هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
شهري كه آمد و رفت , آبادان است . انگار كه اصلا َ نبود و امروز بودنش برابر با هيچ است . عروس خاورميانه , گل سرسبد شهرهاي خليج , و حالا ؟
در لبنان هم جنگ بود . اكنون هنوز زيباست ! لبنان يا فينيقيه . تمدن بين النهرين , تمدن بين رودهاي دجله و فرات , تمدن هاي آشور و بابل , تيسفون و بغداد , كاخ هاي ساساني .
شهرهاي بسياري در طول تاريخ آمدند و رفتند و در گذر زمان و جنگ ها فقط نامي از آن ها در كتاب هاي تاريخ باقي مانده است .
آخ از اين جنگ , مرگ بر اين جنگ , اين ملعون ويرانگر كه همه چيز را حذف مي كند , از باشتين تا آبادان را .
اين جنگ كه هميشه توسط شريرترين افراد به وجود مي آيد و توسط شريف ترين انسان ها اجرا مي شود , همينگوي مي گويد .
آبادان را نمي توان در جغرافياي ايران كهن پيدا كرد و حالا , آشور و تيسفون و سومر و حيره كجا هستند ؟ آبادان در سرزمين ايلاميان , دشت خوزستان و سواحل خليج فارس . ايلاميان از اقوام كهن ايراني , اقوام آسياني قبل از آريايي ها .
آبادان , شهري كه پالايشگاه آن 23 برابر پالايشگاه پايتخت بود و هست ! شهري كه جديدترين و مهم ترين فيلم هاي تاريخ سينماي جهان را همزمان با اروپا و آمريكا , به زبان اصلي نمايش مي داد . آبادان شهر بريم وبوارده , منطقه ي انگليسي ساز , خانه هاي ويلايي با شيرواني هاي زيبا و بلوارهاي سرسبز . آبادان با تيم تاج اش , با باشگاه هاي مقام اول بوكس و سينما ركس اش .
آبادان , شهر كودكي ام , دوستت دارم . سال 58 , سال جنگ كه از تو خداحافظي كردم , ديگر ترا نديدم , شط ترا , اروند رود ترا ديگر نديدم , بهمنشير سيلابي , كارون زيبايت را نديدم . كارون , آن وعده گاه هزاران عشاق , كارون , همان جايي كه دل خستگان از زندگي خود را در آن خلاص مي كردند .
آبادان شهر نيروي دريايي با آن افسران بلند قامت و ملوان هايش , با آن لباس هاي سفيد و آبي زيبايشان .
زادگاه من كجاست ؟ آبادان يا تهران . مگر نه اين است كه من هزاران ياد از تو دارم ؟ دوراس چه حرف درستي مي زند : زادگاه آدمي همان جاست كه از آن ياد و خاطره دارد .
تاريخ شاهد آمدن و رفتن زنان و مردان و شهرهايي است كه با يكديگر مبارزه كرده اند , مبارزه هايي بسيار سخت و طولاني . نبرد همواره با پيروزي يك گروه يا طبقه به پايان مي رسد , نبرد انسان با انسان .
از كجا و از چه وقت , انسان دشمن خود شد و به خويش نيش زد , از چه وقت ؟
بزرگ ترين درسي كه تاريخ به همه داده , اين است كه هيچ كس از تاريخ درس نمي گيرد .
اي تاريخ در كجا پنهان شده اي ؟ جوابم بده . رو پنهان نكن , گم نشو . مي گويي كه بي حافظه اي و بي تاريخ , كه جنگ هميشه خواهد بود , ملتي عليه ملت ديگر , بي اين كه بدانند مي جنگند و خودشان را در خاك , و شهرها شان را با خاك يكي مي كنند ؟
اي تاريخ بي تاريخ , حالا كه تصميم گرفته اي مدام تكرار شوي , ما هم تكرار مي كنيم , رو به روي تو مي ايستيم و تكرار مي كنيم , تلاش را و مبارزه را .
آبادان من ترا مي بينم با كشتي هاي بزرگ غول پيكر و بلم هاي كوچك نازكت , من ترا مي بينم با مسافرانت كه از همه جاي ايران و به ديدن تو آمده بودند , من اسكله ي دوازده و بازار كويتي ها و احمدآباد ترا مي بينم , اي عروس بي بخت وطنم . آن همه صفا و زيبايي شهر و مردمانت چه شد ؟ ترا اگر ببينم نخل هاي بي سرت را به آغوش مي گيرم , به خاك سرخ پرخونت بوسه مي زنم . آن همه خون كه براي تو جاري شد ؟ !
عطش نمي نشاند اين خاك از خون . ضحاك دارد اين خاك . كاوه ضحاك را در خاك كرد تا طمع مغز جوانان نكند , ندانست كه ضحاك در گور زنده مي ماند و اين بار خون مردمان مي نوشد .
آبادان عشق من , روزگاري نه خيلي دور , شهر نفت بودي با آن پالايشگاه غول پيكرت .
هيروشيما عشق من , جنگ هنوز پايان نگرفته , تازه شروع شده , تيك تاك زمان در كاخ سفيد انتظار جنگي ديگر است در آن سوي دجله و فرات , در آن سوي آبادان , همان سويي كه آن ديگران كم تر از بيست سال پيش آبادان ما را ناآباد كردند .
آبادان شهر بي دفاع , آن روزگار نه خيلي دور آن ديگران آمده بودند تا قادسيه را تكرار كنند . دور باد دور . جوانان , آن سلحشوران سپهسالار , آن زنان و مردان عاشق , به خاك تشنه ات خون دادند تا بماني , اي خاك به من جواب بده خون تا كي ؟ چه رازي است ميان خاك و خون ؟ چه رازي است ميان مرگ و ميهن ؟
رم شهر بي دفاع , به ياد داري جنگ دوم جهاني , جنگ هاي عهد باستان را ؟ هخامنشيان اشكانيان ساسانيان يونانيان , اقوام هلني و آريايي , آن روزگاران دور را به ياد آور , گاهي پيروز بودي , گاهي مغلوب , فكر كن به روزي كه ستمگر شده بودي و مبارزان ليبي را ظالمانه مي كشتي ! چيستند اين حكومت ها كه نمي توانند عاشق شوند , عاشق خاك , عاشق زمين در هر كجا ؟!
تكه زميني بود آبادان , مهاجران آن را ساختند , صنعتي شد , پررونق و آباد شد . با آن شرجي و گرما و آفتاب داغ , شهر كولر گازي شد . خطه ي گرماست آن جا , گرماي لخت , از گرماي تنيده به لباس مدام آدم خيس عرق مي شود . چيزي نامحسوس در فضا نفس را مي گيرد , چيزي طاقت فرسا . آبادان تو هنوز بادهاي داغ تابستان و سوزهاي سرد اول صبح زمستان را داري .
چرا وقتي حالا به تو فكر مي كنم دردم مي گيرد ؟ مقايسه در حافظه و خاطرات . وقتي به تو فكر مي كنم درواقع به تو فكر نمي كنم به چيز ديگر ي مي انديشم , به آن وقت كه آباد بودي .
دخترك ده ساله اي , شاگرد اول , سوار دوچرخه اي , هديه ي پدر , در هواي دم كرده ي تابستان توخيابان هاي پهن جمشيدآباد ويراژ مي دهد . ساعتي كه تمام اهل كوچه و محل زير كولرهاي گازي چرت مي زنند . فقط كودكي است و جواني و نديدن دنيا كه مي تواند تاب ماندن در اين هوا را بدهد . مادر ممنوع كرده كه به كوچه هاي ديگر برود , فقط تو كوچه خودمان , ولي مگر چه قدر مي شود يك كوچه را تكرار كرد ؟ دخترك چند باري كه از سر تا ته كوچه را مي رود و مي آيد ديگر طاقت ندارد , مي پيچد و مي رود تا كوچه هاي ديگر را بشناسد , به دنبال ديدن و كشف جاهاي تازه و تجربه كردن است ؛ و بعد هم حتما ً سرش به سنگ مي خورد . سر به سنگ خوردن بهتر از ماندن و گنديدن است . دايي اش كتاب ماهي سياه كوچولو را برايش آورده . ماهي سياه مي خواهد برود و به دريا برسد , از نهر و جويبار و رود عبور كند و به درياها و دنياهاي تازه برسد .
يك بعد از ظهر , دم دماي غروب وقتي با سرعت از خيابان هاي عريض آسفالت شده ي داغ مي گذرد و باد خنك روي پوستش سر مي خورد و بلوز و دامنش را كه از عرق و شرجي به تنش چسبيده جدا مي كند و باد تو بلوزش باد مي كند و همين طور كه خوش از اين باد و خنكي و ركاب زدن و ديدن كوچه ي تازه است , معلوم نيست يك موتور از كجا پيداش مي شود و دوچرخه ي نو را نقش بر زمين مي كند . هر دو روي آسفالت ولو شده اند . يكي معلوم نيست كي دستش را مي گيرد و از روي زمين بلندش مي كند , دخترك هم مخالفتي نمي كند , اسم برادر را مي شنود , آه خدايا نه ! آشنا هستند , حتما َ خبر به گوش پدر مي رسد , چه مصيبتي . گفته بودند حق نداري از كوچه بيرون بروي . حتي اگر آن ها هم خبر نمي دادند با اين دامني كه از پشت پاره شده و با يك دست مجبور است آن را بگيرد چه كند ؟ دامن سفيد با راه راه هاي آبي رنگ كه مادر تازه درست كرده . جوان موتور سوار نگران و دلواپس از او سؤال مي كند , حالت خوب است , جاييت درد نمي كند ؟ مي خواهي ببرمت خانه ؟ دختر فرار را بر قرار ترجيح مي دهد . سوار دوچرخه مي شود كه برود , در برود , دوچرخه نمي رود , خراب شده , پدالش كج شده . جمعيتي دورشان را گرفته است . دخترك مراقب دامن پاره است , با دست آن را گرفته و بدنش را مي پوشاند . جوان موتور سوار نزديك مي شود , نگاهي به دوچرخه , و بعد پدال را درست مي كند , دختر بدون هيچ تشكري و مضطرب از اين كه مبادا آشناهاي ديگر او را ببينند به سرعت ركاب مي زند و مي رود , درمي رود .
آبادان , شهر خاطرات , خاطرات دوران كودكي ,كودكي خوب , كودكي بد . آبادان و تابستان و اقليم داغ و كولر گازي و ملافه هاي سفيد و خنك و خواندن كتاب . شاهزاده و گدا , هكلبري فين , توم ساير ,سرگذشت هاي بي انتها , قصه ها و افسانه هاي كهن , قصه هاي صمد , كتاب پشت كتاب , پايان ندارد اين دريا . تكاپوي فناناپذير , ايام بي پايان كودكي . چه چيز مي تواند جايگزين اين ايام رفته شود .
پرسه زدن هاي شبانه هم هست , با همبازي ها , اطراف باشگاه افسران . هر شب مجلس پايكوبي و آواز خواني . همه جا امن وامان , همه چيز رو به راه , در آن حصار بسته . بيرون از سيم هاي خاردار زندگي شكل ديگري دارد .در روزهاي لخت از آن گرما , از آن زمان كندگذر كه هر كس گوشه اي خنك را جسته بود , دختر در جست وجوي چيز ديگري بود . جوي هاي آب و بچه قورباغه ها و كشف دنياي آن ها و بعد پناه در سايه ي درختي . مردي هراسان مي آيد , خبر خوب نيست , پدر از بالاي ناو روي اسكله پرت شده . دست و پايش را گچ گرفتند , ولي يك گونه اش به گودي نشست و همان جور جوش خورد . پدري كه عشقش ناوچه ي پيكان بود وحماسه اش , و پر طنين و بلند همواره آن را بانگ مي زد , در هر محفل و مجلس , مي گفت تا ياد آن افسر شجاع هماره زنده باشد . پدري كه تكه تكه گوشت تن ياران اش را از روي بدنه ي كشتي در كيسه اي جمع مي كرد و به همسران شان نامه مي نوشت كه بياييد و ببينيد از آن شجاعان يك كيسه تنان پاره پاره به جا مانده است . هولناكي سرنوشت .
هم او بود كه وقتي پالايشگاه به آتش كشيده شد و آسمان كاهي رنگ آبادان سياه مطلق شد به همه ماسك مي داد و به بچه ها مي گفت چه طور روي زمين بخوابند وقتي هواپيماها را مي بينند . هم او بود كه لحظه به لحظه ي نبرد را از راديوها پي مي گرفت , با يك گوش بي بي سي , با گوش ديگرش آمريكا , و چشم هاش به تلويزيون ايران . و قلب خسران ديده اش از فراغ آن همه يار رفته ياراي تپيدن نداشت . خلاصي از زانو به در نيامدن فقط يك چيز بود , نتيجه ي نبرد . جنگ كه تمام شد او هم رفت . ويراني زندگي , مرگ و مردگان و سياه پوشي . اين ها ايام كودكي هستند . كودكي خوب كودكي بد . از ژرفاي تاريك حافظه بيرون مي آيند . مگر مي شود از سنگيني اين همه خشونت به ياد مانده در ذهن گريخت ؟ نوشتن گاهي درمان مي كند , مرهم مي شود .
آبادان عزيزم دوستت دارم , پر بودي از درختان بيعار و شمشادهاي تلخ . به ياد آور دختركي را كه هميشه در بالاترين شاخه ي يكي از درختان تو مي نشست . مادر مي گفت نبايد بالاي درخت بروي , خوب نيست , يك وقت از آن بالا مي افتي كار دست خودت مي دهي , ناقص مي شوي , فردا مي خواهي شوهر كني , اگر بلايي سرت آمد جواب پدرت را چي بدهم ؟ ولي دختر گوشش به اين حرف ها بدهكار نيست , كار خودش را مي كند , شوهر چه ربطي به درخت دارد ؟ بقيه ي بچه ها را هم تشويق مي كند كه از درخت بالا بروند , چون از آن جا بهتر مي تواند پايين را ببيند و همه چيز يك شكل ديگر مي شود . َآقاي اديبي مرد همسايه را مي بيند , همان مردي كه خيلي مهربان به او و بابا و بقيه سلام مي كند , ولي در حياط شان و دور از چشم بقيه پسرش مهران را تا حد مرگ مي زند , مهران پسرش است , بچه ي واقعي اش . مهران وقتي يك ساله بود پدرش مادرش را طلاق مي دهد و با دختري كه از او حامله شده بود ازدواج مي كند , يعني همين زني كه زن باباي مهران است . زهره زن باباي مهران , وقتي شوهرش از اداره مي آيد آن قدر گوش او را از شيطاني هاي دروغين مهران پر مي كند كه آقاي اديبي با كمربندش مي افتد به جان مهران . مهران براي اين كه از دست او فرار كند زير كمد قايم مي شود يا درمي رود تو حياط . دختر هر روز بالاي درخت اين چيزها را مي بيند , براي همين هر وقت آقاي اديبي و زهره خانم با مهرباني دست به سر او مي كشند و نازش مي كنند او رو ترش مي كند و روي خوش نشان نمي دهد . مادرش به او نهيب مي زند كه زشت است دختر ,آدم كه با بزرگ ترش اين طور رفتار نمي كند . دختر مي گويد نمي دانيد چه قدر مهران بيچاره را اذيت مي كنند ؟ به تو چه مربوط , يك بچه چه كار به اين حرف ها دارد ؟ اما دختر تصميم خودش را گرفته است . از ميان بچه هاي كوچه يكي همين مهران است كه حرف شنوي از دختر دارد و با او بالاي درخت مي رود . هم سن وسال هستند , به دختر مي گويد نگاه كن , از لاي اين سبزها آن آبي ها , آن بالا چه قدر قشنگ است. آره , ولي خوب است كه اين قدر سر به هوا نباشي و پايين را نگاه كني . آن طرف را ببين . نه بابا آن طرف را مي گويم . چرا اين قدر گيجي , سر كوچه , خانه ي مهندس شريفي را مي گويم .
مهندس شريفي اجازه نمي دهد مهتاب خانوم , زنش با بقيه زن هاي كوچه رفت و آمد كند , مثلا َ با آن ها خريد يا مهماني برود , هر سال , سه ماه تابستان كه هوا گرم و شرجي مي شود او را با سه بچه اش به تهران منزل پدري مهتاب خانوم مي فرستد . مهتاب خانوم مي گويد پدرم از مهندس شريفي سخت گيرتر است . توي كوچه او تنها زني است كه رويش را با چادر مشكي خيلي كيپ مي گيرد و هيچ مردي تا حالا تمام صورتش را نديده .
دختر مي گويد مهران ببين يك خانمي رفت تو خانه ي مهندس شريفي , به نظر تو كيه ؟ مهران , هيكل تپل و چاقش را روي شاخه ي درخت جابه جا مي كند , يك تكه نان به سق مي كشد , من چه مي دانم ,اصلا َ به من چه ؟ حتما َ مهتاب خانوم است . اي بدبخت , تو هميشه ي خدا از مرحله پرت هستي . نه پرت نيستم . چرا پرت هستي . تو اصلا َ مي داني چرا هميشه از بابايت كتك مي خوري ؟ براي اين كه شيطاني مي كنم , سراغ يخچال مي روم , ميوه برمي دارم . نه بدبخت, پس چرا امير برادرت را كسي كتك نمي زند و فحش نمي دهد ؟ مي داني چرا ؟ براي اين كه تو بچه ي آن ها نيستي . تو بچه ي مادرت نيستي , اون زن باباي توست . من خودم شنيدم كه مامانم به بابام گفت .
مهران از درخت مي پرد پايين , پايش را به زمين مي كوبد و جيغ مي كشد . نخير , تو دروغ مي گويي . تو دروغ مي گويي , خودت زن بابا داري .
سر ناهار بابا بدجوري به دختر نگاه مي كند , مامان سر حرف را باز مي كند . چرا آن حرف را زدي ؟ خانم و آقاي اديبي هميشه مي گويند ما اين دختر را خيلي دوست داريم درست مثل دختر خودمان , خيلي فهميده و مؤدب است , انتظار نداشتيم از اين حرف ها به مهران بزند . سر دختر تو ي سينه اش فرو رفته است .آن ها دروغ مي گويند , آن ها كه دختر ندارند تا من را مثل دخترشان دوست داشته باشند , تازه آقاي اديبي وقتي بچه خودش را آن قدر كتك مي زند چه طور مي تواند مرا دوست داشته باشد ؟ بابا زير زيركي خنده اش را مي خورد . باز هم اخم . دليل نمي شود كه تو كار مردم دخالت كني .
دختر جرات مي كند و سرش را بالاتر مي گيرد , آخه مهران گناه دارد , چرا بايد اين قدر اذيت بشود , روي صورتش تمام خط خطي است , زخم هايي كه خوب شده ولي جاش مانده . اين حرف را ديروز از مادر شنيد كه به زن همسايه مي گفت . يك كاري كنيد مهران اين قدر كتك نخورد . هر روز بالاي درخت مي بينم كه آقاي اديبي چه طور بيخودي مهران بيچاره را مي زند . مادر كف دستش را مي زند روي ران لاغرش , لا اله الا الله , دختر چه قدر بگويم بالاي درخت نرو ,كار دست خودت و ما مي دهي . اين دفعه خنده ي پنهاني در صورت بابا وجود ندارد , منتظر است تا يك پس گردني جانانه بخورد , ولي فقط غيضش را مي بيند . ناهار نمي خورد .بعد از ظهر از خواب كه بيدار مي شود دلشوره دارد . بچه هاي كوچه آمده اند تا فوتبال بازي كنند . از حياط به كوچه كه مي رود مي فهمد چرا دلشوره دارد .
آبادان , يادت هست ؟ باورت مي شود ؟ درخت را بريده , كشته اند , جسدش را كجا انداخته اند ؟ دختر به طرف درخت مي دود , كنار درخت مي ماند , برايش حرف مي زند , ناله سر مي دهد , بر تنه ي بريده اش دست مي كشد , كنارش مي نشيند , اشك مي ريزد . اي درخت بيچاره , گناه تو چه بود كه تنت را بريدند ؟
آبادان , اي شهر بيچاره , اي شهر نخل ها و درختان سوخته تن بدون سر . عمرت به صد سال هم نرسيد , براي يك شهر عمر زيادي نيست . در تاريخ شهرسازي جهان , بودني است برابر با هيچ . جرم تو چه بود كه اين طور به خاكت كشيدند ؟ تو مثل مهران و تمام درخت ها و نخل هاي بدون سرت بي گناه هستي .
آبادان , مهران آن پسربچه ي چاق را به ياد داري ؟ همان دلاوري كه بعدها براي تو جنگيد ؟ آن بعد از ظهر , بعد از ظهر درخت كشان كنار بچه ها ايستاده بود , با آن ها بازي نمي كرد ولي در جمع شان بود , پدرش هيچ وقت اجازه نمي داد با بچه ها بازي كند , هميشه يا داشت خريد مي كرد يا خانه را مرتب مي كرد يا برادر كوچك دو ساله اش را ضبط و ربط مي كرد , هميشه از كنار بچه ها رد مي شد , زير چشمي و با حسرت نگاهي بهشان مي انداخت و رد مي شد . ولي آن روز آمده بود ميانشان . در گوشه اي كمي دورتر از بقيه يك پا و تنه اش را به ديوار تكيه داده بود , سرش پايين و از گوشه ي چشم دخترك را مي پاييد كه چه طور روي تنه ي درخت نشسته و گريه مي كند . به طرفش مي رود , كنارش مي ايستد . حقت است كه درخت را قطع كردند . دختر جوابش نمي دهد , مي داند از روي ناراحتي اين را مي گويد . مهران هيچ وقت كسي را ناراحت نمي كند . فردا تو صف نانوايي دختر سلام مي كند , جواب نمي دهد . هنوز ناراحت است . فقط مي خواستم به تو بگويم بيخودي كتك مي خوري , تو بچه ي بد و شيطوني نيستي . باباي من مي گويد : بچه ها بايد شيطون باشند , اگر شيطون نباشند مريضند . پوزخند مي زند . برو تو هم با آن بابات , همه اش پز بابات را مي دهي , فكر مي كني نديدمت كه آن روز چه طور زد تو صورتت ؟
حتي حالا بعد از 25 سال هنوز صورتش از آن سيلي مي سوزد . از روي كتاب و پيش خودش انگليسي يادمي گيرد , با ماژيك روي در تمام خانه هاي كوچه به انگيسي حروفي را سرهم كرده كه هيچ معني اي ندارد و روي هر دري يك كلمه , كه فقط بنابر قراردادهاي زباني ساخت دخترك معني پيدا مي كنند . سرظهر وقت خلوتي كوچه اين كار را كرده . بعداز ظهر مطابق معمول دوچرخه سواري مي كند , با دوپا روي زين نشسته و دوچرخه با سرعت در سراشيبي كوچه اي مي رود . چه عشقي مي كند وقتي از كوچه هاي ورود ممنوع مي گذرد .
“ چرا ورود ممنوع ؟ بروم ببينم چرا ؟ ”
رؤيا دختر همسايه را مي بيند , بدو برو خانه كه بابات دنبالت مي گردد , گفته اگر دستم به اين دختر برسدمي دانم با او چه كار كنم . چرا بايد از دست من عصباني باشد , من كه كاري نكرده ام . مي رسد , هنوز از دوچرخه پياده نشده سيلي محكمي تو صورتش مي خورد , همسايه ها همه جمعند . خجالت نمي كشي دختر , اين كارها چيه كه تو مي كني ؟ اين چيزها را تو نوشتي ؟ با سر مي گويد بله . يعني چي ؟ جوابي ندارد , دستش روي گونه ي سيلي خورده است . اگر بيايند و سؤال كنند چه جوابي بدهم ؟
آن روز نفهميد آن ها چه كساني هستند و بابا كه تو محل همه به او احترام مي گذاشتند و با او براي هر چيز مشورت مي كردند چرا بايد در برابر كارهاي دختر به آن ها جواب بدهد ؟ ولي چند سال بعد خوب فهميد . آن ها در يك منطقه ي نظامي زندگي مي كردند , يك منطقه ي كوچك , و همه در جريان جزييات زندگي ديگري . بابا هم مي خواست دختر را ادب كند و هم مي خواست به همسايه ها و همكارانش بفهماند كه اهل هيچ فرقه اي نيست , مبادا ديگران فكر كنند در آن خانه خبرهايي هست , خبرهاي ممنوعه , و بعد خوب بچه ديده و ياد گرفته , حرف راست را بايد از دهان بچه شنيد .
و البته دختر بعدها مي فهمد كه واقعا َخبرهايي بوده است . خبرهاي دايي , آن روزهايي كه نبود و مادر شده بود پوست و استخوان و همه اش بهانه مي گرفت و پدر حوصله مي كرد و مي گفت غصه نخور . همان دايي كه برايش كتاب مي آورد و مداد رنگي مي خريد . گفته بودند رفته مسافرت , ولي چرا اين قدر طولاني ؟ هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد . تمام كتاب هايش را مادر ريخت توي تنور و آتش كشيد . دايي از مسافرت كه آمد , همان سال هاي قبل از جنگ و قيام , خبر را كه شنيد آتش گرفت . به خواهر نگاه كرد تا حرفي بزند اعتراضي كند , اما چشم هاي به گود نشسته اي را ديد كه دودو مي زد .
آبادان عزيز , سينما ركس را به ياد بياور , آتش گرفت با تمام جمعيتش . زنده زنده سوختند . كتاب ها سوختند , آدم ها سوختند , نخل ها سوختند . دخترك وقتي كه ترا ترك كرد سيزده سال داشت ولي مهران در كنار تو و با تو ماند . پالايشگاه ترا به آتش كشيدند , شيره ي جان تو , نفت ترا سوزاندند . تا آخرين روزها مهران در كنار تو بود , ديگر چاق نبود و روي صورتش جاي زخم هاي بابا و زن بابا نبود , صورتش تمامي شده بود زخم جنگ , شده بود سوختگي آتش جنگ , تمام پوستش , تنش شده بود درد , رنج . آبادان به ياد بياور آن مهران هاي پاك سلحشور سوار تانك و سوار جيپ و پياده نظام را در آن روز كه دخترك و دختركان ديگر در جاده اي به سوي اهواز برايشان دست خداحافظي تكان مي دادند . مهران ها , همه دل هاشان پر از كين آن ديگران در آن سوي شط وهمه عاشق تو بودند . براي تو آمدند و براي تو رفتند .
آبادان به ياد بياور كه تنان شان همه سوخت . آنان ابديت اند كه مي آيند و مي روند . اين زمان است كه دگرگون نمي شود و دگرگون مي كند و اين تكنولوژي كه تاريخ را و شهر را از بين مي برد , قصد ويران كردن اصالت را دارد .
آبادان مزدك را بياور , هم او كه مي گفت من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در جهان پراكنده كنم . مي خواست رفاه و آزادي را به مردم بركت دهد . اردشير شاهي مي خواهيم تا شهرها بسازد , هم اوكه در عهد باستان هفتاد شهر را بنيان كرد .
آبادان دختركانت رنج مي كشند وقتي به تو مي انديشند . در تو عشق و محنت با هم به آبادي رسيد . عشق آباد و محنت آبادي تو . در جشن ها با آواز تو مي رقصيم هنوز . با نام و ياد قديم تو پايكوبي مي كنيم هنوز , و فرزندانت در آن سوي دياران براي تو شعر مي سازند هنوز , تو كه ديگر نيستي . بودني برابر با هيچي هنوز .
آبادان به رهگذراني كه از تو مي گذرند بگو آهسته قدم بردارند كه مهران ها به خاطر آن ها در اين خاك غنوده اند .
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.