تابوتی بر هزاران دست | پویان حسن زاده

کوچک است اینجا ، خیلی کوچک . جایش نمی شود ، پاهاش را جمع کرده است در سینه و چانه را گذاشته روشان . نگاه می کند به دیوار روبروش ، دیوار سرد ِکدر ، تاریک و مات که ماسیده است آن جلو . چهره داده به چهره اش ، نگاهش می کند و می خندد به او که اسیرش شده است .
مرد هم نگاه می کند دیوار را ، انگار نمی تواند چشم هاش را ببندد ، چیز دیگری هم نیست ، جای دیگری هم نیست که نگاه کند . زمین است زیر پاش از خاک نرم ، که کرم ها درش دارند می لولند وچهار دیوار سخت ِ بلند چهارسوش را گرفته اند ، نگاهش می کنند از هر چهار طرف و می خندند … .
اینجا کوچک است ، در ندارد و پنجره هم . انگار در چاهی عمیق افتاده است ، چاهی که از ته اش دیگر آسمان پیدا نیست . دیوار بغلش کرده است ، در آغوش کشیدتش ، مثل مادربزرگ ها که نوه ی کوچکشان را می نشانند در بغل و فشارش می دهند روی سینه و شکمهاشان ، درون سینه خفه شان می کنند و شاید از روی محبت است . دیوار هم شاید از روی محبت در آغوش گرفته اورا ، … نمی داند ، هیچ نمی داند … تنها می داند زمینی دارد زیرپاش ، زمینی که مال خودش است ، مال خود ِ خودش … .
دیوارها دورش را گرفته اند ، هر لحظه انگار جلوتر می آیند و می خواهند زمین را ازش بگیرند ، انگار می خواهند تقاس بگیرند ازش ، تقاس آن سالها که دیوار نداشت زمین ، بی حصاربود دشت ، رها بود و آزاد ، یله بود در فضا زمین و مانده بود همینطور … .
حق داشـت دیوار هم ، باید تقاس می گرفت . … هه … خیلی پیش تراز این ها باید می ساختنداش بر زمین ، که بگیرد در آغوش مرد را ، بغلش کند و سرش را میان سینه بگذارد وحالا خفه اش کند … .
اما حالا ساخته بود دیوار را مرد ، بلند ساخته بودش و زمینش را جدا کرده بود ، زمین زیر پاش شده بود مال خودش ، مال خود ِخودش . سند به نامش زده بودند . ساخته بود دیوار را ، بلند ، خیلی بلند ، با کمک آن پیرمرد ـ که مهربان بود ـ و دوستانش که دوستش می داشتند ـ که حتما ً دوستش می داشتند ـ دوستان مهربانی که بلند کردند دیوار را باهاش و زمینش راجدا کردند ، سهمش را دادند … . زمین حالا شده بود مال خودش ، مال خود ِخودش …
ـ باقی زمین برای که مانده بود ؟
چه خیالی است ، او را چه کار ؟ زمین خودش مهم بود که داشتش و دیوار ساخته بود اطرافش ، چهارسوش ، تا ازش نگیرند آن را وشده بود حالا مال خودش ، سند هم داشت … . مادربزرگ بغلش کرده است . صورتش را فشار می دهد روی سینه و بوی عرق تنش می پیچد در بینیش ، بوی تند عرق ته بینی اش را می سوزاند . خفه دارد می شود . شک دارد به محبت مادربزرگ و به آغوشش ، شک دارد به مهرش ، به دستانش که سرش را روی سینه نگه داشته اند و دارند خفه اش می کنند .
دیوار قدم جلوتر می گذارد و مرد پاهاش را کمی عقب تر می برد ، بیشتر می فشاردشان در سینه . تنفس براش دارد سخت می شود ، … اما چه خیالی است ؟ زمین دارد ، زمین برای خودش . زمین زیر پاش مال خودش است ، مال خود ِخودش …
ـ باقی زمین مال کیست ؟
نمی داند ، تنها می داند مال او نیست ، خب او را چه کار ؟ خودش که زمین دارد . تازه زمینش سند هم دارد ، دیوار نیز . دیگر هیچ کس نمی تواند بگیرد ازش زمین را .
دیوار باز هم آرام جلو می آید . چقدر بلند است ، چه خوب که بلند است …
ـ هر چه بلند تر باشد بهتر است ، دیوار محافظ زمین توست .
یادش می آمد حرف های آن پیرمرد ـ که مهربان بود ـ و حتما ً چیزی می دانست که گفته بود این را ، زده بود پشت کمرش و گفته بود که : باید همت کرد بلند ترش هم کرد . بردندش بالا باهم ، خیلی بالا ، آنقدر بردند بالا که انگار تا ته آسمان رفته است ، انگار تمام نمی شد بلندیش ، … حتما ً چیزی می دانست که گفته بود ، حتما ً چیزی می دانست …
ـ باید بلند تر باشد ، هرچه بلند تر بهتر
چرا می خند ند ؟ او نمی داند ، سینه ی مادر بزرگ دارد کم کم کلافه اش می کند نفسش را دارد می گیرد ،
ـ چرا می خندند ؟
صدای خنده می پیچد در گوشهاش ، پر می کند فضای کوچک اتاق را ، آرام آرام صدای خنده ها پشت دیوار بلند می شود ، … بلند تر ، بلند تر … شاید به او دارند می خندند ، نمی داند ، … از پشت دیوار فقط صدای خنده می آید که لحظه لحظه دارد بلند تر می شود ،
ـ که هستند اینان ؟ برای چه می خندند ؟
آزارش می دهد صدای خنده ها ، چنگ می زند به جدار گوشهاش ، … خنده ها اتاق را پرمی کنند ، گوش هاش را ، ذهنش را . پر می شود سرش از صدای خنده ها . دست هاش را می گذارد روی گوش ها ، … اما نه ، … نمی تواند فرار کند از صداها . دیوار جلوتر می آید ، نفسش دارد می برد ، مادر بزرگ رهاش نمی کند ، هنوز سرش را از محبت گرفته است روی سینه و فشارش می دهد ، … بوی عرق دیوانه اش کرده است و صدای خنده ها و دیوار که همینطور دارد می آید جلو … .
اما ، … چه خیالی ؟ زمین هنوز مانده است براش ، برای خودش ، پیشش مانده است ، سندش را دارد . هنوز می تواند بگوید که مالش است ، مال خود ِ خودش …
دیوار می آید جلو ، پاهاش را فشار می دهد ، قفسه ی سینه اش دارد خرد می شود از فشار پاها . می خواهد داد بزند ، فریاد کند ، اما مادر بزرگ نمی گذارد ، دارد فشارش می دهد روی سینه ، دارد خفه می شود . انگار فضای اتاق از هوا خالیست ، در خلاء مانده است اتاق و هوایی ندارد برای تنفس ، سینه اش خالیست از هوا ، می خواهد فریاد کند ، … از درد ، از فشار دیوار به پاهاش که به سینه اش فرو رفته اند ، از هراسش برای کرم هایی که دارند می لولند در خاک اتاق ، می خواهد فریاد کند از بوی تند عرق تن که دماغش را پر کرده ، اما نمی تواند ، … انگار صدا گیر کرده است در دالان گلوش ، در حنجره اش مانده است و نمی آید بیرون ، انگار تار های صداش از هم دریده شده اند ، فریاد گوله شده است در حنجره اش و می آید بالا ، بالاتر ، گوله دارد هر لحظه بزرگ تر می شود ، … بزرگ ، بزرگ تر ، … فضای گلوش را پر می کند ، دیگر نمی تواند نفس بکشد ، هوا نیست . راه گلوش را فریاد بسته ، دارد خفه می شود ، دستها را حلقه می کند دور گلو و فشار می دهد …
نمی تواند خودش را نجات دهد ، دیوار دارد می آید به طرفش و پاهاش را دارد له می کند . مادر بزرگ هنوز رهاش نکرده است و فشارش می دهد از محبت روی سینه ، دوستش می دارد مادر بزرگ و لبهای درشتش را می گذارد روی سرش و می بوسد او را ، موهاش را ، دستانش را . مادر بزرگ دوستش دارد اما نمی بیند انگار که دستانش راتکان می دهد به التماس ، چون مرغی که بالها را با تمام توان ، وقتی می خواهد گلوش را رهایی بخشد از تیغی که گذاشته ای برش و پرهاش را رهایی دهد از خشمت … .
دیوار می آید جلو ، زمینش دارد کوچک می شود ، … کوچکتر ، دارد تمام می شود ، پاک می شود از نقش پهن زمین … . ترک های دیوار روبروش به رقص درآمده اند ، حرکت می کنند ، آرام آرام روی هم می لغزند ، در هم فرو می روند ، پیچ و تاب می خورند ، به هم می پیچند ، کلافی می شوند و دوباره از هم باز می شوند ، از هم رهایی می یابند ، برمی گردند سر جاشان ، … بعد دوباره حرکت می کنند ، بزرگ می شوند ، با هم یکی می شوند ، از هم می شوند ، در هم می روند ، مثل ماری سردرگم بیرون می آیند از نقش دیوار . حرکت می کنند روی گردن مرد ، روی کمرش ، از گرده اش می روند بالا و می پیچند به گردنش ، چمبر می زنند دور گلوش و فشار می دهند . می پیچند مثل کلافی ، طناب داری ، حالا تقاس دیوار را می گیرند انگار … .
کرم ها از خاک نرم کف اتاق جدا می شوند ، از پاهاش می روند بالا ، آرام آرام تمام تنش را می پوشانند ، گوشت تنش را ذره ذره می کنند و می برند پایین روی خاک اتاق ، می آمیزندش با خاک و خونالود می کنند خاک را . مارها هنوز دور گردنش چمبر زده اند و آن گوله ی فریاد هنوز دارد بزرگ می شود ، … بزرگتر . گلوش هم دارد با آن گوله بزرگ می شود ، دارد می ترکد . چشمهاش دارند از حدقه می زنند بیرون و مادربزرگ هنوز رهاش نکرده است ، نمی خواهد انگار رهاش کند . شاید از محبت باشد ، شاید نمی داند ، شاید هیچ نمی داند مادربزرگ که دارد چه می کند ، شاید نمی داند که سرش را چطور روی سینه گرفته است و بوی عرق را می کند توی دماغ نوه اش و کلافه اش می کند ، خفه اش می کند … .
صدای خنده ها دوباره از پشت دیوار برمی خیزد ، دوباره می خندند . نمی داند که هستند آنها ، … خنده ها می رقصند در گوش هاش و همراهیشان می کنند مارهای دور گردنش و درهم بیشتر می پیچند . بوی تعفن از تن کرم خورده اش دارد بلند می شود و کرم ها این بار در گوشت تنش دارند می لولند که دیگر غرق خون شده است و بوی تعفن ازش برخاسته . کرم ها چشم هاش را هم که زل زده بودند به دیوار روبروش خورده اند و در چشمخانه هاش دارند می لولند ، درهم می روند ، با مارهای دور گردنش یکی می شوند ، می رقصند باهاشان ، … گوله ی توی گلوش دیگر بزرگ نمی شود ، مانده است . صدای خنده ها هنوز مارها را در رقص همراهی می کند ، بوی تعفن و خون که تهوع را بر می انگیزاند فضا را پر کرده است و گوله ی فریاد دیگر بزرگ نمی شود . مادر بزرگ رهایش می کند ، نوه اش شاید مرده است ، … خفه شده است مرد و چشم هاش را کرم ها خورده اند و دارند می لولند در خونی که توی چشمخانه هاش مانده است و لخته شده ، خشک شده است . چشمهاش دیگر نیستند تا به دیوار روبروش زل بزنند ، … اما چه خیالی است ، زمین ، مال خودش بود … !