پريخوانی دوازده | کیوان قدرخواه

| کیوان قدرخواه نمونه زنده‌ی شاعری که به ما یاد می‌دهد شاعر بودن به هیاهو نیست. |
مواظب باش
این تله ها نامرئی است
تله هایی است که از کلمات و تصاویر ساخته اند
خطرناک تر از آن است که فکرش را می کنی
اما آنها از نقبهای ما چیزی نمیدانند
و از سایه هایی که سالیان سال ساخته ایم
جدول باطل السحر را آورده ای؟
طلسمهایشان را می شکنیم و عزایمشان را می رباییم
طناب می خواهیم
باید آن عجوزه را به بند کشید
مواظب باش اشتباه نکنی
از کجا او را به جا می آوری؟ هزاران هزار نقاب دارد

میدانی که!
آنها از دیروز آمده اند
و فرداهای ما را تسخیر کرده اند
می ترسی؟
اگر بترسی دوباره در بیغوله های امواج سرگردان خواهیم شد
و دیگر هیچ راه نجاتی نخواهد ماند

| از تواریخ ایام، مجلس از بند گریختن سودابه و آن مار فریفتار، مجلس چهارم |

………………………
آصف به خطوط دستم خيره شد
گفت ؛ اين است آنچه در كتاب تو مكتوب است :
عطر كرفس كوهي را دوست خواهي داشت
آس هاي بادي
آبهاي كهربايي
سبزي تيره ي برگهاي انجير
و سيگارهاي معطر را !
آرزوهايي خواهي داشت
كه مرزي نمي شناسد
سهم عظيمي از مائده هاي جهان را طلب خواهي كرد
سفر را دوست مي داري
صحراي عريان
آلبالوي كال و خطر كردن را…
صداي هلهله ي گنجشكان را مي شنوم
نور شبتاب را در ظلمت مي بينم
ابرهاي مرواريدگون
و غيبگوي مسحوري را
كه در مردمكهاي تو زانو زده است
بوته هاي رازيانه را مي بينم
و صخره هاي سنگ آهن را
و فلزي كه در كوره تفته مي شود
« چه يادهايي در من زنده مي شوند»
شمشيرهاي آخته را مي بينم
با تيغه هاي سرد فولاد
كه در كار آب ديدن است
و در لحظه هايي كه بايد
تو را زخم خواهند زد
و به تدريج تكه تكه خواهي شد
در آسماني فسفرگون
دو چشم شور مي بينم كه تو را رها نمي كنند
لاشخورهايي را مي بينم
كه بر فراز سرت پرواز مي كنند
و هريك تكه اي از تو را به منقار دارند
و تو در ميانه ميدان
به گرد آنچه باقي ست مي چرخي
بي هيچ دريغي
بي هيچ افسوسی
گردونه هاي شعله ور مي بينم
كه تو را در گردابهاي هايل مي چرخانند
و تو به پيشواز ارواح ظلمت مي شتابي
و به ژرفاي تاريكي سفر خواهي كرد
بي هيچ بيمي
بي هيچ هراسی
مهتابي مرده رنگ مي بينم
شب پره هايي مي بينم كه از كنارت مي گريزند
و سايه هايي كه بر پهنه ي ديوارها خفته اند
آنها عفريتهاي تو اَند
و هنگامي كه بايد
از درون تو سر مي كشند
و هيچ گاه امان ات نمي دهند
بي هيچ چاره اي
بي هيچ گزيری
سوسكهاي تاريكي مي بينم
و موش كور را در پشته هاي خاك
خاكهايي كه خشتهاي آينده اند
و چون زمان آن فرا رسد
ديوارهايي بر مي افرازند
كه حصارهاي زندان تو اَند
و تو با پاي خود
به درون آن خواهي رفت
و در آن ماندگار خواهي شد
بي هيچ شكوه اي
بي هيچ شكايتی
بادها مدام تغيير جهت مي دهند
اماّ من ستاره ي درخشان سپيده دم را مي بينم
و نطفه اي را
كه هم اكنون بسته مي شود و مي بالد
او بانوي رؤياهاي تو خواهد شد
اماّ تو هرگز به آن دست نمي يابي
و تمامي عمر در خوابهايت
با او وصلت مي كني
بي هيچ توقعي
بي هيچ چشمداشتی
شبي ستاره باران را مي بينم
و سنجاقكي را كه بر پشت آن مي تازي
و آيينه اي زنگار گرفته
كه در وقت خود
با ترديد به آن نگاه مي كني
خود را به جا نمي آوري
شكستن خود را باور نمي كني
و بغض ات را
فرو مي خوري
بي هيچ اميدي
بي هيچ انتظاری
در ميان تكيه هاي ظلمات
چهره ي تو را مي بينم
كه از تو بر مي گيرند
و صدايت را كه مي شكنند
و تو تسليم خواهي بود
بي هيچ فريادي
بي هيچ تقلايی
بر خط خميده ي زمان
مارهاي زنگي را مي بينم
كه روزهايت را زهر آلود مي كنند
و مارمولكهايي را كه پنهان مي شوند
سالهايي را مي بينم
كه هنوز از عمر تو باقي ست
اماّ تو از پيش
در تابوت خويش خفته اي
و خوابي بي رؤيا را
گدايي مي كني
بي هيچ اندوهي
بي هيچ ندامتی
اين است آنچه در كتاب تو مكتوب است
بي هيچ شكي
بي هيچ شبهه اي .