امین قضایی

 

وقتی یک بچه مدرسه ای بودم، یکبار یکی از معلمان درحالیکه به خیال خود در مورد شوروی توضیح می داد، گفت که آنها مذهب ندارند و هرکسی که فکر کند خدا وجود دارد، می گویند دیوانه است و باید وی را به تیمارستان برد. اگرچه این معلم نادان از خودش حرف در می آورد، اما این حرف او بدون آنکه خودش بداند، به یاد من ماند زیرا نکته مهمی داشت. حتی با اینکه تا بیست و دو سالگی مسلمان بودم، این نکته همیشه در ذهن من باقی ماند. من در آن موقع پیش خودم فکر کردم:
اگر خدا وجود داشته باشد، پس آنها (کمونیستها) به جهنم می روند، اما اگر خدا وجود نداشته باشد، پس ما واقعا دیوانه هستیم و تمام این اعتقادات، مراسم مذهبی، نمازها، مساجد، مراسم عزاداری، حکومتداری اسلامی و.. خلاصه تقریبا همه چیز، دیوانگی و جنون از کار در می آیند. با وجود تمامی قرون زندگی تحت سایه مذهب، براحتی می توان گفت که اگر خدا وجود نداشته باشد، پس بشریت دیوانه است و همه ما یعنی تمامی مردمی که کنار آن زندگی می کنم، مشتی دیوانه و خل و چل هستیم. در کودکی تصور می کردم، اگر کمونیست ها برحق باشند، پس ما واقعا دیوانه ایم و باید هم در یک تیمارستان بستری شویم.
این برای من نادانسته نوعی پاسخ به شبهه-برهان پاسکال بود: اگر خدا وجود داشته باشد و ما به آن ایمان نداشته باشیم پس ما پس از مرگ زیانکار خواهیم بود. اما در پاسخ می توان گفت: اگر خداباور باشیم و خدا وجود نداشته باشد، پس ما دیوانه ایم.
این دوگانگی عقل/جنون به نظر من کلید اساسی برخورد با مذهبیون (و در مورد معضل ما مسلمانان) است. سرآغاز هر بحثی درباره مذهب و عقاید، یک مسلمان باید اعتراف کند که اگر خدا وجود نداشته باشد، پس وی دیوانه است. دقت کنید که بحث را با گرفتن همین اعتراف شروع کنید. او باید بپذیرد که با اعتقاد به وجود خدا، خود را در معرض جنون قرار داده است زیرا او تمامی زندگی خود را براساس یک فرض غلط و موهوم قرار داده است. برعکس اگر خدا وجود داشته باشد، پس خداناباوران دیوانه نیستند بلکه فقط نادان (یا شاید زیان کار) هستند.
اما در هیچ بحثی، خطاب به یک مسلمان گفته نمی شود که «آیا اعتراف می کنی که اگر خدا وجود نداشته باشد، پس تو با این همه نماز و روزه، حج و زیارت، مراسم مذهبی (و اگر زن باشد با حجاب و چادری که بر سر گذاشته ای)، یک دیوانه تمام عیار هستی؟»
اما ما این سطح از «عقلانیت صادقانه» را از دست داده ایم. حتی بسیاری از خداناباوران هم فکر می کنند چنین سوالی توهین آمیز یا برخورنده است. اما این همان چیزی است که فلسفه واقعی معنا می دهد یعنی «اراده به حقیقت» و حقیقت جویی خالص.
پس طرفین بحث باید به سادگی این دوگانگی را بپذیرند. اگر خدای مسلمانان و قیامت وجود داشته باشد و این خدا برایش مهم باشد که آیا ما به وجودش اعتقاد داریم و قصد مجازات کسانی را داشته باشد که در این دنیا به وجودش باور ندارند، پس خداناباوران زیان کار خواهند بود. اما اگر خدا وجود نداشته باشد، پس خداباوران دیوانه و مجنون هستند (و نیز در این دنیا زیان کار).
اگر کسی تمام زندگی اش را بر فرض وجود چیزی ثابت نشده استوار کند، پس او خود را در معرض جنون قرار داده و اگر فرض او غلط باشد، پس او قطعا دیوانه است. یک مسلمان که زندگی خود را صرف اعمال بیهوده می کند (و مشخصا خود و دیگران را از لذات و خوشی های زندگی محروم می سازد)، مطمئنا دیوانه تر از کسی است که تمامی زندگی خود را در جستجوی قاره گمشده آتلانتیس یا شهر طلایی سرگردان ساخته است.
اما نکته اینجاست که ما از این پرسش اساسی و این حقیقت جویی صادقانه طفره می رویم. ما اجازه می دهیم که با عقاید به مثابه مالکیت برخورد شود. تو ایمان و عقاید خود را داری و من هم باورهای خودم را، پس همین که در عقاید خود آزاد باشیم کافی است و بهتر است بحث نکنیم. اما این آزادی عقیده و باور، به این معنا نیست که بحث و تلاش برای اینکه کدام باور و عقیده حقیقت دارد، بی فایده است. اگرچه افراد در نهایت آزاد هستند به هرچه می خواهند باور داشته باشند، اما ما باید تلاش کنیم که بدانیم عقاید کدامیک از آنان صحیح است زیرا عقاید در زندگی ما بدون پیامد نیست.
بدتر اینکه حتی وقتی بحث می کنیم، باز هم از این حقیقت جویی خالصانه و عقلانیت صادقانه فرار می کنیم. برای مثال، به یک فرد متعصب مسلمان می گوییم: این عقاید تو با زندگی مدرن و نیازهای امروزی تناسبی ندارد. عقاید تو به چهارده قرن پیش تعلق دارد. این استدلال غلطی است. در اینجا ما با عقاید مانند ابزار (مانند لباس و شیوه زندگی) برخورد کرده ایم که گویی باید با زمان و مکان متناسب باشند. یک مسلمان حق دارد این حرف را از ما بپذیرد چرا که اگر واقعا اعتقادش حقیقت داشته باشد، پس گذشت زمان آن حقیقت را باطل نمی کند.
یا اینکه از وی می خواهیم عقایدش را برای خودش نگاه دارد. از او می خواهیم خداوند خود را بپرستد، در مسجدش برای خود نماز بخواند و دعا کند و هیچ کس دیگری را به انجام کاری مجبور نکند. اما این حرف هم غلط است. اگر واقعا خدا و پیامبر مورد تصورش واقعی باشند و اگر خدا چنین انتظارات و تکالیفی از وی داشته باشد، پس او باید از این خدا تبعیت کند و مشخصا بخشی از این تکالیف او دخالت در امور دیگران است. برای مثال، اگر خدای او فرمان جهاد به وی داده باشد، پس وی باید جهاد کند. پس ما به جای اینکه مستقیما به او بگوییم خداوندش موهوم است، از او می خواهیم در حین اینکه به این خدا ایمان داشته باشد، اما به فرمانش (جهاد) گوش ندهد.
حتی ارجاع به اخلاق و انسانیت (و نیز ارجاع به اعمال غیرانسانی مسلمانان دیگر) برای رد عقاید یک مسلمان غلط است. خداناباوران سعی دارند نشان دهند که احکام اسلام غیرانسانی و غیراخلاقی است پس مسلمانان نباید به وجود چنین خدا و پیامبری ایمان داشته باشند. اما چرا یک مسلمان باید از اطاعت از خدای قهار به خاطر مسائل غیرانسانی سرباز زند؟ اگر خدای قادر مطلق و جهان ابدی بعد از مرگ وجود داشته باشد، پس حتی کشتن یک انسان مطابق فرمان این خدا غیراخلاقی نیست چون به سادگی خدا از مسلمان خواسته جانی را که خودش به کافر داده، دوباره از او بازپس گرفته شود. این خدا صاحب جان است و می تواند آن را پس بگیرد.
اما چرا ما نمی خواهیم مستقیما به چشم یک مسلمان زل بزنیم و بگوییم تو دیوانه ای زیرا هیچ دلیلی بروجود خدا نداری و تمام زندگی ات را برپایه همین موهوم استوار کرده ای؟ چرا از این حقیقت جویی خالصانه فرار می کنیم و می خواهیم مسلمانان را به خاطر 1) عدم تطابق عقایدشان با شیوه زندگی مدرن، 2) غیراخلاقی و ناپسند بودن احکام مذهبشان متقاعد کنیم؟ 3) یا اینکه فکر کنیم آنها باید عقایدشان را برای خودشان نگاه دارند.
به این ترتیب، ما سه اشتباه بزرگ را مرتکب می شویم: 1. از مسلمانان می خواهیم باورها و عقاید خود را به خاطر عدم تناسب با زندگی امروزی کنار بگذارند. برای مثال، غربی ها دچار این توهم هستند که با ورود مهاجرین مسلمان به کشورهایشان، انها عقاید خود را با فرهنگ تکثرگرا و مسامحه جوی غربی تطبیق خواهند داد. 2. مسلمانان عقاید خود را نگاه داشته اما اجرا نکنند. به این ترتیب فکر می کنیم که می توان جامعه ای سکولار متشکل از مسلمانانی متعصب داشت. 3. از آنها می خواهیم تا به خاطر غیراخلاقی یا غیرانسانی بودن برخی از احکام شان، از اطاعت خداوند خود سرباز زنند.
ممکن است اعتراض شود اگر مستقیما به هسته اصلی عقیده مسلمانان حمله کنیم، با این کار بحث را به مشاجره خواهیم کشاند و دیگر بحث مفیدی نخواهیم داشت یا اینکه صرفا خشم آنان را برخواهیم انگیخت.
این سخن بسیار چرندی است و ناشی از یک تصور غلط از یک متعصب مذهبی است. ما به اشتباه فکر می کنیم که افراد متعصب مذهبی، فقط اسیر عواطف خودشان هستند و اعمال آنها مانند جهاد و ترور، از روی واکنش های عاطفی مانند خشم، کینه، نفرت و انتقام جویی است. اما این یک توهم است. چرا ما نمی خواهیم بپذیریم که مشکل مسلمانان نه نفرت و کینه بلکه باورهای غلط است؟ چرا ما نمی خواهیم بپذیریم که مسلمانان متعصب از روی احساسات و عواطف شان نسبت به عقاید اسلامی، متعصب نیستند بلکه این تعصب انان به خاطر پایبندی و رعایت دقیق عقاید شان است؟
آنها ما را می شناسند: می دانند که ما به خداوند و پیامبرشان اعتقادی نداریم. آنها خوب می دانند که ما فکر می کنیم عقایدشان مزخرف و چرند است. پس چه چیزی را پنهان می کنید؟ چرا فکر می کنید با نگفتن چیزی، می توانید خشم آنها را کنترل کرده و سپس جلوی واکنش های تند و افراطی آنان را بگیرید؟ برعکس تصور شما، اکثر این مسلمانان با صبر، خونسردی، امیدحسابگرانه برای پاداش اخروی و تعهد به ایمان مذهبی، به این اعمال غیرانسانی دست می زنند و نه با خشم کور. پس باید با آنها محکم برخورد کرد. باید همیشه به آنها نشان دهیم که در آستانه پرتگاه جنون قرار دارند. به انها این را بگویید و اجازه دهید با این در خلوت خودش کلنجار برود. بگذارید ناتوانی اش در استدلال صحیح را احساس کند. بگذارید برای اینکه ثابت کند دیوانه نیست دست و پا بزند. با گریز از یک بحث حقیقت جویانه و بدون به چالش کشاندن عقاید غلط شان، فقط خود را فریب داده ایم. پس به صورت آنها زل بزنید و مستقیم بگویید که آنها هیچ دلیلی برای عقاید خود ندارند.