من یک زن انگلیسی بوده­ام | فريبا صديقيم

مک می زند. درست چهل و پنج دقیقه است که دارد مک می­زند. صدای پایین رفتن قطرات شیر را از گلویش می­شنوم و آنها را می­شم‍‍ارم ؛دقیقه­ای سی بار! گاه تا یک ساعت و نیم هم ادامه می­یابد. به گلدان گوشه­ی اتاق خیره می­شوم و به حرکت ریز برگ­های آن چشم می­دوزم. این برگ­ها تازگی­ها مرا به دنیاهای دیگر می­برند.کارهایی را که قرار است بعد از خوابیدن آرمین انجام دهم می­شمارم؛ درست کردن حریره بادام، شستن ظرف ها،…..ظرف ها…….ظرف ها…….. چرا این برگ ها اینقدر جلوی چشمم کوچک و بزرگ می شوند؟ چرا گاه تمام دنیای ذهنیم را احاطه می کنند؟ بهتر است قبل از آمدن فرهاد ظرف ها را بشویم. چرا ناگهان احساس می کنم که وجودم با وجود گلدان گوشه اتاق در هم می­آمیزد و یکی می­شود؟ با انگشت اشاره گونه­های آرمین را تحریک می­کنم تا بیدار شود، مک بزند، به خواب رود، وباره گونه­هایش را تحریک کنم، مک بزند، بخوابد ، مک بزند……هشت ماه است! بله، هشت ماه. این گلدان از کی اینجا بود؟ نکند من از آن زاده شده باشم؟ گونه آرمین را تحریک می­کنم . سوزش زخم نوک سینه­ام را حس می­کنم و می­شمارم؛ یک، دو، سه…….هشت ماه! من چند سالم است؟ راستی این گلدان هم شناسنامه دارد؟ به پنجه پای راستم خیره می­شوم.دو سیاهرگ باریک مانند بال­های پرنده کوچکی به قصد پرواز از هم باز شده­اند. این پرنده را هشت ماه است که می ­شناسم! نکند این دو بال کبود پیامی دارد؟ زبانی پنهان که من آن را نمی­شناسم! زبان پنهان! آرمین غلت می­زند و نوک سینه­ام را رها می­کند. خوابیده است.این درست لحظه­ ای است که برایش دقیقه شماری می­کنم. بغلش می­کنم و روی تخت می­گذارم.به آشپزخانه می­روم. سینک آشپزخانه پر است از ظرف­های مانده. پیش بند را برمی­دارم، لحظه­ای به جزایر چربی روی آن نگاه می­کنم و پرتش می­کنم گوشه­ی میز آشپزخانه. جلوی سینک می­ایستم  و اسکاچ را محکم می­کشم روی بشقاب­ها و به حباب­های کف نگاه می­کنم که جان می­گیرند و می­ترکند. مرگ چیست؟ جاده­ای طولانی که ابتدا و انتهای آن معلوم نیست. من در این جاده دراز ادامه چه چیزی هستم؟ شاید ادامه دختر سیزده ساله­ای هستم که در حال بازی در زیر ریل های قطار کشته شد و یا شاید ادامه خواهرم که پنج سال قبل از تولد من متولد شد و مرد. چرا پدر و مادرم شناسنا­مه­اش را باطل نکردند. چرا من همیشه پنج سال از خودم بزرگ­ترم؟ نکند این برای من پیامی دارد. نکند………صدای گریه آرمین می­آید.می­دوم به طرف اتاقش.صدای زنگ در خانه می­پیچد.

صدای زنگ می­آمد و با صدای گریه آرمین در هم می­آمیخت. بغلش کرده بودم و طول و عرض اتاق را طی می­کردم  و او هنوز گریه می­کرد. از چشمی در نگاه کردم؛ پشت کرده بود به در و مو­های لختش جلوتر از همه چیز از چشمی به من می­رسید و آرمین هنوز گریه می­کرد وقتی برگشت و صورتش را دیدم.

چند بار دیده بودمش با مو­های مشکی و بلند و یک پرده گوشت اضافه روی استخوان هایی که به نظر درشت نمی­رسیدند. فقط سلامی کرده بودیم هر دو محض ادب و تند از هم گذشته بودیم. حالا پشت در ایستاده بود و من متعجب که او اینجا چه می­کند و آرمین همچنان گریه می­کرد.

 در را که باز کردم ، از پشت صدای گریه بلند آرمین، صدای آرامش را شنیدم که گفت: ” مزاحم شدم، نه؟ ببخشید، کمی قهوه می­خواستم، دارید؟ ” از پشت صدای گریه دعوتش کردم بیاید تو. گفت: ” مطمئنید؟ مزاحم………” نگذاشتم حرفش تمام شود: ” نه، اصلا، من هم تنها هستم، خوشحال می­شوم.”

آمد تو. آرمین گرچه آرامتر، اما هنوز داشت گریه میکرد. چند لحظه ای ساکت ایستاد و به آرمین نگاه کرد و بعد دست­هایش را دراز کرد و دست­های او را گرفت. آرمین هیچ مقاومتی نکرد و آرام آرام، در فاصله کوتاهی گریه­اش قطع شد.او با آرامش آرمین را از بغل من گرفت و به صورتش دست کشید: ” اسمش چیه؟ چیه کوچولو، چرا گریه می­کنی عزیزم؟” اسمش را گفتم و گفتم: ” چیز عجیبی است، بالشی در خانه داریم که آهنگ خیلی لطیفی را پخش می­کند، اما هر وقت این آهنگ زده می­شود، آرمین به طرز غمناکی گریه می­کند، آنهم نه گریه­ای معمولی؛ گریه ای از ته دل، مثل گریه آدم بزرگ­ها که غمی کهنه توی دلشان هست و از ته دل می­نالند، نمی­دانم موضوع چیست!”

گفت: ” راستی؟ هیچ خاطره­ای از آن ندارد؟”

گفتم: ” نه، تا جایی که من یادم هست اصلا، اگر بگویم که از همان روزهای اول به دنیا آمدنش نسبت به این آهنگ همین عکس­العمل را نشان داد، باور نمی­کنید. مدت­ها می­ خواستم باور کنم تصادفی در کار است، اما نبود!”

همین­طور نگاهم می­کرد و لبخند می­زد. آن نحوه­ی تکان دادن سر و شیوه آن لبخند تشویقم می­کرد که حرف بزنم: ” اتفاقا نمی­دانید که چه آهنگ لطیفی است، می­ خواهید آن را گوش کنید؟”

 گفت: ” البته!”

 و به دور و بر اتاق نگاه کرد، یکی از اسباب ­بازی­های آرمین را که گوشه­ای افتاده بود برداشت، او را روی زمین نشاند، اسباب بازی را به دستش داد و گفت: ” بیا نازنین، کمی بازی کن تا ما برگردیم.”

 مثل آدم­های بالغ با او حرف می­زد. اگر من این کار را با آرمین کرده بودم حالا فریادش چند ساختمان را گرفته بود، اما در کمال تعجب ، بی­صدا نشست و مشغول بازی شد. با او به طرف اتاق خواب آرمین رفتیم، در را بستم و تکمه­ای را که روی بالش بود فشار دادم. آهنگ نواخته شد، بعد از کمی مکث در حالی­که به دیوار روبرو خیره شده بود گفت: ” یک روز بهاری و سبز، رقص پرنده ها به دور گل های سرخ و زرد و…….”

با صدای گریه آرمین جمله­اش را قطع کرد و هر دو با حیرت به در خیره شدیم که از پشت آن ، صدای گریه ای از ته دل و با درماندگی در خانه پیچیده بود.

 گفتم: ” می بینید! نمی دانم موضوع چیست!”

دوباره آن لبخند محو روی لبهایش آمده بود، خیره به من نگاه می­کرد و سرش را می ­جنباند، انگار حقیقتی را می­دانست که من از آن آگاه نبودم. هر دو از اتاق بیرون آمدیم، سریع­تر از من به طرف آرمین رفت ، او را بغل کرد و من به طرف آشپزخانه رفتم.

 ” کتری را بگذارم روی گاز برای چای.”

 چند لحظه بعد گریه آرمین قطع شد. به این سرعت؟! وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم داشت گونه­های آرمین را نوازش می­داد و زیر لب آهنگ لطیفی را برای او زمزمه می­کرد. آرمین سرش را چسبانده بود به سینه­اش و چهره­اش کاملا آرام بود و او انگشتان گوشتالود و حتما نرمش را به گونه­ی او می کشید.

گفتم: ” عجیب است، هر وقت بغلش می­کنید آرام می­شود.”

جوابم را نداد، فقط لبخند زد و دست کشید روی موهای آرمین: ” چه پسر خوبی!” و به خواندن ادامه داد. تازه متوجه صدای نرم و لطیفش شده بودم؛ صدایی که اگر بدون دیدن هیکلش آن را می­شنیدی گمان می­کردی که متعلق به اندامی لاغر و ظریف است. البته استخوان­ بندی­اش ظریف بود ، اما آن پرده گوشت……..حواسش تماما به آرمین بود . انگار من آنجا زیادی­ام. نمی­دانستم چه احساسی باید داشته باشم. کمی گیج شده بودم. همانطور که به طرف آشپزخانه می­رفتم گفتم: ” می روم چای بیاورم.”

 زیر لب گفت: ” ممنون.” و دوباره به زمزمه اش ادامه داد.

 آب جوش را ریختم توی فنجان و وقتی رنگ بسته چای آرام آرام داشت توی آب رها می ­شد داشتم به او فکر می­کردم ؛ چه زن عجیبی! از وقتی که آمده بود حتی یک جمله حسابی با من حرف نزده بود، یا بهتر است بگویم دل نداده بود. فنجان را گذاشتم توی سینی و به موهایش فکر کردم که شکل ابریشم بود؛ لخت و سیاه. آمدم بیرون. آرمین همچنان روی سینه­اش حالت خواب و بیداری داشت.

گفتم: ” بنشینید، اذیتتان نکند!”

گفت: ” اذیت؟!” و به آرمین نگاه کرد و لبخند زد: ” اصلا!”

روی مبل نشست. روبرویش نشستم و به او دقیق شدم. آن چشم­های بادامی و موهای سیاه و بلند دور صورتش مرا به یاد چیزی دور می­انداخت. لبخند محوی که از زمان ورود روی لبهایش نشسته بود مرا به یاد تابلوی مونالیزا می­انداخت.

گفتم: ” چایتان!”

گفت: ” من فکر می­کنم هر چیزی علتی دارد!”

به من نگاه نمی­کرد و نگاهش به پنجره روبرو بود.

گفتم: ” بله!؟”

گفت: ” مثلا گریه آرمین بعد از شنیدن این آهنگ اصلا بی دلیل نیست!”

چنان اسم آرمین را بر زبان می­آورد که گویی از بدو تولد او را می­شناسد.

گفتم: ” آها در مورد گریه آرمین حرف می­زنید!”

خوشحال بودم که عاقبت مرا دیده و دارد با من ارتباط بر قرار  می­کند. پرسیدم: ” مثلا چه علتی؟”

گفت: ” خودتان چه فکر می­کنید؟”

و به من دقیق شد. از توجهش خوشم آمده بود و تشویق شده بودم که حرف بزنم: ” اتفاقا خیلی در موردش فکر کرده­ام ، مثلا اینکه ممکن است اتفاقی افتاده که خاطره­اش با خاطره این آهنگ یکی شده باشد و یا…..می دانید! موضوع این است که هر چه فکر می­ ­کنم اتفاق خاص و قابل توجهی یادم نمی­آید”

” توی شکمتان چطور؟! وقتی توی شکمتان بوده!”

و دست کشید روی سر آرمین: ” مثلا ممکن نیست که شما یک شب روی این بالش گریه کرده باشید و صدای گریه و حالت درونی شما به گوش­های کوچک او رسیده باشد؟”

توجهم به حرف­هایش جلب شده بود و ساکت نگاهش می­کردم. منتظر پاسخ نبود.چای را از روی میز برداشت و جرعه ای سر­کشید. به سینه­هایش نگاه کردم، چرا آرمین روی سینه­های من اینطور آرام نمی­گرفت؟ همان طور که به آرمین خیره شده بود ادامه داد: ” درون شکم مادر جایی است که آدم با تاریخ خودش ارتباط دارد، از آن گذشته، شما فکر می­کنید که آدم قدرت فراموش کردن را دارد؟”

صدایش نرم و لطیف بود و در عین حال قدرتمند و من احساس می کردم که گر چه با من حرف می­زند اما چنان نسبت به من بی­تفاوت است که من نیز می­توانم وجود خود را روبروی او ندیده بگیرم.

گفتم: ” اتفاقا بحث جالبی است، در جایی خواندم که اولین مرحله­ی اضطراب بشر وقتی شروع می­شود که دارد از لوله­های تنگ و باریک رحم مادر بیرون می­آید و من بخصوص  این روزها خیلی به این موضوع فکر می­کنم؛ گذشتن از لوله های تنگی که بی شباهت به جهنمی که می­شناسیم نیست.”

گفت: ” و به همین علت است که سرسره­های تنگ و تاریک را برای بچه ها می­سازند، بخاطر اینکه یک بار دیگر این راه های تنگ و تاریک را تجربه کنند و حس کنند که معنی­ اش مرگ نیست!”

چه چیزی باعث می­شد که با این دقت کلمه به کلمه حرف­هایش را تعقیب کنم. همانطور که فنجان چای را روی میز می­گذاشت، گفت: ” اما تمام اینها موضوعات کوچکی  هستند، می­دانید………. ” و در حالیکه یک تکه برنج خشک را از پیش بند آرمین می­کند ادامه داد:”من فکر می­کنم صرف نظر از تمام این چیزها، خیلی از اتفاقاتی که برای ما می ­افتد از دنیایی دیگر نشات گرفته است، از زندگی دیگری که هر یک از ما احتمالا داشته­ ایم.”

حیرت زده شده بودم. گفتم:” زندگی دیگر!؟”

گفت:” بله! هر یک از ما در زندگی گذشته­مان نقشی داشته­ایم!”

چقدر مطمئن حرف می­زد، آن­قدر که دلم می­خواست بپرسم:” شما در زندگی گذشته تان چه نقشی داشته­اید؟” و پرسیدم. خنده­ی کوتاهی کرد و گفت:” می­خواهید بدانید؟!”

گفتم:” البته!”

چند لحظه خیره به من نگاه کرد و گفت:” من یک زن انگلیسی بوده­ام و در انگلیس با شوهر و دو بچه­ام  زندگی می­کرده­ام. شوهرم مرا در وان کشته است.”

حالا نوبت من بود که نگاهم روی او ثابت بماند. عرق سردی روی پیشانیم نشست و با تردید پرسیدم:” چرا؟ چطور؟”

پرسید:” شما هیچ حسی از زندگی گذشته­تان ندارید؟”

در حالیکه برایم سخت بود که فکرم را از آن زن انگلیسی منحرف کنم، گفتم:” مدت ­هاست فکرم را مشغول کرده! کاش می­دانستم که این حس را چطور می­شود پیدا کرد!”

دوباره جرعه­ای چای سرکشید و گفت:” چه چای خوش عطری!” و باز انگشتان گوشتالودش را کشید روی سر آرمین:” دیگه باید برم کوچولو. راستی من آمده بودم کمی قهوه از شما بگیرم.”

گفتم:” آره داشت یادمان می­رفت.”

به طرف آشپزخانه رفتم در حالیکه فکرم عجیب به او مشغول بود؛ “چرا بدون توجه به من صحبت را از هر کجا که بخواهد آغاز و به هر کجا بخواهد ختم می­کند؟”، مقداری قهوه در ظرف ریختم ؛ “او  برای پس دادن ظرف باید برگردد.”  و ظرف را به طرفش دراز کردم ؛ ” او باید به نوعی این دیالوگ را تمام کند.” ظرف را گرفت و گفت:” ممنونم، خوشحالم که با شما آشنا شدم، امیدوارم دوباره…….” دنباله­ی حرفش را نشنیدم و یا اصلا ادامه نداد. در را باز کرده بود و به سرعت از پله ها سرازیر شده بود پایین، سریع و بی فوت وقت!

در را بستم و از چشمی در ، نرم رفتنش را تا جایی که می­شد تعقیب کردم و پرت شدن طره­ی موهای ابریشمی­اش در هر قدمی که بر پله می­گذاشت. آرمین چهار دست و پا آمده بود و کنار در نشسته بود. اما چند لحظه­ای بیشتر طول نکشید که از حالت آرامی که به خود گرفته بود در آمد و چهار دست و پا به طرف تلویزیون رفت؛ روشن، خاموش، روشن ، خاموش. عجیب هوس کرده بودم یک چای برای خودم بریزم، روی مبل بنشینم، سیگاری روشن کنم و در آرامش به هر چه می­خواستم فکر کنم. روشن، خاموش ، روشن ، خاموش. آیا او تنها زندگی می­کرد؟ زنی انگلیسی؟! آیا منظورش زنی ایرانی مقیم انگلیس بود و یا انگلیسی الاصل؟ پریز تلفن را می­کشد بیرون. راستی در زندگی دوم تکلیف زبانی که انسان فراگرفته چه می­شود؟ آیا حسی از آن باقی می ­ماند؟ گوشی تلفن را می­کوبد روی دستگاه تلفن. چرا نپرسیدم که تا بحال انگلیس رفته است؟ چرا نپرسیدم که چرا شوهرش او را کشته؟ راستی چرا در طول زمانی که اواینجا بود زبانم این­قدر بند آمده بود؟ از اینکه آرمین در کنار او این­قدر آرامش داشت به شدت حسودیم شده بود. من آیا مادر بدی بودم اگر آرمین اینهمه طول و عرض اتاق را می­پیمود و ریخت و پاش می­کرد و یا وقتی گریه می­کرد و من به سختی می­توانستم آرامش کنم. به طرف میز آرایشم رفتم. حتما هنوز چیزی آنجا بود که بتواند آرمین را چند دقیقه­ای سرگرم کند.قوطی کرم پودر را برداشتم و برای مدتی به گرد و خاکی که روی آن را پوشانده بود نگاه کردم. آن را با دستمال پاک کردم، کنار دست آرمین گذاشتم  و رفتم توی اتاق و مدت درازی به بالش آبی چشم دوختم که روی تخت او گذاشته بودم. دلم می­خواست آهنگ آن را بارها و بارها گوش کنم تا به دنیای نهان آرمین نفوذ کنم و پی ببرم که چرا این آهنگ تا به این حد روی او اثر دارد و او با شنیدن آن اینطور عاجزانه گریه می­کند. آیا امکان دارد که این آهنگ فقط به نوعی با سوخت و ساز شیمیایی بدن او جور نباشد؟ اما چرا؟ گفت “زندگی دیگر؟!”

بیرون آمدم و به آرمین چشم دوختم که با حرکات نه چندان دقیق داشت در قوطی را باز و بسته می­کرد.در یک لحظه دوباره همه چیز عجیب شد ، با سرعت زیادی انگار جاده های وسیعی کشیده می­شدند به سوی دری مخفی که مرا به سوی خود می­خواند و من نیاز داشتم که بنشینم و با فراغ بال چشم هایم را ببندم تا شاید آن در مخفی را پیدا کنم و فرصت نداشتم. به آشپزخانه رفتم، سبد اسباب بازی های آرمین را خالی کردم روی زمین، در را بستم و مشغول آشپزی شدم؛ شستن ظرف ها ، پاک کردن زمین، تهیه سالاد و………….و ….و زمان آنقدر فراموش شد تا فرهاد تقه­ای به در زد و در را باز کرد و آمد توی آشپزخانه، نفس بلندی از خستگی کشید و روی صندلی نشست، برایش چای ریختم و گذاشتم روی میز، تشکر کرد و پرسید:” چه خبر؟” به سرعت و با هیجان گزارش آمدن غیر منتظره زن همسایه را به او دادم و گزارش مکالماتی که با هم داشتیم. لبخندی زد و سرش را تکان داد:” شما زن ها!”

گفتم:” شاید دیده باشیش توی راه پله­ها!”

گفت:” شاید، چه قیافه­ای داشت؟”

گفتم:” موهاش لخت و بلند بود، صدایش لطیف بود، قیافه­ی غمگینی داشت و سینه هایی که….

می­خواستم بگویم سینه­هایی که سر آرمین روی آن آرام می­گرفت، اما نگفتم و فکر کردم که چطور می­توانم جمله­ام را تمام کنم و هیچ به فکرم نرسید.

فرهاد لبخند زد:” و سینه­هایی که…..!؟ عجب خصوصیات دقیقی! ” و باز خندید:” اسمش چیه؟”

انگار اولین بار بود که فکر کردم این زن باید اسمی هم داشته باشد، راستی چرا اسمش را نپرسیده بودم.

گفتم:” نپرسیدم.”

خندید:” عجب آشنایی عمیقی! شما زن­ها!”

بحث قطع شد و زمان باز آنقدر فراموش شد، تا شب شد، تا آرمین خوابید، تا سکوت همه جا را فرا گرفت و تا خواب………………انگار نت ها از راهی کهکشانی می­آمدند و دور اتاق می­چرخیدند. صدایی لطیف از جایی دور گفته بود: یک روز بهاری، رقص پروانه ها به دور گل ها، و چشم­هایم تلاش می­کرد به روی نت­ها باز شود و نمی­شد. نت­ها همچنان می­چرخیدند و من تلاش می­کردم که به تناسب آگاهی که از محیط یافته بودم، چشم هایم را هم باز کنم؛ نیمه شب بود و آهنگی داشت نواخته می­شد و دور سر خانه پخش می­شد. هنوز مطمئن نبودم خوابم یا بیدار تا اینکه پاهایم زمین را حس کرد و قدمی به جلو برداشتم. راه افتاده بودم به طرف نت ها اما هنوز نمی­دانستم که به کجا دارم می­ روم تا صدای هق­هق آرام آرمین دور نت­ها چرخید و محیط شب را از خود پر کرد.صدا هم از همان­جا می­آمد،  به سرعت خود را رساندم به اتاق آرمین؛ بالش آبی روی زمین افتاده بود و اشعه ملایم اتاق دور نت­هایی که از آن بیرون می­زد ،پخش می­شد و فضای شب را از آنچه که بود مبهم تر می­کرد. آرمین روی تختش با چشم­هایی بسته اما صورتی در هم رفته و نزار داشت هق­هق می­کرد. لحظه­ای در جا خشکم زد، تازه انگار بیدار شده بودم، چرا این بالش روی زمین افتاده بود و چه کسی تکمه­ی آن را زده بود؟ به سرعت جلو دویدم و بالش را از روی زمین برداشتم و صدایش را قطع کردم، رفتم بالای سر آرمین و لحظه­ای به چهره­اش نگاه کردم، چقدر دلم می­سوخت وقتی چهره­اش را اینطور دردمند می­دیدم . شروع به نوازش مو­هایش کردم و ناگهان متوجه شدم که مانند او، زنی که هنوز اسمش را نمی­دانستم دارم با انگشت اشاره روی موها­یش دست می­کشم. آرام آرام این هق­هق دردناک قطع شد و چهره­اش باز حالت عادی خود را یافت. چه کسی بالش را روی زمین انداخته بود و چه کسی تکمه­ی آن را زده بود؟……………….و صبح شد و دوباره زمان فراموش شد و من گاه هنوز به آن زن که اسمش را نمی­دانستم فکر می­کردم، بخصوص در مواقعی که آرمین خواب بود و ذهن من فرصت پرواز داشت؛ برای فکر کردن به زنی ایرانی که گمان می­کرد روزی در وان ، در کشور انگلیس، به دست شوهرش کشته شده. به او فکر می­کردم اما هرگز به سرم نزد که توی ساختمان دنبالش بگردم و یا ردی از او بگیرم، احساسم این بود که دوباره می­آید،حداقل برای پس دادن ظرف قهوه  هم که شده  می­آید، در می زند و من از پشت چشمی در موهای بلند و سیاهش را می­بینم که ابریشم وار دور چهره گردش ریخته است. میلی درونی داشتم که در را  به رویش باز نکنم، نمی دانم چرا دلشوره داشتم، اما قبل از عملی شدن این میل درونی، آرمین آمده بود کنار در و با دست­های کوچکش تق­تق به در می­کوبید، انگار فهمیده بود که او پشت در ایستاده است. در را که باز کردم اولین صحنه ، لبخندش بود رو به پایین ، جایی که آرمین چهار دست و پا شده بود، صورتش را بالا گرفته و داشت به او نگاه می­کرد. در یک لحظه تمام بی میلی­ام را از دست دادم و با تمام رغبتم مایل شدم که بیاید تو و من بتوانم در مورد سرنوشت گذشته­اش با او حرف بزنم، اما همچنان مرا نمی­دید و داشت با آرمین حرف می­زد. بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و قیافه­اش ناگهان جدی شد:” سلام، باز هم منم.”

دعوتش کردم بیاید تو.

گفت:” ممنون، باید برم، می­خواستم برای شنبه شب این هفته دعوتتان کنم بیایید پیش ما.”

غافلگیر شده بودم.

” زحمت است برایتان، شما تشریف بیاورید.”

گفت:” آمده ام ظرفتان را پس بدهم.” ظرف را به طرفم دراز کرد و گفت:” پس شنبه شب منتظرم!”

طوری محکم این را گفت که حتی نتوانستم بگویم که باید با فرهاد حرف بزنم و بی­ اختیارموافقت کردم ، و بعد خداحافظی­اش بود و باز مو­های لختش که با چرخش او به سمت پله­ها، پخش شد روی شانه­ها تا من بی­اختیار یاد سینه­هایش بیفتم و بعد دیالوگم با فرهاد و ناگهان یادم بیاید و دستپاچه بپرسم:” ببخشید، ببخشید، اسمتان چه بود؟”

گفت:” لاله، اسمم لاله است.” اسمم را نپرسید.

گفتم:” کدام طبقه؟ چه شماره­ای؟”

گفت:” آخ ببخشید، یادم رفته بود که شما نمی­دانید، ما پایین­ترین طبقه زندگی می ­کنیم، شماره 1″

پشت کرد و رفت و من از همان لحظه در مورد زندگی­اش شروع به تخیل کردم؛ آیا شوهر داشت و یا بچه­ای؟ باید زن خوش سلیقه­ای باشد! چرا آرمین  در کنار او این­همه احساس آرامش می­کرد؟ باید خانه­اش زیبا باشد و پر از رنگ­های ملایم! چرا ما را دعوت کرد؟ آیا معنی­اش این است که با من احساس نزدیکی کرده؟ پس چرا حس می­کنم که اصلا مرا به حساب نمی­آورد؟ آیا آن شب می­توانم در مورد آن زن انگلیسی از او سوال کنم؟ آنقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم فرهاد تقه­اش را به در کوبیده و حالا با لبخندی روی لبها به در آشپزخانه تکیه داده و دارد به من نگاه می­کند.وقتی نشست روی صندلی برایش چای ریختم و حالش را پرسیدم  اما به جای اینکه منتظر جواب شوم همانطور که بشقاب آشغال را خالی می­کردم توی سطل و همان طور که کف می­مالیدم روی آن در مورد این دعوت ناگهانی با او حرف می­زدم:

” نمی­دونم چرا دعوتمون کرد؟”

” دعوت کردن که دیگه چرا نداره!”

” آخه ما همدیگه­رو اینقدر نمی­شناسیم که…….

” شاید تویی که اینقدر تو این چیز­ها سخت می­گیری! شوهر داره؟”

“شوهر؟! نمی­دونم.”

خندید:” به به، راستی که چه دعوتی! عیب نداره، برای پیدا کردن جواب تا……، گفتی شب شنبه؟! …تا شب شنبه صبر می­کنیم.”

و دوباره خندید و من همان روز ترتیب این را دادم که آرمین را برای شب شنبه به منزل یکی از دوستان بفرستم تا آن شب را با فراغ بال…….

آن روز هوا پاک و تمیز بود و نم­نم آرامی از صبح باریدن گرفته بود. تمام روز را به دنبال آرمین دویده بودم، عضلات زیر چشمم مدام می­پرید و من بی­صبرانه منتظر شب بودم. هنوز فرهاد نیامده بود و من یک ساعتی می­شد که جلوی آینه ایستاده بودم و لباس های مختلف را روی تنم امتحان می­کردم، می­پوشیدم، در­می­آوردم، با مداد پشت چشم هایم را می­کشیدم، پاک می­کردم، دوباره می­کشیدم، اینبار کمی کم رنگتر. بلوز چسبانی پوشیدم و به شکم بر آمده­ام که بعد از تولد آرمین همچنان بزرگ مانده بود چشم دوختم؛ چقدر نامتناسب بود و چقدر بد هیکل شده بودم. به سینه­هایم نگاه کردم که از شیر متورم و دردناک بود، به آرمین فکر کردم؛ تا کی قرار است از این سینه بمکد؟ از تصورش درد توی نوک سینه­ام که مدتی بود زخم شده بود پیچید، راستی چرا آرمین روی سینه­های او اینقدر آرام می­گرفت؟ آن قدر جلوی آینه ایستادم و خودم را به شیوه­های مختلف امتحان کردم تا فرهاد با یک بسته شکلات رسید و گفت:”اینهم برای دوست  جدید شما.”

اضطراب داشتم و نمی­دانستم چرا. وقتی داشتیم از پله­ها پایین می­رفتیم فرهاد آهسته گفت:” برویم این خانم پر رمز و راز شما را عاقبت ببینیم.” فرهاد از کجا فهمیده بود که او برای من پر رمز و راز شده؟ من که چندان با او در مورد حس خودم حرف نزده بودم. طبقه­ اول دنبال خانه­شان گشتیم اما نبود. از طبقه اول پاگردی رو به پایین باز می­شد که من هیچ­گاه به آن فکر نکرده بودم. دو سال بود که اینجا زندگی می­کردیم و من هرگز از طبقه اول پایین تر نرفته بودم و نمی­دانستم که خانه­ای در پایین­ترین نقطه­ی این طبقه وجود دارد. پله­هایی که از پاگرد پایین می­رفت باریکتر از پله­های دیگر و  پر از گرد و خاک بود و روشنایی به صورتی ناگهانی توی فضا به تحلیل می­رفت. پایین پله­ها دری طوسی رنگ مقابل ما بود. در زدیم. لاله خودش در را باز کرد. لباس چسبان سیاهی پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت عجیب با موهای لختش متناسب بود. بوی مطبوعی توی فضا پیچیده بود. به گرمی با هر دوی ما دست داد، خودش را به فرهاد معرفی کرد و ما را به داخل دعوت کرد. کمی طول کشید تا چشم­هایم از تخیلاتی که در مورد خانه­شان داشتم تبعیت نکند و محیط واقعی را تشخیص دهد. چشمم اول رنگ های تیره دیوارها را دید و مشامم بوی نایی که از دیوارها تراوش می­کرد. در فضای محدود هال دو مبل دو نفره رنگ و رو رفته و چرکزده روبروی هم قرار داشت و قالی کهنه­ای روی موکت پر از لک ، در وسط هال افتاده بود.در نهار خوری یک میز و چهار صندلی دور آن دیده می­شد. از آن رنگ های شاد و ملایم هیچ خبری نبود. با دست تعارفمان کرد که روی مبل بنشینیم و رو کرد به شوهرم:

” یادم نمی­آید شما را دیده باشم.”

فرهاد لبخند زد:” این رسم زندگی اینجاست دیگر.”

گفت:”تکنولوژی آدم ها را غریبه می­کند! بنشینید و راحت باشید تا من چای بیاورم.”

روی مبل نشستیم و او به طرف آشپزخانه رفت و من به ماسکی خیره شدم که روبه روی ما، با چشم­هایی تهی و لبهایی که نمی­شد فهمید چه احساسی را بروز می­دهد،روی دیوار قرار داشت. در همین موقع در گوشه نهارخوری، در گوشه چرکزده دیوار، در کنار ستونی که گلدانی پر از شاخه­های خشک روی آن بود، دختر و پسر کوچکی را دیدم که چسبیده به هم ایستاده بودند و با چشم­های گشاد به ما نگاه می­کردند. در یک لحظه گمان کردم که خیال به سراغم آمده! اما نه، دختر و پسری لاغر و رنگ پریده، آنجا، گوشه ­ای که انگار برای آنها ساخته بودند تا همانطور بایستند، با چشمان گشاد و مضطرب ( به خیال من) داشتند به ما نگاه می­کردند. غافل گیر شده بودم و در حالیکه می­خواستم مطمئن شوم که آنها حقیقت دارند، با صدای بلند، بلند تر از معمول، طوری که اطمینان داشته باشم به دنیای آنها می­رسد گفتم:” سلام بچه ها!” و چون عکس­العملی ندیدم ادامه دادم:” بیاین اینجا بچه ها” و در حالی که بسته شکلاتی را که با خود آورده بودیم باز می­کردم به آنها اشاره کردم بیایند و بردارند. ناگهان مانند حرکت همزمان دو قوی کوچک در آب، قدم برداشتند به طرف ما، بی آنکه چیزی بگویند از توی بسته، هر کدام یک شکلات برداشتند و با سرعت توی دهانشان چپاندند. لبخند زدم و سر هر دو را نوازش دادم. پسر کوچک که پنج ساله می­نمود روی پای من نشست و دختر کوچک که نمی ­توانستم بفهمم از او کوچک­تر است یا بزرگ­تر، خودش را به پای دیگر من چسباند و دست ­هایم را توی دست­هایش گرفت. فکر کردم:” چه بچه­های زود آشنایی!” و بلافاصله بعد از آن:” چه بچه­های عجیبی!” و در حالیکه به نوبت به صورت­هایشان نگاه می­کردم گفتم:”چه بچه­های خوشگلی!” و رو کردم به دختری که سنش را نمی­توانستم حدس بزنم:” اسمت چیه عزیزم؟”دلم می­خواست صدایشان را بشنوم ، که لاله با سینی چای در دست وارد هال شد، اول لبخند روی لب­هایش بود که با دیدن بچه­ها بلافاصله تبدیل به اخمی تند شد و قاطع گفت:” سریع بیاین پایین!” بدون تاخیر و هیچ مقاومتی ، دست­هایم را رها کردند و دوباره مثل همان دو قوی کوچک و با رعایت هم زمانی دویدند به طرف همان گوشه­ی اتاق، چسبیده به هم و همانطور خیره به ما ایستادند. خواستم چیزی بگویم اما هیچ کلمه­ی مطمئنی پیدا نکردم.آیا کار بدی کرده بودم؟ با صدایی که نمی­دانم بیرون آمد یا نه گفتم:” بگذارید راحت باشند!”. بی­آنکه جوابی بدهد اخمش دوباره تبدیل به لبخندی ملایم شد، سینی را گذاشت روی میز، فنجان­ها را گذاشت جلوی ما و آرام صدا زد:” سینا”. بلافاصله مردی از راه رویی کوچک که حتما اتاق خواب را به هال وصل می­کرد، به طرف ما آمد و سلام گرمی کرد. چرا من همیشه باید سه بار فرهاد را صدا بزنم ، آنهم با صدای بلند ، تا جوابم را بدهد؟ لاله با همان صدای قاطع گفت:” شوهرم، سینا.”

 سینا روی مبل روبروی ما نشست و گفت:” خوش آمدید!”

فرهاد گفت:” حال شما چطور است؟ اتفاقا صحبتش با لاله خانم بود، احتمالا ما مدت هاست که همسایه­ایم و تا به حال همدیگر را ندیده­ایم.”

چقدر راحت می­گفت لاله خانم!

سینا گفت:” سعادت نداشته­ایم، البته ما خیلی وقت نیست که به اینجا آمده­ایم.”

” راستی؟!”

لاله گفت:” ما دو سال است که از ایران آمده­ایم، زندگی آسانی نیست.” و به بچه ها  اشاره کرد.

 سینا گفت:” البته شانس بزرگ ما این است که لاله خودش را با هر شرایطی وفق می­ دهد ، بعلاوه اینکه خوشبختانه این روند سخت نتوانسته از قدرت خارق­العاده­اش چیزی کم کند.”

 و رو کرد به من:” نمی­دانم با شما در این مورد حرف زده یا نه؟”

من گیج شده بودم، مبهوت به لاله نگاه کردم و سرم را به علامت نفی تکان دادم. سینا ادامه داد:” لاله اعتقادات و قدرت خارق­العاده­ای دارد؛ او در ایران سالها خودش را وقف بیماران سرطانی و لاعلاج  کرده بود، او نیروی شگرفی دارد.”

و در حالیکه با تحسین به لاله نگاه می­کرد ادامه داد:” و ما از بابت آن چقدر سپاسگذاریم!”

آن لبخند محو دوباره روی لبهای لاله نشسته بود.

فرهاد گفت:” راستی! چه جالب!”

سینا گفت:” من انتظار ندارم شما به سرعت این را باور کنید، من هم در ابتدا باور نمی ­ردم، فکر می­کردم اغراق می­کند  و یا فقط تصورات خود اوست، تا اینکه قدرتش رفته رفته به من ثابت شد!”

لاله هیچ نمی­گفت. بچه­ها از گوشه اتاق راه افتادند و دوباره به طرف ما آمدند. من متوجهشان شدم و به گرمی گفتم:” بیاین بچه ها، بیاین اینجا.” به مادرشان نگاه کردند. لاله با جدیت زل زد به چشم­هایشان بطوریکه آنها چرخیدند و دوباره به گوشه اتاق برگشتند. لاله گفت:” سینا اینها گرسنه­اند.” سینا به سرعت از جایش بلند شد:” تو راحت باش عزیزم!” و به طرف آشپزخانه رفت.

 لاله تکیه داد به مبل، پای بی­جورابش را روی پای دیگر انداخت و با حالتی متفکر، چند لحظه دراز زل زد به فرهاد و من به او. با تانی جمله­اش را شروع کرد:” من دور سر شما انرژی خاصی می­بینم.” فرهاد گفت:” راستی؟ معنی­اش چیست؟” لاله گفت:” امواجی که از قالب شما خارج می­شود، یک انرژی مثبت، مثل دعایی که از وجود شما به بیرون هدایت شود، یک هاله­ی ملایم و زرد!”

من که احساس می­کردم افکارم به مراتب به لاله نزدیک­تر است تا فرهاد به او (چرا که می­دانستم فرهاد اصلا اهل این حرف­ها نیست و آنها را مشتی مزخرف می­داند) خندیدم و گفتم:” دور سر من چی؟” نگاه سریعی به من انداخت ( تقریبا شبیه به آنچه که به بچه ها می­انداخت) و با فراغ بال گفت :” چیزی نمی­بینم!” و دوباره رو کرد به فرهاد:” انرژی­های بی­نهایت و تعریف نشده­ای در دنیا هست که ……..” شرمنده شده بودم و اصلا دلم نمی­خواست به ادامه حرف­هایش گوش کنم بخصوص وقتی متوجه لبخند معنی دار فرهاد شدم. بی اختیار نگاهم افتاده بود به بچه­ها که همانطور گوشه اتاق کز کرده بودند. چرا اینها اینقدر رنگ پریده و لاغرند؟ چرا مثل دو مجسمه آنجا می­ایستند؟ لاله همچنان داشت با فرهاد در مورد کیفیت انرژی­های مثبت حرف می­زد:”این انرژی عشق است، چیزی بر ضد مکافات­های بشری……….” و من برای اولین بار بود که در این اندام کمی گوشتالود و آن چهره عادی، جذبه تعریف نشده زنانه­ای می­دیدم که مرا عجیب نگران می­کرد. دلم می­خواست  آینه­ای آنجا بود و می­توانستم خودم را در آن ورانداز کنم ، دلم می­خواست بپرم وسط حرف­هایشان و یا سینا بیاید و بحث را عوض کند.  ، اما سینا با بشقابی از غذا، پشت میز روبروی بچه ها نشسته بود و داشت به آنها غذا می­داد و لاله همچنان از اثر انرژی­ها بر زندگی انسان حرف می­زد. سینا در حالی­که داشت قاشق را پر از غذا می­کرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت:” چرا نشانشان نمی­دهی؟”

لاله گفت:”حالا؟!”

 و بدون اینکه منتظر جواب سینا شود بلند شد، از آن راهروی باریک گذشت و لحظاتی بعد با دو شمع در دو شمعدان برگشت. با ظرافت و تانی خم شد، آنها را روی میز گذاشت و با کبریتی که آورده بود روشن کرد. چند شمع دیگر آورد و و در گوشه و کنار اتاق گذاشت و آنها را نیز روشن کرد. چراغ ها را خاموش کرد و روبروی ما نشست و خدایا! من در زیر نور شمع زیبایی غریب و شگفت انگیز ( و حتی شیطانی­ای) را می­دیدم، و چشم­هایی که جسور و وحشی برق می­زد و دنیا را به مبارزه می­طلبید. آیا فرهاد هم همین­ها را می­دید؟ چرا نور شمع این چهره سحرآمیز را به او داده بود، در حالیکه به طور معمول هیچ زیبایی آشکاری در این چهره نمی­­توانستی ببینی. به فرهاد نگاه کردم و احساس کردم که جذب این حرکات شده و با کنجکاوی به لاله چشم دوخته است و  لاله با صدایی لطیف ، داشت برای او توضیح می­داد:” ما حس­های محدودی برای دیدن حقیقت داریم و اگر بخواهیم به همین حس ها اکتفا کنیم چه بسا انسان های کوری هستیم که به نفع عقل، سهم پنهان و شیرین زندگی را از دست داده­ایم. روح انسان یک چیز صاف و لطیف است، خشن نیست که به مغز ارتباط داشته باشد. عقل نهایتا ما را می­کشاند به سمت ماده و از معرفت واقعی جدایمان می­کند،طبیعی است که همه انسان­ها قادر نیستند که به  حس­هایی ، جز حس­های عینی دسترسی پیدا کنند و می­دانید! شما باید خیلی خوشحال باشید که از این دنیای محدود و کوچک پیش روی کرده­اید . من کاملا این هاله را دور سر شما می­بینم و البته انتظار نمی­رود که دیگران هم ببینند، اما به شما قول می­دهم که انرژی پنهانی در شما هست که می­توانید عقل را تابع عشق کنید. ما هر چه خود­خواه­تر شویم به سمت ماده پیش می­رویم، تعصب پیدا می­کنیم و فقط خودمان را می­بینیم، در حالیکه با عشق شما قادرید حافظه­ی بیماری را از قالب انسان­ها حارج کنید و در جهت آرامش بشر، بیماران و………….”

به فرهاد نگاه کردم و دنبال هاله­ی دور سرش گشتم اما هیچ ندیدم جز چهره­ای که از این حرف­ها بشدت منبسط و راضی بود. به سینا نگاه کردم که سخت سرگرم غذا دادن به بچه­ها بود، انگار اصلا دیگر در این اتاق حضور نداشت و من همچنان متحیر که چرا این بچه ها صدایشان در نمی آید  و چرا وقتی آرمین در خانه است همه­ی دنیا سرگیجه می ­گیرد؟ چرا لاله فقط با فرهاد حرف می­زند و وجود همه­ی ما، از جمله مرا، به کلی فراموش کرده است؟  تلاش کردم در حرف­هایشان شرکت کنم و حداقل خودم را از این انزوا نجات دهم، از یک لحظه مکث آنها استفاده کردم  و گفتم:” اتفاقا من مدت­هاست که شانه درد عجیبی دارم.” و دست گذاشتم روی گردی شانه­ام :” درست اینجا، ماه­هاست که می ­وزد، شما می­توانید کمکم کنید نه؟”

فرهاد برگشت و با دقت به من نگاه کرد، خوشحال شدم از اینکه حداقل به یاد آورده که من هم آنجا هستم. دنباله حرفم را گرفت و گفت:” آره ، راست می­گوید، اتفاقا من هم مدتی است که درست در قسمت پیشانیم احساس بدی دارم، احساس سنگینی، نمی ­توانم بگویم درد ولی حس خاصی است.”

 لاله لبخند زد و گفت:” حتما! می­توانیم امتحان کنیم و من باور دارم که از قدرت خودتان هم می­توانیم کمک بگیریم.”

 فرهاد تشکر کرد. فرهاد که همیشه اینهمه قدرت مند بود و منطقی چرا ناگهان اینهمه تابع  و نرم و قابل انعطاف شده بود؟ چرا آرمین توی بغل لاله اینقدر آرام می­گرفت؟  چطور سینا بدون اینکه ذره­ای غر بزند شام بچه­ها را داد و حالا دارد با روحیه­ی خوب میز شام را می­چیند بدون اینکه راه برود و به ازا هر قدم یک طعنه بزند؟ لاله حرف می­زد ، فرهاد به دقت به او  گوش می­داد و این زیبایی سحر­انگیز زیر نور شمع لحظه به لحظه مرا عصبی­تر و خشمگین­تر می­کرد. برای اینکه کاری کرده باشم بلند شدم و به آشپز خانه رفتم:” شما خیلی زحمت کشیدید، آمدم کمکتان کنم.” سینا با کمی اضطراب (کمی مهربانی)  گفت:” نه نه، اصلا، شما بروید و پیش لاله باشید، اگر نباشید او نارا­حت می­شود.”

 از آشپزخانه بیرون آمدم. بچه ها مثل دو گنجشک کوچک در گوشه­ی اتاق خوابشان برده بود و صورت مهتابی رنگشان در زیر نور شمع­ها ، رقت عجیبی در دل ایجاد می­کرد. فرهاد حالا روی صندلی که لاله آورده بود نشسته بود، خودش را سر داده بود به جلو و سرش را تکیه داده بود به عقب، به پشتی صندلی، و لاله داشت انگستانش را روی پیشانی او می کشید و با صدای نرم و لطیف از او می­خواست که کاملا آرام باشد و انرژی مثبتش را فرا بخواند و دوباره و دوباره انگشتان گوشتالود ( و حتما نرمش را) روی پیشانی او می­لغزاند. من و سینا ایستاده بودیم و به حرکات لاله چشم دوخته بودیم. چهره­ی فرهاد مثل وقت­هایی بود که در استخر یا دریا، روی آب می­خوابید و فارغ از همه­ی دنیا ، چشم­ها را به روی همه چیز می­بست و آرام با هر تکان آب ، روی سطحی لغزان می­رفت و می­آمد. چطور توانسته بود به این سرعت این آرامش را در کنار این زن به دست آورد؟ چرا این آرامش را هرگز از من نگرفته است؟ چرا وقتی با من حرف می­زند چهره­اش به سرعت منقبض می­شود؟ انگشتان لاله روی پیشانی­اش چه آسان می­لغزد و دنیای آنها با اطراف چقدر جدا به نظر می­رسد. آنقدر ایستادیم تا لاله حرکاتش را تمام کرد و از سینا خواست چراغ­ها را روشن کند. خودش دور اتاق چرخید و با آرامش شمع­ها را یکی یکی خاموش کرد و رو به فرهاد گفت:” اطمینان دارم  که امشب خواب راحتی خواهید داشت و بعد از چندین بار که این انرژی را گرفتید، این احساس سنگینی را کاملا از دست می­دهید.”

 بعد از چندین بار؟! چهره­ی لاله دوباره به حالت عادی برگشته بود و از آن زیبایی سحرانگیز چیزی باقی نمانده بود، اما دیگر جذبه وحشتناکش (زنانه­اش) عقب نشینی نمی­کرد و مثل یک آگاهی حسی و دائمی ، توی محیط سنگینی می­کرد و احساس ناآرامی به من می­داد.

در موقع شام خوردن لاله هم­چنان با حرارت در مورد زندگی و ارزش­های مدفون شده به نفع ارزش­های پوچ و اولیه بشر حرف می­زد اما ابدا هیچ اشاره­ای به اینکه هر کسی یک زندگی قبلی دارد نکرد و من هیچ موقعیتی پیدا نکردم که بتوانم در مورد حرف­های آن روزش ، با او حرف بزنم در حالیکه به شدت کنجکاو و علاقه­مند بودم. در واقع این او بود که این فرصت و جسارت را به من نمی­داد. احساس می­کردم شب سنگینی است و آرزو می­کردم که هر چه زودتر تمام شود. شام که تمام شد و چایمان را خوردیم، از زیر میز پایم را آرام به پای فرهاد زدم، به این معنی که بهتر است برویم. فرهاد رویش را به طرف من برگرداند و با صدای بلند گفت:” جانم!” شرم زده شدم و فقط شانه­هایم را بالا انداختم و لبخند زدم. لاله به من نگاه کرد و گفت:” هنوز زود است، کمی دیگر بنشینید.” اطاعت کردیم. سینه ام رگ کرده بود، نوک آن می­سوخت، بی­قرار بودم و لاله هم­چنان بی هیچ توجهی به من حرف می­زد، فرهاد به دقت گوش می داد و سینا با وفاداری ظرف ها را به آشپزخانه می­برد.حدود ساعت یازده شب لاله سکوت کرد و دیگر حرف نزد. سینا بی صدا کنارش نشسته بود. نگاه لاله به ناگهان خسته، غریبه و سنگین شده بود. دوباره زدم به پای فرهاد و او خیال بلند شدن نداشت. چند لحظه بعد خودم پیش قدم شدم و گفتم که دیر وقت است و باید برویم. لاله هیچ نگفت. سینا هم. فرهاد با بی­میلی بلند شد و به دنبال او سینا. لاله همان­طور که طره­ی موهای سیاهش را به عقب می­انداخت، دستش را اول به طرف فرهاد و بعد به طرف من دراز کرد:” شب خوبی بود.” و ما بیرون آمدیم در حالی­که لبخند معنی داری که از همان اوایل شب روی لبهای فرهاد نشسته بود هم­چنان باقی بود. در راه پله­ها فقط چند جمله بین ما رد و بدل شد.

گفتم:” خانواده عجیبی­اند.”

گفت:” زن جالبی است.”

گفتم:” جالب؟ بگو عجیب، بچه­هایشان را دیدی؟ رنگ پریده شان! آنها هم عجیب بودند.”

گفت:” بچه­هایشان؟! فکر نکنم، آرام و خوب بودند!”

یعنی ممکن است من این­قدر از واقعیت دور باشم؟ به شدت از حرف­ها و نوع برخورد فرهاد عصبی شده بودم. یادم آمد که به خاطر تولد آرمین و تقاضاهای او بود که من خانه نشین شده بودم، یادم آمد که چطور در مورد کوچکترین برخوردهای من در مقابل فعالیت زیاد آرمین، روانشناس قهاری می­شد و احساس خفت و گناه را با بزرگواری به من تقدیم می­کرد و حالا در مورد مسئله ای که اینطور برای من عیان بود، با بی­تفاوتی، لب­هایش را بر­می­چید و می­گفت: فکر نکنم!

گفت:” حالا در مورد سر دردم چه فکر می­کنی، به نظرت ادامه بدهم؟”

سوزش نوک سینه­هایم بیشتر شده بود. گفتم:” هر طور میلت است!”

آیا واقعا می­خواست ادامه بدهد؟ نمی­دانم چرا مطمئن بودم که تصمیمش را گرفته ولو اینکه مجبور باشد به من چیزی نگوید و به خاطر همین بود که از فردای آن روز، علاوه بر تمام مشغله­هایی که داشتم، به شدت چشم به او داشتم که چه می­کند و چه می­گوید و گویی که با این کنترل می­توانم از رفتن و نرفتن او مطلع شوم. آرزو داشتم که می­شد دوربینی در راه پله­هایی که در قبل هیچ توجهی به آنها نکرده بودم و حالا اینقدر برایم معنی دار شده بود، بگذارم و ببینم که آیا فرهاد از آنها سرازیر می­شود رو به پایین و یا…..و درست به همین علت بود که وقتی لاله دیگر پیدایش نشد، گمان کردم که حتما خبر­ایی هست و من از آن مطلع نیستم و به همین دلیل خشم و نگرانی­ام روز به روز بیشتر می­شد و از هیچ چیز خبر نداشتم تا اینکه یک روز وقتی داشتم به آرمین شیر می­دادم و به برگی از گلدان گوشه­ی اتاق خیره شده بودم، احساس کردم دری طوسی رنگ و کهنه باز شد و روشنایی تابید روی موهایی لخت که ابریشم گونه پخش می­شد روی سبزه­ی پوست مردانه­ای و بازوهایی لخت که به هم می­پیچیدند.تکانی خوردم به سوی در باز، اما روشنایی رفته بود و دری نبود و تنها برگی بود در میان انبوه برگ­ها و آرمین که هم­چنان به سینه­ام مک می­زد.پیش لرزه­های یک اتفاق را در لرزش نرم برگ­های گلدان احساس می­کردم و اضطراب درست همین­جا نزدیک من، سمج و پایدار نشسته بود.

آن قدر صبر کردم تا آرمین خوابید و بعد بی­آنکه تردیدی مرا به تامل وادارد دم­پایی­هایم را پوشیدم و به طرف پایین­ترین طبقه حرکت کردم. حالم به گونه­ای بود که باید دست به اقدامی می­زدم. پله­ها را دو تا یکی طی کردم و وقتی به پله­های باریک و گرد گرفته­ای که پاگرد را به طبقه­ی آنها وصل می­کرد رسیدم لحظه­ای به تامل آنجا ایستادم. اما نیرویی قوی­تر از من، مرا به پایین هدایت می­کرد بنابر­این پله­های گرد­گرفته را گذشتم، پشت در نفس عمیقی کشیدم و در را به تقه­ای ظریف به صدا در آوردم. لحظاتی سکوت مطلق بود و بعد صدای ضربه­های آرامی که به طرفم می­آمد تا آنجا که با صدای باز شدن در ، در­هم ­آمیخت و من روبروی خود چهره­ی خسته­ی لاله را دیدم و تکه موهای آشفته­ای که از گیره­ی بالای سر جدا شده بودند و دور گونه­ها ریخته بودند. لحظه­ای صاعقه­ی برق زودگذری از چشمان غمگینش گذشت و باز همان هاله­ی کدر برگشت روی مردمک چشم ­ها. انتظار چنین چهره­ای را نداشتم. دستپاچه پرسیدم: “مزاحم شدم، من…..

کاش حرفی می­زد و کمکم می­کرد ، اما همان­طور عرض در را گرفته بود و آن مردمک­های کدر روی چهره­ام می­چرخید.

“من آمده­ام حالتان را بپرسم.”

می­دانستم دروغ می­گویم و می­دانستم که حرف چرتی می­زنم. چشم­هایم دو­دو زد توی اتاق به دنبال علامت آشنایی.

” حالم!؟”

 لبخندی گوشه­ی لبش را کش داد:” پاییز که می­شود دلم عجیب می­گیرد و احساس می­کنم که متعلق به اینجا نیستم. انگار در این فصل خون مرا عوض می­کنند و یا چیزی توی آن می­ریزند.”

 و خنده­ی محزونی کرد، از جلوی در تکانی خورد و گفت:” بیایید تو.”

” تنها هستید؟ منظورم این است….. منظورم این است که شوهر و بچه­هایتان……

“نه، آنها یک سفر به ایران رفته­اند. من کاملا تنها هستم!”

و روی ” کاملا” تاکید کرد، یا من چنین احساسی داشتم. نگاهم بی اختیار کشیده شد به راه­روی باریکی که حتما هال را به اتاق خواب وصل می­کرد و دستپاچه دوباره بر­گشت روی صورت بدون آرایش و خسته­ی لاله، با تکه­های آشفته­ی مو وبلوز و شلوار گل بهی که اندامش را به شدت کوچک و ضعیف نشان می­داد. نوک سینه­های لاله از زیر بلوز مثل دو آلبالوی کوچولو ، و حتما قهوه­ای و مرطوب و گرم، بیرون زده بود.احساس کردم که هوا کم آورده­ام و احساس کردم که توی خانه هم هوای بیشتری پیدا نمی­کنم، بنا بر­این گفتم:” مزاحمتان نمی­شوم، آرمین خواب است و باید برگردم اما……اما اگر کاری بود، اگر………

با لحن گرفته­اش گفت:” ممنون!”

لحظه­ای سکوتی سنگین بین ما افتاد و بعد در کمال حیرت من، دست­هایش را از هم باز کرد و مرا در آغوش گرفت. سرم بی اختیار رفته بود روی سینه­هایش و  نمی­دانم چرا بغض کرده بودم. بدنم گرم شد و احساس کردم که سرم روی موج دریا دارد گهواره وار تکان می­خورد؛ برای یک لحظه احساس کردم که متوجه شده­ام چرا آرمین توی بغلش آرام می­گیرد و یا چرا آن روز فرهاد از تماس انگشت­های او آن گونه آرام سرش را به پشت انداخته بود و انگار توی بهشت سیر می­کرد. سرم که از سینه­اش جدا شد احساس کردم که از بند ناف مادرم جدا شدم. باز احساس ناامنی بین من و او آمده بود و من بلاتکلیف بودم که چه کنم یا چه بگویم. بیش از این، این لحظه را کش ندادم، خداحافظی کردم و پله ها را رو به بالا طی کردم و بی حس و حال روی مبل افتادم، خیره به برگ­های گلدانی که مرا تا پایین کشیده بودند. چرا سینا و آن دو بچه رنگ پریده تنها به ایران سفر کرده اند؟ آیا لاله از سینا، غلام حلقه به گوشش،  خواسته است که او را تنها بگذارند؟ گفت پاییز که می­شود حالش عوض می شود! آیا فرهاد می­دانست که او تنهاست؟ فرهاد این روزها بیشتر از همیشه ساکت است و حتی به نظر غمگین. تازگی­ها سیگار هم می ­کشد! لاله در آپارتمانش روزها تنها چه می­کند؟آن موهای لخت چه بود که روی سبزگی پوست مردانه­ای پخش شد؟چرا موهای لاله آنطور آشفته از گیره سر بیرون زده بود؟ آن قدر روی مبل نشستم و آن قدر فکر کردم تا آرمین بیدار شد، تا فرهاد از سر کار برگشت و……چند لحظه­ای از آمدنش نگذشته بود که گفتم:”امروز رفته بودم سری به لاله بزنم.”

و به دقت به صورتش خیره شدم. آیا رنگش شد مثل گچ یا فقط من گمان کردم؟”

گفت:” ا؟ خوب؟”

گفتم:” سینا و بچه­ها رفته­اند ایران، تنها!”

و روی “تنها” تاکید کردم.آیا لب­هایش را می­جوید یا من این احساس را داشتم؟

گفتم:” حالش به نظر خوب نمی­رسید، آشفته بود و غمگین!”

“راستی؟”

چرا بحث نکرد؟ چرا هیچ کنجکاوی نکرد؟ “راستی” کلمه­ای نیست که در این مکالمه قاعدتا از او انتظار می­رود. آیا همه چیز را می­دانست؟ آیا در اتاق خواب، یا جایی پشت آن راهروی باریک پنهان شده بود و حرف­هایمان را شنیده بود؟ از جایش بلند شد و در حالیکه برای خودش چای می­ریخت گفت:”هر کس توی این دنیا دارد با مشکلی دست و پنجه نرم می­کند.” و آه کوتاهی کشید:” هر کس توی این دنیا برای خودش سرنوشتی دارد!” و بلافاصله پرسید:”نهار چی داشتیم؟”

معنی این حرف­هایش چه بود؟آیا درست بود که فکر می­کردم این جمله باید از دهان لاله بیرون آمده باشد و این خود واقعی فرهاد نیست که دارد حرف می­زند؟ فرهاد سیگاری از  جیب بغل بیرون آورد،آن را گیراند ، پک زد و دودش را به سقف فرستاد. چرا فرهاد سیگاری شده؟ دوباره بغض کرده بودم و به شدت اسفنج را می­کشیدم روی بشقاب­ها اما هر چه اسفنج را محکم­تر می­کشیدم، احساس می­کردم که لایه­ی چربی روی آن­ها سنگین­تر می­شود. بر خودم لعنت می­فرستادم که دیگر در باره­ی این موضوع با فرهاد حرف نزنم  و خودم را اینقدر آزار ندهم و روزها گذشت و حرف نزدم اما نمی­توانستم کتمان کنم که احساس عجیبی دارم ؛ یک نوع دلهره و نگرانی که جدید بود و با قبلی­ها فرق داشت؛ تازگی­ها هوا هم حسابی ابری و دلگیر شده بود ، مثل تصوری که همیشه از هوای اروپا داشته­ام؛ هوای انگلیس.مدام احساس می­کردم که پیکی حامل خبر بدی است و منتظر بودم تا اینکه شبی دوباره نیمه­های شب با نوای آهنگی از خواب پریدم و دوباره مثل خوابگردها  دویدم به طرف صدا، صدا باز از طرف اتاق آرمین می­آمد، از پشت در باز صدای هق­هق خفه­اش را شنیدم و در عین خواب و بیداری چهره­ی منقبضش را در خیال تصور کردم. در را که باز کردم دیدم که دوباره بالش افتاده بود وسط اتاق  و آ هنگ همیشگی ­اش را می­نواخت. خم شدم تا بالش را از روی زمین بردارم که صدای خفه­ی ضربه نامفهومی توی فضا پخش شد، مثل چیزی که روی زمین افتاده باشد و به دنبال آن جیغ کوتاهی شب را مثل چاقوی تیزی تکه کرد. سر جایم میخکوب شدم و به منشا صدا فکر کردم. صدا از پایین می­ آمد.مثل خواب­گردها بی اراده به طرف در راه افتادم، در را باز کردم و گر چه باد لطیف شبانه صورتم را نوازش داد و حالت خواب­آلودگی را کمی از توی کله و چشم­هایم پراند، اما نیروی مرموزی هم­چنان مرا به طرف پایین می­کشید؛ به طرف راه پله های تنگ و گرد­گرفته­ای که به آن در طوسی رنگ و کهنه منتهی می­شد.خدا را شکر کردم که چراغ کم نوری در راه پله­های پایین روشن بود، گر چه نور درست به تارهای عنکبوتی می­تابید که در سه گوش بین در و دیوار تنیده شده بود.در کاملا بسته نبود. تقه ای به در کوبیدم، کوتاه و سبک و بعد بلندتر. جوابی نیامد. چرا در باز بود؟ چرا کسی جواب نمی­داد؟ آیا فرهاد را توی تخت دیده بودم؟ خواستم برگردم و اگر فرهاد بالا بود با هم بیاییم اما پاهایم از خواست من تبعیت نمی­کرد و مرا به جلو می­برد.صدای جیر­جیر در می­توانست هر کسی را که توی خانه بود آگاه کند. در کاملا باز شد و با نور ضعیفی که از راپله­ها به درون می­تابید ، چشم­های تهی شده­ای را دیدم که رو به من باز مانده بود. وحشت زده به عقب پریدم اما متوجه شدم که چشم­های ماسکی است که قبلا روی دیوار دیده بودم. وارد شدم و صدایش زدم، بار دوم با صدایی بلندتر. با نور ضعیفی که از راه­پله می­آمد کلید چراغ را کنار دیوار آشپزخانه تشخیص دادم و آن را زدم. روشنی مثل دشمن غریبه و قادری یکهو ریخت توی اتاق و سایه­ی درشت و بی قواره شمعک­های لوستر پخش شد روی دیوار روبرو و میز وسط هال، گویی که با روشنایی هویت پیدا کرد؛ اشیا روی میز انگار در جشن نیمه تمامی منتظر بودند تا دست­هایی برگردند و دوباره  آنها را لمس کنند؛ یک زیر سیگاری با انبوهی از سیگار­های تا نیمه و تا ته کشیده، دو بشقاب با کارد و چنگال و دو گیلاس شراب، یکی خالی و یکی تا نیمه پر، و دو شمعدانی با شمعهای تا ته سوخته. بدنم یخ کرد و بی­اختیار به طرف راه روی باریکی رفتم که حتما اتاق خواب را به هال وصل می­کرد .در ابتدای راهرو به تانی ایستادم. نور کم رنگی از اتاق انتهایی، که حتما اتاق خواب بود، توی راهرو می­ریخت و حس حضور فرد یا افرادی را در اتاق می­داد. آیا وقتی با صدای نت­های بالش از خواب بیدار شدم فرهاد روی تخت خوابیده بود؟ یادم نمی­آمد. آن راه روی باریک را رد کردم و جلوی در طوسی رنگ که نیمه باز بود و شعله­های لرزانی از آن بیرون می­زد ایستادم .از تصور دیدن دو اندام برهنه روی تختخواب و آن دو آلبالوی کوچک بیرون زده بر خود لرزیدم، تقه­ای به در کوبیدم و بلافاصله آن را باز کردم. دور تا دور تختخواب دو نفره توی اتاق شمع­هایی را دیدم که می­سوختند  و نور لرزانشان را انگار مستقیم روی ملافه سبز رنگی می­ریختند که گوشه­­ی تخت افتاده بود.دو قلوی ماسکی که روی دیوار هال قرار داشت با مردمک­های گچی دیوار به من نگاه می­کرد.از همان لحظه­ی اول تشخیص داده بودم که هیچ­کس روی تخت نیست. دلم می ­خواست توی اتاق بروم و فاصله­ی بین تخت و دیوار را که به راحتی می­توانست دو نفر را در خود پنهان کند، ببینم اما قبل از آن حسم می­گفت که در کناری را که احتمالا حمام و دستشویی بود، باز کنم. دوباره تقه­ای به در کوبیدم هنوز امیدوار جوابی. جوابی نیامد. در را با احتیاط باز کردم، اول چشمم به کناره­های سفید وان حمام خورد و بعد………..جیغ بلندی کشیدم. این نمی­توانست واقعی باشد و اطمینان داشتم که دوباره دچار کابوس های وحشتناک شده­ام.اما نه، چشم­های من علیرغم خواسته­ام دوخته شده بود به وان و قدم­هایم بی اراده به جلو کشیده می­شد.چطور می­شد آن وان پر از آب خون آلود را ندید و نقش­های فراوانی که روی کاشی­ها و در و دیوار پخش شده بود. ذهنم نمی خواست به آن توده­ی بیجان افتاده در وان نگاه کند اما مگر می­شد به چهره­ی ماسک شده­ای که یک وری افتاده بود روی لبه­ی وان و چشم­­هایش را بسته بود، نگاه نکرد.موهای نرم و ابریشم­گونه­ی لاله روی آب موج می­زد و یکی از دست­ها انگار حذف شده بود و دست دیگر با اندام برهنه­ی لاله در قرمزی آب گم شده بود.به چهره­ی مرده و آرامش نگاه می­کردم و خس­خس سینه­ام را برای جذب هوای بیشتر می­شنیدم. وحشت چنان چنگال­های تیزش را در مغزم فرو کرده بود که هر آن نفسم می­توانست تمام شود اما بغض به یاریم شتافت و هق­هق بلندم ریخت توی فضایی که لاله توی وانش آرام خوابیده بود. گریه کمکم کرد که رویم را برگردانم و از آن صحنه فرار کنم. وقتی به هال رسیدم  از صدای نتهایی که از راهی دور می­رسید باز بی­اراده ایستادم، چیزی چسبیده بود به ابدیت این فضا؛ دیوار­های چرک و تیره هم­چنان با مداومت سر جایشان قرار داشتند، تصویر دختر و پسری چسبیده به هم، در گوشه­ی اتاق هم­چنان چسبیده بود به خاطره­ی خانه و قیافه­ی ماتمزده ماسک آمیخته با بوی نا ، خلوت و سکوت خانه را ده چندان می­کرد. با تمام قوایی که در بدنم مانده بود پایم را از آن زمین غمزده کندم و به سرعتی که در توانم بود از آنجا خارج شدم.

وقتی به طبقه بالا رسیدم و در خانه را باز کردم تنها لحظه­ای صدای گریه­ی آرمین را شنیدم که با گریه­ی خودم در هم­آمیخت و  دیگر هیچ تا انگار در خواب و بیداری بود که فرهاد را بالای سرم دیدم که آب می­پاشید به صورتم و دستهایش را روی پیشانیم گذاشته بود.

گفتم:” او مرده بود فرهاد، مرده بود!”

آیا او این را از قبل می­دانست یا من چنین احساسی داشتم؟

گفت:” آرام باش، آرام باش.”

صدایش چقدرنرم و  آرام بود .

” باید پلیس را خبر کنیم، می­فهمی؟”

دوباره گفت:” آرام باش ، آرام باش.”

آیا چشم­هایش آنقدر غمگین بود یا من چنین احساسی داشتم؟

“وان فرهاد…..وان پر بود از موهای او….موهایش فرهاد، موهایش…..

لبهایم را با انگشت­هایش بست و گفت:” خیلی خوب، خیلی خوب، لازم نیست حرف بزنی، بگذار حالت بهتر شود.”

گفتم:” حالم؟! باید پلیس را خبر کنیم، چرا متوجه نیستی؟”

انگشتانش را نرم کشید روی پیشانیم و شانه­ام را به عقب تکیه داد:” خیلی خوب هر کاری که بگویی می­کنیم فعلا از تمام نیروهایت کمک بگیر تا کمی آرام شوی و بعد هر کاری که بخواهی می­کنیم.”

چشمانم را بستم و او همین­طور انگشتان بلندش را روی پیشانیم می­لغزاند و من به موهای ابریشم گونه­ی لاله فکر می­کردم که روی آب موج می­زد ، قلبی که آرام آرام خون باقیمانده در آن منجمد می­شد و چشم­های بسته­ای که روزی زیر نور شمع در شراره آنها ،آنهمه فلسفه­های رنگارنگ را در مورد زندگی دیده بودم و آن دو بچه که هم­چنان چسبیده بودند به گوشه­ی اتاق، نشسته روی پلک­های من.