سِدى | نسيم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| داستان |

من خبر نداشتم. سدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرئت دست زدن به‌‌صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب به‌‌چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به‌‌چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان طور که با غصه به‌‌چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ئی نداشت.

برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پائین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دستهٔ فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایه‌ئی بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!ـ خُب مو دلم می‌خواد بدووُم.ـ خُب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به‌‌راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.ـ خب عمورجب، به‌‌تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.ـ عمورجب، فحش میدم‌ها!گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به‌‌سدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به‌‌خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق، بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بُر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به‌‌نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به‌‌نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سرِ کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به‌‌نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرِ حال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سوئی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌هایمان را پر می‌کردیم هر کی از یک طرف می‌رفت. گاهی که گرسنه‌ام بود با فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه. تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به‌‌سدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چائی می‌خوردم.

صبح تا غروب زیر آفتاب بودم. •گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغیِ نگاه آدم‌های بیکسی را دارد که دراز به‌‌دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت داده‌اند به‌‌کوله پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به‌‌یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آن‌ها را نمی‌شود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را به‌‌گردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به‌‌یک نفر است. آفتاب مشت‌هائی است که روی گونه‌های پوک و بیجان می‌خورد و فک و دندان را خُرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.

بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم می‌دید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟بعد رفت پارچه‌ئی زیر آب گرفت آورد خون‌هائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به‌‌آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چه طور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به‌‌زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آن‌ها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پائین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به‌‌چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به‌‌فلاسک‌هایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌بُرد. فلاسک‌ها به‌‌نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به‌‌پائین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیعار به‌‌نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ به‌‌من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم، اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به‌‌اتاق کوچک‌مان و به‌‌سدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطی‌های قهوه‌ئی شکر و چای و پرده‌های گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلاً نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟بی‌اختیار زدم زیر گریه.

غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک، غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.

چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به‌‌بعد مدام سر من داد می‌کشید.ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شورِ اون بابای گور به‌‌گوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ئی شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تونِ پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به‌‌گوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفته‌ات! گه به‌‌ریش کس و ناکسات، گه به‌‌ریش فلک و فامیلت، گه به‌‌قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!…» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپائی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به‌‌سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته به‌‌نامه‌هاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!…» و می‌افتاد به‌‌گریه و سدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به‌‌موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.به‌او که نگاه می‌کردم هیچ مِهری به‌‌پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به‌‌او برگردانم. نگاهی به‌‌چهرهٔ خسته‌اش می‌کردم. به‌‌موهای صاف خوابیده‌اش، به‌‌فرقی که از وسط باز کرده بود، به‌‌سنجاقی که به‌‌مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به‌‌درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به‌‌دیوار و روزهائی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانهٔ بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبروی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان مادر را که به‌‌حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به‌‌چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.

وقتی پول‌ها را به‌‌مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:ـ قمار نکردی؟ـ نه.ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟ـ نه.ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌بُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟گفتم: «به کی، سدی؟»گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.سدی گفت: «گفت تو فحش به‌‌بابا دادی».بعد گفت: «تو فحش به‌‌بابا که ندادی، دادی؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به‌‌بابا دادی».به چشم‌های سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هائی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سدی همیشه کوچک و گرد بماند.

شب سدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.سدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».گفت: «پس چیه؟»گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد»بعد گفت: «دائی و عمو می‌خوان بیان اینجا»گفتم: «غلت نخور سدی، ستاره‌ها را بشمر تا خوابت ببره».سدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم»به‌اش گفتم: «تکان نخور، سدی ستاره‌ها را بشمر»سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را به‌‌صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیعار را می‌داد.سدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»گفتم: «سدی، من فحش به‌‌بابا ندادم»سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به‌‌خواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به‌‌من کرد. چشم‌هایم باز بود.مادر گفت: «حمیدو».آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.گفت: «حمیدو، آب می‌خوای؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به‌‌خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سدی روی سینه‌ام بود. سدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه می‌کنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه می‌خوره سدی!سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، به‌‌بُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به‌‌صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی، روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به‌‌سدی فکر کردم، دلم می‌خواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به‌‌طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟ـ چرا.

سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سدی تو حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال می‌رفتم یاد سدی افتادم. به‌‌خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»

روح من سال‌هاست که مُرده است | والت ویتمن |

والت ویتمن (به انگلیسی: Walt Whitman) (‏زادهٔ ۳۱ مه ۱۸۱۹ – درگذشتهٔ ۲۶ مارس ۱۸۹۲)، شاعر مدرن و روزنامه‌نگار آمریکایی بود که او را پدیدآورنده شعر آزاد آمریکا می‌دانند.


والت ویتمن در ۳۱ مه ۱۸۱۹ در خانواده‌ای پرجمعیت در وست هیلز، هانینگتون به دنیا آمد. در ۱۲ سالگی، پس از ترک تحصیل، به کار در چاپخانه و مطالعهٔ آثار ادبی از هومر و ویلیام شکسپیر تا تورات پرداخت. او تا ۱۷ سالگی در نیویورک به عنوان متصدی چاپ کار کرد و با هنر و ادبیات جدید آشنا شد. پس از مدتی معلمی، در زادگاه خود، از سال ۱۸۴۱ به روزنامه‌نگاری حرفه‌ای پرداخت و این شغل را با وقفه‌هایی تا آخر عمر ادامه داد.

روزنامهٔ لانگ آیلَندر (Long Islander) که ویتمن مؤسس آن است، هنوز چاپ می‌شود. او به عنوان طرفدار دموکراسی و آزادی به مبارزهٔ سیاسی می‌پرداخت که به علت عضویت در حزب خاک آزاد در سال ۱۸۴۸ سرویراستاری مجلهٔ «دیلی ایگل» بروکلین را از دست داد. پس از مدتی روزنامه‌نگاری در نیواورلئان به بروکلین بازگشت؛ روزنامهٔ آزادی‌خواه «بروکلین فریدوم» را تأسیس کرد و شروع به توسعهٔ شیوهٔ خاص خود در شعر نمود. تا اینکه در سال (۱۸۵۵) نخستین دفتر شعر خود را با عنوان برگهای علف شامل ۱۲ شعر بدون عنوان و یک مقدمهٔ تاریخی، منتشر کرد. او خود جلد کتاب را طراحی، حروفچینی و با هزینهٔ شخصی چاپ کرد.

ویتمن ویرایش دوم برگ‌های علف را در سال ۱۸۵۶ منتشر کرد که شامل ۳۳ شعر و نامه‌ای از رالف والدو امرسون (که بر ویرایش اول کتاب نوشته بود) و درآمدی طولانی از ویتمن در پاسخ امرسون بود. او ویرایش و تکمیل این کتاب را تا آخر عمر ادامه داد و نسخه‌های مختلفی از آن به چاپ رساند. آخرین ویرایش برگ‌های علف معروف به «ویرایش بستر مرگ» که او در سال ۱۸۹۲ پیش از مرگ منتشر کرد، کتابی بزرگ با ۳۸۳ شعر است که در ۱۴ فصل تنظیم شده‌است و فصل‌ها عنوان «کتاب ۱» تا «کتاب ۱۴» را دارند.

در زمان جنگ داخلی، ویتمن به نیویورک و سپس برای کمک به برادر مجروحش به واشینگتن رفت. با مشاهده تعداد بی‌شمار مجروحان جنگی به کار در بیمارستان و رسیدگی به مجروحان پرداخت و یازده سال آنجا ماند. در ۱۸۷۰ به دیدار مادر پیرش در نیوجرسی رفت و تا آخر عمر همان‌جا ماندگار شد که تا سال ۱۸۸۲ در خانهٔ برادرش و بعد از آن در خانهٔ خود زندگی می‌کرد. در سال (۱۸۹۱) کتاب خداحافظ خیال من را چاپ کرد و همواره به بازبینی برگ‌های علف مشغول بود، تا در سال ۱۸۹۲ در مقبره‌ای که پیش از مرگش ساخته بود به خاک سپرده شد.

برگ‌های علف

این کتاب را می‌توان بزرگ‌ترین کتاب شعر آمریکا دانست. کتابی که ویتمن پس از چاپ اول، ۳۷ سال آن را ویرایش کرد تا قاموس شعر مدرن آمریکا را بسازد. جان باروز، طبیعی دان و مقاله‌نویس مشهوری است که شهرت عمده‌اش را از تأثیر بر ناتورالیسم ادبی دارد. وی مقدمه‌ای برچاپ برگهای علف نوشته که این کتاب را «بی‌پرواترین و جنجال‌برانگیزترین اثر در ادبیات آمریکا» معرفی می‌کند. ویتمن پس از اولین چاپ برگ‌های علف، نسخه‌ای از آن را برای امرسون فرستاد و او نامهٔ تحسین آمیزی در پاسخ نوشت که در مقدمهٔ ویرایش دوم کتاب چاپ شد و تأثیر مناسبی بر فروش آن داشت. امرسون در این نامه برگ‌های علف را با جملهٔ «فوق‌العاده‌ترین قطعهٔ هوش و فرزانگی که آمریکا تاکنون پدیدآورده‌است» تحسین می‌کند.

بَرگ‌های عَلَف (Leaves of Grass) کتاب شعر بزرگی به زبان انگلیسی از والت ویتمن شاعر مدرن آمریکایی است. این کتاب از ستوده شده‌ترین کتاب‌های شعر آمریکا است. کتابی که ویتمن پس از چاپ اول، ۳۷ سال آن را ویرایش کرد تا قاموس شعر مدرن آمریکا را بسازد. جان باروز طبیعی دان و مقاله نویس مشهوری است که شهرت عمده اش را از تأثیر بر ناتورالیسم ادبی دارد. وی مقدمه‌ای برچاپ برگهای علف نوشته که این کتاب را «بی پرواترین و جنجال‌برانگیزترین اثر در ادبیات آمریکا» معرفی می‌کند. ویتمن پس از اولین چاپ برگهای علف، نسخه‌ای از آن را برای رالف والدو امرسون فرستاد و او نامه تحسین آمیزی در پاسخ نوشت که در مقدمه ویرایش دوم کتاب چاپ شد و تأثیر مناسبی بر فروش آن داشت. امرسون در این نامه برگهای علف را با جمله «فوق‌العاده‌ترین قطعه هوش و فرزانگی که آمریکا تا کنون پدیدآورده‌است» تحسین می‌کند.

عنوان کتاب
برگهای علف دیوان شعر والت ویتمن و کتاب اصلی اوست. اینکه چرا ویتمن این نام را برای کتابش برگزیده، جای تأمل دارد. او از ۱۲ سالگی وارد صنعت چاپ و نشر شد، ناشرها به کتاب‌های بی‌ارزشی که با کیفیت پایین چاپ می‌کردند، «علف» می‌گفتند و به کاغذی که این‌گونه کتاب‌ها با آن چاپ می‌شد، «برگ». از دیگر سو ویتمن در شعرهای این کتاب بارها از کلمات برگ و علف استفاده کرده‌است، تا اینکه در شاهکار «آواز خودم» در برگهای علف می‌نویسد: «من باور دارم، یک برگ علف کمتر نیست از کار روزمرهٔ ستارگان».

شعر آزاد ویتمن
دستاورد بزرگ ویتمن، پدیدآوردن یک شعر آزاد کاملاً آمریکایی است. زمانی که شعر مرسوم انگلیسی قطعهٔ فاخر و وزینی بود آمیخته از سمبولیسم، مذهب و هرآنچه غیر تجربی است؛ برگهای علف در متعالی کردن جسم آدمی و جهان مادی نوشته شد. شعری که ستایشگر طبیعت و انسان به مثابه یک فرد و نه یک جز است. با گستره شگرفی از موضوعات و دیدگاه‌های متفاوت که روح دموکراتیک آمریکای جدید را در بر می‌گیرد. شعر آهنگین ویتمن مرزهای فرم شعر را شکست، جملاتی بلند، چند بخشی و روایت گونه که جابه‌جا از تکنیک‌های شعر و الگوهای وزن بهره برده، اما هرگز تسلیم قالب‌ها و قواعد وزنی شعر مرسوم نشده‌است. از این رو بیانیه شعر آزاد ویتمن هم قالب و هم محتوای شعر را در بر می‌گیرد. او خود در برگهای علف نوشته: «دوران قافیه و قافیه پردازی به سر رسیده‌است … آمریکا خود داوری می‌کند، به او فرصت دهید…». او شعر را به ساده‌ترین زبان می‌نوشت که نیازی به تفسیر دست چندم نداشته باشد؛ در شعر «آواز خودم» در برگهای علف می‌نویسد: «تو دیگر نبایست چیزی را دست دوم و سوم بگیری، یا نه از چشمان مرده نگاه کنی، یا نه از اشباح کتابها تغذیه…».

واکنش‌ها
شعر آزاد ویتمن به علت ناسازگاری با شعر رایج انگلیسی آماج نقدهای فراوان قرار گرفت و واکنش‌هایی بسیار گوناگون ایجاد کرد. در نقدی که مجلهٔ Life Illustrated در ۱۸۵۵ بر برگهای علف منتشر کرد، آمده‌است: «این به هیچ کتاب دیگری که تا کنون نوشته شده شباهت ندارد، از این رو زبانی که برای نقد نوشته‌های جدید به کار می‌رود برای این کتاب موجود نیست». در میان واکنش‌های اولیه بر برگهای علف از منتقدان مشهور عباراتی چون «توده‌ای آشغال احمقانه» نیز به چشم می‌خورد. ویتمن به خاطر این کتاب از کار خود در وزارت داخله اخراج گردید، پس از اینکه دبیر وزارتخانه متوجه شد او نویسنده کتابی بوده‌است که وی آن را به شدت موهن دانسته بود. برگهای علف یک دهه با عنوان ادبیات مستهجن تحریم شد و سپس به عنوان بنیان شعر آمریکایی مورد ستایش قرار گرفت.

آثار
کتاب شعر
فرانکلین ایوانز (۱۸۴۲)
برگ‌های علف (۱۸۵۵، ویرایش دوم: ۱۸۵۶)
ضربه‌های طبل (۱۸۶۵)
چشم‌انداز دمکراسی (دورنمای آزادی) (۱۸۷۱)
روزهای نمونه (۱۸۸۱)
خداحافظ، خیال من (۱۸۹۱)
ای ناخدا، ناخدای من
همیشه مست
روزنامه
بروکلین فریدوم
فیلم
والت ویلتمن شاعر در فیلمی ایفای نقش نکرده است و بازیگر فیلم صامت سه تفنگدار فردی دیگر میباشد.

شکفته از در آغوش کشیدن های زن
………………………………………….
( والت ویتمن – برگردان : مهرداد فلاح )
…………………………………………..
شکفته از در آغوش کشیدن های زن
مرد از راه می رسد شکفته
وَ همیشه همین که می رسد از راه شکفته است
شکفته از زنانه ترین زن زمین
همین که می رسد از راه مردانه ترین مرد زمین است
شکفته از گرمای رفیقانه ترین زن
همین که می رسد از راه رفیقانه ترین مرد است

شکفته از تن ِ بی همتای زن است فقط
که مرد می تواند تن ِ بی همتایی به خود بگیرد
شکفته از شعر محشر زن است فقط
که از راه می رسند شعرهای مرد
( این چنین است فقط که شعرهای من از راه می رسند )

شکفته از زنِ مغرور وُ مصمم را دوست می دارم
فقط در آن دم است که فاش می شود من مردِ مصمم وُ مغرور را دوست می دارم
شکفته از در آغوش فشردن های پرتوانِ زنِ خوش بر وُ بازو را دوست می دارم 
این چنین است فقط که در آغوش فشردن های پرتوانِ مرد از راه می رسند
شکفته از در آغوش کشیدن های ذهنِ زن
همه ی در آغوش کشیدن های ذهنِ مرد از راه می رسند سر به راه
شکفته از راست کرداریِ زن است که تمام راست کرداری ها می شکفند
شکفته از شفقتِ زن است تمام شفقت ها
عظیم ترین چیز روی زمین مرد است / تمامتِ ابدیت
ذره ذره از این عظمت اما شکفته از زن است
در زن است که مرد هست می شود نخست
وَ مرد می شود سپس

نشسته ام وَ نگاه می کنم 
……………………………..
والت ویتمن – برگردان به فارسی : مهرداد فلاح
…………………………………………………….
نشسته ام 
وَ نگاه می کنم به هرچه غم که توی دنیا
به هرچه ظلم وُ رسوایی

هق هق ِ پنهان ِ بُرنامردان ِ از کرده پشیمان را می شنوم من
مادر ِ آزرده از ستم ِ فرزندان را می بینم به میان ِ فرودستان
که جان می کند پوست بر استخوان / درمانده وُ مطرود 
زن ِ آزرده از ستمِ شوی را می بینم من
مردِ زنفریب ِ نا به کار را 
عقده های پشت ِ پرده مانده ی حسادت را نظاره می کنم 
عقده های در نهفت ِ عشق ِ ناکام را 
می بینم این دیدنی های روی زمین را من

آثار ِ جنگ وُ جور وُ وبا را می بینم
زندانیان وُ شهیدان را می بینم
به گرسنگی کشیدگان ِ دریا می نگرم 
ملاحان ِ چنگ درانداخته به قرعه ی مرگ ِ یکی برای زندگی ِ چند را می بینم
به خواری هایی می نگرم که خودمداران / خودشیفتگان وُ خودخواهان
بر سر ِ بی چیزان / رنجبران وُ سیاهان می بارند

نشسته ام
وَ نگاه می کنم به تمامی ِ این ها
– به این همه رنج وُ پلشتی ِ بی پایان – 
می بینم 
می شنوم
وَ دم نمی زنم !

زنی در انتظار من است
والت ویتمن
مهدی گنجوی

زنی در انتظار من است، او همه چیز دارد، هیچ چیز در او غایب نیست،
با این همه همه چیز غایب بود، اگر سکس غایب بود، یا اگر رطوبتِ مردِ مناسب غایب بود

سکس شامل همه است
بدن ها، روح ها، معناها، دلایل، عفت ها، ظرافت ها، نتایج، اعلام ها،
آوازها، فرمان ها، سلامتی، غرور، راز مادرانه، مایع سفید، 
همه ی امیدها، هدایا، اعطاها،
همه ی شورها، عشق ها، زیبایی ها، عیش های زمین،
همه ی حکومت ها، قضات، خدایان، انسان هایی که دنبالشان می روند
همه در سکس هست، به شکل اجزایی از آن، و توجیهاتی برای آن.

مردی که من دوست دارم لذت سکس را بدون شرم می شناسد و اذعان دارد
زنی که من دوست دارم می شناسد و اذعان دارد

حال زنِ بی حس را معزول می کنم
می روم با زنی باشم که منتظرم است، و با آن زن ها که خون گرمند و مناسب من،
می بینم که مرا می فهمند، و مرا انکار نمی کنند،
می بینم که ارزش مرا دارند، شوهرِ ستبر آن زن ها خواهم بود.

یک ذره هم از من کم تر نیستند،
آن ها صورت هایشان به تیرگی گراییده با خورشیدهای تابان و بادهای جاری،
بدنشان آمادگی و قدرت قدیمی الهی را دارد،
آن ها می دانند که چطور شنا کنند، پارو بزنند، برانند، کشتی بگیرند، تیر بزنند، بدوند، اعتصاب کنند،
پس بکشند، پیش بروند، مقاومت کنند، از خود دفاع کنند،
آن ها در حق خود نهایتند، آرامند، پاک، به خوبی در تصاحب خودشان.

من تو را به خود نزدیک می کشم، تو ای زن!
نمی توانم بگذارم بروی، به تو خوبی می کنم،
برای توام، برای منی، نه فقط به خاطرخودمان، که به خاطر دیگران،
در احاطه ی تو قهرمانان و رامشگران بزرگتر خوابیده است،
آن ها نمی پذیرند با سرانگشتانِ کسی جز من از خواب بیدار شوند.

این منم، تو ای زن، راهم را باز می کنم،
من محکمم، تندخوام، گنده ام، منصرف نمی شوم، اما عاشق توام،
من بیش از آن چه نیاز است آزارت نخواهم داد،
من میریزم برای شروع کردن پسرها و دخترهایی که برای این ملل ها مناسبند، من فشار می دهم با ماهیچه های آرام ِبی ادب،
من به خوبی خودم را مهیا می سازم، به هیچ خواهشی گوش نمی دهم،
من جرات می کنم نروم تا حواله کنم آن چه مدت ها جمع شده است در من.

از طریق تو من رودخانه های جمع شده ی درونم را خشک می کنم،
در تو من هزاران سالِ رو به پیش را می پوشانم،
روی تو من پیوند می زنم پیوندهای بهترین دوست داشته های خودم و آمریکا را،
قطره هایی که روی تو می چکانم باید دختران تندخو و قهرمان برویاند، 
هنرمندان، موزیسین ها، و آوازخوانان جدید،
بچه هایی که بر تو می آورم باید به نوبه خود بچه هایی بیاورند،
من عشق خرج می کنم و باید مردان و زنان کامل بخواهم،
باید از آن ها بخواهم که با دیگران در هم آمیزی کنند، همان طور که من و تودر هم می آمیزیم اکنون،
من باید روی میوه هایِ جریانِ بارش آن ها حساب کنم، همان طور که روی میوه های جریانِ بارشی که اکنون می دهم حساب می کنم،
من باید در جست و جوی بذرهای عاشق باشم از تولد، زندگی، مرگ، نامیرایی، من حالا این همه عاشقانه می کارم.

سرود خودم
والت ویتمن – برگردان به فارسی : مهرداد فلاح
31
بر این باورم که تیغه ی علف از سیر وُ گردش ِ ستارگان کم تر نیست 
وَ یک مورچه همان قدر کامل است که یک دانه شن / وَ تخمِ یک چکاوک 
وَ سرآشپز ِ قابلی ست داروَگ
وَ شاه توت ِ بار داده باید که بنازد به سرو ِ بهشتی 
وَ ظریف ترین مفاصل ِ دستم خوار می شمارد هرچه که ماشین
وَ گوساله ی ماده سرافکنده می کند هر مجسمه ای را
وَ یک موش معجزه ای ست وزین تر از میلیون ها میلیون ملحد

یافتم ! من نماد ِ نبوغم / زغال سنگم / خزه ی دراز ِ ریش ریشم / میوه وُ غلاتم / ریشه های خوردنی ام
وَ دوغابم من / چارپا وُ پرندگان ِ هر کجا
وَ فاصله دارم به دلایلِ خوب با آن چه که پشت سرم 
اما اگر که بخواهم فرا می خوانم هر چیز ِ پشت سر نهاده را

عبث است بی پروایی یا که کم رویی
عبث است پرتاب ِ گدازه های آتش فشانی به سویم
عبث است قایم شدن ِ ماموت به زیر ِ استخوان های پوک گشته اش
عبث است خروج چیزها از گروه شان وُ گمانِ اشکال ِ مضاعف
عبث است رسوب ِ اقیانوس در چاله ها وُ دروغ حقیری ست گُنده هیولاها
عبث است آشیان سازی ِ کرکس در آسمان
عبث است خزَش ِ مار لا به لای پیچک
عبث است کِش دادنِ عبور ِ گوزن از میان ِ درختان
عبث است پارو زدن به زور ِ بازو راندن به شمال ِ دور به لابرادور
تند می روم / فرا می جهم که بسازم در شکاف ِ صخره های بلند آشیا

شصت و يک سوره از توراتِ تن | ناما جعفری

 
 
سال‌ها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمى‌دانستم سيزده سال بعد چشم‌هايم را كه به زخم رفته بود منتشر مى‌كنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مى‌آوريد، اگر من را فراموش نكرده‌ايد، مجموعه شعر تازه‌ام منتشر شد، اين کتاب شامل دو بخش است. بخش نامه‌ها که به عنوان “رگ‌های اين نامه‌ها انسداد خونی گرفتند”، روايتی است از زير گلو تا پُشت گردن که آيه‌هايش به خط نستعليق آمده‌اند. رنگ پريده از خواب‌های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان “من را فرانسوی ببوس” عاشقانه‌هايى‌ست همراه با واکنش‌های سياسی و اجتماعی. برای روزهایی که پاریس مساوی می‌شد با، در من جای یک دلتنگی تیر می‌کشید… شعرها سايه‌هايی هستند، اُفتاده روی قبرها با تابوت‌های آماده، رو به درخت‌های خشک شده، رو به آدم‌های خشک شده، رو به آهن‌های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

نسخه چاپی این #کتاب را می‌توانید از فروشگاه‌های #آمازون و مراکز مجهز به دستگاه چاپ #اسپرسو در امریکای شمالی، اروپا، آسیا و استرالیا تهیه کنید. نسخه الکترونیک کتاب از طریق فروشگاه #گوگل‌بوکز ارائه شده است.
اطلاعات مربوط به فروشگاه های ارایه دهنده در صفحه اختصاصی کتاب در وب سایت نشر اچ اند اس مدیا-انگلستان
http://www.hands.media/books/?book=french-kiss-me

براى دريافت نسخه الكترونيكى كتاب در ايران میتوانید مبلغ پنج هزار تومان به حساب یک موسسه خیریه واریز و فیش پرداخت را به آدرس support@handsemdia.com ارسال کنند.

و اما بعد | کوروش کرم‌پور

در را مي بندم

در را به روي دمپايي هايي

كه رنگهاي شان با من رفته اند مي بندم

پنجره

پنجره كه مرا به حياط خانه مي رساند

به روي خودش مي بندم

چراغ را خاموش مي كنم

چراغ را در هولدُر بر مي گردانم

يعني جان كسي را با خودش مي گيرم

دار م به شرابي اين شعر دست مي برم به تاريكي

اسيد را گذاشته بودم كنار روز مبادا

چاقو

بعد از اتمام تحصيلات عاليه

نام هايي را كه در كودكي بخش مي كردم

عكس هايي را كه قدمت داشت را كف اتاق پخش كردم

ديدم به ياد آوردم

شاعر براي روز مبادا شاعر است

و اما بعد

گفت وگوي ميان و مظنونين به زند گي

تلخ تر از سمي بود

كه بايد به خورد موشي كه در زندگي ام جير جير مي كرد، سم مي دادم

از خمير مجسمه سازي كودكستان اصفهان خودم هستم

گربه اي بود كه روي مو ش بزرگي افتاده بود و

سايه اش او را نمي خورده بود

پس از دست سايه ي آدم هيچ كاري برنمي آيد

چقدر افتادم رو معشوق موش كه صدايش

شب را مي جويد و شب را مي سرود

اما بعد از اتمام تحصيلات عاليه

وارد جامعه شدم

مظنونين به زندگي

چين و چروك هايي بودند كه راست مي گفتند بودند

پس طفلي كه با پوست نازكي از نقاب به دنيا آمد

اين من بودم كه فكر اسيد را مي ريختم توي صورت كودك

و قلم را كه براي نوشتن اين شعر كنار گذاشته شده بود

گذاشتم كنار خودم

و خودم را براي شاعر بودن در اين شب مبادا

هميشه شعر اينجوري من را از پاي ميز نقشه كشي يك قتل

به حياط خلوت خانه مي برد

بنويسد :

كورش دارد نقشه ي قتل مي كشد

ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد

این کتاب را می توانید مستقیم اینجا ببینید 

 

این کتاب مجموعه بیست و چند شعر از بهزادزرین پور است.برنده جایزه شعر گردون و مهمترین کتاب شعر دهه هفتاد.در این شعرها کارکرد متعادلی از زبان ارائه شده است. مجموعه شعر زرین پور مثل بسیاری از کتاب های شعر خوب پخش نشد،اگر چه بسیاری از منتقدان برجسته درباره این کتاب نقد نوشتند.چاپ الکترونیکی این مجموعه توسط نشرالکترونیکی سه پنج صورت می گیرد 

                                                                     

اولين بار در سال ۷۶ وقتي بهزاد زرين‌پور را در کافه شوکا ديدم مشغول بحثي بود با شهرام رفيع‌زاده و علي عبدالرضايي.بحثي درباره شعر در دهه‌ي هفتاد.شعرهاي زرين‌پور را قبلا در مجله آدينه خوانده بودم.سال بعد وقتي کتاب زرين‌پور منتشر شد شهرام رفيع‌زاده هفت نسخه از «اي کاش آفتاب از چهارسو بتابد» را به من داد.کتابي کم حجم باشعرهايي فوق العاده که هر مخاطبي را برمي‌انگيخت.شعراول اين کتاب که شعر بلندي است با نام «خرمشهر و تابوتهاي بي‌دروپيکرش» به نظر من بهترين شعر جنگ درسالهاي گذشته بوده است. کاش شاعراني که با حمايت دستگاه‌هاي دولتي سالي يک کتاب درباره جنگ منتشر مي‌کنند يکبار اين شعر را بخوانند.آنوقت شايد خيلي‌ها بي‌خيال نوشتن شعر درباره جنگ بشوند.شعر دهه هفتاد شاعران خوبي داشت اما از بين آنها بهزاد زرين‌پور برجسته‌تر از بقيه است.داشتم مي‌گفتم که آن هفت کتاب را دادم به هفت نفري که دوستشان داشتم ودوست داشتم شعرهاي زرين‌پور را بخوانند.تا جاييکه ديدم خودم نسخه‌اي از اين کتاب ندارم!خيلي از شعرهايش را از بَرَم.تعجب مي‌کنم که چطور ناشري پيدا نشده که اين کتاب ارزشمند را تجديد چاپ کند. به تمام کساني که علاقمند شعر فارسي هستند شعرهاي زرين‌پور را پيشنهاد مي‌کنم. راستش من هم مثل خيلي‌ها با خودم فکر مي‌کنم چرا بهزاد کتاب ديگري منتشر نمي‌کند. 

               تکه اول گفتگوی مجتبا پورمحسن با بهزاد زرین پور(روزنامه شرق)

پسر مسخره‌ی پیکاسو هستم

از رساله هشتم مرحوم مغفورقاله علیه سلام ناما جعفری

و همچنین

( بررسی روند شعر دیداری در ادبیات امروز ایران )
اکسپرسیونیسم دهه هشتاد – سهند آدم عارف | نوشتاری
(نگاهی به وجوه اشتراک شعر شاعران نسل هشتاد )
«پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم»
چاپ اول خرداد۸۴ | چاپ دوم تیر ۸۵
ناما جعفری
نشر مينا | تعداد صفحه ۶۵
« پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم » عنوان اولين مجموعه‌ی شعر از «ناما جعفری» در بیست سالگی می‌باشد.اين كتاب در خرداد ۱۳۸۴ منتشر شد و در تیر ۱۳۸۵ به چاپ دوم رسید. این برای اولین بار است که در شعرجوان ایران کتابی به این سرعت به چاپ دوم می‌رسد.
کتاب شامل چهار بخش می‌باشد. بخش نخست اين كتاب «كلوزآپ ازشهيدگمنام –مثلاً ناما جعفری» نام دارد و شامل ۷ شعر بلند است. بخش دوم «اين شعرها دارای اختلال حواس می‌باشند» نام دارد و ۳ شعر بلند و ۲ شعر كوتاه را در برمی‌گيرد. بخش سوم  «گفتگو با چكيده‌ای از چند گزارش شعری….» نام دارد كه شامل ۶ شعر است و بخش آخر كه بخش روايت‌هاي سه‌گانه است «نمايی كلی از اتاقی به هم‌ريخته به شكل سنگرهای جنگ جهانی اول » است كه شامل شعرهای دیداری است که  روايتی يك نامه پست شده به خواب‌های ناما جعفری. «پسرمسخره‌ی پيكاسو هستم» با دو طراحی جلد مختلف روانه بازارکتاب شد است.