معنی حرف ها هم مرا می ترساند

راینر ماریا ریلکه (به آلمانی: Rainer Maria Rilke) ‏(۴ دسامبر ۱۸۷۵ – ۲۹ دسامبر ۱۹۲۶) از مهم‌ترین شاعران آلمانی‌زبان در سده ۲۰ میلادی است.

پرویز ناتل خانلری در سال ۱۳۲۰ اثری با عنوان «نامه‌هایی به شاعری جوان» را ترجمه کرد. تا کنون، آثار وی به دفعات به فارسی برگردانده شده‌است. علاوه بر این اثر تاکنون رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» به ترجمهٔ مهدی غبرائی، ترجمهٔ گزیده‌ای از اشعار وی در «کتاب شاعران» (مراد فرهادپور و یوسف اباذری)

پُرترهٔ ریلکه، نام اثری است در سبک امپرسیونیسم از پائولا مودرزون-بکر که در سال ۱۹۰۶ میلادی از راینر ماریا ریلکه کشیده‌شد.
این اثر اکنون در موزه پائولا مودرزون-بکر در برمن، آلمان نگه‌داری می‌شود.

گزیده‌ای از آثار ریلکه در زبان فارسی:
    سوگ سروده‌های دوئینو و سونتهایی برای ارفئوس، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    ویژه ریلکه (درباره ریلکه و آثارش)، کتاب زمان ، (ترجمه و تألیف).
    شناخت ریلکه، دربارهٔ ریلکه و نوشته‌هایش، نشر دشتستان ، (ترجمه و تألیف).
    تیموفای پیر، آواز بخوان، مجموعهٔ هشت داستان از ریلکه، نشر خرد آذین (قم).

از نامه‌های راینر ماریا ریلکه به شاعری جوان

پرسیده‌اید که آیا اشعارتان خوب هستند یا نه. شما از من می‌پرسید. پیش از من از دیگران هم پرسیده‌اید.

 اشعارتان را به مجلات می‌فرستید. آن‌ها را با اشعار دیگران مقایسه می‌کنید و وقتی بعضی مجلات، اشعارتان را نمی‌پذیرند، شما متأثر می‌شوید. حال (ازآنجاکه نظر مرا را خواسته‌اید) استدعا می‌کنم دست از این کارها بردارید. شما به بیرون توجه می‌کنید؛ این کاری است که همین اکنون باید از آن دست بکشید. هیچ‌کس نمی‌تواند نظری بدهد یا کمکتان کند، هیچ‌کس. تنها یک کار را باید انجام دهید. به درون خود رجوع کنید. آن چیزی را که به شما فرمان نوشتن می‌دهد، شناسایی کنید. ببینید آن چیز در قلب شما ریشه دوانده است یا نه.

پیش خود اعتراف کنید آیا خواهید مرد اگر شما را از نوشتن منع کنند. و مهم‌تر از همه، در خاموش‌ترین ساعتِ شبانه از خود بپرسید: آیا باید بنویسم؟ برای یافتن پاسخ، نیازمند کاوشی عمیق در درون خود هستید. و اگر این پاسخ طنین‌انداز توافق بود، اگر این پرسشِ جدی با «باید» ی ساده و قاطع پاسخ داده شد، زندگی‌تان را بر این ضرورت بنا کنید.

تمام زندگی‌تان، حتی بی‌مایه‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین ساعت آن باید نشانه و شاهدِ این انگیزه شود. بعد به طبیعت نزدیک شوید. بعد تلاش کنید آنچه را که می‌بینید و حس می‌کنید و دوست می‌دارید و از دست می‌دهید طوری بیان کنید که انگار پیش‌ازاین هیچ‌کس هرگز از آن نگفته است. شعر عاشقانه نگویید. از فرم‌هایی که بیش‌ازاندازه سطحی و کم‌مایه هستند، پرهیز کنید. از عشق گفتن دشوارترین کار است و نیرویی عظیم و کاملاً پرورده نیاز است تا بتوان شعری سرود که در میان وفور سنت‌های شعریِ خوب و حتی درخشانِ موجود، بی‌نظیر باشد. بنابراین خود را از موضوعاتِ عام و کلی برهانید و از آن چیزهایی بنویسید که زندگی روزانه در اختیارتان می‌گذارد.

اندوهتان را توصیف کنید و امیالتان را. از افکاری بنویسید که از ذهنتان می‌گذرد و از اعتقادی که به هر نوع زیبایی‌ای دارید. این‌ها را باصداقت محض و از صمیم دل بنویسید و وقتی احساساتتان را بیان می‌کنید، از هر چه در اختیار دارید، استفاده کنید؛ از تصاویر رؤیاهایتان، و اشیایی که به خاطر می‌آورید. زندگی روزانه‌تان را سرزنش نکنید اگر غنایی در آن نیست، خود را سرزنش کنید. بپذیرید که به آن اندازه شاعر نیستید تا بتوانید غنای زندگی‌تان را ببینید و به‌کارگیرید چراکه فقر برای آفرینندهٔ واقعی معنایی ندارد و هیچ جایی ناچیز و نامتفاوت نیست.

قصیده‌ی اول دوئینو | راینر ماریا ریلکه | شهریار وقفی‌پور

گر فریاد برآرم، چه کس، چه کس‌اش خواهد شنید از میان مراتب فریشتگان؟
و حتا اگر از آن جمع، یکی، تنها یکی، برآید و قلبش را عریان کند در برابرم
فرو خواهم ریخت در آغوشِ آن وجود مطلق.
چرا که زیبایی همین است، آغازِ رعبی که توان تاب آوردنش نیست ما را
و به هراس‌مان می‌آرد
که به آسودگی عار دارد نابودمان کند.
آوای فرشته وحشت‌آور است.
و هم از این رو است که بر خود چنین شکنجه‌ای روا دارم
که فرو دهم هق‌هق تاریکم را و پس نشینم.
آوخ، به طلب کمک به که رو کنم؟
نه فرشتگان و نه آدمیان:
و حتی جانورانِ دانا را معرفتی است بر این احساس 
که در این جهانِ تفسیرشده‌ی خویش‌مان نه امن عیشی است نه آرامشی.
شاید درختی بر جای مانده باشد بر تپه‌ای ناشناس
عادی و آشکار بر نگاه‌مان؛ خیابان دیروز برای ما باقی است
ایستاده، با گام‌هایی که در ما راه می‌سپرد و هیچ‌اش خیالِ رفتن نیست.
وای، و شب، همین شب، هنگام که این باد
سرشار فضاهای کیهانی بر صورت‌های وحشت‌زده‌مان هجوم آرد.
برای که باقی نماند – که آرزویش کند،
شبی که به آرامی افسون‌ها را می‌روبد، با درد خویش بر جای مانده
تا قلب بی‌کس مجموع شود؟ آیا عشاق را سهل‌تر آید این؟
هنوز تردیدی بر جای است؟ به پرواز درآوردنِ این خالی از اندرون آغوش‌تان
به درون فضاهایی که در آن نفس می‌کشیم –
شاید پرندگان دریابند هوایی تمدیدیافته را آن هنگام که در پرواز آتشین خویش‌اند.

آری، بهار تو را کم داشت. ستاره‌ای غالباً
انتظارت را می‌کشید تا نگاه کند و نور خویش را دریابد.
موجی از گذشته‌ای دور برمی‌آمد به سوی تو،
یا وقتی از زیر پنجره‌ای باز رد می‌شدی
سازی سوزان خود را هدیه می‌کرد به شنوایی تو.
این همه به تو سپرده شده بود. اما توانستی با آن کنار آیی؟
آیا همیشه گذشته پریشان‌ات نگه نمی‌داشت،
تو گویی این همه در کار اعلام رسیدن معشوقی است؟
(کجا را داشتی تا پنهانش کنی
با آن همه افکار غریب عظیمت
که می‌آمدند و می‌رفتند و پا سفت می‌کردند، برای شب، غالباً؟)
آن هنگام که شور بر تو فائق آمد، آواز زنانِ عاشق؛
چرا که تمنای عریان‌شان به دور از هر فنایی بود.
آنانی که می‌شود گفت بدان‌ها رشک می‌فروختی، آن زنان رهاشده و ویران
آنانی که بس عشق‌انگیزتر از آن کامیابان بودند. از نو آغاز می‌شود
ستایشی که از آن تو نیست؛ به یاد آر:
این قهرمان زنده است و بر جای می‌ماند؛
حتی درهم‌شکستنش نیز بهانه‌ای است برای زایش واپسینش. اما طبیعت، فسرده در خویش،
عشاق را بازکشد به خویش، تو گویی نیروهای آفریننده‌شان نباید دقیقه‌ای دیگر بپاید.
آیا به کفایت به گاسپارا استامپا اندیشیده‌ای:

که هر دخترکی که خیانت دیده باشد از عاشق خویش
احساس تواند کرد مصداقی بس شدیدتر از عشق‌ورزی:
«آه، باشد که چنان او باشیم!» آیا قدیم‌ترین شکنجه‌های آنان سرآخر ما را پرثمرتر آید؟
آیا زمان آن نیست که عاشقانه آزاد سازیم خویش را
از بند معشوق و، در خود پیچان، تاب آریم:
چنان پیکانی که تاب آرد تنش زه کمان را
و در این رهایشِ عصبی به بیش از خویش بدل شود.
چرا که ماندن لامکان است.

صداها، صداها. گوش کن قلب من، چرا که تنها قدیسان گوش می‌سپرند: 
تا بدان هنگام که صدایی رعدآسا بخواندشان
از جا بلندشان کند. مگر نه بر جای مانند، به شکلی محال،
زانوزده، به تمامی بی‌خویش از خویش: 
چه غلیظ است گوش‌سپاری‌شان. نه تو را تابش نیست
آوای خداوند – دور بادمان! اما گوش کن
به آوای باد و پیام بی‌وقفه‌ای که از سکوت می‌سازد. اینک
به سوی تو می‌روبند از سمت آنان که در جوانی مرده‌اند.
هر گاه به کلیسایی در رم یا ناپل وارد می‌شدند،
آیا تقدیرشان به آرامی در گوشت نمی‌خواند
چنان که این اواخر آن لوح در سانتا ماریا فورموسا خواند؟
اما آن‌ها از من چه می‌خواهند؟ که به آرامی
دور کنم این ظاهرِ بی‌عدالتی دردکشیده را
که گهگاه سد راه آن می‌شود 
که ارواح‌شان راه خویش را پیش گیرند.

دو شعر از راینر ماریا ریلکه | ترجمه از متن اصلی آلمانی: سام واثقی

روز پاییزیخدایا: وقتش رسیده دیگر. تابستان چه عظمتی بود.
سایه‌ات را اکنون، روی ساعت‌های آفتابی بیافکن،
و در دالان‌ها، باد‌ها را رها کُن.
به واپسین میوه‌ها فرمان دِه که پُر شوند؛
دو روز جنوبی‌ بیشتر رحمت‌شان، بالاجبار
تا نهایت رسیده شوند، پَس بتازان
واپسین طعمِ شیرین را به شراب سنگین.
هر که خانه‌ای نساخت امروز، هرگز نخواهد ساخت دیگر،
هر که تنها ماند امروز، دیرپایی خواهد ماند،
هشیار، خواهد خواند، خواهد نوشت
نامه‌های بس بلند و بیقرار، در کوچه‌ها
پرسه خواهد زد، با برگ‌ها،
که می‌روند بر باد.
HerbsttagHerr: es ist Zeit. Der Sommer war sehr groß.
Leg deinen Schatten auf die Sonnenuhren,
und auf den Fluren laß die Winde los.
Befiehl den letzten Früchten voll zu sein;
gieb ihnen noch zwei südlichere Tage,
dränge sie zur Vollendung hin und jage
die letzte Süße in den schweren Wein.
Wer jetzt kein Haus hat, baut sich keines mehr.
Wer jetzt allein ist, wird es lange bleiben,
wird wachen, lesen, lange Briefe schreiben
und wird in den Alleen hin und her
unruhig wandern, wenn die Blätter treiben. عاشقانه

چگونه باید جان خود را بازدارم،
از التماس به جان تو؟ چگونه باید
از تو بگذرد، به هوای چیز‌های دیگری؟
بَس دلم می‌خواست، جان خود را در کنار چیزی
گًم گشته، کنجی تاریک، جای می‌دادم، جایِ
غریب و ساکتی، که نمی‌یافت دامنه هرگز
در عمق ارتعاش جان تو. امّا
هرچه ما را، تو، مرا لمس می‌کند،
چون کمانه بر دو سیم ساز، که می‌خوانند
هم‌صدا با هم. بر چه سازی بسته‌اند ما را؟
کیست، که ‌نوازد این ساز؟
آه، نغمه‌ی شیرین.

Liebeslied Wie soll ich meine Seele halten, dass
sie nicht an deine rührt? Wie soll ich sie
hinheben über dich zu andern Dingen?
Ach gerne möcht ich sie bei irgendwas
Verlorenem im Dunkel unterbringen
an einer fremden stillen Stelle, die
nicht weiterschwingt, wenn deine Tiefen schwingen.
Doch alles, was uns anrührt, dich und mich,
nimmt uns zusammenn wie ein Bogenstrich,
der aus zwei Saiten eine Stimme zieht.
Auf welches Instrument sind wir gespannt?
Und welcher Geiger hat uns in der Hand?
O süsses Lied.