کلافه می‌شدم. از این‌جور اظهارنظرها که مردم درباره‌ی خودشان می‌کنند و به اصطلاح خودشان را بیان می‌کنند خوشم نمی‌آید. یعنی باور نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن‌ها در خفا، ناخشنود و بی‌قرارند. ولی به نظر می‌آید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادری‌اش را فراموش کرده. مگر می‌شود؟ بار اول که با من عشق‌بازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درمانده‌گی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچ‌وقت شعری در باره‌ی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولی‌اند که من قبلا نمی‌شناختمشان.

مدت ها فکر می‌کردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من می‌خواستمش؟ اگر می‌آمد و می‌گفت من دانشجوی رشته‌ی مهندسی هم‌دوره‌ی تو هستم، من عاشقش می‌شدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز می‌کند؟ مثلا لهجه‌ی رومانیایی یا آن که پلک‌هایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟

با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش می‌افتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچ‌وقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی می‌دهد تا من در آسایش باشم.

گابریل بود که کتاب‌های هوگو را پیدا کرد. ما تو کتاب‌فروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتاب‌ها، سری بود و گران‌قیمت. اسم هوگو پشت کتاب‌ها بود. تعجب کردم چطور کتاب‌های هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار می‌کرده؟ او هیچ‌وقت داستان نمی‌خواند. حرفه‌ی هوگو برای گابریل جالب بود، همان‌طور که حرفه‌ی یک شعبده‌باز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفه‌ی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا می‌کرد. گابریل، مجذوب آدم‌هایی می‌شود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام می‌گذارند.

گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.

به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعی‌ات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.

کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست می‌کرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان می‌خورد، یک روز نان و کره، یک روز سیب‌زمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پله‌ها می‌دود به طرف اتاقش، در را هم می‌کوبد به هم.

گفت: به نظر چاق می‌آد تو که همیشه می‌گفتی خیلی لاغر بود.

و کتاب را برگرداند. همه‌ی توجه به پدرش، درباره‌ی ژن‌های موروثی است، که چه چیزش به پدرش می‌رود یا نمی‌رود. می‌پرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زن‌های فامیلش سینه‌هاشان بزرگ بود؟

گفتم: آن وقت که من می‌شناختمش لاغر بود. چه می‌دانم از آن وقت تا حالا…

هوگو چاق به نظر می‌آید، بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر می‌خواندم، تقریبا همین شکلی مجسم می‌شد جلو چشم‌هام. من از پیش می‌دانستم با گذشت زمان و زندگی‌ای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشم‌هاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد می‌خندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین می‌خندد. دندان‌هایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. می‌گفت از دندان‌پزشکی متنفر است. می‌گفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ می‌گوید. مثل دروغ‌های دیگرش یا موضوع را بزرگ می‌کند. قدیم‌ها هوگو که می‌خواست عکس بیندازد، کجکی می‌خندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد می‌خندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. هم‌زمان، هم افسرده است هم شاد. نویسنده‌ای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمه‌ی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچ‌وقت عرق‌گیر نمی‌پوشید. خودت می‌شویی هوگو؟ دندان‌هایت را چی؟ دهان‌ات هنوز بو می‌دهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی می‌کنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کرده‌ای هی تلفن می‌زنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسنده‌ها این‌طورند دیگر، با بقیه‌ی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچه‌های این دوره  زمانه پر رو شده‌اند. از بس که زیادی لی‌لی به لالاشان گذاشته‌اند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه می‌کنم، اشباع از کلیشه. من فکر می‌کنم، آدم به میان‌سالی که می‌رسد، تغییر می‌کند. غباری روی آدم می‌نشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل می‌دهد. در داستان، در حرفه‌ی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرق‌گیرش را نگاه کن! ببین درباره‌اش چه نوشته‌اند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکرده‌ی بیشه‌های شمال انتاریوست. و در کارخانه‌های چوب‌بری سرکارگر اره‌کشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیم‌کش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایه‌های شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی می‌کند»
همان زن‌اش که شاگردش بود. این‌طور که معلوم است، همه‌ی بچه‌ها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مری‌فرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانه‌اش کرد. حالا دروغ‌ها را نگاه کن. دروغ‌های شاخدار. «او در کوهپایه‌های شمال ونکوور زندگی می‌کند.» انگار می‌خواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی می‌کند و من شرط می‌بندم که او در یک خانه‌ی معمولی و راحت زندگی می‌کند و با کوه و جنگل هم فرسنگ‌ها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمی‌نویسند؟ یک جوری می‌نویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر می‌شود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسنده‌ی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» می‌کرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌه‌کش بوده یا پشت پیشخوان می‌نشسته، اما می‌دانم که سیم‌کش نبود. هوگو دکل سیم‌های تلفن را رنگ می‌زد. البته از هفته‌ی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ می‌کرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب می‌شد. همان تابستان که هر دو درس‌مان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خسته‌کننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخم‌بندی تا می‌کردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلی‌ام را بنویسم فکر نمی‌کنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخم‌بندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقه‌های امتحانی کلاس دوازده را نمره می‌داد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر اره‌کشی باشد. چه عیب‌اش بود، خب می‌نوشت «کمک‌معلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچ‌وقت سرکارگر نبود. در کارخانه‌ی عمویش کار می‌کرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که می‌کرد، الوارها را روی هم می‌گذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبی‌راه می‌گفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه می‌افتاد می‌رفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش می‌برد. پشه‌ها بیچاره‌اش می‌کردند. اما باز هم می‌ماند و صفحه می‌گذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو می‌زدم، دوتایی با هم می‌خواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبول‌تر و بهتر از اره‌کش و سیم‌کش است. تازه از فعالیت‌هایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافه‌ات نه‌تنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا می‌نوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوه‌های Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیت‌های نوشتاری و نمایشنامه‌نویسی، تدریس می‌کند. بهتر بود سرت را می‌تراشیدی، ریش‌ات را می‌تراشیدی، عرق‌چین سرت می‌گذاشتی، بهتر بود اصلا خفه می‌شدی هوگو. هوگو خفه.

سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل می‌نشستیم. یک ساختمان سیمانی غم‌گرفته بود که وقتی باران می‌آمد بدتر می‌شد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگ‌های جیغی. اتاق‌خواب‌ها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما می‌خواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ می‌تواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو می‌گفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی می‌آمد خانه‌مان، مستراح را نشانش می‌داد می‌گفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش می‌گفت، ساختم. ما خیلی عبارت‌ها را با هم می‌ساختیم. دو تایی اسم صاحب‌خانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای این‌که  تنها باری که او را دیدیم رخت و لباس‌اش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز می‌کرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره می‌کرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمی‌دانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمه‌ای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر می‌کردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایه‌آمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.

داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی می‌کرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش می‌گرفت. می‌گفت باید برود خانه‌ی این و آن، بچه‌های مردم را نگه دارد تا بتواند کرایه‌اش را بدهد. می‌گفت: من که نمی‌توانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیه‌اش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مى‌گفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم می‌گویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچ‌وقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتاده‌گی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف می‌کنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گله‌اش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.

داتی می‌گفت بیا پایین. می‌رفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله می‌شدم و حیرت می‌کردم. گرچه غم‌انگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافه‌ها که آماده‌اند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زن‌هایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند. اتاق‌هایش پر از اثاثیه‌ی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوق‌های پر که آت آشغال از آن‌ها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلی‌ها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش می‌نشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایه‌ی چراغ چینی بود و حباب از پارچه‌ی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشه‌خانه ها ست. من می‌خواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر می‌خواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحم‌اش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم می‌خواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامه‌ی منظوم کار می‌کند.

یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه می‌کرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمی‌بافت، فکر می‌کردم لابد آشنا یا فامیل است. می‌گفت رفته بودم خانه‌ی مادرم، لباس‌هایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همان‌طور که توضیح می‌داد و می‌خندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.

به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همه‌اش سعی می‌کنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفته‌ی بعد می‌پاییدم ببینم آن مرد می‌آید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکی‌شان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت می‌رفتند. هوگو دیگر نمی‌توانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشه‌های خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتاب‌ها دیده بود، می‌گفت باز زندگی دارد از هنر تقلید می‌کند. همان‌وقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف می‌زدیم. می‌ایستادند پشت پرده، منتظر نگاه می‌کردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. می‌گفتند نه بابا، ما که باور نمی‌کنیم. ما می‌گفتیم خودش است. آن‌ها می‌گفتند این که پاک آدم را ناامید می‌کند. لباس سکسی هم می‌پوشد؟ ما می‌گفتیم چقدر ساده‌اید. همه‌ی فاحشه‌ها که پر و پولک ازشان نمی‌ریزد. همه ساکت می‌شدند هیس هیس می‌کردند که پیانو زدن و آواز خواندن‌اش را بشنوند. برای خودش می‌خواند. بلند. البته خارج می‌خواند. صداش را ول می‌کرد همان‌طور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر می‌کنند که تنها هستند، می‌خوانند. داتی می‌خواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمی‌توانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس می‌گفت فاحشه‌ها باید سرودهای روحانی بخوانند. می‌گفتیم خب باشد یادش می‌دهیم. می‌گفت چقدر شما فضول و بی‌رحم‌اید.
مری‌فرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهره‌ای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغه‌ی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو می‌گفت وقتی نگاهش می‌کنم بی‌اختیار یاد واژه‌ی محروم می‌افتم. با این حال، خیال می‌کرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر می‌کردم مناسب‌ترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم می‌مانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه می‌کند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.

پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار می‌کرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامه‌اش کار می‌کرد. می‌نشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار می‌کرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی می‌زد و می‌خواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کله‌اش را می‌کرد تو صورت من با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمی کنترل شده می‌گفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». می‌گفتم من هیچ‌وقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین می‌ترسم بزنم شل و پل‌اش کنم.» می‌گفتم خب‌خب چشم‌هاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زنده‌ام و نفس می‌کشم و ببخشید برای باقی قضایا.

البته همیشه می‌رفتم پایین در می‌زدم، از داتی خواهش می‌کردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گفتم می‌نویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار می‌کند. کلمه‌ی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانه‌ی ما. داتی هر بار معذرت خواهی می‌کرد. از هوگو می‌ترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام می‌گذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش می‌رفت. باز می‌زد و می‌خواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره می‌کرد. حامله بودم، همه‌اش دلم می‌خواست یک چیزی بخورم. ماتم‌زده می‌نشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا می‌خوردم. هوگو فکر می‌کرد که دنیا به نوشتن او خصومت می‌ورزد. نه تنها کره‌ی زمین و همه‌ی ساکنانش، بلکه همه‌ی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس می‌کرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بی‌ثمر بماند. و من، کسی که وظفیه‌اش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بی‌عرضه‌گی بود یا خودم هم می‌خواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. این‌که با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. توانایی‌اش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر می‌کردم نویسنده‌ها، انسان‌هایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از این‌ها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر می‌کردم دیوانه است. سر شام عنق می‌نشست. رنگش هم پریده بود. یک هو می‌پرید پشت ماشین تحریر، همان‌جا خشک‌اش می‌زد. من می‌رفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم می‌افتاد می‌پرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر می‌دانستم و می‌گفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت می‌پرید تمام گل و گردن‌ام را ملچ ملچ، ماچ می‌کرد. بعدها دیگر نمی‌گفتم ولی اذیت‌اش می‌کردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات می‌دهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را می‌توانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق می‌شوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره می‌دانم. من همین‌ام. می‌دانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».

بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمی‌آوردیم و هم دیگر را مسخره می‌کردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتاب‌ها را با هم بازی می‌کردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردن‌ها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در می‌آوردیم. به هم یک چیزهایی می‌گفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها می‌گذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانه‌دار را یاد آوری می‌کرد. من هم هی دود سیگارم را پف می‌کردم تو صورت‌اش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه می‌کردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه می‌رفتیم. شانه‌های یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امان‌مان را بریده بود.

یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پت‌پت می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبا هم‌سطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار می‌کرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همه‌ی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همین‌طور است. همه‌ی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمی‌توانست بخوابد. می‌گفت پت پت تلمبه نمی‌گذارد شب‌ها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر می‌شد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییه‌ی برق که هر ماه ما باید می‌پرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی می‌کرد و نفع‌اش به داتی می‌رسید. هوگو می‌گفت باید با داتی حرف بزنم. می‌گفتم می‌دانی که داتی نمی‌تواند پول برق بدهد. هوگو می‌گفت داتی دروغ سرهم سوار می‌کند. می‌گفتم خفه هوگو. هوگو خفه.

من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمی‌رفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی می‌گفت دیگر نمی‌رفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری می‌کردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستان‌مان بودم.

هوگو می‌گفت پس باید به صاحب‌خانه تلفن بزنم. می‌گفتم خب بزن . می‌گفت هزارتا کار دارم تو بزن. راست‌اش ما هر دو می‌ترسیدیم و گوشت تن‌مان می‌لرزید از این‌که باصاحب‌خانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویق‌هایی که می‌کند و مزخرف‌هایی که می‌بافد ما را دست پاچه می‌کند و حرف‌مان به جایی نمی‌رسد.

نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت می‌بارید بیدار شدم. داشتم فکر می‌کردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمی‌کنه صداش نمی‌آد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره می‌باره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموش‌اش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یک‌بر خوابیده بود و داشت به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمی‌تونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمی‌تونم تحمل کنم، یه هفته‌ست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمی‌داره »
« صبح دو باره روشن‌اش می‌کنم. از چند ساعت طوری نمی‌شه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل می‌آد »
« نه. نمی‌آد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمی‌آد بارون می‌آد »

چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح می‌رم »
« باید همین الانه روشن‌اش کنی »
« خب نمی‌کنم »
« پس من می‌کنم »
« نه. تو نمی‌کنی »
« چرا من روشن‌اش می‌کنم »

ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب می‌گیره زندگی‌اش از بین می‌ره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچ‌طور نمی‌شه بگیر بخواب »

هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواس‌اش بود ببیند که من می‌روم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن می‌شود یا نه. خب بعدش چه‌طور می‌شد؟ هوگو که نمی‌توانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچ‌وقت من را نزده بود. مگر من اول می‌زدم‌اش. لابد باز می‌رفت خاموش می‌کرد. خب من دوباره می‌رفتم روشن می‌کردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر می‌توانست طول بکشد؟ لابد جلویم را می‌گرفت بعد من تقلا می‌کردم. لابد فحش می‌داد و قهر می‌کرد و می‌رفت. ولی در آن سیل کجا می‌توانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور می‌شد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو می‌رفتم روی کاناپه می‌خوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام می‌داد. زنی که با قدرت می‌خواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمی‌آورم. من که نمی‌دانم تلمبه چه‌طور روشن می‌شود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچ‌طور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو می‌ترسم دلم می‌خواست یک طوری بشود. می‌خواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت می‌کرد. داتی بالای پله‌های زیرزمین ایستاده بود با مشت می‌کوبید به در:
« باورت نمی‌شه مگر با چشم‌های خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همه‌جا را سیل برداشته. نمی‌دونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه می‌فهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشک‌ام می‌کرد. وای همه جا را سیل برداشته »

سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمی‌رسید. بعضی جاها می‌شد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همه‌جا خیس بود. پایه‌ی پیانو، میز و صندلی‌ها و زیر صندوق‌ها نم برداشته بود و از گوشه‌ی روتختی هم آب می‌چکید. بعضی از کاشی‌ها لق شده بود و کفپوش‌ها هم لچٌ ِ آب بود.

من فوری لباس پوشیدم، پوتین‌های هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را می‌روفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانه‌ی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پله‌ها نشسته بود من را نگاه می‌کرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش می‌گفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود می‌فهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمی‌داند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر می‌داند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر می‌کرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همه‌ی بدبختی‌ها سر او می‌آید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب می‌شه. من هیچ‌وقت فال نمی‌گیرم. به این دخترک‌ها که فال می‌گیرند می‌گم خودم می‌دونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتاب‌خانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالی‌ات نیست که چی کار کردی. حتی کله‌ات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور می‌کردم. من باید می‌نشستم ور دل این زن بیچاره و به حرف‌هاش گوش می‌کردم »
« خب می‌خواستی تو گوش‌هات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من می‌گم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی می‌کنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمی‌تونم حرف بزنم. اصلا چی می‌خوای به من بگی »
« من فقط می‌خوام حالی‌ات کنم »
« خب حالی‌ام شد. اما من هنوز می‌گم امروز صبح بود »
« تو حالی‌ات نیست هوگو .هیچ‌وقت حالی‌ات نبوده »
« تو بزرگش می‌کنی همه چی را آب و تاب می‌دی- دراماتیزه می‌کنی »
« من!؟ دراماتیزه می‌کنم! »

ما شانس‌مان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشی‌ها لق و کاغذدیواری‌ها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همان‌جا تو پانسیون زندگی می‌کرد و آن جا را می‌گرداند. زیرزمین بوی نا می‌داد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از این‌که کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانه‌ی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او می‌گفتم تو حالی‌ات نیست، او به من می‌گفت تو چی می‌خواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آن‌قدر هیاهو راه انداختی. راست‌اش خودم هم تعجب می‌کنم. همان‌طور که گفتم می‌توانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقع‌بین، یک همسر، همان‌طور که مری فرانسیس بود. و حتما این سال‌ها که دوام آورد، همین‌طور بوده. یا می‌توانستم به داتی راست‌اش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن این‌گونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود می‌توانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیده‌ی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دست‌اش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم می‌خواست چنگ بزنم کله‌اش را بشکافم، افکار و دیدگاه‌های خودم را بریزم تو کله‌ی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیف‌النفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غم‌گرفته‌ی ساختمان شهرداری، دوتایی آن‌قدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.

آن شب کتاب‌های هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه، تاریخ درس می‌دهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمی‌گردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتاب‌های هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.

داستان درباره‌ی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگاره‌های اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادت‌های داتی که من فراموش‌ام شده بود:

وقتی آدم داشت حرف می‌زد، دهانش باز می‌ماند رو به دهان آدم. گوش می‌کرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمه‌ی جمله را از دهان آدم می‌کشید بیرون و تکرار می‌کرد. وای آدم چندشش می‌شد. عجله داشت می‌خواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند. 

هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟

البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. می‌توانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف می‌درخشد. حبابی که هوگو همه‌ی عمرش سعی می‌کرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون می‌کند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بی‌دریغ. بخششی ظریف که به چشم نمی‌آید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی می‌کنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام می‌گذارم. خسته نباشی هوگو.

گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همان‌طور که شام می‌پختم به نامه فکر می‌کردم. وقتی شام می‌خوردم حتی وقتی با گابریل و با بچه‌ها حرف می‌زدم، فکر می‌کردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافته‌ام ما سهیم‌ایم. ما هنوز در خاطرات‌مان با هم‌ایم. و همه‌ی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لق‌لق می‌خورد، برای او گنجینه‌ای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین می‌خواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.

سر شام، همان‌طور که به همسرم نگاه می‌کردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه می‌روند. همان‌طور که می‌خواهند با معیارهای خودشان تصمیم می‌گیرند. به هر چه بخواهند اهمیت می‌دهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید می‌گیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیت‌هاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمی‌روند و یا فکر می‌کنند که نمی‌روند. من که نمی‌توانم آن‌ها را مقصٌر بدانم. لابد آن‌ها این طوری می‌توانند سر کنند.

بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامه‌ام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمی‌شد، حک می‌شد:

«هوگو این کافی نیست. تو فکر می‌کنی هست. اما نیست. اشتباه می‌کنی هوگو…»

مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آن‌ها را مقصٌر می‌دانم.

گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپه‌ی کاغذها نشسته‌ام . شاید دلش می‌خواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالت‌های شوربختی و پریشانی مرا می‌شناسد، درک می‌کند و احترام می‌گذارد. حتی فهمید وانمود می‌کنم که غمگین‌ام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار مانده‌ام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.

جفت | غزاله علیزاده


شنوندگان عزیز! به کلمه‏ های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان، اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده. عین لوطی عنتریا حرف می زنی، کاش یه کم فهم داشتی. نَیر گفته هرکی بلند داد بکشه می فرستنش دیوونه‏ خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده به سقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش می کنن، تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو به آب سپردم. به آب خالی که مرده ‏شورا توش دلاکی‏ میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکرالشکار. تصدیق نمی ‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‏ کنین سروران محترم؟ نیر همیشه میگه تو دیوونه‏ خونه دو تا جا نگه داشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می ‏برنمون اونجا.

نیر ازکوچه ‏های پیچ ‏درپیچ برفی می گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏ ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدرومادرش مردند با برادرهای دیوانه‏ اش‏ توی یک خانه قدیمی زندگی می کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آن را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید وکاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ ‏زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون‏ بود. دراطاق ششم او و برادرهای دیوانه ‏اش زندگی می کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه ‏ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود، داشت سخنرانی‏ می کرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت.

آقایون محترم! خواهش می‏ کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می کنین. شروع می‏ کنیم. می ‏شمریم. یک، دو، سه. بی ‏حرف. بی‏ حرف لطفاً، چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‏ س، تمام مطالب یادم می ره. من معلم مشق مدرسه ‏های دولتی ‏ام. یک عمر باشرافت زندگی کردم. ببخشید آقا، گره کراواتتون شل شده و لطفاً محترمانه ‏تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفت‏ین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه ‏های‏ هشتاد اسب خرخرکنین. آدمای چاق تن ‏پرور! شما نبودین که ننه منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد؟ و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی کنه؟
هق‏ هق؟این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه ‏ت کنه. این‏ سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه ی این حرفها رو جلو من می زنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظه ‏ای خاموش ماند، بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و با مهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‏ کنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را می‏ خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏ های اغراق‏ آمیز، تنفرش را به کارهای او نشان می داد. نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می آمد. به ساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت، حالا وقتشه، چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی به هوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ به رقصیدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.
حامد می‏ خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیر او را نگه داشت، کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری به راه افتادند. از حیاط که می گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت، نیر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود با التماس قول دادند که‏ عاقل باشند.
از خانه بیرون آمدند کوچه ‏های پر از برف مثل طنابهای سفید توی هم پیچ‏ می ‏خورد و تا دوردست پیش می رفت.
نیر گفت: یکی از کوچه‏ ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.
حامد کوچه ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود با گریه گفت از دست راست بریم تا به خیابون برسیم. نیر گفت اصلاً به حرف‏ هیچ کدومتون نیست، از کوچه وسطی می ریم که یه کوچه ی بن ‏بسته. وارد کوچه شدند. در فاصله ‏های معین روی تیرهای چوبی چراغهای آبی کم‏ نور می سوخت. برفهای‏ انبوه کوچه آبی به نظر می آمد. محمود شروع به معلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی- چهل تا پله می خورد. حامد سرش را توی آب ‏انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیر بازویش را نیشگون گرفت. کی می خوای دست از خل بازی ورداری. مگه نمی‏ بینی همه ی مردم‏ خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامد باغیظ به محمود نگاه کرد. بعد شروع کرد به معلق زدن. مثل فرفره توی برفها می‏ غلطیدند . نیر دلش را از خنده گرفته بود.
چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد باخوشحالی گفت: یه چیزی به فکرم‏ رسید. مسابقه می ندازیم.
مسابقه ی چی؟
مسابقه ی بوم غلتونک. ما همینجوری روی زمین می‏ غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏ س.
نیر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.
به سرعت روی زمین می ‏غلتیدند. برفها لوله می شد و به اطراف می پاشید. محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می پرید و داد می زد برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعلِ غضبناک به او نگاه می کرد. نیر گفت: بارک الله پسر خوب، تو برنده شدی. حامد زیر لب غرید. اونو بیشتر دوس داره. اون پدر سگو بیشتر دوس داره، از اولم می دونستم. بعد داد کشید. قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می دیم.
– چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم. (رو به نیر کرد)گفت: چیش کمه نیر؟
هیزمش تره.
آها هیزمش تره!
ولی اون فضول بود.
نیر گفت: بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع به این کوچیکی دعوا نکنین. حالا چه فرق می کنه که کدوم برنده بشین.
حامد گفت:چرا، واسه من فرق می کنه.
محمود گفت: پس حالا که فرق می کنه، از حسودی بمیر. دق کن!
حامد با مشت توی صورتش زد. محمود داد کشید حالا منو می زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو- و لگد محکمی به شکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیر با التماس می گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می کنم. آخه‏ مردم بیدار می شن. حامد از زمین بلند شد و به طرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند. نیر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‏ های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند.هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند. نیر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ به گریه کرد.
برادرها روی برف درهم می‏ پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‏ نفس می زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‏ کردند. یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏ کشان به طرف سنگ برد. نیر جیغ کشید و التماس می کرد. محمود دست‏ وپا می زد. چشمهایش از حدقه بیرون‏ آمده بود. نور مات چراغها روی صورتش می تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.
حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏ اش شنیده شد. نیر شیون‏ کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت. حامد با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.
محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را به سنگ کوبید. چند ناله ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی ‏حرکت‏ روی برفهای آشفته ی خون ‏آلود افتاد.
حامد خودش را کنار دیوار کشید. با بهت به یک نقطه خیره ماند. نیر می لرزید. قلبش تا حد خفگی می زد. مغزش تیر می کشید، حس می‏ کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‏ کند. تعادلش را از دست می داد. به تدریج سبک شد.
به جسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشتهای چنگ‏ شده برفها را به اطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت. جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.
سرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را به حامد دوخت. مدتی ساکت‏ ماند بعد ناگهان بشدت خندید. گفت ای ناقلا بالاخره کارشو ساختی. باز به زمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشت زده عقب‏ عقب رفت.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‏ لیسن. حیوونائی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می ‏لیسن. اونا رو می ‏بینی؟
حامد آهسته گفت: من که چیزی نمی‏ بینم. تارانتولا دیگه چیه؟
نیر انگشت اشاره‏ اش را به طرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی ‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می زنی؟ حامد با پوزخند تکرار کرد، تارانتولا، تارانتولا.
نیر به آسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده ‏های عظیم سیاهی را دید که دایره ‏وار دور آنها می‏ چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبرو نشستند. یکی از آنها با خنده گفت: بچه ‏ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏ ها، همه ‏تون جمع شین.
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏ها رو چطور؟ اونارم نمی ‏بینی؟ — من؟ من هیچی رو نمی ‏بینم.‏ من کورم.
یکی از دریچه ‏ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد وبی ‏دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره ی سرخ خالی‏ می‏ تابید. گفت: شب‏ بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین.
دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد. خواهر و برادر به راه افتادند. از جلوی آب‏ انبار که می گذشتند، نیر سرش را داخل آن کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید. حامد به خنده افتاد و از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام به نوبت فریاد می کشیدند. خسته که شدند باز به راه افتادند. همانطور که می رفتند حامد دست نیر را گرفت و بامهربانی گفت: حالا که محمود نیست تو جفت منی، مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت. آره.

 از مجله آرش
فروردین۱۳۴۷- شماره ۱۶

| تمام زمستان مرا گرم کن | علی خدایی |

 
 

 

((عصرهای یکشنبه)) برگرفته از مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن”

دریافت مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن

عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش می‌خریدم. وقتی در را باز می‌کرد، گونه‌اش را به طرفم پیش می‌آورد. او را می‌بوسیدم و گل‌ها را به او می‌‌دادم. مادام آنا گل‌‌ها را می‌‌گرفت و می‌گفت: «چقدر قشنگ!» و بعد می‌رفت تا گل‌ها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی می‌گذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیرایی‌اش نیز بود، می‌رسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، می‌‌نشستم. رومیزی‌ها هر هفته عوض می‌شدند. روی آن‌ها گل رز، بنفشه یا داوودی یا به گفته مادام، خریزانتن گلدوزی یا شماره دوزی شده بود. کنار میز، تخته خوابی بود که صبح‌ها به جای کاناپه از آن استفاده می‌شد. روی رو تختی مادام آنا، که همیشه آهار زده و چین‌دار بود، همیشه پر از بالش‌های رنگی و عروسک‌های جورواجور بود و به قول خودش عروسک “نگرو” زیباتر از همه عروسک‌ها بود. هیچ وقت روی تخته خواب یا کاناپه مادام آنا نمی‌نشستم. همیشه از خراب کردن روتختی و گرد و خاکی شدن بخش چین‌دار روتختی که آویزان بود می‌ترسیدم. جای تنم روی رو تختی می‌ماند. عروسک‌های آرام نشسته، مدام می‌افتادند و کله‌پا می‌شدند.
همیشه روی صندلی پایه کوتاه مادام آنا می‌نشستم و به رادیو مادام آنا که دکمه‌های عاجی داشت، یا به گرامافونش نگاه می‌کردم، تا مادام آنا با سینی و دو فنجان قهوه ترک داغ وارد می‌شد. روی قهوه را کف غلیظی گرفته بود. کنار فنجان‌ها دو لیوان آب سرد بود.
می‌گفتم: «ببخشید؛ باز جای شما نشستم.»
می‌گفت: «عیبی ندارد جوان! برای شما روی رو تختی نشستن کار ساده‌ای نیست.» می‌خندید و فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت و در کنار هر فنجان یک لیوان آب.
– نوش جان کنید.
اولین بار، چند هفته پیش، وقتی که فنجان قهوه را برای فال گرفتن بر می‌گرداندم ، متوجه شدم که مادام دوست داشت برایم فال بگیرد. قطره‌ای قهوه روی یکی از گل‌های گلدوزی شده رو میزی چکید. دست پاچه شدم. دنبال دستمال می‌گشتم.
مادام گفت: «عیبی ندارد جوان.» و از زیر سر آستین بلوزش دستمالش را بیرون می‌آورد. با زبانش تر کرد و لکه قهوه را پاک کرد.
معذرت خواستم اما متوجه شدم که این گل شبیه گل‌های دیگر و در ردیف گل‌های گلدوزی شده نیست. گل کوچکی بود مثل اینکه بعد از رفوی یک پارگی کوچک، گلدوزی شده بود. بعدها دقیق‌تر نگاه کردم؛ گل‌های کوچک دیگری نیز یافتم.
مادام گفت: بعد از قهوه، چای و کیک باید بخوریم. مارمالاد هم درست کرده‌ام. مربا هم دارم. اصلا همه را می‌آورم.
کنار فنجان مادام آنا، جهبه سیگارش بود و در کنار آن، زیر سیگاری؛ که یک صدف شکسته بود. پشت تخت، دیوار سبز رنگی بود که مادام آنا عکس بزرگی از دوران جوانی خانمی را زده بود که گویا دوستش بوده یا نمیدانم کس دیگر. یک بار که از او پرسیدم «این عکس شماست؟» گفت: نه؛ این عکس دوست دوران جوانیم نیناست. خیلی دوستش داشتم. و بلافاصله گفت چای میخورید؟ و یا یک چیزی شبیه به این. گفتم: «بسیار زیبا هستند.» گفت: «بودند.»
مادام خانه کوچک دو طبقه داشت. من مستاجر طبقه بالا بودم. تازه به تهران آمده بودم. خانه در یکی از کوچههای قوامالسلطنه بود. مادام طبقه پایین بود. کلاس رقص داشت، کلاس زبان فرانسه، کلاس زبان روسی، فال قهوه میگرفت و این آخریها که بیمار بود، همه کلاسها را تعطیل کرده بود. اجاره کمی از من میگرفت. و پولی هم احتمالا از یکی دو نفر که میآمدند تا یکی دو جلسه فرانسه یاد بگیرند یا فال قهوهای بگیرند.
صبح به صبح زنگ خانهاش را میزدم. در را باز نمیکرد. میگفت: « پوزیسیون خوبی ندارم.» میپرسیدم: «به چیزی احتیاج ندارید؟» اگر چیزی میخواست، عصرها که بر می‌گشتم، می‌خریدم. تشکر مادام آنا برای این کارهای کوچک من، که ابتدا خرید برای او بود و بعد کم کم خرید چیزهای جزیی و حتی جابجا کردن یک جعبه از یک طرف اتاق به طرف دیگر، عصرهای یکشنبه بود.
باید با چای حتما مارمالاد می‌خوردم، و حتما بعد از آن مرباهای گوناگون را می‌چشیدم. به صورتم خیره می‌ماند، تا اینکه می‌گفتم: «نه، واقعا عالی و جا افتاده شده است.» ابروهای مداد کشیده‌اش بالا می‌رفت. چین‌های کنار استخوان پلک و شقیقه‌اش باز می‌شد و ردیف دندان‌های مصنوعی مادام از میان لب‌های قرمز دیده می‌شده و می‌گفت:«اوه.» و بعد با قاشق چای خوری نوروبیلینش، که در مربا می‌کرد، می‌گفت: خودم هم امتحان می‌کنم. بعد از چای و مربا نوبت حرف‌های عادی می‌شد. مثلا می‌گفتم نامه‌ای از خانواده‌ام برایم رسیده، یا امسال چقدر هوا سرد و پر سوز شده، یا سینما مایاک چه فیلمی را اکران کرده است. وقتی حرف‌های عادی‌مان هم ته می‌کشید، مادم آنا می‌گفت: بیا کمی ورق بازی کنیم؛ حوصله‌ام سر رفته. بلند می‌شد و از کنار آینه قدی اتاق می‌گذشت و از کنار گرامافونش که همیشه برق میزد. لحظه‌ای تامل کرد و گفت: «نه، بعدا.» و از کمدش یک دسته ورق بازی می‌آورد و می‌گفت: «حالا…» گرامافون را کوک می‌کرد. سوزن نو بجای سوزن کهنه می‌گذاشت و یک صفحه. «گوش کنیم.»
اما آن روز بود که گفتم: مادام؛ این گل‌های کوچک رومیزی‌های شما، مثل اینکه بعد از گلدوزیِ اول گلدوزی شده.
مادام گفت: «چطور جوان؟»
گفتم: همین طوری. چون مثل اینکه… این‌ها… نمی‌دانم! انگار قدیمی‌ترند… رفو شده‌اند؟
مادام گفت: این رومیزی‌ها مال دوستم نیناست؛ اما گل‌های ریز را خودم گلدوزی کرده‌ام. همه وسایلش را به من بخشید و رفت.
و بعد گفت: فلوت که بلد نیستی. رامی دو نفره بد نیست.
سرم را برگردانده بودم و عکس نینا را نگاه می‌کردم.
دست اول را من بردم.
مادام سیگاری را از جعبه سیگار بیرون آورد. برایش کبریت کشیدم. دست دوم را او برد.
پرسید: چای می‌خوری؟
گفتم: نه.
– بروم پیراشکی بیاورم.
بلند شد. سیگارش را در جا سیگاری که می‌گذاشت، خاکسترش ریخت. با سرباز پیک، خاکسترها را از روی رومیزی جمع کرد.
– فردا باید بشویمش.
در انگشتان مادام آنا هیچ انگشتری نبود. سیگار را خاموش کرد. با سر ناخن از روی پرزهای نوک زبان دو سه پر توتون مانده از سیگار را برداشت و با ناخن دیگر به طرف زیر سیگاری انداخت.
– بروم پیراشکی بیاورم.
صدای موسیقی می‌آمد. آب تا نیمه در لیوان بود.
ورق‌ها روی میز ولو بودند. یک تکه خاکستر سیگار، رو میزی را کثیف کرده بود. دود باریکی هنوز از سیگار بالا می‌آمد و کاغذ سفید سیگار، روشن و خاموش می‌شد.
صدای خش‌خش و صدای خوردن سوزن گرامافون به میان صفحه، به گوش می‌رسید.
بلند شدم به طرف گرامافون رفتم. کنار گرامافون عکس قاب شده مادام آنا، یا به گفته خودش: دختران کلاس رقص فوکستروت، دیده می‌شد.
سوزن را برداشتم. صفحه‌های زیادی در کشو کنار گرامافون بود. صفحه‌ها را یکی یکی برداشتم: آلبرتا آلبرتا، برای رقص فوکستروت؛ لوپانزا، برای کسانی که رومبا می‌رقصیدند؛ و مامی دریم و سرتسا، برای کسانی که می‌خواستند تانگو برقصند.
مادام آنا گفت: موقع تانگو رقصیدن، آقایان پای خانم‌ها را لگد می‌کنند.
سرم را برگرداندم.
مادام گفت: «بیاید تا داغ است تمامش کنید. این رقص‌ها را دیگر کسی بلد نیست. شاید امروز فرد آستر و استر ویلیامز در آن سر دنیا و من، این‌جا توی ایران بلد باشم.»
من هم حوصله یاد گرفتن نداشتم و این مادام را خوشحال می‌کرد. خیلی خوب بود. تمام، به گفته مادام آنا پانسیونرها رقص هم می‌خواستند یاد بگیرند، به جز من. برای همین من یکشنبه عصرها را داشتم. گرامافون را خاموش کردم.
دوباره سینی دیگری روی میز گذاشت. بشقابی برای من، بشقابی برای خودش. پرسید: «با دست می‌خورید یا چنگال و چاقو؟» پیراشکی پنیر، پیراشکی گوشت، پیراشکی پنیر و اسفناج. از هر کدام که می‌خواهی بردار. این سه گوش‌ها پیراشکی گوشت است. تا سرد نشده بخور. هوا خیلی سرد شده. بخور تا یک دست دیگر بازی کنیم.
گفتم: باشد.
گفت: «نه، ببخشید.» و فنجان‌ها و لیوان‌ها را در سینی گذاشت. سینی‌ها را برداشت و روی تخت گذاشت. ورق‌ها را جمع کرد و رومیزی را برداشت و برد. چند لحظه بعد با رومیزی دیگری برگشت. گفت: «ببخشید.» رومیزی را پهن کرد. سینی‌ها و ورق‌ها را روی میز گذاشت. گفت: «نینا ناراحت می‌شد. تمام این‌ها کار نیناست.»
پرسیدم: مثل اینکه نینا را خیلی دوست داشتید. پیراشکیم را گاز زدم.
مادام گفت: «خیلی. خاطره‌های زیادی از او دارم… تا زمانی که گم شد.»
– گم شد؟
گفت: «وقتی که شوهرش مرد، گم شد و هیچ نشانی از او ندارم.»
پرسیدم: «حتی نامه‌ای، خداحافظی، یادگاری، چیزی؟»
مادام گفت: «هیچ چیز. وقتی به ایران آمد، تهران کار گرفت. یک د ختر جوان و خوشگل. صبح‌ها تا ساعت پنج بعد از ظهر، توی لاله‌زار، پهلوی د کتر مامدف که از بادکوبه آمده بود، کار می‌کرد. مریض را با پرمنگنات شست و شو می‌داد یا سوزن را می‌جوشاند. بعضی مریض‌ها را ماساژ می‌داد و بعد می‌رفت کافه ژاله. آن‌جا پر از خارجی بود. فارس‌ها کمتر می‌آمدند. بلغارها بودند، مجارها و روس‌ها. همانجا با میلا آشنا شد. میلا جوان بود. انژنیور بود. کاری به کار کسی نداشت. با شرکت اشکودا به تهران آمده بود و معلوم نبود برای کار کجا باید برود. نینا به دوستانش می‌گفت که او همیشه ته کافه می‌نشست. پشتی صندلی‌اش را آن‌قدر عقب می‌برد که فقط دو پایه پشتی صندلی روی زمین بود. پاها و دو پایه دیگر میان زمین و هوا می‌ماند. سیگارش را روشن می‌کرد و به همه می‌خند ید. به خصوص به نینا که زبانش را می‌فهمید. کم‌کم شب‌ها شام میلا را باید نینا می‌داد. تا اینکه یک شب وقتی که نینا شام میلا را روی میز گذاشت و بعد از گفتن “دیگر چیزی نمی‌خواهید؟” خواست برگردد، میلا مچ دست نینا را گرفت. میلا تعادلش را از دست داد و دو پایه صندلی محکم به زمین خورد. دو سه میهمان میزهای کناری برگشتند و به آن‌ها نگاه کردند.
میلا گفت: “با من می‌آیی دشت مغان،؟”
نینا گفت: “چرا باید با تو بیایم؟”
میلا گفت: “برای این‌که از تو خوشم میآد.”
نینا گفت: “میآم.”
آن شب تا صبح یا تا صبح بعد چه گذشت، گفتن ندارد؛ چون خیلی خیلی خسته می‌شوی، جوان. پیراشکی‌ها هم سرد می‌شوند. اما برای نینای بلا کشیده، فرار کرده از مملکتش، شانس بزرگی بود. به دکتر گفت که فکر یک خانم دیگر باشد و تا عصر توی نادری، توی چی می‌گویند امروز، علاءالدوله، فردوسی، توی اسلامبول دنبال وسایل زندگی گشت. سماور خرید، منقل خرید، دو تا دیوارکوب خیلی خوشگل خرید که مال اسکندریه بود. خیلی نرم بود: “مثل ابریشم.” قرمز بود با آدم‌هایی که لباس بلند سفید پوشیده بودند و کلاه منگوله‌دار سبز و قرمز روی سرشان بود. ارینتال ارینتال بود. وقتی سوار ماشینی شدند که قرار بود آن‌ها را به دشت مغان ببرد، با هم عروسی کرده بودند.»
پرسیدم: «کلیسا رفته بودند؟»
گفت: «عروسی کرده بودند؛ با یک صندوق که حالا یادم نیست نینا توی آن چه چیزهایی گذاشته بود و دو تا چمدان لباس. خداحافظ، نینا. اما تو جوان؛ از این پیراشکی‌ها بخور. توی صندوق به جزآن‌ها که گفتم، کتان سفید روسی بود. نخ رنگی و سوزن و جعبه دکمه بود. سوزن‌های سر شیشه‌ای بود. چنگال و قاشق»
گفتم: « مادام؛ دیر وقت شده. اگر اجازه می‌دهید…»
گفت: «امشب دیر بخوابیم، عیبی ندارد. تا وسط‌های راه آمده‌ایم. یاد دوستم، نینا، قیافه‌اش، دست‌هایش که رگ‌های آبی آن پیدا بود، همه این‌ها الان آمده‌اند این‌جا.»
حرفی نزدم.
مادام گفت: «تا به دشت مغان برسند، کلی راه بود. نینا سرش روی شانه‌های میلا می‌افتاد. به خواب می‌رفت. بیدار می‌شد و می‌گفت: “نرسیدیم؟” از قزوین، زنجان، تبریز و میانه، از کجا و کجا خواب بودند که گذشتند تا به دشت مغان رسیدند.
میلا گفت: “رسیدیم.”
نینا گفت: “کجا رسیدیم؟”
میلا گفت: “همان‌جا که باید می‌رسیدیم.”
نینا گفت: “پس خانه‌مان کجاست؟”
میلا گفت: “هنوز خودم هم نمی‌دانم.”
ماشین جلوی ساختمان چوبی ایستاد. میلا گفت: “همین‌جا بنشین تا بیایم.”
از ماشین پیاده شد و به طرف خانه چوبی رفت. چند دقیقه بعد چند زن جوان و چند تا بچه که می‌خندیدند با کلی اردک و بوقلمون و مرغ و خروس به طرف نینا آمدند. گفتند: “زن آقای نیکلافسکی تو هستی؟ بیا پایین ببینمت.”
نینا نمی‌دانست چه کار کند. موهایش را مرتب کند، یا به صورتش دستی بکشد؟ فقط خند ید. در را باز کرد و به زن‌ها گفت: “این‌جا کجاست که من آمده‌ام؟”
توی یکی از اتاق‌های ساختمان چوبی که وقتی راه می‌رفتی تق و توق صدا می‌کرد، جایشان دادند. صندوق را وسط اتاق گذاشتند. یکی از خانم‌ها گفت: “کبوترها؛ کاری که ندارید؟” در را بست و رفت. اتاق کوچک بود.
نینا گفت: “تختخواب که نداریم.”
میلا گفت: “می‌دهم درست کنند.”
نینا صندوق را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. گفت: “قفسه هم نداریم که لیوان و بشقاب‌ها را، جهبه سوزن و نخم را بگذارم.” در صندوق را بست. نشست روی صندوق و به میلا گفت: “که کاش این‌جا نمی‌آمدیم و های های گریه کرد. میلا گفت: “دست کم دیوارکوب‌ها را بکوب.” به طرف نینا رفت. موهایش را نوازش کرد. د یوارکوب‌ها را از نینا گرفت و روی زمین پهن کرد. دو تایی روی دیوارکوب‌ها خوابیدند و همدیگر را بغل کردند. با صدای در از خواب بیدار شدند. خانم‌های همسایه بودند. می‌گفتند: «نینا جان؛ هنوز جای آشپزخانه، حمام و توالت را یاد نگرفته‌ای؟ کی بیرون می‌آیی، کبوتر جوان؟» شب که شد، مردها از سر کار آمدند. روی یک میز دراز چوبی با نیمکت‌های چوبی، بیرون ساختمان، همه نشستند و به افتخار کبوترهای جوان، همه خوردند و نوشیدند. سرها که گرم شد، یادشان رفت مرغ‌ها و اردک‌ها را توی لانه کنند. لای دست و پا می‌لولیدند. نوبت گارمون و ویلن و آکاردئون و خنده و رقص شد. لیوان‌ها که بالا می‌رفت، به سلامتی زوج جوان به هم می‌خورند. کازاچوک و راسبال تمام شد و نوبت والس رسید. بچه‌ها گوشه نیمکت‌ها خوابشان برد و مرغ‌ها با چشم باز خوابیدند. دست مردان روی شانه‌های همسرشان بود. چشم زن‌ها به نقطه‌ای دوردست خیره مانده بود. انگشتان شوهرشان را آرام آرام لمس می‌کردند. نینا به میلا گفت: “باز هم برقصیم.” شب از نیمه گذشته بود که هر کسی به طرف اتاقش رفت. هر کسی به نینا و میلا متلکی گفت. نینا می‌خندید وسرش را در سینه میلا پنهان می‌کرد. دو زوج به نینا و میلا گفتند که ما شما را همراهی می‌کنیم و پشت سر کبوترها آواز خواندند تا کبوترها به اتاقشان رسیدند. میلا گفت: “خوب دیگه؛ شب به خیر.”
نینا در را باز کرد. وسط اتاق یک تختخواب بود. زوج‌ها گفتند: “شب به خیر کبوترها؛ تا صبح نخوابید.” در را بستند و رفتند. صبح زود نینا چشم‌هایش را باز کرد. صدای رفت و آمد، یالا زود باش بیا بیرون، صبحانه من کو، همه‌جا را پر کرده بود. میلا را بیدار کرد و گفت: “وقت کاره، میلا.” در را که باز کردند، همه برایشان دست زدند. یکی گفت: “چه خبر؟” و قاه قاه خندید. مردها را که صبحانه دادند، نینا به اتاقش رفت. رختخواب را مرتب کرد، دیوارکوب‌ها را کوبید، و با زن‌های همسایه حرف زد؛ غذا پخت، تا عصر که میلا برگشت . همه خسته و کوفته بودند. هوا هم سرد بود. نینا گفت: “صورتت را نمی‌شویی؟ وسایل ریش تراشی‌ات را آماده کرده‌ام.” وقتی میلا صورتش را شست و ریشش را تراشید و با حوله صورتش را خشک کرد، به نینا گفت: “حالا می‌خواهم تو را تماشا کنم. امروز چه کارها کرده‌ای؟” نینا روی پاهای میلا نشست. گفتند و شنیدند تا موقع خواب.»
مادام ساکت شد و بعد گفت: «مثل این‌که خیلی حرف می‌زنم. اما خاطرات نینا وقتی می‌آید جلو چشمم، مثل پرده سینما تا آخر پیش می‌رود؛ بدون لحظه‌ای آنتراکت. تو را خسته می‌کنم، جوان.»
گفتم: «حالا خاطرات نینا برای من هم جالب شده. بعد چه شد؟»
مادام گفت: «تا یک هفته بعد، توی اتاق هم تختخواب بود، هم یک میز کوچک با دو تا چهار پایه، یک قفسه کوچک، یک صندلی راحتی برای نینا. هوا سرد بود. کنار دیوار بخاری گذاشته بودند که لوله‌اش از پنجره بیرون می‌رفت. شب‌ها زیر نور فانوس، روی صند لی راحتی، نینا روی کتان‌های روسی گلدوزی و شماره‌دوزی می‌کرد و میلا هم روی تختخواب دراز می‌کشید و کتاب می‌خواند و سرفه می‌کرد و نینا چای و سولوکامفر برای سینه، که آن موقع تازه آمده بود، به میلا می‌داد. شب‌ها حوله داغ روی سینه‌اش می‌گذاشت. از اوایل پاییز که تازه آمده بودند، دو ماه می‌گذاشت. آخرهای پاییز بود. کتان‌های روسی نینا ته کشیده بود. سه تا رومیزی گرد با گل‌های رز و بنفشه، چند تا دستمال کوچک با گل‌های یاس، شش تا سالفت با گل‌های پنج پر صورتی برای کنار بشقاب، چند تا دستمال کوچک با گلدوزی حرف اول اسم نینا و میلا و چند تا شماره‌دوزی. دیگر کتانی باقی نمانده بود. نینا گفت: “میلا، کاری بکن. حوصله‌ام سر رفت.” از سر ناچاری نینا روی کلاه منگوله‌دار دیوارکوب‌ها گلدوزی می‌کرد، که میلا تب کرد. هر کاری که زن‌ها بلد بودند کردند. حتی دهاتی آمدند، نشادر دود کردند. نشد. میلا مرتب نفس نمی‌کشید. خس و خس و سرفه‌ها و تب بیشتر شد. باید میلا را به شهر می‌بردند.»
پرسیدم: «کجا؟»
مادام گفت: «تهران.»
پرسیدم: « تا می‌رسید، با اوضاع آن موقع، حتما می‌مرد.»
مادام گفت: «گوش کن، جوان. با ماشینی که یک زوج جوان را آورده بود، به تهران آمدند. ماشین که نبود؛ کامیون بود. چند روز هم توی گردنه‌ها و پشت راه‌گیر گیر کرده بودند. نینا گفت: “میلا؛ می‌رویم و دیگر برنمی‌گردیم. یعنی من که برنمی‌گردم.” بشقاب‌ها و لیوان‌ها و صندوق را به زن‌های همسایه بخشید. تخت‌خواب را به زوج بخشید. دیوارکوب‌ها، گلدوزی‌ها و چند تا وسیله شخصی و لباس‌ها را برداشت و انداخت توی یک چمدان. میلا را توی ماشین گذاشتند. زیر پایش منقل روشن کردند تا گرم شود. نینا نشست کنار پنجره. راننده ماشین را روشن کرد. نینا سرش را از پنجره بیرون آورد و برای زن‌های همسایه دست تکان داد. بچه‌ها دنبال ماشین دویدند و مرغ‌ها و خروس‌ها، بوقلمون‌ها و اردک‌ها این طرف و آن طرف بال زدند و دویدند. تا میانه جاده بد نبود. خیلی ناراحتی نکشیدند. اما میلا تب داشت. نینا مدام صورت میلا را با حوله خیس می‌کرد و موهایش را شانه می‌زد. دست‌های گرم میلا را به صورتش می‌چسپاند تا خنک شود. مدام می‌پرسید: “خوبی میلا؟ خوبی میلا؟” و بعد گونه‌های گرمش را به پنجره یخ زده ماشین می‌چسپاند. میانه دکتر نداشت. تا تبریز برف یک ریز می‌بارید. یک روز توی راه ماندند تا به تبریز رسیدند. آن روز تا ظهر با ناخن‌های میلا ور رفت. کوتاهشان کرد. گوشت‌های دور ناخن را کند. انگشت‌های دست را ماساژداد. با مداد روی ناخن‌ها چشم و ابرو کشید. میلا خندید. نینا گفت: “خوبی میلا؟ میلا گفت: “خوبم؟” دکترهای تبریز گفتند که بهترین جا بیمارستان شوروی تهران است. گفت که می‌برم و دوباره راه افتاد تا زنجان. روی منقل چای درست می‌کرد. مدام از راننده تشکر می‌کرد.»

پرسیدم: «میلا مرد، مادام؟ نینا هم حتما مرد.»
گفت: «حوصله کن. معلوم نیست. می‌خواهی باز برایت قهوه درست کنم؟ می خواهی یک یکشنبه دیگر بقیه داستان را بگویم؟»
گفتم: «حوصله می‌کنم مادام. اما سرد شده. ما هم پشت برف مانده‌ایم. می‌نوشم، مادام.» گرم شد.
مادام گفت: «هر روز نینا روی منقل حوله را با آب داغ خیس می‌کرد و به صورت میلا می‌کشید. بعد با آب و صابون و فرچه کف درست می‌کرد و با تیغ ریش میلا را می‌تراشید. بعد آینه را جلوی صورت میلا می‌گرفت و می‌گفت: «ببین چه قدر جوان شده‌ای! حالت بهتر شده، نه؟» یک شب هتل قزوین ماندند. زیر بازوی میلا را گرفت، تا از اتاق‌شان سر میز غذا بروند. صورت نینا از حرارت میلا داغ شده بود و قرمز. میلا سوپ هم نخورد. چشمانش باز نمی‌شد فقط می‌گفت: «بخوابیم. یک جای خنک نینا جان.» از تهران تا قزوین میلا هذیان می‌گفت: از سگی می‌گفت که دنبال‌شان پارس می‌کرد. دامن نینا را می‌کشید. می‌گفت: «برو، برو.» نینا پنجره جلو ماشین را با دست پاک می‌کرد و می‌گفت: «نگاه کن. ببین کسی نیست. الان می‌رسیم. همه‌جا سفید شده.» با هر تکان ماشین سر میلا تکان می‌خورد و او آرام می‌گفت: «آخ سرم، نینا جان.» یک شب مانده به سال نو به تهران رسیدند. کامیون جلو در بیمارستان ایستاد. تهران هم مثل تمام جاده سفید بود. نینا در را باز کرد. تا مچ پا در برف فرو رفت. گفت: «چقدر سرده.» مادام بلند شد و از کمد شال دستبافش را برداشت و روی شانه‌هایش انداخت و گفت: «آقای راننده به کمک نینا آمد. دوتایی میلا را که دندان‌هایش به هم می‌خورد، پایین آوردند. مواظب بودند سر نخورد. میلا مدام می‌گفت: “نی‌نی‌نی‌ناجان”. تا در ورودی عمارت بیمارستان فقط صدای دندان‌های میلا می‌آمد. در که باز شد، یولکای بزرگی که چراغ‌های رنگی زرد و قرمز و سبز داشت خاموش و روشن می‌شد. عیسی مسیح و فرشتگان و… زیر یولکا بودند. یک ستاره درخشان بالای یولکا بود. دو پرستار به کمک آمدند. چند لحظه بعد میلا را لخت لخت در وان آب داغ سبز رنگی انداختند تا هم گرم بشود و هم ضد عفونی. بعد میلا را خشک کردند و پیژامه پوشاندند و در تخت بیست و دو خواباندند. میلا گفت: “من خوب می‌خوابم، برو نینا جان.” و چشم‌هایش را بست. اما نینا چه کار کرد، جوان؟ چمدانش را گرفت و یک راست رفت به کافه ژاله. همان جایی که با میلا آشنا شده بود. پاهایش را کنار پادری کافه پاک کرد. در را که باز کرد، دور میزهای گرد کافه پر از مشتری بود. باز همان مشتری‌ها. یک ارکستر از هنگری مجارستانی چارداش می‌زد. نینا احساس کرد جوراب‌هایش از برف خیس شده و موهایش از برف میان راه خیس و نمناک به هم چسپیده است. مردها به نینا نگاه نکردند. نینا خوشحال شد. تهران بود. میلا را هم به بیمارستان رسانده بود. خدا کمکش کرد. اتاقی هم طبقه بالا خالی بود. کلید را گرفت، از پله‌ها بالا دوید. در را باز کرد. چراغ را روشن کرد. چمدان را وسط اتاق گذاشت. یک تخت‌خواب، یک میز کوچک، یک آینه در پشت در، یک کمد و یک پنجره را دید. به طرف پنحره رفت. پنجره پرده‌های پشت دری سفید و آبی داشت. از پشت شیشه خیابان پیدا بود که گاه گاه ماشین یا درشکه‌ای، سفیدی یک دست خیابان را خط می‌انداخت. به طرف آینه رفت. صدای آدم‌ها و به هم خوردن لیوان‌ها را شنید. نفس راحتی کشید. چمدان را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. دو تا آدم مصری با کلاه منگوله‌دار، که رویشان را گلدوزی کرده بود، روی میز گذاشت. تصمیم گرفت آن‌ها را برای میلا ببرد تا احساس دلتنگی نکند. بعد کفش‌هایش را بیرون آورد. انگشتان پایش را مالش داد. دست‌هایش خیس شدند. بلند شد، چرخی زد. شب سال نو و تهران. از چمدان لباسی بیرون آورد. لباس چروک شده را، که در تمام راه پوشیده بود، درآورد و روی تخت انداخت. لباس تازه را پوشید. انگشتان دستش را توی موهایش فرو برد. آن‌ها را جمع کرد و سنجاق زد. بهتر شد. آرایشی کرد و از اتاق بیرون آمد. از پله‌ها پایین رفت. روی آخرین پله ایستاد. جای خالی نبود. همه جاهای خوب را گرفته بودند. ارکستر می‌زد و عده‌ای می‌رقصیدند. همان‌جا روی پله‌ها نشست و از گارسون‌ها که دوستانش بودند، نوشیدنی خواست و بعد جایی که مثل آدم بنشیند. از دوستان میلا کسی آن‌جا نبود. خواست سری به بیمارستان بزند؛ اما چه کار می‌توانست بکند؟»
گفتم: «هیچ کار ،مادام؟»
_ همین طور ماند و ماند، تا نصف شب و بعد از آن. از آخرین پله‌ها، با خالی شدن میزها، رسید به جایی که فقط او مانده بود و ارگستر هنگری. نوازنده ویلن سل روی میز نشسته بود و ویلنش را روی پا گذاشته بود. نوازنده فلوت توی فلوتش دنبال چیزی می‌گشت که پیدا نمی‌شد. آکاردئون‌چی خوابش برده بود. اما نوازنده ویلن همچنان می‌نواخت و نینا روی صندلی لهستانی، جلو نوازنده ویلن، نشسته بود و پا روی پا انداخته و کفش‌ها از پا بیرون آمده و روی هم افتاده، سرش را آرام آرام تکان می‌داد.
نوازنده ویلن گفت: “مادام، خسته نشدید؟ ما همه از حال رفتیم. صبح پشت در کافه است.” نینا گفت: “ها؟” و به پشت سرش نگاه کرد. صندلی‌ها روی میزها جمع شده بودند. یکی از گارسون‌ها روی یکی از میزها، ته سالن، خوابیده بود و تنها دو چراغ روشن بود. نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام؟” نینا گفت: “بگو نینا. تازه آمده‌ام. از سرما فرار کرده‌ام.”
مادام شال را بدور خودش محکم پیچید.
_ نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام نینا؟” نینا گفت: “هر چه دلتان می‌خواهد. مدت‌هاست صدای ویلن را نشیده‌ام. کم کم داشت شکلش هم از یادم می‌رفت. خوب شد که دوباره ویلن را دیدم.” نوازنده گفت: “پس برای شما می‌زنم. آهنگی را که خودم خیلی دوست دارم. بعضی وقت‌ها وقتی یاد بچگی‌ام می‌افتم، زیر لب با سوت می‌زنم.” نینا گفت: “آهنگ سر تسا را بلدی؟” نوازنده گفت: “شاید. شما باید سوت بزنید.” نینا با سوت زد. اول آرام؛ بعد گفت که اشتباه کردم، از اول. بعد دو سه نت پشت سر هم. بعد صدای ویلن درآمد. نینا گفت: “حالا این طور.” انگشتانش را در هوا از این سو به آن سو برد. نوازنده گفت: “حالا بهتر شد؟” نینا گفت: “نه من درست بلدم، نه شما.” نوازنده گفت: “می‌رقصید مادام؟” نینا گفت: “خسته‌ام.” نوازنده گفت: “تنها هستید؟ “نینا گفت: “تنها هستم.” خواست از میلا بگوید که از دشت مغان گفت و از میانه و از تبریز و از… و بعد متوجه شد که نوازنده آهنگ سرتسا را می‌نوازد. نینا گفت: “خسته شدید؟” نوازنده گفت: “نه، مادام. شما را همراهی می‌کردم. هر کسی بالاخره داستانی دارد. مهم نگفتن داستان است. با من می‌رقصید، مادام؟” نوازنده و نینا با سوت، آهنگ سرتسا را زدند و رقصیدند. نوازنده گفت: “اسم من لوکاست، مادام نینا. از این‌که امشب این سرد دنیا با شما می‌رقصم بسیار خوشحالم.” صبح روز بعد وقتی نینا از خواب بیدار شد، به بیمارستان رفت. از مغازه ترک‌های خیابان اسلامبول پرتقال و لیمو ترش و قیسی گرفت و از مغازه مادام شیبراوا، که چشمش لکه‌های قرمز داشت و می‌گفتند بد یمن است، مرغ و خروس و ماهی شکلاتی گرفت و لیکور پرتقال که میلا دوست داشت. از پله‌های بیمارستان که بالا رفت، کنار اتاق بیست و دو به خانم پرستار ارمنی شکلات تعارف کرد خانم پرستار دو تا ماهی شکلاتی، که در زرورق‌های زرد و قرمز پیچیده شده بود، برداشت. میلا روی تخت خوابیده بود. از کنار در گفت: “میلا، من آمده‌ام.” از پرستار حالش را پرسید. منتظر جواب نشد. به طرف میلا رفت. میلا، نینا را که دید، ملافه را روی سرش کشید. نینا ملافه را کنار زدو گفت: “میلا، منم نینا؛ شکلات عید آوردم.” و بعد پیشانیش را بوسید.” ریشت را که هم نتراشیده‌ای.” داغ بود. میلا گفت: “سردمه.” نینا گفت: “همه جا سرده.” و خندید. میلا گفت: “آب می‌خوام. توی حلقم بریز؛ قطره قطره. دارم آتش می‌گیرم.” نینا آب خواست و با قاشق آرام آرام آب در دهان میلا ریخت. میلا دست نینا را گرفت. گرم بود. چشم‌هایش را بست. پرستار آمد. نینا گفت: “دستم را گرفت و چشم‌هایش را بست.” پرستار به نینا گفت که بیرون باشد. دور تخت میلا پاراوان کشید. وقتی که پرستار از اتاق بیرون آمد، انگشتر میلا را به نینا داد. گفت: “مال شماست. خیلی راحت و بی سر و صدا تمام کرد.” نینا به اتاق و پاراوان سفید نگاه کرد و گفت: “ماهی شکلاتی‌اش را نخورد.” خواست گریه کند. پرستار گفت: “این جا نه. مریض‌های دیگر را ناراحت نکنید؛ و همین‌طور خودتان را. می‌دانستید که می‌میرد.” از بیمارستان بیرون رفت و به کافه و اتاقش رفت. چشمانش را بست و روی تخت افتاد.
گفتم: «یعنی میلا را نمی‌خواست؟»
مادام گفت: «چرا. نینا می‌خواست که میلا باشد. تمام راه می‌خواست که باشد. حتی آب داغ کرد. با فرچه صورت میلا را کف صابونی کرد. ریشش را تراشید. آینه را جلوی صوت میلا گرفت و گفت: “ببین؛ حالت بهتر شده.” ادکلن به صورت میلا زد. اما صورت میلا داغ بود. صورتش را به پنجره یخ‌زده می‌چسپاند. گرمای صورت، یخ‌های آن طرف را آب می‌کرد. آب می‌شد. صدای صندلی میلا بود. دست‌های میلا بود که مچ‌های دست نینا را رها کرد: “با من می‌آیی دشت مغان؟” کاش نگفته بود که با او می‌آید. چشم‌هایش را که باز کرد، شب بود. دوباره صدای خنده و همهمه تا اتاق نینا می‌رسید. پنجره را باز کرد. هوای سرد توی اتاق ریخت. صدای ارکستر، صدای دست زدن، اتاق را پر کرده بود. نینا از اتاق بیرون رفت. پیش از آن‌که در را ببندد، در آینه نگاه کرد. چه کسی می‌داند میلا مرده؟ از پله‌ها پایین رفت. روی پله‌ها نشست.
نوشیدنی خواست. وقتی که آوردند و نوشید، گرم شد. چشم‌هایش داشت خیس می‌شد، که دستی دست نینا را کشید و گفت: “شب سال نو تنها، مادام؟” همه می‌رقصیدند. نینا هم. چارداش و بعد هر رقصی که می‌دانست یا نمی‌دانست؛ تا رقص‌ها تمام شدند و رقصندگان روی صندلی‌ها ولو شدند. یک دقیقه به ساعت دوازده مانده بود. سکوت شد. بعد ده ثانیه، بعد نه ثانیه… بعد دو ثانیه، بعد یک ثانیه. چراغ‌ها خاموش شد.
سال نو شد. هر کسی دست کسی را گرفت. صدای خنده، تکان خوردن صندلی‌ها، جابه‌جا شدن آدم‌ها، افتادن لیوانی روی زمین، قهقهه و بعد سکوت. چراغ‌ها که روشن شد، لوکا روبروی نینا بود. لوکا گفت: “سال نو هم رسید، مادام.” نینا گفت: “سال نو مبارک.” لوکا گفت: “مبارک.” نینا گفت: “میلا مرد.” لوکا گفت: “سال نو رسیده، مادام. با من می‌رقصید؟” چراغ‌ها ساعت چهار صبح خاموش شد. لوکا یک موتور سیکلت زپرتی ساید کار داشت که کنار دست آن جای یک نفر بود. ساعت چهار صبح ، لوکا موتور سیکلت را روشن کرد و با نینا بیرون رفتند. لوکا گفت: “برای ما، کولی‌ها، همه جا عشق است.” نینا چشم‌هایش را بست و گفت: “فقط تند نرو؛ همه جا یخ زده.” و دیگر کسی آن‌ها را ندید.»
نزدیک‌های صبح بود. راحت شده بودم.
مادام گفت: «دیدی پسر جان عاقبت چی شد؟ دو تایی رفتند.»
عکس‌های نینا را نگاه کردم.
مادام گفت: «چه قدر دلم می‌خواست این قصه، قصه نینا را می‌گفتم. فقط تو متوجه گل‌های گلدوزی رومیزی شدی. شب‌ها وقتی سیگار می‌کشم و به نینا فکر می‌کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و خاکسترهای داغ سیگار روی رومیزی می‌ریزد و آن‌ها را سوراخ می‌کند. بگذریم؛ پسر جان چای می‌خوری با یک ماهی شکلاتی خوشمزه؟»
گفتم: «بله، مادام.»
مادام چای آورد. با ماهی‌های شکلاتی، با زرورق‌های رنگی.
گفتم: «چه جالب، مادام! مثل داستانی که گفتید.»
مادام گفت: «اما این قصه هنوز تمام نشده، پسر جان»
گفتم: «چرا، مادام.» و چایم را نوشیدم.
مادام شالش را که باز شده بود، دوباره روی شانه‌هایش مرتب کرد و گفت: «نه، پسرم. وقتی که با لوکا رفتم، دیدم هیج‌جا مثل جایی که عشق شده‌م نیست. کسی که مرا نمی‌شناخت. لوکا هم کولی بود. ویلنش را می‌گرفت و دوره می‌افتاد؛ کنار ولگا یا دانوب. اما من از وسط راه برگشتم. دیوارکوب‌ها را توی چمدان گذاشتم و گم شدم. تا اینکه شدم مادام آنا. کسی نینا را نمی‌شناخت. کسی هم به جز تو مادام آنا را نمی‌شناسد.
من این داستان را برای کسی نگفته‌ام، پسر جان. دلم می‌خواهد پیش از اینکه بروی…»
بلند شد. گرامافون را کوک کرد. صفحه‌ای برداشت؛ روی گرامافون گذاشت.
– بلند شو، برقصیم.
– چراغ را خاموش کرد. بیرون برف می‌بارید.
– لوکا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا که تو بخواهی، نینا.
– میلا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا تو بخواهی نینا.
صدای گرامافون همه جا را پر کرده بود.