سیزدهم آذر، روز مبارزه با سانسور تا واپسین دم!

سیزده سال پیش کانون نویسندگان ایران به یاد دو عضو موثر خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، که در پاییز ۷۷ به دست آمران و عاملان حاکمیت خودکامه به قتل رسیدند، سیزدهم آذرماه را روز مبارزه با سانسور نام گذاشت. اینک ثمره‌ی خون آن دو و هزاران تن دیگر که در این سال‌ها جان خود را فدای آزادی کردند به بار نشسته است و اکنون بسیاری از مردم ایران یک‌صدا آزادی را فریاد می‌کنند. 

سهم نویسندگان ناوابسته و آزادی‌خواه در سایه‌ی حاکمیت واپس‌گرا و آزادی‌ستیز همواره تهدید و ارعاب بوده است و با این‌همه هرگز از مبارزه با سانسور دست نکشیده‌اند. اما سانسور تنها به کاروبار نویسنده و هنرمند محدود نیست و ابعادی بسیار گسترده‌تر دارد که بر فرهنگ جامعه و جنبه‌های گوناگون زندگی مردم تأثیر می‌گذارد. بی‌شک فساد و جنایت سیستماتیک در حضور رسانه‌های آزاد به‌راحتی انجام نمی‌گیرد. از این رو مافیای قدرت و ثروت و فساد همواره از جمله‌ی حامیان سانسور بوده‌ است چون وجود آزادی بیان دست آن‌ را از جان و مال مردم کوتاه‌تر می‌کند. 

سرکو‌ب‌گران به شیوه‌های گوناگون مانع گردش آزاد اخبار و اطلاعات می‌شوند؛ اینترنت را که امروزه جزء جداناشدنی زندگی مردم است محدود یا قطع می‌کنند؛ با ایجاد امواج پارازیت سلامت مردم را در خطر جدی می‌اندازند؛ با هر کسی که انتقاد و اعتراض مردم را خبررسانی کند، از خبرنگار و روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس تا فعالان شبکه‌های اجتماعی، به‌شدت برخورد می‌کنند و حتی از ربودن و کشتن فعالان مدنی و خبری خارج از ایران نیز ابایی ندارند. 

امروز شاهدیم که خواست حذف سانسور از حوزه‌ی ادبیات و هنر فراتر رفته و، به گواه اعتراض‌هایی که با شعار «زن زندگی آزادی»‌ پا گرفت، به خواستی عمومی بدل شده است. مردمی که سال‌ها سانسور را با تمام وجود تجربه کرده‌اند اینک از رسانه‌های حکومتی روی‌ برگردانده‌اند. بسیاری صدا و سیمای «ملی» را دستگاه دروغ‌پردازی و اعتراف‌گیری می‌دانند و تیراژ مطبوعات دولتی و وابسته نیز از همین بی‌ا‌عتمادی خبر می‌دهد. افزون بر این، پنهان‌کاری و تحریف اخبار گاه به خشم مضاعف می‌انجامد، چنان‌که در سانسور اخبار شلیک به هواپیمای اوکراینی رخ داد. اعتراض گسترده به طرح «صیانت از حقوق کاربران در فضای مجازی و ساماندهی پیام‌رسان‌های اجتماعی» از دیگر نمونه‌های ایستادگی مردم برابر سانسور سیستماتیک بوده است. 

با افزایش آگاهی عمومی سانسور نیز شکل‌های پیچیده‌تری به خود می‌گیرد. مزدبگیران دستگاه سرکوب به مدد نویسندگان و هنرمندانی که در نقش همکاران بی‌جیره‌ومواجب دستگاه سانسور گاه به نعل می‌زنند و گاه به میخ، می‌کوشند حقیقت گم شود و واژه‌هایی چون آزادی‌خواهی و آزادی‌کُشی یا وابسته و مستقل از معنا تهی شوند. در چنین شرایطی همراهی و همکاری اهل قلم ناوابسته به قدرت حاکم در راه دفاع از اندیشه و بیان و مبارزه با سانسور ضرورتی انکارناپذیر است.  

کانون نویسندگان ایران، که بر اساس چنین ضرورتی شکل گرفته و ادامه‌ی راه داده است، با گرامی‌داشت روز مبارزه با سانسور بار دیگر تأکید می‌کند که تا برچیده شدن همه‌ی شکل‌های سانسور از پای نخواهد نشست. و در این راه دست تمامی نویسندگان، هنرمندان و روزنامه‌نگاران مستقل و آزادی‌خواه را در سراسر جهان به گرمی می‌فشارد  

بیانیه | کانون نویسندگان ایران

۱۳ آذر ۱۴۰۱

روزهای سیاهی درپیش است. | احمد شاملو

روزهای سیاهی درپیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه‌ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوه‌بار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. باد نماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ئی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌نی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.

سرمقاله‌ی کتاب جمعه – شماره یک- سال اول – پنجشنبه ٤مرداد ماه ١٣٥٨

https://www.instagram.com/p/CC-e0U6BJAu/

پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم

ناما جعفری
 
قبل از آن که پوستتان را بکنیم پوست بندازید،تنها پیغامی که از دستگاه حکومت اسلامی می آید همین است. یادم می آید، هوشنگ گلشیری روز خاکسپاری محمد مختاری فریاد می زد: (پیام دقیق به ما رسیده است،خفه می کنیم،ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعه مدنی،برای آزادی بیان،قربانی بدهیم،حاضریم)بعد از آن روز و آن فریادهای هوشنگ گلشیری در گورستان امامزاده طاهر کرج، نزدیک های قبر محمدجعفر پوینده و احمد شاملو،دلهره و وحشت و سرکوب هنوز می آید.هنوز قربانی می گیرد.حکومت انگار نمی داند که در این سی سال هم پوست ملت را و هم پوست نویسندگان را چنان کندیده که پوستی نمانده تا بیندازند.باید گفت:همچین کانونی که مورد تائید شما باشد آن هم با این محدودیت ها همان بهتر که نباشد. این حرف های ساده را می زنم اینجا که:چرا ادبیات ما در دنیا جای ندارد؟چون اولین قانون رشد ادبیات آزادی بیان است و شرح ناگفته ها. نه فقط در زمینه سیاسی در زمینه تجربیات درونی و شخصی و روحی نیز. جامعه ای که حق بیان راحت ساده ترین تغییرات و چالش های خود را ندارد،چون باید مطابق سلیقه قشر عقب افتاده فقط مذهبی باشد و از زیر نظر دیگران که پیرو همین عقاید هستند بگذرد.چه کانونی؟ مسخره بازی است. خاطره قتل های زنجیره ای هنوز که هنوز است از وحشتناک ترین و کثیف ترین اقدامات ضد فرهنگی این رژیم است حرف از چه می زنید شما؟ منظورتان کانون نویسندگان سرسپرده است؟«پوست‌اندازی» !!یعنی توبه و اعلام سرسپردگی در مقابل سازمان امنیت  و کنار آمدن درباره خفقان و زندان و شلاق ؟!شما بارهای بار پوست ما را کندید،به گمانم حداقلیک‌بار در دورهِ قتل‌‌های زنجیره‌یی پوستِ کانون را چنان کندند،که هنوز صدایش تکثیر می شود،اما ظاهراً هنوز کافی نیست.

(شاید هنوز حسرتِ آن اتوبوس را می‌خورند که نرفت تهِ دره).
 
آنکه باید پوست بندازند،حکومت است،نه نویسندگان و شاعران ایران
 

مختاری مختاری مختاری | رضا براهنی

چشم هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
باغ­ هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
این کویر زن آن کویر مرد این کویر کودک آن کویر آهو
این کویر طاووس آن کویر کفتر
همه می گویند مختاری مختاری مختاری
های هایا هایا هایا ها ها
های هایا مختاری مختاری مختاری
مرد می گوید ما اینجوری هستیم اینجوری اینجوری
مرد می گوید دریا را ما خالی می خواهیم خالی خالی خالی
مرد می گوید دریا را بی ماهی می خواهیم
جنگل را بی چلچله بی کفتر بی آهو می خواهیم
و خشن میگوید یک یک می گوید میخواهیم می خواهیم
و تماشا را بی طاووس
اما های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
باد می­ آید دریا می­ آید ماهی­ ها می­ آیند رؤیاها می ­آیند اما اما اما
اشک­ ها می­ آیند چشم ­های عاشق­ ها می ­آیند و زنی می گوید اما اما اما
آب می­ آید بابا می­ آید مادر می­ آید
و نفس می­آید و صدا می ­آید عشق می­ آید
زن زن زن زن زن آن فتنۀ زیبا می ­آید
های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
داغ می خواند سینه داغ میخواند زانو داغ می خواند خواهر داغ می خواند مادر
و کفن­ ها و پرچم ­ها و دکان­ ها و خیابان­ ها و دهان­ ها و دندان­ ها
هرچه هرچا و هرکه هرجا و حتی خود قاتل­ ها خود آمرها خود عامل­ ها
حتی خود او که آن بالاست بالای بالای بالای بالای بالای ما می گوید:ه
های هایا هایا ها یا ها ها های هایا هایا هایا مختاری مختاری مختاری
ممد مختاری ممد مختاری ممد مختاری مختاری مختاری مختاری

فرهنگ حذف و سیاست سانسور | محمد مختاری

| مقاله‌ی فرهنگ حذف و سیاست سانسور، از کتاب تمرین مدارا، محمد مختاری، انتشارات ویستار، ۱۳۷۷ |

سانسور در معنای مصطلح و معمولش، وجه خاص و جدید و مربوط به ابزارها و اشکال اندیشه و بیان است که از آغاز صنعت چاپ، با تحصیل اجازه برای چاپ کتاب، توسط کلیسا یا حکومت‌های استبدادی اروپا باب شد؛ و به بازرسی مطبوعات و کنترل خبر تسری یافت. از دوره‌ی قاجار نیز به روش‌های حکومت ما سرایت کرد، و به جامعه ما انتقال یافت.
کشور ما در حالی با معنای جدید سانسور آشنا شد، و تجربه‌ی آن را از قرن نوزدهم آغاز کرد، که اخذ پروانه برای چاپ کتاب، صد سال پیش از آن در خود اروپا از میان رفته بود؛ و پس از انقلاب فرانسه، آزادی نطق و بیان و انتشار کتاب و رورزنامه در قوانین اساسی اغلب کشورها تامین شده بود.
اما ”حذف“ وجه عام و قدیم و مربوط به تمام عرصه‌های پندار و گفتار و رفتار و کردار و نوشتار است که مشخصه یا عارضه‌ای دیرینه است؛ و هویت حاکم و محکوم، و حدود فکر و عمل، یا مجاز و غیرمجاز ، و نحوه‌ی سلوک و روابط هر یک از این دو را در این فرهنگ، معین می‌داشته است. منتها از آنجا که تعیین‌کننده‌ی حدود مجاز و غیرمجاز، تنها حاکمان بوده‌اند، ”حذف“ اساسا گریبان محکومان را می‌گرفته است .
اصولا استقرار و گسترش سیاست سانسور، جز بر پایه‌ی گرایش و نگرش معطوف به ”فرهنگ حذف“ امکان‌پذیر نیست. به همین سبب نیز هر چه به گذشته‌ی ملت‌ها و فرهنگ‌ها نزدیک‌تر شویم، رابطه‌ی حذف و سانسور را قوی‌تر، گسترده‌تر و مستقیم‌تر می‌یابیم. چنانکه در رم باستان یا دوران حکومت کلیسا نیز مامور یا مفهوم سانسور، به دخالت و کنترل و عیب‌جویی در تمام زمینه‌های عقیدتی و بیانی و عملی و ارتباطی مربوط بوده است. یعنی خط قرمزی بوده که هرجا اراده می‌کرده‌اند کشیده می‌شده است. حال آنکه در ”جامعه‌ی مدرن“ پس از رنسانس و عصر روشنگری، که فرهنگ حذف، دست کم از لحاظ نظری و اصولی، نفی و طردشده، و آزادی و خرد و حق فرد و تفکر انتقادی پا گرفته است، مفهوم حذف و سانسور نیز کلا مذموم و منتفی شناخته شده است، و مقاومت در برابرش حق طبیعی و بدیهی افراد جامعه به حساب آمده است.

جامعه‌ای که تحمل و مدارا و تفکر انتقادی و تنوع اندیشه‌ها را تجربه نکرده، بلکه به حذف ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌های مخالف عادت داشته است، هر پدیده‌ای را با ترکیبی از فرهنگ حذف و سیاست سانسور محک می‌زند. یعنی هم از طریق رفتارهای نهادی شده و اخلاق فردی و اجتماعی و عرف و افکار عمومی، از اختلاف و تنوع پرهیز می‌کند، و با دستورالعمل‌های ریز و درشت به خودسانسوری ودیگرسانسوری در همه‌ی زمینه‌ها مبتلا می‌ماند، و هم به استعانت و هدایت نهادهای قدرت به اعمال وافکار و حتا سلیقه‌های ثابت و یک‌نواخت و متحدالشکل می‌گراید. در نتیجه به سیاست سانسور مستقیم و غیرمستقیم متوسل می‌شود.
به همین ترتیب است حذف تدریجی یا یکباره‌ی مفاهیمی که بار سیاسی– اجتماعی– اقتصادی ویژه‌ای دارند و بازمانده‌های دوران انقلابند، مانند عدالت، مستضعف، آموزش رایگان، آزادی احزاب و غیره که طی دوسه سال یا از حافظه‌ی جامعه حذف می‌شوند، یا معناهای جدیدی می‌یابند. چنانکه اخیرا بانکها تبلیغ می‌کنند که با پس‌انداز به عدالت اجتماعی می‌رسیم!
البته فرهنگ حذف تنها از طریق سیاست‌ها و عملکردهای برنامه‌ریزی شده‌ی نهادهای قدرت تسری و تعمیم نمی‌یابد. بل‌که نوع معرفت و خلق و خو و خصلت افراد، خود مساعدترین وجه و وسیله‌ای برای استقرار و استمرار آن است. به‌همین سبب در هر گوشه از زندگی در روابط و برخوردهای افراد نیز متجلی است. چه درون خانواده که با تحکم و تقوق مردانه و پدرانه حق و رای و نظر زن و فرزند نادیده گرفته می‌شود؛ و چه در اداره و کارگاه که هر کس نفی دیگری را نردبان ترقی خود می‌کند. به همین ترتیب است رفتارهای و برخوردهای حذفی در محله و خیابان و شهر و روستا و مدرسه و دانشگاه و بازار و صنف و انجمن و گروه و سازمان و حزب وکه غالبا به منظور نفی و حذف دیگران و اثبات و تثبیت خویش صورت می‌گیرد.
در این یکصدو وپنجاه ساله که از آغاز چاپ کتاب و روزنامه در ایران گذشته است، جامعه‌ی ما میان دو فرهنگ ناهمزمان، نامتجانس و ناهمساز گرفتار بوده است. دو وجه فرهنگی قدیم و جدید، هم از لحاظ مبانی و اصول و ارزش و گرایش و روش با هم در اختلافند، و هم از بابت توزیع اجتماعی این ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها، نامتعادل و نامتوازنند. لایه‌ی نازک و محدودی از جامعه در جهت فرهنگ نو و به اصطلاح مدرنیته و مدرنیسم است که مبشر ومستلزم استقرار“جامعه‌ی مدنی“ است و خواهان آزادی‌ها وحقوق دموکراتیک فردی و اجتماعی است. در مقابل لایه‌های تودرتو گسترده‌ای از جامعه نیز بر مبانی ثابت و تغییرناپذیر و قدیم سنت استوارمانده‌اند که از حق فرد در تعیین سرنوشت، و آزادی و خرد، و استقرار و بسط نهادهای مشارکت و مدارا، به طور کلی از ”تحزب“ و ”تفکر انتقادی“ تجربه یا ادراکی تاریخی ندارند.
از نظر نهادهای سیاسی این فرهنگ، حذف بخش یا بخش‌هایی از فرهنگ و فرهنگ‌سازان مخالف یا به اصطلاح دگراندیش، از جمله نویسندگان و هنرمندان، بسیار طبیعی و بهنجار است. در اینجا“حذف“ یک عارضه یا مصلحت و اقتضای سیاسی صرف نیست. بل‌که گرایش و نگرش و روشی است که به کمتر از نفی معنوی یا فیزکی ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها و افراد مخالف رضایت نمی‌دهد.
از سال‌های انقلاب تا کنون، کم نشنیده‌ایم که برای مجازات کسی با کوچک‌ترین جرم یا اتهام یا حتا توهم جرم، فریاد برآمده است که ”اعدام باید گردد.“ چه افراد و گروه‌های هوادار دولت و چه افراد وگروه‌های مخالف حکومت، با یک زبان خواستار حذف در هر بعدی بوده‌اندو تنها مصداق‌ها با هم فرق می‌کرده اند. در بسیاری از موارد، احکام از پیش صادر شده است. منتها گاه امکان وابزار و قدرت اجرا برای فرد یا گروهی وجود داشته، وگاه وجود نداشته است. انگار قانون یا عرف یا افکار عمومی، هیچ مجازات دیگری جز ”اعدام“ نمی‌شناخته یا وضع نکرده است. مهم تشخیص هویت مخالف است که باید از میان برداشته شود.
استبداد تنها در وجود یک سلطان خودرای یا رییس حکومت مستبد متبلور نیست . بل‌که در نظمی ذهنی و عینی هم معنا می‌شود که به حق فردی و اجتماعی افراد جامعه باور ندارد. در چنین نظمی یا اساسا قانونی در کار نیست، یا قانون تابع اراده‌ی مصادر امور و برقراردارندگان نظام است. نه کسی حق تغییر مبناهای تثبیت شده را دارد، و نه مکانیسمی اجتماعی برای چنین تغییری، یا برای درخواست آنان وجود دارد. تغییر احکام تنها در اختیار نهادهای معین قدرت است. فقط خود آنان به‌هنگامی که از بابتی مصلحت بدانند یا ضرورتی تشخیص دهند، می‌توانند در احکام و سنت‌ها و دستوالعمل‌ها تجدید نظر کنند. یا تعبیرها و تفسیرهایی از آن‌ها به اقتضا ارایه دهند. مراجعه به افکار عمومی هم برای تایید تصمیم‌های گرفته شده است.

البته امروزه هیچ حکومت استبدادی نیز وجود ندارد که بتواند بی‌نام آزادی برقرار بماند. یا از مشارکت و رشد سیاسی مردم در تایید خود دم نزند. منتهی بی‌باوری به آزادی و حق انتخاب و خرد جمعی را می‌توان به سادگی از طریق سنجش میزان مشارکت سیاسی مردم بازشناخت. مشارکت سیاسی یکی از ارکان مهم و اساسی رشد سیاسی یک ملت است. معمولا با وجود احزاب سنجیده می‌شود. قدرت و نهادمندی و سازمان یافتگی احزاب، معیار وجود مشارکت و رشد سیاسی است.
بعضی از حکومت‌های مبتنی بر فرهنگ“تکلیف“ حضور بخشی از مردم را در اجتماع‌های تاییدآمیز، دلیل رشد سیاسی قلمداد می‌کنند. در حالی که مشارکت سیاسی مردم با حضور آنان در راه‌پیمایی‌های رسمی یا خودانگیخته و موافق یا مخالف حکومت ها، شناخته نمی‌شود. زیرا چنین حضوری“نهادینه“ نیست. هر روز در معرض پراکندگی یا تغییر است. اساس نیز از مختصات جوامع توده‌وار است، نه نشان جامعه‌ی دموکراتیک و آزاد.
در اینجا این نکته را باید یادآور شوم که شباهت و اشتراکی که امروزه در عمل‌کرد دموکراسی‌های غربی و حکومت‌های استبدادی برقرار است، در این است که هر دو به یاری رسانه‌ها و ارتباطات و تبلیغات، هم افکار عمومی می‌سازند، هم افکار عمومی را به سکوت وامی‌دارند و هم بخشی از جامعه را به جای افکار عمومی جا می‌زنند.
این ویژگی که از دموکراسی‌های غربی نشات گرفته است، در پی دور داشتن جامعه از سنجش خردمندانه‌ی ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها است.
منتهی در حکومت‌های استبدادی افکار عمومی، از سرناباوری به مشارکت عمومی، مستقیما هم سانسور می‌شود و در این راه فرهنگ حذفِ مخصوص به همین افکار عمومی نیز به کار گرفته می‌شود. به همین سبب نیز در چنین جامعه‌ای دوگونه افکار عمومی وجود دارد. یکی آشکار و یک‌دست و رسمی و در خدمت حکومت؛ دیگری پنهان و گوناگون و خودانگیخته و در مخالفت با حکومت، که به شکل زمزمه‌های درگوشی یا نق زدن‌های اجتماعی و طنزهای سیاسی – اجتماعی – اقتصادی گسترده است.
اما در دموکراسی‌های غربی، افکار عمومی با مکانیسم‌های غیر مستقیم تبلیغی، ارتباطی، و یا هدایت‌های سودجویانه و اقتدارطلبانه در جهت خواست‌ها و منافع صاحبان قدرت قرار می‌گیرد، یا کنترل می‌شود. یعنی در حقیقت دموکراسی سببب انتقال تدریجی حاکمیت اکثریت به حاکمیت کارگزاران می‌شود. افکار عموم از طریق تبلیغات و دامن زدن به هیجان‌ها و دورماندن از استدلال و انتقاد، به تصمیم گیری‌های احساساتی و گاه گله‌وار و برخوردهای فارغ از تفکر کشیده می‌شود.
علت این امر در استقرار نظامی است که آزادی و خرد و حق انتخاب را نه در جهت موازنه میان حقوق دموکراتیک و برابر مردم، بل‌که صرفا در راستای ” عقلانیت اقتصادی ” متمرکز کرده است. در نتیجه جامعه را از توزیع عادلانه‌ی ”آزادی“ و“حق“ و ”خردانتقادی“ محروم داشته است.
مثلا در امریکا می‌توان طرحی را هر اندازه هم سودمند باشد، با ”غیرامریکایی“ جلوه دادن در افکار عمومی، مردود شمرد. و این در جایی است که به قولی هر امریکایی حق دارد همین امروز برای رقابت با روزنامه‌های ”نیویورک تایمز“ یا ”شیکاگوتریبیون” به تاسیس روزنامه‌ای بپردازد. اما این تساوی حقوق، در واقع یک شوخی بیش نیست. قدرت CNN ، هم در سانسور خبری و هم در ساختن افکار عمومی در جنگ خلیج فارس، بر هیچ کس پوشیده نمانده است.
این همان مشخصه‌ای است که امروزه منتقدان ایدئولوژی بورژوایی با عنوان ”خردباوری ابزاری“ آن را به نقد کشیده‌اند. خردی که خودمختاری‌اش را از دست بدهد، ابزار می‌شود، و به انقیاد روند اجتماع در می‌آید. در نتیجه تنها معیارش، ارزش عملی‌اش ، و نقشش در سیطره بر آدمیان و طبیعت است. حتا به تعبیری، خردی که ابزاری می‌شود، ناخردمندانه هم می‌شود، و چون ناخردمندانه می‌شود، درخدمت منافع گروه‌های ممتاز جامعه در می‌آید. و این ، تخریبِ خود خرد است. در نتیجه حتا می‌تواند سلاحی شود برای سرکوب و روند سقوط به وحشیگری.

بدین ترتیب حذف اندیشه‌ی انتقادی، مبنای موثری در سوق دادن مردم یک جامعه به سوی هم‌شکلی وافکار قالبی و گرایش و روش جزمی است. از همین طریق است که تحزب نیز که مهم‌ترین مکانیسم دموکراسی در استفاده از حق تعیین سرنوشت افراد است، به وسیله‌ای در خدمت مراجع قدرت در می‌آید؛ و جامعه از رشد سیاسی باز می‌ماند، یا اساسا غیرسیاسی می‌شود.
اما طرح فرهنگ جدید در جامعه‌ی ما از همان آغاز مشروطه، دستخوش مناسبات دیکتاتوری و استعمار، و مستمسک سیاست‌های آنان نیز بوده است. از این رو نه تنها به تجربه‌ای نهادی تبدیل نشده‌است، بل‌که دست و پا شکسته و غالبا در فروع و ظاهرسازی‌های سیاسی و مدنی باقی مانده است. در نتیجه در احاطه‌ی فرهنگ گسترده و قدیم ”حذف“ ، به صورت ملغمه‌ای در آمده است از قواعد و قوانینی آمیخته به اماها و اگرها و مگرها و شرط و شروطی که جان آزادی را گرفته و در مقابل تن سانسور را فربه کرده است.
این التقاطی است که بیش از تکیه بر ”جامعه‌ی مدنی“ بر معیارهای سنتی ”تکلیف“ و“حذف“ استوار است. ضمن این‌که به تمام عوارض و تجربه‌های بازدارنده و غیرمستقیم غربی نیز مجهز شده است.
تاریخ یکصد ساله‌ی ما به خوبی نشان می‌دهد که این‌گونه التقاط میان دو نوع فرهنگ و ارزش و گرایش و روش، جز در جهت تجربه‌های بازدارنده، راه به جایی نبرده است. در این گونه التقاط، یک وجه از این دو فرهنگ، در عمق و نهان یا در سطح و آشکارا، بر وجه دیگر مسلط مانده است. کسانی هم که غالبا از آرزوی ترکیب این دو سخن گفته‌اند، از حد بیان رمانتیسمی آرمانی و مبهم و حتا کلی‌بافی فراتر نرفته‌اند. مبنا و مفهوم و مشخصات نظری و عملی این ترکیب را روشن نکرده‌اند ، که البته امید است روزی روشن شود. همین کلی‌بافی رمانتیک و مبهم نیز همواره از یک ”خط قرمز“ آغاز شده، و به ”خط قرمز“ دیگری انجامیده است . نشانه‌های آشکار این نوع برخورد را می‌توان در جنبش اجتماعی چند دهه‌ی اخیر، حول مخالفت با غرب‌زدگی باز شناخت.
همین سیاست‌های تعدیل اقتصادی، به وضوح نشان داده است که هرگونه تاکید بر اقتصاد ویژه‌ی فرهنگ سنتی در برابراقتصاد مدرن، یا سراب بوده یا تبلیغات ، یا آرزوهایی که جای برنامه‌ی سیاسی – اجتماعی – اقتصادی – فرهنگی نشسته است.
همچنان که سیاست‌های مربوط به آزادی اندیشه و بیان و سانسور، یا قوانین مربوط به حق انتخاب و آزادی‌های سیاسی و محدودیت و موانع فعالیت احزاب و نهادهای دموکراتیک و نشانگر وجوه دیگر از این التقاط است.
فرهنگ و جامعه‌ی التقاطی هم دچار عوارض قدیم است وهم از مشکلات جدید رنج می‌برد. هم از حذف فرهنگی قدیم سود می‌جوید، و هم از سانسور در تجربه‌های جدید غربی استفاده می‌کند. هم به ”تابو“های قدیم مفتخر است، و هم با سنت‌شکنی‌های جدید وسوسه می‌شود. هم حذف و سانسور را بدیهی و طبیعی می‌انگارد، وهم از حقوق افراد به لقلقه‌ی زبان یاد می‌کند. سنت در رقابت با نو چاره‌ای جز این ندارد که منطق آن را بپذیرد . از این رو در مواجهه با حق انتخاب و خرد و آزادی، ناگزیر شده است از طریق خود آن‌ها، آن‌ها را نقض کند، و این طریق همان ترکیب امروزین حذف و سانسوراست.

| آشفته‌حالان بیداربخت | غلامحسین ساعدی |

۱
ملاقات بسیارعاشقانه و تاریخی ئی. جی. پروفراگ با میس لمپتون در پابِ «EndGroove» واقع در چهاراه کج و معوج محله پرتی به نام «South Wimbldon» شهر لندن، درست روبروی دهانه‌ی پُرخمیازه‌ی ایستگاه قطار زیرزمینی، دقیقاً یک ایستگاه مانده به ایستگاه «Morden» یعنی آخرین ایستگاه خط سیاه.
ایستگاه «Morden» شهرت فراونی در این شهر بزرگ دارد. چرا که چند سال پیش ترمز قطار نگرفت و صدها نفر در تصادف قطار با دیوار ایستگاه جان خود را از دست دادند و یا نیمه‌جان شدند. بدین جهت است که بیشتر مسافرین ایستگاه «مردن» در ایستگاه قبلی یعنی ایستگاه «South Wimbldon» پیاده می‌شوند که مثلاً به دیوار روبرو نخورند. هرچند که مدت‌هاست قطار خط سیاه همیشه از دیوار«مردن» فاصله می‌گیرد. با وجود این مسافرین خرافاتی که تقریباً اکثر مسافرین هستند در ایستگاه قبلی پیاده می‌شوند و با پله‌های برقی خود را به بالا می‌رسانند. بیشتر مسافرین پیش از آنکه وارد خیابان شوند از دکه‌های روبرو شکلات و سیگار می‌خرند و یا با بی‌تفاوتی آب‌میوه‌ای می‌نوشند و عده‌ی معدوی مستقیماً وارد پاب می‌شوند.
پاب «End Groove» چنان‌که عرض شد درست روبروی ایستگاه قرار دارد، ظاهر این میخانه بسیار عالی است، سردر قدیمی، پنجره‌های مشبک عهد‌بوقی، در لولایی که در همه‌ی جهات می‌چرخد و چراغ‌های زینتی کم‌نوری که تقریباَ بیشتر ساعات روشن است. البته ظاهر مجللِ پاب در آن محله‌ی درب و داغون و خاک‌گرفته، برای جلب مشتری چندان تأثیری ندارد.
پشت پیش‌خوان معمولاً چند خدمتکار ایستاده‌اند، مردی با کروات سرمه‌ای وقیافه‌ای بشاش، زن چاقی که تا لیوانی را پر کند، جان مشتری را به لب می‌رساند و زن جوانی که ادا و اطوارِ دخترکانی را دارد که انگار در انتظار خانه‌ی بخت هستند، در حالی که همیشه دو سه بچه‌ی مریض احوال را به دنبال می‌کشند.
اما مشتریان پاب آدم‌های جالبی هستند. در همسایگی پاب مؤسسه‌ی مفلوکی هست به‌ نام مؤسسه‌ی کفن و دفن «هالی رز» بغل دست آن مؤسسه‌ی دیگری هست جهت انجام مراسم عقد و عروسی به نام «هالی رز» و کنار آن عتیقه‌فروشیِ مفصلی است گرد و خاک‌گرفته به نام «هالی رز» و کنار آن مغازه‌ی کوچکی است که لباس مرده‌ها را حراج می‌کند و تمام سال پشت شیشه آگهی حراج چسبانده است و بعد یک سری مغازه‌ی اغذیه‌فروشی با بوی تند ادویه‌جات هندی که فروشنده‌گانش بیشتر پاکستانی هستند و بالاخره یک کتاب‌فروشی بزرگِ بی‌مشتری، که یک انجیل خطی را پشت ویترین به تماشا گذاشته، نام این کتاب‌خانه هم به ناچار «هالی رز» است.
صاحبان و کارکنان این مؤسسات معتبر، مشتری دائم پاب هستند. ساعت یازده و نیم صبح که پاب باز می‌شود، کارکنان مؤسسه دفن و کفن«هالی رز» با لباس‌های مشکی و چروکیده وارد پاب می‌شوند بر خلاف مشتریان دیگر، به جای آن‌که جلو پیش‌خوان جمع شوند، دور میز بزرگی می‌نشینند و صاحب‌عزا، که عزیزش را با دست آن‌ها به خاک سیاه سپرده، جلو می‌رود و به تعداد حضرات سفارش آبجو می‌دهد، و در چند رفت و آمد روی میز را پر لیوان می‌کند. یکی از مشتریان دائمی پاب پیرمرد چاق و آبله‌رویی‌ست که معروف است از زمان چارلز دیکنز به آن پاب رفت و آمد داشته، مردی که هر روز چندین ساعت پشت ویترین کتاب‌خانه «هالی رز» می‌ایستد و صفحه‌ی نود و چهارم انجیل خطی را می‌خواند و باز می‌خواند. این مرد هیچ‌وقت تنها نیست همیشه با دو سگ پیرتر از خود که هر دو از یک چشم کورند، ظاهر می‌شود. یکی از سگ‌ها عادت بسیار بدی دارد، مدام آه می‌کشد، آه که نه، انگار دود سیگاری را بیرون می‌دهد و سگ دیگر انگار که شوخیش گرفته باشد، هر از چندگاه با چشم کورش چشمک می‌زند. پیرمردِ انجیل‌خوان بر خلاف کارکنان مؤسسه دفن و کفن، هر وقت وارد پاب می‌شود، مستقیم جلو پیش‌خوان می‌رود و سگ‌های وفادار و نجیبش روی دو چارپایه می‌نشینند و مدام آبجوخوری اربابشان را تماش می‌کنند و در واقع مواظبند که موقع پرداخت پول اشتباهی پیش نیاید و به دفعات مشتریان دیگر دیده بودند که هر سکه‌ی اضافی را که پیرمرد روی میز گذاشته آن‌ها با زبان رنگ‌پریده و دراز خود کنار می‌کشند. مشتری دیگر مرد میان‌سال چروکیده‌ای است با یک خصلت استثنایی، این مرد بدبخت تا لیوان آبجو را جلو خود ببیند به خنده می‌افتد، خندهای که شبیه صدای چرخ خیاطی است، چرخ خیاطی کهنه‌ای که ماسوره‌اش زنگ‌زده، ولی بعد از خوردن چند لیوان یک‌مرتبه می‌زند زیر گریه و گریه‌اش هم تقریباً شبیه صدای چرخ خیاطی است.
بعد چند پیرزن بزک‌کرده که پیش از ورود پول‌های خود را می‌شمارند و مدام به همدیگر تعارف می‌کنند. با ورود آن‌ها پاب حالت شادی به خود می‌گیرد. حضور آن‌ها حتی اگر مشتری دیگری در کار نباشد، فضای مرده‌ی میخانه را به‌شدت گرم می‌کند
و بعد پدر و پسری که بسیار شیک پوشیده و بسیار شبیه هم، تنها وجه تمایزشان در سن و سالشان است، پدر پنجاه‌ساله و پسر بیست‌ساله. هر دو ساکت و آرام، هر دو افسرده، هر دو سربه زیر و خسته. مشتری دیگر، مرد جوانی است که مدام ساندویچ می‌خورد و غرق شدن یک کشتی بادی را در یک دریای طوفانی تماشا می‌کند. تابلو بزرگی را که اگر گرد و خاکش را می‌گرفتند، شاید کشتی غرق نمی‌شد و به سفر ابدی خود ادامه می‌داد.
و مشتریان دیگر آدم‌های معقولی هستند، نرسیده گلویی تر می‌کنند، چشم‌شان به بیرون است با عجله لیوان خود را خالی می‌کنند و می‌زنند بیرون. عده‌ای هم هستند که نیاز به دستشویی دارند یا به تلفن عمومی، وقتی کار خود را انجام دادند، نمی‌توانند از خوردن اشربه خوداری کنند. گاه دختر جوانی وارد می‌شود و چندین و چند بار دور خود می‌چرخد و بیرون می‌رود و یا پسرکی که ته‌مانده‌ی سیگاری را آتش می‌زند و آبجویی سفارش می‌دهد و تلاش می‌کند با بغل‌دستی خود سر صحبت را باز کند. مشتریانی که پول زیادی دارند سیگار برگ می‌خرند، و مرد بسیار لاغری که می‌گویند ایام قدیم بازیگر تئاتر بوده، ته‌مانده‌ی گیلاس‌ها را بالا می‌زند و روی میز‌ها را پاک می‌کند

۲
آقای ئی. جی. پروفراگ وارد پاب می‌شود. عینکی است و قد کوتاهی دارد، روزنامه‌ای زیر بغل زده است، آقای ئی.جی پروفراگ دور و برش را نگاه می‌کند. آقای ئی.جی پروفراگ تمام میزها و نیمکت‌های پشت میزها رااز نظر می‌گذراند. نه، نیامده است .
به طرف پیش‌خوان می‌رود، دختر چاق و مستی به او چشمک می‌زند، آقای ئی.جی پروفراگ به هیچ‌کس توجه نمی‌کند. یکی از سگ‌های پیرمردِ انجیل‌خوان، با تنها چشمش مواظب اوست. آقای ئی.جی پروفراگ دستور یک لیوان آبجو می‌دهد، و بعد سیگاری روشن می‌کند و تا لیوان پر شود، برمی‌گردد و به بیرون خیره می‌شود و بعد سکه‌ای روی میز می‌گذارد و لیوانش را برمی‌دارد و می‌رود پشت میز وسطی می‌نشیند . خاصیت میز وسطی این است که هم کوچک است و هم هر کسی که از در وارد شود متوجه میز می شود.
ئی.جی پروفراگ سیگارش را در جاسیگاری می‌گذارد و عینکش را پاک می‌کند و لبی به لیوان می‌زند و روزنامه را باز می‌کند. هیچ مطلب مهمی نیست. عنوان‌ها کسل‌کننده است. فیلم تازه‌ای ساخته نشده، تئاتر تازه‌ای روی صحنه نیامده، کتاب جدیدی چاپ نشده است. ئی.جی پروفراگ روزنامه را تا می کند و صفحه‌ی جدول را روی میز می‌گذارد. جرعه‌ی دیگری می‌نوشد و خودکارش را بیرون می‌آورد و فکر می‌کند، یک کلمه‌ی هشت حرفی.
ئی.جی پروفراگ فکر می کند که اگر آن کلمه نه‌حرفی بود راحت‌تر بود. ئی.جی پروفراگ بی‌جهت فکر می‌کند. افکار شاعرانه‌ی ئی.جی پروفراگ همیشه چنین است و آرزو می‌کند که این ستون، کاش به جای عمودی افقی بود. ئی.جی پروفراگ اعتقاد دارد که حافظه‌اش معضلات عمودی را زودتر از مشکلات افقی می‌تواند حل کند. آقای ئی.جی پروفراگ مدام ستون‌های افقی را عمودی می‌گیرد و از این‌که ستون‌های عمودی افقی شده‌اند دلخور می‌شود و حالت روحی بدی را پیدا می‌کند. چرا که مشکل دیگری بر مشکلاتش اضافه می‌شود. ستون افقی جدید ده حرف می‌خواهد و سؤال مطرح‌شده در واقع هشت حرفی است. ئی.جی فراگ سرش را بالا می‌گیرد و می‌خندو و جوانکی که غرق‌شدن کشتی را تماشا می‌کند از خنده‌ی ئی.جی پروفراگ دلخور می‌شود.
ئی.جی پروفراگ خشم جوانِ آشفته را به هیچ می‌گیرد، چراکه یک‌مرتبه کلمه‌ای را پیدا می‌کند که در مربع‌های خالی جدول جا می‌گیرد. کلمه‌ی دوم ساده‌تر و زودتر پیدا می‌شود. ترسِ ئی.جی پروفراگ فرو‌می‌ریزد. بله، به‌زودی تمام مربع‌ها پر خواهد شد. لیوانش را بر‌می‌دارد و به در خیره می‌شود، جرعه‌ای می‌خورد و بلند‌ می‌شود و می‌رود از پشت شیشه خیابان را نگاه م‌کند. برمی‌گردد و جرعه‌ی دیگری می‌نوشد. پیرمرد انجیل‌خوانِ معاصر دیکنز با سگ‌هایش بیرون می‌رود. ئی.جی پروفراگ ساعتش را نگاه می‌کند. دنبال کلمه‌ی بعدی می‌گردد. این کلمه هفت حرف دارد. معادل درخواستیِ طراح جدول مطلقاً به ذهنش خطور نمی‌کند و مهم این‌که ئی.جی پروفراگ اصولاً با عد هفت میانه‌ی خوبی ندارد. میانه که نه، حقیقت این‌ است که از عدد هفت متنفر است. ئی.جی پروفراگ خرافاتی نیست. برای نفرتش از عد هفت دلایل متعدی دارد. او در زمان بچگی، هفت بار گرفتار بیماری‌های عفونی بوده، و در اوایل جوانی هفت بار در عشق و عاشقی شکست خورد و هفت شعر مفصلش را حتی روزنامه‌های بنجل حاضر نشده بودند چاپ کنند. اما ئی.جی پروفراگ در حل جدول کلمات متقاطع بسیار استاد است. همیشه ستون‌های عمودی را راست و ریس می‌کند و در نتیجه معلوم است که ستون‌های افقی نیز به تدریج پر خواهدشد.
لبی تر می‌کند و مشغول می‌شود.
برای ئی.جی پروفراگ خوردن آبجو بهانه‌ی بزرگی برای وقت‌کشی است. اگر دیگران در یک ربع ساعت یا نیم‌ساعت یا سه‌ربع ساعت می‌توانند سه یا شش یا نُه لیوان آبجو را سرریز تغار شکم بکنند، ئی.جی پروفراگ می‌تواند با یک لیوانِ کوچک آبجو ساعت‌های طولانی بازی کند. بدین ترتیب با این‌که یک‌سوم جدول حل شده، هنوز او یک‌پنجم لیوان را سرنکشیده است و باید در نظر داشت که امساک در نوشیدن دلیل عدم توجه یا عدم‌ علاقهِ ئی.جی پروفراگ به نوشابه نیست. او در حالی که جدول را پر می‌کند منتظر هم هست. منتظر میس لمپتون.
تا این لحظه، شاید بیش از بیست‌ بار ساعتش را نگاه کرده است. ساعت به سرعت جلو می‌رود و لیوان آبجو به کندی حجم خود را کم می ‌کند و کلمات سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شوند، یعنی سنگین و سنگین‌تر نمی‌شوند، شکار آن‌ها برای ئی.جی پروفراگ از شکار فیل نیز مشکل‌تر می‌شود. قبل از این‌که به فکر پرکردن جدول باشد، دنبال عبارات بد و بیراهی است که می‌تواند ابداع کند و این انتظار کشنده را معنی ببخشد.
اما ئی. جی پروفراگ بسیار مهربان است . دلش نمی‌آید در باره‌ی عشقی که به‌آن امید زیادی بسته و فکر می‌کند که سرانجامی خواهد داشت، نه تنها ناسزا بگوید که ناسزا نیز فکر کند. و تازه می‌داند که میس لمپتون همیشه دیر می‌آید اما می‌آید.
از این فکر خوشحال و خاطرجمع می‌شود، عینکش را روی پیشانی می‌گذارد و به ردیف بطری‌های قفسه‌ی پشتِ پیش‌خوان خیره می‌شود، خیره می‌شود و می‌خندد.
سه نفر از کارکنان مؤسسه‌ی کفن و دفن«هالی رز» که لیوان به‌دست از جلوش رد می‌شوند، برمی‌گردند و دنبال نقطه‌ای می‌گردند که خنده‌ی ئی.جی پروفراگ را برانگیخته است.
و… نتیجه روشن است. چیزی عایدشان نمی‌شود. نه که عایدشان نشود، دستگیرشان نمی‌شود.
آیا مجموع تخیلات سه مرده‌شور غیر از این می‌تواند باشد که ئی.جی پروفراگ مست است یا دیوانه؟ هیچ‌یک از آن سه مرده‌شور در طول سال‌های متمادی زندگی هیچ‌وقت گل‌خند عشق را ندیده‌اند و نه در باره‌اش چیزی شنیده‌اند.
آخر متولیان مرگ را با عشق، بله با عشق چه‌کار؟
گل‌های زیبای قبرستان نیز برای آن‌ها جزء ابزار و اسباب کفن و دفن است. گل‌فروشی نیز به این دلیل باید وجود داشته باشد که مؤسسات کفن و دفن وجود دارند. این دو لازم و ملزوم یکدیگرند. یعنی گل‌فروشی و مرده‌شوری. هرچه کار و بار مرده‌شور بالا می‌گیرد، گل‌فروش نیز زندگی خوبی خواهد داشت.
اما ئی.جی پروفراگ را با این کارها چه‌کار. او در این حال فقط به زندگی فکر می‌کند، به جدول کلمات متقاطع، بطری‌های چیده شده در قفسه‌ها، لباس چرک نشسته‌اش که زیر تخت‌خواب اتاقش جمع شده، به چتری که در قطار جا گذاشته، به شعر تازه‌ای که مطمئن است حتماً در مجله‌ی آبرومندی چاپ خواهد شد. به شویی که احتمالاً در آینده‌ی نزدیکی پیش خواهد‌آمد و میس لمپتون بغل دست او خواهد نشست موقع خواب سرش را روی شانه‌ی او خواهد گذاشت.
اما… اما انتظار کشنده است و خوش‌بختانه جدول قاتل انتظار.
کلمات را می‌جود و می‌جود و می‌جود و لبی به لیوان می‌زند و سیگاری روشن می‌کند و دوباره لبی تر می‌کند، حرفی در یک مربع می‌کارد و سعی می‌کند آشفتگی را فراموش کند که ناگهان چیزی روی میز می‌افتاد، نه، چیزی روی میز نمی‌افتد، میس لمپتون وارده شده، کیفش را محکم روی میز می‌کوبد.
ئی.جی پروفراگ از جا می‌جهد. خوشحالی و خنده و تعجب، به قیافه‌ی او شکلک یک دلقکِ خسته را می‌بخشد، شکلکی که ثابت نیست. انگار در حال خنده می‌خواهد بزند زیر گریه، یا از شدت خوشحالی می‌خواهد جلو اشک‌هایش را بگیرد.
ئی.جی پروفراگ دستش را دراز می‌کند و میس لمپتون انگشتان درازش را لحظه‌ای کفِ دست مرطوب او می‌گذارد و بیرون می‌کشد و صورتش را جلو می‌برد. ئی. جی پروفراگ با اشتیاق اما دودل و مردد گونه‌ی میس لمپتون را می‌بوسد. میس لمپتون با دو انگشتِ دراز استخوانی گونه‌ی ئی.جی پروفراگ را می‌گیرد و رها می‌کند.
ئی.جی پروفراگ می‌پرسد: «چطوری»؟
و میس لمپتون به جای جواب، سؤال می‌کند: «تو چطوری»؟
و ئی.جی پروفراگ تا می‌خواهد دهان باز کند و بگوید که: «خوبم، یا بد نیستم، یا چرا دیر کردی، یا از دیدنت خوشحالم، یا چقدر منتظرت بودم یا چقدر زیبا شده‌ای یا لباس چهارخانه چقدر به تو میاد…»، میس امپتون دور می‌شود و جلو پیش‌خوان می‌رود و درست مثل مردها (نه مثل زن‌ها که معمولاً کیفشان را باز می‌کنند، مدتی می‌گردند و جعبه‌ی پودر و لوله‌ی ماتیک و موچین و دسته کلیدشان را جا به جا می‌‌کنند تا سکه‌‌ای بیرون بیاورند) دست در جیب دامنِ چهارخانه‌اش می‌کند و سکه‌ای روی میز می‌گذارد.
ئی.جی پروفراگ که در تمام این مدت سرپا ایستاده، ایستادن که نه، بلکه دو دستش را به دوگوشه‌ی میز تکیه داده، و با دهان نیمه‌باز طوری به روبرو خیره شده که انگار در حال سخنرانی جدی است، زانویش تا می‌شود و آرنج‌هایش نیز مثل زانویش تا می‌شود و روی صندلی می‌افتد. این نوع تاشدن و این نوع نشستن و این نوع افتادن برای بار اول در زندگی ئی.جی پروفراگ پیش می‌آید.
در این حال یک حس غریب، مثل یک مارمولکِ کوچک در سوراخ‌های تو در تو و دودزده‌ی آقای ئی.جی پروفراگ به حرکت درمی‌آید. آخر مردی گفتند و شجاعتی گفتند، گیرم که عشق هرچه قوی‌تر و تندتر و زهر‌آلودتر، ولی با اندک بی‌اعتنایی، با اندک خویشتنداری، با اندک بی‌توجهی، ممکن است طرف متوجه عجز تو نشود، دست و پایش را مختصری جمع کند و ضربتی را که می‌خواهد بزند فراموش کند، حتی اگر مهربان‌تر نشود حداقل جواب سؤالی را که کرده است خوب بشنود و بعد راهش را بکشد و برود و سکه‌ای را در‌آورد و روی میز بکوبد و منتظر پرشدن لیوانش بشود و مشتریان دیگر او را برانداز کنند و حتی، حتی برنگردد و به کسی که به خاطر او ده‌ها بار ستون‌های عموددی و افقی جدول بی‌مزه‌ای را بالا و پایین و راست و چپ رفته است و پنجاه بار به بیرون سرک کشیده است، نیم‌نگاهی نیاندازد.
مارمولکِ سیاه و بدجنس بعد از سم‌پاشی می‌جهد و در کوچک‌ترین سوراخ‌ها قایم می‌شود. و نتیجه این می‌شود که ئی.جی پروفراگ سیگاری روشن می‌کند و دوباره روزنامه را بدست می‌گیرد، اما حوصله‌ی پرکردن جدول را ندارد، چرا که از زیر عینک مواظب میس لمپتون است که بقیه‌ی پولش را می‌گیرد و در جیبِ دامن چهارخانه‌اش می‌ریزد و لیوانش را برمی‌دارد و سر میز می‌آید و ئ.جی پروفراگ تظاهر می‌کند که دنبال معادل مشکل کلمه‌ای‌ست که ظاهر بسیار ساده‌ای دارد.
میس لمپتون می‌پرسد: «تمامش کردی؟»
ئی.جی پروفراگ دست و پا گم کرده، می‌پرسد: «چی‌رو؟»
میس لمپتون می‌گوید: «مگر جدول حل نمی‌کردی؟»
ئی.جی پروفراگ انگار که بدجوری مچش را گرفته‌اند، با لکنت می‌گوید «چرا، آره، حل کردم، کار پرتیه، اما برای وقت‌کشی مخصوصاً که آدم…»
مارمولک بیرون می‌جهد و دمش را تکان می‌دهد. ئی.جی پروفراگ حرفش را نیمه‌تمام می‌گذارد.
«بالاخره مردی گفتند و شجاعتی گفتند، هرچند که عشق…»
میس لمپتون با اصرار می‌پرسد: «مخصوصاً که آدم چی؟»
با همه‌ی تلاشی که مارمولک می‌کند، از سوراخش بیرون می‌دود، نه تنها دمش را، که سروکله‌اش را به همه‌جا می‌کوبد، ئی.جی. پروفراگ نمی‌تواند مقاومت کند و می‌گوید:« وقتی که مدت‌ها می‌نشیند و…»
میس لمپتون می‌گوید: «بازم ناله‌هات شروع شد؟»
مارمولک زبانش را بیرون می‌آورد و دماغش را می‌لیسد و کله‌ای تکان می‌دهد و صدایش را فقط ئی.جی پروفراگ می‌شنود که:
«خوردی؟ مردکه‌ی خر؟ با این همه عجز و بیچارگی خیال می‌کنی به جایی می‌رسی؟ با این همه زبونی انتظار داری که شعرت را هم چاپ کنند؟ کور خوندی الاغ جان.»
میس لمپتون جرعه‌ی مفصلی از لیوانش می‌نوشد و ئی.جی پروفراگ متوجه می‌شود که در شرب نیز استعداد چندانی ندارد و این بار به غیرتش برمی‌خورد و لیوانش را لاجرعه سرمی‌کشد. و بعد از لحظه‌ای احساس می‌کند تا آن حدی هم که تصور می‌کرد، دست و پا چلفتی نیست، بلکه مشکل او در جای دیگر است، خویشتنداری را قلب معنی می‌کند و تمام ضعف‌ها را بر خود می‌بندد و آن‌چه را که از روی نجابت انجام نمی‌دهد، به زبونی نسبت می‌دهد. ئی.جی.پروفراگ از این اندیشه‌ی ناب خوشخال می‌شود و تأسف می‌خورد که‌ چرا نمی‌شود این افکار نغز را در قالب شعر ریخت.
میس لمپتون سیگاری روشن می‌کند و می‌پرسد: «چته؟»
ئی.جی پروفراگ بامتانت جواب می‌دهد: «هیچ‌چی»
مارمولک از این جواب عاقلانه خوشحال می‌شود و سری به تأیید تکان می‌دهد. اما پرنده‌ی سفید و نوک بلندی که همیشه پشت پیشانی میس لمپتون پرواز می‌کند، چرخی می‌زند و به صاحبش هشدار می‌دهد. میس لمپتون می‌گوید: «غلط نکنم در حل جدول گیر کرده‌ای» و روزنامه را از جلوی ئی.جی پروفراگ برمی‌دارد، یک‌سوم جدول پر شده، دو‌سومِ باقی‌مانده را ممکن نیست این عاشق خنگ تا یک هفته دیگر تمام بکند. البته میس لمپتون بر خلاف ئی.جی پروفراگ، طرفدار ستون‌های عمودی نیست، او به خطوط افقی علاقمند است، دقیق و حساب‌گر و زیرک. او در راستای حساب‌شده حرکت می‌کند و بدینسان بی‌توجه به حضور ئی.جی پروفراگ، ستون‌های افقی نیمه‌تمام را که مثل دندان‌های ریخته‌ی یک فک هستند با مهارتِ یک دندان‌ساز تعمیر می‌کند و همه‌چیز درست از آب در می‌آید، مرتب، قابل‌فهم، طبقِ انتظار و درخواست طراح جدول.
ئی.جی پروفراگ سیگاری روشن می‌کند تمام مدت نگاهش به دست‌های باریک و انگشتان کشیده و ناخن‌های لاک‌زده‌ی میس لمپتون است و آرزو می‌کند ای کاش می‌توانست برای لحظه‌ای آن دست‌ها را در دست بگیرد.
ابروان میس لمپتون به‌هم نزدیک می‌شود. به هر حال هر انسانی گاه گداری گرفتار مشکلی می‌شود، نه تنها ئی.جی پروفراگ، عاشق ناامید، بلکه معشوقه‌ی پر ناز و اطوار او نیز ممکن است در پیداکردن کلمه‌ای گیر کند. مگر داندان‌ساز‌ها گیر نمی‌کنند؟
این حقیقت را باید پذیرفت.
لیوان ئی.جی پروفراگ خالی است، ولی نیاز زیادی داری که به آب‌ریزگاه برود. در محوطه‌ی آب‌ریزگاه دو نفر مست ایستاده‌اند، هر دو سعی می‌کنند که سیگار همدیگر را روشن کنند و نمی‌توانند.
ئی.جی پروفراگ فکر می‌کند که کاش به جای این‌که سیگار همدیگر را روشن کنند، سیگار خود را روشن می‌کردند ولی نه که در حال و هوای عاشقی‌ست، از این اندیشه، اندیشه‌ی دیگری در ذهنش گل می‌کند، اگر سیگار همدیگر را آتش نزنیم پس چه خاکی بر سر بریزیم؟
در این روزگارِ بیهوده، حتی آتش‌زدن یک سیگار نیز برای خودش کار مهمی است.
کارش را تمام می‌کند. مست‌ها هنوز در تلاشند. می‌خواهد کمک‌شان بکند ولی تجربه به او یاد داده است که دخالت شخص ثالث در رابطه‌ی دونفر تا چه انداز خطرناک است. از کجا معلوم وفتی تو فندکت را در می‌آوری و سیگار اولی را روشن می‌کنی، دومی از ناامیدی دشنه‌ای در قلب تو فرونکند و تازه تو به جهنم، به خاطر شکست، دشنه‌ای را در قلب خودش فرونکند؟
این فاجعه را کی می‌تواند بفهمد؟ روزنامه‌نویس‌ها؟ پلیس؟ مأمورین کشف جرائم؟ یا متخصصین روانی که روح‌آدمی را را مثل دست‌انبو بالا و پایین می‌اندازند و می‌گویند فلان قضیه، فلان خاطره، یا آن یکی ضربه باعث شده این طرف حاشیه‌ی روح تو خش بردارد و یا آخر سر، که همه‌ی این قضایا تأثیر الکل بوده است.
ئی.جی پروفراگ از آب‌ریزگاه بیرون می‌آید، با تغییر فضا تصاویر ذهنی او نیز جا به جا می‌شود. آن دو مست را فراموش می‌کند و یاد دو دستِ کشیده‌ی میس لمپتون می‌افتد و با خود می‌گوید: «عجیب است، مگر، مگر ممکن است که در دنیا چنین دست‌هایی هم وجود داشته باشد؟»
و صدای میس لمپتون را می‌شنود که با طنازی لب ور می‌چیند و می‌گوید: «خیال‌بافِ دیوانه»
مارمولاک دوباره سرزنشش می‌کند و چندین بار خودش را به دالن تنگ لانه‌اش می‌کوبد. البته نه به آن شدت که یک‌مرتبه دمش کنده شود و دیگر برای تنبیه ئی.جی پروفراگ شلاقی در اختیار نداشته باشد.
میس‌ لمپتون آخرین ستون افقی جدول را پرکرد، دیگر سگرمه‌هایش درهم نیست. هر دو لیوان خالی است. ئی.جی.پروفراگ لیوان‌ها را برمی‌دارد و میس لمپتون می‌گوید: «برای من نگیری‌ها»
ئی.جی پروفراگ می‌پرسد: «چرا؟»
میس لمپتون باتغییر می‌گوید: «بازم پرسیدی چرا؟»
پیرمرد انجیل‌خوان و رفیق دیکنز، با دو همراهش وارد پاب می‌شود. یکی از سگ‌ها عصبانی است و مدام آه می‌کشد.
ئی.جی پروفراگ با یک لیوانِ پر بر سر میز برمی‌گردد، هرچند که دلش می‌خواهد میس لمپتون هم پا به پای او پیش می‌رفت. ولی مگر می‌شود جسارت کرد و مخالف میلِ میس لمپتون کاری کرد؟ با وجود این‌که ئی.جی. پروفراگ از مستی بدش می‌آید ولی دلدادگی آن دودوست از دست‌رفته در آبریزگاه او را سر شوق آورده بود که بازهم بنوشد.
ئی.جی پروفراگ لیوان را روی میز می‌گذارد و می‌نشیند و میس لمپتون جدول حل‌شده را جلو او می‌گذارد و می‌گوید: «بفرما»
ئی.جی پروفراگ خیال‌باف آرزو می‌کند که کاش به جای این جدول حل‌شده که دیگر نه جاذبه‌ای دارد و نه خاصیتی و حتی لیاقت وقت‌کشی، و این خودکارها که بسیاری شعرها نوشته، کاش آن دست‌ها، آن دست‌های استثنایی به طرفش دراز می‌شد، و مارمولک دم می‌جنباند: «عزیز من مواظب خودت باش.»
میس لمپتون بلند می‌شود و به طرف آب‌ریزگاه می‌رود و در آن وقت ئی.جی. پروفراگ لیوانش را برمی‌دارد و لاجرعه سرمی‌کشد. گرمی عجیبی همراه با رنگ تیره‌ی ناامیدی تمام وجودش را فرا می‌گیرد. بعد غرق‌شدن کشتی را تماشا می‌کند، کشتی بادبانی کهنه‌ای که قرن‌ها پیش قرار بود غرق شود و غرق نمی‌شود و بعد ردیف بطری‌ها را می‌شمارد. وقت کش وی‌آید و به ناچار تک تک بطری‌ها را می‌شمارد. پیرمرد انجیل‌خوان دوباره پیدا می‌شود، رفیق دیکنز آن‌چنان تلو تلو می‌خورد که دو همراه باستانیش از دو طرف هوایش را دارند. جوان ساندویچ‌خور، ساندویچ تازه‌ای را گاز می‌زند.
ئی.جی. پروفراگ تمام جدول را از اول تا آخر، نه یک بار و نه دوبار که چندین بار با دقت کامل، کلمه به کلمه، ستون به ستون معاینه می‌کند و نکته و اشتباهی پیدا نمی‌کند و با کسالت کامل روزنامه را کنار می‌گذارد. احساس می‌کند که چیزی دارد درهم می‌ریزد. درد مبهمی مثل خورشید سینه‌اش را روشن می‌کند. مارمولک چندین بار دماغش را می‌لیسد، صدای خنده‌ی پیرزن‌ها از پشت ستون بلند می‌شود، و پرنده‌ی چاق و بی‌حالی خود را به شیشه‌ی پنجره می‌کوبد، لیوانی می‌شکند، صدای شیر آب بلند می‌شود ، یک نفر عین یک سگ زوزه می‌کشد، یک نفر می‌خندد، هیچ‌کس گریه نمی‌کند.
ناگهان، بله ناگهان کرم‌های وسواس از همه طرف به کله‌اش هجوم می‌برند. میس لمپتون برای چه این همه مدت در آبریزگاه مانده است؟ تخلیه یک لیوان آبجو که ساعت‌ها طول نمی‌کشد؟ بلند می‌شود و از پشت تجیری رد نشده می‌بیند که میس لمپتون پای تلفن عمومی است و با تلفن صحبت می‌کند و خیلی آهسته و آرام صحبت می‌کند و لبخندی به لب دارد. سگ‌های پیرمرد انجیل‌خوان با همدیگر پارس می‌کنند اما ئی.جی. پروفراگ توجهی نمی‌کند، فقط تلاش دارد که میس لمپتون متوجه او نشود. مارمولک مدام دم تکان می‌دهد.
بعضی شلاق‌ها هیچ‌وقت از کار نمی‌افتند.
و ضربات متعدد انگار قوه‌ی شنوایی ئی.جی. پروفراگ را قوی‌تر می‌کند و می‌شنود که میس لمپتون می‌گوید: «تا چند دقیقه از شر این مردک راحت می‌شوم. منتظرم باش.»
ئی.جی. پروفراگ با سرعت برمی‌گردد و سر میز می‌نشیند و فکر می‌کند که از حالا به بعد نباید شعر بنویسد و بهتر این است که بمیرد، گاهی مردن خود شعری زیباست. و خنده‌اش می‌گیرد. صدای شیر آب بلند می‌شود. کارکنان مؤسسه دفن و کفنِ «هالی رز» با لبخند وارد می‌شوند. جدول کلمات متقاطع را پاره می‌کند و در جیب شلوارش جا می‌دهد.
و میس لمپتون سر می‌رسد. روزنامه‌ی پاره را با تعجب نگاه می‌کند ولی به روی خود نمی‌آورد و کیفش را برمی‌دارد و می‌گوید: «من رفتم»
ئی.جی. فراگ می‌پرسد: «کجا؟»
میس لمپتون می‌گوید: «به تو چه؟»
ئی.جی. پروفراگ می‌گوید: «صد بار از تو خواهش کردم نگو به تو چه.»
میس لمپتون جواب می‌دهد: «هزار بار هم من گفتم که از من هیچ‌وقت سؤال نکن.»
کشتی مغروق تکانی می‌خورد و روی آب می‌آید، موج‌ها آرام می‌گیرند و دو مأمور تدفین این‌پا و آن‌پا می‌کنند که لیوانشان هرچه زودتر پر شود.
ئی. جی. پروفراگ بغضش را فرومی‌خورد و میس لمپتون با تیز‌هوشی متوجه می‌شود و با بی‌حوصلگی دستی به سر ئی.جی.پروفراگ می‌کشد و می‌گوید: «تلفن می‌کنم»
و با قدم‌های بلند بیرون می‌رود.
ئی.جی. پروفراگ دهن‌دره می‌کند و نمی‌تواند تصمیم بگیرد که لیوان دیگری بخورد یا نخورد ولی مصمم می‌شود که دیگر شعر نگوید. مارمولک از این تصمیم خوشحال می‌شود و دور دهانش را می‌لیسد.
اما کرم‌های حسادت به تلاش خود ادامه می‌دهند. ئی.جی. پروفراگ را راحت نمی‌گذارند تا آن‌جا که با سرعت بلند می‌شود به طرف ایستگاه راه می‌افتد، بلیط می‌گیرد و پله‌های متحرک را یکی در میان پشت سرهم می‌گذارد و میس لمپتون را می‌بیند که گوشه‌ای ایستاده چشم به تابلوی حرکت قطار دوخته است. و سخت بی‌قرار است و کاغذ چنگوله شده‌ای را در دست دارد که لای دندان‌ها می‌گیرد و ول می‌کند.
قطار می‌آید، میس لمپتون آن‌چنان شوق‌زده است که موقع سوارشدن، کاغذ از دستش می‌افتد. ئی.جی. پروفراگ بعد از حرکت قطار جلو می‌رود و کاغذ را برمی‌دارد و می‌خواند. روی کاغذ آدرس میخانه‌ای در ایستگاه « مردن» نوشته شده است.
ئی.جی. پروفراگ برمی‌گردد و از پله‌ها بالا می‌رود و پیش از این‌که وارد پاب بشود، از گل فروشی «هالی رز» شاخه‌ای گل می‌خرد و بعد فکر می‌کند که این گل را چه بکند و به ناچار گل را در یک لیوان خالی جا می‌دهد و شروع می‌کند به نوشیدن.

۳
آشفته‌حالی ئی.جی.پروفراگ بیداربختی غریبی به دنبال داشت. شاعر شکست‌خورده، چند هفته‌ بعد خود را به پاب ایستگاه «مردن» رساند و میس لمپتون را دید که لاغر و تکیده و آشفته پشت میزی نشسته و سیگار می‌کشد و جدول کلمات متقاطع حل می‌کند و لیوان نیم‌خورده‌ای جلو روی خود دارد و هر چندگاه بلند می‌شود سرک می‌کشد و از پشت شیشه بیرون را نگاه میکند.
میس لمپتون متوجه حضور ئی.جی. پروفراگ نشد یا اگر شد او را نشناخت یا به روی خود نیاورد
ئی.جی.پروفراگ بی‌آنکه چیزی بنوشد از پاب بیرون آمد و احساس کرد حالا که از خودش فاصله گرفته می‌تواند غزل عاشقانه‌ای بنویسد.
و مارمولک با صدای بلند گفت: «بارک‌الله!»

| حفره | قاضی ربیحاوی |

 

چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد که من شهید شدم. بعد آنها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم و گور کرده‌ام، و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود. به آسمان نگاه می‌کردم. و او آنجا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.
اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی….
باد می‌آمد. آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچکس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد… بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی، و مثل آن روز که برای عباس گریه کردی برای من هم….
و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت، و نگاه می‌کردی، و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک، فقط یک قطره کافی بود ـ از گوشه‌ی چشمت سرازیر می شد و می‌غلتید. افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردک که گور مرا هم سطح زمین پر کرده بود و رفت و در باد گم شد… وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم»ی که پیش‌تر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد و پله‌ها پیچ‌درپیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فرو ریخته، این هم طبقه‌ی سوم، فقط یک طبقه‌ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق‌های کوچک و نیم تاریک در سر تا سر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی‌گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز که حسین شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟
طفلکی حسین تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک به یک کارگاه‌ها را زد.
می‌خواست از آنها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو ترکه درآمد.
گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو!؟»
بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس نفس کشیدند.
«بوی گُه؟…نه!»
و همه گفتند این بوی گُه نیست، بوی یک چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»
«نه. یک بوی دیگری است»
حسین خجالت کشید،‌ گفت آره نیست حتماً نیست و خندید: «بوی گُه؟» ‌و باز گفت که بد فهمیده است. و همه‌ی نیش‌هایشان را تا بنا گوش باز کردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هر چند هیچگاه شکایتی نبوده. از هیچکس. حتی از او که مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همانطور بود که می‌خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می‌گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچکس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم خواستم بروم توی اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی: «برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله‌ها خیس بود. پنج تا پله‌ی بلند و کم عرض. لامپ را زدم کم نور بود. زیر زمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز کردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»
عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی. گفتم: «مش‌اسماعیل» چوب تو بالا رفت، چرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مِه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم در نمی‌آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر. فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می‌فهمیدم و درد چوب رگ‌هایم را می‌گزید. بعضم شکست و اینطور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچکس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت‌ها از من راضی بودی زری.
جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زَنبه کشی و از اینجور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و گِل بود و زَنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گِل می‌برد و من هم به دنبال پدرم بودم. با زَنبه‌ای کوچکتر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند. فِش. و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی، نگاهش کردی، اینور و آنور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشک بچه. بعد یک ضربه بر گرده‌ام زدی: «هی»
چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.
آی دختر یکه‌سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.
آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می‌کردی برای او گریه می کنم اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شُرشُر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آبِ شور، تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم‌هایی که حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یک مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می‌ترسیدی و رو بر می‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز کرده بود و دل آدم را به هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.
فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغگوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.
می‌دانی چه وقت را می‌گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر سرکار نمی‌رفت… باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم. اما ما آن موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می‌ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»
در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مِه اول صبح در هوا بود. سرِ ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می‌داشتم دیگر آن نرمیِ قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد «خاموش کن»
روشنایی ترس آوری بود. باز کلید را زدم.
«روی میز است»
مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یک زَنبه گِل روی شانه‌هایم بود. نگاه گربه‌وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته‌ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالی دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به کسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه‌ها قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مالِ سال‌ها پیش است. باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن روز نمی‌آمد مقابل حجله…..
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس تو را دیدم که گریه کردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه‌ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عکسِ من به یک عکسِ عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صافِ شانه خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام کردند… نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها… اما هیچکدام‌شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله‌ها. بعد راهیِ جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیسِ خیس بود. یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی‌گردید؟
آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود. نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در‌آن طرف صورتش به جای چشم یک حفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.