آدرس: شهر ‌« ت » ، خيابان انشاد، خانه‌ی شماره‌ی۵۵۵ | بهرام صادقی

آتشكان

كريم آتشكان . سي ساله ، قد متوسط ، چشم ها ميشي . چشم ها ميشي ، قد متوسط ، وزن متوسط ، زيبايي متوسط . همه چيز متوسط . فقط چشم ها ميشي . اما يك چيز متأسفانه از متوسط هم پايين تر : خريدن كفش .

آقاي آتشكان كفش هايش را فقط از مغازه هايي مي خرد كه معمولاْ همراه كفش چيزي هم اضافه مي دهند ؛ مثلاْ جوراب و يا هر دو هفته يك بار قرعه مي كشند و به برندگان ، ديگ زودپز چوبي و يا كارد و چنگال پلاستيكي هديه مي كنند . اما آقاي آتشكان جوراب ها را پس مي دهد ؛ جوراب نمي پوشد . و چون مجرد است و تصميم دارد مجرد هم بماند و براي ديگ و كارد و چنگال مورد مصرفي نمي شناسد باز هم تصميم گرفته است كه هر وقت برنده شد آنها را هم پس بدهد .

مي ماند خود كفش ها . آنها يا خيلي تنگ هستند و يا خيلي گشاد و دوستان آقاي آتشكان عادت كرده اند كه آقاي آتشكان را در ساعات اداري هميشه مشغول و گرفتار ببينند . پاي لختش را بيرون مي آورد و به آن كه ديگر قلمبه سلمبه شده و از ميخچه و زگيل پوشيده است وازلين مي مالد . گاهي هم يك جعبه پودر تالك را روي آن خالي مي كند و فضاي اتاق را ناگهان غباري سفيد مي پوشاند و آقاي محسني كه حساسيت دارد به عطسه مي افتد . آقاي آتشكان دستمالش را در هوا تكان مي دهد ، ولي براي آقاي محسني ديگر دير شده است . آن وقت همه شروع مي كنند به شمردن عطسه هاي آقاي محسني …

آقاي آتشكان را كجا مي توان پيدا كرد ؟ اين خود سؤالي است . در اداره ؟ گمان نكنم . هيچ كس هنوز درست نمي داند كه اداره ي او كجاست و چيست و يا ، مهم تر از همه ، اين كه واقعاْ اداره اي در كار هست يا نه . در خانه ؟ شما بياييد خودتان امتحان كنيد . شب يا روز ، صبح يا عصر ، تعطيل يا غير تعطيل ، هر وقت خواستيد ، به درِ خانه ي او برويد و زنگ بزنيد . همين حالا ، پيش پاي شما رفته اند بيرون . بقال سر كوچه او را ديده است كه لنگ لنگان ، مثل اين كه در گِل و لاي ، دور مي شود . گاه مي ايستد و گاه به جايي تكيه مي دهد .

پس چه بايد كرد ؟ تكليف من كه مي خواهم او را ببينم چيست ؟ اين مشكل را من به طريق خود حل كرده ام ؛ يك منطق ساده و عملي ، آدمي را كه كفش تنگ يا گشاد بپوشد ، مخصوصاْ اگر پنبه در پاشنه ها و پنجه ي كفش تپانده باشد ، و گشاد گشاد راه برود كجا غير از صف اتوبوس مي توان پيدا كرد ؟

او را در انتهاي صف پيدا كردم . روي يك پا ايستاده بود و پاي ديگرش را مثل پاندول تكان مي داد . دستمالش را در مشت مي فشرد و دستش را آهسته به آنجا كه « پشت » ، نام محترمانه ي خود را از دست مي دهد تا نام محرمانه اي به خود بگيرد مي ماليد . نمي دانم چه مي كرد . شايد بازي .

كت و شلوار خوش دوختي پوشيده بود كه كاملاْ بر اندامش برازنده بود . كراوات سفيدي بسته بود كه جا به جا لكه هاي درشت قرمز داشت . انگار همين الان صاحبش خون دماغ شده است .

من رفتم جلوتر . صف ناآرام بود و مثل مار بي حالي به خود مي پيچيد . از رو به رو ، دختر سياه چرده اي مي خواست از عرض خيابان بگذرد . همين چند لحظه پيش بود كه او را ديدم كه در خيابان « صنيعي » پيش مي آمد . كمي سر چهارراه و بعد به خيابان « انشاد » پيچيد . اين جور شايع بود كه صف ها در خيابان انشاد باريك تر و كم دوام ترند . از دور اتوبوس دو طبقه اي را مي ديدم كه تلوتلو مي خورد و نزديك مي شد ، مثل مستي كه مي خواهد به هر قيمت خودش را به خانه اش برساند . به آنجا كه اعتراض و فرياد در انتظار اوست و زنش پرخاش جو كنار جوي ايستاده است .

دختر سياه چرده از كنار من گذشت . عينك درشت سياهي زده بود و دست هاي پرمويي داشت .

پيش از آن كه به خود بيايم و بتوانم به آقاي آتشكان برسم ماشين صف دراز كج و معوج را بلعيده بود . مثل شعبده بازي كه نوار بلند كاغذ رنگي را مي مكد تا بعد ناگهان گنجشكي از دهان خود بيرون بيندازد .

چيزي روي آسفالت برق مي زد . من نگاه كردم . اتوبوس ، يك لنگه كفش آقاي آتشكان را مثل تفاله اي بيرون انداخته بود .

بهروز سليم احمدآبادي

خودش هم نمي داند چرا احمدآبادي . در شهر « الف » به دنيا آمده است ؛ اما نيامده است ، او را به دنيا آورده اند . اول گفتند خيلي بزرگ است و اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد . پس چه بايد كرد ؟ از دست ماما كه كاري برنمي آمد . رفتند متخصص را خبر كردند .

متخصص ، دكتري بود كه تازه از انگلستان آمده بود و خودش را هم به سختي به دنيا آورده بودند . اول سرفه ي خشك و بي صدايي كرد كه خيال مي كرد دليل بر تشخص است ، به خصوص كه به حجم غبغبش هم افزوده مي شد و بعد به دقت زن را معاينه كرد . دستور داد خط كش و گونيا آوردند كه قطر و طول و عرض شكم را اندازه بگيرد و بعد باز سرفه كرد و باد به غبغبش انداخت . همه منتظر بودند .

ــ اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد .

ناچار شوهر زن را صدا زدند . او ناآرام و بي صبر ، در راه رو قدم مي زد و گاه ميان راه مي ايستاد و به دوردست خيره مي شد . دوردست ديوار سرد و خشك و خاكستري رنگي بود كه يك پرستار زشت و باتجربه روي آن انگشتش را به دهان گذاشته بود .

شوهر زن را به اتاق راهنمايي كردند . خودش احساس كرد كه دارند هلش مي دهند . او كه در اين لحظه كلاهش را به دست گرفته بود و آن را مي چرخاند بي اختيار به همه تعظيم كرد . چشم هايش دو دو مي زد .

ــ ببينيد ، آقاي سليم ، موقعيت خيلي نااميدانه است ( مدت مديدي از اقامت مجدد آقاي دكتر در ايران نمي گذشت ) شكم اول است ؟

با حوصله توضيح دادند كه مقصود از شكم اول چيست .

ــ بله قربان ، زن اول هم هست .

دكتر متخصص حيرت زده سرش را بلند كرد و كوشيد سرفه كند . اما نتوانست فقط بر حجم غبغبش افزوده شد .

ــ دو تا زن داريد ؟

ــ نه خير قربان ، همين يكي . از كجا اين طور خيال كرديد ؟

دكتر كينه توزانه به او خيره شد و جواب نداد .

ــ حالا بايد چكار كنيم ؟

ــ بالاخره بايد همه دست به دست هم بدهيم و با فورسپس يا سزارين و يا به وسيله ي ديگري بچه را بيرون بياوريم .

آقاي سليم ناگهان كلاهش را به سر گذاشت و به جمع دكترها و ماماها و پرستاران رو كرد :

ــ دستم به دامنتان ! يعني با زور ؟ مي فرماييد او را بايد بيرون كشيد ؟

دكتر باز سرفه كرد ، اما اين بار بر حجم غبغبش افزوده نشد . با حيرت دست به چانه اش كشيد و خشك و رسمي و كمي هم با عصبانيت گفت : نه ! سه بار گفت : نه !

فورسپس گذاشتند ، كسي نيامد . چند مانور زايماني مختلف انجام دادند ، فقط زن فرياد مي كشيد . دست آخر شكمش را پاره كردند و همه با پوزهاي بسته و دستكش هاي نايلوني دورادور تخت او ايستادند . كم كم شروع كردند به وول خوردن . مثل بالرين هاي ناشي ، آهسته و سنگين دور تخت مي چرخيدند . آقاي سليم از پشت شيشه ي نيمه مات با چشم هاي وحشت زده مي ديد كه انگار در ميان مه و غبار ، هيكلي نامأنوس و سفيدپوش چيز بي شكلي را گرفته اند و آن را به طرف خود مي كشند ، يا از دست هم مي قاپند ، يا به هم تعارف مي كنند .

اگر آقاي سليم زياد به سينما مي رفت و از موج نو سر در مي آورد ، مي فهميد كه چشم هايش دارد وقايع آوانگاردي را با حركت كند ضبط مي كند .

كجا بوديم ؟ اين كه بهروز سليم احمدآبادي قد بلندي دارد و موهايش خاكستري است و متولد شهر « الف » است ، اما در شهر « ب » بزرگ شده و در شهر « پ » درس خوانده و اكنون در شهر « ت » زندگي ميكند .

اغلب براي كار به شهر « ث » مي رود و هميشه سر راهش دو شب در شهر « ج » مي ماند ، به اين اميد كه بالاخره يك شب به آنجا برود دنبال عيش ، و تا صبح عرق بخورد و در خيابان ها راه بيفتد و عربده بكشد و آواز كوچه باغي ( آقاي سليم كوچه باغي بد نمي خواند ) بخواند و دست آخر ببرندش كلانتري و ازش تعهد بگيرند … اين رؤياي زندگي اوست ، اما حتي در شهر « ج » هم كه فرسنگ ها با شهر « ت » فاصله دارد ، از زنش مي ترسد . مي ترسد كه ناگهان وسط كار در كلانتري يا خم يك كوچه يا ته يك بن بست ( دخترهاي شهر « ج » اغلب در كوچه هاي بن بست قرار دارند ) سر برسد . زنش مرض رواني دارد .

هر سال ، آقاي احمدآبادي تابستان ها بچه ها را برمي دارد و به شهر « چ » مي برد . زنش با آنها نمي آيد و در شهر خودشان مي ماند . زنش از مسافرت مي ترسد ، فوبي دارد .

وقتي در ماشين نشستند كه به خانه برگردند و اتوبوس به راه افتاد ، بچه ها ( كه ديگر بچه نيستند ) نق نق را شروع مي كنند . كادو نخريديم ، كنار دريا نرفتيم ، رقص نكرديم ، ماشين نداريم ، ويلا نداريم … همه اش با فعل نفي شروع مي شود .

اتوبوس ، ميان راه از شهر « ح » مي گذرد . مي ايستد كه هر كس خواست برود سوهان و مرباي شقاقل بخرد . مرباي شقاقل براي كمر خوب است ، كمر را سفت مي كند . ولي چه فايده ؟ سوهان ها توي دهان آب مي شود ، براي دندان مصنوعي خوب است . درست . ولي چه فايده ؟ كه برود بيفتد روي آن … روي آن … برويم پايين ، چيزي براي مامان بخريم . طفلكي مامان ! تنها توي آن خانه ي لعنتي … ديگر عقش مي نشيند ، شما برويد . فقط مواظب باشيد دير نكنيد . آقا ! مگر شما پياده نمي شويد ؟ اينجا شهر « ح » است . مي دانم ، فقط اجازه بدهيد بخوابم . لااقل اينجا كمي بخوابم …

شهر « ح » را هم پشت سر مي گذارند .

تلق … تلق … تلق ! بچه ها بزرگ شده اند و مي خواهند بروند دانشگاه ( كنكور ) و خارجه ( پول ) و شوهر مي خواهند و هوشنگ سليم احمدآبادي تازگي ها يك گرل فرند پيدا كرده است ( منيژه ) و پول توجيبي مي خواهد ، بيش تر مي خواهد ، و مي خواهند دوتايي فرار كنند …

رسيديم . رسيديم به شهر « ت » . پياده شويد !

لابد در شهر « خ » هم خواهد مرد .

كريم

شهرام كريم . سي و پنج ساله . قد … چشم ها … وزن … رنگ موها … تحصيلات … قد ، چشم ها ، وزن ، رنگ موها ، تحصيلات .

محتويات جيب هاي آقاي كريم :

1- پاشنه كش

دراز و زرد رنگ .

واقعاْ اين درست است كه جد بزرگ آقاي كريم اين پاشنه كش را از عشق آباد خريده بوده كه به حاجي صمد هديه بدهد ؟ اين مسأله تا به امروز حل نشده است و آقاي كريم كه به كتاب هاي پليسي علاقه ي فراواني دارد ، يك روز تصميم گرفت اين راز را با توسل به شيوه هاي كارآگاهي … ( ولي قرار ما اين نيست كه جمله پردازي كنيم .)

مادر ! چيزي يادت مي آيد ؟ خوب ، يك چيزهايي . پدرت خدابيامرز وقتي ده ساله بود و شاگرد پدرش بود يك روز مي رود توي پستوي دكان و آنجا قباي پدرش را مي بيند كه گوشه اي مچاله شده است . دست مي كند تو جيب قبا و اين پاشنه كش را پيدا مي كند . آن را برمي دارد ، بهتر بگويم مي دزدد . بعد كتك مفصلي هم مي خورد ، با تعليمي . ولي مادر ! من خيال مي كردم ( كجا شنيده بودم ؟ ) كه پاشنه كش مال جد مادري من است . پدر من ؟ يعني مي گويي پدر من پاشنه كش داشته باشد ؟ …

مادر به گريه افتاد و هيچ كدام از شيوه هاي معمول كارآگاهي نتوانست معلوم كند كه بالاخره جد مادري شهرام پاشنه كش را از عشق آباد خريده است يا جد پدريش . اما يك نكته مسلم بود ؛ جد بزرگ او وقتي از عشق آباد برمي گردد در خانه اش سور مي دهد . ابول جارچي از صبح زود با دهل و نقاره در كوچه هاي ده راه مي افتد و جار مي زند . پسرش ، پابرهنه و با چشم هاي تراخمي ، دنبالش مي دود . انبوه مگس ها دور سر كچلش هاله اي از صدا ساخته اند كه به نظر مي آيد مثل هاله ي سرهاي قديسين ابدي باشد .

خانه ي بزرگ جد بزرگ پر مي شود . سبيل به سبيل . همه چهارزانو نشسته اند و بفهمي نفهمي يكديگر را محترمانه هل مي دهند . معلوم نيست با اين فضاي كم ، تكليف كسي كه باد در دلش بپيچد چيست . به هر حال هر كس راه حل خودش را دارد . سبيل به سبيل . چاي و شيريني و ميوه و قليان . تازه وارد ، همه با هم بلند مي شوند . دولا و راست مي شوند و مي نشينند . ياالله ! باز بلند مي شوند . تازه وارد مي گويد : ياالله ، مي نشيند . صداي قليان . خوب مي فرموديد ! بله ، هنوز سوار نشده بوديم كه … الله اكبر ! چه قيامتي ، چه محشري ! جد بزرگ رويش را به حاج صمد مي كند و مي گويد :

ــ حاجي برايتان چيزي آورده ام .

حاجي پاشنه كش را مي گيرد ، اما تشكر نمي كند . پاشنه كش دست به دست مي گردد . طلا است ؟ نه ، آب طلا است . ولي باور كنيد بعينه كه طلا است ! بفرماييد حاجي مبارك باشد !

حاجي صمد پاشنه كش را مي گيرد ، آن را كمي سبك سنگين مي كند و بعد هل مي دهد در جيب آرخالقش . همان وقت است يا كمي بعد يا جلوتر از آن كه جد بزرگ تفنگش را نشانه مي رود و جمعيت ناگهان به خود مي آيد ؟ جد بزرگ روي مخده نيم خيز شده و دستش را گذاشته است روي متكاي بزرگ قرمز رنگ و حاج صمد با چشم هاي متعجب و بي حركت روي قالي ولو شده است .

جد بزرگ آهسته تفنگش را مي گذارد كنار دستش . آنها كه نزديك تر نشسته اند شنيده اند كه مي گويد : « خون حاج صمد زياد هم قرمز نيست ، همين را مي خواستم بفهمم . »

ولي مادر ، تكليف پاشنه كش چه مي شود ؟ چه طور دوباره به دست ما مي افتد ؟ خوب مي گويند پسر حاج صمد آن را به يك درويش غريبه مي فروشد ، غريبه و ديوانه و درويش … آه ! آه ! آه !

شهرام كلافه شده بود . قلبش به تندي مي زد . فرياد بلندي كشيد و همه ي كتاب هايش را ( اول پليسي ها را ) به هم ريخت و روي آنها لگد زد و بعد گوشه اي نشست و سرش را ميان دست هايش گرفت ، آن را مثل هندوانه ي نارس فشار داد … مادرش بي سر و صدا گريه مي كرد .

شهرام تا چند روز با هيچ كس حرف نمي زد ، اما بعدها اغلب فراموش مي كرد كه حتي پاشنه كش زرد درازي هم در جيب دارد .

2- شانه

شهرام اين شانه ي بزرگ دانه درشت آبي رنگ را كه معمولاْ زن هاي تازه به دوران رسيده ي دهاتي به دست مي گيرند در جيب بغلش مي گذاشت ( راست يا چپ ؟ ) . جيب بغلش باد مي كرد و سرِ شانه از آن بيرون مي زد و شهرام هميشه مواظب بود كه دولا نشود يا كتش را در نياورد يا حركت تندي نكند ، شانه مي افتد .

آن روز كه با « او » قرار داشت بعد از ظهر بود . نيم ساعت زودتر به كافه رفت . پنكه ي سقفي ، خسته و بي ميل دور خود مي چرخيد ، مثل رقاصه ي نيمه خوابي كه هنوز مجبور است براي تنها مشتري مست آخر شب برقصد . كافه نيمه تاريك بود …

چه ميل داريد ؟ چه بگويد ، حالا چه كنم ، تجربه … تجربه … اين همان چيزي است كه لازم است و همان چيزي است كه من ندارم . تجربه در ديدار ، در قرار گذاشتن ، و در ادامه ي دوستي …

بار اول بود كه با يك « او » آشنا شده بود ؛ در يك مهماني غم انگيز و سوت و كور ، و بر حسب تصادف كسي اشتباهاْ « او » را معرفي كرده بود . و اولين بار بود كه طبق معمول قرار كافه اي گذاشته بودند .

اما بعد از اين ؟ كتاب هاي پليسي كمكي نمي كردند . گارسون كافه گوشه اي چرت مي زد و صندلي ها در سكوت و خلوت بعد از ظهر خستگي در مي كردند . صندلي شهرام گاه صدا مي كرد ، صدايي زير و كشيده شبيه به اعتراض كسي كه نمي داند چرا بر خلاف همكارانش باز هم بايد بار را تحمل كند و گاه در سكوت كامل فرو مي رفت ، سكوت كسي كه بالاخره تسليم مي شود .

شهرام نيم خيز شد كه به ساعت ديواري كافه نگاه كند . ناگهان شانه ي دراز دانه درشت آبي رنگ روي موزاييك ها افتاد و غلتيد و درنگ صدا كرد . گارسون از خواب پر رؤيايش پريد . با خشم به شهرام نگاه كرد … آخر كسي تازه دست به جيب برده بود كه به او انعام بدهد !

بايد آن را بردارم و در جيب بگذارم و به گارسون بگويم كه آماده باشد . تا او نيامده است آن را بردارم . بگويم آماده باشد كه هر وقت او آمد ديگر چرت نزند . بعد شايد او را به سينما دعوت كنم و اگر او قبول نكند و اگر بخواهد كه بيايد اتاقم را ببيند و اگر او بپرسد كه در ماه چقدر حقوق دارم و اگر او بخواهد كه برويم برقصيم و اگر ناگهان او چشم هايش را در چشم هايم بدراند و بگويد براي چه با من قرار گذاشتي و اگر او بخواهد كه برايش توضيح بدهم كه نسبت به او چه احساسي داريم و اگر او … او … او … عو … عو … عو … عوعوعوعوعو …

3- جعبه

جعبه يا قوطي . در جيب راست بغل ( يا چپ ؟ ) .

شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد ، مدتي هيچ كار نمي كرد .

مي بينيد كه اين عبارت را مي توان به سه جزء تقسيم كرد و هر جزء را توضيح داد : جعبه را باز مي كرد . اما نه به همين سادگي و شايد هم به همين سادگي .

اگر به خاطر بازكردن جعبه نبود كه شهرام هيچ وقت صبح سحر بيدار نمي شد و از جا نمي جست و صورتش را هيچ وقت با آن دقت نمي شست و سجاده اي را كه ديگران براي نماز پهن مي كنند با صفاي يك زاهد بر روي گلهاي قالي نمي گسترد و لب پنجره نمي رفت كه يك دم چشم ها را ببندد ، از خود بي خود شود و نفس عميق بكشد و برنمي گشت و كنار سجاده ي قديمي كه از مادرش به يادگار مانده بود زانو نمي زد و ابلهانه به جعبه ي كوچك بي قواره خيره نمي شد و بعد از آن شاخه هاي سبز عود را نمي سوزاند و دو شمع گچي عبيرآگين را كه در شمعدان هاي بلند نقره ( يادگار پدرش ؟ ) بق زده و خودشان را كثيف كرده بودند نمي افروخت و دستش را به آرامي و ملايمت بر روي جعبه نمي لغزاند و با دست ديگر چشم هايش را كه به سوز افتاده بود فشار نمي داد و منتظر آن صدا نمي ماند .

صدايي نامحسوس برخاست و در جعبه باز شد .

شهرام آن را از كنار سجاده برداشت و از روي قالي بلند شد .

روي تختخوابش دراز مي كشيد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد و روي تختخوابش دراز مي كشيد .

انگار موسيقي ملايمي مي خواست اتاق را پُر كند . يك موسيقي تند و گنگ ، شيرين و خاموش ، پرطنين و بي صدا . از كجا مي آمد ، از سقف ، از كنار در ، از آن گوشه ، توي آن سوراخ كه شب پيش موش ها در آن ضيافتي داشتند ، يا از اتاق بغلي ، از دهان بي دندان پيرمرد همسايه و يا از ريشه هاي جاروي رفتگري كه سرفه مي كرد و فحش مي داد و اخ و تف به زمين مي انداخت و مي روفت ، و مي روفت و مي روفت . و يا از همهمه ي خفه ي شهر و يا از غرش ناگهاني و سمج موتور خسته ي ماشين باري كهنه اي كه هر نيمه شب آن را كنار خيابان مي گذاشتند و راننده اش از بيابان ها مي آمد … ملايم ، ملايم و همراه با قطره هاي اشكي در چشم هايش كه هيچ وقت فرو نمي ريخت . گاهي شهرام فكر مي كرد نكند چشم هايش مرضي دارد كه نمي تواند گريه بسازد .

آن وقت جعبه را مي گذاشت روي شكمش و بار ديگر ابلهانه به آن خيره مي شد . توي آن را مرتب و منظم مي كرد و درش را مي بست . درق ! بعد از آنها خواهش مي كرد كه بيايند تو و بنشينند .

… بعضي روزها يكي يكي مي آمدند . مي رقصيدند ، شكلك در مي آوردند و بعد مي رفتند . بعضي روزها ديگر نمي رفتند و بعضي روزها اصلاْ نمي آمدند .

اگر نمي رفتند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . بايد با آنها سر و كله بزند ، كلنجار برود ، به خودش بپيچد و با هر كدام گلاويز شود . غروب ، پيرزن همسايه در اتاق را مي زد و برايش چاي مي آورد و در و پنجره ها را باز مي كرد و شمعدان ها را مي گذاشت روي كمد و آب مي آورد كه او صورتش كه عرق كرده بود و دهانش را كه كف كرده بود بشويد . بعد شهرام تشكر مي كرد و از خانه مي رفت بيرون .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .