دست‌مایه‌ها | آلیس مونرو

آلیس مونرو | به فارسی‌ی: مرضیه ستوده

نوشته‌های هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریه‌های ادبی می‌بینم. مجله را باز نمی‌کنم. خدا را شکر، سال‌های سال است من اصلا مجله های ادبی، نمی‌خوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشی‌ها می‌بینم و اعلام برنامه‌ی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون درباره‌ی جایگاه رمان یا ملی‌گرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر می‌کنم، واقعا مردم راه می‌افتند و می‌روند؟ مردمی که می‌توانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را می‌کشانند تا محوطه‌ی دانشگاه و بعد می‌گردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف می‌نشینند، گوش می‌دهند به یک مشت آدم‌های عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافاده‌ای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاه‌ها و انجمن‌های ادبی، زندگی کرده‌اند و زن ها در پناهشان گرفته‌اند. مردم می‌روند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. می‌روند تا بشنوند که آن‌ها، یک نویسنده را سقط می‌کنند و از دیگری تجلیل. می‌روند تا ببینند آن‌ها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من می‌گویم، مردم – منظورم زن‌هاست زن‌های میان‌سال مثل من، باید گوش به زنگ سئوال‌ها و جواب‌های هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خنده‌دار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همه‌اش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زن‌ها هم به همچنین، خیال می‌کنند این مردها دارای قدرتی اثیری‌اند، بعد هم عاشق‌شان می‌شوند. زن‌های نویسنده‌های آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آن‌ها رفته‌اند خرید یا دارند تمیزکاری می‌کنند. این زن‌ها، همه‌ی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آن‌ها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که می‌آیند خانه، شیشه‌های آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسان‌هایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ای اند که همه‌ی همٌ و غم‌شان برای واژه‌هایی است که ازشان می‌زند بیرون.

زن‌هایی که در این جمع ادبی نشسته‌اند، شوهرانشان مهندس‌اند یا دکتر یا بازرگان. می‌شناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آن‌ها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آورده‌اند، بعضی هم خجالت‌زده می‌آیند، می‌نشینند به امید دریافتی و تغییری. همه‌ی تحقیرهایی را هم که از آن بالا می‌شوند به جان می‌خرند. اصلا معتقدند که حق‌شان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفش‌های گران‌قیمتشان.

من خودم با یک مهندس ازدواج کرده‌ام. اسم‌اش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح می‌دهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دوره‌ی جنگ در آن‌جا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر می‌شود؟ آخر آدم چطور زبان مادری‌اش را فراموش می‌کند. اوایل فکر می‌کردم این‌طور وانمود می‌کند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربه‌هاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف می‌کرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمی‌کنم. او بگوید، من باور نمی‌کنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر می‌کردم اصلا رومانیایی نیست، دغل می‌کند.

این‌ها مال قبل از ازدواج‌مان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک می‌نشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را می‌گذاشت و می‌رفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت می‌کرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زن‌اش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را می‌گویم. این زن‌اش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچه‌اش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوم‌اش زندگی می‌کرد. خب در این شرایط، یک مرد نمی‌تواند به همه‌چیز و همه‌کس برسد.

گابریل بعضی شب‌ها می‌ماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت می‌شد روی آن می‌خوابیدیم. وقتی خوابش می‌برد، نگاهش می‌کردم می‌گفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همه‌ی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمی‌آورد و با لهجه حرف می‌زند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورت‌اش، تمام منحنی است و پلک‌هاش یک جور خوبی قوس دارد و چشم‌هاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروک‌های صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بی‌شکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم می‌دانم، گابریل را نمی‌توانم توصیف کنم. اندام‌اش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمی‌توانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب می‌توانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همه‌ی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوان‌هایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت می‌کرد، هماهنگ با کاری که می‌خواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقت‌ها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفی‌اش کنم، دوستم گفت خیلی آتشی‌مزاج است.

آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل می‌گفت آدمی است که از زندگی لذت می‌برد. نمی‌گفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، می‌گفت می‌برد. من کلافه می‌شدم. از این‌جور اظهارنظرها که مردم درباره‌ی خودشان می‌کنند و به اصطلاح خودشان را بیان می‌کنند خوشم نمی‌آید. یعنی باور نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن‌ها در خفا، ناخشنود و بی‌قرارند. ولی به نظر می‌آید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادری‌اش را فراموش کرده. مگر می‌شود؟ بار اول که با من عشق‌بازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درمانده‌گی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچ‌وقت شعری در باره‌ی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولی‌اند که من قبلا نمی‌شناختمشان.

مدت ها فکر می‌کردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من می‌خواستمش؟ اگر می‌آمد و می‌گفت من دانشجوی رشته‌ی مهندسی هم‌دوره‌ی تو هستم، من عاشقش می‌شدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز می‌کند؟ مثلا لهجه‌ی رومانیایی یا آن که پلک‌هایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟

با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش می‌افتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچ‌وقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی می‌دهد تا من در آسایش باشم.

گابریل بود که کتاب‌های هوگو را پیدا کرد. ما تو کتاب‌فروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتاب‌ها، سری بود و گران‌قیمت. اسم هوگو پشت کتاب‌ها بود. تعجب کردم چطور کتاب‌های هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار می‌کرده؟ او هیچ‌وقت داستان نمی‌خواند. حرفه‌ی هوگو برای گابریل جالب بود، همان‌طور که حرفه‌ی یک شعبده‌باز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفه‌ی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا می‌کرد. گابریل، مجذوب آدم‌هایی می‌شود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام می‌گذارند.

گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.

به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعی‌ات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.

کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست می‌کرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان می‌خورد، یک روز نان و کره، یک روز سیب‌زمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پله‌ها می‌دود به طرف اتاقش، در را هم می‌کوبد به هم.

گفت: به نظر چاق می‌آد تو که همیشه می‌گفتی خیلی لاغر بود.

و کتاب را برگرداند. همه‌ی توجه به پدرش، درباره‌ی ژن‌های موروثی است، که چه چیزش به پدرش می‌رود یا نمی‌رود. می‌پرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زن‌های فامیلش سینه‌هاشان بزرگ بود؟

گفتم: آن وقت که من می‌شناختمش لاغر بود. چه می‌دانم از آن وقت تا حالا…

هوگو چاق به نظر می‌آید، بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر می‌خواندم، تقریبا همین شکلی مجسم می‌شد جلو چشم‌هام. من از پیش می‌دانستم با گذشت زمان و زندگی‌ای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشم‌هاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد می‌خندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین می‌خندد. دندان‌هایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. می‌گفت از دندان‌پزشکی متنفر است. می‌گفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ می‌گوید. مثل دروغ‌های دیگرش یا موضوع را بزرگ می‌کند. قدیم‌ها هوگو که می‌خواست عکس بیندازد، کجکی می‌خندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد می‌خندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. هم‌زمان، هم افسرده است هم شاد. نویسنده‌ای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمه‌ی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچ‌وقت عرق‌گیر نمی‌پوشید. خودت می‌شویی هوگو؟ دندان‌هایت را چی؟ دهان‌ات هنوز بو می‌دهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی می‌کنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کرده‌ای هی تلفن می‌زنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسنده‌ها این‌طورند دیگر، با بقیه‌ی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچه‌های این دوره  زمانه پر رو شده‌اند. از بس که زیادی لی‌لی به لالاشان گذاشته‌اند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه می‌کنم، اشباع از کلیشه. من فکر می‌کنم، آدم به میان‌سالی که می‌رسد، تغییر می‌کند. غباری روی آدم می‌نشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل می‌دهد. در داستان، در حرفه‌ی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرق‌گیرش را نگاه کن! ببین درباره‌اش چه نوشته‌اند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکرده‌ی بیشه‌های شمال انتاریوست. و در کارخانه‌های چوب‌بری سرکارگر اره‌کشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیم‌کش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایه‌های شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی می‌کند»
همان زن‌اش که شاگردش بود. این‌طور که معلوم است، همه‌ی بچه‌ها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مری‌فرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانه‌اش کرد. حالا دروغ‌ها را نگاه کن. دروغ‌های شاخدار. «او در کوهپایه‌های شمال ونکوور زندگی می‌کند.» انگار می‌خواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی می‌کند و من شرط می‌بندم که او در یک خانه‌ی معمولی و راحت زندگی می‌کند و با کوه و جنگل هم فرسنگ‌ها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمی‌نویسند؟ یک جوری می‌نویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر می‌شود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسنده‌ی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» می‌کرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌه‌کش بوده یا پشت پیشخوان می‌نشسته، اما می‌دانم که سیم‌کش نبود. هوگو دکل سیم‌های تلفن را رنگ می‌زد. البته از هفته‌ی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ می‌کرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب می‌شد. همان تابستان که هر دو درس‌مان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خسته‌کننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخم‌بندی تا می‌کردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلی‌ام را بنویسم فکر نمی‌کنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخم‌بندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقه‌های امتحانی کلاس دوازده را نمره می‌داد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر اره‌کشی باشد. چه عیب‌اش بود، خب می‌نوشت «کمک‌معلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچ‌وقت سرکارگر نبود. در کارخانه‌ی عمویش کار می‌کرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که می‌کرد، الوارها را روی هم می‌گذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبی‌راه می‌گفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه می‌افتاد می‌رفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش می‌برد. پشه‌ها بیچاره‌اش می‌کردند. اما باز هم می‌ماند و صفحه می‌گذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو می‌زدم، دوتایی با هم می‌خواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبول‌تر و بهتر از اره‌کش و سیم‌کش است. تازه از فعالیت‌هایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافه‌ات نه‌تنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا می‌نوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوه‌های Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیت‌های نوشتاری و نمایشنامه‌نویسی، تدریس می‌کند. بهتر بود سرت را می‌تراشیدی، ریش‌ات را می‌تراشیدی، عرق‌چین سرت می‌گذاشتی، بهتر بود اصلا خفه می‌شدی هوگو. هوگو خفه.

سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل می‌نشستیم. یک ساختمان سیمانی غم‌گرفته بود که وقتی باران می‌آمد بدتر می‌شد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگ‌های جیغی. اتاق‌خواب‌ها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما می‌خواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ می‌تواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو می‌گفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی می‌آمد خانه‌مان، مستراح را نشانش می‌داد می‌گفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش می‌گفت، ساختم. ما خیلی عبارت‌ها را با هم می‌ساختیم. دو تایی اسم صاحب‌خانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای این‌که  تنها باری که او را دیدیم رخت و لباس‌اش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز می‌کرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره می‌کرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمی‌دانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمه‌ای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر می‌کردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایه‌آمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.

داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی می‌کرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش می‌گرفت. می‌گفت باید برود خانه‌ی این و آن، بچه‌های مردم را نگه دارد تا بتواند کرایه‌اش را بدهد. می‌گفت: من که نمی‌توانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیه‌اش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مى‌گفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم می‌گویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچ‌وقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتاده‌گی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف می‌کنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گله‌اش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.

داتی می‌گفت بیا پایین. می‌رفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله می‌شدم و حیرت می‌کردم. گرچه غم‌انگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافه‌ها که آماده‌اند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زن‌هایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند. اتاق‌هایش پر از اثاثیه‌ی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوق‌های پر که آت آشغال از آن‌ها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلی‌ها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش می‌نشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایه‌ی چراغ چینی بود و حباب از پارچه‌ی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشه‌خانه ها ست. من می‌خواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر می‌خواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحم‌اش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم می‌خواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامه‌ی منظوم کار می‌کند.

یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه می‌کرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمی‌بافت، فکر می‌کردم لابد آشنا یا فامیل است. می‌گفت رفته بودم خانه‌ی مادرم، لباس‌هایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همان‌طور که توضیح می‌داد و می‌خندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.

به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همه‌اش سعی می‌کنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفته‌ی بعد می‌پاییدم ببینم آن مرد می‌آید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکی‌شان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت می‌رفتند. هوگو دیگر نمی‌توانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشه‌های خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتاب‌ها دیده بود، می‌گفت باز زندگی دارد از هنر تقلید می‌کند. همان‌وقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف می‌زدیم. می‌ایستادند پشت پرده، منتظر نگاه می‌کردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. می‌گفتند نه بابا، ما که باور نمی‌کنیم. ما می‌گفتیم خودش است. آن‌ها می‌گفتند این که پاک آدم را ناامید می‌کند. لباس سکسی هم می‌پوشد؟ ما می‌گفتیم چقدر ساده‌اید. همه‌ی فاحشه‌ها که پر و پولک ازشان نمی‌ریزد. همه ساکت می‌شدند هیس هیس می‌کردند که پیانو زدن و آواز خواندن‌اش را بشنوند. برای خودش می‌خواند. بلند. البته خارج می‌خواند. صداش را ول می‌کرد همان‌طور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر می‌کنند که تنها هستند، می‌خوانند. داتی می‌خواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمی‌توانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس می‌گفت فاحشه‌ها باید سرودهای روحانی بخوانند. می‌گفتیم خب باشد یادش می‌دهیم. می‌گفت چقدر شما فضول و بی‌رحم‌اید.
مری‌فرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهره‌ای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغه‌ی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو می‌گفت وقتی نگاهش می‌کنم بی‌اختیار یاد واژه‌ی محروم می‌افتم. با این حال، خیال می‌کرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر می‌کردم مناسب‌ترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم می‌مانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه می‌کند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.

پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار می‌کرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامه‌اش کار می‌کرد. می‌نشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار می‌کرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی می‌زد و می‌خواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کله‌اش را می‌کرد تو صورت من با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمی کنترل شده می‌گفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». می‌گفتم من هیچ‌وقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین می‌ترسم بزنم شل و پل‌اش کنم.» می‌گفتم خب‌خب چشم‌هاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زنده‌ام و نفس می‌کشم و ببخشید برای باقی قضایا.

البته همیشه می‌رفتم پایین در می‌زدم، از داتی خواهش می‌کردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گفتم می‌نویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار می‌کند. کلمه‌ی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانه‌ی ما. داتی هر بار معذرت خواهی می‌کرد. از هوگو می‌ترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام می‌گذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش می‌رفت. باز می‌زد و می‌خواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره می‌کرد. حامله بودم، همه‌اش دلم می‌خواست یک چیزی بخورم. ماتم‌زده می‌نشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا می‌خوردم. هوگو فکر می‌کرد که دنیا به نوشتن او خصومت می‌ورزد. نه تنها کره‌ی زمین و همه‌ی ساکنانش، بلکه همه‌ی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس می‌کرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بی‌ثمر بماند. و من، کسی که وظفیه‌اش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بی‌عرضه‌گی بود یا خودم هم می‌خواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. این‌که با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. توانایی‌اش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر می‌کردم نویسنده‌ها، انسان‌هایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از این‌ها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر می‌کردم دیوانه است. سر شام عنق می‌نشست. رنگش هم پریده بود. یک هو می‌پرید پشت ماشین تحریر، همان‌جا خشک‌اش می‌زد. من می‌رفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم می‌افتاد می‌پرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر می‌دانستم و می‌گفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت می‌پرید تمام گل و گردن‌ام را ملچ ملچ، ماچ می‌کرد. بعدها دیگر نمی‌گفتم ولی اذیت‌اش می‌کردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات می‌دهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را می‌توانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق می‌شوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره می‌دانم. من همین‌ام. می‌دانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».

بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمی‌آوردیم و هم دیگر را مسخره می‌کردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتاب‌ها را با هم بازی می‌کردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردن‌ها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در می‌آوردیم. به هم یک چیزهایی می‌گفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها می‌گذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانه‌دار را یاد آوری می‌کرد. من هم هی دود سیگارم را پف می‌کردم تو صورت‌اش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه می‌کردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه می‌رفتیم. شانه‌های یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امان‌مان را بریده بود.

یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پت‌پت می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبا هم‌سطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار می‌کرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همه‌ی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همین‌طور است. همه‌ی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمی‌توانست بخوابد. می‌گفت پت پت تلمبه نمی‌گذارد شب‌ها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر می‌شد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییه‌ی برق که هر ماه ما باید می‌پرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی می‌کرد و نفع‌اش به داتی می‌رسید. هوگو می‌گفت باید با داتی حرف بزنم. می‌گفتم می‌دانی که داتی نمی‌تواند پول برق بدهد. هوگو می‌گفت داتی دروغ سرهم سوار می‌کند. می‌گفتم خفه هوگو. هوگو خفه.

من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمی‌رفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی می‌گفت دیگر نمی‌رفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری می‌کردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستان‌مان بودم.

هوگو می‌گفت پس باید به صاحب‌خانه تلفن بزنم. می‌گفتم خب بزن . می‌گفت هزارتا کار دارم تو بزن. راست‌اش ما هر دو می‌ترسیدیم و گوشت تن‌مان می‌لرزید از این‌که باصاحب‌خانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویق‌هایی که می‌کند و مزخرف‌هایی که می‌بافد ما را دست پاچه می‌کند و حرف‌مان به جایی نمی‌رسد.

نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت می‌بارید بیدار شدم. داشتم فکر می‌کردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمی‌کنه صداش نمی‌آد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره می‌باره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموش‌اش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یک‌بر خوابیده بود و داشت به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمی‌تونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمی‌تونم تحمل کنم، یه هفته‌ست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمی‌داره »
« صبح دو باره روشن‌اش می‌کنم. از چند ساعت طوری نمی‌شه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل می‌آد »
« نه. نمی‌آد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمی‌آد بارون می‌آد »

چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح می‌رم »
« باید همین الانه روشن‌اش کنی »
« خب نمی‌کنم »
« پس من می‌کنم »
« نه. تو نمی‌کنی »
« چرا من روشن‌اش می‌کنم »

ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب می‌گیره زندگی‌اش از بین می‌ره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچ‌طور نمی‌شه بگیر بخواب »

هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواس‌اش بود ببیند که من می‌روم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن می‌شود یا نه. خب بعدش چه‌طور می‌شد؟ هوگو که نمی‌توانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچ‌وقت من را نزده بود. مگر من اول می‌زدم‌اش. لابد باز می‌رفت خاموش می‌کرد. خب من دوباره می‌رفتم روشن می‌کردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر می‌توانست طول بکشد؟ لابد جلویم را می‌گرفت بعد من تقلا می‌کردم. لابد فحش می‌داد و قهر می‌کرد و می‌رفت. ولی در آن سیل کجا می‌توانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور می‌شد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو می‌رفتم روی کاناپه می‌خوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام می‌داد. زنی که با قدرت می‌خواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمی‌آورم. من که نمی‌دانم تلمبه چه‌طور روشن می‌شود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچ‌طور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو می‌ترسم دلم می‌خواست یک طوری بشود. می‌خواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت می‌کرد. داتی بالای پله‌های زیرزمین ایستاده بود با مشت می‌کوبید به در:
« باورت نمی‌شه مگر با چشم‌های خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همه‌جا را سیل برداشته. نمی‌دونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه می‌فهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشک‌ام می‌کرد. وای همه جا را سیل برداشته »

سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمی‌رسید. بعضی جاها می‌شد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همه‌جا خیس بود. پایه‌ی پیانو، میز و صندلی‌ها و زیر صندوق‌ها نم برداشته بود و از گوشه‌ی روتختی هم آب می‌چکید. بعضی از کاشی‌ها لق شده بود و کفپوش‌ها هم لچٌ ِ آب بود.

من فوری لباس پوشیدم، پوتین‌های هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را می‌روفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانه‌ی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پله‌ها نشسته بود من را نگاه می‌کرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش می‌گفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود می‌فهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمی‌داند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر می‌داند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر می‌کرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همه‌ی بدبختی‌ها سر او می‌آید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب می‌شه. من هیچ‌وقت فال نمی‌گیرم. به این دخترک‌ها که فال می‌گیرند می‌گم خودم می‌دونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتاب‌خانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالی‌ات نیست که چی کار کردی. حتی کله‌ات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور می‌کردم. من باید می‌نشستم ور دل این زن بیچاره و به حرف‌هاش گوش می‌کردم »
« خب می‌خواستی تو گوش‌هات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من می‌گم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی می‌کنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمی‌تونم حرف بزنم. اصلا چی می‌خوای به من بگی »
« من فقط می‌خوام حالی‌ات کنم »
« خب حالی‌ام شد. اما من هنوز می‌گم امروز صبح بود »
« تو حالی‌ات نیست هوگو .هیچ‌وقت حالی‌ات نبوده »
« تو بزرگش می‌کنی همه چی را آب و تاب می‌دی- دراماتیزه می‌کنی »
« من!؟ دراماتیزه می‌کنم! »

ما شانس‌مان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشی‌ها لق و کاغذدیواری‌ها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همان‌جا تو پانسیون زندگی می‌کرد و آن جا را می‌گرداند. زیرزمین بوی نا می‌داد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از این‌که کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانه‌ی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او می‌گفتم تو حالی‌ات نیست، او به من می‌گفت تو چی می‌خواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آن‌قدر هیاهو راه انداختی. راست‌اش خودم هم تعجب می‌کنم. همان‌طور که گفتم می‌توانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقع‌بین، یک همسر، همان‌طور که مری فرانسیس بود. و حتما این سال‌ها که دوام آورد، همین‌طور بوده. یا می‌توانستم به داتی راست‌اش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن این‌گونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود می‌توانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیده‌ی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دست‌اش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم می‌خواست چنگ بزنم کله‌اش را بشکافم، افکار و دیدگاه‌های خودم را بریزم تو کله‌ی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیف‌النفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غم‌گرفته‌ی ساختمان شهرداری، دوتایی آن‌قدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.

آن شب کتاب‌های هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه، تاریخ درس می‌دهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمی‌گردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتاب‌های هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.

داستان درباره‌ی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگاره‌های اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادت‌های داتی که من فراموش‌ام شده بود:

وقتی آدم داشت حرف می‌زد، دهانش باز می‌ماند رو به دهان آدم. گوش می‌کرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمه‌ی جمله را از دهان آدم می‌کشید بیرون و تکرار می‌کرد. وای آدم چندشش می‌شد. عجله داشت می‌خواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند. 

هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟

البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. می‌توانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف می‌درخشد. حبابی که هوگو همه‌ی عمرش سعی می‌کرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون می‌کند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بی‌دریغ. بخششی ظریف که به چشم نمی‌آید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی می‌کنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام می‌گذارم. خسته نباشی هوگو.

گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همان‌طور که شام می‌پختم به نامه فکر می‌کردم. وقتی شام می‌خوردم حتی وقتی با گابریل و با بچه‌ها حرف می‌زدم، فکر می‌کردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافته‌ام ما سهیم‌ایم. ما هنوز در خاطرات‌مان با هم‌ایم. و همه‌ی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لق‌لق می‌خورد، برای او گنجینه‌ای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین می‌خواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.

سر شام، همان‌طور که به همسرم نگاه می‌کردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه می‌روند. همان‌طور که می‌خواهند با معیارهای خودشان تصمیم می‌گیرند. به هر چه بخواهند اهمیت می‌دهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید می‌گیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیت‌هاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمی‌روند و یا فکر می‌کنند که نمی‌روند. من که نمی‌توانم آن‌ها را مقصٌر بدانم. لابد آن‌ها این طوری می‌توانند سر کنند.

بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامه‌ام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمی‌شد، حک می‌شد:

«هوگو این کافی نیست. تو فکر می‌کنی هست. اما نیست. اشتباه می‌کنی هوگو…»

مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آن‌ها را مقصٌر می‌دانم.

گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپه‌ی کاغذها نشسته‌ام . شاید دلش می‌خواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالت‌های شوربختی و پریشانی مرا می‌شناسد، درک می‌کند و احترام می‌گذارد. حتی فهمید وانمود می‌کنم که غمگین‌ام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار مانده‌ام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.

با چشم‌های زیبا، چهره‌ی پر تحرک، و موهای پرپشت

شاعر آمریکایی، گرترود استاین، در بستر مرگ بارها و بارها سوال می کرد “پاسخ چیست؟”،و سرانجام زیر لب زمزمه کرد،” اما پرسش چیست؟”.
معنای زندگی. تری ایگلتون


گرترود استاین (به انگلیسی: Gertrude Stein) ‏(۳ فوریه ۱۸۷۴—۲۷ ژوئیه ۱۹۴۶) رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و شاعر آمریکایی ساکن پاریس بود. گرترود استاین را ایجادگر اصطلاح نسل گمشده می‌دانند.


گرترود استاین در سال ۱۸۷۴ در پنسیلوانیا به دنیا آمد. از کالج رادکلیف فارغ‌التحصیل شد. در دانشگاه به تشویق ویلیام جیمز به مطالعه تشریح مغز پرداخت. اما خیلی زود از اینکار خسته شد. در ۱۹۰۲ به فرانسه رفت و تا پایان عمر در آنجا و دور از وطن به سر برد. خانه‌اش محفل نویسندگان و نقاشان بزرگ زمان بود. سه زندگی (داستان‌هایی دربارهٔ دو دختر خدمتکار و زنی سیاه پوست) و تشکیل آمریکایی‌ها از نخستین نوشته‌های او هستند. استاین به سال ۱۹۴۶ بر اثر ابتلا به سرطان معده درگذشت. وی رابطه صمیمانه‌ای با پابلو پیکاسو داشت و پیکاسو در سال ۱۹۰۶ تک‌چهره‌ای از او کشید که اکنون در موزه متروپولیتن نیویورک نگهداری می‌شود.

آثار
برخی از آثار مهم او عبارتند از:

سه زندگی (۱۹۰۹)
دکمه‌های نرم (۱۹۱۴)
تشکیل آمریکایی‌ها
جغرافیا و نمایش‌نامه‌ها
چهار قدیس در سه پرده
دانش مفید (۱۹۲۹)
چگونه باید نوشت (۱۹۳۱)
اپراها و نمایش‌نامه‌ها
خودزندگی‌نامه آلیس بی. تکلاس (۱۹۳۳)
چهره‌ها و نیایشگران (۱۹۳۴)
زندگی‌نامه همگان (۱۹۳۷)
پیکاسو (۱۹۳۸)
دکتر فاوست چراغ را روشن می‌کند (۱۹۳۸)
پاریس فرانسه (۱۹۴۰)
ایدا: یک رمان (۱۹۴۱)
سخنرانی‌هایی در آمریکا
تاریخ و جغرافیایی آمریکایی
جنگ‌هایی که دیده‌ام (۱۹۴۵)
مادر همه ما (۱۹۴۶)


می‌خواهم روی چهره‌ام حسش کنم

هیچ وقت تا به حال با کسی برخورد نکرده ام که به اندازه ی تو ازش خوشم بیاد. با هیچ کس این قدر خوشحال نبوده ام. اما حتم دارم که وقتی مردم یا کتاب ها راجع به عشق حرف می زنند مقصودشان این نیست، می فهمی؟!

( کاترین منسفیلد ، آقای کبوتر و بانو )

کتلین مَنسفیلد مری (به انگلیسی: Kathleen Mansfield Murry) ‏ (۱۴ اکتبر ۱۸۸۸ – ۹ ژانویه ۱۹۲۳) نویسنده داستان کوتاه نوگرای اهل نیوزیلند بود. تخلص او کاترین منسفیلد (به انگلیسی: Katherine Mansfield) بود.

زندگی و آثار
منسفیلد از سال ۱۹۰۳ تا ۱۹۰۶ به دور اروپا سفر کرد؛ اما اغلب در بلژیک و آلمان ساکن بود و همین امر بر آثار او نیز تأثیر گذاشت. از آنجا که مادرش رابطهٔ همجنسگرایانهٔ او با نویسنده‌ای به نام آیدا بیکر را دلیل طلاق زودهنگامش می‌دانست، او را برای درمان (به‌زعم خود) به چشمهٔ آب معدنی واقع در باواریای آلمان فرستاد. منسفیلد در طول این زمان که حدوداً شش هفته به طول انجامید، در مهمان‌خانه‌ای ساکن بود که همهٔ مهمان‌هایش آلمانی بودند. وی در سال ۱۹۱۱ کتاب در مهمان‌خانهٔ آلمان‌ها را با تأثیر از این تجربیاتش نوشت.

من دختر نيستم | شیوا ارسطویی

 
 
نمي داند چند ساله است. لهجه اش تركي است. نصف لغت ها را هم تركي مي گويد. كارش در خانه ي خانم سرهنگ تمام شده. وقتي براي تميز كردن خانه ي سرهنگ مي آيد، سري هم به زيرزمين كوچك من مي زند. سر و ته كارهاي خانه ي من يك ساعت بيشتر طول نمي كشد. قبلا، خانه ي من تميز بود. حالا، بد عادت شده ام. وقتي او مي آيد زيرزمين و كاري براي انجام دادن هست، خوشحال تر مي شود. بعد از تميز كردن خانه ي درندشت جناب سرهنگ، و مستاجر ديگر او، پلكيدن در خانه ي كوچك من را دوست دارد. ماه رمضان، بعد از كار مي آيد پايين. افطارش را مي خورد. نمازش را مي خواند. مي رود. مدتي است كليد يدكي را داده ام دستش تا هر وقت دلش خواست، بيايد و برود. فنجان خالي چاي را كه مي گذارد روي نعلبكي، مي گويد:”سَنَ گوربان، مي چسبه چاي اينجا”.

خوشم مي آيد كه گوشه ي اتاقكم خواب باشم. بيدار شوم و ببينم آمده، اتاق و آشپزخانه را تميز كرده. چيزي خورده. چرتي زده. مهر كوچكي از محراب كوچكم برداشته، نمازش را خوانده و رفته.
اگر شمع كوچكي هم برايم روشن كرده باشد، بيشتر خوشم مي آيد.
هميشه ليوان، فنجان يا پيشدستي خودش را نشسته روي پيشخوان آشپزخانه مي گذارد تا بدانم چيزي خورده. از شستن آن چند تكه ظرف خوشم مي آيد. امروز، كليد را كه انداختم و آمدم تو، شمع را روشن كرده بود و داشت مي رفت.
گفتم:”سَنَ قربان. بشين با هم چاي بخوريم.”
كتري را كه پر مي كردم تا بگذارم روي اجاق، بوي صابون و وايتكس و چادر كدري را، مثل عطر بهار نارنج، يكجا، كشيدم در سينه. گفتم:”سَنَ قربان!”
دو ليوان چاي تركي گذاشتم روي ميز. پرسيدم عجله دارد يا نه.
“نه بالام. بچه م گیریه مي كنه مگه؟”
نمي گذارد زياد سيگار بكشم. مي گويد گاهي دلش براي بوي سيگارم تنگ مي شود. مي گويد در خانه ي خودشان نمي تواند بوي سيگار شوهرش را تحمل كند. مي گويد كه شوهرش خيلي پيرتر از خودش است. امروز دلم مي خواهد او را بيشتر كنار خودم نگه دارم. از سن و سال و وقت شوهر كردنش، مي پرسم. وقتي جواب مي دهد، از سئوال هام پشيمان مي شوم. لابد همه ي صاحبخانه ها از همين جور سئوالها مي پرسند كه مثلا پسرش كي از سربازي برمي گردد يا سينه پهلوي شوهرش خوب شده يا نه؟ طوري نگاهم مي كند كه يعني به من نمي آيد از او سئوالهاي خانمانه بكنم. خنده ام مي گيرد. مي خندم. نقش خانم سرهنگ ها به من نمي آيد. مي گويم همان بهتر كه نفهميده شوهر كي بوده و چي بوده. خنده اش مي گيرد. باز از آن حرفهاي خانم سرهنگی زدم. چرا رك و پوست كنده نمي گويم كه ماندنش را دوست دارم.
“شوهر چي مي دانستم چي پخي يي؟!”
يادش مي آيد يك روز در يك ميهماني بزرگ در محله شان در اسكو، بازي مي كرده. دنبال خاله قزي ها مي دويده تا از آنها بپرسد، چه خبر است؟ دختر بچه ها هورا كشيده اند و گفته اند:”عروسي، عروسي!”
“آخ جون شيريني!”
مادرها، بچه ها را صدا زده اند و برده اند حمام. موقع پوشاندن لباس هاي نو، قربان صدقه ي كلثوم رفته اند.
“سينه ام صاف صاف بود.”
دو دست بزرگش را مي كشد روي سينه هاي بزرگ و افتاده اش.
لباس كلثوم از همه خوشگل تر بود. مثل حالا تُپل بود. عمه خانم گوشهايش را سوراخ كرده بود. گوشواره انداخته بود گوشش. اولين عروسي يي بود كه كلثوم مي رفت. مش صالح از مشهد براش چادر آورده بود. مي گفتند، دست پير مرد، آمد دارد. هر وقت از مشهد مي آمد، براي اهالي، چيزهاي متبرك مي آورد. كلثوم چادرش را خيلي دوست داشت. مادر نمي گذاشت آن را سرش كند. چادر را گذاشته بود توي صندوق. كلثوم يواشكي مي رفت سر صندوق چادر را مي كشيد بيرون و سرش مي كرد. عروسك پنبه اي ش را زير چادر، بغل مي كرد. دو گوشه ي چادر را مي گرفت به دندان. عروسك را توي دستهاش تكان مي داد. عمه خانم براي همه ي خاله قزي ها عروسك مي دوخت.
“همچي كه صداي پاي ننه م مي اومد، گُزَل چادر مي تپوندم توي صندوق در مي رفتم.”
چادر خوشگل ها را از صندوق در آورده بودند. مال كلثوم را آويزان كرده بودند به ميخ. كلثوم مي خواست بپرد و چادر را بردارد. مش صالح آمد تا دست بكشد به تنش، تا متبركش كند.
“سر تا پام رو. از موي سرم گيريفتي نوك كفشهام!”
كلثوم دويد تا لباسش را، كفشهاي زري دوزي اش را، نشان خاله قزي ها بدهد. گوشواره هاش مي كوبيد به گردنش.
“كيف مي كردم، بالام!”
كلثوم تا غروب با خاله قزي ها، گوشه ي حياط، پشتِ چادر كهنه اي كه بسته بودند به سه گوش ديوار، خاله بازي مي كرد. مادرها،‌ دخترها را صدا زدند. وقتش رسيده بود بروند به آن حياط، به عروسي. دختر ها عروسك هاي پنبه اي را پرت كردند، دويدند به آن حياط.
“نُگل و نبات بود كه مي بردند بالام. آما معلوم نبود كي عروس بود كي دوماد!”
آه مي كشد. كمر پت و پهنش را مي كشد بالا. شكم بزرگش مي زند جلو. مي رود چاي دم كند. از خير نوشتن متن سخنراني گذشتم. فردا قرار است همسر استاد قميشي به زنهاي نمونه ي سال، سكه جايزه بدهد. به زنهاي هنرمند. از تصور اينكه آن وسط سكه اي نصيبم شود، پوزخند مي زنم. كلثوم خانم ليوان هاي چاي را مي گذارد روي ميز. به او مي گويم بد نمي شود اگر فردا به اندازه ي دو، سه ماه اجاره سكه بگيرم. يادم مي آورد كه تا حالا دو ماه عقبم. لابد اين را خانم سرهنگ به اش گفته. مادر حاضر نيست كمكم كند. شوهر و خانه زندگي يي كه به دلخواه خودش برام ساخته بود و پرداخته بود، ول كرده ام، آمده ام پيِ كار خودم. تا يك كلمه از اوضاع نا به سامانم مي شنود، مي كوبد به سينه و نفرينم مي كند. هنوز پوزخند مي زنم. به كتابهايي فكر مي كنم كه ممكن است براي همسر استاد قميشي چند سكه ي طلا بيارزد. آن كتاب ها براي مادر به يك غاز هم نمي ارزد. كلثوم خانم ويرش گرفته، كتابخانه ام را گرد گيري كند. مادر دوست دارد دخترش در محافل زنانه كنارش باشد. مثل خانم ها لباس بپوشد. گوشواره اي، چيزي به خودش بسته باشد و چه بهتر كه اتومبيلي، هر چند ناقابل، داشته باشد تا با آن مادر را اينور و آنور ببرد. مادر كمر درد دارد. پا درد دارد. خيال مي كند من دوستش ندارم. خيال مي كند همه ي آدم هايي كه با كتاب سر و كار دارند، دخترش را از او گرفته اند. مخصوصا مردها. به مردهاي دور و برم كه فكر مي كند دلش آتش مي گيرد. مي داند كه هيچ كدام از آنها جفت قابلي براي دخترش نخواهند بود. همان قدر كه من از جفت شانس نمي آورم، او هم از داماد. مادر، كلثوم خانم را هم دوست ندارد. خيال مي كند كلثوم خانم من را مي چاپد. مادر در جواني بيوه شده. تاوان جواني از دست رفته اش را از من مي خواهد. مي گويد بايد سپاسگزارش باشم كه نگذاشته پدر شوهرش من را ببرد به آن دهكده ي دور و بزرگم كند. مادر راست مي گويد. من دختر خوبي نيستم. شايد، اصلا، دختر نيستم. به كلثوم خانم مي گويم كه دلم براي مادرم تنگ مي شود. مي گويم مادرم تحويلم نمي گيرد.
“چه خيري ديده از تو مگه بالام!؟ آدام دوست داري دختريش سيفيد بخت بيبيني. خودي منم هر موقع مي بينم توري ديلم آتيش مي گيري!”
“بالاخره نفهميديم كي عروس بود كي داماد؟”
يادش مي آيد كه يكدفعه خودش را در يك اتاق، تنها، ديده.ترسيده. چادرش را در اتاق غريبه آويزان ديده به ميخ.
“آخي چادري من اينجا چي كار مي كني؟”
يك مرد ريشو با سبيل آويزان آمد تو. وقتي كلثوم مي دويده تا چادرش را از ميخ بردارد، به سرش زده كه نكند عروس خودش باشد. خودش را پيچيده در چادر متبرك و چسبيده به كنج اتاق.
“چي مي دونستم اين غول بيابوني لندهور كي بودي اومدي اينجا!”
كلثوم دلش مي خواست برگردد پيش خاله قزي هاش. هنوز خاله بازي شان تمام نشده بود. مرد ، نزديك كه شد کلثوم رفت از پنجره جيغ كشيد. عمه خانم آمد تو. لپش را چنگ زد. در گوش كلثوم گفت اگر جيغ و داد راه بياندازد، مردم خيال مي كنند او دختر نيست. كلثوم يك نگاه انداخت به مرد، يك نگاه به عمه خانم. رفت از پنجره جيغ كشيد و هي گفت:”من دختر نيستم!” ، “والله! من… “
وقتي شكمش باد كرد و آمد جلو خيال كرد انگل گرفته.
“رفتم از عطاري يه گوطي دواي انگل گيريفتم. صاب مرده شيكم هي گلمبي تر مي شد.”
وقتي زنها آجرها را مي چيدند دور هم، وسط اتاق، كلثوم از درد مي پيچيد به خودش.
فنجان من و خودش را با قندان و زير سيگاري، چهارگوش مي چيند دور هم، روي ميز، تا به من حالي كند چطوري زنها مجبورش كردند بنشيند روي آجرها و انگل را دفع كند.
پسر اولش فلج به دنيا آمد.
“خلاصه، چي سرت درد بيارم؟ دو تا پستان شد دو تا كوه. يكي چرك و يكي خون. چشمم كه مي افتاد به انگلم مي زدم به سرم کی آخي چيطوري من اين رو آدم كنم؟”
بچه از گرسنگي جيغ مي كشيد، كلثوم از درد سينه. عمه خانم قاشق چاي خوري را مي گرفت زير سينه ش تا يك قطره شير، جدا از قطره هاي چرك، بگيرد و بريزد توي دهان بچه.
بچه ي دوم سالم به دنيا آمد، تا بچه ي نهم شوهر زمين گير شد و كلثوم كاري و زبر و زرنگ.
“بالام، مردي تا جاوان بود سرباز بود بعديش مي رفت تهرون فهلگي. مي اومد يه بچه مي ذاشت تو اين شيكم صاب مرده مي رفت.”
يك مشت مي زند به شكمش. مي رود آشپزخانه. خوب قهوه درست مي كند. آمپول هم بلد است بزند. زخم بندي را در درمانگاهي كه در آن كار مي كرده ياد گرفته. مي پرسم فال هم بلد است بگيرد يا نه؟ مي گويد كه خدا پيغمبر خوشش نمي آيد. با پسرم تلفني حرف مي زنم كه بوي خوش قهوه تركش خانه را بر مي دارد. تلفني با پسرم درسهاي انگيسي اش را كار مي كنم. طعم قهوه حرف ندارد. تا پسرم چند تا جوكِ جديد تعريف كند، كلثوم خانم نمازش را می خواند. گوشي را مي گذارم. از او مي خواهم برايم دعا كند. چشم مي گرداند طرف محراب تا شمع روشن را ببيند. به كلي از صرافت سخنراني فردا گذشته ام. يك ساعتي از نيمه شب گذشته و كلثوم خانم داستان بزرگ كردن نوه هايش را هم برام تعريف كرده. وقت خوابيدن اسم همه ي بچه ها و نوه هاش را به خاطر دارم. به اسمِ كوچك صدايم مي زند. با همان پسوند خوش آهنگ كه جانم را گرم مي كند.
“شهرزاد، بالام! منيم عادت دارم شب پنجره باز مي ذارم. سرديت نمي شي؟”
“نه سَنَ قربان. سردم نمي شه.”
كلثوم خانم زود خوابش مي برد. سردم مي شود. خوابم نمي برد.

بیژن نجدی، حسن صفدری، شیوا ارسطویی، هرمز علیپور، شمس لنگرودی

| شب‎های چهارشنبه | آذردخت بهرامی |

نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازم‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، یک‌راست می‎روید سراغ قفسه‌ی آلبوم‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه‌ی آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواجمان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‎داند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمی‎داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‎کند. داشتم می‎گفتم، پس از بررسی کشوی لباس‎زیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاوی‎هایتان ضخیم‎ترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما کجاها رفته‎ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‎ایم و در مهمانی‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‎ام و چگونه آرایش کرده‎ام. لابد دوست‎دارید بدانید امشب چه می‎پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ی آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی دسته‎جمعی از یک مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر می‎آید. سرویس‌ام هم همان است که در عکس می‎بینید، اما موهایم را شینیون کرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز کرده‎ام و سنجاق‎هایی از رز نقره‎ای صدفی در موهایم کاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب دیدید؟ دیدید در عکس‎ها چه ژست‎هایی گرفته‎ایم، در کدام مناسبت‎ها کنار هم نشسته‎ایم و در کدام عکس‎ها دور از هم ایستاده‎ایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما نیستید که به آلبوم‎ها اهمیت می‎دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‎ها حال می‎کنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت می‎شوند، یا قهرکردن‎مان که دو روز بیشتر می‎شود، سر‌وقت آلبوم‎ها می‎روند. خب اگر خوشحال می‎شوید باید اضافه کنم که بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‎های دیگر قهر می‌کنیم؛ و جر و بحث می‎کنیم و گاهی ظرف‎ها را طرف هم پرت می‎کنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجه‎تان را جلب نکرد؟
خصوصیت آن تابلو این است که شما در نگاه اول فکر می‎کنید تمام آن ظرف‎ها کامل‎اند و نیمه‌ی پنهان آن‎ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‎فهمید که ظرف‎ها کامل نیستند و فقط لبه‌ی باریکی از آن‎ها در دل دیوار و پنهان مانده‎ است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تک‌تک آن ظرف‎ها، کاسه‎های سفالی و بشقاب‎های سرامیکی و فنجان و نعلبکی‎های چینی و گیلاس‎ها و بستنی‎خوری‎های کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کرده‎ام؛ تازه اگر دقت کنید،‌ تکه‎های خرد و خاکشیر شده‌ی شمعدان‎های نازنینم هم به ‎چشم می‎خورند. نام آن تابلو را «خیانت» گذاشته‎ام؛ چون هر بار که احساس کرده‎ام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آن‌ها را شکسته‎ام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که غروب‎ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‎ل‎فروشی پیاده می‎رفتیم و می‎دیدیم دیر رسیده‎ایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یکی‌ دو بار هم با صاحب‎مغازه دعوایم شده‎ بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‎گرفت مغازه را تعطیل کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‎کشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاکی می‎شد که چرا با او بحث می‎کنم. می‌دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. می‎دانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‎ام درست کرده‎ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تکرار کنم و همانطور که ملاحظه می‎کنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشسته‎ایم و هر دو می‌خندیم. خنده که چه عرض کنم، غش کرده‎ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‎دانستیم بی‎خودی می‎خندیم. پدرام یکی از بچه‎های دانشگاهمان که حالا عکاس فیلم است، مقابل‎مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده ‎بودیم. همه تا آن موقع حدس‎هایی زده‎ بودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع رابطه‎مان را کشف کردیم و علاقه‎مان را به هم. عکس پایینی‎اش، مربوط به سیزده‎بدر همان سال است که با بچه‎های دانشگاه دسته‎جمعی رفته ‎بودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم می‎خواست ببینمش. خودم نمی‎دانستم چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یکی‎شان صحبت‎هایمان جدی شده‎ بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت می‎کشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده‎. پروین گفت رفته دفتر. باور نکردم. مهرداد و دفتر -روزِ ‌تعطیل- آن هم سیزده‌بدر! گفتند رفته‎ اضافه‎کاری. گفتند دارند ویژه‎نامه درمی‎آورند. گفتند عصر می‎آید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیاره‎اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان می‎داد برای شایعه‎پراکنی‎های من! به خودم بود برمی‎گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‎ام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه می‎کرد، فکر نکنم. بچه‎ها آن بالاها دشتی کشف کرده‎ بودند که از صبح تا عصر،‌ فقط یکی دو عابر از آنجا می‎گذشت که آن‎ها هم کوهنوردان حرفه‌ای بودند که فقط از راه‎های بکر و خلوت می‎رفتند؛‌ من اولین بار بود که می‎رفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچه‎های رشته ارتباطات بود. دلم می‎خواست دسته گل را جلو رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‎بازی دسته گل‎ را گرفتم. سیروس هم نمی‎دانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‎تر از این نمی‎شد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‎شناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته‌ی ارتباطات بین‎الملل و صاحب‎امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‌ی مستقل صبح فردا و محبوب‎ترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدفگیری کنند. نوبت سیروس و بهمن شده ‎بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‎کشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری کرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه‌ی سنگ‎ها آبلمبو شده‎ بود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمی‎کرد. زیر سایه‌ی درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن «پتیاره» حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخره‎بازی‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎ای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازیِ ما شرکت نمی‎کرد، حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکسِ‌پایینی، من هستم با شاخه‌ی درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز کشیده، لابد خیلی بهتر از من می‎شناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار    – دو، سه – می‎آیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان،‌ لبِ‌ جو. راستی اگر شما بودید حاضر می‎شدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‎ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‎های دانشگاه فقط مهران تدریس می‎کرد. استاد هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‎مان، شفاعت. مهرداد که نمی‎خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‎اش کردند. یک‌راست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه‌ی‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌ی‌ جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفش‎هایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیاده‎روی، کفش پیاده‎روی زیرباران، کفش پاشنه تخم‎سگی، چکمه‌ی آب حوض‎کشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیه‎اش یادم نیست. البته شما که غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست‌و‌سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش نمی‎رسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمه‎برهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ی دیوار‎نویسی‎هایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال مهرداد طبیعی شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‎کشید. فکر‎کنم به شهاب که مسببِ اصلیِ حضورش در خانه‌ی ما بود فحش می‎داد. فحش‎هایی مربوط به بستگان نسبی،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‎هایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست،‌ پیشنهاد می‎کنم هر چه زودتر بروید در یک آموزشگاه نام‌نویسی کنید. البته اگر می‎خواهید توجه‎ش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را می‎گویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‎کرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز می‎شد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول می‎شدم. آن اواخر هم که دیگر درس نمی‎خواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم می‎شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‎کنیم. شب‎ها هم که ما را با ماشین تالار می‎فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‎شد و می‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچه‎شان پیاده می‎شد و می‎رفت لجم می‎گرفت،‌ حتی به ذهنش هم نمی‎رسید که اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‎اشان سرراه بود، اول او پیاده می‎شد. یک بار از حرصم گفتم: «رسیدی خونه، یه زنگ بزن!» و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از کلاس زبان می‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ی دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی می‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‎شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‎دهم؛ اما اگر او رد شد شام می‎دهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یک‌راست رفتیم شیک‎ترین رستورانی که دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده ‎بودیم. باید هم شیرینی می‎دادم،‌ هم شام! آن روز رکورد پیاده‎روی را شکستیم. از کلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من می‎گفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم می‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت می‎بینم. تو دست یک بچه را در دست گرفته‎ای و بچه‎ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل دارد و دست بچه‎ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خیلی جدی گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش کردم. او می‎گفت: اتفاقاً برعکس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده. او معتقد بود که من می‎دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کرده‎ام. و من هر چه می‎گفتم باور نمی‎کرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام کرده بودم. از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ی دخترها نگاه کردم. همه‎شان پدری، برادری یا چه می‎دانم دوستی داشتند که آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‎دانید که،‌ من هم مثل بقیه‌ی زن‎ها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من‎ تا کلاس یا چه می‎دانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم و دو تا کوچه آن‎طرف‎تر برود پیِ‌ کارش؛ فقط برای دکور. او هم آبِ پاکی را روی دستم ریخته ‎بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که چند قدم پایین‎تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که می‎توانستم از یک عمله‌ی کرایه‎ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‎ای است که خودش هم در مورد خودش به‎کار برد. هدیه‎های بعدی‎اش هم همینطور بودند. شادم می‎کردند. – جعبه‌ی خالی مسواک! – ماه‎ها بود دنبال قوطی خالی مسواک می‎گشتم تا مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‎دانم اما من همیشه از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‎کند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‎کند. در مورد من فرق می‎کرد، گفتم که، از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ی مردهای دیگر است. از آن‎ها که برای نشان دادن دست و دلبازی‎شان هدیه می‎خرند و حسابی پول خرج می‎کنند. می‎خواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از شادی نمی‎دانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمی‎کنم شما از این خطاها مرتکب شوید. اصلاً فکر نمی‎کنم از این‎جور هدیه‎ها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیه‎هایش همه عجیب‎ و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یک حادثه‌ی دلخراش است، یک عزای عمومی! خنده‎دار است نه؟ از نظر او این بی‎دقتی برای یک خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‎گفت، ‌پیدا کرده‎بود و نمی‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمی‎دانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس و ناکسی یاد داد!
می‎بینید؟ بی آن که بخواهم، نامه‎ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دلتان خواست می‎توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‎توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز کشیده‎اید و وقت می‎گذرانید. اما مواظب گل‎میخ‎های کنار پنجره باشید. اگر بی‎هوا بلند شوید، سرتان به گل‎میخ‎های پرده اصابت می‎کند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شب‎هایی بود که من کابوس می‎دیدم. شما که شکر خدا کابوس نمی‎بینید؟ کابوس‎های من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی می‎شود که دیگر کابوس نمی‎بینم. آن وقت‎ها اما در هفته،‌ خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه‌ی کابوس‎هایم را روی همین تخت می‎دیدم، گاهی شک می‎کنم که نکند کابوس‎دیدنم مربوط به تخت‌خواب باشد. امیدوارم با این اوصاف،‌ امشب که روی این تخت می‎خوابید کابوس نبینید! یک بار خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره‌ی‌ قاتلش را دیده بودم -یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود که دو سه باری با او دعوامان شده بود- وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. لحظه‎ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‎خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار می‎زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌ی‌ موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیده ‎بود که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‎تابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‎ همه‌ی‌ اتاق‎ها را روشن کند و همه‌ی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سال‎ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه‌ی ‌دیگری نیست و اسباب‎ و اثاثیه همان‎ها هستند و… فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سال‎ها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ی دیگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او برای آن که باور کنم همه خواب بوده،‌ از روزهای خوش‎مان گفت، و وقتی قیافه‌ی ناباور مرا دید، آلبوم‎ها را آورد و عکس‎ها را نشانم داد، عکس‎های عروسیِ خودمان را. از جزئیات عروسیِ خصوصی‎مان گفت. می‎دانید، ما قبل از مراسم مسخره‌ی ‌عروسیِ رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شب‎ها برایش نقشه کشیده‎ بودیم. کلی هم بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوه‎ای،‌ قرمز و زرد،‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هر دو از یک پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیده ‎بود را با حرص از دستش گرفت و گل‎هایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد که دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچه‎های یاس‎ سفید درست‎کرده ‎بود، روی پیشانی‎ام بست. دیگر غروب شده ‎بود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که آخرش کار به زوزه‎کشیدن و سرخپوست‎بازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که می‎رقصید مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» می‎خواند؛ ما هم با او هم‌صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن،‌ مثل اغلب عروسی‎ها، فی‎البداهه‎کاری بود و برنامه‎ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‎ای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سه‎پایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و… و خب نمی‎شد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی کاغذ پیاده می‎کردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‎مان بر سرِ‌ کیفِ سنگینِ‌ من بود. خب دلم نمی‎خواست بدهم او بیاورد. کیف من بود. خودم باید می‎آوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل می‎کنند بدم می‎آید. – به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی- ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‎گرفت. این جمله‌ی «خانم‎ها مقدم‎ترند» هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ این‎ها احترام‎های الکی است که مردها اختراع کرده‎اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش می‎شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‎رسید. با هم که به خرید می‎رفتیم بی‎برو برگرد ساک‎های خرید را او حمل می‎کرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلوییِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‎کرد. سفرهایمان که دیگر نورِ علی‏‎ نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را بر می‎داشت و من فقط باید کیف رودوشی‎ام را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود می‎آوردم. آن وقت انتظار داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، ‌یک ساک سوغاتی به چمدان‎ها اضافه می‎شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‎شد؛ و همه را باید خودش می‎آورد. یک روز طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی‌و‌دومین بار از او خواستم یکی از ساک‎ها را به من بدهد. و او نگاهی به من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگین‎تر از آن بود که انتظار داشتم. لحظه‎ای بعد، هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساک‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ی سوغاتی‎ها را به من داد و در آخر بندِ کیفِ چرمی‎اش را هم انداخت دورِ گردنم. این‎ها را می‎گویم که بدانید با او نمی‎شود بحث کرد، فقط می‎شود لجبازی کرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده ‎بود، اما صدمتر جلوتر،‌ دیگر آرام شده‎بود. -این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‎ندرت پیش می‎آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است!- همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول کنار خیابان می‎آمد و «گردو شکستم‎» بازی می‎کرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیاده‎رو به‎دنبالش می‎رفتم. او دست‎هایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت می‎زد و از روی جدول کنار خیابان می‎آمد. پانزده دقیقه پیاده‎روی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمی‎کردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده ‎بودند و با تعجب به ما نگاه کرده ‎بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم‌کم خودمان از موقعیت‌مان خنده‎مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیب‌مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله‌ی غش و ریسه رسیده‎ بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. می‎ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‎خواستم چمدان را زمین‎ بگذارم. مهرداد از خنده کم‎مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید،‌ که با دیدن ما در آن وضع، حسابی جا خورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساک و چمدان‎ها، حتی نمی‎توانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلیِ‌خودش را با مردسالاریِ موجود میان من و مهرداد مقایسه می‎کرد! تازه شش ماه بود ازدواج کرده ‎بودیم.
اصلاً هیچ می‎دانستید این آقا مهرداد، «شب‎های چهارشنبه هم غش می‎کند!؟» البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنی‎اش می‎کند: «علاوه بر آنچه شما از بدیِ کالا و بی‎دوامیِ‌ آن می‎گویید، عیوب دیگر هم در آن هست.»  منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‎دقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و چه می‎دانم چوب‎سیگارش می‎گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‎کند. لباس‎هایش را و لنگه‎های جورابش را از زیر مبل‎ها و کنار و گوشه‎های خانه پیدا می‎کنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش می‎برد آشپزخانه جا می‎گذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‎کند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‎کنم و کلید انباری را درست دو ماه پس از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش می‎یابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‎مانید. راستی از من به شما نصیحت،‌ هیچ وسیله‌ی‌برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمی‎کنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش کنید. شاید هم من کمی بی‎انصافی کرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‎توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‎دانید در خانه چه لقبی به شما داده‎ام؟ «زلیل‎مرده»! نخیر، اشتباه نکنید،‌ غلط املایی نیست،‌ به نظر من، البته خیلی می‎بخشید، به نظر من، شما از آن «ذلیل‎مرده»ها هستید که با «صاد»، «ضاد» هم می‎شود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمی‎دانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‎اید،‌ اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح سؤال‎های به‎جا و نابه‎جایتان به وسیله‌ی تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال گزارش‎های درِپیتی‎تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به آدرس منزل‌مان فرستادید به درد پیک‎های دبستانی هم نمی‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نکته‎ای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته ‎بودید که بچه‎های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‎های ادبی‎تان -البته من اسمش را گذاشته‎ام «لاس ادبی»، شما می‎توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- راجع به رمان‎های عهد بوق و حتی کتاب‎های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرف‎ترین کاری که می‎توانستید بکنید ارسال آن کارت‌تبریک‌ها بود. شوهرِ‌ من از این لوس‎بازی‎ها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارت‎ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آن‌ها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنی‎اش این است: زنت که مُرد، با کله می‎آیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریک‎ها را به پانل زده‎ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، ‌شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از لحظه‌ی ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوض‎کردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بی‎مقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از «ظلیل‎مرده» چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات شرافت لکه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هایم را برایش تشریح کنم: حدس می‎زنم «ضلیل‎مرده» به بهانه‌ی دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کرده‎اند و او برای جبران زمان از دست رفته‎ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سر راه رفته‎اید یک کاپوچینو هم خورده‎اید. ‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قویِ مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامه‎نگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگی‎ها فریب نمی‎خورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعه‎ها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور می‎تواند یک روز ساعت شش به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید قبلاً هم این کار را کرده‎ام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشته‎ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه می‎دانم شماره‎ تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامه‎ها و بقیه‌ی کارت‎تبریک‎هایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکرده‎ام، ولی به این زودی‎ها از تک و تا نمی‎افتم. یکی دو ماه پیش، از خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‎کرد؛ به نامه‌ی ‌شما که رسید، آن را خواند و مدت‎ها به کارت‎تبریک‎ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‎شنوید عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش می‎آید. باور نمی‎کنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاورده‎ام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‎گذاشت.
فکر نکنید از همه چیز بی‎خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان می‎دانم برای چه بعضی وقت‎ها ریش می‎زد و کت و شلوار دامادی‎اش را می‎پوشید و می‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا –همکارمان- شنیده بود که آن «پتیاره» -می‎بینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشته‎ام!-‌ مثلاً‌ فردا قرار است بیاید دفتر به همکارانش سر بزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی می‎شد حدس زد که دارد چه غلطی می‎کند. شما که آن دختر را ندیده‎اید. دفتر که می‎آمد، اندازه‌ی ‌یک عروس آرایش می‎کرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش می‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‎کرد تا به استاد فرهی می‎رسید. استاد را البته با احساس بیش‎تری می‎بوسید. گاهی آبدارچی‎های طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار می‎شدند، با بهانه و بی‎بهانه به دفتر روزنامه می‎آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‎کشیدند تا سهمیه‎اشان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای حروفچینی هفته‎نامه استخدامش کرد،‌ دیگر فاتحه‌ی مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته،‌ یکشنبه‎ها بود که روز مقابله‌ی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‎رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید می‎رفت تا اگر «واوی» جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای فضولی‎هایم حقوق می‎گیرم، چطور می‎توانم نفهمم که آن شازده‌خانم روزهای یکشنبه غلیظ‎تر آرایش می‎کند و مانتوهای جدیدش را یکشنبه‎ها می‎پوشد و عطرهای سی‌و‌‎پنج ‎هزار تومانی‎اش را فقط یکشنبه‎ها می‎زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحب‎مرده‌ی من خیلی بیشتر از رابطه‌ی آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبه‎ها پرت می‎شده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش می‎شدم و می‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‎پیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کرده‎ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. این‌ها را می‎نویسم که بعدها نگویید فلانی خدا بیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ‎موش خوراندید. بهتر است دیگر از «پتیاره» حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمی‎اندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه‌ی حتی عصر،‌ بی‎اجازه‌ی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش می‎توانیم از شما حرف بزنیم؛ از «ضلیل‎مرده»، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک «ز» بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا «ز» موجود در زبان فارسی رضایت می‎دهم. شش هفت تایی «ز» دیگر هم ساخته‎ام که به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم کرد.
می‎بینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ی خوردن است. سر زدن هم نمی‎خواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانه‎داری هستم و یا می‎خواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از گردگیری بدم می‎آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‎شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به قول شاعر،‌ انگار «عزیزترین عزیزها» مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را می‎دانم. امشب که من و دوستانم به عروسی رفته‎ایم، شما هم می‎توانید جشن بگیرید. اولش نمی‎خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم می‎آید. من عروسیِ خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسیِ‌دیگران. البته در این مورد،‌ مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانواده‎هایمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمی‎خواستم بروم،‌ چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم می‎داند من از مجلس عروسی بدم می‎آید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمی‎کند بروم. اما دیشب می‎گفت بروم، برای تغییر روحیه‎ام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول به خودم نهیب ‎زدم که اشتباه می‎کنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که رفتم. می‎دانید؟ من حتی می‎دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‎کنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه و شانزده روز دیگر می‎شود سه سال که شما پنهانی همدیگر را می‎بینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا،‌ حتی اگر من هم نباشم،‌ بقیه‌ی بچه‎های دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آن‎ها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچه‎های ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند،‌ تا هزار تا گزارش و عکس و نقد و تحلیل،‌ به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‎کنید که اگر می‎دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‎روم چون عاشقش هستم. چون می‎خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‎کند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‎توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‎های بغل‎زدن، بوییدن، و عشق‎ورزیدنش را پُر کرده‎ام. شما نمی‎توانید جورِ تازه‎ای بغلش کنید. به او ثابت کرده‎ام هیچکس نمی‎تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‎های شبانه و مسافرت‎های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‎زدن‎های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید، هیچ جور نمی‎توانید او را بغل کنید که من صد بار بغل نکرده باشم. شرط می‎بندم نمی‎توانید وقتی نشسته و روزنامه می‎خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‎معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‎اش را به کناری پرت کنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‎ای طولانی، بر لب‌تان بدوزید. شما حتی نمی‎توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‎افتد. شما خیلی زودتر از من برایش کهنه می‎شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‎انگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر می‎کنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد می‎دانید و در جای جای خانه مرا می‎بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‎افتید و مواظب سرتان می‎شوید تا به گل‎میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‎افتید. اگر کارت ‎تبریک‎های خودتان را که به پانل نصب شده ببینید، ‌یاد من می‎افتید؛ و اگر قلک سفالی، ‌آلبوم‎ها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم می‎خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‎افتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون بگردد،‌ شما ‎می‎دانید در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‎دانید در اتاق خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم کند، شما پیدایش می‎کنید،‌ و اگر کلید انباری را خواستید،‌ لااقل شما می‎دانید در جیب کاپشنش است؛‌ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‎افتید. شما همه‌ی‌ این کارها را با به‎یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس هم ببینید، به یاد من می‎افتید،‌ اصلاً‌ شاید در کابوس‌تان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. می‎بینید؟ همه‌ی‌ جوانب کار را سنجیده‎ام و از میان همه‌ی ‌محاسباتِ صددرصدی‎ام، فقط دو ‎درصد حدس می‎زنم که این نامه را نیابید؛ نیم‎درصد حدس می‎زنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یک هزارم درصد احتمال می‎دهم که اصلاً‌ رابطه‎ای بین شما دو نفر نباشد!! ■