بیانیه‌ی نفرت از نفرت | یداله رویایی

آنها از ما نفرت می‌کنند، ما از نفرت آنها نفرت می‌کنیم . (کمدی الهی)

نگاه می‌کنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین    
نفرت می‌کنم

از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه، از کفن، از کافور   
نفرت می‌کنم  

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل‌های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه، از کهن
ـ از کهنه در شمایلِ نو
وز نو در التزامِ کهنه ـ
از حُجره، از قُم و از کَدکَن
نفرت می‌کنم

وَ از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می‌بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل‌های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
ـ فرهنگِ آخوندی ـ
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌ شقاوت، از قانون

از وهن و از شکنجه، از آزار
از اعتراض‌های خاموش
وَ اعتراف‌های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می‌کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر وُ حلقه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از زنجیر
از گشت‌های به اسمِ الله
ـ روی زمینِ خدا عفونتِ الله ـ
از حوض وُ از حوزه، از بوی گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش‌کن
نفرت می‌کنم

از قارچ‌های زهر :
از خود وُ خار ـ همهمۀ دستار ـ
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
ـ بالِ سیاهِ شولا برلاشه‌های خوردن ـ
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه‌های خطابه 
از فکرهای روشن، از روشنانِ فکر 
ـ مُعبّرها ـ 
که از خطا و خواب طلائی‌شان دائم 
تعبیرهائی بی‌توبه می‌کنند 
از توبه، از خجالت 
از رسم وُ راه گفتن، اما 
از خبطِ خود نگفتن 
از گفتن نگفتن 
نفرت می‌کنم

از چشم‌های بسته، مشت‌های باز 
(یا مشت‌های بسته، چشم‌های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف 
از حرف‌های بی‌وقت از پسرانِ وقت 
ـ وقتی برای گفتن ـ 
از ریختن، آویختن 
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع 
چون بختکی نفس‌گیر 
ـ صدها هزارتُن تهوع و تقلید ـ 
بر شعر اوفتاده است 
وَ پاسداران ادیب، ادیبانِ پاسدار 
ـ دربانانِ حجره‌های ادبیاتِ دربسته ـ 
در پشتِ دردهای سیاه وُ دَرهای سیاه 
کج‌ خنده‌های دیروز را امروز می‌کنند 
ذوق زبان 
از آبِ دهانِ محتضران می‌ریزد 
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد 
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن 
نفرت می‌کنم

کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها 
که با سکوت‌شان 
هضمِ جنایت می‌کنند 
وَ یا که خود جنایت هضم می‌کنند

ازموریانه‌های معرّب، کِرمِ عروض 
دُردانه‌های “بیت”، – انگل‌ها – 
حافظان حدیث و آیه و آیت 
از شیخکانِ شاعر ـ پرورده‌های سنت ـ 
وز توله‌های “سنت شکن” 
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح 
از خرقه، از پوست 
از لکه‌های فتح بر دست‌های دوست 
از دوستانِ بامن‌‌دشمن 
نفرت می‌کنم

وقتی که شاعران حقیقی خاموش‌اند 
دیگر نمی‌نویسند 
یا آنکه می‌نویسند 
و رازهای کوچک و فنی‌شان را 
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند 
و مرگِ شاعرانِ بی‌مرگ 
پنهان و بی سخن می‌ماند 
از ماندن، 
از احتضار وُ از مردن 
نفرت می‌کنم

من می‌روم وُ نفرتِ من می‌مانَد 
من می‌روم وُ آنکه می‌آید هم 
با آنچه از من می‌ماند 
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من 
من، ـ بَعدِ من ـ 
در بودن وُ نبودن 
نفرت می‌کنم.

                                                                           (بخشی از یک بیانیه)

                                                                         پاریس ۱۹۸۲ (دستکاری، اوت ۲۰۰۹، مرداد۱۳۸۸)

| شقیقه‌ی سرخ لیلی | از کتاب: نمک و حرکت ورید | پرویز اسلام‌پور

ديوانه نشسته است 
و خون سر خ ليلي در رگهاش سياه مي شود
ديوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
ديوانه نشسته است
و براي خون سياه ليلي مي نويسد 
تنها آن گور خر و نمك
كه پاسخ بي جايي بود
تنهاآن شقيقه كه در قلب مي انديشد
انجا كه از باران با لكه هاي حسد
ستاره را به ميهماني ي سنگين نفت مي آورد
ملكه هاي در باران
ملكه هاي باكره ي در باران
با زنگاري ي ارثيه ي نفت
وبا خلخال هاي نقره ي نور 
از اين همه زيور
واين چند روزه ي موعود شرمشان مي آ يد 
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي كشد
آن عاقبت از كدام ديار مي آيد
با يك صله مردار بر دوش 
آن مهميز
بر كشاله ي سفت منقبض گلو له
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي ش وداع كرد
لكه لكه … لكه هاي حركت
لكه هاي آبي ي موسقي
وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي سوزاند
و شط خنك ازبادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه ي ارغوان مويه مي كند
و ميته را
آ واز هميشه ي نماز
و جذبه ي خاموش بكر
بوته خاري در كنار بستر ليلي مي گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد 
و كشاله ش از هزار شيهه مر دار
و كشاله ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله 
بتركد
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي اش وداع مي كند
تي ي مور 
تي ي مورچي
آواز گوزن را مي شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستك نقره يي
آن گوشت دانه هاي متبرك نمك

نمك از چهار جهت
نمك از همه ي ابعاد
و بدين گونه است كه موسيقي ي نمك كوير
را ديوانه مي كند
و كوير با هزار بوته خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي گذارد 
آنچه مانده است
دست نيلوفري ي گوزن است 
چار پا شنه ي مضطرب
ويك چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت 
دو برادر … سه خواهر و دو خنجر

و دو ماه كه همزمان برآيد
و تنها يك اسب كه بر جنازه ي ليلي سم بكوبد
اين دستهاي كودكانه ي نر گس بر آ بهاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك در شهاب شيهه مي كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده ي مظلوم پرسيد
دستي اگر از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر 
و هجله را شفاف ترو معطر 
بوي هزار هزا ر جميله 
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروس ي ليلي مي آ يد 
اين سرنوشت است اين
كه بگويد و بس كند 
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر ليلي در لنگر مي ماند
ليلي در آب پرسه مي زند 
اين است سرنوشت اين
سپيده اي كه متلاشي شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار

به ميهماني يك كبوتر و يك اسب مي روند

وقتي هزار قناري بر جنازه ليلي مي پرند 
ساعت سه ي جمعه شط
با كفشهاي سپيدم ميايم
و با پيراهن سفيد و شلوار سفيدم 
تا جمعه را سفيد كنم 
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم 

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي كشد 
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي كند
در اتاق پهلويي خون مي چكد 
و ليلي زن ميشود
اين دستهاي كودكانه بيمار
مثل خزه آ ويخته ست
اين دستهاي كوچك با النگوهاي نقره و با دستك نقره
بر آبهاي كويري
اين آفتاب حجله ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد
شاخه آويخته ي غزل و دو خط فارسي
عروس خميازه مي كشد
ميهمان شهوت را مي تكاند
مرغي اگر از باد پرسيد
دريارا دريا دريا 
آبي را سرختر قرمز تر 
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ي هزار خار ميآ يد
بو ي جلگه هاي پست و قصيل اسب
بوي عروسي ي ليلي مي آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو ميكشد صداي سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي گشايد 
با يك پنجره ودو در صبحگاهي
نواي طبل هزار كشته
و هزار منتظر 
سگ از سياهي نفرين عو عو كرد 
و دويد
سگ از مهارت ويراني كلوخ انداز شد 
تي ي مورچي .. . آواز گوزن را مي شنوي 
در شبي كه ارابه بارش را
گله ي گوزنهاي موزون

با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
مي رانند
نقره حركت دا رد در شيار تازه حيوان 
و در تن اين بت نيلوفري 
ليلي 

بازمانده ي شفق در خون ديوانه سر مي كشد
ديوانه مي خواند
و خون سياه ليلي در پستانهاش رگ مي كند
و خنكاي پاييزي ي ليلي
در بخار شط مي وزد 
تنها آن شقيقه كه در قلب مي انديشد 
و روزن 
ليلي ديوانه را به بستر مي كشد .. 

شعرهای یدالله رؤیایی

| تبعيد |

از دوردست عمر
تا سرزمين ميلادم
صدها هزار فرسخ بود


با اسب هاي خسته كه راه دراز را
طوفان ضربه هاي سم آرند ارمغان
با بوي خيس يال

و طبل بي قرار نفس ها
پرواز تازيانه خود رافراز راه
افراشتم
انبوه لال فاصله ها را
– اين خيل خيرگي ها را – زير پاي خويش
انباشتم


ديدم كه شوق آمدن من
يكباره ازدحام عظيم سكوت شد

ديدم تولدم به ديارش غريب بود
و سايه اي كه سوخته ز آوارگي ، هنوز
در آفتاب ها

دنبال لانه تن من
مي گردد


تنهائي زمين من ، آنجا
با صد شكاف بيهده روياي سيل را
خنديده است

پيشاني شكسته ي باروها
راز جهان برهنگي را به چشم دهر
باريده است

اوج مناره ها 
كز هول تند صاعقه سر باختند

در بي زباني اش – همه سرشار سنگ –
خاموش مانده وسعت شن هاي دور را
انديشه مي كند:
شايد گريز سايه بالي ؟
شايد طنين بانگ اذاني …

آن برج هاي كهنه ، كه ماندند
بي بغبغوي گرم كبوترها
پرهاي سر دور ريخته را ديري ست
با بادهاي تنها ، بيدار مي كنند .

و ريگزارها – كه نشاني ز رود و دشت –
گوئي درخت ها و صداها را
تكرار مي كنند

انصاف ماهتاب

در خواب جانورها
و خاربوته ها
شبهاي شب تقدس مي ريزد

و از بلند ريخته بر خاك
– از يادگار قلعه مفقود –
سوداي اوج و همهمه مي خيزد

و بام ها به ريزش هر باران
غربال مي شوند
– با خاك هايشان كه زمان گرسنه را

در آفتابهاش به زنجير ديده اند –

اندام هاي نور ، به سوداي سايه ها
پامال مي شوند
با فوجشان كه ظلمت تسليم را
بيگاه در خشونت تقدير ديده اند –

– اي يادگارهاي ويران !
( تركيبي از غلاف تهي از مار )
آن مار ، آن خزنده معصوم ،
من بود كز ميان شما بگريخت
و جلد گوهرين سر ويرانه ها نهاد
تا روزگار – اين بسيار –
بگذشت …

من از هراس عرياني
بر خويش جامه كردم نامم را


اينك كدام نام ، مرا خوانده ست
اي يادها ، فراواني ها !
اينك كدام نيش ؟

آه … اي من ! اي برادر پنهانم !
زخم گران من را بنواز !
من بازگشت، بي تو نتوانم .

در پيش چشم خسته من ، باز شد
بار دگر ادامه مأنوس جاده ها
طوفان ضربه هاي سم و بوي خيس يال

ابعاد خيره ، فاصله هاي عبوس و لال

من با تولدم
در دوردست عمر

تبعيد مي شدم

همراه بيگناهي هايم 
در آن سوي زمانه ( كه دور از من

با سرنوشت هاي موعود جلوه داشت )
جاويد مي شدم




| مجله آرش – خرداد ۱۳۴۲ – شماره ۶ |

 

لبريخته ۱۷

تمام راه
هجوم طول

ركابها به قلعه مي‌ريزند
تمام برج 
گلوي راه

حيوان سؤال مي‌كند

| برگرفته از کتاب لبريخته ها |

***

| برگرفته از کتاب هفتاد سنگ قبر |

سنگ بايزيد

يك دفعه مرگ

بر من كه اوفتاد، ديدم

او خود، يك دفعه است

خود ِدفعه

 

***

سنگ باديه نشين

در وقت ِ مرگ
فهرست ِ کين اگرم بود
انگور می شدم

 

***

بدن تمام شد
و من تمام،
و احتياج ِ بال
به گودال

***

در کنار من
اين گور
کناری دارد
تو

***

اينهمه انگشت، مرگ را
بيشتر از آنچه هست
مسئله کرده است

***

چه ورطه ايست امضا

در امضايم می افتم

عجيبی كه در عجيبی می افتد

خود را در انگشت می نهم، اثری،

افتاده در حيات شيارها

| برگرفته از کتاب امضاها |

***

لبريخته ۱۹

با غم ِ خاک گاهی سرم به ماه می ماند
و کاسه ی شکسته شکل ِ سرانجام می شود

با غم ِ خاک روزی
برمی خيزم در باد
و کرانه ای از تو به چرخ می برم

***

لبريخته ۵۰

زيبايی نام ِ نيامده ی ماست
حالا که حيات ِ نقاب
ترس را زيبا می کند

در دست های تو، طغيان،
نامی نيامده می آيد
و نام ِ من
تعقيب ِ گسترده در سراسر ِ پوست ِ توست.

***

سکوت، دسته گلي بود
ميان حنجره من

ترانه ساحل،
نسيم بوسه من بود و پلک باز تو بود.
بر آبها پرنده باد،
ميان لانه صدها صدا پريشان بود.
بر آبها،
پرنده بي طاقت بود.

صداي تندر خيس،
و نور، نور تر آذرخش،
در آب، آئينه اي ساخت
که قاب روشني از شعله هاي دريا داشت.

نسيم بوسه و
پلک تو و
پرنده باد،
شدند آتش و دود
ميان حنجره من،
سکوت دسته گلي بود.

***

من از دوستت دارم

از تو سخن از به آرامي
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادي
وقتي سخن از تو مي گويم
از عاشق از عارفانه مي گويم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فكر عبور در به تنهايي
من با گذر از دل تو مي كردم
من با سفر سياه چشم تو زيباست
خواهم زيست
من با به تمناي تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه مي گيريم
ما خاطره از گريختن در ياد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ايم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگويم را
اي جلوه ي از به آرامي
من دوست دارم از تو شنيدن را
تو لذت نادر شنيدن باش
تو از به شباهت از به زيبايي
بر ديده تشنه ام تو ديدن باش

***

هفته سوراخ

شنبه سوراخ
يكشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخ سوراخ
سه شنبه سوراخ سوراخ سوراخ
چهارشنبه حركت سوراخ ها
پنجشنبه سوراخ ها همه روی راه
جمعه همه سوراخ ها در
چاه

 

یدالله رویایی- پرویز اسلامپور

 شعرهای یدالله رویایی- پرویز اسلامپور
تهران: زمستان ۱۹۷۲

پرویز اسلامپور، شاعر ایرانی مقیم پاریس، و همکار قدیم تماشا، برای چند روزی در ایران بود. در این سفر کوتاه، تماشا را هم فراموش نکرد، یک سفرنامه، یک گفتگو درباره شعر، و چند شعر را که با یدالله رویائی شاعر مشترکاً سروده بودند به‌ما داد. اکنون شعرها را چاپ می‌کنیم و مقاله‌ها را هم در شماره‌های دیگر چاپ خواهیم کرد.
احوالم 
سنگ بیمار است و سنگ خام است
احوالم مرید بی‌تاب است و وسطهای روز خاموش است

نمی‌گذاردم بی‌خیال باشم               عاقل کشتزارها
نمی‌خواهدم هم خیلی بی‌تاب           عاشق پشته‌ها

پس احوالم
خوب است.. الحمدالله

  «پرویز اسلامپور»
                                     تهنیت زینتی به نشانی‌ی «آن»
                                                                                              که باید 
                                                               و به نشانی ی
منوچهر یکتایی

زبانی که از آفتاب زهر می‌گیردرازی دارد
تا با او بگوید     راه درازی دارد
فقط گاهی پرنده
وقتی که با او می‌نشینداز آفتاب به‌آسمان می‌رود

|

به‌روی عشق که می‌پرم
به‌سمت سبزتر حس
آهسته می‌نشینم

پر اما از بالاتر روح که می‌گذرد
همیشه بعد     قبل
می‌شود 

|

چشم که پر می‌شود از پرواز
دل تو همیشه می‌خواهد
برود   در چاه

|

شب صدایی‌ی تو
باد از تن صبح
که صبح دورتر من    در میان عطری تند

و باد که فاصله‌مان را می‌رود
در شن

|

تن از هوای تیزتر
وقتی برسد به‌باد
آشیانه‌هایی با باد
از دستهایی مثل
باد

زیر نوازش‌های جوان اما
خون عبوری ابدی خواهد داشت

|

وقتی می‌افتد از آب
تازه   مثل جادویی و جوان
آهوی تاریک
اما تو از افتادن و
آهو از جادوست
بیدار

شنبه سوراخ
یکشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخ سوراخ
سه‌شنبه سوراخ سوارخ سوراخ 
چهارشنبه سوراخ
پنجشنبه همه‌ی سوراخها
جمعه همه‌ی سوراخها در
چاه

از مجله تماشا
شماره ۲۹۷- ۲ بهمن ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ خورشیدی)