سرزمین هرز | تی اِس اِلیوت

تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «سرزمین هرز» و «چهار کوارتت»، رهبر جنبش نوسازی شعر و شاعری به‌شمار می‌رفت. سبک بیان، سرایش و قافیه‌پردازی وی، زندگی دوباره‌ای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسی‌زبان در قید حیات در زمان خود، شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد.

زندگی

الیوت در «سنت لویی» ایالت «میزوری» آمریکا و در خانوادهٔ صاحب نامی که اصالتاً اهل نیوانگلند بودند، به دنیا آمد. پدرش هنری ور الیوت یک تاجر موفّق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز شاعری بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت می‌کرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده تا نوزده سال از او مسن‌تر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگ‌تر بود. الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسه‌ای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشینگتن بود درس خواند. او در این آکادمی زبان‌های لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ‌التحصیل گردید، می‌توانست تحصیلات خود را مستقیماً در دانشگاه هاروارد ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون واقع در میلتون، ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستادند.

او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجهٔ لیسانس از آنجا فارغ‌التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصلهٔ سال‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و هم‌زمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر می‌کرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و در همان سال، یک بورس تحصیلی در کالج مرتن در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.

الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازگی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شده‌است که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تأیید قرار نگرفته‌اند.

الیوت بعد از ترک کالج مرتن به‌عنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت مؤسسه انتشاراتی فابر و گویر (بعدها فابر و فابر) را به عهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقی‌ماند.

در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تابعیت انگلستان درآمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۳–۱۹۳۲ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول به کار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت به‌طور رسمی از ویویان جدا شد. ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فروبست.

ازدواج دوم الیوت ازدواجی موفق ولی کوتاه بود. در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۷ با اسمه والری فلچیر که در شرکت فابر و فابر منشی خود او و ۳۸ سال از وی جوانتر بود پیوند زناشویی بست. الیوت که سال‌ها بود به دلیل آب و هوای لندن و سیگار کشیدن‌های مکرر خود از سلامتی کامل برخوردار نبود بالاخره در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت. جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل در دهکده‌ای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از «وست مینستر ابی» که به گوشه شاعران معروف است سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.

شعر

علی‌رغم قدر و مقامی که الیوت در شعر و شاعری دارد، تعداد شعرهایی که او سروده‌است آنچنان زیاد نیست. وی شعرهایش را ابتدا در نشریات ادبی یا کتاب‌ها و جزوه‌های کوچک که معمولاً فقط حاوی یک شعر بودند منتشر می‌کرد. سپس آن شعرها را در مجموعه‌هایی گرد می‌آورد و به دست چاپ می‌سپرد. اولین مجموعه‌شعری که از او به چاپ رسید پرافراک و دیگر ملاحظات نام داشت که در سال ۱۹۱۷ منتشر شد. الیوت بیشر شعر معروفش: ترانهٔ عاشقانهٔ جی. آلفرد پرافراک را، که در آن جی. آلفرد پرافراک مردی میان‌سال است، وقتی که تنها ۲۲ سال داشت، سرود. همچنین، ترانه‌های وی برای اثر موزیکال معروفِ گربه‌ها استفاده شد.

نمایشنامه

هفت نمایشنامه از جمله قتل در کلیسای جامع

نقد نویسی

تی.اس. الیوت علاوه بر شاعری، در زمینه نقد نویسی مدرن نیز فعالیت داشت و یکی از بزرگ‌ترین نقد نویسان ادبی قرن بیستم به‌شمار می‌آید. مقاله‌هایی که او می‌نوشت در احیای علاقه و توجه به شاعرانی که شعرهای ماوراءالطبیعی می‌سرودند نقش عمده‌ای داشته‌اند. الیوت در نقد نویسی و نویسندگی نظری مدافع بهم پیوستگی عینی بوده‌است. بهم پیوستگی عینی به این معنی است که هنر باید نه از طریق بیان احساسات شخصی بلکه از راه استفاده عینی از نمادهای جامع و فراگیر خلق گردد.

آثار ترجمه شده به فارسی

سرزمین هرز، توماس استرنز الیوت، بهمن شعله‌ور (مترجم)، تهران: نشر چشمه
کوکتیل پارتی، توماس استرنز الیوت، نکیسا شرفیان (مترجم)، بهمن حمیدی (ویراستار)، تهران: نشر لاهیتا
خراب آباد: معجزه قرن بیستم، توماس استرنز الیوت، حامد نوری (مترجم)، محمد حامد نوری (مترجم)، تهران: آزاد پیما
سرزمین بی‌حاصل، توماس استرنز الیوت، جواد علافچی (مترجم)، تهران: نیلوفر
چهارشنبه خاکستر، توماس استرنز الیوت، بیژن الهی (مترجم)، تهران: ناشر پیکره
چهار کوارتت، توماس استرنز الیوت، جواد دانش آرا (مترجم)، تهران: نیلوفر
منشی رازدار، تی.اس. الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: نشر قطره
سیاستمدار مهتر، توماس استرنز الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: انتشارات افراز

سرزمين هرز | 1922 | تي. اس. اليوت(1965-1888) ترجمه: بهمن شعله‌ور

براي ازرا پاوند

il miglior fahbro*

«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آن‌گاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ مي‌زدند: “سيبيل چه مي‌خواهي؟”، پاسخ مي‌داد: “مي‌خواهم بميرم.”»[3][3]

  1. تدفين مرده

آوريل ستم‌گرترين ماه‌هاست، گل‌هاي ياس را از زمين مرده مي‌روياند،

خواست و خاطره را به هم مي‌آميزد

و ريشه‌هاي كرخت را با باران بهاري برمي‌انگيزد.

زمستان گرممان مي‌داشت

خاك را از برفي نسيان‌بار مي‌پوشاند

و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه مي‌داد.

تابستان غافل‌گيرمان مي‌ساخت

از فراز اشتارن برگرسه[4][1]

با رگباري از باران فرا مي‌رسيد

ما در شبستان توقف مي‌كرديم

و آفتاب كه مي‌شد به راهمان مي‌‌رفتيم؛

به هوفگارتن[5][2]

و قهوه مي‌نوشيديم و ساعتي گفت‌وگو مي‌كرديم

Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]

و وقتي بچه بوديم و در خانه‌‌ي آرچدوك، پسر عمويم مي‌مانديم،

او مرا با سورتمه بيرون مي‌برد

و من وحشت مي‌كردم.

مي‌گفت: ماري، ماري محكم بگير

و سرازير مي‌شديم.

در كوهستان، آن‌جا آدم حس مي‌كند كه آزاد است.

من بيش‌ترِ شب را مطالعه مي‌كنم

و زمستان‌ها به جنوب مي‌روم

چه هستند ريشه‌هايي كه چنگ مي‌اندازند

چه شاخه‌هايي از اين مزبله‌ي سنگ‌لاخ مي‌رويند؟

پسر انسان

تو نمي‌تواني پاسخ دهي يا گمان بري؛

چه تو تنها كومه‌اي از تنديس‌هاي شكسته را مي‌شناسي

آن‌جا كه خورشيد گذر مي‌كند

و درخت خشك سايه بر كسي نمي‌افكند

و زنجره تسكيني نمي‌دهد

و از سنگ خشك صداي آب برنمي‌خيزد.

تنها

در زير اين صخره‌ي سرخ‌رنگ سايه هست

(به زير سايه‌ي اين صخره‌ي سرخ‌رنگ بيا)

و من به تو آن‌چه را خواهم نمود كه با سايه‌ي صبح‌گاهي تو

كه در پي‌ات شلنگ برمي‌دارد

يا سايه‌ي شبانگاهي تو كه به ديدارت برمي‌خيزد

يك‌سان نباشد

من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.

Friseh weht dre Wind

Der Heimat zu

Mein Irisch Kind

Wo weilest du?[7][4]

«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.

مردم مرا دختر سنبل مي‌خواندند.»

ـ با اين‌همه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز مي‌گشتيم

و بازوان تو لبريز و گيسوانت نم‌ناك بود

من نتوانستم سخن بگويم

و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند

نه مرده بودم

و نه زنده

و هيچ چيز نمي‌دانستم

به قلب روشنايي مي‌نگريستم

به سكوت

Oed. Und leer das Meer.[8][5]

مادام سوساتريس[9][6]، پيش‌گوي شهير

سرماي سختي خورده بود

با اين همه او را

با دستي ورق شرير

فرزانه‌ترين زن اروپا مي‌دانند.

گفت هان

اين ورق توست

ملاح مغروق فينيقي

(آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

نگاه كن!)

اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخره‌ها

بانوي موقعيت‌ها

اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است

و اين سوداگر يك چشم است

و اين ورق

كه سفيد است

چيزي است كه او بر دوش دارد

و نگريستن بر آن بر من حرام است

در اين جا مرد حلق‌آويز را نمي‌يابم.

از مرگ در آب هراسان باش.

انبوه مردمان را مي‌بينم كه حلقه‌وار مي‌چرخند.

متشكرم.

اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد

بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش مي‌آورم:

اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.

شهر مجازي،

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك سحرگاه زمستان،

جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،

كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.

آه‌ها، كوتاه و نادر برمي‌آمد،

و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.

از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.

به سوي آن‌جا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعت‌ها را برمي‌شمرد

و با يك ضربه‌ي بي‌روح، آخرين ساعت نه را اعلام مي‌كرد.

در آن‌جا كسي را ديدم كه مي‌شناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»

«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتي‌ها بودي.

«لاشه‌اي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،

«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟

«يا آن‌كه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟

«هان سگ را از آن‌جا دور بدار، كه دوست مردمان است،

«وگرنه با ناخن‌هايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.

تو! Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»

  1. دستي شطرنج

مسندي كه زن بر آن نشسته بود، هم‌چون سريري پرجلا،

بر فراز سنگ مرمر مي‌درخشيد، جايي كه آينه

بر پايه‌هايي مزين به تاك‌هاي پرميوه

كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر مي‌كشيد

(ديگري چشمانش را در پس بال‌هايش پنهان مي‌كرد)

شعله‌هاي شمع‌دان هفت‌شاخه را مضاعف مي‌كرد

و نور را به روي ميز بازمي‌تاباند

تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،

از روكش‌هاي اطلس وفور و اصراف مي‌باريد؛

در شيشه‌هايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز

عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،

روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش

و حواس را در رايحه‌هاي غرقه مي‌ساختند،

و اين‌ها با هوايي كه از پنجره تازه مي‌شد

به جنبش مي‌افتادند.

شعله‌هاي طولاني شمع‌ها را پروار مي‌كردند و اوج مي‌گرفتند

دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب مي‌كردند،

و نقوش سقف نگارين را مي‌لرزاندند.

تكه‌هاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس

در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي مي‌سوخت

و در روشنايي اندوه‌زاي آن، يونس‌ماهي* تراشيده‌اي شناور بود.

بر فراز پيش‌بخاري عتيقه، به سان پنجره‌اي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،

دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آن‌چنان به عنف

بي‌حرمت شده بود، نقش بسته بود.

و با اين‌همه در آن‌جا بلبل

با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر مي‌كرد

و هنوز او فغان سر مي‌داد، و هنوز جهان دنبال مي‌كند،

«جيك، جيك» در گوش‌هاي پليد،

و ديگر كنده‌هاي پلاسيده‌ي زمان

بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال مات‌زده

كه به بيرون خم شده بودند، خم مي‌شدند.

اتاق مجاور را ساكت مي‌كردند.

پاها روي پلكان كشيده مي‌شد.

در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن

سوسوزنان مي‌گسترد،

در جلوه‌ي كلمات مشتعل مي‌شد، آن‌گاه وحشيانه خموشي مي‌گرفت.

«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.

«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نمي‌زني؟ حرف بزن.

«داري فكر چي رو مي‌كني؟ فكر چي؟ چي؟

«من هيچ وقت نمي‌فهمم تو فكر چي رو مي‌كني. فكر كن.»

فكر مي‌كنم كه ما در كوي موش‌هاي صحرايي هستيم

آن‌جا كه مرده‌ها استخوان‌هاشان را به باد دادند.

«اون چه صدايي‌ يه؟»

صداي باد در زير در.

«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار مي‌كنه؟»

هيچ باز هم هيچ.

«آخه

«تو هيچ چي نمي‌دوني؟ هيچ چي نمي‌بيني؟ هيچ چي به خاطر نمي‌آري؟

هيچ چي؟»

به خاطر مي‌آورم

آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كله‌ي تو نيست؟»

اما

واي واي واي از اين شندره‌ي شكسپهري

آن‌چنان زيباست

آن‌چنان سرشار از زيركي است.

«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»

«با همين قيافه مي‌دوم بيرون و توي خيابون قدم مي‌زنم.

«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»

«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»

آب گرم در ساعت ده.

و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.

و دستي شطرنج خواهيم باخت.

و چشمان بي‌پلك را در انتظار دق‌البابي بر هم خواهيم فشرد.

وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ

حرف‌مو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

آلبرت داره ديگه برمي‌گرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.

حتماً مي‌خواد بدونه

اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.

خودم ديدم بهت داد.

گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،

والا رغبت نمي‌كنم تو روت نيگا كنم.

گفتم، منم رغبت نمي‌كنم.

فكر طفلكي آلبرت‌و بكن.

چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش مي‌خواد خوش باشه،

و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،

گفت، راستي.

گفتم، بعله جونم.

گفت، اون وقت مي‌دونم به جون كي دعا كنم

و يه نيگاه چپ به من كرد.

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

گفتم، اگه خوشت نمي‌ياد همين‌جوري باشي.

اگه تو نمي‌توني به ميلي خودت سوا كني، مردم مي‌تونن.

اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.

گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه ان‌قدر عتيقه‌اي.

(اما همه‌اش سي و يه سالشه.)

سگرمه‌هاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،

تقصير اون قرص‌هايي است كه خوردم سقط كنم.

(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)

گفت، دواسازه گفت طوري‌م نمي‌شه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.

گفتم، راستي كه احمقي.

گفتم، خب، اگه آلبرت نخواد ولت كنه ديگه خودش مي‌دونه.

اگه نمي‌خواين بچه‌دار شين پس چرا اصلاً عروسي مي‌كنين؟

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

خب، يك‌شنبه‌اش آلبرت اومد خونه،

شام يه رون خوك بريوني داشتن،

منو دعوت كردن برم داغ‌داغ مزه‌شو بچشم.

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير

يا حق. شب به خير. شب به خير.

شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.

  1. موعظه‌ي آتش

خيمه‌ي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ

چنگ مي‌اندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو مي‌شوند.

باد زمين قهوه‌اي‌فام را خاموش درمي‌نوردد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

رودخانه هيچ شيشه‌ي خالي، كاغذ ساندويچ،

دستمال حرير، جعبه‌ي مقوايي، ته سيگار،

يا ديگر نشانه‌هاي شب‌هاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

و دوستانشان، وراث بي‌كاره‌ي مديران كل

رخت سفر بسته‌اند و نشاني خود را بجا نگذاشته‌اند.

در كنار آب‌هاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…

تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.

اما در پشتم، در سوزي سرد، جغ‌جغ استخوان‌ها را مي‌شنوم،

و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.

يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه مي‌كشيد،

به‌نرمي از ميان بوته‌ها گذشت،

در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،

در يك شامگاه زمستان، ماهي مي‌گرفتم،

و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او

انديشه مي‌كردم.

پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،

و استخوان‌هاي افكنده در دخمه‌اي حقير و پست و خشك،

كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درمي‌آيند.

اما در پشتم گاه به گاه صداي بوق‌ها و موتورها را

مي‌شنوم، كه سويني[20][3] را در بهار

به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.

ماه بر خانم پرتر درخشان مي‌تابيد

و بر دخترش

آن‌ها پاهايشان را در آب سودا مي‌شويند.

Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]

تات تات تات

جيك جيك جيك جيك جيك جيك

كه آن‌چنان به‌عنف، بي‌حرمت شده بود.

ترو[23][6]

شهر مجازي

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك نيم‌روز زمستان

آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير

با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز

بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،

به زبان فرانسه‌ي عاميانه‌اي از من خواست

تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.

و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.

در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست مي‌شود

و چشم‌ها از ميز كار بركنده مي‌شوند، آن زمان كه ماشين انساني هم‌چون

موتور تاكسي مي‌تپد و انتظار مي‌كشد،

من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات مي‌تپم،

من كه پيرمردي با پستان‌هاي زنانه‌ي چروكيده هستم، مي‌توانم در ساعت كبود،

آن ساعت شبان‌گاهي را كه به سوي خانه تلاش مي‌كند، ببينم

كه ملاح را از دريا به خانه بازمي‌آورد

و ماشين‌نويس را هنگام عصرانه به خانه مي‌رساند، تا ميز صبحانه‌اش را جمع كند،

بخاري‌اش را روشن كند و قوطي‌هاي كنسرو را سر ميز بچيند.

بيرون از پنجره، زيرپوش‌هاي شسته‌اش، به طرزي مخاطره‌انگيز

در زير واپسين اشعه‌ي آفتاب، گسترده است.

در روي كاناپه (كه شب‌ها تخت‌خواب اوست) جوراب‌ها

دم‌پايي‌ها، بلوزها و كرست‌هايش انباشته است.

من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستان‌هاي چروكيده

منظره را ديدم و باقي را پيش‌گويي كردم ـ

من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.

او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد مي‌شود.

شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،

از آن عامي‌هايي كه اعتماد به نفس بر تنش مي‌نشيند،

هم‌چنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]

همان‌طور كه حدس مي‌زند، موقع مناسب است.

شام تمام شده. زن پكر و خسته است.

جوان مي‌كوشد او را به باد نوازش‌هايي بگيرد،

كه اگرچه مورد بي‌ميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.

برافروخته و مصمم، جوان يك‌باره يورش مي‌برد.

دست‌هاي كاوش‌گرش با مقاومتي روبه‌رو نمي‌شوند.

غرورش پاسخي نمي‌طلبد

و بي‌تفاوتي را خوش‌آمد مي‌گويد.

(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آن‌چه را كه بر اين كاناپه يا تخت مي‌گذرد،

از پيش تجربه كرده‌ام.

من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشسته‌ام

و در ميان فرودترين مرده‌ها گام زده‌ام.)

بوسه‌اي آخرين بزرگوارانه نثار مي‌كند.

پلكان را تاريك مي‌يابد و راهش را به كورمالي مي‌جويد…

زن سر مي‌گرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،

لحظه‌اي در آينه مي‌نگرد.

ذهنش تنها به نيم‌انديشه‌اي اجازه‌ي خطور مي‌دهد:

«خب، ديگه گذشته: و خوش‌حالم كه تموم شده.»

وقتي زن زيبا تسليم هوس مي‌شود

و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام مي‌زند،

گيسوانش را با دستي خودكار صاف مي‌كند

و صفحه‌اي روي گرامافون مي‌گذارد.

«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»

و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.

اي شهر شهر، من گاه‌گاه

در كنار مي‌خانه‌اي در خيابان تمز سفلي

آن‌جا كه ماهي‌گيران سر ظهر يله مي‌دهند و

ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]

شكوه بيان‌ناپذير نقش‌هاي سپيد و زرين ايوني را در خود مي‌گيرند،

ناله‌ي دل‌گشاي يك ماندولين

و پچ‌پچ و قيل و قالي از درون مي‌خانه شنيده‌ام.

رودخانه نفت و قير

عرق مي‌كند

كرجي‌ها همراه جذر آب

روان‌اند

بادبان‌هاي سرخ

گسترده

بر دكل‌هاي سنگين پيشاپيش باد مي‌تازند

كرجي‌ها الوارهاي روان را

از كنار جزيره‌ي سگ‌ها

به سوي گرينويچ مي‌رانند.

ويالالاليا

والالا ليالالا

اليزابت و لستر[30][13]

پارو مي‌كشيدند

عرشه‌ي قايق

به شكل صدفي مطلا بود

سرخ و زرين‌فام

موج چابك

هر دو ساحل را چين و شكن مي‌داد

باد جنوب غربي

طنين ناقوس‌ها را

از برج‌هاي سپيد

بر آب مي‌برد

ويالالاليا

والالا ليالالا

«ترامواها و درخت‌هاي غبارآلود.

هايبوري[31][14] حوصله‌ام را سر مي‌برد

ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دق‌مرگم مي‌كرد.

در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم

و زانوهايم را بالا آوردم.»

«پاهاي من در مورگيت[34][17] است

و قلبم در زير پاهايم است.

پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.

من هيچ چيز نگفتم. از چه بي‌زار باشم؟»

«روي ماسه‌هاي مارگيت[35][18]

من هيچ چيز را با هيچ چيز

نمي‌توانم مربوط كنم.

ناخن‌هاي شكسته‌ي دست‌هاي كثيف.

قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»

لالا

آن‌گاه به كارتاژ آمدم

سوزان سوزان سوزان سوزان

پروردگارا تو مرا برگزيدي

پروردگارا تو مرا بر

سوزان

  1. مرگ در آب

فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،

فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا

و سود و زيان را از ياد برد.

جرياني آب در زير دريا

استخوان‌هاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه

از نشيب و فراز مي‌گذشت

مراحل سال‌خوردگي و جواني‌اش را پيمود

و به گرداب رسيد.

يهود و نايهود

اي آن‌كه چرخ را مي‌گرداني و به سوي باد مي‌نگري،

به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.

  1. آن‌چه رعد بر زبان راند

از پس سرخ‌فامي مشعل‌ها بر چهره‌هاي عرق‌ريز

از پس سكوت يخ‌زده در باغ‌ها

از پس عذاب اليم در جايگاه‌هاي سنگي

فريادها و شيون‌ها

زندان‌ها و قصرها

و طنين رعد بهار بر كوهستان‌هاي دوردست

او كه زنده بود مرده است

ما كه زنده بوديم اينك مي‌ميريم

با اندكي شكيب

در اين‌جا آب نيست بلكه تنها صخره است

صخره است بي‌هيچ آب و جاده‌ي شن‌زار

جاده‌اي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستان‌ها پيچ و تاب مي‌خورد

كوهستان‌هاي صخره‌هاي بي‌آب

اگر آب بود مي‌ايستاديم و مي‌نوشيديم

در ميان صخره‌ها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست

عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است

تنها اگر آبي در ميان صخره‌ها بود

مرده دهان كرم‌خوره دهان كوه

كه نمي‌تواند تف كند

در اين‌جا انسان نمي‌تواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند

در كوهستان‌ها حتي سكوت نيز نيست

تنها رعد نازاي خشك بي‌باران است

در كوهستان‌ها حتي انزوا نيز نيست

بلكه چهره‌هاي سرخ عبوس

از ميان درهاي خانه‌هاي خشتي ترك‌خورده

پوزخند مي‌زنند و دندان بر هم مي‌سايند

اگر آب بود

و صخره نبود

اگر صخره بود

و آب هم بود

و آب

يك چشمه

آب‌گيري در ميان صخره‌ها

اگر تنها صداي آب بود

نه صداي زنجره

و آواز علف خشك

بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره

آن‌جا كه باسترك در ميان درختان كاج مي‌خواند

چك چيك چك چيك چيك چيك چيك

اما آبي نيست

آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه مي‌رود؟

آن‌گاه كه مي‌شمرم تنها من و تو با هم هستيم

اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جاده‌ي سپيد مي‌نگرم

هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برمي‌دارد

سبك‌بال، در بالاپوش قهوه‌اي‌رنگ و باشلق بر سر

نمي‌دانم آيا مرد است يا زن

ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟

آن صوت چيست در اوج هواست

نجواي سوگواري مادرانه

كيستند اين فوج‌هاي باشلق بر سر كه دشت‌هاي بي‌پايان را پر كرده‌اند

پايشان بر زمين ترك‌خورده مي‌لغزد

و بر گردشان تنها افقي بي‌روح حلقه زده است

شهري كه بر فراز كوه‌هاست چيست

در هواي كبود ترك برمي‌دارد و دوباره شكل مي‌گيد

و از هم مي‌پاشد

برج‌هايي كه فرو مي‌ريزد

اورشليم آتن اسكندريه

وين لندن

مجازي

زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد

و بر آن‌ سيم‌ها خموشانه چنگي نواخت

و خفاش‌ها با چهره‌هاي كودكانه در روشنايي كبود

سوت زدند و بال بر هم كوفتند

و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند

و در ميان هوا برج‌هاي وارونه‌اي بودند

كه به طنين ناقوس‌هاي خاطره‌انگيز، ساعت‌ها را برمي‌شمردند

و اصوات از درون آب‌انبارهاي خالي و چاه‌هاي خشك مي‌خواندند

در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان

در مهتاب رنگ‌مرده، علف بر فراز گورهاي متحرك

بر گرد نمازخانه مي‌خواند

آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانه‌ي باد است.

آن را پنجره‌اي نيست، و درش تاب مي‌خورد.

استخوان‌هاي خشك به كسي آزار نمي‌رسانند.

تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد

و در درخشش برق خواند

قوقولي قوقو قوقولي قوقو

و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد

گانجا[37][1] غرق شد و برگ‌هاي سست

چشم‌انتظار باران بودند

و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد مي‌آمدند.

جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود

آن‌گاه رعد زبان گشود

دا[39][3]

داتا[40][4]: چه ايثار كرده‌ايم؟

دوست من، خوني كه قلب مرا مي‌لرزاند

جسارت مهيت يك لحظه تسليم

كه قرني تدبير نمي‌تواند بازپس بگيرد

به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافته‌ايم

چيزي كه در يادنامه‌هاي ما

يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار مي‌تند

يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام

در اتاق‌هاي خالي ما برداشته مي‌شود

يافت نخواهد شد.

دا

داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيده‌ام

كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.

ما به كليد مي‌انديشيم. هر كدام در زندان خويش

با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد مي‌كنيم

تنها به هنگام شبان‌گاه، شايعات اثيري

يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده مي‌كند

دا

دامياتا[42][6]: قايق به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت

دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود

دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده مي‌شد

به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت، مطيعانه مي‌تپيد

در پلي دست‌هاي فرمان‌ده

بر ساحل

پشت بر دشت بي‌آب و گياه نشسته بودم و ماهي مي‌گرفتم

لااقل آيا زمين‌هايم را مرتب كنم؟

Poi s’ascose nel foco che gli affina

Quando fiam uti chelidon آه پرستو پرستو

Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie

با اين تكه‌پاره‌ها من زير ويرانه‌هايم شمع زده‌ام

هان پس درستت مي‌كنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه‌ شده است.

داتا. داياهوام. داميتان

شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه

  • بزرگ‌ترين استاد. م.
  1. Sibyl.
  2. Cumoe.
  3. اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي مي‌زيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيره‌ي ايتاليا واقع بود. م.
  4. Starn bergersee.
  5. Hofgarten.

۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.

۴. باد به سوي زادگاه

خشك وزان است

كودك ايرلندي من

به كجا مسكن گرفته‌اي؟ م.

۵. دريا، متروك و تهي. م.

  1. Sosostris.
  2. Blladonna.
  3. Quitone.
  4. Saint Mary Woolnoth.
  5. Mylae.

۱۱. تو! خواننده‌ي مزور! همانندم! برادرم!

  1. Luquearia.
  • يونس‌ماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.

۲. Philomel.

۳. Lil.

  1. Thames.

۲. Leman.

۳. Sweeney.

۴. Porter.

۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دسته‌ي كر مي‌خوانند. م.

۶. Tereu.

۷. Eugenides.

۸. Cannon Street.

۹. Tiresias.

۱۰. Bradford.

۱۱. Thebes.

۱۲. Magnus Martyr.

۱۳. Leicester.

۱۴. Highbury.

۱۵. Richmond.

۱۶. kew.

۱۷. Mouorgate.

۱۸. Margate.

  1. Ganga.
  2. Himavant.
  3. Da.
  4. Datta.
  5. Dayadhvam.
  6. Damyata.
  7. Shantih.

پیوند به بیرون

دیدگاهتان را بنویسید