در نکوهش خدا، ارباب و وجدان

امین قضایی

زندانی را در نظر بگیرید که عده زیادی در آن در بند هستند و ارتباط شان به طور کامل با دنیای بیرون قطع است. بعد از مدتی، مدیران زندان، برخی از زندانیانی که رفتار خوبی دارند و تاحدی قابل اعتماد هستند و مدتی هم در زندان مانده اند را به سمت رییس بند ارتقا می دهند. اگرچه آنها خودشان زندانی هستند، اما وظایفی بر دوش آنهاست و به خاطر انجام این وظایف از آزادی ها و اختیارات مشخص و محدودی بهره مند می شوند. سپس از این مسئولین بند، زندانیان معدودی به سمت های بالاتر ارتقا پیدا می کنند و در نهایت به نقطه ای می رسیم که تمامی امور زندان توسط خود زندانی ها اداره می شود. برخی از زندانیان مامور شستشوی لباس ها هستند، برخی مامور خرید هستند و برخی مامور نظافت و نگاه داری از بخش های مختلف زندان. به این ترتیب، یک نظام تقسیم کار ساده ای در داخل زندان شکل می گیرد که به تمامی توسط خود زندانیان انجام می پذیرد. حال تصور کنید که در اثر یک بیماری مهلک، تمامی مردم شهر می میرند و حتی مدیران زندان نیز جان سالم به در نمی برند یا مجبور می شوند که شهر را ترک کنند. اما از آنجایی که ارتباط زندانیان با محیط خارج قطع است آنها اصلا متوجه این قضیه نمی شوند. یک روز فقط روسای زندان سر و کله شان پیدا نمی شود، اما زندانیانی که متصدی امور هستند همچنان به کار خود ادامه می دهند. بدین ترتیب، زندان توسط زندانیان اداره می شود بدون آنکه حتی یک نفر بیرون از زندان انها را مجبور کرده باشد. نظام تقسیم کار موجود در زندان، باعث می شود که همه زندانی باقی بمانند. در این مثال فرضی، دست کم تا مدت مدیدی قابل تصور است که هر زندانی کار خود را انجام دهد بدون آنکه متوجه شود هیچ نیروی مافوقی برسر آنها نیست و آنها واقعا آزاد هستند و می توانند زندان را ترک کنند. اگرچه این مثال خیالی است، اما نکته مهمی را به ما نشان می دهد.

نظام تقسیم کار می تواند باعث شود که هرکسی بنده و اسیر، موظف و اجیر باقی بماند و سیستم بسته ای شکل می گیرد که در آن هرکسی وظایف خود را به انجام می رساند بی آنکه دیگر دلیل و اجبار بیرونی برای اسارت کل اعضای این سیستم وجود داشته باشد. مبالغه نیست اگر بگوییم ما انسانها، امروز توسط جامعه طبقاتی به چنین وضعیتی دچار هستیم. همه ما زندانی نظام تقسیم کار هستیم. زندانی را تصور کنید که به قضیه مشکوک می شود و ناگهان فریاد برمی آورد برای چه اینجا نشسته اید، رییس زندان، خدا، ارباب، هرچه اسمش را بگذارید، مرده است و شما آزاد هستید. سربند ها یا مسئولین بند که خودشان زندانی هستند، سریعا این فرد را به خاطر شورش و مطابق مقررات مکتوبی که به دستشان داده اند، به انفرادی خواهند فرستاد و او را مطابق مقررات تنبیه خواهند کرد. خدا مرده است اما بندگان به بندگی خویش ادامه می دهند. در مثال فوق زندانبانان اصلی یعنی روسای زندان به خاطر بیماری اپیدمی مرده اند یا شهر را ترک گفته اند، اما زندان همچنان پابرجاست و به خاطر تقسیم کار خودبسنده طوری اداره می شود که نبود رییس اصلی، هیچ خللی در روند کارش ایجاد نخواهد کرد. رابطه ما با خدا چنین است. رابطه ما با قدرت چنین است. اگر اعضای جامعه هرکدام به وظایف جزئی خود عمل کند، پس هیچکدام هرگز تصویری از کل ماجرا نخواهد داشت و ما سیستم خودبسنده ای را خواهیم داشت که بندگی یک اصل خودبسنده است بی آنکه به اربابی نیاز داشته باشد.باری، نکته اصلی در مثال ما این است که هرکسی تنها جزئی از کل را می داند و هیچ کس کلیت را نمی داند. هیچ کس نمی داند که کل این سیستم روی هواست و برای ادامه بندگی و اسارت کل اعضا دلیل و مانعی وجود ندارد. اما اجزا مانع همدیگر می شوند. به لطف تقسیم کار، زندانیان به زندانبان تبدیل می شوند.به زندانبانان دیگران و نیز خویشتن.آنچه گفتم تصویری از کل جامعه طبقاتی است. اما شرایط بدتر از این است. جامعه طبقاتی نه در بین اعضای جامعه و نظام تقسیم کار بلکه در درون انسانها نیز رخنه کرده است.

حیوان وحشی را تصور کنید که وی را اسیر کرده و به قفسی انداخته اند. هر بار که این حیوان وحشی می غرد و ناآرامی می کند، رام کننده وی درب قفس را باز می کند و با شلاق در آستانه درب قفس ظاهر می شود و با شلاق به جان حیوان می افتد. این حیوان نگون بخت بعد از مدتی شرطی می شود و هر بار که درب قفس باز می شود، انتظار شلاق را خواهد داشت.تصور کنید که رام کننده حیوان مورد مثال ما نیز در اثر این بیماری مرده باشد و درب قفس باز مانده باشد. حیوان مذکور درب باز قفس را می بیند اما جرات نخواهد کرد که پا بیرون گذارد، زیرا شرطی شده است و درب باز قفس برای وی تنها نشانه ای است از شلاق و جراحت. این حیوان بیچاره به قفس خود تبدیل شده است. روان ما انسانهای جامعه طبقاتی مانند این حیوان وحشی است. او به قفس خود تبدیل شده است. او به قوانین، به محدودیت ها، به سرکوب ها تبدیل شده است. ما خود این سرکوب ها هستیم که آن را درونی کرده ایم. چقدر غم انگیز است سرنوشت ما. برای ما خدا و اربابی درست کرده اند که مرده است اما به لطف نظام تقسیم کار، بر ما همچنان حکمفرماست. برای ما وجدانی درست کرده اند که مانند رام کننده غریزه درون ما، بر وجود ما حکمفرماست حتی اگر وجودش خیالی بیش نیست. آیا این زندانیان، این حیوان وحشی بیچاره را خام و نادان نمی پندارید؟ براستی چنین است. و حماقت درونی شده ما نیز چنین است.آنچه گفتم راز وجود خدا و ارباب و وجدان است. من آن زندانی هستم که فریاد برمی آورد خدا مرده است، ارباب مرده است، وجدان سرکوبگر مرده است. تو آزادی. تنها کافی است که جرات داشته باشی و دست از وظیفه هر روزه ات، دست از ترس شرطی شده ات برداری و پا بیرون گذاری. اما شمایان، شما هستید که خدا و اربابی در پس ذهنتان جستجو می کنید و ایمان دارید به آنچه نیست و این زاییده عادت و ترس درون شماست. این است راز جامعه طبقاتی و راز ماندگاری آن.